78/12/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره انفال/آیه 1
﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفَالِ قُلِ الْأَنْفَالُ لِلّهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ﴾(1)
تناسب معناي «بسم الله الرحمن الرحيم» با محتواي هر سوره
«بسم الله الرحمن الرحيم»هايي كه در آغاز هر سوره هست ـ همانطوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد ـ ظاهراً در حد يك اشتراك لفظي است؛ يعني همراه هر سوره كه «بسم الله» نازل ميشد، معناي «بسم الله» هر سوره با محتوا و مضمون همان سوره هماهنگ است؛ گرچه مفهوم جامع همه جا يكي است، لكن خصوصيتهاي الوهيت، رحمانيت، رحيميت مطابق با مضمون آن سوره است. پس ﴿الرَّحْمنِ﴾ و ﴿الرَّحِيمِ﴾ كه در سورههاي ديگر است با ﴿الرَّحْمنِ﴾ و ﴿الرَّحِيمِ﴾ كه در سورهٴ «انفال» است كاملاً فرق دارد و همچنين ظهور الوهيت كه در سورهٴ «انفال» هست، با ظهور الوهيت در ساير سور فرق دارد. وقتي معناي «بسم الله الرحمن الرحيم» اوّل سورهٴ «انفال» به خوبي روشن ميشود كه عناصر محوري اين سوره معين شود.
كافي بودن محتواي آيات بر مدني بودن و تاريخ نزول سورهٴ انفال
مطلب بعدي آن است كه بخش قابل توجهي از سورهٴ مباركهٴ «انفال» در جريان جنگ بدر است و چون جنگ بدر در مدينه نازل شد معلوم ميشود كه اين سوره در مدينه است و به شواهد خارجي احتياج ندارد، بلكه بررسي داخلي همين سوره نشان ميدهد كه مربوط به جريان جنگ بدر است و در مدينه نازل شده است و تاريخي كه جنگ بدر را مشخص ميكند، آن تاريخ ميتواند سال نزول سورهٴ مباركهٴ «انفال» را مشخص كند كه مثلاً اين سال اوّل هجرت نبود؛ بالأخره سالي كه جنگ بدر در آن سال اتفاق افتاده است، بعد از آن اين سوره نازل شده است. پس با دو مطلب آشنا ميشويم يكي اينكه بررسي آيات مربوط به جريان بدر نشان ميدهد كه اين سوره در مدينه است و ديگر اينکه با مشاهدهٴ جريان تاريخ جنگ بدر معلوم ميشود كه اين سورهٴ مباركهٴ «انفال» در چه سالي از سالهاي هجرت واقع شده است.
فرع بودن انفال در جهاد
مطلب بعدي آن است كه اصل جهاد براي آن است كه «لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا»؛[1] اسلام زنده شود، كلمهٴ الهي احيا شود، كلمهٴ كفر را پست نمود ﴿وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي﴾[2] و مانند آن.
مازاد آن هرچه بهرهٴ مجاهدان شود، اين «نَفَل» است؛ زائده و نافله است. غنائمي كه بهرهٴ مجاهدين شود، نافله است، آن هدف اصلي «لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا» است و بقيه ديگر «نَفَل» است؛ حتي اسيري كه ميگيرند جزء نافله است و غنائمي كه بينشان توزيع ميشود جزء نافله است، اسيرگيري هم كه در اختيار حكومت اسلامي است آن به منزلهٴ نَفل است، چون آنها جزء بهرههاي زائد بر آن هدف اصلي است و هدف اصلي همان است كه «لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا».
