درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

78/08/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه 179 تا 181

 

﴿وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الجِنِّ وَالإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَيَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَيُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَيَسْمَعُونَ بِهَا أُولئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الغَافِلُونَ﴾ ﴿وَلِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ ﴿وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ﴾

 

گروهي كه افعال خدا را معلل به غرض نمي‌دانند مثل اشاعره ناچارند براي اين آيه توجيهي ياد كنند كه ﴿وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ﴾ براي فعل خدا يك غايتي ذكر مي‌شود آنها ناچارند كه توجيهي بكنند اما اماميه كه مي‌فرمايد ذات اقدس الهي هدف ندارد ولي فعل او همراه با هدف است نيازي به توجيه نخواهند داشت بيان مطلب اين است كه هر فاعلي كاري را كه انجام مي‌دهد براي رسيدن به كمال است اين مطلب اول اگر آن كمال محدود بود او هم كاري را انجام مي‌دهد براي كمال برتر اين هم مطلب دوم اگر رسيديم به آن كمال نهايي كه نامتناهي است كمالي وراي او فرض ندارد چون كمالي وراي او فرض ندارد اگر بنا شد چنين كمال نامحدود و مطلقي كاري انجام بدهد اين كار را چون كامل است انجام مي‌دهد نه چون براي اينكه به كمالي برسد كاري انجام بدهد چون خَيِّر محض است از او فيض با اختيار صادر مي‌شود نه اينكه او كاري را انجام مي‌دهد كه به وسيله كار به مقصدي برسد كه اين كار رابط باشد بين اين فاعل و آن مقصد كه بدون اين كار فاقد آن مقصد است و به وسيله كار به آن مقصد مي‌رسد چنين چيزي درباره ذات اقدس الهي فرض ندارد چون او كمال محض است و يكي از كمالات جود و سخا است و چون مختار و قادر صرف است روي اراده و اختيار و قدرت خير از او نازل مي‌شود پس خير يقيناً از او صادر مي‌شود و با اختيار هم صادر مي‌شود براي اينكه ذات او عين اقتدار است عين قدرت است جبر در آنجا فرض ندارد اضطرار در آنجا فرض ندارد موجَب بودن در آنجا فرض ندارد و مانند آن خب پس او چون خودش هدف است دارد كار انجام مي‌دهد

مطلب ديگر اين است كه كارهايي كه از او انجام مي‌گيرد برابر اسم حكيم اوست چون او حكيم علي الاطلاق است همه كارهاي او برابر با منفعت و هدف و غايت است پس خودش منزه از آن است كه غايت داشته باشد زيرا او غايت الغايات است اما كار او همراه با حكمت است سراسر منفعت است چون حكيم دارد كار انجام مي‌دهد لذا ذات اقدس الهي بين اين دو مطلب در قرآن كريم جمع كرد يكي اينكه چون خدا غني محض است منزه از آن است كه هدفي داشته باشد يكي اينكه چون حكيم است كار او حتماً همراه با منفعت و حكمت است لذا درباره انسانها از يك سو مي‌فرمايد به اينكه من انسانها را براي معرفت و محبت و عبادت آفريدم نظير آيه پاياني سورهٴ مباركهٴ «ذاريات» از طرفي هم در سورهٴ «ابراهيم» مي‌فرمايد به اينكه ﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِقَوْمِهِ﴾ تا به اينجا مي‌رسد كه ﴿إِن تَكْفُرُوا أَنتُمْ وَمَن فِي الأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾ اگر همه مردم زمين كافر بشوند براي خدا ضرري ندارد چون او براي كمبود خودش كه چيزي را نيافريد پس او چون حكيم است فعل او هدف دارد چون غني است فاعل هدف ندارد فعل هدف دارد لذا اماميه كه روي اين تحليل سخن مي‌گويد در اين‌گونه از موارد كه براي فعل خدا غايت ذكر شده است اين را بر اساس حكمت خدا ياد مي‌كنند كه چون خدا حكيم است فعل او همراه با هدف است ﴿وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثيرًا﴾ در صورتي كه لام لام غايت باشد اما اگر لام عاقبت باشد كه اصلاً اين بحثها راه ندارد ولي اشاعره كه براي فعل خدا غايت قايل نيستند مطلقا اگر اين لام لام غايت باشد آنها ناچارند كه توجيه بكنند بر آنها توجيه دشوار است

