83/02/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره هود/آیه 49
﴿تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ مَا كُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَ لاَ قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هٰذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ﴾
اشاره شد كه قصه حضرت نوح(سلام الله عليه) مانند قصص ساير انبيا(عليهم السلام) ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[1] است؛ يعني خداي سبحان اين قصه را به روش «أحسن» بيان كرده است، زيرا خودش در قصّهسرايي فرمود ما به بهترين وجه قصه ميگوييم ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[2] ؛ يعني «قصصاً هو أحسن»، بهترين روش را خدا در قصهپردازي دارد. مطلب دوم آن است كه حُسن اينجا عبارت از حق و صدق و عدل و انصاف و امثال ذلك است؛ يعني قصه و تاريخي كه حق باشد، خيالپردازي و افسانه نباشد يك و تحقّق او كه حق است تحقيق او هم حق باشد دو، چيزي كم نباشد، چيزي زياد نباشد و ارتباط آن به مبدأ فاعلي و غايي مثل نظام داخلي محفوظ باشد اين سه، آن چيزهايي كه جزء حواشي و امور جانبي قصه است و سهم علمي و مانند آن ندارد آنها را ذكر نكنند كه تضييع وقت است چهار، پايان قصه كه موفّقيت حق و شكست باطل است آن را خوب تبيين كنند پنج، چه كساني بالأخره اينها را به حق رساند؟ چه شد كه اينها به مقصد رسيدند؟ كاملاً بايد تحليل شود شش و مانند آن تا اين قصّه شود قصه «أحسن»، اين تاريخ شود تاريخ «أحسن». در هر مجموعهٴ تاريخي كه قرآن كريم طرح ميكند اين معارف را دارد و در هر مجموعه تاريخي حق پيروز است و سبب پيروزي حق هم آن است كه رهبري اين كار را خداي سبحان به عهده دارد و خداي سبحان هم «فوق كل شيء» است و «قاهر كل شيء» است و «غالب كل شيء» است و امثال ذلك؛ به همين مناسبت رسيديم به مسئله علوم عقلي اسلامي و مانند آن، سرّ اينكه اين علوم اسلامي است و عقل نقش تعيين كننده دارد براي اينكه از اول انقلاب اين خطر متوجه حكومت اسلامي و نظام اسلامي و اسلام و امثال ذلك شده است كه عقل را از صحنه بيرون كردهاند، البته اين قبل از انقلاب هم بود، منتها بعد از انقلاب بازتر و شكوفاتر شد.
سؤال: بعضی از قسمتها چند جا تکرار شده است.
جواب: تكرار نشد، در هر جايي يك مناسبتي و يك گوشهاي از جريان مثلاً موسای كليم(سلام الله عليه) آمده است تكرار نيست. در حدود صد يا بيش از صد مورد نام مبارك موسي(سلام الله عليه) آمده است و در هر آيه مناسبتي از مناسبتهاي آن جريان مبسوط بازگو شد. به هر تقدير اينها كه خواستند بالأخره دانسته يا ندانسته به اسلام آسيب برسانند برخيها ـ معاذ الله ـ آمدند اين ﴿جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ﴾[3] اينها «جعلوا الدين عضين»، «جعلوا الاسلام عضين»، «عضين» جمع «عضه» است، «عضه»؛ يعني تكهتكه، پارهپاره و «جعلوا الدين عضين»، اينها «جعلوا الاسلام عضين»، ﴿جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ﴾. يكي آمده گفته «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ»[4] ـ معاذ الله ـ وقتي اساس اسلام براساس «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ»[5] اينها «لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْضَ»[6] هميشه با هم هستند، اگر كسي يكي را رها كند در حقيقت ديگري را هم رها كرده است؛ اين اولين خطري بود كه در «تعضيه» اسلام، «تعضيه» از باب ﴿جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ﴾؛ يعني «عضهعضه» كردن، پارهپاره كردن، تكهتكه كردن در «تعضيه» اسلام اين اولين نغمه مشئوم بود كه آمدند قرآن را گفتند گرفتيم و سنّت را رها كرديم. بعضيها متأسّفانه دوستان نادان بودند آمدند خيال كردند ـ معاذ الله ـ قرآن تحريف شده است، چون تحريف شده است از حجّيّت افتاده است، چون از حجّيّت افتاده است «حسبنا السنّه» اينها اخبارييني هستند كه متأسّفانه ـ البته گروه كمي هستند و محقّق هم در بين اينها نيست ـ اينها ظاهر قرآن را حجّت نميدانند و ميگويند ما نميتوانيم بفهميم مگر آن مقداري كه روايت وارد شده است ـ معاذ الله ـ قرآن تحريف شد آيات فراواني از آن گرفته شد و خيالبافيهايي كه كردهاند. اين خيالبافها هم در شيعهها بودند هم در سنّيها، البته الان به لطف الهي منقرض شدند، اما اين درد تنها دامنگير شيعه نشد، بلکه دامنگير سنّي هم شد و اين مطلب هم در پرانتز بايد مستحضر باشيد كه اگر شيعه بگويد ما قايل به تحريف نيستيم سنّيها هستند و سنيها بگويند ما قايل به تحريف نيستيم شيعهها هستند، دودش به چشم اسلام ميرود و بيگانه بهره ميبرد ما هم بايد از خودمان دفاع كنيم و هم از برادران اهل سنت، محقّقين آنها هرگز قايل به تحريف نيستند آنها هم، هم بايد از خودشان دفاع كنند هم از ما براي اينكه محقّقين شيعه هرگز اين حرف را نزدند و همهشان اين حرف را باطل كردند؛ مرحوم شيخ طوسي گرفته تا بزرگان ديگر ادعاي اتّفاق كردند و گفتند احدي از محقّقان شيعه فتوا حكم به تحريف نكرده است. اين حشويه از شيعه و سني بالأخره هر گروهي هستند در هر جمعي كه به لطف الهي منقرض شدند اينها آمدند گفتند «حسبنا السنه» و قرآن چون تحريف شده است «معاذ الله» از حجّيّت افتاده است.