سرّ رجوع به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در نزاع تقسيم انفال
مطلب بعدي آن است كه مسلمين فهميده بودند كه وقتي ايمانشان كامل ميشود كه در تمام مشاجرات به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مراجعه كنند و او را فصل خصام خود بدانند؛ يعني مضمون سورهٴ مباركهٴ «نساء» كه فرمود: ﴿فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ﴾،[3] به عنوان اصل حاكم در بين مسلمين رواج داشت؛ يعني هرگز اينها ايمانشان كامل نخواهد شد و مؤمن نخواهند بود، مگر اينكه به تو مراجعه كنند و تو را در مشاجرات حَكَم قرار دهند. مشاجرات هم در همان سورهٴ مباركهٴ «نساء» مشخص شد، وقتي اين آرا و انديشهها درگير ميشوند ميگويند مشاجره؛ مثل خودِ «شجر»، شجر اينطور نيست كه شاخههاي آن هر كدام راه خاص خودشان را طي كنند، اينها درگيرند بالأخره و هر كدام در ديگري ميتند. اين حالت فرورفتگي انديشهها و اينها را مشاجره ميگويند، يعني اين انديشهها مثل «شجر» شده، شاخ به شاخ و شاخه به شاخه شده است. فرمود: ﴿فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ﴾؛ تو را در مشاجره حَكَم قرار دهند. بنابر آن اصل كلي اينها هم در مشاجراتشان دربارهٴ انفال به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مراجعه كردند؛ لذا آيه نازل شد كه ﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفَالِ﴾،
انگيزه شخصي سعد بن ابي وقاص، سبب نزول آيهٴ نفل
در جريان انفال بعضيها سهم بيشتري براي خود قائل بودند يا از آن جهت كه مجاهد بودند فكر ميكردند كه غنائم بين آنها توزيع ميشود.
قرطبي در جامعالاحكام نقل ميكند كه سعدبنابيوقاص گفت: ما بعد از اين پيروزي جريان بدر، در بين اين غنائم از شمشيري خوشم آمد، من آن شمشير را گرفتم و به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردم كه من اين شمشير را گرفتم که فرمود: «رُدَّهُ مِن حَيثُ أخَذتَهُ»؛ هر جا كه گرفتي برگردان. من به حضرت عرض كردم «نفّلني»؛ يعني اين را نافلهٴ من قرار بده تا يك بهرهٴ زائدي براي من باشد «نفّلني»، حضرت فرمود: «رُدَّهُ مِن حَيثُ أخَذتَهُ»؛ هر جا كه گرفتي برگردان. من آمدم كه آن را برگردانم ديدم كه باز آن نفسم مرا وسوسه كرد و گفت كه اين را داشته باش و برنگردان. دوباره آمدم نزد حضرت و گفتم «نفّلني»، ديدم با يك صداي بلندتري فرمود: «رُدَّهُ مِن حَيثُ أخَذتَهُ»، بار سوم كه آمدم حضرت خيلي شديد فرمود: «رُدَّهُ مِن حَيثُ أخَذتَهُ» که بعد كمكم اين آيهٴ مباركه نازل شد: ﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفَالِ قُلِ الْأَنْفَالُ لِلّهِ وَ الرَّسُولِ﴾، گويا پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) منتظر نزول حكم الهي بود تا مشخص كند اين اموال در اختيار كيست و چگونه توزيع ميشود، بعد هم دستور دادند كه در بين همهٴ مسلمين اين انفال را توزيع كنند.[4] مرحوم فيض در تفسير صافي از تفسير قمي نقل ميكند كه همين سعدبنابيوقاص به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كرد اينهايي كه سواره جنگيدند و قدرت نظامي بيشتري داشتند و حمايت خوبي هم كردند اينها را با ضعفا يكسان قرار ميدهي و در بين آنها مثلاً مزيتي براي مجاهدان قائل نيستي. پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود اينچنين نيست كه شما سهم بيشتري داشته باشيد. حرف سعدبنابيوقاص طبق نقل مرحوم فيض در صافي از تفسير قمي اين بود كه سعدبنابيوقاص به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كرد «أتعطي فارس القوم الذي يحميهم تعطي الضعيف» آنگاه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود بايد بين همه به «بالسويّه» تقسيم شود.
