78/08/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه180 و 181
﴿وَلِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ ﴿وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُون﴾
بعد از اينكه فرمود منشأ ورود به جهنم غفلت است آنگاه فرمود ذات اقدس الهي داراي اسماي حسناي فراوان است خدا را با آن اسما بخوانيد تا از غفلت رهايي يابيد هر جا صفت حسنا است و وصف اسم احسن است براي خداست و آن هم فراوان است و هر كدام ميتواند غفلت را از شما دور كند كلمه حسنا ناظر به حسن حقيقي است نه حسن اعتباري يك حسن در حكمتهاي عملي اخلاقي و مانند آن است كه اين ارزشي است به اصطلاح كه تا حدودي ميتواند اعتباري باشد گرچه در بخشي از اين عناوين پشتوانه حقيقي وجود دارد يك حسني در حكمت نظري مطرح است كه اين ناظر به درجه وجودي است و كمال وجودي است حسن ذات اقدس الهي به آن كمال حقيقي و وجودي برميگردد نه كمال ارزشي كمال ارزشي در محدوده بايد و نبايد اخلاقي است و فقهي است و حقوقي و ذات اقدس الهي منزه از اين گونه از احكام و مسائل است قهراً حسن حقيقي خواهد بود نه حسن اعتباري اينكه فرمود: ﴿وَلِلّهِ اْلأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها﴾ اسماي حسنا را هم كه روايات ميشمارند عنوان الله و ربّ اينها جزء اسماي حسنا است بنابراين اگر در بيانات نوراني حضرت امير (سلام الله عليه) آمده است كه «ما كنتُ أعبد رباً لم اره»[1] اين ربّ هم از اسماي حسنا خداست و اگر مرحوم كليني (رضوان الله عليه) باز از حضرت امير (سلام الله عليه) نقل كرده است كه «اعرفوا الله بالله»[2] آن هم از اسماي حسنا است الله اسم است منتها اسم اعظم هست از سائر اسما عظيمتر است و سائر اسما را وصف الله قرار ميدهند ولي الله را وصف هيچ اسمي قرار نميدهند ظاهراً مرحوم فاضل هندي در مقدمه كشفاللسان ايشان هم نظر شريفشان اين است كه الرحمن هم اسم اعظم است كه الله و الرحمن هر دو اسم اعظماند به دليل اينكه الرحمن هم موصوف قرار ميگيرد نه وصف البته الرحمن ميتواند صفت براي الله باشد ولي اينكه الرحمن هم اسم اعظم است از آيه سورهٴ مباركهٴ «اسراء» و مانند آن شايد بشود استفاده كرد كه ﴿قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اْلأَسْماءُ الْحُسْني﴾[3] چه بگوييد الله چه بگوييد الرحمن براي هر كدام از اينها اسماي حسنا است كه اين له يعني به كلّ واحد برميگردد خدا را چه به الله بخوانيد چه به الرحمن بخوانيد ﴿قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا﴾ چه الله بگوييد چه الرحمن بگوييد ﴿فَلَهُ﴾ يعني براي اين اي هر كدام از اين دو اسماي حسنا است ﴿قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ﴾ يعني براي اين اي نه براي آن مدعو چه بگوييد الله چه بگوييد الرحمن هر كدام از اين دو را بگوييد اسماي حسنا ديگر براي اين هست لذا اين دو تا را ميگويند اسم اعظم است نه اينكه ضمير به مدعو برگردد نامي از مدعو نيست ﴿قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ﴾ يعني براي اين اي نه براي آن ذات خب به هر تقدير اينها اسم اعظماند مثلاً.
پرسش: ...
