86/08/20
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره نحل/آیه 125
﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾(125)
اين كريمه كه روش دعوت به راه حق را بيان ميكند عناويني را مانند حكمت، موعظهٴ حَسنه و جدال احسن به همراه دارد. مقصود از حكمت در قرآن و روايات اين حكمت متعارف حوزوي نيست چه اينكه مقصود از فقه در قرآن و روايات اين فقه رايج حوزوي نيست. حكمتي كه در علوم عقلي هست آن هم فقه هست، فقه رايج در حوزهها آن هم حكمت است. حكمت يعني علمِ مُتقن كه انسان را به حق ميرساند خواه در فروع، خواه در اخلاق، خواه در حديث، خواه در اصول چه اينكه فقه هم به همين معناست تفقّه در دين اختصاصي به مسائل فرعي ندارد، بنابراين حكمت كه در قرآن كريم آمده است ﴿يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً﴾[1] اين حكمت معروف حوزوي نيست فقه هم حكمت است، علم حديث هم حكمت است چه اينكه حكمت رايج هم فقه هست و مانند آن.
مطلب ديگر اينكه فخررازي ميگويد مفسّرين قبل از من درباره اين آيه بحث مفصّل و مضبوطي ارائه نكردند آنگاه خودشان ميپردازند به تفصيل دربارهٴ حكمت و موعظهٴ حَسنه و جدال كه مقداري از اينها در نوبتهاي قبل گذشت و نقدي هم كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) به جناب فخررازي داشتند آن هم بيان شد كه اين تقسيمي كه امام رازي ميكند فيالجمله درست است نه بالجمله و حصر در كار نيست كه مثلاً حكمت براي يك گروه خاص باشد الا و لابد، موعظه براي گروه مخصوص باشد الا و لابد، بلكه موعظه براي همه سودمند است.
مطلب بعدي آن است كه چه فخررازي از متقدّمين و چه برخي از مفسّران بعد از امام رازي تا برسد به سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي و كساني كه چند سال قبل يا چند سال بعد بودند اينها اين سه عنوان حكمت و موعظهٴ حَسنه و جدال احسن را بر سه صنعت از صناعات معروف منطق گفتند قابل تطبيق هست، البته آن صنايع سهگانه يعني فنّ برهان، فنّ خطابه، فنّ جدال مورد اعتماد است، قرآن كريم و روايات هم برابر با آن استدلال كردند «كما سيظهر» اما شعر و مغالطه كه دو صنعت از صنعتهاي منطق است آن را منطقيها بيان كردند براي اينكه كاربرد شعر را مشخص كنند كه در كجاست و براي اينكه مغالطه را بفهمند تا بپرهيزند گفتند مغالطه مثل سَمشناسي است كه انسان بايد او را بشناسد تا از او نجات پيدا كند نه خود را فريب بدهد، نه ديگران را فريب بدهد. فنّ مغالطه براي اين است شناخت مغالطه مثل شناخت سموم است تا يك انديشمند نه خود را گرفتار كند نه ديگري را به دام بيندازد.
اما فنّ شعر براي قصه و داستان كودكان و امثال ذلك نافع است يك بحث تخييلي است برهان در شعر نيست، تصديق در قياس شعري نيست. قياس شعري مجموعهٴ يك سلسله قضاياست فرق قضيه و تصديق هم در همين است كه در قياسات شعري در قضاياي شعري قضيه هست يعني موضوع هست، محمول هست وقتي به اديب بدهي ميگويد اين هم مبتداست اين هم خبر، اما وقتي به حكيم بدهيد ميگويد تصديق در آن نيست. همان مثالي كه در كتابهاي منطقي هست براي هجو كردن، براي اينكه كسي را از صحنه بيرون كنند، گاهي ميگويند اين عسل تلخ است اگر تعبيري درباره غذاي خوب بشود انسان از خوردنش منزجر ميشود، صرفنظر ميكند، اگر گفته شد «العسل مُرٌّ مهوّء» ولو انسان تصديق ندارد ولي همين كه اين حرف را شنيد از خوردن منزجر ميشود. اينها كه گرفتار مُدند ميگويند اين مُد هست اينها در حدّ خيال زندگي ميكنند اينها با قضايا زندگي ميكنند نه با تصديق. در قياس شعري اصلاً تصديق نيست يعني نفس حُكم نميكند كه اين محمول براي موضوع هست. شما وقتي با اينها سخن ميگوييد كه خب حالا بر فرض اين مُد هست آيا صحيح هست يا نه؟ هر مُدي صحيح هست يا نه؟ ميگويد خب بالأخره مُد است ديگر، خب اين مُد است بله مُد هست اين مُد را درآوردند اما درست است يا نه؟ بايد اين كار را كرد يا نه؟ اينها احياناً يا تصديق بر خلاف دارند يا نسبت به موضوع تصديق ندارند ولي قضيه هست قياسات شعري با قضايا تشكيل ميشود نه با تصديق.
