درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

82/09/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره یونس/آیه 104 الی 107

 

﴿قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ دِيني فَلاَ أَعْبُدُ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَلكِنْ أَعْبُدُ اللَّهَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ وَأُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ المُؤْمِنِينَ﴾(۱۰٤)﴿وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً وَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ المُشْرِكِينَ﴾(۱۰۵)﴿وَلاَ تَدْعُ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكَ وَلاَ يَضُرُّكَ فَإِن فَعَلْتَ فَإِنَّكَ إِذاً مِنَ الظَّالِمِينَ﴾(۱۰۶)﴿وَإِن يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلاَ رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الغَفُورُ الرَّحِيمُ﴾(۱۰۷)

 

بخش پاياني سوره مباركه يونس به آن جمع‌بندي نهايي مي‌رسد كه عصاره اين سوره در بخش پاياني مطرح است و خطاب را از مشركان حجاز و اهل كتاب حجاز توسعه دادند به عموم مردم چه مردم آن عصر چه مردم اعصار آينده الي يوم القيامه فرمودند بالأخره كمال هم تلفيقي از حسن فعلي و فاعلي است يعني هم بايد كار خوب باشد هم صاحبْ كار خوب باشد تا انسان بشود كامل اگر كاري خوب بود و صاحبْ كار معتقد موحد مخلِص و با نيّت سالم نبود اين به مقصد نمي‌رسد يا اگر شخص مؤمن بود ولي كار صالحي انجام نداد اين هم به مقصد نمي‌رسد مجموع حسن فعلي و فاعلي يعني هم كار بايد خوب باشد هم صاحبْ كار بايد مخلِص باشد كه باعث كمال است لازم است لذا در قرآن كريم مسئله ايمان و عمل صالح مطرح است ايمان به حسن فاعلي برمي‌گردد كه شخص بايد معتقد و موحد باشد و كامل و عمل صالح به حسن فعلي برمي‌گردد ذات اقدس الاه به پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود من يك مكتبي دارم كه خودم رهبري آن مكتب را دارم معلم كتابم معلم حكمتم مزكّيِ نفوسم رهبري مردم را به عهده دارم اين مكتب من، فعل من و كار من و برنامه من حق است خود من هم محق شما درباره من بخواهيد حرف داشته باشيد وضع من اين است موضع من اين است كه من موحدم و لاغير درباره مكتبم و دينم بخواهيد حرف داشته باشيد دينم دين توحيد است من مي‌گويم انسان چون نيازمند است بالأخره بايد به كسي مراجعه كند اگر انسان حالا اين مبادي را خوب ملاحظه بفرماييد كه اگر خداي ناكرده يكي از اين مبادي آسيب ببيند برهان مختل است مختل است يعني چه؟ مي‌گويند فلان بيان مختل است يعني چه؟ يعني در خلال اين يك بيگانه‌اي راه پيدا كرده اين منسجم نيست وسطش جاخالي دارد اگر حد وسط آن توان را نداشته باشد كه اكبر و اصغر را به هم مرتبط كند اين مي‌شود مختل يعني اين وسط خالي است خللي پيدا شده يعني در خلال اين مقدمه و نتيجه اين وسط خالي است حرفي كه بين مقدمه و نتيجه‌اش ربط منطقي نباشد مي‌گويند در خلال اين بيگانه راه پيدا كرده اينجا هوا نفوذ دارد اما وقتي كه منسجم باشد مختل نيست در خلال آن بيگانه نيست فرمود اين مبادي را خوب ملاحظه بفرماييد كه آيا بشر محتاج است يا نه بايد بالأخره سر بسايد يا نه بايد ايمان بياورد يا نه بشر يك موجودي است نيازمند اين‌طور نيست كه محتاج نباشد اين از ساده‌ترين وسائل گرفته تا پيچيده‌ترين مسائل محتاج است در اين ترديدي نيست و خودش هم آن توان را ندارد كه خودكفا باشد هوا را تهيه كند غذا را تهيه كند بيماريها را بشناسد دردها را بشناسد داروها را بشناسد گذشته‌اش را بداند آينده‌اش را بداند بعد از مرگش را تأمين كند يقيناً خودش نمي‌تواند اين كارها را انجام بدهد اين دو، در مسائل اجتماعي كه مي‌گويند انسان متمدن است مدني بالطبع است يا مدني بالاضطرار است براي آن است كه نيازهاي يكديگر را رفع بكنند اين يك چيزي نيست كه برهان بخواهد اين يك امر روشني است اما بالأخره انسان وقتي كه ثابت شد يك موجود ابدي است روح مجرد دارد و هرگز از بين نمي‌رود ... بايد تمام كارهاي او هم به گذشته‌اش مرتبط باشد هم به سود آينده‌اش باشد پس به يك سلسله امور فراواني نيازمند است خودش كه نمي‌تواند اين نيازها را برطرف كند لابد ديگري بايد او را هدايت كند ديگري اگر مثل او باشد كه خب بالأخره يك محتاجي به محتاجي نمي‌تواند تكيه كند اين بيان نوراني امام سجاد (سلام الله عليه) در صحيفه سجاديه برهان خوبي است تامّ است فرمود «طلب المحتاج إليَ المحتاج سفه من رأيه وَ ضلّة من عقله»[1] اين كار سفيهانه است كه يك بشر به بشر تكيه كند خب او هم مثل همين است اگر كسي قانون خود را بخواهد از بشر بگيرد [از] مثل خودش بگيرد اين سفاهت است ضلالت اين از بيانات نوراني وجود مبارك امام سجاد (سلام الله عليه) است در صحيفه «طلب المحتاج إليَ المحتاج سفه من رأيه وَ ضلّة من عقله»[2] حالا فرق نمي‌كند يا مسائل مالي را بخواهد يا مسائل فكري را بخواهد كه به او بخواهد تكيه كند وقتي به عالمان دين مراجعه مي‌كنند اينها را به عنوان خبير و به عنوان سفير مي‌شناسند مي‌گويند شما خبيريد سفيريد رفتيد حوزه‌ها درس خوانديد بگوييد ببينيم پيغمبر ما چه فرمود امام ما چه فرمود نمي‌گويند كه شما چه مي‌گوييد و اگر كسي به ديگري تكيه كند اين مي‌شود سفيه از نظر انديشه ضالّ از نظر انگيزه بالأخره انسان يك فهمي دارد و يك تصميمي فرمود هم محلّ فهم او مشكل دارد هم محلّ عزم او هم جزم او هم عزم او «طلب المحتاج إليَ المحتاج سفه من رأيه وَ ضلّة من عقله»[3] پس يك مبدئي مي‌خواهد يك تكيه‌گاهي مي‌خواهد كه انسان اگر بخواهد به آن مراجعه كند سفاهت نباشد و ضلالت نباشد و آن كسي است كه همه امور از ضرر و نفع به دست او و رهبري اوست تا برسد به آن مهم‌ترين كار كه حيات و زندگي و مرگ و مردن است به دست اوست در اين آيه به اين بخشهاي ساده و آن بخشهاي پيچيده اشاره فرمود و بينهما هم مراتب فرمود هم مسئله ضرر و نفع به دست خداست و هم مسئله حيات و ممات به دست خداست بالأخره يك كسي كه اين عالم را آفريد و شما را آفريد و مرگ شما را تعيين مي‌كند در عالم هست يا نيست اگر نباشد كه عالم مي‌شود گزاف و گتره جا براي