پاسخ: خب خيلي فرق ميكند گاهي به ما ميگويند كه ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الأَعْلَي﴾[4] و مانند آن گاهي ميگويند خود الله آن تعيني كه براي الله است آن را ميگويند اسم الله نسبت به اين اسم مطلق است گرچه خود الله نسبت به هويت مطلقه باز تعيّن هست ما اسامي اله را بايد هم تنزيه كنيم ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الأَعْلَي﴾ گاهي ميگوييم خدا را تسبيح بكنيم ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ﴾[5] گاهي مأموريم كه اسم خدا را تسبيح كنيم البته در مقام لفظ يك، در مقام مفهوم دو، اينها را بايد تسبيح بكنيم، تنزيه بكنيم اسما و كلمات و اوصافي كه موهم نفس است اطلاق نكنيم ولي آن اسم حقيقي را در درجه اول بايد تنزيه بكنيم كه آن هويت مطلقه به هر امري متعين نميشود بلكه به تعين كمالي متعيّن ميشود.
مطلب ديگر آن است كه وجود مبارك حضرت امير طبق بيان مرحوم كليني (رضوان الله عليه) در اصول كافي در باب اينكه خدا را جز به خدا نميشود شناخت «أنّه لا يعرف الاّ به» آنجا اين احاديث را نقل ميكنند اولين حديثي كه در اين باب نقل ميكنند كه «لا يعرف الاّ به» يعني خدا را جز با خدا نميشود شناخت همين حديثي است كه از وجود مبارك حضرت امير نقل شده است كه «اعرفوا الله بالله والرسول بالرسالة واولي الأمر» را «بالمعروف والعدل والاحسان»[6] اگر بخواهيد شما خدا را بشناسيد بايد خدايي را بشناسيد اگر معناي الوهيت مشخص شد الله را ميشناسيد چه اينكه اگر خواستيد رسول را بشناسيد بايد رسالت را بشناسيد اگر معلوم شد كه الرسالة ما هي معلوم ميشود الرسول من هو يك وقت هست انسان با علائم و نشانهها و معجزات و اينها ميشناسد خب اين شناخت از بيرون است يك وقت هست كه نه حقيقت رسالت را ميشناسد اگر حقيقت رسالت را شناخت رسول را هم ميشناسد در جريان امام شناسي هم همين طور است يك وقت هست كه امام را با نص ميشناسد با جريان غدير ميشناسد با طير مشوي و حديث دار و امثال ذلك ميشناسد اين يك نحو شناخت است گاهي امام را با كرامت ميشناسد اين هم يك نحو شناخت است گاهي امام را با امامت ميشناسد اگر كسي فهميد الامامة ما هي ميفهمد الامام من هو عمده اين است لذا در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» فرمود خود خدا به خدايي شهادت ميدهد به وحدانيت شهادت ميدهد ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ﴾[7] يعني «شهدت الالوهية وانه لا شريك له» خدايي ديگر دو برنميدارد چون يك امر نامحدودي ديگر جا براي غير نميگذارد اگر كسي الوهية را شناخت يقيناً خدا را ميشناسد كه كاملترين شناخت ذات اقدس الهي آن است كه بگوييم «بك عرفتك و انت دللتني عليك»[8] يا «ألغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك»[9] و مانند آن خب پس همين حضرت امير (سلام الله عليه) كه دارد «ما كنت اعبد رباً لم اره»[10] همين حضرت ميفرمايد به اينكه «اعرفوا الله بالله والرسول بالرسالة»[11] منتها عنوان ربّ اخذ شده است براي اينكه دو چيز است كه در غفلتزدايي خيلي نقش دارد در دعا و دعوت نقش دارد و خدا هم ما را به اين دو چيز بيش از چيزهاي ديگر دعوت كرده است اينكه فرمود: ﴿وَلِلّهِ اْلأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها﴾ بازگشت همه اين