يكي از فرقهاي فراواني كه بين تصديق و قضيه هست همين است كه در قياسات شعري قضيه وجود دارد ولي تصديق وجود ندارد اين است كه ذات اقدس الهي ميفرمايد شعر از ساحت مقدّس نبوّت دور است ﴿وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ﴾[2] اصلاً نبوّت چه كار به شعر. اين شعر غير از كلام منظوم است كلام يا منثور است يا منظوم اين به لحاظ جملهبندي كلام، حروفات كلام و نظم و سياق و انسجام كلام اين يا منظوم است يا منثور. منظوم به اصطلاح ما شعر است، ولي آن شعر منطقي مربوط به خيالبافيهاست كه فرمود ما كه به او شعر نياموختيم و شعر هم شايستهٴ پيغمبر نيست و آنها هم كه خواستند پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را متّهم كنند ميگفتند او شاعر است يعني خيالباف است. خيالباف در فرهنگ قرآن همان است كه از او به مُختال ياد ميشود اينكه فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ﴾[3] اين ﴿مُخْتَالٍ﴾ از باب اختيال، باب افتعال است منتها باب افتعال رايج قرآن است و رايج عُرفي نيست آنچه كه رايج عُرفي است تخيّل است كه باب تفعّل است ميگوييم تخيّل كرده، يك انسان متخيّلي است، يك خَيّال است، خيالباف است اين متخيّل عُرفي ما همان مُختال قرآني است.
يك عده در حدّ خيال زندگي ميكنند اينها كه ميگويند اين طور لباس پوشيدن، اين طور ظاهر شدن، اين طور موي سر را بيرون آوردن اين مُد هست اينها واقعاً مُختالاند يعني در حدّ خيال زندگي ميكنند نه در حدّ عقل. برهاني ندارند نه دليل عقلي دارند، نه دليل نقلي دارند، تصديق هم ندارند ولي با خيال زندگي ميكنند. كودكها همين طور است شما وقتي بخواهيد كودكي را تشويق كنيد با قضيه تشويق كنيد نه با تصديق. كودكي را بترسانيد يا برنجانيد با قضيه اين را ميترسانيد و ميرنجانيد نه با تصديق همين كه گفتيد اين تلخ است، اين بدمزه است، اين برايت خوب نيست اين صرفنظر ميكند يك داروي تلخي را بگوييد اين شيرين است، خيلي خوشمزه است اين باور ميكند اين يعني با قضيه حركت ميكند. كسي كه كودك است حالا يا كودك بيست ساله است يا كودك پنجاه ساله است يا كودك هشتاد ساله است كه «شيخٌ يتصبّي» اين همان است اين كودك هشتاد ساله است يعني واقعاً در حدّ تخيّل زندگي ميكند ميشود مختال.
اين شعر مذموم است و مرحوم ابنبابويه قمي(رضوان الله عليه) در آن پايان من لا يحضره الفقيه كلماتي را از حضرت نقل ميكند كه ميفرمايد اين كلمات بيسابقه بود در اسلام اول كسي كه اين كلمات را فرمود وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است و قبل از آن حضرت در جاهليت اين كلمات نبود، در اسلام هم كه نبود «الآن حمي الوطيس»[4] است، الآن تنور داغ است تا تنور داغ است نان را ببنديد اين نوآوري خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است اين جمله «الآن حمي الوطيس» است از نوآوريهاي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است. بعضي از كلماتي از همين قبيل است كه مرحوم ابنبابويه در آخر من لا يحضره الفقيه نقل كرده.