استدلال نيست اگر هست آن كس نه شماييد نه مثل شما كسي كه بر مرگ مسلط است نبايد بميرد كسي كه بر حيات مسلط است قيومِ حيات است مي‌شود حي قيوم الذي ﴿لاتأخذه سنة و لانوم﴾[4] پس اگر درباره من سخن مي‌گوييد كه به حسن فاعلي برمي‌گردد من موحّد خالصم اگر درباره مكتبم حرف داريد مكتبم توحيد است و به دست ذات اقدس الاه است ﴿قل يا ايها الناس ان كنتم في شك من ديني﴾ نه در اصل دين آنجا كه سخن از ترديد در مكتب است ﴿وَ ان كنتم في ريب مما نزلنا علي عبدنا﴾[5] است شما اگر شك داريد قرآن معجزه است بياييد مثل اين بياوريد اما اينجا اين دو محور مورد بحث قرار گرفت يكي اينكه در اصل دين شك داريد يكي اينكه من آيا نسبت به دين پايدارم يا نه وفادارم يا نه بالأخره مي‌توانيد مرا از پاي دربياوريد يا نه يا تهديد يا تحبيب يا با نفوذ يا با شمشير مي‌توانيد ما را از پاي دربياوريد؟ ما كه اين‌طور نيستيم دين ما هم حق است پس بنابراين حواستان را جمع بكنيد

سؤال: ... جواب: آن با اضطراب همراه است ريب بدتر از شك است لذا فرمود ﴿فهم في ريبهم يترددون﴾[6] فرمود اگر درباره من سخن مي‌گوييد ﴿فلا اعبد الذين تعبدون من دون الله﴾ آنچه را كه شما از غير خدا مي‌پرستيد من هرگز آنها را نمي‌پرستم حواستان جمع باشد و به هيچ عاملي هم دست از دينم برنمي‌دارم خب من چه را مي‌پرستم و چه كسي را مي‌پرستم؟ ﴿ولكن اعبد الله الذي يتوفٰكم﴾ اين ضمن اينكه حسن فاعلي را بيان مي‌كند و استقامت و استواري خود را در دين بيان مي‌كند برهاني هم بر صحّت مكتبش اقامه مي‌كند من خدايي را مي‌پرستم كه مرگ شما دست اوست آخر مهم‌ترين حادثه مرگ است ديگر، اين مرگ از اين حيات قوي‌تر است چون اينها خيال مي‌كنند مرگ يعني نابودي در حالي‌كه مرگ هجرت است اينها كه فكر مي‌كردند انسان با مردن نابود مي‌شود اينها چون حقيقت مرگ را نمي‌دانستند مرگ مخلوق است موجود است هجرت است منتها چهره‌اش به سمت دنيا، چون ترك دنيا و اقبال آخرت است ما اين ترك را مي‌بينيم خيال مي‌كنيم نابودي است وگرنه «ولكنّكم تنتقلون من دار الي دار»[7] و انسان به ضيافت خداي سبحان مي‌رود وقتي مي‌ميرد ﴿وَ لكن اعبدالله الذي يتوفٰكم﴾ اين برهان عقلي، بالأخره كسي را انسان بايد بپرستد كه حيات و ممات به دست اوست حيات و ممات به دست خداست بايد او را پرستيد اين‌چنين نيست كه ما بگوييم رهاييم و آزاديم محتاج نيستيم يا حاجتمان را خودمان برطرف مي‌كنيم يا مثل ما برطرف مي‌كند اين برهان عقلي، برهان نقلي هم همين را تأييد مي‌كند فرمود ﴿و امرت ان اكون من المؤمنين﴾ يعني برهان عقلي كه حد وسطش اين است كسي كه حيات و ممات به دست اوست بايد در برابر او خضوع كرد خدا حيات و ممات به دست اوست هر كس حيات و ممات به دست او بود بايد در پيشگاه او خضوع كرد بايد در پيشگاه خدا خضوع كرد اين مي‌شود اين مي‌شود شكل اول اين مي‌شود برهان منطقي منتها اين برهان عقلي را وجود مبارك حضرت به همين جمله بيان كرده ﴿ولكن اعبد الله الذي يتوفٰكم﴾ اگر برهان نباشد آنها مي‌گويند خب شما مي‌پرستيد ما دوست داريم طور ديگري بپرستيم ولي اين برهان .....

