درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

86/07/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره نحل/آیه 101 الی 105

 

﴿وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَّكَانَ آيَةٍ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُوا إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾(101)﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُديً وَبُشْرَي لِلْمُسْلِمِينَ﴾(102)﴿وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَهذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾(103)﴿إِنَّ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ لاَ يَهْدِيهِمُ اللَّهُ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾(104)﴿إِنَّمَا يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَأُولئِكَ هُمُ الْكَاذِبُونَ﴾(105)

 

بخش وسيعي از اين سورهٴ مباركهٴ «نحل» كه كلّش به استثناي يكي، دو آيه مثلاً در مدينه نازل شد درباره عظمت قرآن و وحي و نبوت و رسالت است چه اينكه شواهدي از اين در بحث ديروز گذشت.

مشركاني كه در حجاز بودند با دسيسهٴ يهوديهاي مدينه اينها شبهه‌افكني مي‌كردند قسمت مهمّ شبههٴ نسخ را يهوديها به مشركان تلقين مي‌كردند چون يهودي منكر نسخ بود. در جريان نسخ قبله در اول جزء دوم سورهٴ مباركهٴ «بقره» آنجا گذشت كه وقتي وضع قبله تغيير پيدا كرد مهمترين اشكال را يهوديها داشتند كه مي‌گفتند اگر قبلهٴ حق اول بود، دوم چيست، اگر قبلهٴ حق دوم است، پس اول چه بود؟ ﴿سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَن قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ﴾[1] تا پايان آن بحثي كه گذشت.

در جريان تبديل مطلقا خواه به صورت نسخ، خواه به صورت تقييد، تخصيص و مانند آن مشركان غالباً با يهوديهاي مدينه مراوده‌اي داشتند هم اينها براي مشركان مكه جاسوسي مي‌كردند، هم آنها در القاي شبهات از تفكّرات همين يهوديها كمك مي‌گرفتند مي‌گفتند اين تبديل چيست؟ تبديل نشان آن است كه اين افتراست و كلام خداي سبحان نيست.

مطلب دوم آن است كه تبديل گاهي به معناي تغيير هست مطلقا، گاهي به معناي تعويض است. تبديل به معناي تعويض همين است كه در كتاب بيع و امثال بيع گفته مي‌شود كه «بيع مبادلة مال بمال»[2] كه تبديل در اين‌گونه از موارد همان تعويض است، اما گاهي تبديل به معني مطلق تغيير است خواه چيزي بدل آن مُبدَل باشد يا نباشد نظير تغيير وقف، تغيير وصيت و مانند آن. اينكه در پايان وقف‌نامه نوشته مي‌شود «من بدّله بعد ما سمعه فإنّما إثمه علي الذين يبدّلونه» اين اصلش در قرآن مربوط به وصيت است كه اگر كسي وصيت كرد نه وصيّ حقّ تغيير دارد، نه ديگران «من بدّله بعد ما سمعه فإنّما إثمه علي الذين يبدّلونه» تبديل وصيت، تبديل وقف ممنوع است اين تبديل گاهي به اين است كه آن مدار وصيّت و وقف را تغيير بدهند به جاي ديگر يا كلاً حذف بكنند. تبديل به معناي مطلق تغيير در مسئله وقف و وصيت مطرح است «من بدّله بعد ما سمعه» چه به معناي تعويض باشد، چه به معناي مطلق تغيير مشمول همين لعنت است.

اما تبديل در اين آيه كه محلّ بحث است به قرينه‌اي كه خودش دارد ﴿إِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَّكَانَ آيَةٍ﴾ اين تبديل به معناي تعويض است، پس تبديل گاهي به معناي مطلق تغيير است چه اينكه در مسئله وصيت و وقف مطرح است، گاهي به معني تعويض است چه اينكه در اين آيه و مانند آن مطرح است. مشركان اصل جريان را باطل مي‌دانستند با كمك الحادي و تلقيني و القاي شبهه يهوديها مي‌گفتند اين فِريه است.