حرفها آنطوري كه فخر رازي تا حدودي مطفتن شده است اين است كه به عزت ربوبيت حق و ذلت عبوديت خود پي ببريد اين بيان البته در تفسير فخر رازي نيست اما سرّ اينكه آن عناصر محوري اين است كه عذت ربّ و ذلت خود را به ياد داشته باشيم براي اينكه در جريان ميثاق همين دو امر محور قرار گرفت ﴿ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي﴾ اگر يك چيزي مهمتر از اين دو امر بود خب در مسئله ميثاق از ما تعهد ميگرفتند آنچه را كه در مسئله ميثاق از همه مهمتر بود و ما را به آن وادار كردند و از ما همان مسئله را تعهد گرفتند اقرار به عزت ربوبيت حق و ذلت عبوديت خود ماست اين است كه وجود مبارك حضرت امير اين مضمون را دارد كه «الهي كفي بي عزّاً ان أكون لك عبداً، وكفي بي فخراً أن تكون لي ربّاً»[12] او بالعكس خدايا عزت همين بس كه تو ربّ مني و من بنده توام همين و فخر من در همين است كه بنده توام براي اينكه يك موجود نيازمند بايد به كسي مراجعه كند كه تمام نيازهاي او را ميداند، تمام نيازهاي او را برطرف ميكند خير او را از همه بهتر ميداند خير او را از همه قويتر انجام ميدهد بدون منت هم انجام ميدهد حدوثاً و بقائاً در اختيارش دارد و مانند آن لذا عرض كرد خدايا براي من عزت همين بس كه تو ربّ مني و فخر من همين بس كه بنده توام غالب اين نيايشها با ربّ شروع ميشود و اگر چنانچه چيزي بهتر از اين دو جهت بود در جريان ميثاقگيري و تعهدسپري از ما عهد ميكردند در حالي كه در آن اخذ ميثاق به همين دو چيز از ما تعهد گرفتند يكي ربوبيت ذات اقدس الهي يكي عبوديت خود ما ﴿ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي﴾[13] اينجا ﴿قالُوا بَلي﴾ يعني ما مربوبيم و تو ربّي خب اما اينكه اشيائي در خارج هستند كه اينها پليدند، خبيثاند، آلودهاند چگونه آيت الهياند از شيطان خبيثتر و از جهنم بدتر ما نه جايي داريم نه شخصي داريم هر كدام از اينها آيت الهياند و در كلّ نظام جايگاه خاص خودشان را دارند جهنم گرچه جاي بدي است نسبت به بهشت و اما وجودش در عالم ضروري است بسياري از آدمها اوساط از انسانها اگر دست از تبهكاري برميدارند به بركت همان هراس از جهنم است و اگر يك عدهاي عالماً عامداً دست به تبهكاري زدند اگر جهنمي نباشد و كيفري نباشد مظلومها تشفي ندارند و هم چنين شيطان حالا چه نوبت برسد به كلب و خنزير و امثال ذلك ما اگر يك چيزي را پليد ميدانيم اين پليدي آنها قياس است قياسي است نه ذاتي يعني ما آنها را نسبت به انسان يك چيز پليدي ميدانيم و اما همه آنها نسبت به هر كدام از اينها نسبت به آثار مخصوص كه دارند بركات فراواني دارند الآن شما ببينيد محيط زيست براي بسياري از اينها بركات فراواني ذكر ميكند كه الآن فلان حيوان درنده نباشد يا فلان مار و عقرب نباشد اين سمومات بشر را هلاك ميكند يك موجوداتي بايد باشند كه اين سمومات را جذب بكنند و همچنين بركات فراواني براي تك تك اين حيوانات قائلاند ما انسانمحوري كه نبايد بينديشيم هرچه براي ما خوب است خوب است و هرچه براي ما بد است بد است ما هم يك موجودي هستيم كه در برابر موجودات ديگر اگر كه انسان خليفه خداست به مناسبت آن روح اوست نه بدن او بنابراين براي هر كدام از اينها يك آثار و بركاتي هست كه ديگري فاقد آن هستند هيچ موجودي كار كلب را نميكند و هيچ موجودي