حد وسط قرار مي‌گيرد گاهي ظلم، در مسائل حكمت نظري يعني آنجا كه سخن از بود و نبود است كه چه در عالم هست چه در عالم نيست مثل علوم تجربي علوم رياضي حكمت و كلام عرفان نظري در اينها در هيچ يك از اينها حد وسطش من دوست دارم من خوشم مي‌آيد من دوست ندارم من بدم مي‌آيد جا ندارد اصلاً يعني در مسائل طبيعي در مسائل رياضي در مسائل فلسفي در مسائل كلامي در مسائل عرفان نظري همه اينها حدود وسطاي خاص خودشان را دارند مثل اينكه در فقه و اصول هم همين‌طور است منتها اين فقه و اصول در اين حرام و حلال است هيچ فقيه نمي‌تواند بگويد من اين را دوست دارم يا آن را دوست ندارم همه تابع دليل نقلي‌اند بالأخره، در مسائل عقلي هم همين‌طور است حد وسط هيچ دليل اين نيست كه من اين را دوست دارم يا آن را دوست ندارم اين بد است يا آن خوب است يا اين ظلم است يا آن عدل است چون محور بحث بود و نبود است چه چيزي هست چه چيزي نيست اما در حكمت عملي كه مسئله ايمان است و اخلاق است و قبول و پذيرش است در اين مسئله حكمت عملي من دوست دارم مي‌تواند حد وسط باشد من نمي‌پذيرم مي‌تواند حد وسط باشد اين عدل است مي‌تواند حد وسط باشد اين ظلم است مي‌تواند حد وسط باشد اين خوب است يا اين بد است مي‌تواند حد وسط باشد شما در هيچ كتاب از كتابهاي وسيع علوم تجربي يا رياضي يا حكمت و كلام و عرفان نظري نمي‌بينيد كه يك مستدِلّي برهان اقامه كند كه من اين را دوست ندارم و او را دوست دارم اما وقتي مسئله توحيد از آن بود و نبود به اين بايد مي‌رسد يعني از مرحله اينكه چه هست و چه نيست كه فقط جنبه علمي محض است به اين بايد و نبايد مي‌رسد كه انسان مي‌پذيرد يا نمي‌پذيرد در اين دالان انتقالي جا براي محبت هست جا براي عدل و ظلم هست و مانند آن اين متن شرحش اين است كه شما در جريان حضرت ابراهيم (سلام الله عليه) مي‌بينيد اين دو تا گفتمان دارد برهان دارد مناظره دارد ديالوگ دارد و مانند آن يك جا فقط نظريِ محض است آنجا كه با نمرود و اينها بحث مي‌كند نمرود وقتي كه از وجود مبارك حضرت ابراهيم (سلام الله عليه) سئوال مي‌كند كه رب تو كيست يا حضرت ابتدائاً مي‌خواهد رب خود را تشريح كند مي‌فرمايد ﴿ربي الذي يحيي و يميت﴾[8] يعني آن كسي كه حيات و ممات به دست اوست او بايد رب باشد خدا حيات و ممات به دست اوست اين صغرا و هر كس حيات و ممات به دست اوست او رب است اين كبرا پس رب من خداست اين نتيجه آن هم گفت ﴿انا احيي و اميت﴾[9] بعد آن افسانه را راه‌اندازي كرده است بعد وجود مبارك ابراهيم خليل ديد اين آن مطلب را درست تلقي نكرده درك نكرده نه اينكه دست از آن برهان برداشت آن برهان مثلاً _معاذالله_ اشكالي داشت نه همان برهان را شفاف‌تر روشن‌تر آفتابي‌تر به صورت آفتاب درآورده ﴿فان الله يأتي بالشمس من المشرق فَأتِ بها من المغرب﴾[10] اين معنايش اين نيست كه برهان اول باطل بود شما اين برهان دوم را كه تحليل مي‌كنيد مي‌بينيد همان درمي‌آيد چيز ديگري نيست منتها اين يك قدري آفتابي‌تر است روشن‌تر است ساده‌تر است ديگر قابل مغالطه نيست همگان مي‌فهمند ﴿ربي الذي يحيي و يميت﴾ را به ﴿فان الله يأتي بالشمس من المشرق فأتِ بها من المغرب﴾[11] فرمود آن وقت ﴿فبهت الذي كفر﴾[12] تمام اين دو