مطلب سوم آن است كه همين مشركان با دستاويزي و دست‌آموزي آن يهوديها وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را نه تنها در مسئله تبديل مورد نقد قرار مي‌دادند وگرنه مي‌گفتند كه «افتريت» او را اصلاً كذّاب مي‌پنداشتند مي‌گفتند ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ﴾ اين «مفتري» هم گرچه به صورت اسم فاعل ذكر شده ولي در حقيقت صفت مشبهه است به زعم آنها يعني تو اصلاً فريه‌كاري، فنّ‌ات فريه است هم حصر كردند هم به صورت جملهٴ اسميه درآوردند نگفتند «افتريت» آيه اين نيست كه «إذا بدّلنا آيةً مكان آيةٍ يقول افتريتْ» ﴿قَالُوا إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ﴾ به صورت جمله اسميه يك، با حصر دو، و با مفتري به معناي صفت مشبهه نه اسم فاعل سه، يعني اصلاً تو فنّ‌ات و حرفه‌ات فريه‌گذاري است در اين كار فنّان هستي. آن وقت ذات اقدس الهي دارد دفاع مي‌كند ﴿وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَّكَانَ آيَةٍ﴾ كه ﴿وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ﴾ اين جمله، جملهٴ معترضه است ﴿قَالُوا إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ﴾. در جريان علم سه مرحله مطرح است ذات اقدس الهي عالِم است يك، اين مرحله اول. مشركان و يهوديان جاهل‌اند اين مرحله سوم، بين آن مرحله اول و اين مرحله سوم انبيا و اوليا و فرشتگان و روح‌القُدُس هستند كه اينها عالم بالله‌اند مي‌شود مرحلهٴ دوم. اين اعلمي كه فرمود: ﴿وَاللَّهُ أَعْلَمُ﴾ نسبت به مرحلهٴ سوم اين افعل تعييني است نه تفضيلي براي اينكه دارد كه ﴿وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ﴾ آنها هم كه ﴿بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ خب اگر خدا عالِم است و ديگران جاهل‌اند عالِم را در برابر جاهل كه نمي‌گويند اعلم كه، پس مقطع اول عالميّت خداست، مقطع سوم جاهليّت مشركان و يهوديان است اينجا اعلم، اعلم تعييني است نظير ﴿أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ﴾[3] گاهي با قرينه‌هاي عقلي، گاهي با قرينه‌هاي نقلي اين افعل مي‌شود افعل تعييني اگر در فقه ما و ادلهٴ روايي ما آمده است كه با بودِ طبقهٴ اول، طبقهٴ دوم و سوم اصلاً ارث نمي‌برند پس اين اولويت، اولويت تعييني است كه ﴿أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ﴾ نه اينكه با بودِ طبقهٴ اول، طبقهٴ دوم و سوم هم وارث‌اند ولي اُوليٰ اين است كه به طبقهٴ اول بدهيم يا با بودِ طبقه دوم، طبقه سوم هم وارث است ولي اُوليٰ اين است كه به طبقه دوم بدهي بلكه با بودِ طبقه اول، دوم و سوم اصلاً ارث نمي‌برند، با بودِ طبقه دوم، طبقهٴ سوم اصلاً ارث نمي‌برد پس ﴿أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ﴾[4] كه در سورهٴ «احزاب» آمده است اولويت تعييني است، نه تفضيلي.

اينجا هم به اين قرينه كه ذات اقدس الهي عالِم است و اكثر مشركان و يهوديان جاهل‌اند اين اعلم، اعلم تعييني خواهد بود نه تفضيلي، پس اعلم بودن خدا كه مقطع اول است، ﴿لاَ يَعْلَمُونَ﴾ مشركان يهوديان كه مقطع سوم است اين نشان آن است كه اين اعلم، اعلم تعييني است.

