86/08/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره نحل/آیه 106 الی 109
﴿مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾(106)﴿ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَي الْآخِرَةِ وَأَنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ﴾(107)﴿أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ﴾(108)﴿لاَ جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْخَاسِرُونَ(109)
قبلاً در همين سورهٴ مباركهٴ «نحل» جريان رعايت عهد و حفظ پيمان را مطرح فرمود در آيه 91 همين سورهٴ «نحل» كه قبلاً بحثش گذشت فرمود: ﴿وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدتُّمْ وَلاَ تَنقُضُوا الْأَيْمَانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ﴾ گرچه همه تعهّدات مشروع را اين آيه در برميگيرد، ولي عنصر محوري آن تعهّد همان پيمان با رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه اگر متعهّد شديد با آن حضرت پيمان بستيد و با او بيعت كرديد اين بيعتتان را حفظ كنيد و نقض نكنيد.
جريان عمّار(رضوان الله تعالي عليه) كه پيش آمد. كفار عمّار و پدرش ياسر و مادرش سميّه را مجبور به كفر كردند آنها نپذيرفتند و شربت شهادت نوشيدند و عمّار(رضوان الله عليه) تقيّه كرد اين آيه نازل شد كه ﴿مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ﴾ اين چون قلبش مطمئن به ايمان است محذوري ندارد آن هم كسي كه واقعاً مرتد شد ﴿لكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ﴾ پس اين آيه گذشته از اينكه شأن نزول خاص دارد اولاً و قانون كلّي تقيّه را مطرح ميكند ثانياً بيارتباط با آيه 91 همين سورهاي كه قبلاً گذشت نيست ثالثاً، در آن آيه فرمود: ﴿لاَ تَنقُضُوا الْأَيْمَانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا﴾ حالا اگر كسي تقيّه كرد مستثناست.
مطلب ديگر آن است كه اين تقيّه گاهي در حدوث است، گاهي در بقا. تقيّه در بقا باشد همين جريان عمّار ياسر است كه مورد نزول اين آيه و امثال اين آيه است، تقيّه در حدوث آن است كه اصلاً كسي برابر تقيّه اسلامش را اظهار نكند نه اينكه اول ايمان بياورد و اظهار كفرش بر اساس تقيّه باشد بلكه كتمان اسلامش بر اساس تقيّه است نظير آنچه كه درباره ابوطالب(رضوان الله عليه) و مانند آن برخيها مطرح كردند كه اينها مؤمن واقعي بودند و تقيّتاً اظهار نميكردند. فرقي از نظر تقيّه بين كتمان اسلام و اظهار كفر نيست آن كسي كه اسلام واقعي دارد، واقعاً مؤمن است ﴿قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ﴾ ولي نميتواند اظهار كند او مؤمن واقعي است. كسي كه ايمان آورد و او را تهديد به مرگ كردند، تقيّتاً اظهار كفر كرد چون قلبش مطمئن بالايمان است او مؤمن واقعي است پس تقيّه هم در حدوث فرض دارد و هم در بقا.
مطلب سوم آن است كه آيا اين تقيّه مربوط به خصوص كفار است يعني اسلام در برابر كفر، مسلمان در برابر كافر بايد تقيّه كند كه برخي از اهل سنّت اينچنين پنداشتند، مخالف در مذهب نميتواند تقيّه كند، در حوزه اسلام تقيّه نيست، شيعه از سنّي او بالعكس تقيّه نيست يا نه اينجا هم تقيّه هست؟
در تقيّه عمده آن اطلاق و عموم دليل است، نه خصوص يا قيدي كه در مورد وارد شده گرچه تقيّهٴ عمّار ياسر در خصوص ايمان و كفر است يعني تقيّه از كفار است، گرچه تقيّهاي كه در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» بود كه ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾[1] كه قبلاً گذشت آن هم تقيّه از اولياي غيراسلامي است لكن اينها ادلهٴ خاصياند كه در موارد مخصوص وارد شدهاند. معيار آن اطلاق دليلهاي عام و عموم ادلهٴ عام است نه اين موارد خاص، اگر دليل تقيّه همين آيه سورهٴ مباركهٴ «نحل» بود يا آيه 28 سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» كه در مسئله ولايتپذيري و سرپرستيپذيري غيرمسلمانها آمده است كه فرمود: ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ اگر ما دليلي براي تقيّه غير از اينها نداشتيم، بله آن وقت جاي اين سؤال هست كه چرا مثلاً در داخلهٴ اسلام طرفداران يك مذهب از طرفداران مذهب ديگر تقيّه ميكنند آيه 28 سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» كه قبلاً بحث شده بود اين بود ﴿لاَ يَتَّخِدِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِيْ شَيْءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ در دوران استعمار، استثمار و مانند آن كه كشورهاي اسلامي تحت استعمار كشورهاي كفر بود اين بر اساس فشار و ظلم و تقيّه و امثال ذلك بود كه اينها مجبور بودند سرپرستي مستعمران را بپذيرند. تولّي و پذيرش سرپرستي كافر براي مؤمن حرام است ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ كه اين مربوط به ولايتپذيري و سرپرستيپذيري مؤمنان نسبت به كفار.