در همان آخر دارد كه وجود مبارك پيغمبر فرمود: «إن الشعر من إبليس» يعني همين شعر خيالبافيها كه هجو و مدح را به همراه دارد «من ابليس» مرحوم مجلسي اول(رضوان الله تعالي عليه) در شرح من لا يحضره الفقيه در ذيل اين جملات آمد آن احاديثي كه از حضرت نقل شده است در عظمت شعر آنها را هم نقل ميكند كه «من الشعر لحكمة» آن وقت ميگويد مثل اشعار سنايي، اشعار غزنوي، اشعار مولوي، اشعار حافظ هم گويا اسم ميبرد اين را مرحوم مجلسي اول در شرح من لا يحضره الفقيه در شرح جلد چهارم من لا يحضره الفقيه ذيل اين كلمات قصار پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ملاحظه بفرماييد اين طور دارد. اينها كلمات منظوم است نه شعر منطقي. شما ببينيد وقتي مرحوم سيد بحرالعلوم دُرّهٴ نجفيّه ميسرايد بالأخره شعر است يا حكيم سبزواري فلسفه را به شعر درميآورد يا ابنمالك آن ادبيات را به شعر درميآورد اينها كلام منظوم است شعرِ ادبي است نه شعرِ منطقي، شعر منطقي همان خيالبافيهاست كه قرآن آن را نهي كرده و آن هم كمال نيست انسان آن را بايد بداند تا مُختال نباشد.
سه صنعت از صنعتهاي سودمند منطق را كه يكي برهان است و يكي خطابه است و يكي جدال اين را قرآن به كار ميبرد كه بعضي از شواهدش در بحثهاي قبل گذشت، اما آيا اين آيه ناظر به همان سه صنعت و اصطلاح منطقي است يا ضمن اينكه آنها را شامل ميشود مطالب عميقتر ديگري هم دارد «كما هو الحق». قرآن دعوت به حكمت ميكند حكمت بايد يقين باشد. منطق در حدّ علماليقين رهاوردي دارد يعني صغرايي دارد، كبرايي دارد، حدّ وسطي دارد از علت به معلول يا از أحدالمعلولين به معلول ديگر يقين حصولي پيدا ميشود حكمت نظري است و علم حصولي است و صورت ذهني است و يقين حصولي، اما حكمتي كه دين دعوت ميكند هم علماليقين منطقي است، هم عيناليقين عرفاني است كه آن مهم است كه شما طرزي زندگي كنيد كه بهشت را ببينيد آدم دليل اقامه كند كه بهشت حق است خيلي زحمت ندارد بهشت حق است، جهنم حق است، خدا عادل است يقيناً به افراد كه ظلم شده است به حساب ظالمان ميرسند، جزاي خوب مظلومان را ميدهند، اثبات بهشت و جهنم با دليل عقلي خيلي سخت نيست، بلكه روان است، اما ديدن بهشت سخت است، ديدن جهنم سخت است.
وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آن طوري كه مرحوم كليني در جلد هشت كافي يعني روضهٴ كافي نقل ميكند هر روز از شاگردان خاصّش سؤال ميكرد «هل من مبشّرات»[5] ديشب در عالم رؤيا چه ديديد؟ طرزي شاگردان را تربيت ميكرد كه اينها كه ميخوابند بروند در مدرسه ما كه ميخوابيم جان را به خدا ميسپاريم ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾[6] گفتند با وضو بخوابيد، با دعا بخوابيد، رو به قبله بخوابيد ميرويد در كلاس الهي، جان را به او ميسپاريد خب وقتي ميرويد در حضور ذات اقدس الهي با دست خالي برگشتن كه روا نيست كه آدم اين قدر ميخورد كه بالأخره خوابِ خوب نبيند فرمود: «هل من مبشّرات» اين را مرحوم كليني در جلد هشت كافي يعني روضهٴ كافي از اصحاب خاصّش روزانه سؤال ميكرد آدم ميخوابد كه بيدار بشود، نميخوابد كه بخوابد. فرمود ديشب چه چيزي ديديد؟ خب اينكه ديگر علم منطق نيست اين شهود است، اين عيناليقين است همينها باعث شد كه تا حارثة بن مالك پرورش پيدا كند آن روايتي كه مرحوم كليني در جلد دوم كافي نقل ميكند حارثة بن مالك كه وجود مبارك پيغمبر ديد اين خيلي زردچهره است فرمود چه شده؟ عرض كرد «مؤمن حقّا» فرمود خب اگر يقين داري هر حقيقت آثاري دارد حقيقت يقين تو چيست؟ عرض كرد «كأني انظر الي عرش ربّي و قد وضع للحساب» گويا عرش خدا را ميبينم، بهشت را ميبينم، جهنم را ميبينم حضرت فرمود: «عبدٌ نوّر الله قلبه أبصرتَ فأثبتْ»[7] كه داستان مبسوطش در جلد دوم كافي هست.