سؤال: ...
جواب: آن تحريف به معناي تفسير به رأي است، آنها كساني هستند كه خود كليني(رضوان الله عليه) و ساير بزرگان نقل كردند كه ائمه(عليهم السلام) فرمودند: اينها «أَنْ أَقَامُوا حُرُوفَهُ وَ حَرَّفُوا حُدُودَهُ»[7] اين نشانه تفسير به رأي است؛ يعني اينها تفسير به رأي كردند، البتّه تفسير به رأي هميشه هست؛ ولي كسي گوش به آن نميدهد. حضرت فرمود حروف قرآن را حفظ كردند؛ ولي به ميل خودشان معنا كردند. بنابراين اينها از يك سو يك نغمهاي سر دادند كه «حسبنا السنه»، آنها از يك نغمهاي سر دادند گفتند «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ»، بعضيها يك نغمه ثالث مشئوم ديگري سر دادند كه گفتند عقل كاري با دين ندارد، عقل جداي از دين است، دين فقط در همان امور نقلي است. پيامد تلخ اين كار در اوايل انقلاب خودش را نشان داد؛ در اوايل انقلاب وقتي سخن از ولايت فقيه و ولي فقيه و امثال ذلك شد همين گروه گفتند ولايت؛ يعني تدبير؛ يعني سرپرستي، فقه كه سرپرستي ندارد، دين كه سرپرستي و مديريت ندارد، ما كه مديريت فقهي نداريم، در هيچ كتاب فقهي نيامده شما كشور را چهطور اداره كنيد، بلکه در فقه بحث ميشود چه واجب است، چه حرام، چه حلال است و چه حرام. مديريت، اداره كردن كار، بخش سياست و اقتصادش و صدها كاري كه به عهده وزارتخانهها است اينها را كه عقل به عهده دارد، اينها را كه فقه به عهده ندارد. وقتي ما مديريت فقهي نداشتيم، مديريت ديني نداشتيم، وليّ ديني هم نداريم، ولي فقيه هم نداريم؛ اين حرفي بود كه در طليعه آن رياست جمهور آن رئيس جمهور فراري مخلوع رواج پيدا كرده بود که به دنبال آن حادثه تلخ جريان تخصّص و تعهّد مطرح شد كه آيا تخصّص مقدّم است يا تعهّد مقدّم است و اين براي خيلي از جوانهاي دانشگاه متأسّفانه جا افتاد كه ما مديريت ديني نداريم، مديريت فقهي نداريم. طلبههاي نوپا هم احياناً بدشان نميآمد كه اين حرفها را بپذيرند كه ما مديريت فقهي نداريم، مديريت ديني نداريم و وقتي مديريت ديني نداريم، مديريت فقهي نداريم، ولايت ديني و ولايت فقهي نسبت به كشور هم نداريم، ولي فقيه هم نداريم. ولي فقيه كارش اين است كه بگويد چه حلال است؟ چه حرام است؟ چه واجب است؟ چه مستحب؟ اما چگونه سدّ بسازيم؟ كشور را به سمت اقتصاد صنعتي ببريم يا تجاري؟ دامداري چهطور باشد؟ كشاورزي چهطور باشد؟ روابط بينالمللي چه باشد؟ روابط منطقهاي چه باشد؟ رژيم حقوقي درياي خزر چه باشد؟ اينها که كاري به دين ندارند؛ يك چنين حرفي را كه وقتي به يك جوان حوزوي يا دانشگاهي گفتند اينها باور كردند منشأ همه خطرها اين است كه عقل را كه از قويترين و غنيترين ادلّه حجت شرعي است، اين را از پيكره دين جدا كردند، دين را به نقل خلاصه كردند و گفتند آنچه را كه دين ميگويد عبارت است از همان است كه در كتاب و سنّت است و آنچه را كه عقل ميگويد كاري به دين ندارد، غافل از اينكه در غالب كتابهاي فقهي، بلكه همه كتابهاي فقهي عقل دوشادوش نقل به عنوان دليل شرعي ذكر ميشود؛ ميگويند: «و يدل عليه الادلة الاربعه»، كدام فقيه است كه به عقل براي دليل حكم شرعي استدلال نكرده باشد؟ اين كتابهاي فقهي است كه متعلق به بالأخره 1200 سال قبل تا الآن هست، حالا قبل آن در دسترس نيست، همه اينها نسخهٴ خطي و نسخه چاپيشان هست ـ از شيخ مفيد گرفته و استاتيدشان تا عصر كنوني ـ ميگويند فلان چيز حلال است عقلا و نقلاً يا واجب است عقلاً و نقلاً، در معاملات كه بخش مهم آن به عهده عقل است. اين بحثهاي عميقي كه در كتابهاي فقهي مطرح است که اجازه كاشف است يا ناقل؟ كشف حكمي دارد يا كشف حقيقي دارد؟ وصف تعبّد دارد يا شرط متأخّر دارد؟ همه اين بحثها متعلق به عقل ناب است، در هيچ آيهاي و در هيچ روايهاي سخن از سبق و لحوق اجازه و شرط متأخّر و كاشف حقيقي و كاشف حكمي و اجازه ناقل است و اينها مطرح نيست، اين در فقه ما است و در اصول هم كه اين روزها مرتّب شواهد آن ذكر شده است که ملاحظه فرموديد. بنابراين عقل مثل نقل و نقل مثل عقل اينها جزء ادله شرعي هستند و راه آن هم همان مثالهايي بود كه گفته شده است. شما اگر يك مطلبي را به وسيله آيهاي يا صحيحه زراره و محمد بن مسلم و عبدالله بن سنان و امثال ذلك ثابت كرديد اثر آن اين است كه بايد طبق او عمل كرد ميشود واجب و اگر عمل كرديم ميشود اطاعت، اگر نكرديم ميشود معصيت، مدح و ذم را هم به دنبال دارد، وعده و وعيد را هم به دنبال دارد، ثواب و عقاب كلامي را به دنبال دارد و سرانجام بهشت و جهنم را به عهده دارد. تمام اين آثار مترتّب فقهي و كلامي همانطوري كه بر يك آيه بار است و بر صحيحه زراره بار است بر دليل عقلي هم بار است، اگر دليل عقلي اقامه شده است كه كشور را بايد اينطور از نظر صنعت اداره كرد يا در كشاورزي اداره كرد و كسي عالماً عامداً اين كار را نكند معصيت كرده است استحقاق ذم دارد و وعيد الهي دامنگير او ميشود و سرانجام جهنّم و اگر اين كارها را «قربةً الي الله» انجام داده است، اطاعت كرده است، وعده الهي شامل او ميشود، ثواب دارد و سرانجام بهشت. هيچ فرقي بين دليل عقلي و دليل نقلي نيست، حالا گرچه در مديريت مملكت باشد. مگر ميشود اداره مملكت را با برهان عقلي انسان تثبيت كند و بعد بگويد اين عقل در قبال دين است، اين كاري به دين ندارد يا اصولاً دين آمده بخشي از حرفها را با عقل ما زده و بخشي از حرفها را با نقل گفته است؟ فرمود اينها بايد در خدمت هم باشند، خود عقل پيشاپيش گفت من جزء امّتان وحي هستم؛ قبل از اينكه كسي اين حرف را بزند خود عقل ميداندار اين كار است. عقل خودش را ميشناسد، قلمرو خودش را ميشناسد، محدوده خودش را ميشناسد، حضور خودش را در پيشگاه وحي هم ميشناسد و خاضع است، ميگويد الاّ و لابد من وحي ميخواهم و ذات اقدس «إله» از زبان عقل ببينيد چه سخن ميگويد ـ حالا اين را در آيات بعدي كه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) ذكر ميكند بازگو ميكنيم ـ خداي سبحان از زبان عقل سخن ميگويد و ميفرمايد ما براي بشر پيامبر فرستاديم. چرا برای بشر پيامبر فرستاديم؟ برای اينکه اگر براي بشر پيامبر نميفرستاديم بشر نه به كُنه هستي خودش پي ميبرد يك، نه جهان را درست ميشناخت دو، نه رابطه خود و جهان را درست تنظيم ميكرد سه، اين در سه گودال جهل ميماند و بعد هم كه ميمُرد ما اين را ميآورديم در صحنه محاكمه، اين به ما ميگفت تو كه ميدانستي من جاهلم من عاجزم، من خودم را درست نميشناسم يك، جهان را درست نميشناسم دو، معيار شناخت و ديد من هم محدود است و رابطه خود و جهان را نميدانم سه، بعد هم نميدانم وقتي كه مُردم يك چنين جايي ميآيم، چرا براي من پيغمبر و راهنما نفرستادي؟ اين حرف، حرف عقل است، آنگاه خداي سبحان از زبان عقل احتجاج ميكند و ميفرمايد ما پيامبران را فرستاديم تا مبادا انسان با عقل خود «عليه» ما قيام كند. اين آيه 164 سورهٴ مباركهٴ نساء كه قبلاً هم بازگو شد را ملاحظه بفرماييد؛ در سورهٴ مباركهٴ «نساء» آيه 164 و 165 فرمود ما ﴿وَ رُسُلاً﴾؛ يعني «ارسلنا رسلاً» ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيماً ٭ رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ﴾؛ ما انبيا را براي تبشير و انذار فرستاديم، بشارت به پرهيزكاران و انذار نسبت به تبهكاران، چرا اين كار را كرديم؟ ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾[8] ما بعد از اينكه انبيا فرستاديم بشر در قيامت نميتواند «عليه» ما حجت اقامه كند. با چه حجت اقامه كند؟ با قدرت عقلي خود، ديگر بشر در قيامت كه بخواهد احتجاج كند به ظاهر آيه و روايت كه تمسك نميكند، چون فرض بر اين است كه هيچ آيهاي و هيچ روايتي در عالم نيست، هيچ صحيفهاي هم در عالم نيست، نه تورات است و نه انجيل، نه صحف موسي است و نه زبور داوود، هيچ وحيي در عالم نيست؛ اين عقل است كه در درك مستقل است و خداي سبحان روي اين صحّه ميگذارد و ميفرمايد به اينكه من عقل را با سرمايه خلق كردم او خيلي چيز ميفهمد و فهم آن هم حجت است. من اگر پيغمبران را ارسال نميكردم همين عقل در قيامت به من ميگفت تو كه ميدانستي من بعد از مرگ كجا ميآيم، تو كه من را آفريدي ميدانستي كه من علمم محدود، جهلم