اما اعلم بودن ذات اقدس الهي نسبت به روح‌القُدُس و فرشتگان وحي كه اينها را مي‌آورند كه مقطع دوم است اين اعلم، اعلم تفضيلي است به نظر ظاهر و ابتدايي كه خدا عالم‌تر است و روح‌القُدُس و فرشته‌هايي كه زيرمجموعه او هستند و انبيا و اوليا عالم‌اند و او اعلم است، لكن نظر نهايي هم به همين برمي‌گردد كه ما دوتا عالِم داشته باشيم يكي خدا و ديگري روح‌القُدُس يا انبيا و اوليا منتها علم خدا بيشتر از علم فرشتگان و روح‌القُدُس باشد اين ناتمام است زيرا اين باعث محدود شدن علم خداست ما بگوييم خدا عالم است يك، غير خدا هم عالم است حقيقتاً و بالاصاله دو، منتها او علمش بيشتر از اين است او اعلم است و اينها غير اعلم اين معنايش اين است كه علم خدا محدود است، در قبال علم خدا علم ديگران هم هست منتها علم خدا بيشتر است اين معنا با آن رواياتي كه در معنا و تفسير الله اكبر وارد شده است هماهنگ نيست كه ان‌شاءالله اگر فرصت شد فردا ان‌شاءالله برابر همان دوتا روايتي است كه مرحوم شيخ حرّ عاملي در وسائل نقل مي‌كند آن را ان‌شاءالله مي‌خوانيم.

از محضر وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) سؤال كردند گاهي خود حضرت سؤال مي‌كند كه «الله اكبر» يعني چه؟ راوي در جواب حضرت عرض مي‌كند «الله، اكبر من كلّ شيء» حضرت فرمود كه پس معنايش اين است كه اشياي ديگر كبيرند، خدا بزرگ‌تر از آنهاست و اين معنايش اين است كه ديگران هم هستند و واقعاً هستي دارند و واقعاً بزرگي دارند و خدا بزرگ‌تر است.

عرض كرد پس چطور تفسير بكنيم «الله اكبر» را؟ فرمود: «الله، اكبر من أن يوصف»[5] خدا بزرگ‌تر از آن است كه كسي بتواند او را وصف بكند اين همين است كه «لشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف»[6] اين خطبهٴ نوراني وجود مبارك حضرت امير در اول نهج‌البلاغه جلوي وصف را مي‌گيرد كلمه توصيف مي‌گويند استعمال نشده حالا نگاه كنيد به آن كتابهاي لغت كه آيا كلمهٴ توصيف به كار رفته يا اصلاً به كار نرفته معمولاً در سخنان بزرگان كلمهٴ توصيف را هم پرهيز مي‌كنند كلمهٴ توصيف استعمال نشده هرچه استعمال شده وصف است وصف هم متعدّي است نه توصيف.

«وصف الله» اگر كسي خداي سبحان را وصف بكند «فقد قرنه» دوتا برهان هم در همين خطبه است كه «لشهادة كلّ صفة أنّها غير موصوف و شهادة كل موصوف أنه غير الصفة»[7] اين دوتا برهان برمي‌گردد به صفت زائد بر ذات، صفت زائد بر ذات هم زائد شاهد است، هم مزيدعليه، اما صفتي كه عين ذات است شهادت بر توحيد مي‌دهند، وحدت مي‌دهند نه شهادت بر اثنينيت. به هر تقدير در آنجا وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) فرمود كه معناي «الله اكبر» اين نيست كه «الله، اكبر من كلّ شيء» بلكه «الله، اكبر من أن يوصف»[8] اين حديث اول.

حديث دوم از اين اريق‌تر و عميق‌تر و دقيق‌تر است و مفسّر همين حديث هم هست همان طوري كه آيات «يفسر بعضه بعضا»[9] احاديث هم «يفسّر بعضها بعضا» آن حديث دوم اين است كه حضرت مي‌فرمايد «الله اكبر» يعني چه؟ عرض كرد «الله، اكبر من كلّ شيء» فرمود اگر اين است «حدّدته»[10] تو خدا را محدود كردي، چرا؟ براي اينكه خدا واقعاً بزرگ است يك، ديگران هم واقعاً هستي دارند و بزرگ‌اند دو، منتها خدا بزرگ‌تر از اين است سه، پس خدايي هست، در قبال خدا موجودات بزرگي هستند و خدا از اينها بزرگ‌تر است اين مي‌شود محدود، اگر فيض او «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه»[11] جا براي غير نمي‌گذارد «والجٌ في الأشياء لا بالممازجه» اين تعبير «والجٌ في الأشياء لا بالممازجه» كه در نهج‌البلاغه هست شما حالا فرض كنيد حالا اين والج را خيال مي‌كنند كه به الله برمي‌گردد اين ظاهراً به فيض منبسط برمي‌گردد نه به خود ذات اقدس الهي يعني ﴿مَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ﴾[12] آن‌ فيض الهي است كه «داخلٌ في الأشياء» نه خود ذات اقدس الهي، حالا آن فيض منبسط كه داخل در اشياست «لا بالممازجه» اشيا هم جمع محلا به «الف» و «لام» است حالا شما فرض كنيد فيض خدا داخل در «الف» است «لا بالممازجه» تعبير رايج اين است كه «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه» تعبير نهج‌البلاغه اين است كه «والج ليس بممتزج».