اين هم يك راه حكمت است اين عيناليقين است اين راه را كه نميشود با راه منطق و مدرسه و اينها تطبيق كرد كه، البته راه منطق و راه برهان را هم شامل ميشود چون خود قرآن كريم برهان اقامه كرده، اما راه تهذيب را، تزكيه را، تطهير را، شهود را فرمود: ﴿كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ﴾[8] با «نون» تأكيد ثقيله با «لام» جهنم را ميبينيد چه موقع ميبينيد؟ بعد از مرگ، خب بعد از مرگ كافر هم ميبيند كه ميگويد ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾[9] مگر بعد از مرگ كسي ميشود جهنم را نبيند فرمود همينجا كه نشستيد جهنم را ميبينيد اگر اهل علماليقين باشيد به عيناليقين راه پيدا ميكنيد ﴿كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ٭ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ ٭ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ﴾ خب اين راهي است به نام راه شهود اين راه شهود را خواصّ اصحاب داشتند، وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به بعضي افراد آموخت، اهلبيت داشتند، وجود مبارك حضرت امير در اوصاف متّقيان تمام تلاش و كوشش متّقيان را در اين راستا خلاصه ميكند كه «هُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْرَآهَا... هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْرَآهَا»[10] اينها گويا بهشت را ميبينند، گويا جهنم را ميبينند كه اين مقام «كأنّ» است از اينجا به مقام «أنّ» ميرسند خودش ميگويد «ما كنت أعبد رباً لم أره»[11] اينكه ديگر حكمت منطقي نيست كه در منطق كه منطق كوچكتر از آن است كه اين قدر حرف بزند كه، فرمود من آن نيستم كه خداي نديده را بپرستم خب اين شهود است شهود كه در منطق نيست منطق علم حصولي هست و مفهوم هست و موضوع هست و محمول هست و تصديق هست و همينها صورت ذهنيه است، علم است به اصطلاح علم حصولي است اينجا كه حضرت فرمود: «ما كنت أعبد رباً لم أره» و مانند آن يا از آن طرف ميفرمايد: «لو كشف الغطاء و ما أزددت يقينا»[12] آينده براي من روشن است، گذشته براي من روشن است، نبوت و وحي براي من روشن است اينها كه علم منطقي نيست اينها شهود است، پس قرآن كريم ما را به حكمت دعوت ميكند اين حكمت به معناي يقين است يقين هم يا علماليقين است يا عيناليقين هر دو، راه حكمت است منتها سالكان يكي از اين دو راه بيشترند، سالكان راه ديگر كمتر. هم اين حكمت است، هم آن حكمت در فقه هم همين طور است اگر كسي با وجود مبارك وليعصر(ارواحنا فداه) رابطه داشت مطلبي را شفاهاً از آن حضرت با آن ديدهٴ دروني سؤال كرد اين هم ميشود عيناليقين كه ميگويند اجماعي كه مرحوم بحرالعلوم ادّعا ميكند اجماع تشرّفي است كه خدمت حضرت ميرسيد خب خيليها در حرم بودند و حضرت را نميديدند بحرالعلوم ميديد و سؤال ميكرد و فردا در درس ميآمد ميگفت كه اين مطلب اين طور است اجماعاً چون معيار حجيت اجماع رأي معصوم است ديگر ميگفتند اجماع تشرّفي است. اين علم در منطق نيست كه، اين علم حكمت است، گوشهاي از حكمت است و قرآن ما را به اين سَمت هم دعوت ميكند منتها اوحدي از افراد به اين سَمت راه پيدا ميكنند.
﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ﴾ شما دعوت بكنيد حالا راهيان هر كدام اين دعوت شما را اجابت كردند «طوبي له و حُسن مآب» ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ﴾ در اين جريان حكمت يك وقت اين حديث نوراني وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) كه در خطبه 220 نهجالبلاغه بود يك وقت آن خطبه خوانده شد در خطبهٴ 220 نهجالبلاغه وجود مبارك حضرت سالك الي الله را معرفي ميكند «في وصف السالك الطريق الي اللَّه سبحانه» دارد «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَي بَابِ السَّلاَمَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَي رَبَّهُ» اين خطبه نوراني كوتاه است و درباره علم شهودي است. فرمود اينها در اثر كمخوري و مواظب دهن و زبان بودن و مواظب چشم وگوش بودن آن وزنهاي اضافه را كم كردن يك بار زايدي را كه ديگران به دوش ميكشند اينها نميكشند «حَتَّي دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ» اين طور شد «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ» از آن به بعد «بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ»، لَمعان اين برقهاي فراوان و درخشش فراوان در او ظاهر شد، نور بر او تابيد.