«هَلْ تُنْصَرُونَ إِلَّا بِضُعَفَائِكُمْ»؛[5] شما نميدانيد اين نصرتي كه نصيب شما شده است به بركت همين دل شكستههاست. «هَلْ تُنْصَرُونَ إِلَّا بِضُعَفَائِكُمْ»؛ يعني بالأخره ملتي بداند که اگر بركتي نصيب آنهاست به وسيلهٴ دل شكستههاي اين جامعه است، به وسيلهٴ دعاهاي اينهاست، به وسيلهٴ لطفي كه ذات اقدس الهي به اينها دارد ديگر خود را نظير قارون صاحب مال نميشمارد و نميگويد كه ﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَي عِلْمٍ عِندِي﴾[6] خيلي از مشكلات ما اين است كه ما نميدانيم در كنار سفرهٴ دعاي چه كسي نشستهايم فرمود: «هَلْ تُنْصَرُونَ إِلَّا بِضُعَفَائِكُمْ»، ذات اقدس الهي وقتي بخواهد كمك كند به بركت همين دل شكستهها به شما كمك ميكند، اين يك اصل كلي است و اختصاصی به جريان انفال و جنگ بدر و توزيع غنائم و اينها ندارد.
تبيين معناي واژهٴ نَفَلْ
پرسش:...
پاسخ: اين «نَفَلْ» هست، اين تشويق و جايزه هست، اين كار الآن هم هست و بعد از جنگ بدر هم بود. فرمود اگر كسي، كسي را بكشد «مَنْ قَتَلَ قَتِيلًا فَلَهُ سَلَبُهُ»[7] يا نسبت به شخصي معين باشد؛ مثل اينكه الآن براي به هلاكت رساندن سلمان رشدي جايزه معين كردند که اينها جزء انفال و جزء جوايز است.
پرسش:...
پاسخ: آنجا كه شخص معيني نرفته بود تا كاري را انجام دهد و جايزه طلب كند، همه رفتند. اگر كاري را مثلاً بفرمايد به اينكه فلانكس اين كار را كند من به او پاداش ميدهم، يك نفر داوطلب شود و برود آن كار را كند حضرت به وعدهاش وفا ميكند، اما اگر وعدهٴ عمومي است و نظير جعاله باشد که اينها رفتند، حركت كردند و مجاهدت كردند؛ كسي که فيض خاص، بهرهٴ مخصوص و سهم خاصي را ارائه نكرد. اين الآن نظير آن است كه جعالهاي را براي تشويق قرار دادند كه اگر كسي سلمان رشدي را به هلاكت برساند چنين جايزهاي نصيب او میشود، اينها جزء انفال است؛ يعني «نَفَلْ» است. اين عمل واجب عيني يا واجب كفايي است، براي كسي كه فقط او قدرت دارد واجب عيني ميشود و اگر چند نفر قدرت دارند واجب كفايي ميشود؛ اين يك تكليف الهي است و آن جايزهاي كه دريافت ميكنند اينها در حقيقت جزء انفال است؛ يعني «نَفَلْ» است؛ يعني زائد است كه يك صاحب مقامي به كسي عطا ميكند.
دو دليل تكرار اسم ظاهر انفال در آيه
اما اينكه فرمود: ﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفَالِ قُلِ الْأَنْفَالُ﴾ و نفرمود «قل هي» ظاهرش اين بود كه به ضمير اكتفا كند، نه اسم ظاهر و كلمهٴ انفال تكرار نشود «يسئلونك عن الانفال قل هي». اين نوع بيان گاهي براي اهميت مطلب است و گاهي براي اين است كه معلوم شود اصل كلي را دارد پاسخ ميدهد؛ نظير ﴿وَ يَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾[8] و مانند آن، اينجا هم براي آنكه مشخص شود كه حكم كل انفال چنين است فرمود: ﴿قُلِ الْأَنْفَالُ﴾. آنها كه معمولاً سؤال ميكردند، از آن انفالي بود كه مورد نياز آنها بود و اين انفالي كه مربوط به جريان جنگ بدر است براي کيست که اين الف و لام، الف و لام عهد بود؛ حالا اينها كه نميخواهند سؤال كنند از آن انفالي كه بعدها پديد ميآيد، در اختيار مسلمين است و اينها مردهاند چگونه تقسيم ميشود، اينكه محل ابتلاي اوست همين انفال جريان بدر است؛ لذا اين الف و لام ﴿الْأَنْفَالِ﴾ ظاهراً الف و لام عهد است، اما براي اينكه حكم براي كل انفال باشد و كسي خيال نكند كه انفال بدر حكمش اين است، لذا فرمود: ﴿قُلِ الْأَنْفَالُ لِلّهِ﴾؛ چه انفال بدر و چه انفال جنگهاي ديگر؛ لذا اين اسم ظاهر تكرار شده است و با الف و لام است ﴿قُلِ الْأَنْفَالُ لِلّهِ وَالرَّسُولِ﴾.