مطلب بعدي آن است كه در تفسير روح المعاني جناب آلوسي بين جبر محض و جبر متوسط فرق گذاشته‌اند و آن اين است كه گرچه كارهاي انسان به اختيار انسان است اما مشيت و اختيار در اختيار انسان نيست مي‌گويد اين يك جبر متوسط است نه جبر محض ما براي اينكه از افراط جبر محض نجات پيدا كنيم اين جبر متوسط را مي‌پذيريم بعد هم از جناب غزالي نقل مي‌كند كه اگر كسي بگويد من كارها را با اختيارم انجام مي‌دهم ما مي‌پذيريم كه شما كار را با اراده انجام مي‌دهيد ولي اراده را چه كسي در شما ايجاد كرده است غافل از اينكه جبر چه محضش چه متوسطش هر دو باطل است اين بطلان براي آن است كه در بسياري از كلمات اينها مخصوصاً فخر رازي بين جبر علّي با جبري كه در مقابل تفويض است فرق گذاشته نشده يك جبر علّي است كه يقيناً حق است و هيچ راهي براي فرار از آن نيست و آن بر اساس قاعده الشيئ ما لم يجب لم يوجد است يعني شيء تا به حد ضرورت و صددرصد نرسد و علت تامه‌اش پديد نيايد او يافت نمي‌شود اينجا كه جا براي جبر علّي است و هيچ راهي براي فرار از او نيست اينها قايل به اولويت‌اند ريشه همين كه وجود براي اولي شد يافت مي‌شود در حالي كه «لا يوجد الشيئ بالاولويه» هرگز ممكن نيست ما در مسايل جهان بيني يك چيزي به عنوان رجحان داشته باشيم يكي از فرقهايي كه بين مسايل جهان بيني و ايدئولوژي هست يعني بين مسايل بود و نبود با بايد و نبايد هست اين است كه قضايايي كه در حكمت نظري و در بايد و نبايد مطرح است بيش از سه قضيه نيست يا ضروريه است يا ممتنعه است كه آن هم در حقيقت ضرورت سلب است يا ممكن، يا ضرورت است يا امتناع است يا امكان اصل قضيه جهتش همين سه‌تاست كه در فلسفه ثابت شد بعد فلسفه اين را به منطق مي‌دهد و منطق اين را ريز مي‌كند و به عنوان جهات سيزده‌گانه تبديل مي‌كند وگرنه اصل اين كه ضرورتي هست و امتناعي هست و امكاني هست در بحثهاي منطقي نيست يعني منطق نمي‌تواند ثابت كند ما يك ضرورت داريم يك امتناع داريم يك امكان اين كار حكيم است بعد از اثبات اين سه جهت آن‌گاه اين جهات سه‌گانه را حكمت به منطق مي‌دهد منطق اين را تقطيع مي‌كند تفصيل مي‌كند و كارهاي فرعي را بر آن مترتب مي‌كند آن جهات اصلي سه‌تاست ضرورت است امكان است و امتناع ولي در بايد و نبايد حقوقي اخلاقي، فقهي اين گونه از علوم حكمت عملي جهات قضيه پنج‌تاست نه سه‌تا لذا مي‌گويند ما مباح داريم و واجب داريم و مستحب داريم و حرام داريم و مكروه در بحثهاي اخلاقي پنج گونه قضيه هست در بحثهاي حقوقي پنج گونه قضيه است در بحثهاي فقهي پنج گونه قضيه هست ولي در فلسفه و كلام پنج گونه فرض ندارد فلان كار مستحب است بشود و فلان كار مكروه است بشود اولي آن است كه يافت بشود اولي آن است كه يافت نشود اينها در جهان بيني فلسفه‌هاي بحثهاي بود و نبود يعني حكمت نظري اصلاً راه ندارد شيء تا صد درصد نرسد يافت نمي‌شود اين همان است كه ضرورت و امكان و امتناع بر اساس قاعده الشيء ما لم يجب لم يوجد اينها چون به اين قاعده نرسيدند با اولويت شي را موجود مي‌دانند كه اولويت يك حكم رجحان و استحبابي بيش نيست و اين‌چنين مي‌پندارند كه اگر شي ضروري الوجود شد فاعل را از اختيار به ايجاب مي‌كشاند فاعل مي‌شود موجد در حالي كه ضرورت به دست اوست او ضرورت مي‌دهد و اين مؤكد اختيار اوست نه آنها موجب بكنند اين يك مطلب آنجا كه جاي جبر است يعني جبر علّي است اينها قايل به اولويت‌اند اينجا كه جاي امر بين الامرين است امر بين الجبر و التفويض است قايل به جبرند مشيت انسان اصلاً يك موجود دو شعبه‌اي است كه «له ان يفعل و له ان لا يفعل» انسان در اين مرز بين فعل و ترك كه قرار دارد مكلف است همين كه «له ان يعطي و له ان يعصي» مي‌تواند اطاعت كند مي‌تواند معصيت كند اين محدوده محدوده تكليف است و چون مختار است محدوده تكليف است مي‌تواند روي علل و عوامل خارجي روي حسن اختيار خود به راه برود و مي‌تواند روي علل و عوامل خارجي روي سوء اختيار خود كج‌راهه برود اما همين كه راه مستقيم را طي كرد يا كج‌راهه رفت وارد عمل شد تكليف ساقط است چون تكليف يا به امتثال ساقط است يا به عصيان ديگر آنجا جاي تكليف نيست همين كه وارد عمل شد ديگر مكلف نيست براي اينكه يا دارد اطاعت مي‌كند يا دارد معصيت مي‌كند اگر اطاعت است كه پاداش مي‌برد اگر معصيت است كه كيفر مي‌بيند وقتي وارد عمل شد ديگر از حالت اختيار و تساوي بيرون رفت يك طرفه شد منتها به حسن اختيار خود اگر راه خوب را طي كرده است كه اهل ثواب است به سوء اختيار خود اگر راه گناه را اختيار كرده است كه اهل عقاب است محدوده تكليف آن وقتي است كه هنوز تصميم نگرفته و دوتا قضيه داريم كه هر دو موضوعش اين شخص است به نام زيد محمولش اطاعت و عصيان است كه زيدٌ مطيعٌ بالامكان زيدٌ عاص بالامكان دوتا قضيه ممكنه است كه موضوع همين شخص مكلف است محمولش اطاعت و عصيان است جهت قضيه امكان است همين محوري كه بين النجدين ايستاده است اينجا جاي تكليف است البته هر كدام از اينها را انتخاب بكند بالأخره به بوادي عاليه مي‌رسد اما از كانال ذوشعبتين اختيار او مي‌رسد نه يك طرفه برسد بنابراين جبر چه محض باشد چه متوسط سخني است ناصواب و فرمايش جناب آلوسي از اين جهت ناتمام است