اين بزرگان اهل معرفت ميگويند كه عقل درست است نور است استدلال و علماليقين درست است نور است، اما نورانيّت عقل براي آن است كه قلب ببارد ميفرمايند عقل حالا عقلي كه حكيم و منطقي دارد، حالا عقلي كه فقيه دارد، عقلي كه با او مطلب را با برهان ثابت ميكند ميفرمايند اين اولاً كمنور است يك، ثانياً اين نورش براي بارش است شما ميبينيد اين آسمان، اين فضا برقي توليد ميكند براي اينكه ببارد اگر آن برق به بارش باران يا تگرگ يا برف منتهي نشود يك برق خشك است كه «قَدْ أَرْعَدُوا وَ أَبْرَقُوا وَ مَعَ هذَيْنِ الْأَمْرَيْنِ الْفَشَلُ»[13] يك بيان نوراني حضرت در نهجالبلاغه دارد كه فرمود خيلي غرّش دارند، خروش دارند، سروصدا دارند از يك طرف، خيلي برق هم ميزنند از طرف ديگر، اما نميبارند «قَدْ أَرْعَدُوا وَ أَبْرَقُوا وَ مَعَ هذَيْنِ الْأَمْرَيْنِ الْفَشَلُ» خب كاري نكردند خيليها رعد و برق دارند، اين بزرگان اهل معرفت ميگويند عقل فقط برق است كه بباري، اگر به دنبال عقلت با اشك نرفتي معلوم ميشود يك برق خشكي است اگر باريدي، اهل بكا بودي «و سلاحه البكاء»[14] معلوم ميشود يك برق خوبي است، اگر اهل ناله و شبزندهداري و گريه و ضجّه و اضطراب نبودي يك برق خشكي است اين عقل را بينداز دور.
همينها ميگويند آن عقل فقط نورش براي باريدن است، اگر بارش را به دنبال نداشت بدان برق خشكي است آخر چه چيزي درميآيد معلوم نيست اين را از همينجاها گرفتند ديگر. فرمود: «وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ»[15] خب اين هم حكمت است اين ميشود راه حارثة بن مالك، اين ميشود «كأني أنظر الي عرش ربي و قد وضع للحساب»[16] اين هم حكمت است منتها سالكانش اوحدي از مردماند بنابراين ما بگوييم ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ﴾ اين ناظر به همان اصطلاحات منطقي است اين «تحجّرت واسعا»[17] است يك ميدان وسيعي را ما محدود كرديم، خير آنها را هم شامل ميشود لكن برتر از آنها و بالاتر از آنها را هم دربرميگيرد.
مطلب ديگر اينكه تطبيق موعظه بر خطابه هم معونه لازم دارد خطابه درحكمت نظري است با ظنّيات، موعظه در حكمت عملي است با ظنّيات، گاهي هم با يقينيات. موعظه معمولاً در حكمت عملي است كاري با خطابهٴ منطق ندارد آن راجع به حكمت نظري است در مطالب علمي است. ما براي اينكه هم با انديشه راه برويم، هم با انگيزه راه برويم، قرآن فرمود هم با انديشه دعوت كن، هم با انگيزه دعوت كن. آنجا كه دارند موعظه ميكنند كه راه برهان و راه خطابه و امثال ذلك نيست خطابه به معناي حكمت نظري، گرچه خطابهٴ رايج هست ما را نصيحت ميكنند، مسائل اخلاقي را درميان ميگذارند اين مسائل اخلاقي كاري به حكمت نظري ندارد.