تقسيم انفال بعد از روشن شدن مالكيت خدا و رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
وقتي كه انفال براي «الله» و رسول شده اينها ديگر تسليم شدند؛ آنگاه قرطبي نقل ميكند كه سريعاً وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين را بين مسلمين توزيع كرده است «فقسمه رسول الله (صلي الله عليه و سلّم) عن فواق بينهم»،[9] «فُواق» و «فَواق» آن بين دو دوشيدن است؛ يعني وقتي كه آن عرب دستش را ميگذاشت به پستان شتر و فشار ميداد شير ميدوشيد، دوباره كه اين دست را باز ميكرد كه پستان را بگيرد و شير را بدوشد، فاصلهٴ بين دوشيدن را «فُواق» ميگويند؛ «فُواق» ناقه همين است که اين شايد مثلاً يك ثانيه يا دو ثانيه طول ميكشد، اين را ميگويند «فُواق» و اين كنايه از سرعت كار و قلّت زمان است. اين است كه در بعضي از روايات دارد كه هميشه از خدا حسن عاقبت طلب كنيد كه خداي ناكرده به اندازهٴ «فُواق ناقه» حال آدم برميگردد همين است؛[10] گاهي حرفي ميزند كه بالأخره كلّ اوضاع را برميگرداند، برای گفتن يك كلمه به اندازهٴ همان «فَواق ناقة» فاصله است، اينكه ميگويند هميشه خود را به خدا بسپاريد همين است. بالأخره اين تعبير «فَواق ناقة» يا «فُواق ناقة» كه هر دو وجه آن صحيح است و ضبط شده، اين كنايه از سرعت عمل است، پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين اموال را سريعاً تقسيم كرده است كه چيزي نماند.
مطلب بعدي آن است كه هم اين مخاصمه نشان ميدهد كه اصل اين طرز فكر اختصاص به جريان انفال ندارد، گرچه محل ابتلا آن است و هم عموم انفال، گرچه محل ابتلا انفال بدر بود؛ ولي مخاصمه هميشه هست؛ لذا حكم روشن شد كه انفال براي مكتب است، وقتي انفال براي مكتب بود در اختيار رسول خداست كه چگونه توزيع كند که اينها هم توزيع كردند، خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم از ديگران سادهتر زندگي ميكرد.
تبيين معناي مشروعيت و اقتدار حكومت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
در اينجا دو بحث مطرح است: يك بحث در مشروعيت است و يك بحث در قدرت؛ قدرت بدون حضور مردمي حاصل نيست، وگرنه همين مكتب و همين ديانت بود و اينها سيزده سال در مكه آسيب ميديدند، وقتي در مدينه آمدند و حضور مردمي حاصل شد و مردم پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را ياري كردند، حكومت تشكيل شد و آنچه كه مشروع بود به قدرت رسيد، لكن در بحثهاي فقهي و غير فقهي بايد بين مشروعيت و اقتدار فرق گذاشت؛ تا مردم حضور پيدا نکنند و ياري نكنند قدرت در كار نيست. اين بحثهاي ديني يك وجود ذهني دارد و همچنين يك وجود كتبي و لفظي دارد؛ در اذهان علماست، به عنوان نقوش كتابهاست و در اين مجالس درس و بحث وجود لفظي پيدا ميکند، چه اينکه قبل از انقلاب هم همينطور بود؛ اما به بركت قيام مردم و ايثار و نثار شهيدان و مانند اينها آن دين عملي شد؛ يعني مطلب علمي عيني شد، لكن يك بحث دربارهٴ مشروعيت است و يك بحث دربارهٴ اقتدار، اقتدار به قدرت مردم است؛ يعني ذات اقدس الهي مردم را به عنوان سپاه و ستاد خود مشخص كرده است، وقتي كه به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) خطاب ميكند ميفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ﴾[11] تا خدا با تو هست تا مردم با تو هستند تو موفق هستي؛ اين در بخشي از آيات بود و در بخش ديگر همين را تبيين توحيدي ميكند و ميفرمايد اينكه من گفتم: ﴿حَسْبُكَ اللّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ﴾ اولاً اين را ميشود طور ديگر هم معنا كرد؛ يعني «حسبك الله و حسب المؤمنين الله» كه مردم عطف باشند بر آن «كاف» ﴿حَسْبُكَ﴾ نه عطف باشند بر ﴿الله﴾؛ نه اينكه خدا و خلق خدا كافي هستند، خدا براي تو و مردم كافي است؛ يعني امام و امّت هر دو را خدا تأمين ميكند اين معناي دقيق آيه است و شاهدش هم اين است که فرمود اگر ما يك جا گفتيم ﴿حَسْبُكَ اللّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ﴾، نه يعني خدا و خلق خدا، نه يعني مادامي كه خدا و مردم با تو هستند، بلكه مادامي كه خدا با تو است، چون اگر خدا با تو باشد مردم سپاه و ستاد الهي هستند ﴿هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ﴾،[12] اينچنين نيست كه مردم در مقابل خدا باشند، بلکه مردم بندگان خدايند، جنود الهي میباشند دلهاي مردم به دست «مقلبالقلوب» است، اگر دلهاي مردم به سمت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) گرايش دارد رهبري دلها را ذات اقدس الهي به عهده گرفته است. فرمود خداي سبحان است كه از تو را راههاي غيب امداد كرده، يك؛ خداي سبحان است كه با هدايت دلهاي مردم به طرف تو مردم را امّت تو قرار داده است، دو؛ ﴿هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ﴾.
پس نقش مردم در حد انجام وظيفه براي آن است كه آنچه كه مشروع است مقدور شود، اگر مردم به وظيفهشان عمل نكنند گاهي كاري به دين ندارند؛ مثل قبل از انقلاب كه اين بحثها و افكار و علوم در اذهان بود و در كتب بود و در «افواه»؛ گاهي هم ـ معاذ الله ـ عليه دين قيام ميكنند؛ مثل گروه ديگري از همين بيگانگان قبل از انقلاب كه اين ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[13] ميشود، ﴿وَ قَتْلَهُمُ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[14] ميشود، ﴿وَ كَأَيِّنَ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ﴾[15] ميشود، ﴿وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ﴾[16] ميشود که مشمول اين چهار آيه و مانند آن خواهد بود، پس مردم اگر با دين نباشند يا بيتفاوت هستند يا عليه دين میباشند، اگر بيتفاوت بودند اين بحثهاي علمي فقط وجود ذهني پيدا ميكند که كتبي و لفظي است و اگر معاند با دين بودند نظير كشورهاي لائيك اين ميشود ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ و ﴿قَتْلَهُمُ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ و مانند آن؛ اما مادامي كه حضور حاضران طبق بيان حضرت امير(سلام الله عليه) در خطبهٴ «شقشقيه» حاصل شد، آنگاه حجت بر عالمان دين تمام ميشود «لَوْ لا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ»[17] که حجت بر رهبران الهي تمام ميشود. وقتي مردم به وظيفهٴ ديني خودشان عمل كردند، آنچه را كه خدا مشروع كرده است مقدور جامعه ميشود. مشروعيت را دين و مقدور بودن را حضور مردمي معيّن ميكنند.