مطلب بعد اين است كه اينكه كتاب و سنت اصراري دارند كه شما غافل نباشيد براي همين است كه انسان در اثر غفلت گاهي سيئات را حسنات مي‌پندارد گاهي هم بالعكس و فريب مي‌خورد تا به جايي مي‌رسد كه ﴿لَهُمْ قُلُوبٌ لاَيَفْقَهُونَ﴾ پايان آيه فرمود ﴿أُولئِكَ هُمُ الغَافِلُونَ﴾ در بخشهاي ديگر هم داشتيم كه ﴿يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ﴾ اين تكرار ﴿هُمْ﴾ نشانه رسوخ غفلت است اينكه از وجود مبارك ابي‌ابراهيم رسيده است ساير ائمه(عليهم السلام) فرمودند فرمودند «ليس منا من لم يحاسب نفسه في كل يوم» سرش همين است منتها هفته‌اي يك بار به عنوان جمع بندي كارهاي هفته شب و روز يك بار براي جمع بندي كارهاي روز يا شب بالأخره انسان يك چند دقيقه‌اي بنشيند ببيند كه چه كار كرده است و يك عملي است كه مراقب دائمي است كه قبلاً هم گذشت كه انسان هر كاري كه وارد مي‌شود بگويد «بسم الله الرحمن الرحيم» حالا يا بگويد به نام خدا فارسي بگويد يا عربي بگويد يا بگويد «الله اكبر» يا «لا اله الا الله» نه ذكر بگويد آن ذكر به حمل شايع غفلت است و به حمل اولي ذكر اينكه مي‌خواهد وارد كار بشود بگويد خدايا به نام تو حالا يا اين را «بسم الله» مي‌گويد يا «لا اله الا الله» مي‌گويد يا «سبحان الله» مي‌گويد مثل همان ذبح و نحر حيوان خواست حيواني حلال گوشت بشود بايد نام خدا را ببرد حالا يا مي‌گويد «بسم الله» يا مي‌گويد «الله اكبر» يا مي‌گويد «لا اله الا الله»، يا «لا حول و لا قوة الا بالله»، «بسم الله» كه خصوصيت ندارد منتها نام خداست هر كاري را كه ما انجام بدهيم بايد بگوييم خدايا به نام تو چنين كاري بالأخره يا واجب است يا مستحب حداقل مباح براي اينكه حرام و مكروه را كه نمي‌شود به نام خدا انجام داد اين يك وسيله خوبي است براي مراقبت دايم هر حرفي را كه مي‌خواهيم بزنيم هر حرفي را كه مي‌خواهيم گوش بدهيم هر غذايي را كه انسان مي‌خواهد بخورد جامه‌اي كه مي‌خواهد در بربكند كاري را بالأخره مي‌خواهد انجام بدهد بگويد به نام تو خب بايد اين رويش بشود كه بگويد به نام تو چنين كاري بالأخره يا واجب است يا مستحب اگر غفلت بكند كم كم ﴿رَانَ عَلَي قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ مي‌شود به يك همچنين سرنوشت تلخي مبتلا خواهد شد

