درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

78/07/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه 172 تا 174

 

﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَليٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَليٰ شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ﴾ ﴿أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا ذُرّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ﴾ ﴿وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ اْلآياتِ وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾

 

برخي از مفسران كه حل معناي آيه بر آنها دشوار بود و از روايات اهل بيت(عليهم السلام) هم كمكي نگرفتند و توان ارجاع آيات بعضها ببعض نداشتند نظير معتزله و مانند آن اين آيه را بر تمثيل حمل كردند گفتند پيماني در كار نبود اقرار گرفتن و امضا كردن و اينها نبود بلكه يك صحنه‌اي بود كه گويا به منزله اخذ پيمان است اين تمثيل است آن صحنه را عده‌اي صحنه عقل دانستند عده‌اي صحنه وحي دانستند گفتند ذات اقدس الهي براهين عقلي را براي ذوي العقول و اولواالالباب آن‌قدر روشن كرد كه گويا از آنها سئوال كرده است كه من پروردگار شما هستم يا نه و گويا همگان اقرار كردند اين‌قدر ادله عقلي روشن است كه گويا خدا اقرار گرفته است برخي آن را به زبان وحي دانسته‌اند گفتند به اينكه آن‌قدر آيات الهي و معجزات به وسيله انبيا(عليهم السلام) به مردم ارائه شد كه گويا خداوند از مردم سئوال كرد ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾، گويا مردم گفتند ﴿بَلَي﴾، آن‌گاه شواهدي اقامه كردند گفتند اين نظير آن است كه خداوند در جريان آسمان و زمين فرمود ﴿فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾[1] اين‌چنين نيست كه خداوند امر كرده باشد آنچنان هم نيست كه زمين و آسمان سخن گفته باشند و گفته باشند ﴿أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾، بلكه اين به منزله امر است آن هم به منزله امتثال اين سخن ناصواب است به چند دليل يكي اينكه ظواهر الفاظ حجت است حمل بر تمثيل نمي‌شود مگر قرينه‌اي در كار باشد اگر ما چاره‌اي نداشته باشيم البته بر تمثيل حمل مي‌كنيم و در اينجا چاره هست اين يك مطلب، ثانياً تنزيلي كه آوردند اين تام نيست براي اينكه در جريان ارض و سما وقتي خداوند به آسمان و زمين فرمود به اينكه ﴿ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾[2] آنها مي‌گويند ما مطيعانه اطاعت مي‌كنيم و مي‌آييم و حرفشان هم مطابق با واقع است و هرگز تمرّدي در نظام آسمانها و زمين نيست همه مطيع حق‌اند و اما در جريان انسانها اين‌طور نيست خداي سبحان مي‌فرمايد به اينكه ﴿مَا يَأْتِيهِم مِن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ﴾[3] ، خب مي‌فرمايد به اينكه ما هر وقت انبيا را با معجزات و با آيات بيّن فرستاديم يك عده قبول كردند يك عده قبول نكردند ﴿يَاحَسْرَةً عَلَي العِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ﴾[4] خب اگر قرآن پيامش اين است كه هر وقت ما پيامبراني با معجزات فرستاديم يك عده قبول كردند يك عده قبول نكردند كدام نشئه نشئه‌اي است كه همگان ﴿قَالُوا بَلَي﴾، مي‌گويند؟ در برابر عقل هم كه فرمود يك عده سفيه‌اند ﴿وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّه إِبْراهيمَ إِلاّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[5] اينكه با مهجورين فقه سخن نمي‌گويد كه با سفها كه سخن نمي‌گويد سفها در آن جهت كه سفيه‌اند كه مكلف نيستند فرمود همين اينهايي كه خودشان را عاقل مي‌پندارند و اولواالالباب مي‌پندارند همينها سفيه‌اند معيار عقل و سَفَه توحيد است يك موحد عاقل است يك غير موحد سفيه معيار عقل و غير عقل همراه ابراهيم خليل(سلام الله عليه) بودن يا با او نبودن است ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾ خب بنابراين در قرآن آيات فراواني هست كه ما انبيا را با معجزات اعزام كرديم ولي يك عده قبول كردند يك عده قبول نكردند چه اينكه ما به مردم عقل داديم يك عده به كار بردند يك عده به كار نبردند كدام نشئه است كه همگان گفته‌اند ﴿بَلَي﴾؟ همه عُقلا گفتند ﴿بَلَي﴾؟ نه، همه امم در برابر انبياء كه معجزات را ديدند گفتند ﴿بَلَي﴾؟ نه، يك وقت است كه اگر همگان در مرحله عقل بگويند اطاعت عقل بكنند آن‌گاه مي‌شود از اين صحنه به صورت تمثيل ياد كرد كه گويا خداي سبحان به اولواالالباب فرموده است ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾، گويا همه عُقلا گفته‌اند ﴿بَلَي﴾ گويا خداوند به زبان وحي و نبوت از همه امم اقرار گرفت ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ همه امتها ﴿قَالُوا بَلَي﴾ ولي وقتي در مقام عمل ما مي‌بينيم نه برابر عقل عمل مي‌كنند نه برابر وحي رفتار مي‌كنند پس عملي نيست كه ما بگوييم اين به منزله ﴿بَلَي﴾ گفتن است بايد بر يك نشئه‌اي حمل كرد كه در آن نشئه همگان مي‌گويند ﴿بَلَي﴾ و ظاهراً همان نشئه فطرت است و آن نشئه دل است نه نشئه عقل يعني ذات اقدس الهي طرزي انسان را آفريد و انسان را به خويشتن خويش آگاه كرد و او را شاهد بر خود قرار داد هم آگاه كرد و هم گواه آنجا گواهي عين اقرار است هم او را بر خودش آگاه كرد و هم او را بر خودش گواه كرد در آن نشئه جز عبوديت خود را نسبت به خدا و جز ربوبيت خدا را نسبت به خويش چيزي مشاهده نمي‌كند شما برابر آيات مباركه سورهٴ «شمس» كه فرمود ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[6] در آن مرحله ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ آنجا شخص جز خدا چيز ديگر را مي‌بيند سورهٴ مباركهٴ «شمس» آيهٴ هشت به بعد فرمود ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾ سوگند به نفس و كسي كه نفس را مستوي الخلقه كرد خلق كرد بدن گاهي مستوي الخلقه است گاهي مستوي الخلقه نيست گاهي انسان نابينا به دنيا مي‌آيد فلج به دنيا مي‌آيد بدنش گاهي مستوي الخلقه است گاهي مستوي الخلقه نيست ولي روح همواره مستوي الخلقه است يك روح كج و ناقصي را خدا خلق نمي‌كند و نفس و سوگند به كسي كه نفس را مستوي الخلقه آفريد خب استواي خلقت نفس توضيح مي‌خواهد بدن مستوي الخلقه است انسان مي‌فهمد يعني چشم دارد، گوش دارد، اعضا و جوارح ادراكي و تحريكي دارد اين معنايش معلوم است اما روح مستوي الخلقه است يعني چه؟ روح كه جرم نيست جسم نيست بدن و اندام ندارد تا بگوييم مستوي است يا غير مستوي است فرمود معناي استواي خلقت روح تسويه آفرينش روح اين است ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾[7] ، معناي تسويه روح اين است ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[8] روحي كه ملهم به فجور و تقواي خويش است سود و زيان خود را مي‌داند نحس و سعد خود را مي‌داند خير و شر خود را مي‌داند اين روح مستوي الخلقه است ذات اقدس الهي روح را با اين استواي خلقت آفريده است خب هيچ كسي نيست كه خير و شر خود را نداند البته خطوط جزئي را بعد بايد ياد بگيرد اما هيچ كسي نيست كه از همان اول دروغگو خلق بشود هر كودكي بالأخره راستگو است دروغ را بعد ياد مي‌گيرد هر كودكي به سمتي حركت مي‌كند كه نياز او برطرف مي‌شود انحراف را بعد ياد مي‌گيرد قبل از اينكه انسانها دو دسته بشوند آيا در آن مرحله آفرينش ذات اقدس الهي اين نفوس را و اين ارواح را دو قسمت خلق كرد بعضيها مستوي است بعضي‌ ناقص يا نه همه نفوس مستوي الخلقه‌اند هيچ كس نيست كه ذات اقدس الهي روح او را ناقص خلق كرده باشد ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ آن‌گاه از اين به بعد وقتي كه حالا رشد كردند بعضيها اين نفس ملهم را محترم شمردند برابر الهام او عمل كردند او فتوا داد كجا فجور است فتوا داد كجا تقواست برابر با فتواي او عمل شده است اين نفس شكوفا مي‌شود ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾[9] ، بعضيها در اثر اينكه ﴿غَلَبَتْ عَلَيْنَا شِقْوَتُنَا﴾، به فتواي الهام فجور و تقواي نفس حرمت ننهادند عمل نكردند بي‌اعتنايي كردند معناي بي‌اعتنايي كردن اين نيست كه اين را از بين ببرند چون اين از بين رفتني نيست ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾[10] هرگز اين نفس را كه مُلهَم به فجور و تقواست اين را نمي‌شود از بين برد اين در درونِ درون انسان هست اين خيلي از مشكلات را هم حل مي‌كند نه تنها مسئله توحيد را و وحي و نبوت را مسئله ابديت عذاب را هم حل مي‌كند الآن يك عده به تعبير قرآن كريم واقعاً حيوان مي‌شوند نه اينكه مجازاً حيوان مي‌شوند واقعاً حيوان مي‌شوند خب اگر حيوان شدند هر كاري كه انجام مي‌دهند مناسب با خود آنهاست ديگر نبايد عذاب ببينند حالا اگر كسي مار شد عقرب شد يا به صورت بوزينه درآمد بوزينه از تمام حركات و سكنات خود همان لذت را مي‌برد كه تيهو آهو مي‌برند اين‌طور نيست كه آهو لذت ببرد از خوردن و نكاح و بوزينه لذت نبرد كه همه لذايذي كه براي تذرو و طاووس هست براي مار و عقرب هم هست او از نكاح لذت مي‌برد اين هم اين‌چنين او از پرورش فرزند لذت مي‌برد اين هم همين‌طور او از خوردن و خوابيدن لذت مي‌برد اين هم همين‌طور خب حالا اگر كسي مار شد مگر رنج مي‌برد كارهاي مار براي مار لذت‌آور است خب اگر اين‌طور باشد كه ديگر بساط عذاب برچيده مي‌شود كه معلوم مي‌شود كه انسان در قيامت اگر ـ معاذالله ـ مار شد انسانٌ حيّهٌ نه اينكه انسان بشود حيّه و ديگر الآن انسان نباشد نه او واقعاً انسان است يك، در طول انسانيت حيّه شد دو، آن نيشي كه مي‌زند به انسانيت مي‌زند اين بيچاره عذابش شروع مي‌شود قبلاً هم بحث شد در پايان سوره مباركه «بقره» كه فرمود رباخوار ديوانه محشور مي‌شود نه يعني رباخوار بشود ديوانه خب اگر ديوانه شد كه عذابي ندارد ﴿الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ المَسِّ﴾[11] اين قيامش حالا خواه در دنيا، خواه قيامش از قبر خواه قيامش از ساهره قيامت بالأخره قيام او مُخبطانه است مجنون است ديوانه است حالا اگر يك عاقلي خداي ناكرده ديوانه شد اين كه عذاب ندارد كه بستگان او كه مي‌شناسند شرمنده‌اند وگرنه هر كار جنون‌آميزي كه ديوانه مي‌كند خجالت نمي‌كشد كه چه عذابي براي مجنون هست؟ او درك ندارد كه اينكه فرمود رباخوار ديوانه‌وار سر از قبر برمي‌دارد نه اينكه ديوانه مي‌شود بلكه عاقلٌ مجنونٌ مي‌فهمد كه ديوانه است كارهاي جنون‌آميز مي‌كند يك، درك عقلي دارد دو، عذاب شروع مي‌شود سه، اگر اين نباشد كه ديگر عذاب نيست آن جنون در طول عقل است نه در عرض عقل آن مار و عقرب شدن در طول انسانيت است نه در عرض انسانيت آن حيوانيتي كه انسان با كار خود كسب مي‌كند يك حيوانيت مُكتَسب است نه حيوانيت خِلقي مثل حيّه و مار و عقرب خارجي خب پس اين فطرت در درون هست و انسان اين فطرت را دفن مي‌كند زنده به گور مي‌كند ولي نمي‌تواند او را بميراند فرمود ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[12] ، همين نفس مُلهَمي كه فتوا مي‌دهد چه چيزي فجور است، فتوا مي‌دهد چه چيزي تقواي است چه چيزي حلال است، چه چيزي حرام است، هيچ كس نيست كه خطوط كلي را نداند آن خطوط جزئي را انسان بايد از عوامل خارجي ياد بگيرد او را هم اگر ياد نگرفت معذور است آنكه در درون اوست چه در مشرق عالم چه در مغرب عالم چه در روستا چه در شهر اگر همان مقدار را كه مي‌داند عمل بكند راه براي درك خيلي از مسائل پيش مي‌آيد هيچ كس نيست كه راه خوب و بد را نداند خب بنابراين اگر كسي برابر اين عمل كرد اين رشد مي‌كند آبياري كرد چون عمل آبياري اوست اينكه مي‌گويند دنيا مزرعه آخرت است يك معناي عميق دارد كه معنايش اين است كه همان‌طوري كه در مزرعه بالأخره يك مدتي انسان آبياري مي‌كند اين نهالها و خوشه‌ها و شاخه‌ها سرسبزند بعد وقتي كه به ثمر رسيدند اينها را درو مي‌كنند وقتي درو كردند مي‌برند انبار وقتي از انبار در آوردند مي‌برند خرمنگاه آنجا در خرمنگاه مي‌كوبند پوستها يك طرف مغزها يك طرف مغزها را مي‌گيرند پوستها را مي‌سوزانند بشر هم كه در دنياست همين‌طور است الآن كه زنده است اين همه‌اش در مزرعه‌اند وقتي مرگ فرا مي‌رسد اين پاييز زندگي انسانهاست كه اينها را درو مي‌كنند بعد مي‌برند قبرستان، قبرستان به منزله انبار است بعد وقتي قيامت شد اينها را از انبار در مي‌آوردند به خرمنگاه قيامت مي‌برند خرمنگاه كه بردند فرماني مي‌رسد اينها را مي‌كوبند مغز را از پوست جدا مي‌كنند ﴿وَامْتَازُوا اليَوْمَ أَيُّهَا المُجْرِمُونَ﴾[13] مغزها را به بهشت مي‌برند پوستها را در جهنم مي‌سوزانند اين شبيه اين است كه دنيا مزرعه آخرت است يك معناي ديگرش هم اين است [كه] اگر كسي اهل كشت و زرع است بايد دائماً مراقب كشت و زرعش باشد بايد آخر آبياري كند اين نفس مُلهَمه كه سرمايه ماست ما بايد دائماً كشاورزي‌اش را حفظ بكنيم [بايد] دائماً آبياري كنيم خب عمل صالح و علم صائب كشاورزي اوست علم صحيح ياد بگيريم اولاً، عمل صالح انجام بدهيم ثانياً، آن علم درست و اين عمل صالح آبياري كردن اين نهال است اين مي‌شود ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾[14] و اگر كسي خداي ناكرده اين به جاي اينكه اين را آبياري كند يك مشت خاك هم روي اين بپاشد آخر ما بذر را كه دفن نمي‌كنند كه بالأخره بذر يك حسابي دارد كه چقدر انسان اين بذر را زير خاك ببرد مي‌گويند معمولاً اين بذرهاي عادي دو برابر خودش بايد رويش خاك باشد حالا اگر كسي يك بذر گندمي را نيم متر يا يك متر خاك رويش ريخته او را دفن كرده نه