تا برهان همه‌اش در بود و نبود دور مي‌زند هست و نيست دور مي‌زند هيچ جا سخن از من دوست دارم يا اين بد است اين عدل است يا آن ظلم است نيست اما وقتي در جريان محاجّهٴ با ستاره‌پرستها و امثال ذلك سخن مي‌گويد جريان موضع خودش و عقيده خودش و ايمان خودش را هم مي‌خواهد تشريح كند لذا اين را به صورت فرض درآورده يك وقت بحث مي‌كنند كه آيا ستاره خداست يا نه آنجا جاي اين نيست كه من «احب الآفلين» را يا ﴿لا أحب الآفلين﴾[13] را حالا شما مي‌خواهيد دوست داشته باشيد يا نداشته باشيد اينجا جاي آن نيست كه كسي بگويد ﴿لا أحب الآفلين﴾[14] تا او بگويد «انا احب الآفلين»

سؤال: ... جواب: اگر سخن از اين است كه آيا شمس رب است آيا قمر رب است قرآن كريم غالب اين موارد را نقل مي‌كند مي‌فرمايد آخر از اينها چه ساخته است از شمس چه ساخته است از قمر چه ساخته است خب شمس آفرين را بپرست همان آيه‌اي كه تلاوتش سجده واجب دارد همين است پس چرا آنها را مي‌پرستيد شمس آفرين را بپرستيد اينجا سخن از اينكه اين بد است آن خوب است تا يك كسي بگويد من دوست دارم كسي بگويد من دوست ندارم اينها نيست اما وقتي كسي فرض كرده كه خداي من كيست من در برابر چه موجودي بخواهم سر بسايم و خضوع بكنم و او را به عنوان رب قبول داشته باشم به او مؤمن باشم اينجا يك سلسله مطالب علمي است كه بود و نبود در آن است يك سلسله مسائل اعتقادي و عملي است كه بايد و نبايد در آن است اين قبلاً هم عرض شد كه ما در مسئله ايمان دو تا گره مي‌خواهيم دو تا عقد مي‌خواهيم يك علم مي‌خواهيم و يك قبول و باور در مسائل علمي كه آنجا فقط سخن از بود و نبود و هست و نيست و امثال ذلك است آنجا يك عقد است يك گره است كه مستحضريد در منطق قضيه را مي‌گويند عقد چرا مي‌گويند عقد براي اينكه بين موضوع و محمول گره مي‌خورد قضيه را كه عقد مي‌گويند براي اينكه آن رابط بين موضوع و محمول آن هو يا آن اصل يا هر تعبير ديگر گره مي‌زند مي‌گوييد زيد ايستاده است تا اين است نيامده اين مشكوك است كه آيا قيام براي زيد است يا براي زيد نيست ولي وقتي است آمد اين موضوع و محمول به هم گره مي‌خورند و آدم عالم مي‌شود كه زيد ايستاده است اين يك گره اين در مسائل بود و نبود است و علمي است و تئوري اما انسان بايد اين را باور بكند از اينجا مسئله حكمت عملي و ايمان شروع مي‌شود حالا اينكه هست ما قبول داريم يا نداريم؟ بعضي‌ها با اينكه برايشان ثابت شده است چه حق است چه باطل است به جانشان گره نمي‌زنند يعني عقيده پيدا نمي‌كنند اين عقيده اين گره دوم است اين عقد دوم است يعني انسان محصول علم را با جان خود گره بزند معتقد بشود چنين آدم معتقدي كه اين گره دوم را به جان خود زد يعني آن عصاره علمي را به جان خود بست شد معتقد عقيده پيدا كرده است اين ايمان دارد به آن مطالبي كه علمي است فرعون و امثال فرعون آن عقد اول را دارند يعني فهميدند حق با موساي كليم است فهميدند اين سحر نيست معجزه است اما به جانشان گره نزدند وجود مبارك موساي كليم فرمود آخر تو كه مي‌داني كه حق با من است خب قبول كن بپذير ﴿لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السمٰوات﴾[15] خب چرا باور نمي‌كني يا خداي سبحان درباره فراعنه فرمود ﴿و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم﴾[16] اين كه مي‌بينيد دو تا طلبه در اوائل امر وقتي مباحثه مي‌كنند ثالث اينها هم خداست هيچ كسي در كنار اينها نيست براي يكي از اينها معلوم شد حق با رفيقش است حالا در ادبيات بحث مي‌كنند مقدمات بحث مي‌كنند نحو و صرف بحث مي‌كنند اين با اينكه فهميد حق با رفيق اوست اين حاضر نيست تسليم بشود تمام تلاش و كوشش او اين است كه حرف خودش را تثبيت بكند _معاذالله_ اين ديگر بعد عالم رباني نخواهد شد اين الان يك فرعونچه است بعد هم بزرگ شد يك آفتي است براي جامعه براي اينكه شما كه حالا فهميديد حق با اوست خب بپذير اگر كسي در دوران كودكي و نوجواني خداي ناكرده خودش را نساخت مشكل جامعه خواهد شد عند الكِبَر كه همه ما را خدا از اين شرور حفظ بكند پس ما دو تا گره بايد بزنيم يكي اينكه مسائل را خوب بفهميم كه چه چيزي هست چه چيزي نيست دوم اينكه اين فهميده‌ها را به جانمان گره بزنيم بشويم معتقد در اين بخش اعتقاد گره زدن دوم كه حكمت عملي است جاي بد و خوب مطرح است جاي دوستي و دشمني مطرح است وجود مبارك حضرت ابراهيم آن محدوده بود و نبود را وقتي مي‌خواهد استدلال كند مي‌گويد خدا آن است كه مشكل مردم را حل بكند آن كه خودش مشكل دارد گاهي هست گاهي نيست گاهي روشن است گاهي تاريك اين مشكل خودش را نمي‌تواند حل بكند اين چطوري مشكل مردم را حل بكند خدا آن است كه هميشه طالع باشد و اينها گاهي طالع‌اند گاهي طالع نيستند پس اينها خدا نيستند اين براي مطلب تئوري نظري كه چه هست چه نيست بخش دوم حالا ثابت شد كه اينها گاهي طالع‌اند گاهي غارب‌اند گاهي غروب مي‌كنند گاهي طلوع دارند و رب نيستند من در برابر اينها چه وظيفه‌اي دارم من مي‌خواهم ايمان بياورم ديگر من آنكه به جان خودم گره مي‌زنم اينجا ديگر جاي دوست داشتن است خدا آن است كه دلپذير باشد نه خدا آن است كه زمامدار باشد او در مسئله نظري است ما در مسئله نظري حل كرديم كه اينها زمامدار نيستند خب من به كه سر بسپارم؟ من به كسي بايد سر بسپارم كه دلپذير باشد به او دل بدهم خب من يك موجودي هستم كه خودم نيازمندم او مرا رها مي‌كند گرفتار غروب خودش است مي‌رود جاي ديگر و با من نيست خب چرا به او دل ببندم ﴿لا احب الآفلين﴾[17] بشر به كسي دل مي‌بندد كه هميشه با او باشد يك وقتي آفل باشد يك وقتي طالع باشد اين به درد ما نمي‌خورد خدا آن است كه محبوب باشد آفل محبوب نيست پس اينها خدا نيستند مي‌بينيد اين در فلسفه اصلاً جا ندارد همه‌ شما بحمدالله كمابيش اين مسائل طبيعي و رياضي مخصوصاً فلسفه و اينها آشناييد شما تمام كتابهاي فلسفي را ورق بزنيد يك چنين استدلال نه قبل از اسلام نه بعد از اسلام از هيچ حكيمي نمي‌شنويد جاي من دوست دارم من دوست دارم نيست يكي بگويد من دوست دارم يكي بگويد من دوست ندارم اين مسئله توحيد نيست كه خدا هست و واحد است ﴿لاشريك له﴾[18] اين مسئله ايمان است من بايد قبول بكنم يا نه؟ من بايد در برابر او سجده كنم يا نه؟ به او دل بدهم يا نه؟ پس او بايد محبوب من باشد خب من يك كسي كه گاهي هست و گاهي نيست و من را رها مي‌كند و مشكل من را اصلاً تشخيص نمي‌دهد چرا دل بسپارم ﴿لااحب الآفلين﴾[19] اين در اين بخش در همين فاز و فضا مسئله عدل و ظلم هم مطرح است كه اين كار را نكن به خودت ظلم كردي شما مي‌بينيد در هيچ كتاب عقلي سخن در اين نيست كه اگر اين اين‌طور باشد به خودت ظلم كردي آخر جاي بدي و خوبي و عدل و ظلم در اخلاقيات و ايمان و اينهاست در كتابهاي عقلي و برهان عقلي و بود و نبود و به اصطلاح جهان‌بيني نيست اين است كه ذات اقدس الاه در بخشهاي ايماني حرف وجود مبارك ابراهيم خليل را كه از ملكوت خبر داد و آگاه شد را نقل مي‌كند كه ﴿لااحب الآفلين﴾[20] خدا آن است كه دلپذير باشد آفل دلپذير نيست پس آفل خدا نيست در مسئله شرك هم فرمود به خودت ستم كردي اگر شرك ورزيدي اگر غير خدا را خواندي يا غير خدا را عبادت كردي ﴿فتكون من الظالمين﴾[21] اين معلوم مي‌شود رأسا در اين عقد دوم سخن مي‌گويند يعني در اين گره دوم حرف مي‌زنند نه گره اول چه هست و چه نيست در عالم، سخن از عدل و ظلم نيست سخن از بد و خوبي نيست سخن از مي‌پسندم و نمي‌پسندم نيست خب شما اين را پسنديدي ديگري آن طور مي‌پسندد در اين بخش كه فرمود اگر اين كار را كردي غير خدا را خواندي خودت را خواندي به خودت ظلم كردي طبيب را خواندي به خودت ظلم كردي حبيب را خواندي به خودت ظلم كردي غير خدا را ايُّ ما كان هر كه باشد [خواندي] به خودت ظلم كردي ﴿ولاتدع من دون الله ما لاينفعك و لايضرك فان فعلت﴾ نه علمت اگر اين كار را كردي به خودت ظلم كردي پس معلوم مي‌شود اين ظلم و مانند آن در بخش منفي مي‌افتد در اين عقد دوم در اين گره دوم خودت را بد جايي بستي بالأخره، اين همان ﴿علي شفا جرف هار فانهار به في نار جهنم﴾[22] است بد جايي خودت را بستي به جاي خوب ببند ﴿واعتصموا بحبل الله جميعا﴾[23] ﴿و ان يمسسك الله بضر﴾ خب حالا شما خودت را بستي به بت يا بستي به دارو بستي به طبيب گفتي اگر طبيب نبود يا اگر قبيله‌ام نبود يا اگر مالم نبود خودت را بستي به اينها و اگر خدا خواست به تو ضرري برساند چه كسي مي‌تواند مشكل تو را حل كند پس به خودت ظلم نكن ﴿و ان يمسسك الله بضر﴾ اگر برگشتي و بينا و بيدار شدي سراسر عالم را سپاه و ستاد الاهي ديدي ﴿وَ لله جنود السمٰوات والارض﴾[24] بر اساس ﴿فأينما تولوا فثم وجه الله﴾[25] ديدي مي‌شوي موحد آن وقت در متن زندگي هستي كار هم مي‌كني مريض شدي مراجعه مي‌كني دارو مصرف مي‌كني به طبيب مراجعه مي‌كني همه كارها را هم مي‌كني اما موحد هستي چون مي‌داني همه اينها ستاد الاهي‌اند اينها را خدا خلق كرده آثار اينها را داده بخواهد مي‌گيرد نخواهد نمي‌گيرد ﴿و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو و ان يردك بخير فلا راد لفضله يصيب به من يشاء من عباده و هو الغفور الرحيم﴾ اين لطايف اين آيه 107 را ملاحظه بفرماييد فرمود اولاً ضرر به دست اوست نافع و ضار است اين يك، و اگر او براي تنبيه شما گوشمالي شما يك ضرري به شما رساند اين‌چنين نيست كه بماند براي هميشه نه برطرف شدني است اين دو، خودش هم برطرف مي‌كند سه، ﴿و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو﴾ اما در مقابلش نفرمود «و ان يمسسك بخير» در آنجا اگر اراده بكند كه به شما ضرر برساند كسي جلوي او را نمي‌گيرد اين اراده مي‌آيد عملي مي‌شود و شما ممسوس الضرر مي‌شويد در هيچ يك از اين مراتب