در آيه محل بحث سورهٴ «نحل» هم تقيّه از كفار مطرح است. تقيّه شيعه از سنّي أو بالعكس در داخلهٴ حوزهٴ اسلامي مطرح نيست لكن اينها كه دليل تقيّه نيست اينها موارد خاصي است كه وارد شده. دليل تقيّه يك برهان عقلي است و يك سلسله ادلهٴ نقلي. برهان عقلي ميگويد هر مسلوبالحريّهاي بايد خودش را حفظ بكند حفظ جان واجب است و اگر كسي آزادياش سلب شد اين هيچ راهي براي حفظ جان ندارد إلا پذيرش بعضي از حرفها و اعمال، خب مجاز است. تقيّه هم رخصت است، نه عزيمت «كما سيظهر» انشاءالله اين دليل عقلي است و اين دليل عقلي عموم و اطلاقش شامل حوزه اسلامي، حوزه كفر، حوزه نفاق، حوزه شرك، حوزه الحاد همهاش ميشود لازم نيست كه آن طرف مشرك باشد اگر ملحد هم باشد اينچنين است حالا عمار ياسر گرفتار تقيّه با مشركان شد حالا اگر آنها مشرك نبودند و ملحد بودند باز هم مسئله تقيّه مطرح است. اين خصوصيت مورد، مخصّص يا مقيّد اطلاقات ادله تقيّه نيست عقل ميگويد هر مسلوبالحريّهاي بايد نفس خودش را حفظ بكند اين دليل عقلي كه عام است، دليل نقلي كه «لا ضرر» هست «لا حرج» هست آنها هم مطلقاند آنها كه نميگويند شما اگر از ناحيه كافر متضرّر شديد تقيّه بكن، ولي از نظر مخالف در مذهب متضرّر ميشوي تقيّه نكن به خطر بيفت كه اين را كه نميگويند كه اين «لا ضرر» مطلق است آن «لا حرج» مطلق است.
پس ادلهٴ لفظي مطلق و عام است، دليل عقلي مطلق و عام است، همه موارد را شامل ميشود، پس اگر وقتي سؤال كردند كه چرا مثلاً شيعه از سنّي او بالعكس در هرجا كه متأسفانه وحدت نيامده و بيگانه تفرقه ايجاد كرده و اينها نتوانستند مذهب خاصّ خودشان را اجرا كنند اينجا جا براي تقيّه است. خب، و هيچكدام از اينها يعني نه آيه سورهٴ «آلعمران» و نه آيه سورهٴ «نحل» اينها مقيّد يا مخصّص اطلاقات ادلهٴ تقيّه نيستند چون اينها مثبتيناند وقتي مثبتين شدند كه جا براي تقيّه نيست ما كه از اين ادله حصر نميفهميم كه.
در جريان سورهٴ «نحل» كه اصلاً كلمهٴ حصر نيست، در سورهٴ «آلعمران» سخن از حصر هست فرمود: ﴿إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾[2] ولي حصر در حوزه ولايتپذيري است موضوع بحث اين است كه ولايتپذيري سرپرستي كفار جايز نيست مگر در حال تقيّه. در حوزه سرپرستيپذيري اگر تقيّه بود جايز است اصلاً موضوع از باب «ضيّق فم الركيه» محدود است نه اينكه تقيّه فقط در سرپرستيپذيري است فرمود: ﴿لاَ يَتَّخِدِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ﴾[3] در اين حوزه مگر اينكه تقيّه بكني، اما اگر موضوع بحث عوض شد مسئله كلامي شد يا مسئله سياسي، فقهي ديگر شد بله حالا اين يك فقه سياسي است به نام سرپرستپذيري. در آيه سورهٴ «نحل» يك حكم كلامي است به عنوان ايمان و كفر حالا در آيه وضو يك آيه فقهي است مربوط به مسائل فرعي و مانند آن.
