درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

82/01/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره یونس/آیه 34 الی36

﴿قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَن يَبْدَؤُا الخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَؤُا الخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ﴾(۳٤)﴿قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَن يَهْدِي إِلَي الحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمْ مَن لاَ يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴾(۳۵)﴿وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنّاً إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الحَقِّ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُون﴾َ(۳۶)

احتجاج‌هاي سه‌گانهٴ اين بخش بر اساس محاوره است نه احتجاج ابتدايي. قانون محاوره ادب خاص خود را دارد اولاً. با عاطفه و جاذبه همراه است ثانياً. زيرا با مخاطبي همراه هست كه قصد هدايت او را دارد. در اين حجت سوم مانند حجت اول و دوم از آن مبادي حق كمك گرفته شده است. بالآخره قياس چه به صورت اقتراني، چه به صورت استثنايي بخواهد تقرير بشود مبادي او بايد روشن باشد. مورد قبول باشد. معقول باشد و مقبول. در جريان هدايت اين اصول مقبول است و معقول. كه حقّي در عالَم وجود دارد. اينطور نيست كه حق در عالَم وجود نداشته باشد. باري به هر جهت باشد و اين حقي كه در عالم وجود دارد مطلوب هست يعني فطرت انسان، طبع انسان، ساختار انسان او را مي‌پذيرد و اگر احياناً كسي بيراهه مي‌رود از باب خطاي در تطبيق است. آن را حق مي‌داند. حالا اگر كسي عمرش را در يك راهي صرف كرده است براي اينكه آن را به عنوان يك كار خير تلقّي كرده است. حالا در تشخيص اشتباه كرده است مطلب ديگر است. پس حق هم موجود است در عالم اولاً. هم مطلوب است ثانياً. و هم مجهول است ثالثاً. اينطور نيست كه در همهٴ مسائل حق معلوم باشد، در همه گرايش‌ها حق معلوم باشد، در همهٴ مكتب‌ها معلوم باشد، به صورت شفاف و بديهي كه حق با كدام مكتب است در همهٴ عمل‌ها هم حق بودن برخي‌ها شفاف باشد، اينطور نيست. پس حق مجهول است ثالثاً. راه رسيدن به حق در عالم وجود دارد رابعاً. اينچنين نيست كه حق در عالَم موجود باشد، مطلوب باشد و انسان در جستجوي او هست ولي راه نيست. چنين چيزي براي كساني كه مبدا را قبول كردند برهانشان، حد وسطشان اين است كه اين كار مخالف حكمت است. مخالف حكمت است كه حق را خدا بيافريند، موجود باشد و گرايش به حق را در نهاد انسان‌ها تعبيه بكند، مطلوب باشد و راه رسيدن به او مجهول باشد، ولي دسترسي ممكن نباشد. معما باشد در عالم اين نيست. اين با عنايت الهي، با حكمت خدا سازگار نيست و اگر قبل از بحث معرفت حق باشد، توحيد باشد و خداشناسي باشد آنهايي كه معاذالله كاري با مبدا ندارند اين را به عنوان يك مقدمهٴ حدسي قبول مي‌كنند. نه مقدّمهٴ برهاني. مي‌گويند عالَم دارد، حالا يا به طبيعت اسناد مي‌هند يا به علل و عوامل ديگر مي‌گويند عالَم منظّم است. چطور اگر يك ميكروبي، يك ويروسي، يك دردي را پيدا، كشف كردند تمام نيروها را بسيج مي‌كنند تا دارويش را كشف بكنند اگر به اينها بگوييد آقا اين همين‌جوري هست اصلاً بي‌دارو است، بي‌درمان است. اصلاً باورشان نمي‌شود. مي‌گويند مگر يك چيزي ممكن است دارو نداشته باشد. ممكن است يك مرض در عالَمِ باشد درمان پذير نباشد. تمام نيروها را بسيج مي‌كنند براي كشفش، معلوم مي‌شود معتقدند يك نظمي در عالم هست ديگر. حالا بايد به آن ناظم پي ببرند و متأسّفانه پي نمي‌برند مطلبي ديگر است. پس براي موحد اين مقدّمه برهاني است زيرا با حكمت خدا سازگار نيست. براي ملحد مي‌تواند برهاني باشد روي مقدّمهٴ حدسي كه اين با نظم عالَم هماهنگ نيست. پس راهي هست، مي‌ماند راهنما. آن راهنما كيه؟ پس الحق موجودٌ، الحق مطلوب، والطريق إليه مجهول والوصول إليه ممكن لابد له من الهادى. آن هادي كيه؟ اين سه، چهار مقدمه و مبدا مطوي كه برخي از اينها بديهند بعضي‌ها بالقوة القريبة من الفعل بديهند اينها در اين احتجاج دخيلند لذا از هادي سخن به ميان آمده است نه از وجود حق، نه از مطلوب بودن حق، نه از مجهول بودن راه، نه از امكان وصول. از آن چهار مقدّمه سخني به ميان نيامده. اينها مطوي است. يا بديهي است يا بالقوة القريبة من الفعل بديهي است. سخن از هادي است. ك هادي كيه؟ مثل اينكه در حجت اولي سخن از رازق بود براي اينكه رزق معلوم بود در سخن از حجّت دوم سخن از مُبدء و معيد بود براي اينكه اصل خلقت كه مشخص است. اعاده‌اش هم طبق براهين قبلي معلوم شد كه بالآخره اگر معادي نباشد عالَم چيز باطلي است هر كس هر كاري كرد، كرد ديگر. اگر يك حسابي نباشد، يك كتابي نباشد، يك بهشت و دوزخي نباشد، يك پاداش و كيفري نباشد هر كه هر كاري كرد، كرد. عادل و ظالم مي‌شود سواء. موحّد و ملحد مي‌شود سواء. برهان قرآن كريم هم اين است كه ﴿أفنجعل المسلمين كالمجرمين ما لكم كيف تحكمون﴾[1] اگر معادي نباشد معاذالله، موحّد و ملحد يكسانند. عادل و ظالم يكسانند. چون هر دو مي‌ميرند، معدوم مي‌شوند و لا ميز فى الأعدام من حيث العدم. حالا معدوم كه شدند اگر موحد معدوم شد ملحد هم معدوم شد عادل هم معدوم شد ظالم هم معدوم شد بين اينها امتيازي نيست كه. اگر معادي نباشد معاذالله عادل و ظالم علي السواءاند. مجرم و متقي علي السواءاند. ﴿افنجعل المسلمين كالمجرمين ما لكم كيف تحكمون﴾[2] ﴿سواء محياهم و مماتهم ساأ ما يحكمون﴾[3] خب طبق آن براهين پس مسئلهٴ معاد مي‌شود ضروري. منتها دنبال معين جستجو مي‌كنند كه كي زمامدار معاد است در اين حجت سوم هم همينطور است طبق آن سه، چهار مقدّمه، تمام آن راه‌ها روشن است. عمده هادي است. مي‌فرمايد ﴿أفمن يهدي إلي الحق أحق أن يتّبع أمّن لايهدّي إلاّ أن يهدي﴾[4] اين يك بخش، بخش ديگر اين است كه ما يك وقتي هدايت علمي مي‌خواهيم كه مي‌خواهيم بفهميم اين مطلب رياضي چه‌جور حل مي‌شود اين مطلب طبيعي چه‌جور حل مي‌شود اين مطلب پزشكي چه‌جور حل مي‌شود. اينجا جاي «أنظر إلي ما قال» است. انسان به مطلب علمي كار دارد. حالا گوينده‌اش هر كسي مي‌خواهد باشد. ما با قائل كه كار نداريم، با قول كار داريم. اينجا «أنظر إلي ما قال» است. يك وقتي سخن از هدايت است، سخن از پيروي است، سخن از سرسپردن است، سخن از پذيرش رهبري و زمامداري است، اينجا «أنظر إلي ما قال»[5] وانظر الي من قال. حرف را خوب نگاه بكن يك، ببين كي گفته؟ اين همان بيان نوراني امام صادق (سلام الله عليه) است كه در ذيل آيهٴ سورهٴ عبس است. مرحوم كليني نقل كرد و غالب شما هم اين احاديث شريف را مستحضريد. آنجا كه حضرت، خداي سبحان فرمود ﴿فلينظر الإنسان إلي طعامه﴾ انسان نگاه كند به غذاي خودش غذايي كه مي‌خورد ببيند اين غذا چيست. آنجا اين حديث نوراني را مرحوم كليني نقل كرده ذيل اين آيه. كه وجود مبارك امام معصوم (سلام الله عليه) فرمود ﴿فلينظر الإنسان إلي طعامه﴾[6] هم طعام ظاهر را شامل مي‌شود كه حلال است، حرام است، سودمند است، زيانبار است، سمّي است، غير سمي است. هم طعام باطن و غذاي باطن را شامل مي‌شود اي «فلينظر الإنسان