درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

85/11/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره نحل/آیه 51 الی 56

 

﴿وَقَالَ اللَّهُ لاَ تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ﴾(51)﴿وَلَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَهُ الدِّينُ وَاصِباً أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ﴾(52)﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ﴾(53)﴿ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنكُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ﴾(54)﴿لِيَكْفُرُوا بِمَا آتَيْنَاهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ﴾(55)﴿وَيَجْعَلُونَ لِمَا لاَ يَعْلَمُونَ نَصِيباً مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ تَاللَّهِ لَتُسْأَلُنَّ عَمَّا كُنتُمْ تَفْتَرُونَ﴾(56)

 

گرچه در حجاز دين رسمي همان شرك و وثنيت بود مسئله يزدان و اهرمن، نور و ظلمت، دو خدايي رواج آن‌چناني نداشت ولي برخي از قبايل عرب كه هم‌مرز با مجوسيها بودند مبتلا بودند به اين فكر از يك سو و از جهت ديگر هم وجود مبارك پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) پيغمبر جهاني است اگر در ايران يا در روم يا در كشور ديگري مسئله نور و ظلمت، يزدان و اهرمن، دو خدايي مطرح بود حضرت بايد طبق آيات الهي آن را طرد كند و ابطال كند.

از بيانات حضرت امير(سلام الله عليه) بر مي‌آيد كه وجود مبارك پيغمبر وقتي مبعوث شد كه جهان از چند جهت مشكل اعتقادي داشت در همان خطبهٴ اول نهج‌البلاغه وقتي مسئله توحيد و جريان فرشته‌ها و جريان نبوت عام را مطرح فرمودند به بعثت حضرت رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه مي‌رسند مي‌فرمايند به اينكه «الي أن بعث الله سبحانه [و تعالي] محمداً رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) لإنجاز عدته واتمام نبوته مأخوذاً علي النبيّين ميثاقه مشهورةً سماته كريماً ميلاده» بعد مي‌فرمايند: «و أهل الأرض يومئذ ملل متفرقة و أهواء منتشرة و طرائق مشتتة بين مشبّه لله بخلقه أو ملحد في اسمه أو مشير الي غيره فهداهم به من الضلالة و أنقذهم بمكانه من الجهالة» فرمود وقتي وجود مبارك حضرت مبعوث شد كه مردم جهان، نه تنها مردم حجاز از چند جهت مشكل اعتقادي داشتند يا اصلاً ملحد بودند، نفي مي‌كردند يا چند خدايي بودند يا مجسّم و مشبّه بودند و مانند آن، خب همه اينها كه در حجاز نبودند و وجود مبارك آن حضرت هم رسول جهاني است ﴿لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً﴾[1] است ﴿رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾[2] است ﴿كَافَّةً لِّلنَّاسِ﴾[3] است هر جا مكتبي در جهان باشد بايد قرآن به او بپردازد نفياً أو اثباتاً.

اين است كه جريان دو خدايي حالا اگر در حجاز هم به صورت رسمي رواج نداشت در غير حجاز رواج داشت قرآن بايد به او بپردازد اين يك مطلب.

مطلب ديگر اينكه وحدت ذات اقدس الهي همان طوري كه از آيه سورهٴ «آل‌عمران» برمي‌آيد وحدت اطلاقي است كه اصلاً الوهيت شهادت به وحدت مي‌دهد قبلاً هم اين بيانات از وجود مبارك حضرت امير خوانده شد كه خداوند وحدتش عددي نيست واحدي نيست كه يك شبيهي در كنار او ضميمه بشود، بشود دو تا ثاني ندارد، ثالث ندارد، وحدت عددي نيست چون «واحد لا بعدد» آنها كه دو خدايي‌اند يزدان و اهرمني‌اند و مانند آن در حقيقت وحدت اطلاقي واجب‌تعالي را درست درك نكردند اگر خدا هست واحد است و اگر واحد است وحدتش اطلاقي است و اگر وحدتش اطلاقي است نامتناهي است، اگر نامتناهي است «كما هو الحق» جا براي اله ديگر نمي‌گذارد.