بذرافشاني كرده يك كمي خاك مي‌خواهد دو برابر خودش نه هزار برابر خودش اين مي‌شود دفن مي‌پوسد اگر كسي اين فطرت را اين نفس مُلهَمه را مدسوسه بكند يعني دفنش بكند قبلاً هم گذشت كه اين ﴿دَسَّاهَا﴾ يكي از اين «سين»ها تبديل به «الف» شده است اصلش دسسها بود اين باب تفعيل كه دسس است ثلاثي مجردش دسّ است دسّ يدسّ ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾[15] يعني اينكه انسان خاكها را كنار ببرد يك چيزي هم در وسطش بگذارد بعد هم خاك بريزد رويش كه اين كار را مي‌گويند ﴿يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾ دسيسه هم معنايش همين است كه انسان يك فتنه‌اي دارد آن فتنه را در بين بعضي از كلمات زيبا دفن كند مبالغه اين عمل، شدت اين عمل، تكثير اين عمل مي‌شود دسّسه اين دسّسه شده دسّسي اين دسّسي شده ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَ﴾[16] ، حالا اگر كسي اين نفس مُلهَمه را اين‌قدر خاك غرض و شهوت و مرض ريخت كه دسيسه كرد اين ديگر نمي‌تواند رشد كند اين آن وسط آن درون هست از بين نمي‌رود فطرت از بين رفتني نيست در قيامت همين فطرت و حقيقت انسان است كه بيچاره عذاب مي‌بيند آن كه مار و عقرب شده است مكرر نيش مي‌زند عادت كرده در دنيا به حرام‌خوري و نيش زدن اين در قيامت ظهور مي‌كند آن كه نيش مي‌زند خوي درندگي اوست آن بيچاره كه نيش مي‌خورد فطرت انسانيت اوست مي‌شود معذب است اگر آن فطرت برود كنار اين شخص بشود مار و عقرب هر چه نيش بزند كه لذت مي‌برد اينكه عذاب نيست خب حفظ فطرت هم با ﴿لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾[17] سازگار است هم خيلي از مسائل مشكل كلامي ما را حل مي‌كند اين از بين رفتني نيست منتها انسان اين را دفن مي‌كند ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[18] ، اين سرمايه را دفن مي‌كند به جاي اينكه بذرافشاني كند اين را دفن مي‌كند پس ما دو مرحله داريم يك مرحله اين است كه ذات اقدس الهي جاني داد به هر كسي مستوي الخلقه است هيچ نقصي در او نيست و معناي استواي خلقت اين است كه او مُلهَم است و مُلهِمش هم ذات اقدس الهي است در مكتب الهي درس الهام خوانده است و محور درس هم فجور و تقواست نه درسهاي كسبي و مانند آن اينها نيست استاد خداست شاگرد جان آدم است مدار درس هم فجور و تقواست عنوان درس هم الهام است نه درسهاي ديگر خب ملهِم خدا ملهَم نفس محور الهام هم فجور و تقواست در اين كلاس الهام خدا مي‌گويد ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾، همه مي‌گوييم ﴿بَلَي﴾ بعد وقتي كه به نشئه ظاهر رسيدند از آن به بعد دو قسم مي‌شوند يك عده ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾[19] ، يك عده ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ خب اگر ما بتوانيم با اين مدار آيه را حل بكنيم نه شبهه تناسخ در كار است نه تمثيلي است كه معتزله برآن‌اند و نه مخالفتي هم با روايات دارد روايات قابل توجيه است اما آيه به هيچ وجه قابل توجيه نيست ما اصل را بنا بر اين بايد قرار بدهيم كه آيه اصل است و روايت را بر آيه عرضه كنيم اگر ديديم روايت رو در روي آيه نيست آن‌گاه در زيرمجموعه آيه قرار مي‌گيرد مي‌تواند شارح باشد مفسر باشد مبيّن باشد مقيّد باشد مخصِص باشد قرينه باشد و مانند آن اما اگر رو در روي آيه قرار گرفت هيچ كاري از او ساخته نيست