فتحصّل كه معيار اطلاق دليل است اولاّ و دليل چه عقلي باشد چه نقلي مطلق و عام است ثانياً و اين ادلهٴ خاصّه كه وارد شده است با آنها مثبتيناند ثالثاً و هيچ مثبتين هم قابل جمعاند رابعاً، خب.
پرسش: از باب القاي خصوصيت چه؟
پاسخ: نيازي نيست ما اگر بخواهيم تنقيح مناط بكنيم، القاي خصوصيت بكنيم براي آن است كه به يك مطلق برسيم ما خودمان مطلق را نقد داريم، در دست داريم. آن دليل عقلي ميگويد مسلوبالحريّه تقيّه ميكند اين «لاضرر» به اصرح وجه تصريح ميكند، آن «لا حرج» به اصرح وجه تصريح ميكند وقتي ما چنين مطلقي در دست داريم نياز نداريم كه از خاصّي به خاصّ ديگر با عنوان القاي خصوصيت و تنقيح مناطق و امثال ذلك تعدّي كنيم.
خب، ﴿مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ﴾ اينها كفر نيست و اگر كسي واقعاً كافر شد اين ميشود مرتد ﴿وَلكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ﴾ اينجا كلمه الله را بالصراحه ذكر فرمود با اينكه اگر ميفرمود «فعليهم غضب منه» كافي بود اين تنوين ﴿غَضَبٌ﴾ هم تنوين تفخيم است در اينگونه از موارد گذشته از اين دو نكته كه تصريح به اسم الله است و تنوين ﴿غَضَبٌ﴾ تفخيم است ﴿وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ هم عظمت اين عذاب را ميفهماند.
اما جريان ارتداد و اينكه آيا با آزادي سازگار است يا نه؟ اين مبسوطاً در ذيل آيه مباركهٴ ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾[4] آنجا بحث شد و به مناسبتهايي هم در ذيل آيات ديگر تكرار شده است ديگر بيش از اين ما در آن زمينه بحث نكنيم اين آيه مباركهٴ ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾ و امثال ذلك آنجا حُكم فقهيشان، حكم سياسيشان، حكم كلاميشان همه جداگانه بحث شد.
مطلب ديگر اينكه در جريان تقيّه اين يك رخصت است، نه عزيمت يعني اينچنين نيست كه بر انسان تقيّه كردن واجب باشد. عمّار ياسر تقيّه كرد مرضيّ خدا و پيامبر بود، ياسر و سميّه تقيّه نكردند شربت شهادت نوشيدند آن هم مرضيّ ذات اقدس الهي بودند منتها آنها ايثار كردند براي حفظ دين آنها افضل و اجمل و اعليٰ بودند نسبت به عمّار لكن عمّار را وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود از قَرن تا قدم او ايمان است.