در خطبه 185 هم كه قبلاً خوانده شد آنجا وجود مبارك حضرت امير دارد كه خداي سبحان واحد است اما «لا بعدد» دائم است «لا بعمل» واحد است «لا بعدد» خطبهٴ 185 بند سه و چهار فرمود كه «واحد لا بعدد و دائم لا بأمد و قائم لا بعمد تتلقاه الأذهان لا بمشاعرة» بنابراين اگر فرمود: ﴿إِنَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ﴾[4] آنها وحدتش، وحدت اطلاقي است وحدت اطلاقي ديگر مقابل برنمي‌دارد، ثاني برنمي‌دارد آنهايي كه گرفتار اثنينيت شدند اصلاً اله را نشناختند اگر يك موجودي مقابل داشته باشد مي‌شود محدود و محدود اصلاً اله نيست اينكه فرمود: ﴿لاَ تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ﴾ همين ﴿إِلَهيْنِ﴾ بودن دليل بر بطلان اين ادعاست، منتها ﴿اثْنَيْنِ﴾ براي توضيح اين مطلب است آن دو، سه نكته كه چرا ﴿اثْنَيْنِ﴾ را در كنار ﴿إِلهَيْنِ﴾ كه خودش تثنيه است و مفيد ﴿اثْنَيْنِ﴾ است ذكر فرمود.

مطلب ديگر اينكه فرمود سراسر جهان خاضع‌اند شما هم خاضع باشيد اين ربط دادن بايد و نبايد است بر بود و نبود يعني آنچه كه در جهان وجود دارد خضوع اشياست در برابر ذات اقدس الهي چون همه خاضع هستند شما هم خاضع باشيد اين مطلب كه ما بايد و نبايد را از كجا مي‌گيريم آيا بايد و نبايد را از بود و نبود مي‌شود گرفت يا نه قبلاً هم به مناسبت آيات ديگر مطرح شد يك توضيح درباره استنتاج است، يك توضيح درباره ربط اين دو مطلب.

از نظر استنتاج اگر ما يك قياسي داشته باشيم كه هر دو مقدمه‌اش بود باشد مثل بحثهاي حكمت و كلام كه چه چيزي هست و چه چيزي نيست اگر قياسي هر دو مقدمهٴ او بود و نبود بود يعني حكمت نظري بود چنين قياسي بايد و نبايد نتيجه نمي‌دهد البته اين يك امر روشني است، چه اينكه اگر يك قياسي داشته هر دو مقدمه او بايد و نبايد بود چنين قياسي هم بود و نبود نتيجه نمي‌دهد اين هم روشن است.

اما اگر يك قياسي داشتيم يكي از دو مقدمه‌اش از سنخ حكمت نظري و بود و نبود بود، يك مقدمه ديگرش از سنخ حكمت عملي بايد و نبايد بود چنين قياسي نتيجه مي‌دهد يك، و چون نتيجه تابع اخص مقدمتين است دو، و بود و نبود اصل است بايد و نبايد فرع سه، چنين قياسي نتيجه‌اش همان بايد و نبايد است، اگر يك مقدمه از سنخ حكمت نظري بود كه خدا ولي‌نعمت است، جهان در برابر خدا خاضع‌اند اين بود، هر بنده‌اي بايد در پيشگاه خدا خاضع باشد، اين بايد پس بر ما واجب است كه در پيشگاه خدا خاضع باشيم اين نتيجه.

خدا را همه مي‌پرستند، بر بشر لازم است با همه هماهنگ باشند، پس بر بشر واجب است خداپرست باشند فرمود: ﴿لِِلّهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَهُ الدِّينُ وَاصِباً أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ﴾ ﴿فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ﴾ اگر همه ساجدند و شما هم بايد مثل همه باشيد پس ﴿فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ﴾ آنچه كه قبلاً گذشت از سنخ بود و نبود بود يعني حكمت نظري بود يك مقدمه‌اش هم اين است كه انسان بايد برابر با نظام كلّي حركت كند، نتيجه‌اش اين است كه پس انسان بايد خداپرست باشد اگر هر دو مقدمه از سنخ حكمت نظري باشد، خب يقيناً حكمت عملي را نتيجه نمي‌دهد چه اينكه اگر هر دو مقدمه حكمت عملي باشد، حكمت نظري را هم نتيجه نمي‌دهد.