خب اين داخل در «الف» است يعني الف را كه شما دو نيم بكنيد در درون «الف» فيض خدا هست، خب وقتي دو نيم كرديد آن نيم اول و نيم دوم، آن نيم اول هم همچنين ديگر آن فيض خدا داخل در نيم اول هم هست، پس نيم اول هم به دو نيم مي‌شود، هر كدام از اينها هم باز به دو نيم مي‌شود سرانجام چيزي براي «الف» نمي‌ماند اين‌چنين نيست كه فيض خدا «داخلٌ في الأشياء» يعني «الف» «لا بالممازجه» آن وقت در «الف» هست، «الف» را به دو جزء تقسيم مي‌كند به جزء اول و جزء دوم در جزء اول نيست، در جزء دوم نيست بين جزء اول و دوم است يا اشيا جمع محلا به «الف» و «لام» است اگر اين است چيزي براي اشيا نمي‌ماند آن‌گاه اشكال مختلفي كه براي اين اشيا هست مثل آن است كه يك بافنده ماهري از كامواي مبسوط، يك نخ گسترده، يك بلوز يا ژاكتي ببافد اين بلوز و ژاكت را به صورتهاي گوناگون دربياورد يك مقدارش يقه است، يك مقدارش آستين است، يك مقدارش جلوست، يك مقدارش دنبال است، عكسهاي گوناگون دارد، شكلهاي گوناگون دارد، رنگهاي گوناگون دارد كه همه از خود اين كامواست، وقتي باز مي‌كني مي‌بيني چيزي غير از كاموا نمي‌ماند، وقتي مي‌بندي مي‌شود ژاكت يا بلوز.

اينها خيال مي‌كنند اين «هو» به الله برمي‌گردد اين «هو» به فيض منبسط او برمي‌گردد به فعل او برمي‌گردد آن فعل اوست كه «داخلٌ في الأشياء» وقتي مسئله نفخ صور اول شد اين كاموا باز مي‌شود يك فيض بيشتر نمي‌ماند ﴿فَصَعِقَ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾[13] دوباره كه جمع بكنند به صورت اول درمي‌آيد در حال قيامت. غرض اينكه ضمير به ذات به هويّت برنمي‌گردد او در دسترس احدي نيست نه فكر هيچ حكيمي به آنجا راه دارد، نه شهود هيچ وليّي به آنجا راه دارد، نه دستور نقلي هيچ محدّثي هم به آنجا راه دارد، ولي اين دوتا حديث دوّمي اقواي از اول است كه ان‌شاءالله فردا بخوانيم.

پرسش: «ما رأيت شيئاً إلاّ وجدت الله...»

پاسخ: بله، حالا اين حديث هنوز پيدا نشده ولي اصلش كه حضرت فرمود: «ما كنت أعبد ربّاً لم أره»[14] همين است منتها آن مقامي كه قابل رؤيت است مقام هويّت مطلق نيست، مقام هويّت مطلق احدي به او دسترسي ندارد آنها مربوط به تعيّنات الهي و اسماي حُسناي الهي است. در همان حديث معروف كه در نهج‌البلاغه است و سند دارد و معتبر هم هست از ربوبيّت خدا سخن مي‌گويد نه از هويّت مطلقه فرمود: «ما كنت أعبد ربّاً لم أره أفعبد ربّاً لم أره»[15] اين دوتا نقل شده اما اين «ما رأيت» در كلمات اهل معنا مُرسلاً فراوان است ولي هنوز سندي براي او پيدا نشده ولي از ربوبيت خدا سخن گفته به مي‌شود از ربوبيت از مراحل وُسطاي تعيّنات الهي است آن هويّت مطلقه احدي به او دستري ندارد.