معناي مشروع بودن اين است كه مطابق با شريعت است كه اگر كسي آن را انجام داد ـ مثل اينكه نماز يا روزه را انجام داد ـ حالا انجام دهندهها يا «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» يا «شَوْقاً إِلَی الْجَنَّةِ»[18] يا ﴿حُبًّا لِلَّهِ﴾[19] که سه گروه هستند. هر كسي نماز ميخواند، روزه ميگيرد، حج ميرود، زكات ميدهد و خمس ميدهد يا براي ترس از جهنم است يا براي شوق به بهشت است يا بالاتر از اينها ميانديشد «شكراً» و «حبّاً» است كه عبادت احرار است. جهاد هم كه در رديف صوم و صلات و خمس و زكات و حج است، بالأخره دين را ياري ميكنند يا «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» است يا «شَوْقاً إِلَی الْجَنَّةِ» است يا ﴿حُبًّا لِلَّهِ﴾ (سبحانه و تعالي) است. مشروع معنايش اين است كه اگر كسي انجام دهد به فيض الهي ميرسد و اگر انجام ندهد جهنم ميرود، اين معناي مشروع بودن است؛ قدرت داشتن هم كه معنايش مشخّص است و آن اين است که وجود علمي وجود عيني پيدا ميكند. سهم مردم در بخش مشروعيت نيست، سهم مردم در بخش مقدوريت است؛ يعني مردم كه حضور پيدا كردند، اين وجودهاي علمي يا ذهني يا كتبي يا لفظي وجود خارجي پيدا ميكند و اگر حضور پيدا نكنند و ياري نكنند اين مسايل ديني همان وجود ذهني و كتبي و لفظي خود را خواهد داشت. فرمود مشروع بودن براي شارع است، ذات مقدس اينچنين واجب كرده که فرمود انفال براي مكتب است، من به مكتب دادم، من در اختيار پيامبر قدرت گذاشتم؛ قهراً اگر مردم حضور پيدا كردند براي آن است كه آنچه را كه خدا فرمود ميخواهند اجرا كنند، نه اينكه مردم حقي را از طرف خود به پيغمبر يا به امام يا به جانشنين امام ميدهند که اين شود وكالت فقيه، نه در آن بخشهايي كه براي مردم است و در آن بخشهايي كه سهم مردم است جاری است. ما كشور را چطور آباد كنيم؟ از راه كشاورزي آباد كنيم يا از راه دامداري آباد كنيم يا از راه صنعت آباد كنيم؟ حالا ميخواهيم از راه كشاورزي آباد كنيم اين آبها را چطور مهار كنيم؟ با سدسازي يا با قنات و چاه و مانند آن؟ حالا كه ميخواهيم با سدسازي مهار كنيم، سد بايد بتوني باشد يا خاكي باشد؟ اينها حق مردم است که ذات اقدس الهي به مردم داد؛ مردم اين حقوق را يا «بالمباشرة» يا «بالتوكيل و التسبيب» استيفا ميكنند، يك عده را از طرف خودشان به عنوان نمايندگان مجلس شوراي اسلامي يا رئيس جمهور انتخاب ميكنند كه حقوق مردم را استيفا كند.
چگونگي ولايت ولي فقيه بر انفال
اما محدودهاي كه آن فقيه جامعالشرايط دارد محدودهٴ ولايت فقيه است، نه وكالت فقيه و آن محدوده، محدودهٴ مشروعيت است؛ يعني او را فقط دين بايد معين كند كه چه چيزي براي او هست چه چيزي براي او نيست و مانند آن.
آري، بخشي از حقوق را مردم ممكن است به فقيه دهند که آن بخشها بخشهاي وكالتي است؛ اما آن قسمتهايي كه خود مكتب معين كرده چطور؟! مثلاً اين معدن نفت را ما چطور تصفيه كنيم؟ اگر انفال است كه ﴿لِلّهِ وَ الرَّسُولِ﴾ است و كسي نميتواند بگويد كه انفال براي مردم است، چون انفال براي مردم است مردم وكيل ميگيرند تا حق آنها را استيفا كند. نحوهٴ مصرف شدن آن چنين است که مردم مصرف كنندهٴ انفال هستند، نه مالك انفال. فرض كنيد توليتي است، وقفي است و طلبههايي هم در يك مدرسه زندگي ميكنند؛ اين طلبهها مصرف آن وقف هستند، اينها ميتوانند در كيفيت توزيع وكيل تهيه كنند و داشته باشند؛ اما نه اينكه بيايند جاي متولي بنشينند، متولي را آن واقف بايد معين كند؛ اينها مصرف كنندهٴ درآمدهاي وقف میباشند، اينها «موقوفٌ عليه» هستند نه واقف. ضمان ولايي متولّي به دست واقف است و «موقوفٌ عليه» مصرف كننده هستند، بنابراين اگر ما بدانيم اسلام نظير ايدئولوژيهاي ديگر نيست، نظير مكتبهاي ديگر نيست، نظير حكومت مردمي نيست، نظير دموكراسي عادي نيست و فقط «الله» دارد حكومت ميكند و دين دارد حكومت ميكند نه يك شخص، آنگاه سهم خودمان را هم ميدانيم كجاست، سهم مكتب را هم ميدانيم كجاست، اين يك مطلب.