در جريان مسيلمه كذّاب هم كه عيون و جواسيس مسيلمه كذّاب دو نفر را گرفتند از يكي سؤال كردند كه آيا تو به رسالت پيامبر ايمان داري يا نه؟ گفت بله. به رسالت من ايمان داري يا نه؟ گفت آري. او را رها كردند اين تقيّه كرده بود، ديگري كه نگفته بود او را از بين بردند و اعدام كردند. وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه شنيد فرمود هر دو كار خوبي كردند هر دو كار حُكم شرعيشان را انجام دادند يعني تقيّه رخصت است نه عزيمت. در بعضي از موارد خب تقيّه عزيمت است كه حتماً بايد آن كار را بكنند براي اينكه حفظ جان اولاي از آن است، در بعضي از موارد اصلاً تقيّه نيست. تقيّه براي آن است كه اگر كسي امرش داير بشود بين اينكه جان او در خطر است يا معصيتي انجام بدهد آن معصيت ظاهري را انجام بدهد براي اينكه در آن شرايط اصلاً اين معصيت نيست «رفع عن اُمّتي تسعة» يكي هم «ما استكرهوا عليه»[5] است اين گناه نيست اصلاً، اما گاهي انسان را وادار ميكنند كه ـ معاذ الله ـ بر خلاف كتاب الهي فتوايي بدهد به تحريف قرآن اشاره بكن، بر ضدّ قرآن كريم چيزي بنويس، بر ضدّ ولايت و اهلبيت(عليهم السلام) چيزي بنويس اينجا ديگر جا براي تقيّه نيست. تقيّه يك امر تعارضي نيست تا ما بگوييم ظاهر آن دليل اين است، اطلاق آن دليل اين است، عموم اين دليل اين است تقيّه يك امر تزاحمي است نه تعارضي وقتي امر داير بشود بين جان آدم و دين، خب دين مقدم است ديگر. يك وقت است كه ميگويند نه، اين حرف را بزن امر داير است بين اينكه جانش را از دست بدهد يا اين معصيت را بكند، خب اين در اين ظرف فرمودند معصيت نيست «رفع ... وما استكرهوا عليه» اما يك وقت است ميگويند نه، اگر اين كار را نكردي عليه قرآن يا اهلبيت(عليهم السلام) ـ معاذ الله ـ چيزي ننوشتي اعدامت ميكنيم، خب بكنند كسي حق ندارد تقيّه بكند بگويد من در اين حال تقيّه ميكنم و عليه قرآن چيز مينويسم يا عليه اهلبيت چيز مينويسم اينكه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در آن اعلاميه معروفشان فرمود اليوم تقيّه حرام است «بلغ ما بلغ» همين است. يك وقت است انسان را ميگيرند وادار ميكنند ميگويند به فلان كس بد بگو، خب ميگويد و آزاد ميشود، اما يك وقت است كه نه، آمدند تاريخ را عوض كردند تاريخ يعني تاريخ يك مكتب، يك ملت، مذهبي را دارند تغيير ميدهند. آمدند گفتند هجرت رخت برميبندد تاريخ شاهنشاهي كورش كبير ظهور ميكند اين 2536 است و مانند آن در برابر تاريخ هجري.
خداي سبحان ميفرمايد كه شما جلو نيفتيد يك، در برابر پيامبر حرفتان بلندتر نباشد، ﴿لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَرسُولِهِ﴾[6] ﴿لاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ﴾[7] مبادا صدايتان را بلند كنيد، مبادا جلو بيفتيد حالا آدم بيايد تاريخ كورش را بر تاريخ هجرت مقدم بدارد كه كلّ مكتب را بخواهد عوض كند اينجا جا براي تقيّه نيست، پس اگر در آن اعلاميه آمده است اليوم تقيّه حرام است «بلغ ما بلغ» براي اين است كه «إذا دار الأمر» بين اينكه انسان را اعدام بكنند او شهيد بشود يا به زندان ببرند يا نه، دين خدا ـ معاذ الله ـ زير پا برود اينجا، جا براي تقيّه نيست.
فتحصّل كه تقيّه يك امر تزاحمي است نه تعارض يك، تزاحم هم بين اهم و مهم است دو، اگر امر داير بشود بين جان آدم و يك معصيت ظاهري، خب حفظ جان مقدّم است چون واجب است اين واجب اهمّ از اوست انسان تقيّه ميكند و آن حرف را ميزند و در آن حال آن حرف معصيت نيست چون «رفع ... و ما استكرهوا»[8] سه، اگر امر داير بشود بين حفظ جان و حفظ مكتب، خب حفظ مكتب مقدم است ديگر بنابراين جا براي تقيّه نيست اين چهار.
آن بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) مؤيّد اين تحليل است در آن بيان حضرت فرمود: «إذا نزلت نازلة» اين جمله تكرار شده است با تقديم و تأخير «فاجعلوا أموالكم دون أنفسكم و إذا نزلت نازلة فاجعلوا أنفسكم دون دينكم»[9] فرمود حوادث كه پيش ميآيد، مشكلات كه پيش ميآيد، تلخكاميها كه پيش ميآيد شما اموالتان را سپر و سنگر جانتان قرار بدهيد به وسيله اموالتان، جانتان را حفظ كنيد. اگر آن حادثه تلخ جلوتر آمد و از مالتان گذشت آنگاه جانتان را سپر دينتان قرار بدهيد كه جان بشود سنگر، جان بشود دين، جان بشود سنگر، جان بشود سپر با سپر جان با سنگر جان، دينتان را حفظ بكنيد وقتي جانتان از بين رفت، دينتان هم محفوظ است ديگر، ديگر از آن به بعد كه كسي از شما دين نميگيرد كه.
