درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

83/02/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره هود/آیه 49

 

﴿تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ مَا كُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَ لاَ قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هٰذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ﴾

 

جريان نوح(سلام الله عليه) مطالب فراواني را به همراه داشت که بخشي از آن مطالب در تقريبا 25 صفحه از كتاب تفسير قيّم الميزان بازگو شد كه بخشي مربوط به عالمَي بودن طوفان است، بخشي مربوط به زمين‌شناسي است، بخشي هم مربوط به جمع‌بندي آيات در اين زمينه است و نتيجه اين شد كه انسان جزم پيدا كند به اينكه طوفان عالمَي بود كار آساني نيست، چه اينكه نفي مطلق هم بي‌دليل است، زيرا امكانش هست و اينكه آب تا بخشي از دامنه‌هاي كوه را گرفته يا كوه‌هاي اطراف آن منطقه را گرفته كه كشتي روي كوه جودي فرود آمد، اين دليل نيست كه كل خاورميانه را آب گرفته باشد، زيرا بخش وسيعي از خاورميانه داراي سلسلهٴ جبال بلند است. اين سلسلهٴ جبال البرز در شمال يا زاگرس در قسمت‌هاي جنوب يا الوند در دماوند يا سبلان در اردبيل اينها كوه‌هاي مرتفع است؛ اين كوه‌هاي مرتفع را مي‌گويند جوانترين كوه‌ها هستند، چون عمر آنها خيلي كوتاه است و بعد در اثر فشار روزگار و طوفان‌ها و بادها و سايش‌ها ريزش‌هايي پديد مي‌آيد که اينها كم‌كم كوچك مي‌شوند. اينها مثل يك جوان قد كشيده‌اي‌ هستند كه در اثر عمر طولاني كم‌كم فرسوده خواهند شد، در حقيقت بلندترين كوه جوان‌ترين كوه است، اين كوه‌هاي مرتفعي كه در خاورميانه هست شايد مانع آب‌گرفتگي كلّ اين منطقه باشد، نمي‌شود گفت كه چون كوه ﴿سَآوِي إِلَى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاءِ﴾[1] آن قسمت از كوه‌ها را آب گرفته پس كل خاورميانه را آب گرفته، البته آن بخش‌هايي كه كوه نداشت آن قسمت را ممكن است آب گرفته باشد، گذشته از اينكه دريا در دسترس آنها بود، آب‌ها اگر فراوان باشد به طرف شيبي كه مايل است به دريا مي‌ريزد.

مطلب ديگر آن است كه اين طوفان، طوفانِ معجزه است نه طبيعي، طوفان طبيعي براي او همان سطوح مشخص مطرح است، اما طوفان وقتي معجزه باشد مي‌داند آب كجا برود و كجا نرود؛ نظير آيهٴ هفت سورهٴ مباركهٴ «حاقه» است كه ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَى الْقَوْمَ فِيهَا صَرْعَى كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ﴾ مي‌گويند در آن طوفان بادي وقتي به مؤمن مي‌رسيد كاري به او نداشت، به كافر كه مي‌رسيد او را «تدمير» مي‌كرد. بنابراين اثبات اينكه طوفان معجزه‌اي مثل طوفان طبيعي است و يكسان بايد برود اين هم نيازمند به دليل است و استفادهٴ عموميتِ طوفان از ﴿رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّاراً﴾[2] هم قبلاً گذشت، اگر احتمال دهيم كه اين كلمه «أرض» لام آن لام عهده باشد نه لام جنس؛ نظير ﴿وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الْأَرْضِ﴾[3] كه فرعون به موسي و هارون(سلام الله عليهما) گفته است؛ يعني همان منطقه و حوزه رسالتي شما و مردمي كه در آن‌جا زندگي مي‌كنند، نه مطلق كره زمين و اثبات اينكه اين «أرض» جنس است نه عهد هم كار آساني نيست، البته جزمِ به خلاف هم هرگز ممكن نيست، روايات هم دو طايفه است؛ بعضي روايات عموميت را تأييد مي‌كنند و بعضي روايات عموميت را نفي مي‌كنند. سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه)[4] نظرش اين است كه از آيات مي‌توان عموميت را استفاده كرد، قهراً روايات دو طايفه هستند؛ آن طايفه‌اي كه دلالت بر عموميت طوفان مي‌كند مطابق با قرآن است و آن طايفه‌اي كه دلالت مي‌كند بر عدم عموميت مطابق با قرآن نيست و مردود است. حالا ممكن است در اثناي بحث شواهد ديگري هم باز پيدا شود. آن پنج فصلي كه مربوط به رسوبات و زمين‌شناسي است اينها هم هيچ‌كدام دليل قاطع نيست بر اينكه طوفان عالمَي بود، البته نشانه آن است كه كل زمين را به تدريج آب گرفته است، اما يك‌جا فرا گرفته باشد آن را ثابت نمي‌كند، آن هم طوفاني كه در ظرف چند روز باشد اينكه زمين را تبديل به صورت رملي و شن نمي‌كند، البته آن منطقه‌اي كه رملي است، «مسيل» است يا «بطايح» و «ابطح» است، بطحاست، شن‌زار است آنها سابقه آب گرفتگي دارند، اما وقتي طوفان نوح مثلاً در اين مدت يك هفته يا يك ماه اينها هرگز «تراب» را به رمل تبديل نمي‌كند شايد ﴿لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذٰلِكَ أَمْراً﴾[5] هنوز ما در اثناء جريان نوح(سلام الله عليه) هستيم.