بيشمار، عجزم بيشمار و قدرتم محدود است و ميدانستي كه من بعد از مرگ به كدام چاله ميافتم، ميخواستي راهنمايي معيّن كني. اين حجت بالغه عقل را كه عقل از ناحيه نقل نگرفته، چون سخن در اين است كه هيچ نقلي در عالم نيست. خداي سبحان ميفرمايد اگر ما انبيا نميفرستاديم، ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ﴾ را اعزام نميكرديم ما در برابر عقل محكوم بوديم و نميتوانستيم او را عذاب كنيم و نميتوانستيم نقل عالمانه او را جواب دهيم براي اينكه او به من ميگويد تو كه ميدانستي من كجا ميآيم، ميدانستي كه جهل من زياد است، عجز من زياد است چرا براي من راهنما نفرستادي كه من در اين چاله گير كردم؛ من انبيا فرستادم تا عقل «عليه» من قيام نكند و حجّت نداشته باشد. اين ميدانداري عقل است در مسائل معرفت، اين معلوم ميشود در هندسهمعرفت شناسي عقل يك جايگاه خيلي بلندي دارد، همين عقل است كه ميگويد پيشاپيش من امت وحي هستم وگرنه سفاهت ميشود. به تعبير قرآن كريم آن انديشهاي كه پيرو وحي نباشد آن سفاهت است نه عقل ﴿وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[9] و همينها در قيامت سفيهانه محشور ميشوند و امروز هم سفيه هستند، منتها حالا ظهور نكرده است. فرمود اگر كسي راه وحي را نرفته است سفيه است نه فقيه و نه حكيم ﴿وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ﴾، پس عقل اينقدر پايگاه قوي دارد كه خداي سبحان به حجت عقل بها ميدهد و ميفرمايد اگر ما انبيا نميفرستاديم اين احتجاج ميكرد، حالا كه انبيا فرستاديم اين حجتی ندارد و خلع سلاح شده است ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ معلوم ميشود که قبل از رُسُل حجت داشت؛ عقل اين اندازه است و حجت شرعي دارد، خدا پسندانه است، چيزي كه خدا پسندانه است حجت شرعي ميشود، اين را اگر از پيكره اسلام بگيريم «و جعلوا السلام عضين» و ﴿جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ﴾ پيامد تلخ آن يكي همين است كه گفتند ما مديريت ديني و فقهي نداريم، مديريت علمي داريم، اينها خيال كردند آنچه را كه عقل ميگويد مال خودشان است و اسلام همان است كه با نقل بيان شده است و اگر چيزي با عقل بيان شود اسلام نيست و جزء امور بشري است؛ پيامد تلخ ديگر هم تفسير خاتميّت است، اينها يك درد علمي است كه حوزه بايد پاسخ ميداد، البته داده است. آنها گفتند كه ميدانيد چرا وجود مبارك حضرت (عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثّناء) خاتم انبيا است؟ براي اينكه عقل بشر كامل شد ديگر از اين به بعد ـ معاذ الله ـ به وحي نيازي نيست، به اين علت است. اگر حوزه عقل را شكوفا ميكرد، تبيين ميكرد، جايگاهش را در هندسه معرفتي مشخص ميكرد، ميگفت بيرون از اين نقشه و هندسه شريعت نيست، جاي آن هم آنجاست، فلانجا جاي قرآن است، فلانجا جاي روايت است، فلانجا جاي عقل است، عقل سفيهانه نه، عقل فقيهانه و حكميانه آري، ديگر اين حرف را نميزدند و نميگفتند به اينكه اسلام دين خاتم است، خلاصه معناي آن انقطاع وحي است، معناي آن انقطاع شريعت است، معناي آن بينيازي از شريعت در مرحله بقاست، معناي آن اين است كه بعداً عقل كافي است؛ اين همان است كه در سورهٴ مباركهٴ «غافر» آيهٴ 83 فرمود به اينكه اينها كساني هستند كه وقتي احكام الهي بيايد ﴿فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾، منتها آن ملحدان حدوثاً اين حرف را ميزدند و اين روشنفكران بقاءً اين حرف را ميزنند، آنها ميگفتند ـ معاذ الله ـ اصلاً بشر نيازي به وحي ندارد و علم بشري كافي است، اينها هم ميگفتند به اينكه بشر ابتدايي و مياني نيازمند به وحي بود حالا كه علم ترقي كرده است و «به زير آوری چرخ نيلوفري را»[10] نيازي به وحي ندارد آنها حدوثاً و بقاءً منكر وحي بودند، اينها حدوثاً مقرّند و بقاءً منكرند. آيه 83 سورهٴ مباركهٴ «غافر» اين است ﴿فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ﴾ دين را ـ معاذالله ـ به استهزا گرفتند و گفتند اينها اساطير اولين است، علم و عقل ما براي ما كافي است.