مطلب بعدي اين است كه كلمه فقه عنوان فقه فقاهت همان طور كه شمردند حدود بيست مورد در قرآن كريم ذكر شده است كه نوزده موردش مربوط به همين مسايل است كه آن فهم نافع است آن فهم نافع را كه به حال آخرت آدم نافع است را به او مي‌گويند فقه ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وقُلُوبُهُمْ شَتَّي ذلِكَ بَأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْقِلُونَ﴾ يا يك عده‌اي هم ﴿لاَ يَفْقَهُونَ﴾ درباره منافقين فرمود به اينكه آنها مي‌گويند كه ﴿لاَ تُنفِقُوا عَلَي مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّي يَنفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ «لكن منافق لا يفقه» «منافق لا يعلم» آن درك صحيحي كه سودمند باشد آن را مي‌گويند فقه و در غالب اين نوزده مورد فقه در همين موارد به كار رفته است حالا اگر مطالب جنبي هم باز مربوط به اين آيات باشد اين را ممكن است در خلال بحثها اشاره بشود.

اينكه گفتند به اينكه جن براي آتش جنهاي تبهكار با آتش مي‌سوزند آن اشكال معروف ديگر وارد نيست كه بگويند جن كه اصلش از آتش است چگونه در آتش مي‌سوزد ﴿وَالجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ﴾ اين معنايش اين است كه عنصر اصلي‌اش و مهم‌اش آتش است وگرنه عناصر ديگري هم دارد مثل اينكه انسان عنصر اصلي‌اش تراب و طين است و عناصر ديگري هم دارد به دليل اينكه طين و تراب آن را مي‌رنجاند خب يك كلوخ بالأخره سر او را مصدوم مي‌كند سرش را هم مي‌شكند با اينكه انسان از خاك است حالا انسان اولي از خاك است انسانهاي بعدي چه انسانهاي اولي چه انسان ثانوي ماده اصلي از خاك بودن معنايش اين نيست كه عناصر ديگر او را همراهي نمي‌كنند خب اين ﴿وَلِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي﴾ مي‌تواند اين واو‌ش اين جمله جمله حاليه باشد كه آنها داراي قلوبي هستند كه فقيه نيست چشمهايي هستند كه بصير نيست گوشهايي دارند كه سميع نيست درحالي كه ﴿وَلِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي﴾ اسماي الحسنا اسم را گفتند آن ذات با تَعَيُن است آن هويت مطلقه ذات اقدس الهي كه هويت مطلقه است بدون اسم و بدون وصف نه مشهود هيچ عارف است نه معقول هيچ حكيمي آنها كه در اين زمينه كار كرده‌اند مي‌گويند «ما الذات فقد حالت الانبياء و الاولياء بها» درباره ذات واجب همه متحيرند هيچ كسي هيچ پيغمبري هيچ امامي(عليهم الصلاة و عليهم السلام) ذات واجب را نمي‌تواند درك بكند بلكه ذات را با تعيني از تعينات درك مي‌كند خب پس آن هويت مطلقه كه ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَه﴾ در دسترس كسي نيست مي‌ماند اسم و صفت اسم عبارت از آن است كه آن ذات را با تعيني از تعيننات درك بكنند و صفت همان تعينات است مثل قدرت، علم اينها مي‌شود صفت آن ذات با اين قدرت اگر مشاهده بشود مي‌گويند عليم، قدير، عالم، قادر اين مربوط به شهود بندگان است مربوط به فهم بندگان است اگر آن ذات را با يك وصفي ادراك بكنند مي‌گويند اسم را درك كرده است نه اينكه اين عالم مشتق است از ذات و صفت و مركب است در مشتق ذات مأخوذ باشد اين‌چنين نيست اين مربوط به فهم اين حكيم يا شهود آن عارف است يك وقت است ذات را با يك وصف خاص مي‌بينند مي‌شود اسم يك وقت وصف خاص را مشاهده مي‌كنند مي‌شود صفت پس آن هويت مطلقه در دسترس فكر هيچ حكيمي و شهود هيچ عارفي