بنابراين آن بيان نوراني حضرت كه انتخاب اصلح را ذكر فرمود در تنازع بقا آن نكته أهم را ذكر فرمود مؤيّد اين تحليل است و اصل تقيّه كه امر تزاحمي است، نه تعارضي. تعارض ناظر به ادلّه است كه اين دليل مقدم است يا آن دليل كه ما نميدانيم واقعاً مصلحت چيست، اما تزاحم درباره ملاكهاست نه درباره ادلّه ما ترديد نداريم كه حفظ نفس واجب است ترديدي هم نداريم كه گفتن فلان كلمه حرام است جا براي تعارض نيست هم آن دليل تام است، هم اين دليل. جمع بينهما مقدور مكلّف نيست ميشود تزاحم. معيار تزاحم هم ظهور و اظهر نيست آن براي معيار تعارض است كه اگر خواستيم ما دليلي را بر دليل ديگر مقدّم بداريم اگر نص بود بر ظاهر مقدم است، اگر اظهر بود بر ظاهر مقدم است و مانند آن. اما معيار تقديم أحد المتزاحمين علي الآخر آن اهميت مطلب است نه ظهور و نص و اظهريت و امثال ذلك و چيزي هم مهمتر از دين نيست و اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) هم مؤيد است كه «إذا نزلت نازلة»[10] چه كاري انجام بدهيد، خب.
پرسش ...
پاسخ: اگر اهم و مهم اينچنيني باشد عزيمت است يعني همان بياني كه سيدناالاستاد فرمودند كه دين اهم است و جان مهم اينجا الا و لابد انسان بايد اهم را انتخاب بكند و جان را تقديم بكند و شهيد بشود، اما اگر نه، حُكمي از احكام دين بود نه اصل دين، مسئلهاي از مسائل دين بود نه اصل دين اينجا ميتواند اين كار را انجام بدهد و اگر اين كار را كرده است فضيلتي هم شايد نصيبش بشود چون در آن حال ديگر آن حُكم ساقط است «رفع ... و ما استكرهوا عليه»[11] آن ديگر حرام نيست. اين شخص ميتواند براي پرهيز از آن حرام تقيّتاً اين كار را انجام بدهد و اگر انجام داد ديگر حرمت او برطرف شده است يك كار غيرحرامي را انجام داده.
پرسش ...
پاسخ: نه، به وسيله همين جايز هست ميتواند تقيّه نكند نه اينكه اگر تقيّه كرد معصيت كرده است اينچنين نيست نه اينكه الا و لابد بايد تقيّه بكند اين طور نيست ميتواند تقيّه بكند گاهي اگر امر خيلي خطير نباشد و جان مهمتر از او باشد بله در اينگونه از موارد عزيمت است حتماً بايد تقيّه كند براي يك كار جزئي خودش را به خطر بيندازد كه چه همان در جريان «من قتل دون ماله فهو شهيد»[12] همان جا هم همين حرف را زدند اگر امر داير بين متساويين شد ميشود رخصت و اگر امر داير بين اهمّ و مهم شد كه نفس اهم بود و آن كار، غير اهم خب اينجا ميشود عزيمت اينجا حتماً بايد تقيّه بكند براي اينكه براي يك كار خيلي جزئي كه شارع مقدس هم از آن ميگذرد آن وقت آدم جان خودش را به خطر بيندازد چون حفظ جان واجب شرعي است اين را مستحضريد كه اين ما اميناللهيم نه مالك، اگر كسي مالك چشم و گوشش باشد، مالك نفسش باشد بله ميتواند بگويد كه من حالا مالك خودم هستم ميخواهم خودم را هدر بدهم اما ذات اقدس الهي ميفرمايد كه اين چشم تو، اين گوش تو، اين اعضا و جوارح تو براي من است و تو امين من هستي و خليفه من هستي در رديف آياتي كه دارد ﴿أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ﴾[13] كه قبلاً هم اشاره شد اين ﴿أَمَّن﴾ مركّب است از «أم» منقطه با «من» ﴿أَمَّن﴾ «أم» به معني «بل» يعني «بل» آن كسي كه تواناست اضطرار هر مضطرّي را در هر شرايطي برطرف كند او خداست يعني هيچ چيزي او را عاجز نميكند اگر كسي سوار تحت البحري شد و در دريا كشتياش غرق شد و احدي از حال او اطلاع ندارد تا او را نجات بدهد تنها كسي كه ميتواند مشكل او را حل بكند خداست دريا و صحرا هم در اختيار اوست ﴿أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ﴾ او خداست يعني آنها خدا نيستند كه شما ميخواهيد اينها خدايند.