اين رابطهٴ بود و نبود آن است كه ما بايد و نبايد را كه يك امر اعتقادي است و جزء حكمت عملي است از بود و نبود مي‌گيريم البته بايد و نبايد يعني حكمتهاي عملي مثل اخلاق، فقه، حقوق اينها يك امور بديهي دارند و يك امور نظري، نظري اينها را از بديهي اينها بايد گرفت تا برسيم به حُسن عدل و قُبح ظلم كه اينها بديهيات اخلاق و فقه و حقوق‌اند.

مسئله حكمت نظري هم يك سلسله بديهياتي دارد اما هم بخش حكمت نظري و بخش حكمت عملي همه آنها براساس بستر يك اولي‌اند ما دو تا اولي نداريم در عالم، اما يك اولي داريم و آن استحاله جمع نقيضين و رفع نقيضين است بقيه بديهي‌اند يا نظري منتهي به بديهي‌اند دور محال است، تسلسل محال است، اجتماع ضدين محال است، اجتماع مثلين محال است اينها همه‌شان بديهي‌اند نه اولي، بديهي آن است كه دليل دارد ولي نيازي به دليل او نيست، خب اجتماع ضدين محال است همه مي‌فهمند محال است ولي دليل دارد اما اجتماع نقيضين اصلاً دليل ندارد اگر كسي سؤال بكند كه چرا اجتماع نقيضين محال است بايد از او خداحافظي كرد، اما اگر سؤال كند كه چرا اجتماع ضدين محال است، خب دليل مي‌آوريم مي‌گوييم اگر اجتماع ضدين بشود مي‌شود اجتماع نقيضين، چرا؟ براي اينكه اگر «الف» ضد «باء» بود، «باء» ضد «الف» بود، «الف» كه وجود دارد چون ضدّ «باء» است «باء» نبايد وجود داشته باشد، اگر «باء» كه ضد «الف» است وجود داشته باشد اين اجتماع ضدّين برگشتش به اجتماع نقيضين است يعني هم «باء» وجود دارد، هم «باء» وجود ندارد، چرا وجود ندارد؟ براي اينكه «الف» ضدّ اوست وقتي «الف» باشد «باء» را طرد مي‌كند اگر در ظرفي كه «باء» وجود ندارد، «باء» وجود داشته باشد بشود اجتماع ضدّين اين مستلزم اجتماع نقيضين است اجتماع مثلين هم همين طور است دور هم همين طور است همه اينها به آن بر مي‌گردد.

براساس اين بستر عام اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين كه اولي است كه فوق بديهي است و از اين به مبدأالمبادي تعبير مي‌كنند دو رشتهٴ از علوم نقش بسته‌اند هم حكمتهاي نظري براساس اين بسترند، هم حكمتهاي عملي، هم تمام بود و نبودها به رفع نقيضين و جمع نقيضين برمي‌گردد، هم تمام بايدها و نبايدها به او برمي‌گردد منتها بديهيهاي هر رشته فرق مي‌كند در اخلاق، در فقه، در حقوق، بد و خوب تعيين كننده است اين كار بد است نزد مرد، خب نكن اين كار خوب است نزد مردم بكن، بد است و خوب است در اخلاق، در فقه، در حقوق، تعيين كننده‌اند اما در رياضيات در فيزيك در شيمي و امثال ذلك بد و خوب اثر ندارد من اين را دوست دارم آن را دوست ندارم اثر ندارد بد است كه مثلاً اين معادله رياضي آن نتيجه را بدهد معنا ندارد، بد است و خوب، حُسن و قُبح اينها در ديوارهٴ حكمت عملي تعيين كننده‌اند هر كدام از اين دو رشته مبادي خاص خودشان را دارند، ولي بستر اصلي آن است منتها اين اخلاق را، اين فقه را، اين حقوق را ما از آن جهان‌بيني مي‌گيريم اگر جهان‌بيني ما الهي بود اخلاق ما مي‌شود الهي، فقه ما مي‌شود الهي، حقوق ما هم مي‌شود الهي ما الا و لابد بايد و نبايد را از آن بود و نبود استنتاج مي‌كنيم منتها راه استنتاجش به اين است كه يك قياسي داشته باشيم يكي از دو مقدمه از سنخ بود و نبود باشد، مقدمه ديگر از سنخ بايد و نبايد.