اين تكه پاره كردن و تمثيل، مثلهمثله كردن و تأريب، اربااربا كردن دين خطرات فراواني كه داشت يكي اين بود که وقتي عقل از هندسه اسلام و معرفت فاصله گرفت آنوقت نزاع بين تخصّص و تعهّد درميگيرد که ما مديريت ديني نداريم، مديريت فقهي نداريم و وقتی مديريت فقهی نداشتيم مدير فقهي هم نداريم، قهراً ولايت فقيه و ولي فقيه هم نخواهيم داشت اين يك، خطر ديگر همان تفسير نابجاي خاتميّت است، گفتند چون عقل كافي است ما ديگر نيازي به وحي نداريم غافل از اينكه در وحيهاي گذشته همه جوامع و اصول و قواعد بيان نشده است، در اين شريعت قرّاء همه آن جوامع براي ﴿إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾[11] پيشبيني و در نظر گرفته شده است. رسالت عقل اجتهاد است در اين منابع و ادلّه؛ يعني دلو دادند، طناب دادند، چاه دادند و گفتند استنباط كن، استنباط؛ يعني برو داخل چاه «نبط» كن بجوش و بجوشان. اين آب را كه از دل چاه ميجوشانند ميگويد «استنبط الماء»، فرمود ما همه كارها را به شما داديم شما حالا دستي را دراز كنيد برويد ته چاه، اين همان اجتهاد است، اين «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيعُ»[12] همين است. سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در اين مسئله كه آيا در قصه و نبوت نوح(سلام الله عليه) جهاني بود يا نه يك بحث مبسوطي دارند، حتماً اين سه صفحه را ببينيد ايشان يك برهان خاصي درباره نبوت دارند. در غالب موارد به يك منابستهايي دربارهٴ اينكه بشر إلاّ و لابد پيغمبر ميخواهد، وحي ضروري است، نبوت ضروري است، رسالت ضروري است اين را در جايجاي الميزان دارند هم در ذيل آيه 230 سورهٴ مباركهٴ بقره كه ﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾ آنجا مبسوطاً بحث كردهاند[13] ، هم در موارد ديگر سخن گفتند، هم در ذيل همين قصه حضرت نوح(سلام الله عليه) كه جريان حضرت نوح عالمي بود يا نه[14] سه صفحه بحث کردند که سه صفحه ايشان؛ نظير سه صفحه متني شرايع است فوق مسئله نهايه الحكمة و مانند آن است سه صفحه متني است كه خوب ملاحظه بفرماييد كه نبوت ضروري است براي بشر هيچ چارهاي نيست همانطوري كه خداي سبحان درباره وحي تعبير كرد كه اين كتاب ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾[15] است به تعبير ايشان ميفرمايد اين ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ همان «بالضروري» است كه در منطق ميگويند، وقتي در اصطلاح منطقي به زبان منطق ميخواهد سخن بگويند ميگويند «الاربعة زوج بالضرورة»، وقتي به لسان كتاب و سنّت ميخواهند سخن بگويند ميگويند قرآن «حقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهِ» اين ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ همان «بالضروره» است، ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾[16] ؛ يعني «المعادُ حقٌ بالضرورة» «القرآنُ حقٌ بالضرورة» اين ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾؛ يعني شكبردار نيست. برهاني كه اقامه ميكنند همان برهان نبوت عام است كه خطوط كلي آن درست است و آن اينكه خداي سبحان حكيم «علي الاطلاق» است، «خالق علي الاطلاق» است، «رب علي الاطلاق» است و تدبير هر موجودي به عهده او است اين يك، هر موجودي را به كمال مناسب آن ميرساند و راهنمايي ميكند دو، انسان از اين قانون عمومي مستثنيٰ نيست اين سه، انسان راهي دارد، مقصدي دارد، مقصودي دارد و بايد اين راه را تطرق كند، به مقصد برسد، به لقاي مقصود بار يابد اين چهار، يك راهي را براي او مشخص كرد و راهنمايي را براي او مشخص كرد كه بفهمد اين راه رفتني است يك الگوهايي هم بايد باشند كه اين راه را رفته باشند و آن انسان ديده باشد، همه اينها را مشخص كردند. اين دو ـ سه صفحه درباره مسئله نبوت است كه چون در ذيل آيه 213 سورهٴ مباركهٴ بقره مبسوطاً بحث شد اين سه صفحه اينجا بازگو نميشود. ميفرمايد سرّ اينكه انسان نيازمند به وحي است اين است كه انسان مدني «بالطبع الثاني» است، نه مدني «بالطبع الاوّل». انسان يك فطرتي دارد و يك طبيعتي که طبيعت او را براساس ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ﴾[17] بايد تبيين