هم كار خنزير را نميكند اينها نسبت به موجودات ديگر ممكن است احياناً نسبت به انسان ممكن است پليد باشند و گرنه ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾[14] هيچ موجودي نيست مگر اينكه زمامش به دست خداست و ذات اقدس الهي هم در مسير مستقيم اينها را رهبري ميكند همه در صراط مستقيم دارند حركت ميكنند و كارهاي خاص خودشان را هم انجام ميدهند در جريان اسماي حسنا فرق است بين تسميه و وصف كه قبلاً اشاره شد كه در مسئله توقيفيت اسما كه بعداً خواهد آمد آنجا عدهاي نظير مرحوم ميرداماد (رضوان الله عليه) بين تسميه و اوصاف فرق گذاشتند خدا را ميشود به اسماي حسنا چه آنهايي كه در ادعيه و اوراد آمده است چه آنهايي كه نيامده وصف كرد در صورتي كه مشعر به كمال محض ميباشد و دلالت بر نفس نداشته باشد اما نميشود نامگذاري كرد تسميه احتياج دارد به ورود اذن شرعي اما وصف احتياج ندارد حالا اين به خواست خدا در بحث خاصي كه سيدنا الاستاد مطرح كرده است ميآيد اسماي حسنا خدا بعضيها مشتركاند بر غير خدا هم اطلاق بشود مثل كريم، رحيم، جواد و مانند آن و بعضيها اگر چنانچه با قيد همراه باشد مخصوص خداست اصلاً اگر گفتيم ارحم الراحمين، اكرم الاكرمين، اجود الاجودين و مانند آن اينها ديگر مخصوص خداي سبحان ميشود گرچه مادهاش مشترك است ولي اين هيئت و اين همراه مخصوص ذات اقدس الهي است براي اسماي الهيه يك ترتيبي قائلاند در مقام قوس نزول و در مقام صعود اولين اسم همان حيات است كه حيات باعث پيدايش علم و قدرت است اسماي الهي را اول تقسيم ميكنند به اينكه اسماي ذاتاند يا اسماي فعل، اسماء ذات مقدم بر اسماي فعلاند و اسماي فعل زير مجموعه اسماي ذاتاند در بين اسماي ذات عدهاي را به عنوان ائمه اسما ميشمارند مثل ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ﴾[15] بودن عليم و قدير بودن و مانند آن لكن آنچه ام الائمه است مسئله حيات است هو الحي اين حيات است كه منشأ علم و قدرت است از نظر تحليل مفهومي وگرنه از نظر مصداق البته آنجا صفات ذاتي عين هماند و همه هم عين ذات اقدس الهياند تقدم و تأخري نيست ولي اگر تحليل مفهومي مسئله حيات ام الاسماست بعد اسماي ذاتي ديگر بعد اسماي فعلي لكن در مقام ثبوت و مقام اثبات اولين اسمي را كه ما پي ميبريم اين است كه او خالق است او محدث است براي اينكه ما حوادثي را ميبينيم ميگوييم اينها متغيرند هر متغيري حادث است هر حادثي محدث ميخواهد همين برهان معروف يا ناظم ميبينيم نظم ميبينيم ناظم اثبات ميكنيم آنگاه بعد از اثبات اصل خالق و محدث پي به قدرت او ميبريم ميگوييم اين قادر است اگر قدرت نميداشت كه نميتوانست بيافريند بعد از آثار بديعي كه جهان مشاهده ميكنيم پي به علمش ميبريم ميگوييم اگر عليم نبود كه نميتوانست كارهاي ظريف و صنايع محير العقول بيافريند از مجموعه علم و قدرت پي به حياتش ميبريم ميگوييم اگر زنده نبود كه كارهاي عالمانه و مقتدرانه انجام نميداد حيات مجموعه علم و قدرت نيست حيات يك حقيقت ديگري است كه آثارش علم و قدرت است آن واحد هماهنگ كننده حيات است موجود حي موجودي است كه عالم باشد و قادر باشد و علمش در كار اثر كند و كارش از علم مايه بگيرد اگر فرض علم داشت و كار داشت اما كارش عالمانه نبود و علمش هم در كار نقشي نداشت اين موجود را نميگويند حيّ حيات آن مبدأ هماهنگ كننده علم و قدرت است پس در مقام ثبوت ام الاسما حيات است ولي در مقام اثبات از همه اينها ظاهراً متأخر است امام رازي مانند قرطبي در جامع الاحكام و ساير مفسرين اينها ميگويند ما يك رساله مبسوطي در باب اسماء الله نوشتيم غالب مفسرين اينطورند يك رسالهاي درباره اسماء الله مينويسند يك بحث جدايي است كه اين جزء تفسير موضوعي قرار ميگيرد بحث اسماء الله لكن فخررازي در عين حال كه ميگويد ما كتاب مبسوطي در اين زمينه نوشتيم اجمالي از آنها را در اينجا بازگو ميكند ميگويد به اينكه اسم غير از مسماست چند وجه ذكر ميكند براي اينكه اسم غير از مسماست يكي از راه وحدت و كثرت كه واحد غير كثير است كثير غير واحد است اسما كثيرند و خدا واحد است بنابراين اسما عين حق نيستند و حق عين اسما نيست برابر اين شكل ثاني اسما كثيرند خدا كثير نيست پس اسما كثير نيست، مسما واحد است اسما واحد نيستند پس مسما يعني واحد نيستند به دو تقرير به شكل ثاني تنظيم ميشوند چون اسما كثيرند و مسما واحد است و كثير غير از واحد است پس اسم غير از مسما است دليل دومشان هم اين است كه به اينكه ما اسما را به مسما اضافه ميكنيم ميگوييم لله اسماء الله ميگوييم اسماء الله چون اضافه و تعدد و تغاير ميطلبد و اضافه شيء الي نفسه مستحيل است پس مسما غير از اسماست اين وجه ثاني كه ايشان ذكر ميكند وجه ثالثش اين است كه ما نميتوانيم بگوييم لله الذوات ولي ميتوانيم بگوييم لله الاسماء پس معلوم ميشود اسما ذات نيستند اگر اسما عين ذات بودند ميتوانستيم بگوييم لله الذوات در حالي كه ميتوانيم بگوييم لله الاسماء اما نميتوانيم بگوييم لله الذوات اين سه وجه را ايشان اينجا ذكر ميكند.
اما وجه اولشان كه تقريباً مهمترين وجه است اين ناتمام است براي اينكه آن ذات چون حقيقت نامحدود است هيچ كدام از اين اسما به تنهايي او را نشان نميدهند تا شما بگوييد اسما كثيرند مسما واحد است و شكل ثاني درست كنيد بگوييد مسما واحد است اسما واحد نيستند پس اسما عين مسما نيست يا بگوييد اسماا كثيرند مسما كثير نيست پس اسما مسما نيست اين تام نيست براي اينكه شما حالا اينچنين تقرير كنيد بگوييد مسما نامتناهي است اسما متناهي است آن وقت هر اسمي به نوبه خود، به سهم خود شأني از شئون آن مسما را نشان ميدهد آنگاه اتحاد مطلق و مقيد درميآيد اتحاد حاكي و محكي درميآيد همه جا اتحاد كه از قبيل امتزاج نيست همه جا اتحاد از قبيل اتحاد ماده و صورت نيست يا عرض و معروض نيست اتحاد حاكي و محكي هم يك نحو اتحاد است اتحاد مطلق و مقيد هم يك نحو اتحاد است مقيد گرچه با مطلق نيست ولي مطلق با مقيد هست و در آن مرحله با او هست بنابراين مسئله كثرت، كثرت رقمي و عددي كه نيست كثرت شأني است خالق جنبه خالقيت خدا را نشان ميدهد نه جنبه اماته او را محيي فقط اين شأن را نشان ميدهد قابض فقط شأن خاص قبض را نشان ميدهد ديگر باسط را نشان نميدهد و خدا در عين حالي كه قبض دارد بسط هم دارد در عين حال كه احيا دارد اماته هم دارد در عين حال كه اول هست آخر هم هست در بيانات نوراني حضرت امير (سلام الله عليه) در نهجالبلاغه هست كه هر اولي غير او غير آخر است هر ظاهري غير خدا غير باطن است خداست كه هم ظاهر است هم باطن درباره غير خدا اول ديگر آخر نيست ظاهر ديگر باطن نيست فرمود هر