نيست اين همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است كه «لا يدركه بعد الهمم و لا يناله قوس الفتن» همتهاي بلند كه هر چه انسان حكيمانه بينديشد بخواهد طائر فكرش پرواز كند تا به آن اوج برسد نمي‌تواند اگر بخواهد بيرون نرود پرواز نكند درون برود مثل عارف كه اهل شهود باشد در درياي جان خود غواصي كند بالأخره «لا يناله قوس الفتن» بخواهد به آن هويت مطلقه برسد فتانتها و فطرتهاي عالمانه و شاهدانه هم به او دسترسي ندارند بالأخره عمودين بسته است هم از راه بيرون كه حكيم بخواهد پرواز كند هم راه درون كه عارف بخواهد غواصي كند «لا يدركه بعد الهمم» يعني الهمم البعيده «و لا يناله قوس الفتن» يعني «الفتن القائسه» اين براي هويت مطلقه ما تعينات و اسما كه همان ذات مع التعينات است اين مي‌تواند مشهود عارف و معقول حكيم باشد اين معناي اسما اما حسنا يك وقت است كه بعضي اسما قبيح‌اند يك وقت است كه بعضي از اسما حسن بعضي از اسما احسن ذات اقدس الهي همان‌طوري كه منزه از اسماي قبيح است كه اين را سبوح مي‌گويند اسماي قبيحه ندارد يعني ظالم، عاجز، و مانند آن ندارد اسماي حسنه هم ندارد او سبوح از اسماي قبيحه است قدوس از اسماي حسنه است اسماي حسن در قبال قبيح يعني اين شي دلالت بر كمال دارد اما كمالش محدود است حسن در مقابل قبح است آن اسمي كه دلالت دارد بر كمال محدود آن قبيح نيست ولي حسن است ذات اقدس الهي همان‌طوري كه سبوح از قبيح است قدوس از حسن هم هست او نه تنها جاهل نيست بلكه علم محدود هم ندارد او قدوس از علم محدود، قدرت محدود، حيات محدود و مانند آن است پس براي او احسن مي‌ماند احسن يعني آن وصفي كه نامحدود باشد و از هر جهت برتر باشد اين حسنا مربوط به آن احسن افعل تفضيلي است مونث آن احسني است كه آن احسن، احسن تفضيل است ﴿لِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي﴾ كه اين مقابل اين حسنا احسن افعل تفضيلي است يعني خداي سبحان داراي اسم قبيح نيست يك داراي اسم حسن نيست دو داراي اسم احسن است هر چيزي بالأخره يك طرفش قبيح است يك طرفش غير قبيح آن طرفي كه غير قبيح است يا محدود است يا غير محدود محدودش باز براي ذات اقدس الهي نيست نفس است غير محدودش براي خداست اين مي‌شود اسماي حسنا ﴿لِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي﴾ حالا از آن به بعد چون صفات را به صفات ذات و صفات فعل تقسيم كردند يا صفات جمال و جلال در كنار صفات فعل و ذات تقسيم ديگري است اسما هم به اين عناوين تقسيم مي‌شود اسما ذات است اسما فعل است، اسما جمال است، اسما جلال است و مانند آن تقسيم اسما به لحاظ صفات است بعضيها همان‌طوري كه مرحوم امين الاسلام طبرسي در مجمع‌البيان نقل كرده‌اند گفتند كه اين حسنا يعني آنچه كه مورد رغبت مردم است نظير اسم عفوّ، رحيم و مانند آن اين سخن ناصواب است براي اينكه معيار حسن بودن كه رغبت مردم نيست اين به لحاظ واقع است گاهي مي‌بينيد «اشد المعاقبين في موضع نكال و النقمه» او احسن الأسماست انتقام از ظالم ﴿إِنَّا مِنَ المُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ﴾ اينجا احسن الأسما است اگر ارحم الراحمين است في موضع عفو و الرحمه، اشد المعاقبين است في موضع نكال و النقمه هم آن اشد المعاقبين بودن احسن الأسماست هم آن ارحم الراحمين بودن پس معيار ميل مردم نيست، رغبت مردم نيست نظير عفو و رحمت معيار ما هو الواقع است.