خب، اين دوتا روايت كه در كتاب شريف وسائل است حالا امشب مطالعه مي‌فرماييد فردا هم مي‌خوانيم در كتاب صلات باب ذكر در تفسير معناي «الله اكبر» چون مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله عليه) در كتاب شريف وسائل يك باب ذكري دارد، يك باب قرآني دارد وفاقاً به بزرگاني قبل از ايشان كه اين كار را مي‌كردند در كتاب صلات بحث ذكر را يك باب جدايي براي آن مي‌گذاشتند، بحث قرآن را يك باب جدايي داشتند، بحث دعا را يك باب جدايي داشتند اينها در كتابهاي فقهي مطرح بود بعدها متأسفانه فاصله گرفت.

صاحب كشف‌الغطاء(رضوان الله عليه) ايشان در كتاب شريف كشف‌الغطاء همين كار را كرد ديگر يعني كتاب الصلاة را كه نوشت كتاب‌الدعا يك، كتاب‌القرآن دو، كتاب‌الذكر سه اينها را در باب صلات ذكر كرده قرآن يعني چه؟ عظمت قرآن به چيست؟ تلاوت قرآن به چيست؟ حفظ قرآن به چيست؟ اينها را در آنجا ذكر كرده. ذكر يعني چه؟ اذكار چگونه است؟ درجات ذكر چيست آنجا ذكر كرده. دعا يعني چه؟ فايده دعا چيست؟ فضيلت دعا چيست؟ آنها را هم آنجا ذكر كرده. اين سه‌تا باب در كتاب وسائل هم هست در تفسير معناي «الله اكبر» فرمود اگر خدايي باشد و موجودات ديگري بزرگ باشند اين محدود كردن خداست كه در قبال او يك چيز ديگر هم باشد، اما اگر بگوييد آيات او هستند، مظاهر او هستند، فيض خدا در اينجا ظهور كرده اين منافي با اطلاق هويّت مطلق و عدم تناهي خداي سبحان نيست.

بنابراين بر اساس اين تحليل روايي اين ﴿وَاللَّهُ أَعْلَمُ﴾ بالقول المطلق مي‌شود اعلم تعييني، نه تفضيلي پس خدا عالم است يك، روح‌القُدُس و فرشته‌ها عالم‌اند دو، مشركان و يهوديان جاهل‌اند اين سه، اگر گفتيم خدا نسبت به مشركان و يهوديان سنجيده مي‌شود اين ﴿وَاللَّهُ أَعْلَمُ﴾ اعلم تعييني است نه تفضيلي و به حسب ظاهر اگر الله را نسبت به روح‌القُدُس و فرشته‌ها بسنجيم در نظر ابتدايي همان أفعل تفضيلي است وقتي به اين تفسير روايي برگرديم كه در قبال خدا موجودي نيست هرچه هست آيت اوست او را نشان مي‌دهد از او دارد و گرفتهٴ اوست و دادهٴ اوست اين اعلم مي‌شود اعلم تعييني آن وقت در ذيل آن آيةالكرسي آن جمله اين بحثها مبسوطاً گذشت كه ﴿وَلاَ يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ﴾[16] كه علم مطلقا براي خداست، ديگران اگر چيزي را عالم‌اند از علم الهي به آنها رسيده است نه اينكه خدا هم عالم است يك، در قبال خدا موجودات ديگر عالم‌اند دو، علم خدا بيش از علم اينهاست سه، اين‌چنين نيست علم بالقول المطلق براي خداست، ديگران هر چه دارند از او دارند پس او مي‌شود اعلم بالقول المطلق به نحو اعلم تعييني، نه اعلم تفضيلي، پس كلمه اعلم گرچه صيغه، صيغهٴ افعل تفضيلي است ولي اگر قرينه عقلي يا نقلي باشد بر تعيين حل مي‌شود.

مطلب ديگر اينكه ما در همهٴ موارد در طليعهٴ ورودمان از لغت و محاورات مردمي و ادبيات عرفي و اينها كمك مي‌گيريم اما اين مراحل ابتدايي قرآن است اين به ترجمه در حقيقت نزديك‌تر است تا تفسير، وقتي خواستيم وارد حوزهٴ تفسير بشويم از قلمرو تجريه بيرون بياييم بايد زبان قرآن را گوش بدهيم قرآن براي خود زباني دارد، ادبياتي دارد، فرهنگي دارد، اصطلاحاتي دارد با اصطلاحات قرآن و ادبيات قرآن به خدمت قرآن برويم.