ظاهري غير خدا غير باطن است[16] اما خداست كه ظهورش عين بطون است منتها كلمه ظاهر، كلمه باطن، كلمه اول، كلمه آخر هيچ كدام به تنهايي نميتوانند آن ذات بيكران را نشان بدهند در نوبتهاي قبل اشاره شد كه ما اگر بخواهيم فارسي حرف بزنيم بگوييم ذات بيكران اين كلمه بيكران لفظي است داراي مفهوم مفهومش كراندار است محدود است چون مفهوم بيكران غير از مفهوم درخت است و در و ديوار اين غير از آنهاست هرگز مفهوم بيكران شامل مفاهيم ديگر نميشود اينها به حمل اولي بيكران بيكران است وگرنه به حمل شايعي كرانه دارد بالأخره هيچ مفهومي به تنهايي توان آن را ندارد كه آن حقيقت را آنطوري كه هست نشان بدهد يك بيان نوراني حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) دارد كه «ما تصور في الأوهام فهو خلافه»[17] هرچه كه به ذهن حكيم يا عارف يا متكلم آمده است خدا آن نيست به چند دليل براي اينكه اين مفهوم است و خدا مصداق اگر كسي بگويد كه اين مفهومي كه ذهن من است من اين مفهوم را بما انه مرأةٌ از آن جهت كه آينه است، از آن جهت كه حاكي است به خارج نگاه ميكنند مگر خارج نصيب شما ميشود هرچه بيشتر حرف بزنيد كمتر گيرتان ميآيد شما بگوييد بما انه هاكٍ عن الواقع ان هاكٍ لفظ است مفهوم دارد اين كلمه عن الواقع لفظ است مفهوم دارد الواقع هم لفظ است مفهوم دارد مفهوم هاكٍ عن الواقع گير آدم ميآيد نه خود واقع ميگويد بما انه مرأةٌ الي الخارج خب الخارج يك واقعيتي دارد كه بيرون است كه آن گيرمان نميآيد يك مفهومي دارد كه اين مفهوم به حمل اولي خارج است به حمل شايع ذهن است يعني خاء و الف و راء و جيم اين ذهنيٌ جز مفهوم چيز ديگر نيست ما ذات اقدس الهي را در آن مسئله شهود هميشه داريم بعد از آن مفهوم اول او را مييابيم بعد درباره او حرف ميزنيم او «معروفٌ عند كلّ جاهل»[18] آن بيان نوراني كه مرحوم كليني از امام نقل ميكند اين است كه جهل به خدا اصلاً محال است هيچ كسي نيست خدا را نشناسد منتها غفلت دارند در تطبيق خطا ميكنند يك موجودي كه عين ربط به حقيقت نامحدود است خود را مييابد و در دست او هم مييابد منتها حالا نميفهمد كه دست كيست خب اينكه وجود مبارك سيدالشهداء (سلام الله عليه) فرمود هرچه به ذهنتان آمده خدا آن نيست حالا چند تا صغرا و كبرا كه شما تنظيم ميكنيد همهشان بر اساس شكل ثاني نتيجه ميگيريد به اينكه اينها كه در ذهن حكيم و عارف است اينها خدا نيست براي اينكه اينها مفهوماند خدا مفهوم نيست پس اينها خدا نيستند خدا مصداق است اينها مصداق نيستند پس اينها خدا نيستند از هر دو تقريب راه دارد از طرف ديگر اين مفاهيم جزء منشأت نفسند نفس اين مفهوم را توليد ميكند و خدا لم يلد است همان طوري كه لم يلد است لم يولد هم هست خدا مولود نيست اين مفاهيم مولودند پس اينها خدا نيستند اين مفاهيم مولودند خدا مولود نيست اينها خدا نيستند خدا مولود نيست اين مفاهيم مولودند پس اينها خدا نيستند و از هر دو راه ميتوانيم بياييم طريق سوم، تقريب سوم بيان نوراني حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) كه فرمود هرچه در ذهن آمده است خدا غير از اوست اين است كه اين مفاهيم گاهي هستند گاهي نيستند گاهي غروب دارند گاهي افول دارند گاهي طلوع دارند و خدا هرگز طلوع و غروب ندارد آن ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾[19] است