كرد و فطرت او را براساس ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي﴾[18] بايد تحليل كرد؛ براساس فطرت ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾[19] است اما براساس طبيعت ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ﴾ اين طبيعت و دنيا براي او نقد است، محسوس او است، اين روزانه با اين محسوس در ارتباط است؛ لذا طبيعتگراست، حسگراست و طبعاً به طرف طبيعت مايل است. بيش از پنجاه مورد ذات اقدس «إله» در قرآن كريم از انسان به مذمّت ياد كرده است: ﴿إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ﴾[20] ، ﴿إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً ٭ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً ٭ وَ إِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً﴾[21] ، ﴿وَ كَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولاً﴾[22] ، ﴿وَ كَانَ الْإِنْسَانُ كَفُوراً﴾[23] ، ﴿وَ كَانَ الْإِنْسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلاً﴾[24] بيش از پنجاه مورد در مذمت انسان است، اگر بخشي از آيات نظير ﴿وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾[25] آمده اين ناظر به فطرت او است وگرنه اين جريان طبيعت را كه ديگري هم دارد. شما در سورهٴ مباركهٴ مؤمنون وقتي قدم به قدم اين آيات را بررسي ميكنيد ميبينيد اين حيوانات در بارداريشان، در مادر شدنشان، در زايمانشان همين مراحل را دارند؛ يعني نكاح هست، لقاء هست، نطفه هست، علقة هست، مضغه هست، جنين هست و اينكه فرمود اين نطفه بود ﴿ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ﴾[26] كذا و كذا، اين مراحلي كه در سورهٴ مباركهٴ «مومنون» براي انسان ذكر ميكند، اين براي گوسفند هم كه هست و همه اين مراحل را هم گوسفند دارد؛ تمام تفاوت در اين است كه ﴿ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾[27] تمام فرق اين است، اين را يك طوري ديگري انجام داديم، آنها بالأخره حيوانند در همان محدوده طبيعت و يك قدري بالاتر از طبيعت به دنيا ميآيند، اما ما اين را ملكوتي كرديم ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ اين ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ﴾ برای ﴿ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ است نه برای اينكه نطفه بود و علقه بود و مضغه بود و جنين بود و ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ اينكه در گوسفند و برّه هم هست. اين بخش ماورای طبيعي آن كه ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ را به دنبال دارد در دسترس نيست، غالب مردم اينچنين هستند.
سؤال: ...
اينجا جاي اين است كه بفرمايد: ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾، تا اينجا كه آمد مرز مشترك انسان و حيوان بود، از آن به بعد ديگر مرز مشترك انسان و فرشتهها است، مشترك با طبيعت نيست، آن در دسترس نيست، آن «بالقوه» است تا شكوفا شود طول ميكشد. انبيا آمدند «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[28] را شکوفا کنند، آن قسمتهاي عادي كه فراوان است و قرآن كريم هرجا سخن از خورد و خواب است طبيعت انسان را با دام يكجا ذكر ميكند؛ ميفرمايد ما باران فرستاديم، ميوههايي، سبزههايي، لبنياتي، گوشتي پيدا شد يك قدري خودتان بخوريد و يك قدري به دامهايتان دهيد ﴿مَتَاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ﴾[29] ، ﴿كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعَامَكُمْ﴾[30] ، اما آنجا كه سخن از فهميدن و ادب و انسانيّت و توحيد و درك است انسانها را با فرشته ذكر ميكند ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلاَئِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ﴾[31] اگر سخن از علماست در صف ملائكه است، سخن از اغنيا و مالداران است در صف دامهاست ﴿كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعَامَكُمْ﴾، ﴿مَتَاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ﴾ از اين قبيل است. آن ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ برای آن جنبه ملكوتش