إلي علمه يأخذ عمّن يأخذ» اين علمي كه مي‌گيرد از كي مي‌گيرد. حرف را از كي مي‌شنود. چون مي‌خواهد برابر اين حرف حركت بكند ديگر. ببيند از كي مي‌گيرد. اين طعام روح را از كي مي‌گيرد. «فلينظر الإنسان إلي طعامه أى إلي علمه يأخذ عمّن يأخذ»[7] پس هم «انظر إلي ما قال» هم أنظر إلي من قال. اينجاست كه آن بيان نوراني حضرت امير (سلام الله عليه) هست كه آنهايي كه گفتند لاحكم إلاّ لله فرمود «كلمة حقٍ يراد بها باطل»[8] يك وقت است انسان بحث‌هاي توحيدي دارد بله خب همه مي‌گويند ﴿إن الحكم إلاّ لله﴾[9] خداي سبحان فرمود تنها حاكم جهان خداست خب اين سخني است حق. هر كس اين سخن را مي‌گويد كلام خدا را دارد براي ديگران بازگو مي‌كند و حق است. يك وقتي چهار تا خوارج پشت سر حضرت امير اين شعار را مي‌دهند كه لا حكم إلاّ لله حضرت فرمود «كلمة حقٍ يراد بها باطل»[10] شما منظورتان اين نيست كه حاكم حقيقي خداست. منظورتان اين است كه حكومت من باطل است. حكومتي در كار نيست. اينجاست كه فرمود «كلمة حقٍ يراد بها الباطل» در اينگونه از موارد هم «أنظر إلي ما قال»[11] هم انظر إلي من قال. چون شما مي‌خواهيد عمل بكنيد، راه بيفتيد، دنبال كي مي‌خواهيد راه بيفتيد. اگر يك معادلهٴ رياضي را كسي دارد يك جدولي را دارد براي شما حل مي‌كند بسيار خوب چه كار داريد حالا كه اين ِآقا كيه، يك بيماري را دارد تشخيص مي‌دهد حالا شما چه كارداريد اين آقا كيه. شما كه نمي‌خواهيد پيروي و حركت كنيد كه. يك وقتي مي‌خواهيد كارهاي سياسي‌تان، اجتماعي‌تان، تعليم و تربيت‌تان را به روال او هماهنگ كنيد اينجا هم «أنظر إلي ما قال» هم أنظر الي من قال. در اين بخش ذات اقدس اِله مي‌فرمايد تنها كسي كه مردم را به مقصد مي‌رساند و تمام آن امور چهار، پنجگانه را به عهده دارد خداست. و اگر اولياي الهي، معصومان، اهل بيت (عليهم الصلاة وعليهم السلام) مصداق تنزيلي اين آيه‌اند براي اين كه اينها حرف خدا را مي‌زنند از خودشان كه ندارند كه. اينها در مسائل ديني همه‌شان مثل وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم)اند كه ﴿وماينطق عن الهويٰ ٭ إنْ هو إلاّ وحيٌ يوحيٰ﴾ اينطور نيست كه معاذالله از خودشان بگويند كه. خب اگر كسي معصوم شد يا «حسين منى و أنا من حسين» شد يا «أنا و عليٌ أبوا هذه الأمّة»[12] شد يا «أنا و علىٌ من نفسٍ واحد»[13] شد. بالآخره يك روحند. يا آنطوري كه در زيارت جامعه كبيره آمده است كه شما همه‌تان يك نوريد بالآخره همه‌شان در اين مجموعه ﴿وما ينطق عن الهوي ٭ إن هو إلاّ وحيٌ يوحي﴾[14] است. در مسائل اعتقادي، در مسائل ديني، در مسائل شريعت و منهاج بالآخره حرف خدا را مي‌گويند نه از خودشان مي‌گويند، نه از ديگري مي‌گويند.

سئوال: يك بار فرموديد اگر پيامبر اسلام (صلّي الله عليه وآله وسلّم) بخواهد به صورت كتاب در پيايد قرآن مي‌شود؟ خب همان است ديگر. ائمّهٴ ديگر هم همين جورند؟ جواب: بله چون اينها، در همين زيارت جامعه كبيره دارد كه شما يك نور بوديد حالا اينجا چهارده نفرند. واقعي اينهاست كه يك نور ديگر فرمود شما نور واحد بوديد، حقيقت واحد بوديد، حالا در نشئهٴ كثرت به چهارده تن ظهور كرديد. يك حقيقت است. حالا اگر اين است چند تا روايت ذيل همين آيه است كه لابد ملاحظه فرموديد كه ما مردم را به حق دعوت مي‌كنيم احتياجي نداريم كه از ديگران كمك بگيريم فقط از خدا مدد مي‌گيريم. خب پس منظور از هادي تنها هدايت علمي نيست كه با «أنظر إلي ما قال»[15] تأمين بشود. هدايت‌هاي علمي و عملي هست كه در هدايت‌هاي علمي و عملي هم «أنظر إلي ما قال» هم أنظر إلي من قال.