مطلب مهم آن است كه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) تقريباً 25 صفحه را اختصاص دادند به آن مسائل ارزيابي طوفان نوح و 27 صفحه هم در طي سيزده عنوان درباره جريان بت‌پرستي و پيدايش بت‌پرستي و كيفيت مبارزهٴ بت‌پرستي و كيفيت آيين بودا و هندو و كيفيت تناسخ در پيش تناسخيه و امثال اينهاست كه الميزانيِ الميزان اين‌جا‌ها معلوم مي‌شود. فرق الميزان با مجمع البيان و ساير كتاب‌ها در اين‌گونه از موارد است، البته ساير مسائل هم آن فرق خاص خودش را دارد، اما اين تحليل در اين‌گونه از مسائل اين ديگر مخصوص الميزان است اينها را حتماً ملاحظه ‌فرماييد؛ يعني اين 27 صفحه را دقيقاً همان‌طوري كه كفايه و مكاسب را مطالعه مي‌كنيد آن‌طور مطالعه كنيد؛ يعني حدّاقل آن اين‌طور است. فصل اول آن اين است كه انسان با قانون علّي و معلولي سر و كار دارد مستحضريد كه قانون علّي و معلولي يك امر «بيّن‌الرشد» است؛ چيزي كه اگر آن را اثبات كنيم ثابت مي‌شود و آن را نفي كنيم باز ثابت مي‌شود، درباره او شك كنيم باز هم ثابت است معلوم مي‌شود که چنين چيزي «بيّن» است؛ قانون عليّت از همين قبيل است. ما اگر دليل آورديم و قانون عليّت را ثابت كرديم ثابت است، دليل آورديم و نفي كرديم قانون عليّت را باز ثابت است، طبق يك دليلي گفتيم كه ما بايد شك كنيم و شك داريم باز هم اين قانون ثابت است، چرا؟ براي اينكه ما اگر دليلي آورديم و با يك صغرا و يك كبرا مقدمه‌چيني كرديم و به نتيجه رسيديم و ثابت كرديم كه قانون عليّت حق است كه مجدد ثابت است، چرا؟ براي اينكه «مقدمتين» علت نتيجه‌ هستند، ما در فضاي عليّت نفس مي‌كشيم، اگر عليّت را بردارند اصلاً راه انديشه بسته است و انديشه نفس نمي‌كشد، اين برای اثبات است، حالا اگر دليل آورديم و ثابت كرديم عليّت نيست، باز هم عليّت را ثابت كرديم، چرا؟ براي اينكه دليل آورديم يعني چه؟ استدلال كرديم، مقدمات چيديم، صغرا و كبرا ذكر كرديم و گفتيم اين صغرا و اين كبرا به اين دليل عليّت نيست، «مقدمتين» علت نتيجه هستند و ما اصلاً در هواي عليّت نفس مي‌كشيم، اگر اين عليّت را بردارند همان‌طوري كه هيچ زنده‌اي نفس نمي‌كشد ما هيچ انديشه‌اي نداريم، اگر كسي بخواهد بگويد من شك دارم شك هم بالاخره يك نظام علّيست شك كه دارد مي‌گويد چون ادله نفي از يك طرف و ادله اثبات از طرف ديگر اينها متعارض هستند و من نمي‌توانم ترجيح دهم و هر كسي كه بين دو گروه از ادله سرگردان بود و قدرت ترجيح نداشت شك مي‌كند پس من شك دارم همه اينها روي صغرا و كبر است و هر صغرا و كبرايي كه قياس تشكيل مي‌دهد دليلِ و علّت نتيجه است، اين شخصي كه شك دارد، شك معلول استدلال اوست. پس چيزي كه اگر آن را اثبات كرديم ثابت مي‌شود، اگر آن را نفي كرديم مجدد ثابت مي‌شود، اگر درباره آن شك كرديم مجدد هم ثابت مي‌شود چنين چيزي بيّن است. اگر يك عده درباره آن غفلت دارند ما فقط بايد آن را تبيين كنيم، ما تنبيه دهيم نه اينكه تعليل كنيم؛ استدلال‌پذير نيست، دليل‌پذير نيست، قابل تعليل نيست، قانون عليّت اين‌چنين است.