است، اكثري انسانها در اكثر موارد گرفتار همين طبيعت هستند به همين دليل بيش از پنجاه آيه در مذمّت و نكوهش انسان آمده است، يك چند آيه مختصري درباره عظمت انسان آمده كه آن جهت خليفه است وگرنه ﴿إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً﴾[32] و اينکه قلبهايشان ﴿كَالْحِجَارَةِ﴾[33] ، بلكه ﴿أَشَدُّ قَسْوَةً﴾[34] همه اينها تازيانههايي است كه قرآن به اين تبهكارها ميزند و آنچه را هم كه ما تجربه كرديم و ميكنيم همين است كه بشر ﴿إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى ٭ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى﴾[35] پس بشر الا و لابد اكثري اينها مستخدم و مستثمر «بالطبع» هستند نه «مدني بالطبع» هر كه دستش رسيد دلش ميخواهد استثمار كند و چون ديگری هم مستثمر «بالطبع» است چارهای جز قانون ندارند، نه اينكه انسان «مدني بالطبع» باشد، تمدن برای طبع ثانوي انسان است وگرنه استثمار طبع اولي او است، هر كسي دستش به هر چه رسيد اهل استثمار است. «الانسان مستثمر بالطبع الاولي، مدني بالطبع الثانوي» اين در محدوده طبيعت است، اما «الهي بالفطره»، مسئله فطرت جداست، مسئله طبيعت جداست، چون اينچنين است چاره جزو وحي نيست كه كسي بخواهد قانون بالاخره ميخواهند، اگر ميخواهند قانون وضع كنند به سود خود قانون وضع ميكنند يا جاهلند يا عاجزند يا شهوياند يا غصبياند، مادهاي، تبصرهاي، اصلي، فرعي تنظيم ميشود كه به سود آنها و جلال آنها باشد و اين هم كه ما در دنياي كنوني ميبينيم همين است كه بشر غالباً به طرف طبيعت گرايش دارد و هيچ چارهاي جز وحي نيست، اين برهاني است كه ايشان ذكر ميكنند ـ در همان ذيل آيهٴ 213 و در جاهاي ديگر اينجا هم ذكر ميكنند كه حتماً ملاحظه بفرماييد ـ تا اينجا حق است بعد نتيجهاي كه ميگيرند ميفرمايد به اينكه بشر اولي ساده زندگي ميكرد ﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾ بعد اختلاف كردند ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ﴾[36] حالا كه ميخواهد پيامبر بيايد اين پيامبر بايد عمومي باشد، اين برهان مسئله است كه نوح(سلام الله عليه) جريانش عمومي بود تا كمكم نتيجه بگيرند كه طوفان هم عمومي است، ايشان ميفرمايد رسالت نوح(سلام الله عليه) رسالت جهاني بود، ميفرمايد گرچه پيش ما شيعهها اين است كه رسالت آن حضرت جهاني بود و برخي از روايات اهل بيت(عليهم السلام) اين را تأييد ميكند يك، اهل سنت دو گروه هستند بعضي موافق با ما هستند و ميگويند رسالت آن حضرت جهاني بود دو، برخي مخالف با ما هستند و ميگويند رسالت آن حضرت مقطعي و موردي بود سه، آنها كه ميگويند مقطعي و موردي بود به اين حديث صحيح به زعمشان تمسك ميكنند كه وجود مبارك پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثّناء) فرمود هر پيامبري براي قوم خاص مبعوث شد «يبعث الي قومه خاصّه و بعثت الي الناس عامه»[37] به استناد اين حديث ميگويند تمام انبيا نبوّتشان موردي و مقطعي بود و نبوّت وجود مبارك حضرت عام است، پس آنكه نبوّتش عام است تنها پيغمبر است غافل از اينكه اين حديث ناظر به عموميّت زماني است نه مكاني و ما بحثمان در عموميت مكاني است. آيا وجود مبارك نوح در عصري كه زندگي ميكردند كل كره زمين قلمرو نبوت او بود يا نه همين محدوده خاورميانه؟ آنكه درباره پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثّناء) آمده است آن همگاني بودن يك، هميشگي بودن دو؛ يعني كلاًّ و دائماً، بله اين مخصوص پيغمبر ما است، براي همه مردم و در همه عصر، اين مخصوص است و معناي حديث هم اين است. سيدنا الاستاد بعد از اينكه اقوال مسئله را نقل كردند ميفرمودند: اينها هركدام به ظواهر تمسك كردند، يكي به ظاهر تمسك كرده و يكي در ظاهر نقد كرده است. راه اساسي اين نيست، راه اساسي اين است كه ما الان داريم طي ميكنيم؛ آن وقت مسئله ضرورت نبوت عام و احتياج بشر به نبوّت را در ظرف سه صفحه تبيين ميكند و ميفرمايد حالا كه معلوم شد بشر نيازمند به نبوّت است، اين بشري كه از سادگي درآمده، زندگي پيچيده را دارد تجربه ميكند، نيازمند به نبوت است ميشود در يك مقطع پيغمبر داشته باشد و در بقيّه نداشته باشد يا اگر بقيه پيغمبر داشتند اسم او را اصلاً خدا در قرآن نبرد؟ تا اينجا فرمايش ايشان درست؛ يعني برهان نبوّت تام است، بشر «بالطبع» مستثمر است، «بالفطرة» متدّين، آنها كه ﴿وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا﴾[38] كه فطري فكر نميكنند و طبيعي ميانديشند اينها مستثمر و مستخدمند يا مستبد و مستحمرند و به هر جا که رسيده مشكل دارد، جامعه بشر هم نيازمند به وحي است اينها هم حق، اوّلين باري هم كه پيامبر ميآيد نبوت بايد گسترده باشد تا اينجا درست است، اما حالا يك پيغمبر میخواهد يا چند پيغمبر؟ ايشان استبعاد ميكند ميفرمايد يا بقيّه مردم بيوحي و بينبوّت هستند يا هستند و نام آن پيامبر اصلاً در قرآن نيامده است «لنا ان نختار شق الثاني». ميگوييم بله، ممكن است ديگران پيغمبر داشتند نامشان هم در قرآن نيامده، به اين دو شاهد؛ يكي در سورهٴ «غافر»، يكي در سورهٴ «نساء» كه خود خدا فرمود ما قصه خيلي از انبيا را نگفتيم ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ﴾[39] برهان شما كه عام «لا يثبت الخاص»، شما برهان نوبت عام داريد. شما فرموديد تمام بشر پيامبر ميخواهد، بله درست است، اما حالا يك نفر بايد پيامبر همه باشد يا در شرق يك پيامبر، غرب يك پيامبر، شمال يك پيامبر، جنوب يك پيامبر، اين چه محذوري دارد؟ اهمال كه نشده است ﴿أَنْ يُتْرَكَ سُدًى﴾[40] انبيا دارند منتها برابر همين آيهٴ 164 سورهٴ «نساء» اين است كه ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾ اين نه معنايش اين است كه ما بعداً ميگوييم برای اينكه اين سوره «نساء» در مدينه نازل شده و آن سوره «غافر» در مكه نازل شده است. سورهٴ «غافر» آيهٴ 78 اين است كه ﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ﴾ سرّ نگفتن آن هم در جلسات قبل بازگو شد دسترسي نبود قصه انبيايي را نقل ميكند كه بعد به دنبالش به امّتها بگويد ﴿فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كَانَ﴾[41] مگر مردم چه وسيلهاي داشتند كه آن طرف آب و اين طرف آب را بررسي كنند يا چقدر امكاناتي دشتند، اما دليل بر استحاله نيست كه كسي استبعاد كند بگويد نه نميشود نوح به تنهايي پيامبر جهاني باشد، براي اينكه آن روز چگونه كل زمين را با فقدان وسايل يك پيامبر اداره ميكرد؟ اوّلاً جمعيت آن روز خيلي نبود، ثانياً نمايندهها و گزارشها فراوان بود، حالا وجود مبارك موسای كليم يا عيسای مسيح(سلام الله عليهما) كه پيامبر اولوالعزم بودند و جهاني بودند مگر اينها خودشان ميرفتند يا دارد ﴿أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ ... فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ﴾[42] و مانند آن؟
سؤال: ...
جواب: بله، عقل خيلي از چيزها را نميفهمد، عقل مستقلاتي دارد، عقل در غيب هيچ دسترسي ندارد، الان سؤال كنيد بهشت چيست؟ ميگويد «لست ادري»، جهنم چگونه است؟ «لست ادري»، تطاير كتب چگونه است؟ «لست ادري»، صراط چهطوري است؟ «لست ادري»، ميزان چهطوري است؟ «لست ادري»، در جزئيات كه اصلاً عقل دسترسي ندارد، در غيب كه اصلاً عقل دسترسي ندارد، آدم چگونه خلق شد؟ بهشت آدم چگونه بود؟ خلافت چگونه بود؟ تكتك اين موارد ميگويند «لست ادري»، در خيلي از اشياء چنين است؛ مثلاً فلان چيز حلال است يا حرام؟ ضرر دارد يا نه؟ ميگويد «لست ادري» من يك مقداري از اين خواص اشياء را فهميدم بقيه «لست ادري»، خود عقل ميفهمد. آنچه را كه براي او «بيّنالرشد» شد، بين او و بين خدا حجّت است و آنچه را كه «بيّنالرشد» نيست نيازمند به وحي است در برابر وحي ميگويد «آمنا» و «سلمنا» و «صدقنا» اينقدر مجهولات براي عقل هست ـ الي ماشاء الله ـ آنقدر كه خدا غني است ما محتاجيم، آنوقت همه اينها را عقل ميفهمد، لكن يك سلسله مستقلاتي هم دارد. الان ميفهمد كه درشرايط كنوني اين كشور را بايد با صنعت اداره كرد يا با كشاورزي، ميتواند با همكاري چند تا مهندس بفهمد كه فلانجا براي نجات از آبرفت اين سد آن بايد خاكي باشد يا بتوني، اينها را کاملاً میفهمد؛ اين مقدار را كه ميفهمد براي او واجب است انجام دهد و آن مقدار را هم كه نميفهمد محتاج به راهنمايي راهنمايان غيبي است.
«و الحمد لله رب العالمين»