مطلب ديگر اينكه مرزها مشخص است آنجا كه يقين لازم است و ظنّ كارآيي ندارد و قرآن فرمود: ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾[18] آنجا جاي دعوت به موعظهٴ حَسنه نيست، آنجا جاي دعوت به برهان است، اگر خود قرآن فرمود در اصول دين، در جهانبيني، در خداشناسي، وحي و نبوتشناسي، در اصول دين ظنّ، مظنّه كارآيي ندارد هرگز به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور نميدهد كه مردم را با مظنّه دعوت كن چون ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾ خودش هم فرمود: ﴿وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ﴾[19] آنها هم كه دربارهٴ قيامت منكر بودند و استبعاد كردند و مُستبعد را مستحيل پنداشتند و خيال ميكردند شدني نيست فرمود: ﴿وَمَا نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ﴾[20] شما هم كه يقين نداريد، با گمان حرف ميزنيد در اين مسائل كه گمان ﴿إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾ آنكه شما داريد ظن است ﴿لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾ آنكه بايد داشته باشيد ﴿وَمَا نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ﴾ اما مردان الهي ﴿وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ﴾ اينها آيات الهي را دارند.
بنابراين اگر جايي مظنّه مطرود است آنجا مدعوّ نيست، دعوت نيست، مطلوب نيست جايي كه جاي موعظه است، نرمش هست، خضوع است، بله آنجا با خطابات، با دستورات جذب الخلق الي الحق كارآيي دارد و امثال ذلك.
خب، پس اينكه فرمود: ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ از همين قبيل است. آنچه را كه امام رازي فرمودند فيالجمله درست است نه بالجمله، آنچه را هم كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در الميزان فرمودند آن هم فيالجمله تام است بالجمله احتياج به تتميم دارد و مانند آن ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ در بعضي از موارد انسان بايد نهايت دقت را بكند حرفِ خوب كافي نيست بايد خوبتر را انتخاب بكند براي اينكه در موعظه حرف خوب كافي است، سخن خوب كافي است، روش خوب كافي است اما موعظه كه طرفين در حال برآشفتن و چالش و مناظره و دست به يَقهاند آنجا نه تنها حرف بد، بد است حرف خوب هم خوب نيست حرف خوبتر را بايد انتخاب كرد كه مبادا خداي ناكرده اين مناظره و اين چالش و اين ميزگرد به صورت بد دربيايد. نفرمود «بالجدال الحسن» فرمود: ﴿بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ پس بعضي از جاها احسن لازم است، بعضي از جاها حَسَن كافي است.
در جريان موعظه فرمود: ﴿وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ﴾ در جريان جدال فرمود: ﴿وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ اما فرمود شما هر سه گونه دعوت را ميكنيد چه كسي ميپذيرد، چه كسي نميپذيرد قبول و نكول به عهده مردم است يك، و ذات اقدس الهي اعلم ﴿بالذين ضلوا﴾ و «أعلم بالمهتدين» است اين دوتا. جريان ضلالت را هم مقدم ذكر كرد براي اينكه وعيد مقدم بر وعده است و انذار در خيلي از موارد كاراتر از تبشير است و گرفتاري آن روز هم مربوط به ضلالت و لذا مسئله ضلالت را قبلاً ذكر كرد ﴿هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾ براي اهتمام مسئله كلمه ﴿أَعْلَمُ﴾ را تكرار فرمود، فرمود شما دعوت بكن حالا چه كسي ميپذيرد. چه كسي نميپذيرد را ذات اقدس الهي ميداند و مردم هم آزادند و مختارند و اگر مجبور بودند كه كمالي در آن كار نبود و براي اهميت مسئله هم كلمه ﴿أَعْلَمُ﴾ تكرار شده است و هدايت و ضلالت هم به خود مردم اسناد داده شده است كه چه كسي گمراه ميشود و چه كسي از هدايت الهي برخوردار است.
قرطبي در اين تفسير اين آيه فقط پنج، شش خط ذكر كرده مطلب علمي نياورده، جالبي نياورده گفته اين آيه در حقّ عصاة از موحّدين محكم است و در حقّ كفار، منسوخ[21] اين آيه نسخ شده است به چه چيزي نسخ شد؟ به قتال اين حرف جناب قرطبي در جامعش است. سخني است كه يقيناً ناصواب است هرگز اين آيه نسخ نشده «الي يوم القيامه» درباره كافر و غير كافر اين دعوت هست حالا يك وقت كافر خودش حمله ميكند يا خودش را مستحقّ جهاد قرار ميدهد اين سرِ جايش محفوظ است وگرنه در ميدان جنگ هم اول دعوت بود. وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين كار را ميكرد فرمود هرگز دست به شمشير نكنيد مگر اينكه در ميدان جنگ اول دعوت كنيد آنها را به اسلام و بعد اينچنين نيست كه در حقّ كفار منسوخ شده باشد.
پس اين فرمايش جناب قرطبي هم ناتمام است.
«و الحمد لله رب العالمين»