مطلب ديگر آن است كه برخي‌ها ممكن است كه به يك حقّي سخن بگويند اما معتقد نيستند. در بحث‌هاي قبلي هم ملاحظه فرموديد كه عقيده، آن گره دوم است نه گره اول. يك وقت است يك كسي عالمانه حرف مي‌زند ولي باور ندارد. اين عقد اول را دارد. قضيه را عقد مي‌گويند براي اينكه بين موضوع و محمول گره خورده است. وقتي كسي مي‌گويد الف، باء است. اين «است» گرهي است كه موضوع و محمول را به هم مي‌بندد. اينكه در منطق ملاحظه فرموديد: و تسمّي القضية عقداً. سرّش همين است. براي اينكه بين موضوع و محمول گره خورده. اينها در محدودهٴ علم است. يك عالم متديّن محصول اين علم را با جان خود گره مي‌زند مي‌شود معتقد. اين را بِهِش مي‌گويند عقيده. اين مي‌شود عالم با عمل. براي اينكه علم را به جان خود گره زد. باور كرد، چون گره زد اين جان همراه علم است اِلاّ نورٌ يقذفه الله فى قلب من يشاء برخي‌ها فقط همان گره اول را دارند، يعني بين موضوع و محمول را خوب رابطه برقرار مي‌كنند خوب سخنراني مي‌كنند، حرف مي‌زنند، كتاب مي‌نويسند، اما باور نكردند. خب پس اگر كسي متكلم بالحق باشد، باور نكند يا باورش خيلي ضعيف باشد به عمل صالح منتهي نشود، يا به عمل برسد ولي عملش منافقانه باشد، هيچ كدام از اينها هدايت به حق نيست. براي اينكه باطل راهي به سوي حق نيست. حق يك راه خاص خودش را دارد و از راه مخصوص كه صراط مستقيم است طي مي‌شود، مي‌گذرد، تنها كسي به حق دعوت مي‌كند كه به حق معتقد باشد، برابر حق عمل بكند و عملش هم خالصانه باشد و دعوتش هم خالصانه باشد. بالذات ذات اقدس اِله است كه خودش علي صراط مستقيم است ﴿إنّ ربّي علي صراط مستقيم﴾[16] يعني كارهاي خدا مستقيم است. او بر منهاج عدل رفتار مي‌كند ﴿و لا يظلم ربك أحداً﴾[17] كار ذات اقدس اِله حق است، عدل است ﴿إنّ ربّي علي صراطٍ مستقيم﴾ است و مانند آن. چنين مبدئي اگر انسان‌هاي كامل را بپروراند گذشته از اينكه مردم را از نظر هدايت به معناي ارائهٴ طريق راهنمايي مي‌كنند هدايت به معناي ايصال به مطلوب را هم به عهده دارند اينها را به مقصد مي‌رساند. اين همان هدايتي است كه در سورهٴ مباركهٴ نور بيان كرده فرمود ﴿إن تطيعوه تهتدوا﴾[18] يا در سورهٴ صف، تغابن، در سورهٴ تغابن فرمود ﴿و من يومن بالله يهدِ قلبه﴾[19] اگر كسي به خدا ايمان بياورد خدا قلبش را هدايت مي‌كند. اين هدايت كه هدايت تشريعي نيست چون هدايت تشريعي همان است كه ﴿هديً للناس﴾[20] است و اين شخص فهميد و پذيرفت و عمل كرد و مؤمن شد. فرمود پاداش ايمان شما اين است كه شما را به مقصد مي‌رساند. اصلاً از گناه بدتان مي‌آيد. به مقصد مي‌رسيد، بتدريج يكي پس از ديگري براي شما روشن مي‌شود. اينها در دورن دل انسان‌ها به صورت مطوي هست. انبيا(عليهم‌السلام) كه «يثيروا لهم دفائن العقول»[21] اند اين چيزها را مي‌شكافند. يك مقدار گرد و غبار را، خاك‌ها را برطرف مي‌كنند به انسان نشان مي‌دهند مي‌گويند اينها هست يا نه؟ مي‌گويد بله هست. مي‌گويند حالا كه اين مبادي را قبول كردي هادي اينها كيه؟ اينچنين نيست كه مبادي و مقدمات را از خارج به بشر بياموزانند تا بشر بگويد كه، در كلّ واحد بگويد هذا أوّل الكلام هذا أوّل الكلام هذا أوّل الكلام. الحق موجود أم لا؟ هذا أوّل الكلام. الحق مطلوب أم لا؟ هذا أوّل الكلام. الحق مجهول أم لا؟ هذا أوّل الكلام. الطريق إلي الحق مجهول. هذا أوّل الكلام. اينها نيست همه‌ٴ اينها بديهي است براي مردم. و اگر احياناً شفاف نيست براي اين‌كه يك مقدار غفلت رويش را گرفته. اين تعليم‌ها و اين موعظه‌هايي كه انبيا(عليهم‌السلام) دارند كارش اين است كه اين گرد و غبار را رفت و رو مي‌كنند «يثيروا لهم دفائن العقول» مي‌شود آن دفينه‌ها و آن گنجينه‌هاي دروني روشن مي‌شود. حالا كه روشن شد اينها را شكوفا مي‌كنند چه جوري شكوفا مي‌كنند؟ يك چيزي را ضميمهٴ اينها مي‌كنند نتيجه مي‌دهد. اينكه مي‌گويند سئوال و جواب اثر دارد همين است. اينها زمينه را فراهم مي‌كنند تا از طرف وحي الهي يك چيزهايي ضميمهٴ اين بشود و اينها بازده خوبي داشته باشد. اين احتجاج‌ها اين سِمَت را دارند. لذا با جاذبه همراه است. به عنوان سئوال و جواب همراه است از يك سو، تعيين و تكليف نمي‌كنند نمي‌گويند حتماً اين را قبول بكنيد، لفظي را مي‌گويند كه معنايش اين است كه حتماً اين را قبول بكنيد. ولي آن «حتماً قبول بكنيد» را نمي‌گويند. يك كلمه‌اي مي‌گويند كه پيامش قبول حتمي است ولي آهنگش آهنگ انتخاب است مثل ﴿و إنّا وإيّاكم لعلي هديً أو في ضلال مبين﴾[22] خب وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلم﴾ اين ديگر علي بينة من الله بود خدا به او گفت ﴿إنّك لعلي هدي مستقيم﴾[23] اما در مقام گفتگو و محاوره به مشركان حجاز مي‌فرمايد بالآخره يا حق با ماست يا با شما ديگر. يا ما هدايتيم يا شما. يا ما با ضلالتيم يا با شما. اين ادب محاوره است كه با جاذبه و عاطفه همراه است ﴿إنّا أو إيّاكم لعلي هديً أو في ضلال مبين﴾ اينجا هم همين است. اينجا فرمود به اينكه ﴿من يهدي إلي الحق أحقّ أن يتّبع أمّن لايهدي إلاّ أن يهدي﴾ اينجا ديگر جاي اَحَق نيست به حسب ظاهر. اينجا جاي حتمي است اينجا جاي قطعي است يعني كسي كه بالذات هدايت بكند بالضروره او هادي است. او هم مقدم است. اما نمي‌فرمايد بالضروره، نمي‌فرمايد قطعاً، نمي‌فرمايد حتماً، مي‌فرمايد به اينكه اين اَحَق است يا نه؟ يعني انتخابش با شماست شما كدام را ترجيح مي‌دهيد. وقتي انسان بهل باطنش، به درون اين نه باطن مصطلح، يك مقدار تدبّر مي‌كند مي‌گويد اين افعل، افعل تعييني است نه تفضيلي. يعني خود طرف مي‌فهمد. منتها لفظش لفظ ترجيح است كه انتخاب با شماست. كدام را انتخاب مي‌كنيد. با لفظ ترجيح ذكر مي‌كند ولي معنا تعيين است نه ترجيح. مثل همان افعل تفضيل سورهٴ احزاب ﴿أولوا الأرحام بعضهم أولي ببعض﴾ اين يعني حتماً نه يعني رجحاناً. اگر افعل تعيين را به جاي افعل تفضيل به كار ببرند يعني حتمي است و اگر افعل تفضيل را به جاي افعل تعيين به كار ببرند يعني اينجا جاي عاطفه و جاذبه و نرم‌رفتاري و نرم‌خويي و با گذشت و با اداي محاوره همراه است. وگرنه در بحثهاي علمي كسي مسامحه نمي‌كند. كه بنابراين خود طرف مي‌فهمد كه اين افعل، افعل تعيين است منتها مثل آن، اينجا ﴿إنّا أو إيّاكم لعلي هديً أو في ضلال مبين﴾ از همين قبيل است. منتها با ادب محاوره همراه است. اينجا فرمود ﴿أفمن يهدي إلي الحق أَحَق أن يتّبع أمّن لايهدّي إلاّ أن يهدي﴾ بعد در پايان فرمود ﴿فما لكم كيف تحكمون﴾[24] مبادا خيال كنيد كه اين همه‌جا تخيير است همه‌جا بالآخره حرف نهايي اين است چه‌جور شما داريد حكم مي‌كنيد؟ ادب گفتگو يك حساب است آن پيام قاطع حساب ديگر است. بعد هم فرمود به اين‌كه ﴿و ما يتبع أكثرهم إلاّ ظناً﴾[25] اينها در مسائل علمي ظن‌مداراند. در مسائل عملي هوس محورند. در سورهٴ مباركهٴ نجم به هر دو قسمت اشاره كرده است. آيهٴ 23 سورهٴ مباركهٴ نجم اين است ﴿إن هي إلاّ أسماء سمّيتموها أنتم و آبائكم ما أنزل الله بها من سلطان إنّ يتّبعون إلاّ الظنّ و ما تهوي الأنفس﴾[26] اينها در بخش‌هاي علمي برابر با گمان حركت مي‌كنند نه جزم و يقين. در بحث‌هاي عملي برابر با عقل عملي و محبت الهي و امثال اينها حركت نمي‌كنند برابر با هوسند. پس عدّه‌اي متحرك بالهوس‌اند. حيوان اين است نه متحرك بالإراده. متحرك بالإراده انسان است. اگر اراده درست معنا بشود. حيوان متحرك بالهوس است. يعني آنجايي كه يك حيوان لگد مي‌اندازد دليلي ندارد. آنجايي كه به يك علفي حمله مي‌كند دليلي ندارد. از او سئوال بكنيدكه خب بالآخره اين علف كه مال صاحبت نيست، مال اين باغ نيست، مال جاي ديگر است. مي‌گويد من چه كار دارم كه علف كجا است، مال كيه، من چه كار دارم اين جايي كه لگد زدم اين ظرفي است بلوري. من لگدم را مي‌زنم خب اين متحرك بالهوس است و اگر كسي خواست اين بيان نوراني امام باقر (سلام الله عليه) كه به جابر فرمود خودتان را بر قرآن عرضه كنيد همين است يعني در بحث‌هاي اصولي ملاحظه فرموديد براي تشخيص حجيت خبر واحد چه معارض داشته باشد چه نداشته باشد انسان بايد روايت را بر قرآن عرضه كند چون مثل قرآن كسي حرف نمي‌زند و اما مثل روايت حرف مي‌زنند. در آنجا نفرمودند اگر يك روايتي مخالف با قرآن بود فاضربوه علي الجدار. اينجا هم محترمانه به آنها گفتند اگر ديديد كارهايتان مخالف با قرآن است، مطابق با قرآن نيست سرتان را به ديوار بكوبيد. اين عرض بر قرآن معنايش همين است ديگر. اگر سرت را به ديوار كوبيدي كم كم چهار تا قطره اشك مي‌ريزي و روبراه مي‌شوي. خب خودت را عرضه كن بر قرآن. اگر مخالف قرآن بودي چه كار بكن فاضربوه علي الجدار ديگر. و اين آدم را مي‌سازد. يكي دو بار كه سرش را به ديوار بزند تنهايي، كم كم تربيت مي‌شود. خب پس بنابراين اينكه واقع كسي مي‌گويد كه من هرچه دلم مي‌خواهد مي‌كنم اين همين است ديگر. اين اينچنين نيست كه قرآن بخواهد مثلاً يك كسي را سبّ و لعن بكند، فحش بگويد كه، اينكه مي‌فرمايد ﴿إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضل﴾[27] اينها متحرك بالهوس‌اند نه متحرك بالاراده. اين كسي كه مي‌گويد من هر چه دلم مي‌خواهد مي‌كنم. هر چه دلم بخواهد مي‌گويم همين است. فرمود اينها در مسائل نظري، علم و قطعي ندارند فقط گرفتار مظنّه‌اند. در مسائل عملي هم برابر هوس كار مي‌كنند ﴿إن يتّبعون إلاّ الظّنّ﴾ در بخش‌هاي علمي. ﴿و ما تهوي الأنفس﴾[28] در بخش‌هاي عملي. آن وقت كارشان هم تنها اين نيست كه مثلاً حالا بگويند من اين مد را دوست دارم چون مي‌پسندم، اين بازي را دوست دارم، اين طرز زندگي را دوست دارم تنها در اين جاها خلاصه نمي‌شود تا ما بگوييم مثلاً مسائل شخصي است و قابل اغماض است. اينها دست به كشتار مي‌زنند برابر ﴿إن يتّبعون إلاّ الظّنّ﴾ و برابر ﴿وما تهوي الأنفس﴾[29] . در آيهٴ 70 سورهٴ مباركهٴ مائده اين است كه ﴿لقد أخذنا ميثاق بني‌إسرائيل و أرسلنا إليهم رسلاً كلّما جائهم رسول بما لاتهويٰ أنفسهم فريقاً كذّبوا و فريقاً يقتلون﴾[30] هر وقت انبيا آمدند حرف‌هايي زدند، معارفي آوردند كه مطابق با هوس اينها نبود يك عدّه را تكذيب مي‌كردند، يك عدّه را هم مي‌كشتند. در تفسير المنار مي‌گويد كه استاد من يعني محمد عبدو وقتي سفري كرده بود به اروپا بعضي از