اينجا ملاحظه مي‌فرماييد فرمود كه ﴿وَلَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَهُ الدِّينُ وَاصِباً أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ﴾ همه دارند سجده مي‌كنند شما كجا مي‌رويد اين يك مقدمه‌اش مطوي است همه دارند يك راه مي‌روند شما براي اينكه به مقصد برسيد بايد با كل نظام هماهنگ باشيد، پس شما هم بايد از خدا اطاعت كنيد، اگر آسمان، اگر زمين، اگر شئون نَفْسي شما، بدني شما، زميني كه رويش راه مي‌رويد، هوا كه در آن تنفس مي‌كنيد، تمام ذرّات عالَم كه با آن مأنوسيد همه‌شان در يك طرف دارند حركت مي‌كنند اين يك، و تو هم اگر موفق بشوي بايد با اينها همسو باشي دو، پس با اينها همراه باش با اينها هم حركت كن اين نتيجه.

﴿وَلَهُ الدِّينُ وَاصِباً أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ﴾ اما در مسئله ﴿إِنَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ﴾ تعبير جناب زمخشري با فخررازي فرق مي‌كند، زمخشري تعبير ادبيانه‌تر دارد كه اين التفات از غيبت به خطاب است براي اينكه فرمود: ﴿إِنَّمَا هُوَ﴾ كه غيبت بود، بعد فرمود: ﴿فَإِيَّايَ﴾ التفات از غيبت به تكلّم است، خب او اديبانه‌تر سخن گفت، ولي جناب فخررازي مي‌گويد التفات از غيبت به حضور است او جامع‌تر حرف زد، اگر التفات از غيبت به تكلّم باشد ﴿إِنَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ فَإِيَّايَ﴾ اين را توجيه مي‌كند، اما ﴿فَارْهَبُونِ﴾ را كه خطاب است اين را توجيه نمي‌كند، ولي چون گفتيم التفات از غيبت است به تكلّم، ممكن است كسي متكلّم باشد اما مخاطب را غايب فرض بكند بگويد من به او گفتم، من به او گفتم او را لايق حضور نمي‌بيند، ولي اگر بگوييم التفات از غيبت به حضور است كه تعبير فخررازي است اين جامع‌تر است هم تكلّم متكلّم را توجيه مي‌كند، هم خطاب مخاطب را توجيه مي‌كند، هم ﴿إِيَّايَ﴾ را توجيه مي‌كند، هم ﴿فَارْهَبُونِ﴾ را توجيه مي‌كند اگر كسي اديبانه سخن بگويد حرف زمخشري است، جامع‌تر از اديب بخواهد حرف بزند حرف امام رازي است.

التفات از غيبت به حضور دو نتيجه دارد يكي اينكه تكلّم متكلّم را توجيه مي‌كند، يكي اينكه خطاب مخاطب را، حالا شما التفات كرديد از غيبت به تكلّم ولي مخاطبتان هم بايد از غيبت به حضور دربيايد يا نه، اصلاً لازم نيست تلازم ندارد گاهي انسان شخصي را لايق حضور نمي‌داند با اينكه خودش حرف مي‌زند مي‌گويد من به او گفتم، او را اَدون از آن مي‌داند كه مخاطب خود قرار بدهد اما در اينجا هم مردم مخاطب شدند براي اينكه فرمود: ﴿فَارْهَبُونِ﴾ هم ذات اقدس الهي متكلّم شد فرمود: ﴿إِيَّايَ﴾ يك، آن كسرهٴ ﴿فَارْهَبُونِ﴾ هم به آن «ياء» برمي‌گردد در حقيقت ﴿فَارْهَبُونِ﴾ يعني «فارهبوني» اين دو، اينها را توجيه مي‌كند.