آن فقيه «جامع الشرايط» از آن جهت كه مثلاً «روح الله الموسوي» است، او در رديف ما آدمهاي عادي است اين مطلب دوم؛ مطلب سوم از آن جهت كه فقيه است، مرجع تقليد است و جانشين امام است بايد ببيند امام چه دستوري داد؛ ولايت به فقاهت او برميگردد، نه به «روح الله الموسوي»؛ لذا در بخشهاي انتخابات ملاحظه ميفرموديد که امام(رضوان الله عليه) دوبار رأي ميداد: يك بار با اعضاي دفترش ميآمد كنار يكي از اين صندوقهاي سيار رأي خودش را ميداد، آنگاه به عنوان «روح الله الموسوي» يك تك رأي داشت و بيش از يك رأي هم نداشت؛ اما بعد از اينكه ملت رأي ميليونی خودشان را دادند، آنوقت نه به عنوان «روح الله الموسوي»، بلکه به عنوان «نايب الامام» رأي ملت را امضا ميكند، اين معني ولايت فقيه است نه آن بخشي كه مسايل شخصي است. به هر تقدير ما اگر بدانيم شريعت براي ما چه چيزهايي را آورده و كدام قسمت را به امام داده كدام قسمت را به مردم داده و بعد از غيبت ولي عصر(ارواحنا فداء) آن نايب امام را با چه شرايطي بيان كرده و گفته كجا بنشين و در چه شرايطي حكم بكن، آن وقت ديگر مسئلهٴ ولايت فقيه به ولايت فقاهت برميگردد نه فقيه، به ولايت عدالت برميگردد نه عادل و جايگاه خودش را روشن ميكند.
پرسش:...
پاسخ: همه جا را مشخص كرده؛ يعني مثلاً قرآن كريم چون بر اساس توحيد حرف ميزند گاهي ميبينيد يك وصف را به دو سه گروه اسناد ميدهد، بعد وقتي جمعبندي ميكند ميگويد همه براي من است؛ در جريان عزت اينطور است، جريان قدرت اينطور است، جريان شفاعت اينطور است. در جريان عزت فرمود: ﴿وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾[20] که سه گروه عزيزند، بعد در جاي ديگر فرمود: ﴿أَيَبْتَغُونَ عِندَهُمُ الْعِزَّةَ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً﴾؛[21] يعني ديگران اگر دارند بر اساس عطيهٴ الهي است، اينطور نيست كه هم خدا عزيز باشد، هم پيغمبر عزيز باشد و هم مؤمنين عزيز باشند ﴿الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً﴾. در بحثهاي قوّت هم همينطور است، گاهي به يحيي فرمود: ﴿يَا يَحْيَي خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ﴾،[22] گاهي به بنياسرائيل ميفرمايد: ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ﴾،[23] گاهي به رزمندهها و مجاهدان ميفرمايد: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُم مَااستَطَعْتُم مِن قُوَّةٍ﴾؛[24] اما گاهي همهٴ اينها را بنابر آنچه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» بود جمعبندي ميكند که ﴿أَنَّ الْقُوَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً﴾،[25] همانطور كه اساس توحيد بر اين است تا ديگران بايد بدانند مادامي كه با خدا ارتباط دارند، از طرف ذات اقدس الهي به آنها فيضي داده شد؛ اينچنين نيست كه خدا و خلق خدا، خدا يك اوّلي نيست كه ثاني بر دارد، راه مؤمنين هم همان راه ذات اقدس الهي است، ميفرمايد شما براي اينكه ببينيد كه راه خدا كجاست ببينيد مؤمنيني را كه با ارشاد پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) حركت ميكنند به كدام طرف ميروند، شما هم همان طرف برويد.