در رديف اين آيات آن آيه است ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالاَبْصَارَ﴾[14] يعني «أم مَن يملك السمع» يعني آنها خدا نيستند «بل» خدا كسي است كه مالك چشم و گوش است. مالك چشم و گوش ما اوست لذا وقتي از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال كردند شما چرا اين قدر مضطربيد؟ فرمود من اينكه چشم را باز كردم آن قدر توانايي ندارم كه بتوانم چشمم را ببندم و بميرم، خب اگر در حال باز بودن چشم روح من قبض شد كسي بالأخره بايد باشد كه اين چشم را به هم ببندد وگرنه آن يك منظره هولناكي دارد اگر كسي با چشم باز بميرد در حال گرم بودن بدن كسي چشمش را نبندد خب يك منظره بدي پيدا ميكند هيچ قدرتي براي احدي نيست كه چشمش را ببندد و بميرد. فرمود ما اين هستيم، پس چشم ما براي ما نيست، گوش ما براي ما نيست، حفظ نفس بر ما واجب است براي اينكه ما اميناللهيم اينكه ميبينيد در آيات ديگري هم باز قبلاً بحث شد فرمود اينها به خودشان ظلم كردند اين به خودشان ظلم كردند يعني چه؟
اتحاد عالِم و معلوم و امثال ذلك را در كتابهاي ديگر حل كردند راه صحيح هم دارد، اما اتحاد ظالم و مظلوم كه معقول نيست ميگوييم اينها ﴿وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾[15] اينها به خودشان ظلم كردند. ظلم معنايش اين است كه ظالمي وجود دارد، مظلومي وجود دارد، براي ظالم حدّي است، براي مظلوم مرزي است ظالم از حدّ خودش تعدّي ميكند به مرز مظلوم ميرسد اين معني ظلم است. ما به خودمان ظلم كرديم يعني چه؟ ما يك خودِ خود داريم كه آن ديگر براي ما نيست ما يك قدرت ظاهري داريم، دست و پا و چشم و گوش داريم، فكري داريم كه آن فطرت ناب را حفظ بكنيم او ديگر ما نيستيم، او ديگر فيض الهي است، او نور الهي است اين همان است كه «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»[16] اين همان است كه ما امانتدار اوييم، اين همان است كه به «ياي» ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾[17] برميگردد ما نبايد به او ظلم بكنيم اين منِ حيواني نبايد به آن منِ الهي ظلم بكند وگرنه همه اين الفاظ ميشود مجاز. آيا همه اينها مجاز است يا اينها حقيقت است، پس ما مظلومي داريم و آن در حقيقت براي ما نيست ما اميناللهيم بايد او را حفظ بكنيم.
به هر تقدير بر ما حفظ او واجب است وقتي حفظ او واجب شد حُكم تكليفي است آن وقت دوتا واجب گاهي با هم مزاحم ميشود بايد اهم و مهم انتخاب كرد در صورت تساوي ميشود رخصت، در صورت برتري ميشود عزيمت.
پرسش ...