خب، ﴿وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَّكَانَ آيَةٍ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُوا إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ﴾ اين است، خب حالا ذات اقدس الهي دارد دفاع مي‌كند مي‌فرمايد اين‌چنين نيست. اولاً ﴿أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ آن اقلّيشان كه مثلاً يهوديهاي عالِم‌اند اينها فتنه‌گراني‌اند كه اين اكثريت را راه انداختند خودشان مي‌دانند چه خبر است كه اين وحي الهي است يك، و برابر با مصلحت، ذات اقدس الهي تغيير و تبديل ايجاد مي‌كند دو، و هيچ فِريه‌اي در كار نيست اين سه آن اقلّي هستند، البته گروهي از اهل كتاب جزء اقلّيهايي هستند كه ايمان آوردند و قرآن كريم حقّ آنها را هم حفظ كرده و از آنها به عظمت و جلال هم ياد مي‌كند كه ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللّهِ﴾[17] و از اينها به عظمت ياد مي‌كند اينها را مؤمن مي‌داند، عادل مي‌داند، ستايش آنها را بر ديگران لازم مي‌داند آن اقلّي‌اند ﴿لَيْسُوا سَوَاءً مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ﴾ كذا و كذا اگر چهارتا يهودي منصف بودند و مؤمن بودند حرمت آنها را قرآن حفظ كرده و بالصراحه فرموده، اما ديگران اين‌چنين نيستند.

بعد از اينكه خودش فرمود اينها جاهلانه سخن مي‌گويند آن‌گاه شروع كرد به تحليل چون اين كتاب، كتاب تبيان كلّ شيء است اول از خودش دفاع مي‌كند بعد حقايق را تبيين مي‌كند. فرمود: ﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ﴾ من از خودم ندارم، فرشتهٴ وحي آورد اين يك، فرشته هم از خود ندارد چون او مقدّس و منزّه از آن است كه فِريه ببندد او آورده است پيكِ امين است، امينِ خداست ﴿مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ﴾[18] و مانند آن. از او به روح‌القُدُس ياد كرده است تا قداست او تثبيت بشود، پس از من نيست، از پيكِ امين است اگر فرموده بود جبرئيل آورد اين احتياج دارد كه خب نقل كلام در جبرئيل مي‌كنيم، اما اگر فرموده است روح‌القدس آورد يعني يك موجود مجرّدِ منزّه از عيب مبرّاي از نقص نه عيب در اوست، نه نقص در او. عيب، عيب است نقص، نقص كاملاً از هم جداي‌اند و هر دو مشكل دارد و آفت‌اند آن روحِ قُدُس هم از آفت عيب منزّه است، هم از آسيبِ نقص مبرّاست. ﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ﴾ باز فوراً لحن محاوره را متوجه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كرد كه اين از سنخ التفات از غيبت به خطاب نيست براي اينكه خداي سبحان كه با آنها سخن نگفته خدا دارد با پيغمبرش سخن مي‌گويد اين ﴿مِن رَّبِّكَ﴾ مناسب با قُل است ﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ﴾ اين را بدان كه روح‌القُدُس از خودش ندارد ﴿مِن رَّبِّكَ﴾ است كه قداست او تثبيت‌كننده اين است.

خب حالا شايد اين اثنا، اين وسطها آسيب ديده باشد روح‌القدس افترا نبست، اما ممكن است اين وسطها علل و عواملي باشد كه باعث آلودگي و آسيب‌ديدگي اين وحي بشود فرمود نه ﴿بِالْحَقِّ﴾ اين ﴿بِالْحَقِّ﴾ قبلاً هم تفسير شد كه «باء» يا براي مصاحبه است يا براي ملابسه يعني اين كتاب پيچيدهٴ به لباس حقيقت است كسي نمي‌تواند لباس را از تنش دربياورد يا در صحبت حقيقت است كسي نمي‌تواند مصاحب را از او بگيرد اين ﴿بِالْحَقِّ﴾ ﴿بِالْحَقِّ﴾ ﴿بِالْحَقِّ﴾ گفتن چه «باء» براي مصاحبه باشد چه براي ملابسه باشد يعني دوختهٴ حقيقت است كسي نمي‌تواند از او بگيرد نفوذناپذير هم هست پس آن كسي كه آورده قداست دارد، مبدأ تنزيلش هم ذات اقدس الهي است كه ﴿مِن رَبِّكَ﴾ است پيكي كه آورنده است قداست دارد، خود اين وحي هم پيچيده و پوشيده حق است نفوذناپذير است از چه راه مي‌شود در آن نفوذ پيدا كرد كم و زياد كرد مبدأ سالم، آورنده سالم، خودش نفوذناپذير ﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِالْحَقِّ﴾ پس جا براي افترا نيست ﴿لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُديً وَبُشْرَي لِلْمُسْلِمِينَ﴾ كه در بحث ديروز معناي هدايت و تبشير و اين امور بازگو شد.