بزرگترين فلاسفه، فلسفه‌دان‌هاي علم اخلاق اروپا گفتند الآن سخن از اخلاق و دين در اروپا خبري نيست. دين اينها همان قوّه است يعني ﴿قد أفلح اليوم من استعليٰ﴾[31] آن وقت به شيخ عبدو گفته بودند با گذشت جنگ جهاني اول و دوم و اين جنگ‌هاي خانمانسوزِ ويراينگر خاورميانه كه هر روز استكبار جهاني مخصوصاً آمريكا و انگليس راه مي‌اندازند همين است كه اگر يك چيزي مطابق با هوس اينها نبود ﴿فريقاً كذبوا و فريقاً يقتلون﴾ تا آنجايي كه مي‌توانند مي‌جنگند نشد كه مي‌گويند اين حرف‌ها ارتجاع است. اينها بنابراين متحرك به هوسند نه متحرك بالاراده. در اين بخش از محل بحث فرمود ﴿و ما يتّبع أكثرهم إلاّ ظناً﴾ اين تنوين ﴿ظناً﴾ تنوين تنكير است براي تحقير. آخر بعضي از ظنون است كه قابل اعتناست. انسان زحمت كشيده، تلاش كرده، بالآخره از راه‌هاي دور يك مظنّه‌اي پيدا كرده. بعضي از ظنون است كه دم دستي است. اين تنوين تنكير، تقليل، تحقير ﴿ظناً﴾ براي همين است. صِرف يك گمان. آن هم گمان عالمانه نه. ﴿و ما يتّبع أكثرهم إلاّ ظَنّاً﴾[32] آن اقلّي كه اين ظن هم ندارند بلكه جزم برخلاف دارند منتها ﴿وجحدوا بها و استيقنتها أنفسهم ظلماً﴾[33] و كذا و كذا است. آنها مستكبرانه اين كار را مي‌كنند. اما اكثريشان اين اينند. بعد فرمود ﴿إنّ الظنَّ لايغني من الحق شيئاً﴾[34] ما گفتيم شما به حق بايد دعوت بشويد. حق موجود است. حق مطلوب است. حق مجهول است. راه رسيدنش ممكن است. هادياني هم هستند. اين پنج اصل را به شما گفتيم. شما قبول داريد حق موجود است. قبول داريد حق مطلوب است. قبول داريد مجهول است، شفاف نيست. قبول داريد بايد به دنبالش رفت. اما خودتان را معيار تشخيص قرار مي‌دهيد و مظنّه‌تان را راهنما مي‌دانيد و ميلتان را هم ميزان الحقيقه. هرچه گمان كرديد اين مي‌شود تشخيص. هرچه مطابق با ميل شماست مي‌شود ميزان الحقيقه. اين مي‌بينيد دماسنج چه كار مي‌كند اين دما سنج روشن مي‌كند كه درجه حرارت چقدر است ديگر. اين طب سنج همين كار را مي‌كند. فرمود اين هوس شما مثل دماست، دماسنج است. اين ميزان الحقيقه است هر چه مطابق ميل شما بود مي‌شود حق. هرچه مطابق ميل شما نبود مي‌شود باطل. بنابراين شما با اين معيار حركت كرديد چيزي هم گيرتان نيامده ﴿إنّ الظنَّ لايغني من الحق شيئاً﴾[35] شما را بي‌نياز نمي‌كند. آن كسي كه به دنبال حق حركت كرده حالا شده غني. چون حق را دارد، به همراه دارد «و طاعته غناء»[36] اگر كسي پيروي حق كرده است: إنّ العلم يغنى من الحق شيئاً، إنّ القرآن يغنى من الحق شيئاً، إنّ السنّة يغنى من الحق شيئاً، إنَّ حجت الله تغنى من الحق شيئاً و اما ﴿إنّ الظنّ لايغني من الحق شيئاً﴾ اگر كسي تابع وحي بود، تابع برهان بود، تابع قرآن بود، تابع سنت معصومين بود يغنى من الحق شيئاً. مي‌شود «طاعته غناء» نشد خسر الدنيا و الآخره فرمود ﴿إنّ الظنّ لايغني من الحق شيئاً﴾ بعد فرمود در بخش‌هاي علمي هرچه، كاري كرديد خدا عليم است، در بخش‌هاي عملي هرچه كرديد خدا عليم است ﴿إنّ الله عليم بما يفعلون﴾[37] مطلب ديگر اين است كه اينكه فرمود ﴿أفمن يهدي إلي الحق أحَق أن يتّبع أمّن لايهدّي إلاّ أن يهدٰي﴾[38] يعني خودش نيازمند به اهتداست. تا هدايت بشود وگرنه مهتدي نيست. اين اطلاقش شامل هر دو گروه مي‌شود. آن شامل، اطلاق ﴿أممن لايهدّي﴾. اين ﴿لايهدّي﴾ يعني ذاتاً مهتدي نيست. يا اصلاً مهتدي نشود مي‌شود صَنَم و وَثَن. يا