اما اگر گفتيم التفات از غيبت به تكلّم است فقط يك توجيه مي‌شود ﴿إِنَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ ٭ وَلَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَهُ الدِّينُ وَاصِباًٌ﴾، پس ﴿أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ﴾ بعد فرمود: ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ همان طوري كه اصلِ هستي شما از خداست، جميع نِعَم و بركات شما هم از خداست آن وقت چه وجهي دارد كه شما به خودتان يا به غير خدا تكيه مي‌كنيد اگر كسي قاروني فكر بكند بگويد من خودم زحمت كشيدم پيدا كردم عالِم شدم يا متمكّن شدم اين با توحيد سازگار نيست براي اينكه ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ اگر كسي به ديگري تكيه كند بگويد «لولا فلان لهلكت» اين هم مشمول ﴿مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَهُم مُشْرِكُونَ﴾[5] اند كه وقتي از امام(سلام الله عليه) سؤال مي‌كنند چطور خيلي از مؤمنين مشرك‌اند و اين آيه كه دارد ﴿مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَهُم مُشْرِكُونَ﴾ اكثر مؤمنين مشرك‌اند فرمود همين كه مي‌گويند «لولا فلان لهلكت» اگر فلان كس نبود من آن كارم حل نمي‌شد عرض كرد پس چه بگوييم؟ فرمود بگو خداي سبحان را شكر كه به وسيله فلان كس كار ما را حل كرد هم حق‌شناسي فلان شخص محفوظ است، هم توحيد آسيب نمي‌بيند اما اگر كسي بگويد اول خدا، دوم فلان كس خدا يك اولي نيست كه دوم داشته باشد كه، خب.

فرمود: ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ اين ﴿مَا﴾ چون معناي شرطي را به همراه دارد در جواب او «فاء» ذكر شده است يعني اگر نعمتي به شما رسيده است از ناحيه خداست مثل «الذي» است كه شرط را در درون خود نهادينه كرده است ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ بعد اين نعمت ابتدائاً از خداست، اگر يك مشكلي در اثر بدرفتاري شما دامن‌گيرتان شد ناله‌تان هم به طرف خداست وقتي خدا آن مشكل شما را حل كرد كفران نعمت مي‌كنيد ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ﴾ به چه كسي پناهنده مي‌شويد؟ ﴿فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ﴾ ناله‌تان به آن جئارتان ناله‌تان به آن طرف بلند است حالا اين فرق نمي‌كند «جئار كلّ شخص بحسبه» يك وقت است يك كسي داد و فرياد مي‌كند اگر حال داشته باشد، يك وقتي در بستر بيماري قرار دارد قدرت داد و فرياد و ناله ندارد آه مي‌كشد.

اين روايت هم يكي، دو، سه سال قبل خوانده شد مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيدشان مي‌گويد كه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) ظاهراً با يكي از صحابه رفتند به عيادت يك بيماري آن بيمار در اثر شدّت بيماري آه مي‌كشيد آن كسي كه در خدمت حضرت بود به اين بيمار گفت چرا آه مي‌كشي بگو يا الله، وجود مبارك حضرت فرمود: «آه اسم من أسماء الله تعالي»[6] فرمود آه اين «يا الله» اوست اين الآن الله را مي‌خواهد فرمود آه اسم خداست نه اينكه آه وضع شده باشد براي الله آه اين بيماري كه همه راهها به روي او بسته است الله اوست اين از غرر روايات ماست كه مرحوم صدوق در توحيدش نقل كرده فرمود: «آه اسم من أسماء الله تعالي»، خب.

اين هم مي‌شود جئار، خب گاهي انسان دادش بلند است، گاهي آه مي‌كشد ديگر قدرت داد كشيدن ندارد در هر دو حال ﴿فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ﴾ فرمود ناله‌تان، جئارتان به آن سَمت است حالا ﴿ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنكُمْ﴾ وقتي كشف ضرّ كرد ﴿أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ﴾[7] ﴿وَيَكْشِفُ السُّوءَ﴾ كشف سوء كرد چه كار مي‌كنيد؟ ﴿ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنكُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ﴾ اين در بحث ديروز هم اشاره شد كه ﴿فَرِيقٌ مِّنكُم﴾ را فرمود براي اينكه حق همه محفوظ باشد نفرمود همه‌شان اين‌چنين‌اند در سورهٴ مباركهٴ «لقمان» فرمود كه يك عده حق‌شناس‌اند سجده‌ شكر به جا مي‌آورند، نماز شكر مي‌خوانند، روزه شكر به جا مي‌آورند، البته يك عده هميشه كفر مي‌ورزند آنهايي كه كفر مي‌ورزند حساب ديگري است ﴿وَمَا يَجْحَدُ بِآيَاتِنَا إِلَّا إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ﴾[8] چون «فمنهم مقتصدا» به نحو موجبهٴ جزئيه است در اينجا هم فرمود: ﴿إِذَا فَرِيقٌ مِّنكُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ﴾ نه همه‌تان بعضي حق‌شناس‌اند.