هميشه طالع است پس اينها اين صغرا و كبرا و اصغر و اوسط و اكبر كه مفاهيماند گاهي در ذهن هستند گاهي در ذهن نيستند گاهي طلوع دارند گاهي افول دارند اينها خدا نيستند خب اينها ما ميگوييم حاكي عن الواقع است هرچه حنجره پاره كنيم بالأخره با مفهوم سر و كار داريم بگوييم آقا من با مفهوم كار ندارم با مصداق سر و كار دارم اين مصداقي كه ما ميگوييم ميم است و صاد است و دال است و الف است و قاف يك لفظ است و مفهوم آن چيز ديگر است خب بنابراين اگر از اين لفظ و مفهوم فاصله گرفتيم به خويشتن خويش راه پيدا كرديم خود ما يك واقعيتي هستيم خود ما يك موجود واقعي هستيم آنجا ديگر سخن از لفظ و مفهوم نيست خويشتن ما نزد ما حاضر است يك، اين عين ربط و يك نخي به دست خداست دو، اينكه ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها﴾[20] «بيده ناصيتي يا عليماً بضري ومسكنتي يا خبيراً بفقري وفاقتي»[21] به يد تو ناصيه من است در آن شهود و شهود مييابيم انسان وقتي خويشتن خويش را ميبيند ميبيند كه يك نخي است به دست خدا راه شناخت آن است اين حرفها براي آن است كه چيز ديگر ما را غافل نكند براي اينكه ديگران را متنبه بكنيم از راه براهين وگرنه آن بيان نوراني كه سيدالشهداء فرمود: «ما تصور في الأوهام فهو [سبحانه و تعالي] بخلافه»[22] اينها نيست پس يك راه تنبيهي است انسان را متنبه ميكند انسان را آگاه ميكند كه به خويشتن خود سري بزند تا خودش را بيايد وقتي خودش را يافت ميبيند بين الارض و السماء معلق است تنها زمامدار او الله است «يا من بيده ناصيتي يا عليماً بضري ومسكنتي يا خبيراً بفقري وفاقتي» آن ميشود توحيد خب اين سه تا برهان با سه تا شكل ثاني منطقي البته وجوه ديگري هم ميتواند تقريب كرد از بيانات نوراني حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) است خب بنابراين اگر كسي بگويد به اينكه چون اسما كثير است مسما واحد است اسما غير اوست اين خيال كرده اسم و مسما كثرت اسم كثرت رقمي است اينها كثرت مقيدات است كه آن مطلق را هر كدام به نوبه خود نشان ميدهد الله اگر هم ما ميگوييم اسمي است مستجمع جميع صفات در مفهوم الله فقط الوهيت است حالا يا از أله است يا از وله است چون ديگران در شناخت او والهاند «اللهم إن قلوب المخبتين اليك والهة»[23] يا والههاند يا سرگرداناند يا بالأخره به سمت تو گرايش عبادي دارند و گرنه آن معاني ديگر را كه الله در برندارد كه اينكه ميگويند الله اسم اعظم است يعني آن شأن مهمتر را دارد نشان ميدهد وقتي اين برهان اول فخر رازي روشن شد كه تام نيست دليل دوم و سومش هم عليل خواهد بود اينكه گفتند اضافه شيء الي نفسه محال است خب در اضافه ادني ملابسه كافي است تغير اعتباري هم كافي است و اما اينكه گفته شد لله الذوات نميتوانيم بگوييم ولي لله الاسماء ميتوانيم بگوييم بله لله الذوات نميتوانيم بگوييم اما آن چه قياسي است؟ مگر ذات شأن ذات ديگر را نشان ميدهد ذات آن است كه خودش مستقل باشد منظور اتحاد اسما و مسما الفاظ نيست يك، مفاهيم ذهني نيست دو، اعيان خارجي كه اسما تكويني هستند نيست سه، آن هويت مطلقه با تعيّن آن مراد است چهار، آن است كه با هويت مطلقه متحد است اما از سنخ اتحاد مطلق و مقيد سنخ اتحاد تعين لا تعين.
«والحمد لله رب العالمين»