مطلب ديگر آن است كه در بعضي از روايات آمده كه خداي سبحان داراي نود و نه اسم است هر كس اينها را بشمارد وارد بهشت خواهد شد يك بحث عميقي سيدنا الاستاد در ذيل همين آيه مباركه دارد به عنوان اسماء الله كه ان‌شاء الله آن مطلب جداگانه مطرح مي‌شود و در تفسير شريف كاشف آمده است كه قيل گفته شد كه خدا داراي نود و نه اسم است و هر كسي اينها را بشمارد وارد بهشت مي‌شود بعد گفته كه گويا بهشت براي كساني است كه قاموس اللغه نوشتند نه براي متقيان خب حالا اگر كسي اين اسماي حسنا را نشمرده وارد بهشت نمي‌شود؟ مگر بهشت براي لغويها يا كساني كه قاموس اللغه نوشتند مگر خلق شده است كه شما بگوييد كه خدا داراي نود و نه اسم است هر كسي اينها را بشمارد وارد بهشت خواهد شد بهشت براي متقيان است ان‌شاءالله در مبحث اسما روشن مي‌شود كه معناي احصا اين نيست كه كسي اينها را شمارش لغوي بكند احصا يعني تخلق به اينها آن كجا و اين كجا معناي احصايي كه در روايات آمده است يعني اگر كسي متخلق به اخلاق الهي بشود اين احصا كرده وگرنه شمارش اينكه كار آساني است و ديگر قاموس اللغه نمي‌خواهد ما بايد بدانيم معناي احصا يعني چه معناي اسما يعني چه آن وقت بگوييم به اينكه چرا ذات اقدس الهي فرمود ورود در بهشت براي كساني است كه اسماي حسنا را احصا بكنند يعني متخلق بشوند به اين اخلاق الهي حالا اين دوتا فرمايشي كه ايشان دارند ان‌شاء الله در بحث اسماي حسنا الهي خواهد شد