دستور ديني هم همين است وقتي مشكل حل شد حالا يا روزهٴ شكر است، يا نماز شكر است يا لااقل سجده شكر است و آن اقلّش «الحمد لله رب العالمين» است، خب ﴿إِذَا فَرِيقٌ مِّنكُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ﴾.

در دنبالهٴ شرك فرمود: ﴿لِيَكْفُرُوا بِمَا آتَيْنَاهُمْ﴾ اين «لام» يا «لام» عاقبت است نظير ﴿فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوّاً وَحَزَناً﴾[9] يعني پايان چنين كاري كفر و شرك است يا نه، اينها مي‌خواهند همان مراحل باطل خود را ادامه بدهند، ﴿لِيَكْفُرُوا﴾ يعني همان شركي كه داشتند همان را مي‌خواهند تقويت و ترجيح بدهند مي‌گويند دارو من را خوب كرد، خب دارو را چه كسي آفريد؟ حداقل در پنج مقطع اين توسلها اثر دارد اين دعاها اثر دارد حالا يك كسي بيمار شد، اين كسي كه بيمار شد اگر بخواهد شفا پيدا كند حداقل پنج مقطع عنايت الهي بايد دخالت كند حالا گذشته از اينكه در تمام مقاطع، لحظه به لحظه تأييد الهي است.

اولاً فكر بيمار را هدايت كند كه به كدام طبيب مراجعه كند، ثانياً فكر طبيب را هدايت كند به تشخيص بيماري، ثالثاً فكر طبيب را هدايت كند به تشخيص داروي شفابخش، رابعاً فكر بيمار يا اولياي بيمار را هدايت كند كه اين دارو را از كدام داروخانه بگيرند كه تاريخ مصرفش نگذشته باشد از اينها كه كم نيست، خامساً فكر آن داروفروش را هدايت كند كه دارو را اشتباه نپيچد، سادساً آن كسي كه پرستار است و دارو را به او مي‌دهد اشتباهي ندهد، سابعاً دستگاه گوارشي اين بيمار را پذيراي اثر آن دارو قرار بدهد لحظه به لحظه عنايت الهي است اين‌چنين نيست كه حالا توسل، دعا، مناجات اثر نكند، خب اينها را چه كسي اثر مي‌دهد، طبيب معصوم است؟ نه، داروفروش معصوم است؟ نه، داروده معصوم است يا نه؟ نه هيچ‌كدام نيستند پس احتمال اشتباه در همه اينها هست چه اينكه در خيلي از موارد در اثر اشتباه اينها بالأخره افراد آسيب مي‌بينند ديگر اين‌چنين نيست كه ما بگوييم حالا كه دارو هست، حالا كه طبيب هست، حالا كه داروخانه هست، حالا كه وسيله هست ما چه نيازي به دعا، خير اين دعا امام اين دارو و داروفروش و طبيب و طِب است اين امام آنهاست، يعني رهبر اينهاست، راهنماي اينهاست، پيشاپيش اينها هم مي‌رود.