سؤال: ...

جواب: مي‌گويند آن اشيا بودي ندارند، بلکه نمودي دارند، منتها ذات اقدس «إله» تشأن او در مورد نمودها و آيات است، عليّت را ترقيق و تطليف مي‌كنند، مي‌گويند اينها نمود او هستند نه اينكه در برابر او يك بودي داشته باشند. قانون عليّت انتخابي هم نيست كه ما انتخاب كنيم، ما چه بخواهيم چه نخواهيم اصلاً در فضاي عليّت نفس مي‌كشيم و با عليّت زندگي مي‌كنيم که اين براي هر انساني هست، منتها در حدود عليّت، عليّت فاعلي و غايي و اينها ديگران مشكل دارند؛ اين بيانِ نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه كه فرمود: «وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»[6] ناظر به تبيين همين است، فرمود: هر چيزي كه هستيِ او عين ذات او نيست، علت دارد؛ قبل از اينكه فلسفه از يونان به منطقه عرب‌نشين و حجاز بيايد اين حرف در كتاب و سنت ما مطرح بود. فرمود: «وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»، اين بيان نوراني هم در نهج‌البلاغه هست و هم قبل از نهج‌البلاغه در توحيد[7] مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) هست كه ائمه در محاجّات و مناظرات علمي‌ خودشان به قانون عليّت اشاره مي‌كردند و مي‌فرمودند اين موجود بالاخره يا هستيِ او عين ذات اوست، مثل ذات اقدس «إله» يا هستي او عين ذات او نيست، به دليل اينكه گاهي هست و گاهي نيست. اگر چيزي هستيِ او عين ذات او باشد كه ديگر گاهي باشد و گاهي نباشد متصور نيست، بلکه مثل خداي سبحان ازلي مي‌شود، چون شيء گاهي هست و گاهي نيست معلوم مي‌شود هستيِ او عين ذات او نيست و هر چه كه هستي او عين ذات او نيست به غير تكيه مي‌كند پس معلولِ غير است «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»؛ اين نظام علّي است، اين هم مثل «وَ لَا يَنْقُضُ الْيَقِينَ بِالشَّكِّ»[8] مي‌شود، اين را دهيد به فلاسفه ‌ببينيد از آن چه در مي‌آيد؛ مثل اينكه آن را دادند به اصوليين که بركات فراواني هم داشت، اين ﴿وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ﴾[9] را دادند به اصوليين آن همه بركات داشت، «رُفِعَ عَنْ أُمَّتِي»[10] را دادند به اصوليين اين همه بركات داشت، «وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ» را دهيد به حكما ببينيد چه بهره‌هاي فراواني دارد. اين نظام علّي با فطرت هر كسي هست، انسان هر صدايي را كه مي‌شنود مي‌بيند از كجا آمده، هر كالايي را كه مي‌بيند مي‌آيد بررسي مي‌كند چه كسي آورده، هر غذايي را كه مي‌بيند بررسي مي‌كند ببينيد چه كسي درست كرده، يك ظرف آب را كه مي‌بيند مي‌گويد كه چه كسي آورده، يك جايي را كه مرطوب هست و آبي ريخته بررسي مي‌كند كه چه كسي ريخته، اين‌طور نيست كه بگويد خود‌به‌خود ريخته، اصلاً انسان در فضاي عليّت زندگي مي‌كند اين‌طور نيست که بگويد آب خودش ريخت يا اين غذا خودش پيدا شد اين‌طور نيست؛ براساس همين قانون عليّت مي‌گويد من خودم چطور؟ اين جهان چطور؟ رابطه من و جهان چطور؟ من را چه كسي آفريد؟ جهان را چه كسي آفريد؟ پيوند من و جهان را چه كسي آفريد؟ اين دغدغه براي بشر از دير زمان بود و هست و خواهد بود و چه بخواهد و چه نخواهد در درون او هميشه بلواست كه بالاخره من از كجا آمدم؟ كجا مي‌روم؟ چه مي‌شود؟ ممكن است احياناً خود را به سرگرمي‌هاي كاذب مشغول كند؛ ولي در درون او غوغاست و اهميت مسئله هم اين است كه با سرنوشت او تماس دارد، يك وقت است كه نمي‌داند اين اتومبيلي كه در فلان كوچه پارك كردند اين متعلقِ كيست؟ مي‌گويد حالا چه بدانم و چه ندانم چه فايده به حال من دارد اين ديگر «ذَلِكَ عِلْمٌ لَا يَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا يَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ»[11] ، اما من از كجا پيدا شدم؟ چه كسي من را خلق كرد؟ وظيفه من چيست؟ كجا مي‌روم؟ اين ديگر علمي نيست كه «لَا يَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا يَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ»، در درون او هميشه بلواست تا بررسي مي‌كند بالاخره ثابت مي‌كند من به جايي وابسته‌ام و همان كه همه را آفريده مرا هم آفريده است، طبق بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه فرمود به اينکه آيا اينها يك علف خودرو هستند که پيدا شدند؟ «بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ»[12] اينها براهيني است كه حضرت در نهج‌البلاغه براي تبيين قانون عليّت ذكر مي‌كند نه تعليل، فرمود مگر هيچ بنايي بدون بنا هست؟ هيچ درختي بدون غارس هست؟ هيچ خوشه و شاخه‌اي بدون غارس هست؟ اين بشر علف خودرو هستند؟ اينچنين كه نيست؛ زرع بدون زارع نمي‌شود، بِنا بدون بَنّا نمي‌شود، جنايت بدون جاني نمي‌شود، اينها حدود وسطايي است كه در نهج‌البلاغه هست؛ «هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ»، آن وقت انسان روي همين بررسي‌ها منتهي مي‌شود به اينكه بالاخره يك كسي هست كه او را آفريد؛ لذا در بحث‌هاي روايي ما اين‌چنين آمده است كه اصلاً خداي سبحان قابل انكار نيست و هيچ‌كس نمي‌تواند خدا را انكار كند، منكرِ به آن معنا اصلاً در عالم نيست، بالاخره انسان خودش را به يك جايي وابسته مي‌داند، منتها اشتباه مي‌كند و خيال مي‌كند طبيعت او را خلق كرده است، بالاخره خودش را وابسته مي‌داند. اين هم از روايات نورانيست كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در كافي نقل كرده كه ذات اقدس «إله» «عَارِفٌ بِالْمَجْهُولِ مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ»[13] خداي سبحان پيش هر كافري شناخته شده است هيچ‌كس منكر خدا نخواهد بود اصلاً نمي‌تواند منكر او باشد «مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ» چه اينكه خودش «عَارِفٌ بِالْمَجْهُولِ» هر چيزي پيش ديگران مجهول است پيش خدا معلوم است و خود خدا هم پيش همه معلوم است هيچ‌كس منكر خدا نمي‌تواند باشد، براي اينكه خودش را مي‌يابد وابستگي خودش را هم مي‌يابد؛ من نبودم، آمدم، بعد هم مي‌روم، بالاخره كسي من را آورده است. اينها يك مطالبي است كه براي هر انسان ملحد و موحّد هست، منتها گاهي غافل و گاهي آگاه‌ هستند و مانند آن، آنهايي كه درباره خودشان تأمّل كردند و به اين نتيجه رسيدند كه يك كسي هست كه مرا آفريده، جهان را آفريده، ربط بين من و جهان را آفريده آن كيست و چيست؟ روي گرايش‌هايي كه انسان به حس دارد به چند دليل انسان حس‌گراست: يكي اينكه نزديك‌ترين ابزار معرفت‌شناسي حسّ است، انسان اگر بخواهد چيزي را ببيند و درك كند اولين ابزار درك او حسّ است و همين را هم آيه سوره نحل تأييد مي‌كند كه ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾[14] ، مجاري ادراك به شما دادند تا درك كنيد وگرنه بشر اوّلي از نظر علم حصولي فاقد هر دانش است. پس با حس رابطه دارد اين يك و نيازهاي خودش را هم با حس برطرف مي‌كند، اگر گرسنه است كه با حس تأمين مي‌كند، اگر برهنه است كه با حس تأمين مي‌كند، اگر تشنه است كه با حس تأمين مي‌كند، با همين ابزار حسي لوازم مسكن و پوشاك و خوراك و اينها را تأمين مي‌كند، اگر آن اولين ابزار معرفت‌شناسيِ او كه آن حس است يك و مهم‌ترين ابزار رفع نياز او كه حس است دو، اين دوتا كه همراه با هر نوع كودك و نوجوان و جوان است بيفتد در فضاي دانشگاهي و اين شخص برود در علوم تجربي، هر درسي كه مي‌خواند همين علم تجربي باشد، آن وقت چه درمي‌آيد؟ غير از حس‌گرايي چيز ديگري بار نخواهد داد اين اگر به يك سمت ديگري مراجعه كند كه فطرت او را شكوفا مي‌كند «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[15] مي‌شود يك انسان جامع و اگر «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» نباشد، اين تلي از حس‌گرايي روي آن فطرت او بنا شود مي‌شود ﴿وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا﴾[16] ﴿دَسَّاهَا﴾ ﴿دَسَّاهَا﴾ اين هر روز دارد تدسيس مي‌كند، تدسيس نه يعني دسيسه‌هاي سياسي انسان كه روي خاك را برمي‌دارد و يك امري را در درون خاك مدفون مي‌كند و دفن مي‌كند بعد رويش خاك مي‌ريزد به آن مي‌گويند دسيسه و مدسوس ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾[17] همين است، آن دسيسه‌هاي سياسي را كه دسيسه مي‌گويند براساس همين جهت است كه انسان يك سلسله كارهايي را مدفون مي‌كند، پوشيده مي‌كند، رويش هم يك مشت اغراض و غرايض و عوام‌فريبي مي‌ريزد و اين را در وسط دفن مي‌كند. اين سه جهت هر روز دارد يك مشت خاك مي‌ريزد بر آن فطرت؛ يعني آنچه را كه او مي‌بيند و مي‌شنود و اولين ابزار معرفتي اوست حس است، با همين حس مشكلات خودش را هم برطرف مي‌كند و با همين حس هم در دانشكده سرِ كلاس سر و كار دارد؛ فلان‌جا آزمايشگاه است، فلان‌جا آزمايش است، فلان‌جا عكس‌برداري است، همين است؛ اينها پشت سر هم هركدام يك فُرقون خاك است بر آن فطرت، اين مدسوس كردن فطرت بر اين اضلاع سه‌گانه است، اما اگر گفتند نمازت را بخوان، نمازت را اول وقت بخوان، نماز جماعت بخوان، يك مناجاتي داشته باشد، يك زيارتي داشته باش، يك «بِكَ يَا اللَّهُ»[18] بگو براي اينكه او نخوابد، او «مدسوس» نشود، اينها فطرت را زنده نگه مي‌دارند، انسان دارد با او مناجات مي‌كند، اين دعاها نقش تعيين كننده دارد كه نمي‌گذارد آن فطرت بخوابد. انسان با كسي گفتگو مي‌كند كه نه محسوس است، نه ملموس است، نه مشموم است، نه مذوق است، نه مبصَر است نه اين‌گونه از محسوسات، چون از آن طرف با براهين عقلي سرو كار ندارد و از آن طرف هم در خدمت وحي نيست كه «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» شود، اوست با تَلّي از محسوسات وقتي تَلّي از محسوسات ابزار كار او بود آنچه را كه با تحليل يافت به نام خالق براي او يك صورتي ترسيم و تصوير مي‌كنند، اين تحليلِ پيدايشِ بت‌پرستي است كه حالا كم‌كم به آن‌جا مي‌رسيم، چون شناخت بالاخره خدايي هست و از آن طرف هم هر چه مي‌بيند و مي‌شنود محسوس است، كليات عقلي را هم به زحمت درك مي‌كند و وقتي شما بگوييد شجر، اين شجر را، اين درخت را، اين شين و جيم و را، را در پرتو همين اينكه ساقه و شاخه و برگ و اينها دارد درك مي‌كند او نمي‌تواند مفهوم درخت را؛ يعني دال و را و خا و تاي نقطه‌دار را بدون شاخ و برگ و ريشه و تنه و ساقه درك كند، اين مفهوم حيوان مفترِس ـ اسد ـ شير را اين نمي‌تواند بدون يال و كوپال و دم و دست و پا درك كند، مي‌گويد: شير بي‌يال و دم كه ديد؟ آن شير محسوس يال و دم دارد، آن شير متصوّر خيالي يال و دم دارد، اما اين شير مفهوم كه يال و دم ندارد، اين مفهوم كلي است؛ مفهوم كلّي كه در آن دست و پا و چشم و گوش نيست و درك آن مفهوم كلي هم بدون ابزار كار بسيار سختي است، بعضي‌ها كه به اوج رسيدند آنها توانايي اين را دارند و بعضي‌ها هم به كمك ابزار خيالي كه عصاي دست آنهاست مي‌توانند به زحمت او را درك كنند وگرنه شما غالباً وقتي گفتيد شجر كلي؛ يعني يك چيزي كه شاخه دارد و ساقه دارد و برگ دارد در ذهن‌ها مي‌آيد كمتر كسي است كه آن توفيق را داشته باشد که معناي درخت را درك كند بدون اينكه اين صورت خيالي به ذهن بيايد. صورت خيالي، صورت خيالي است و مفهوم كلي عقلي، مفهوم كلي عقلي است، آن يك عالم ديگري است و اين يك چيز ديگري است. حقايق كلي كه مدرسه‌اي و حوزوي و دانشگاهي است يك چنين سرنوشتي دارد چه رسد به حقيقت‌هايي كه كلّي سِعي هستند، كلي سِعي كه از سنخ مفهوم نيست، آن مي‌خواهد حالا معناي وحي را درك كند، معناي عصمت را درك كند، معناي نبوت را درك كند، معناي ولايت را درك كند؟ اين در خلال صوّر درك مي‌كند، چه رسد به معناي الوهيت. او خيال مي‌كند خدا يك نوري در آسمان‌ها بر روي عرش است، خيلي‌ها هم كه سر بالا مي‌كنند بر همين اساس است. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در اين كتاب شريف توحيدشان دارد كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله وسلم) داشتند عبور مي‌كردند ديدند يك كسي دارد دعا مي‌كند، دست بلند كرد، سر را به سوی آسمان سر بلند كرد و فرمود: «غُضَّ بَصَرَكَ فَإِنَّكَ لَنْ تَرَاهُ»[19] آخر سرت را بياور پايين، كجا را نگاه مي‌كني؟ سرت را كه خم كني خداست، بالا ببري خداست ﴿هُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلٰهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلٰهٌ﴾[20] وقتي به سجده رفتي گفتند همان حالت كه مي‌گويي «سُبْحَانَ رَبِّيَ الْأَعْلَى»[21] در همان حالت به طرف «الله» هستي اين‌چنين نيست كه انسان هميشه بايد دست بالا كند سر بالا كند، بالا بروي اين طرف است پايين بيايي اين طرف است. الان اينها كه سوار آپولو شدند رفتند به كره ماه اين بيچاره‌ها در هر دو طرف به خيال خودشان سر بالايي رفتند؛ از اين طرف كه مي‌رفتند قمر بالاي سر اينها بود، وقتي به كره قمر رسيدند و زمين را نگاه مي‌كنند، مي‌بينند زمين بالاي سر آنهاست. در اين فضاي معلق اين‌طور نيست كه زمين پايين باشد، اين بيچاره‌ها خيال ‌كردند هر دو طرف سربالايي رفتند. بالا و پايين ندارد، ﴿هُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلٰهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلٰهٌ﴾؛ حضرت فرمود: «غُضَّ بَصَرَكَ»، كجا را داري نگاه مي‌كني؟ اين سري خم كن دلت را نگاه كن و ببين «أَنَا عِنْدَ الْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ»[22] آن‌جا هست يا نيست؟ وگرنه آسمان كه جاي خدا نيست، زمين كه جاي خدا نيست ﴿هُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلٰهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلٰهٌ﴾.

سؤال: ...

جواب: اين رفع «يد» براي آن است كه يك تمثّلي باشد از آن حقيقت رفيع كه «والله» ﴿رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ﴾[23] وگرنه در تشهد گفتند دست‌هايتان حتماً بايد روي زانويتان باشد و در حال سجده دست‌هايتان حتماً بايد طرف زمين باشد. ادعيه حالات مختلفي دارد، گاهي دست به طرف آسمان است، گاهي دست به طرف زمين است تا ثابت شود ﴿هُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلٰهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلٰهٌ﴾، بهترين حالت همان حالت سجده است.

سؤال: ...

جواب: اگر انسان در كره مريخ هم برود ﴿وَ فِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ﴾[24] اين «سماء» كه آن «سماءِ» مريخي و اينها نيست. در قرآن كريم فرمود راهِ آسمان به روي كفار بسته است، اما الان شما ببينيد كفار آن‌جا ترمينال درست كردند. اينكه در قرآن دارد ﴿لاَ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ﴾[25] ؛ درهاي آسمان به روي كفار باز نمي‌شود اين آسمان نيست، اين آسمان كه الان ميدان تاخت و تاز اينهاست، فرمود: ﴿وَ فِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ ٭ ... إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ﴾[26] خود «سماء» هم رزق شماست. ما درهاي آسمان را هرگز به روي كفار باز نمي‌كنيم اينها همه‌شان زمين است، همان‌طوري كه آن‌جا كه رفتند اين كره «أرض» را به عنوان يك ستاره مي‌بينند، خود كره «أرض» هم ستاره‌اي از ستاره‌هاي منظومه شمسي است و آن‌جا هم نور مي‌دهد، اين‌طور نيست كه حالا آن شود آسمان و اين شود زمين آن «سماء» اصلاً به روي كفار باز نمي‌شود اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است وجود مبارك امام مجتبي(سلام الله عليه) هم اين را دارند در احتجاجات مرحوم طبرسي(رضوان الله عليه) هست وقتي كه از حضرت سؤال كردند كه «وَ كَمْ بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ؟»[27] فرمود، وقتي كه سؤال كردند بين آسمان و زمين چقدر فاصله است فرمود «دَعْوَةُ الْمَظْلُومِ وَ مَدُّ الْبَصَرِ» سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) مي‌فرمايد اين از غرر روايات ماست[28] «دَعْوَةُ الْمَظْلُومِ وَ مَدُّ الْبَصَرِ»؛ يعني اگر منظور آسمان ظاهريست تا چشم مي‌بيند حدّي براي آن نيست اگر آسمان معنوي منظورتان است آه مظلوم، آه مظلوم به آسمان مي‌رسد، چون مظلوم هيچ پناهگاهي كه ندارد دعاي او خالصانه است دعاي خالص را ذات اقدس «إله» جواب مي‌دهد اگر كسي به او ستم شده باشد به ميز و پست و عشيره و قبيله و قدرت خود تكيه كرد ضمناً دعا هم كرد يك دعاي مخلصانه نيست، اما آن‌كه هيچ پناهگاهي غير از خدا ندارد دعاي او مخلصانه است ديگر او به مقصد مي‌رسد فرمود: «دَعْوَةُ الْمَظْلُومِ وَ مَدُّ الْبَصَرِ»، پس اين آسمان ظاهري كه ميدان تاخت و تاز كفار است اين مشمول ﴿لاَ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ﴾[29] نيست يك آسمان ديگر است به ما گفتند در هر حالي هستيد به هر سمتي رو بكنيد ﴿فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ﴾[30] او هم كه وجه نوراني‌اش چون داخل در اشياست «لَا عَلَى‌ الْمُمَازَجَةِ»[31] فراگير است، منتها انسان متوسط يا ضعيف وقتي كلّي سِعي درك مي‌كند اين خيال مي‌كند يك موجود گسترده است پهن است مثل درياست مثل اقيانوس است، وقتي كلي مفهومي درك مي‌كند او را هم يك فرد منتشر مي‌داند؛ لذا اگر او بخواهد اسد به عنوان حيوان مفترس مفهوم كلي‌ شير را درك كند غالباً با يال و كوپال و دم است بخواهد آن كلي سعي را درك بكند معناي ﴿ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ﴾[32] را درك كند با يك نور شمس و قمر تشبيه مي‌كند اين بشر با اين ديد خداي خود را در حد يك موجود متصوّر خيالي ترسيم مي‌كند اين كم‌كم نتيجه تجسيم را به دنبال دارد كه زمينه بت‌پرستي است. شما ببينيد در بين محققان و پژوهشگران آنها كه روي مطالب تجريدي بهتر توجه دارند مسئله فيلم و سينما و اينها براي آنها جاذبه ندارد براي اينكه اين بر فرض هم درست باشد يك مقطع را نشان مي‌دهد او به دنبال چيزي مي‌گردد كه گذشته و آينده را زير پوشش دارد آن‌كه اهل تفكر تجريدي نيست به دنبال فيلم است، البته به دنبال فيلم حق، فيلم حق، چهره حق، تصوير حق براي او يك مطلب صحيح را منتقل مي‌كند در حد محدوده صورت و خيال، اما آن‌كه بخواهد مطلب عقلي را درك بكند او به دنبال مسائل تجريديست؛ او سريال حضرت امير را مي‌خواهد براي جنگ جمل يا جنگ صفين و مانند آن، آن محقق وجود مبارك حضرت امير را مي‌خواهد براي اينكه حضرت فرمود: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْضِ»[33] آنكه در فيلم نمي‌آيد او دنبال چيز ديگر است تا انسان اهل كدام مرتبه باشد به دنبال كدام مكتب باشد به دنبال كدام راه و روش باشد، پس اين مطلب اولي بود كه ايشان بيان فرمودند، قانون عليّت چيست؟ انسان در برابر عليّت چه نقشي دارد؟ حس‌گرايي سه مرحله‌اي چيست؟ محصول خداشناسي انسان متوسط چيست؟ اينها مجموعاً عصاره آن مطلب اول است، مطلب دوم ايشان كه عنوان دوم است اين است كه حالا كه خدا را با اين حد شناخت در پيشگاه او خضوع دارد براي اينكه باور كرده است او را خدا آفريد و براي او تعيين كننده است براي اينكه او اگر بداند كه يك موجودي است و مبدئي دارد حرف او را گوش مي‌دهد، اگر بداند كه مثل علف خودروست خود را رها مي‌پندارد اين ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى﴾[34] همين است آن‌كه خيال مي‌كند ـ معاذالله ـ ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾[35] خبري نيست خود را رها مي‌پندارد آن‌كه ثابت شده است كه براي او مبدئي هست مي‌گويد او مرا آفريد يك تكه خاك را يك قطره آب را به اين صورت درآورده است بايد حرف او را گوش دهم در برابر او خضوع كنم قانون او را بپذيرم بعد از مرگ به طرف او مي‌روم براي خودش يك برنامه‌اي خواهد داشت اين است كه جريان خداشناسي براي هر كسي تعيين كننده است اينها را در آن عنوان اول فرمودند حالا كه شناخت در برابر او خضوع دارد خضوعي كه مي‌خواهد كند، چه را خضوع كند؟ اين بشر اوّلي «سبحان ربّي الأعلي»[36] مي‌فهمد يا بالاخره ﴿اجْعَلْ لَنَا إِلٰهاً كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ﴾[37] به دنبال اوست؟ اين بشر محسوس حس‌گراي حس‌زده اگر بخواهد چيزي را تجليل كند تكريم كند و او را عبادت كند آيا در همان طليعه امر به دنبال «سبحان ربي العظيم»[38] و« سبحان ربي الاعلي» مي‌رود؟ يا به دنبال ﴿اجْعَلْ لَنَا إِلٰهاً كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ﴾ مي‌رود؟ اين كم‌كم زمينه بت‌پرستي هست اين ضعف بينش هست از آن طرف شيادان هم در راه‌اند كه شيطان گفت من در كمين اينها هستم ﴿لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ﴾[39] من سر راهشان مي‌نشينم اينهايي را كه از راه راست منحرف كردم بردم جاي ديگر آن‌جاها كه حضور ندارم كه آن‌جا ديگر تيول خود من است من فقط مي‌آيم در راه مسجد و كار خير مي‌نشينم من مي‌آيم تو حوزه و دانشگاه من مي‌روم جاهاي خير، يك كسي كه بخواهد ماهي صيد كند مي‌رود كنار دريا اين‌كه در خشكي ماهي صيد نمي‌كند اين مي‌خواهد انسان صيد كند اين مي‌رود در دريايي كه جاي فكر و انديشه و دين است اين جاها گفت ﴿لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ﴾ سبيل غي فراوان است من آدرسم آن‌جاست شيطان هم در كمين است ضعف بينش هم اين است، اما مرتب انبيا مي‌آيند ﴿لَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ﴾[40] خداي سبحان فرمود ما نگذاشتيم اين رابطه قطع شود اين موالات قطع شود پشت سر هم انبيا و صحف الهي فرستاديم تا به آنها بگوييم خدا هست ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾[41] هست سميع است ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ قدير است ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ رازق است ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ از محكم‌ترين محكمات قرآن كريم است. فرمود: ما اسماي حسنايي كه براي خداي سبحان ذكر مي‌كنيم مبادا شما خيال كنيد اگر سميع است اگر بصير است اگر فرمود ﴿لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ﴾[42] و مانند آن از سنخ انسان‌هاست يا محصولات ديگر است اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ يك سرفصلي است براي همه مطالب انسان اگر ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ را رعايت نكند آن نداي فطرت را هم گوش ندهد خواه و ناخواه به دام وثنيت و ثنويت مي‌افتد، اما اين سؤال كه اگر، اين مربوط به مسائل حجيت عقل است، كه اگر عقل يك مطلبي را بر خلاف نقل گفته است حجت است يا نه اين در خلال مباحث قبلي روشن شد عقلي معيار حجيت شرعي است كه اول مبدأ را ثابت كند معاد را ثابت كند وحي و نبوت را ثابت كند ضرورت اسناد را ثابت كند در فضاي دين نفس بكشد و اگر ـ معاذالله ـ يك كسي يا يك خردي يك خردورزي از اين فاز و فضا بيرون برود كه آن سفاهت است عقل نيست ﴿وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[43] بيان شد عقل با همان معيار و مولّفه‌ها و شاخص‌هايي كه با همان شاخص‌ها ثابت كرد خدايي هست و قيامتي هست و وحي و نبوت و رسالتي هست و صحيفه‌اي هست و معجزه‌اي هست با همان ابزار و فنون اگر مطلبي را ثابت كرده است حجّت مي‌شود.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] هود/سوره11، آیه43.
[2] نوح/سوره71، آیه26.
[3] یونس/سوره10، آیه78.
[4] تفسير الميزان، ج10، ص265.
[5] طلاق/سوره65، آیه1.
[6] نهج البلاغة، خطبه186.
[7] التوحيد(صدوق)، ص35.
[8] الكافي(ط ـ اسلامی)، ج3، ص352.
[9] اسراء/سوره17، آیه65.
[10] وسائل الشيعة، ج15، ص369.
[11] عوالي اللالي، ج4، ص79.
[12] نهج البلاغة، خطبه185.
[13] الكافي(ط ـ اسلامی)، ج1، ص91.
[14] نحل/سوره16، آیه78.
[15] نهج البلاغة، خطبه1.
[16] شمس/سوره91، آیه10.
[17] نحل/سوره16، آیه59.
[18] تهذيب الاحكام، ج3، ص85.
[19] التوحيد، ص107.
[20] زخرف/سوره43، آیه84.
[21] كافي، ج3، ص312.
[22] منية المريد، ص123.
[23] غافر/سوره40، آیه15.
[24] ذاریات/سوره51، آیه22.
[25] اعراف/سوره7، آیه40.
[26] ذاریات/سوره51، آیه22 ـ 23.
[27] الاحتجاج، ج1، ص268.
[28] تفسير الميزان، ج17، ص373.
[29] اعراف/سوره7، آیه40.
[30] بقره/سوره2، آیه115.
[31] التوحيد(صدوق)، ص73.
[32] نور/سوره24، آیه35.
[33] نهج‌البلاغه، خطبه189.
[34] سوره قيامت، آيه 36.
[35] انعام/سوره6، آیه29.
[36] كافي، ج3، ص312.
[37] اعراف/سوره7، آیه138.
[38] الكافي(ط ـ اسلامی)، ج3، ص311.
[39] اعراف/سوره7، آیه16.
[40] قصص/سوره28، آیه51.
[41] شوری/سوره42، آیه11.
[42] ص/سوره38، آیه75.
[43] بقره/سوره2، آیه130.