مهتدي بالغير است مثل فرشتگان و قديسين بشر و امثال ذلك. لذا آن مستثنا منه مطلق است اين مستثنا قسم خاص را استثنا مي‌كند و بين مستثنا و مستثنا منه هم هماهنگي است. ﴿أممن لايهدّي﴾ يعني لايهتدي. اين موجود، اين معبود شما مهتدي نيست يا اصلاً مهتدي نيست مثل صَنَم و وَثَن. يا مهتدي هست بالغير آن داخل در ﴿إلاّ أن يهدٰي﴾ است. بنابراين آني كه مهتدي نيست يا اصلاً مهتدي نشود يا مهتدي بشود بالغير هيچكدام از اينها معبود نيستند. زيرا اينها بالقول المطلق لايملكون لأنفسهم نفعًا و لا ضرًا و لا موتًا و لا حيٰوتًا و لا نشورًا. آن آياتي كه فرمود اينها ﴿يعبدون من دون الله﴾[39] ﴿لايملكون لأنفسهم ضراً ولا نفعاً ولايملكون موتاً ولا حياة و لانشورًا﴾[40] كه اين مطلق است كه. اينطور نيست كه شامل ملائكه يا قديسين بشر نشود كه. آنها هم لايملكون لأنفسهم نفعاً، لايملك لنفسي نفعاً و لاضراً. وجود مبارك رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) كه از همه آنها كاملتر است همين دعا را مي‌خواند كه من به تو پناه مي‌برم، استغفار مي‌كنم استغفار بنده‌اي كه ﴿لايملك لنفسه نفعاً ولا ضراً و لاموتاً و لا حياتاً ولانشوراً﴾[41] بنابراين آن مستثنا منه مطلق است و يك قسمش در مستثنا استثنا شده است. و هر دو قسم را در بر مي‌گيرد و آنهايي كه مثل صَنَم و وَثَن‌اند اينها در آن عدم اهتدايشان باقي‌اند. يك بياني سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) دارد كه هدايت هم با «لام» استعمال، متعدي مي‌شود هم با «إلي». اينچنين نيست كه اگر با «لام» متعدي شد به معني تعليل باشد اين سخن حق است ولي نكتهٴ تعبير چيه؟ نكتهٴ تعبير در جايي كه هدايت را با «إلي» ذكر مي‌كنند بيان مقصد است. نكتهٴ تعبير در جايي كه با «لام» ذكر مي‌شود تقويت و ؟ تعليل است نه لام براي تعليل باشد تا اشكال ايشان وارد بشود. ايشان فرمود آن جايي هم كه هدايت با «لام» استعمال مي‌شود معناي خاص خودش را دارد نه اينكه «لام» براي تعليل باشد اين بيان حق است اما اين تفنّن در تعبير، اين تفاوت در تعبير بنا بر رعايت آن نكات مستور است.

والحمد لله ربّ العالمين


[1] قلم/سوره68، آیه36 و 35.
[2] قلم/سوره68، آیه36 و 35.
[3] جاثیه/سوره45، آیه21.
[4] یونس/سوره10، آیه35.
[5] ـ غرر الحكم، ص58.
[6] عبس/سوره80، آیه24.
[7] ـ ر.ك، الكافي، ج1، ص49.
[8] ـ نهج البلاغة، حكمت 198.
[9] انعام/سوره6، آیه57.
[10] ـ نهج البلاغه، حكمت 198.
[11] ـ غرر الحكم، ص58.
[12] ـ بحار الانوار، ج16، ص95.
[13] ـ ر.ك بحارالنوار، ج38، ص188.
[14] نجم/سوره53، آیه4 و 3.
[15] ـ غرر الحكم، ص58.
[16] هود/سوره11، آیه56.
[17] کهف/سوره18، آیه49.
[18] نور/سوره24، آیه54.
[19] تغابن/سوره64، آیه11.
[20] بقره/سوره2، آیه185.
[21] ـ نهج البلاغة، خطبه 1.
[22] نساء/سوره4، آیه24.
[23] حج/سوره22، آیه67.
[24] یونس/سوره10، آیه35.
[25] یونس/سوره10، آیه36.
[26] نجم/سوره53، آیه23.
[27] فرقان/سوره25، آیه44.
[28] نجم/سوره53، آیه23.
[29] نجم/سوره53، آیه23.
[30] مائده/سوره5، آیه70.
[31] طه/سوره20، آیه64.
[32] یونس/سوره10، آیه36.
[33] نمل/سوره27، آیه14.
[34] یونس/سوره10، آیه36.
[35] یونس/سوره10، آیه36.
[36] ـ الإقبال، ص709.
[37] یونس/سوره10، آیه36.
[38] یونس/سوره10، آیه35.
[39] یونس/سوره10، آیه18.
[40] فرقان/سوره25، آیه3.
[41] ـ الأفبال، ص628.