پاسخ: چرا ديگر اين رخصت بود ديگر ميتوانست اين كار را نكند چون آن دين هم حُكمالله است ديگر امانت خداست اين ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ﴾[18] مصداق كاملش همان دين است ديگر اين دين را انسان پذيرفت، ذات اقدس الهي فرمود: ﴿لاَ تَنقُضُوا الأيْمَانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا﴾[19] شما كه با خدا تعهّد بستيد، پيمان بستيد با پيغمبر او، بيعت كرديد با پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين را نشكَنيد، پس حفظ آن امانت واجب است، حفظ اين امانت هم واجب است اينها در حال تساوي ميشود تخيير، اگر بر كسي تحميل كنند كه تو بايد عليه دين چيزي بنويسي آن وقت آن ميشود اهم، اين ميشود مهم، اين بايد شهيد بشود و آن كار را نكند، اما اگر گفتند نه، تو بايد اين لفظ را بگويي اين امر بين المتساويين است اين ميتواند انجام بدهد لذا هم عمّار ياسر كار حلال انجام داده است، هم ياسر و سميّه(رضوان الله عليهم اجمعين) كار حلال انجام دادند منتها آنها افضل بودند مثل اينكه افضل فردي الواجباند واجب تخييري است.
خب، فرمود منشأ اين ارتداد چيست حالا اينكه كتاب ﴿هذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ﴾[20] ﴿لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ﴾[21] و امثال ذلك كه قبلاً در همين سورهٴ مباركهٴ «نحل» گذشت كه ﴿وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾[22] تو هم بايد مبيّن باشي، مفسّر باشي، اين را بايد بيان بكنند چطور ميشود انسان كافر ميشود، چطور ميشود مرتد ميشود منشأش چيست؟ فرمود منشأش اين است ﴿ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَي الْآخِرَةِ﴾ اين «استحبّ» مثل «استكبر» اين «الف» و «سين» و «تاء» براي تحقيق و امثال ذلك است نه طلب استفعالي. «حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة»[23] اينها مستحِبّ دنيا بودند يعني خيلي دوست پيدا كردند دنيا را، حبّ دنيا هم كه «رأس كلّ خطيئة» است اين هم براي آنها در نهايت محبوبيت بود مثل ﴿أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَي عَلَي الْهُدَي﴾[24] اينها آخرت را رها كردند و دنيا محبوبشان بود سرّش اين بود كه ﴿فَأَعْرِضْ عَن مَن تَوَلَّي عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُم مِنَ الْعِلْمِ﴾[25] يعني علم آنها همين مقدار است كه تا چند قدمي را ميبينند اينها تا قبر را ميبينند اينها خيال ميكنند مرگ پوسيدن است نه از پوست به در آمدن نميدانند كه مرگ هجرت است، ميلاد جديد است، از پوست به درآمدن است، پرواز عالم ملكوت است، اگر كسي خيال بكند مرگ پوسيدن است و بعد از مرگ خبري نيست ديدش تا گورستان است ديگر فرمود: ﴿ذلِكَ مَبْلَغُهُم مِنَ الْعِلْمِ﴾ مثل كسي كه فقط يك مقدار پول خُرد در جيبش است ديگر بيش از اين چيزي ندارد فرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَن مَن تَوَلَّي عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُم مِنَ الْعِلْمِ﴾.
پس از گور به بعد را نميبيند، مرگ را هم پوسيدن ميپندارد نه از پوست به درآمدن، نه هجرت، نه ميلاد جديد تا اينجا ميداند ميگويد هرچه كه در اينجا بايد من راحتتر زندگي كنم همان را ميپذيرم و خيال ميكند ايمان براي او قيد و بند است ـ معاذ الله ـ اين را رها ميكند و به سراغ كفر ميرود منشأش اين است كه «حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة»[26] فرمود ما خيلي تلاش و كوشش كرديم از درون و بيرون اين را راهنمايي كرديم اما از اين به بعد بخواهيم قلب او را هدايت بكنيم، گرايش بدهيم اين كار را نميكنيم براي اينكه ما تمام اين نعمتها را داديم اين ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾[27] انبيا را فرستاديم، بهترين و مقدّسترين و پاكترين و منزّهترين افراد را از طرف خودمان فرستاديم جلوي او، حجت بالغهٴ الهي را به او ابلاغ كردند اينها ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾ ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾[28] هست فطرت خودم را در او دادم اين را گذاشته كنار ديگر ما او را به حال خود رها كرديم.
چون بعضي از آقايان نماز جماعت اقامه ميكنند و اينها زودتر انشاءالله ختم بكنيم بهتر است.
«و الحمد لله رب العالمين»