استفاده ادبي از «إن كنتم مؤمنين» و منظور از ايمان در آيه
مطلب ديگر اين است كه فرمود: ﴿فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ﴾، اين ﴿إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ﴾ به نحو تنازع متعلق به هر سه فعل است؛ يعني «فاتقو الله إن كنتم مؤمنين» و «اصلحوا ذات بينكم إن كنتم مؤمنين« و «اطيعوا لله و رسوله إن كنتم مؤمنين».
مطلب ديگر اينكه منظور از اين ايمان مرحلهٴ كامل ايمان است؛ يعني اگر واقعاً ايمانتان كامل است، با تقوا باشيد و بين خودتان اصلاح كنيد و مطيع خدا و پيغمبر باشيد.
اصلاح روابط، فرع بر صالح بودن طرفين
مطلب بعدي آن است كه اين ﴿ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾؛ يعني اين رابطهتان را، نسبتان را، آن معاهدتتان را، آن روابط اجتماعيتان را و خلاصه آن روابط عموميتان را اصلاح كنيد؛ روابط عمومي وقتي اصلاح ميشود كه طرفين صالح باشند و اينچنين نيست كه «بين» يك امر مستقلي باشد، ﴿ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾ اين حالت را، اين نسبت را و اين رابطه را ميگويند «ذات البين»، چون صاحب «بين» است.
آن اسراري كه در سينه است آنها را ميگويند «ذات الصدور»، براي اينكه آنها در سينه هستند ﴿وَ اللّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ﴾؛ يعني نه تنها از قلبتان باخبر است، بلكه آنچه در دلتان هم هست باخبر است؛ يك وقت است كسي ظرفي دارد، اين ظرف را در ميان عبا يا در لباس خود پنهان كرده است يا يك كيفي دارد، ميفرمايد ما نه تنها آن وجود آن كيف را ميدانيم، بلکه آنچه كه درون كيف هم هست را ميدانيم. قلب به منزلهٴ ظرفي است كه مظروفي به نام اسرار و رموز در آن است؛ ذات اقدس الهي فرمود نه تنها ما از قلبتان باخبريم، آنچه كه در دلتان هم هست را باخبريم. آن اسراري كه در درون دل است آنها را ميگويند «ذات الصدور»، چون «ذات الصدر» و صاحب دل هستند، بالأخره در دل هستند؛ چه اينكه مظروف يك كوزه را ميگويند «ذات الاناء»، وقتي بگويند ما را از آب كوزه يا طعام آن ظرف سيراب كن، ميگويند «اطعمنا من ذات الاناء»؛ يعني آنچه كه درون كوزه است، پس تعبير «ذات الصدور» و «ذات الاناء» در اين راستاست.
وقتي گفتند «ذات البين»؛ يعني اين روابط، چون اين است که صاحب «بين» طرفين است. فرمود اين را اصلاح كنيد، روابط عموميتان را اصلاح كنيد و بيوتتان را اصلاح كنيد، براي اينكه اينها «ذات البين» است و روابط عمومي شماست. چه موقع اينها اصلاح ميشود؟ مادامي كه خودتان را اصلاح كنيد، مگر روابط عمومي شيء مستقلي است؟! مگر «بين» و «ذات البين» شيء مستقلي است؟! رابطه وقتي اصلاح ميشود كه صاحب رابطه، يعني «مربوطٌ اليه» و «مربوط» اصلاح شوند. پس اينكه فرمود: ﴿وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾؛ يعني آنچه كه بين شما و ديگران است، هر كدام روابط عموميتان را اصلاح كنيد؛ اين روابط عمومي هرگز اصلاح نخواهد شد، مگر به اصلاح خود دل و اصلاح قلب؛ از اين مطلب پيداست كه اختلافاتشان در همين زمينه بود و حل شد، بعد فرمود: ﴿وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ﴾، بخشي از آن مربوط به مسايل فقهي و حكم خداست و بخش ديگر مربوط به حكم ولايي رهبران الهي است، اين ﴿إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ﴾؛ يعني اگر ايمانتان كامل است به همهٴ اين بخشها عنايت کنيد.
«والحمدالله رب العالمين»