بعد فرمود: ﴿وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ﴾ اينها كه دائماً درصدد تهمت‌زني هستند و تو را ـ معاذ الله ـ مفتري مي‌دانند ما از قرآن دفاع كرديم گفتيم مبدأ حق است، آورنده حق است، خودش هم با حق است، نفوذناپذير است پس جا براي آن نيست، منتها ممكن است مستشكل بگويد كه اگر چيزي از طرف خدا باشد و جبرئيل آورده باشد و مهفوف به حق باشد يعني اضلاع مثلث را داشته باشد حق را قبول داري اما اين، آن نيست ديگران يادت دادند تو حرفهاي ديگران را ديكته مي‌كني ما اين اشكال را داريم. شبهاتي كه يهوديها و مشركان القا كردند جمع‌بندي كردند و به عرض حضرت رساندند اين است كه بله، آن مثلث درست است يعني اگر مبدأ وحي قرآن باشد، آورندهٴ وحي جبرئيل امين باشد و خود اين كتاب پيچيده و پوشيده به حق باشد آسيب‌ناپذير است اما اين، آن نيست. ديگران گفتند، فلان كس رومي گفته يا سلمان فارسي گفته يا فلان آهنگري كه در مكه آهنگري مي‌كرده از كشور ديگر آمده اين زبانها را به تو ياد داده تو از آنها ياد گرفتي تو هم كه با آنها گفتگو مي‌كني. قرآن دارد از اين دفاع مي‌كند مي‌فرمايد آن آهنگري كه شما به او نسبت داديد يا سلماني كه به او نسبت مي‌دهيد يا فلان شخص رومي كه به او نسبت مي‌دهيد اينها يا عجمي‌اند يا أعجم‌ اعجمي و اين كتاب عربي مبين است به صورت شكل ثاني منطقي دارد دفاع مي‌كند مي‌فرمايد: ﴿وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ﴾ يك مقدمه﴿وَهذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾ اين دو مقدمه. اين كتاب عربيِ مبين است شما هيچ نقطه ضعف ادبي در آن پيدا نمي‌كنيد همه فصحايتان هم كه در برابر اين زانو به زمين زدند آنها هم كه شما مي‌گوييد آنها اعجمي‌اند. اعجمي غير از عجمي است. عجمي منسوب به عجم است ولو فصيح باشد مي‌گويند سيبويه عجمي است، ايراني است منتها ادبيات را خوب بلد است اين را مي‌گويند عجمي. أعجمي يعني فصيح نيست حالا يا عجم است و فصيح نيست يا عربِ غيرفصيح است. فرمود آنهايي كه شما به او نسبت مي‌دهيد آنها اعجمي‌اند يعني عربيِ مبين نيستند اين مي‌شود شكل ثاني منطقي ﴿هذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾ اين يك «ما توهّمتموه ليس بعربيٍّ مبين» اين دو، پس اين آن نيست اين نتيجه. اعجمي يعني عربيِ مبين نيست. قرآن عربي مبين است آنكه شما مي‌گوييد عربيِ مبين نيست اين مي‌شود شكل ثاني، پس اين آن نيست كه شما تهمت زديد ﴿لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ﴾ يعني ما در اضلاع آن مثلث شك نداريم اگر چيزي را خدا گفته باشد، چيزي را جبرئيل آورده باشد، چيزي مهفوف و پيچيده و پوشيده به حق باشد اين فريه‌پذير نيست اما اين آن نيست ﴿إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ﴾ حالا اين بشر چون اينها گاهي مي‌گفتند سلمان گفته، گاهي مي‌گفتند فلان شخص رومي گفته، گاهي مي‌گفتند فلان آهنگر گفته. فرمود آنچه را كه اينها مي‌گويند ﴿لِّسَانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ﴾ اينها كج‌راهه مي‌روند ما يك راه مستقيم آورديم. الحاد يعني كج‌روي اين گوشه قبر را مي‌گويند لَحَد. «ألْحَدَ» يعني خودش را به جادهٴ خاكي رساند اما اگر كسي كه حنيف است و وسط جاده دارد حركت مي‌كند ديگر اين كسي كه به كنار مي‌رود به لَحْد و لَحَد نزديك مي‌شود مي‌گويند ألحَدَ اين به جاده خاكي رفته، اين به كج‌راهه رفته، بيراهه رفته چرا بيراهه مي‌رويد؟ شما ملحديد يعني صراط مستقيم را رها كرديد رفتيد در جاده خاكي ﴿لِّسَانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ﴾ يعني «ليس بعربي مبين» اين صغرا ﴿وَهذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾ اين كبرا. اين مي‌شود شكل ثاني، شكل ثاني يعني شكل ثاني. شكل ثاني منطقي آنكه شما مي‌گوييد عربي مبين نيست، اينكه ما آورديم عربي مبين است، پس آن اين نيست ديگر اين مي‌شود شكل ثاني. ﴿لِّسَانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ﴾ ﴿أَعْجَمِيٌّ﴾ يعني «ليس بعربيّ مبين» ﴿وَهذَا﴾ يعني اين قرآن ﴿لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾ پس آنكه شما مي‌گوييد اين نيست اين يك چيز بيّن‌الرشدي است و شما هم كه تشخيص مي‌دهيد آخر او آهنگر مي‌تواند اينجا حرف بزند، سلمان مي‌تواند اين طور عربي بگويد، آن رومي مي‌تواند اين طور عربي بگويد، بعد هم اين حرفها را نسبت به چه كسي مي‌زنيد.