كسي نمي‌تواند جلوي او را بگيرد ممكن است بعضي‌ها خيال بكنند در آن نقطه آغازين نتوانند دفع كنند ولي در نقطه پاياني مي‌توانند رفع كنند يعني ممكن است نتوانند جلوي بيماري را بگيرند يا جلوي زلزله را بگيرند يا جلوي سيل را بگيرند ولي مي‌توانند بعد از آمدن رفع كنند فرمود نه دفع مقدور آنهاست نه رفع مقدور آنهاست ما اراده كرديم كسي را تنبيه بكنيم اين اراده ما مي‌آيد اين شخص هم تنبيه مي‌شود و احدي هم قدرت دفع ندارد مگر خود ما اما در جريان خير فرمود اينها نه تنها خيرِ آمده را نمي‌توانند رفع بكنند جلوي خير نيامده را هم نمي‌توانند بگيرند همه جا دفع آسان‌تر از رفع است همين كه ما اراده بكنيم ديگران عاجزند ﴿و ان يردك بخير﴾ نه لازم نيست كه يمسسك بخير هيچ كس نمي‌تواند جلوي اراده ما را بگيرد اين اراده ما نافذ است مي‌آيد خير را هم به اهلش مي‌رساند نه دفع مقدور آنهاست نه رفع مقدور آنهاست اما در جريان ضرر فرمود ما برمي‌داريم بالأخره ضرر را ولي خير را برنمي‌داريم ما كه برنمي‌داريم ديگري هم كه قدرت برداشتن ندارد لذا خير براي هميشه مي‌ماند ملاحظه بفرماييد چقدر فرق گذاشته بين دو طرف ﴿و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو﴾ يعني كشف هست بالأخره ولي خود ما برمي‌داريم اما ﴿و ان يردك بخير﴾ هيچ كس نمي‌تواند جلوي فضل الاهي و اراده الاهي را بگيرد اين مي‌آيد. مي‌آيد بعد آن را برمي‌دارند؟ اصلاً سخن از برداشتن نيست خيري است ما داديم ديگر، خود شخص خداي ناكرده بخواهد مسيرش را برگرداند حرف ديگر است وگرنه ﴿ان الله لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بأنفسهم﴾[26] ﴿ذلك بان الله لم يك مغيراً نعمةً عليٰ قوم﴾[27] آيات فراواني است فرمود ما چيزي داديم پس نمي‌گيريم نه كسي مي‌تواند جلوي خير را بگيرد نه خير رسيده را كسي مي‌تواند از بين ببرد نه ما برمي‌داريم فقط ما مي‌توانيم ما هم اين كار را نمي‌كنيم ما به شما وعده داديم و مطمئن باشيد نعمتي كه به شما داديم از شما نمي‌گيريم حالا مگر اينكه خداي ناكرده خودتان بخواهيد بگيريد ﴿ان الله لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بأنفسهم﴾[28] ﴿و ان يردك بخير فلا راد لفضله يصيب به من يشاء من عباده﴾ اين فضل است نه استحقاق چون او غفور است او چون رحيم است اين فضل را مي‌رساند.

«والحمد لله رب العالمين»

 


[1] ـ صحيفهٴ سجاديه، ص135.
[2] ـ صحيفهٴ سجاديه، ص135.
[3] ـ صحيفهٴ سجاديه، ص135.
[4] بقره/سوره2، آیه255.
[5] بقره/سوره2، آیه23.
[6] توبه/سوره9، آیه45.
[7] ـ بحارالانوار، ج37، ص146.
[8] بقره/سوره2، آیه258.
[9] بقره/سوره2، آیه258.
[10] بقره/سوره2، آیه258.
[11] بقره/سوره2، آیه258.
[12] بقره/سوره2، آیه258.
[13] انعام/سوره6، آیه76.
[14] انعام/سوره6، آیه76.
[15] اسراء/سوره17، آیه102.
[16] نمل/سوره27، آیه14.
[17] انعام/سوره6، آیه76.
[18] انعام/سوره6، آیه163.
[19] انعام/سوره6، آیه76.
[20] انعام/سوره6، آیه76.
[21] انعام/سوره6، آیه52.
[22] توبه/سوره9، آیه109.
[23] آل عمران/سوره3، آیه103.
[24] فتح/سوره48، آیه4.
[25] بقره/سوره2، آیه115.
[26] الرعد/سوره13، آیه11.
[27] انفال/سوره8، آیه53.
[28] الرعد/سوره13، آیه11.