فرمود در تمام موارد شما به او محتاج‌ايد نگوييد دارو من را درمان كرده ﴿إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِين﴾[10] نگفتند دارو مصرف نكن كه، شافي اوست دارو را درست است او آفريد اما اين شرايط سبعه يا كمتر و بيشتر كه هست ﴿إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِين﴾ اينها ﴿لِيَكْفُرُوا بِمَا آتَيْنَاهُمْ﴾ بعد تهديد كرد فرمود: ﴿فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ﴾ يك مقداري شما بهره ببريد بعد مي‌فهميد چه خبر است يعني اين لذتهاي زودگذر شما را سرگرم كرده است شما اصلاً مسافريد و روشن نيست چه موقع به شما مي‌گويند رحلت كنيد اين از بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است كه هر شب بعد از نماز عشا همه نمازگزارها كه مي‌خواستند بروند حضرت با صداي رسا مي‌فرمود بارهايتان را ببنديد كار اينها كه موعظه و هدايت است نظير درس نيست درس را يك بار يا دو بار كه استاد گفت طرف مي‌فهمد بار بعدي اگر بگويد انسان خسته مي‌شود از شنيدن مي‌گويد چرا تكرار مي‌كني، اما موعظه را كه نمي‌شود گفت چرا تكرار مي‌كنيد كه، مگر وسوسه تكراري نيست، مگر غفلت تكراري نيست، مگر آن طرف مقابل پشت سر هم وسوسه نمي‌كند ﴿يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴾[11] خب چطور دشمن هر لحظه دارد وسوسه مي‌كند دوست اگر يكي، دو، سه بار تكرار كرد بد است، مگر او هر لحظه ما را وادار نمي‌كند كه به اماني و به آروزها سرگرم باشيم «ان أخوف ما اخاف عليكم اثنان اتباع الهوي و طول امل»[12] خب او هر لحظه ما را دارد به طول امل سرگرم مي‌كند اين دشمن.

دوست اگر لحظه به ما بگويد بارهايتان را ببنديد بد است؟ ديگر كسي به حضرت امير(سلام الله عليه) عرض نكرد كه شما چرا هر شب، هر شب يعني هر شب، برداريد اين سيره حضرت امير را بخوانيد در تمام اين مدتي كه وجود مبارك حضرت در كوفه نماز عشا را به جماعت مي‌خواندند همين كه نماز عشا تمام مي‌شد جمعيت مي‌خواستند بروند فرمود آقايان بارهايتان را ببنديد «تجهّزوا رحمكم الله»[13] همان طوري كه هر روز تازيانه دست مي‌گرفت به بازار كوفه مي‌رفت مي‌فرمود: «الفقه ثمّ المتجر»[14] ، خب چرا اينجا هر روز مي‌گفت؟ براي اينكه «من اتجر بغير فقه فقد ارتطم»[15] ديگر براي اينكه ارتطام در رطمه و گودال ربا نشود آن حرف را مي‌زند، خب اينكه نمي‌خواست مسئله بگويد كه مسئله را يكي، دو بار گفتن حل مي‌شود هر روز دشمن وسوسه مي‌كند، هر روز دوست هم بايد تذكر بدهد اين حرفهاي روزانه آن حضرت، آن هم حرفهاي شبانه آن حضرت فرمود: ﴿فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ﴾.

اين روايت را هم در پايان بحث بخوانيم كه وجود مبارك حضرت امير در نهج‌البلاغه [در بخش] كلمات حكمت و كلمات قصار شماره 304 فرمود: «ان المسكين رسول الله فمن منعه فقد منع الله و من أعطاه فقد أعطي الله» و اگر كسي مسكين واقعي را رعايت كرد چيزي كه به دست مسكين مي‌رسد به دست بي‌دستي خداي سبحان مي‌رسد كه فرمود: ﴿يَأْخُذُ الْصَّدَقَاتِ وَأَنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ﴾[16] .

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] فرقان/سوره25، آیه1.
[2] انبیاء/سوره21، آیه107.
[3] سبأ/سوره34، آیه28.
[4] انعام/سوره6، آیه19.
[5] یوسف/سوره12، آیه106.
[6] ـ بحارالانوار، ج78، ص202.
[7] نمل/سوره27، آیه62.
[8] لقمان/سوره31، آیه32.
[9] قصص/سوره28، آیه8.
[10] شعراء/سوره26، آیه80.
[11] ناس/سوره114، آیه5.
[12] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 42.
[13] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 204.
[14] ـ بحارالانوار، ج100، ص117.
[15] ـ نهج‌البلاغه، حكمت 447.
[16] توبه/سوره9، آیه104.