اين فرق الميزان با تفسيرهاي ديگر را نگاه كنيد اينجاها روشن مي‌شود. ايشان فرمود غالب مفسّران خيال مي‌كنند شبهه و اشكال با همان آيات قبلي حل است، خير اين ﴿إِنَّ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ﴾ تتمّه شبهه است شما شبهه را بايد باز كنيد ببينيد دامنهٴ شبهه تا كجاست، اگر دامنهٴ شبهه براي شما مشخص بشود، دامنهٴ جواب هم ناچاريد توسعه بدهيد كه به همه دامنهٴ شبهه برسد. فرمود غالب مفسّران بر آن‌اند كه با آن جمله‌هاي قبلي جواب داده شد، خير اين ﴿إِنَّ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ تتمّهٴ جواب است براي اينكه شبهه آنها دامنه‌دار است، جواب هم بايد دامنه‌دار باشد. ذات اقدس الهي دارد بررسي مي‌كند كه مي‌دانيد اين كار براي چه كسي است؟ اين دغل‌كاري براي چه كسي است؟ يعني كسي كه أعجمي را به جاي عربي مبين به شما تحويل بدهد مي‌دانيد كار چه كسي است؟ براي كسي است «لا يؤمن بالله» است و پيغمبر ما قلب مطهّري دارد، مؤمن به خداست، موحّد الهي است چنين كسي چنين كاري را نخواهد كرد.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] بقره/سوره2، آیه142.
[2] . جواهرالكلام، ج22، ص208.
[3] انفال/سوره8، آیه75.
[4] انفال/سوره8، آیه75.
[5] . وسائل الشيعه، ج7، ص191.
[6] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 1.
[7] . نهج‌اللبلاغه، خطبهٴ 1.
[8] . وسائل الشيعه، ج7، ص191.
[9] . بحارالانوار، ج54، ص218.
[10] . توحيد صدوق، ص313.
[11] . ر.ك: الكافي، ج1، ص86؛ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 1.
[12] قمر/سوره54، آیه50.
[13] زمر/سوره39، آیه68.
[14] . الكافي، ج1، ص98.
[15] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 179.
[16] بقره/سوره2، آیه255.
[17] آل عمران/سوره3، آیه113.
[18] تکویر/سوره81، آیه21.