يك مطلبي اين است كه فرمود ﴿وَلِلّهِ الأَسْماءُ الحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا﴾ خدا را با اسماي حسنا بخوانيد اينكه فرمود ﴿وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ﴾ اگر كسي مرا بخواند الآن اينجا مي‌فرمايد كه خدا اسماي حسناي فراواني دارد بالأخره هر كسي هر مشكلي كه دارد مي‌تواند ذات اقدس الهي را از آن راه مسئلت كند و بخواند هم از خدا چيز بخواهد كه بشود سؤال هم خدا را بخواند و لو حاجتش را نبرد بگويد يا كريم، يا شافي كسي كه مريض دارد اگر چندين بار قبلش متوجه شافي باشد اين دعاست كه آن سؤال را هم در ذهن به همراه خود دارد ديگر لازم نيست بگويد «اشف مريضي»، «اشفئي» همين كه بگويد يا شافي شافي جواب مي‌دهد منتقم كه جواب نمي‌دهد كه او گرچه همه اسماي حسنا را داراست همه اسماي حسنا فعلي او به يك فعل برمي‌گردد كه اضافيه قيوميه اوست و همه اسماي ذات او هم عين ذات است به يك حقيقت برمي‌گردد ولي اينكه بيمار دارد وقتي مي‌گويد يا شافي به اين اسم الآن ملتجي شده است همين كه دعوت بكند كافي است نيازي به مسئلت ندارد شافي جوابش را مي‌دهد خداي شافي به ما هو شافي مي‌گويد لبيك كسي كه مشكل فقر دارد بگويد «هو الغني» «يا غني» لازم نيست بگويد كه دين مرا ادا كن «سد خالتي و فقري و اغن كل غني و فقير» و مانند آن همين كه بگويد «يا غني» بالأخره كافي است

خب مطلب ديگر آن است كه اينكه فرمود اسماي حسنا حسن در مسائل لفظي يك قرارداد است اما در مفاهيم ذهني و در اعيان خارجي ديگر قراردادي نيست آنچه را كه ما با آنها مأنوسيم اينها «اسماء اسماء الأسماء» هستند ما الآن در صفحه سوميم ذات اقدس الهي با يك وصف خاصي كه مشاهده مي‌شود اين اسم است اين يك اسم واقعي است مفاهيم كه از اينها حكايت مي‌كنند بر اينها دلالت مي‌كنند اسماءُ اسماءِ الله هستند اين دو. الفاظ كه از اين مفاهيم حكايت مي‌كند اسما ...[1]

... از زبان كسي كه تازي سخن مي‌گويد عربي حرف مي‌زند براي او حسن است براي كسي كه چيني حرف مي‌زند محمل باشد او بالعكس اين‌چنين نيست كه اين كلمه در همه لغات و لهجه‌ها به يك معنا باشد كه اين قرارداد است حسن و قبحش قراردادي است اما مفاهيم ذهني و آن اسماي خارجي اينها عين خارجي‌اند اين يك طرف اين از راه علم حصولي ذات اقدس الهي كه با تعين و وصفي از اوصاف مشهود مي‌شود كه اسم است اين يك مظهري دارد كه دلالت اين مظهر بر آن ظاهر حكايت اين مظهر از آن ظاهر هم تكويني است سراسر موجودات خارجيه اسماي الهي‌اند منتها اسماء الاسماء هستند و اسماي عاليه اهل بيت(عليهم السلام ) اند انبيا و اوليا هستند كه اينها حاكي آن اسما واقعي‌اند اگر در روايات آمده است كه «نحن اسماء الحسني» به اين معنا است ان‌شاء الله در بحث روايي بايد توضيح پيدا كنند

«والحمد لله رب العالمين»


[1] . افتادگي صوت دارد.