خب بنابراين ما چنين نشئه‌اي داريم داعي هم نداريم كه بر تمثيل حمل بكنيم بعضي از بزرگان اهل معرفت گفتند به اينكه محور اقرار اين است ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾ اما نفرمود «الست بربكم وحدي» آيا من تنها خداي شما هستم يا نه اصل ربوبيت را اقرار گرفت نه توحيد را چون مي‌دانست به اينكه عده‌اي شرك مي‌ورزند اين سخن هم ناصواب است چون اين ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾، لسانش و سياقش لسان و سياق توحيد است يعني تنها رب شما منم نه اينكه آيا من خداي شما هستم يا نه؟ ديگران هم خداي شما هستند يا نه؟ آيا شما مرا به خدايي قبول داريد يا نه؟ چون خداي سبحان به همين مشركين احتجاج كرده فرمود مبادا در قيامت بگوييد كه پدران ما مشرك بودند ما هم شرك ورزيديم خب اگر محور اقرار اصل ربوبيت است نه توحيد مشرك هم مي‌گويد من همان مقدار كه تعهد سپردم به همان مقدار الآن هم مي‌گويم «بلي» خب اين چه عرفاني است غرض آن است كه گاهي انسان از شدت معرفت‌انديشي از آن طرف مي‌افتد خب با خود آيه كه هماهنگ نيست اگر مدار اقرار اين باشد كه خدا بفرمايد كه من مگر رب شما نيستم خدا كه نفرمود «الست بربكم وحدي» آيا من تنها خداي شما هستم يا نه؟ اين بزرگوار مي‌گويد به اينكه خدا نفرمود «الست وحدي بربكم» گفت ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ چون مي‌دانست كه اينها شرك مي‌ورزند پس اصل ربوبيت را اقرار گرفت نه ربوبيت متوحدانه را و وحده را خب اگر اصل ربوبيت را اقرار گرفت مشركين خودشان فرزندانشان همه‌شان مي‌گويند ما آن‌روز گفتيم «بلي» امروز هم مي‌گوييم «بلي» ما ديروز هم به ربوبيت تو اقرار كرديم امروز هم به ربوبيت تو اقرار كرديم منتها آن ربوبيتي كه با شرك مي‌سازد اقرار كرديم الآن هم [به] ربوبيت مشركانه داريم اقرار مي‌كنيم اينكه تفسير آيه نيست چه اينكه اين حرفها را جناب آلوسي نقل كرده البته نه اينكه خودش همه حرفها را پذيرفته باشد حمل كردن اين آيه بر صور مرتسمه اين خلاف ظاهر است حمل كردن اين آيه بر اعيان ثابته [بر] خلاف ظاهر منتظره است بعضي مي‌خواهند عرفان‌بافي كنند آنجا كه كتاب عميق علمي است وقتي آدم به آنجا مي‌رود درس مي‌گويد مي‌بيند دستشان خالي است نوبت به آيات كه مي‌رسد حالا مي‌خواهند ... عرفان بافي بكنند خب اگر اهل هنري آنجا بايد دستت پر باشد آنجا كه سري زديم ديديم دستت خالي است حرفها را ديگران مي‌گويند اين صور مرتسمه و اين اعيان ثابته اينها در جاي خودش سر جاي خودش محفوظ است اما آيه اين را نمي‌خواهد بگويد چه اينكه ثابتات ازليّهٴ معتزله هم في نفسه باطل است هم نمي‌تواند معناي آيه باشد جناب آلوسي مي‌گويد به اينكه خب اگر اين حرف حرفي نيست كه ديگران بپذيرند ما اين حرفها را ما قبول داريم «ان الله لا يستحيي من الحق»[20] ما از گفتن حرف حق حيايي نداريم اين حرفش بيّن الغي شد در جاي خودش انسان از گفتن بيّن الغي بايد مستحيي باشد به هر تقدير ظاهر آيه اين است كه يك موطني است همه گفتند ﴿بَلَي﴾ اين با موطن عقل نيست براي اينكه عُقلا دو قسم‌اند موطن وحي نيست براي اينكه امتها با مشاهده معجزه دو قسم‌اند يك موطني هست كه در اين موطن هيچ كس انكار نكرده اگر در موطن «ان الله خلق الارواح قبل الاجساد»[21] باشد آن ممكن است باشد مواثيق متعددي [ممكن] است باشد ولي آيه او را نمي‌خواهد بگويد آيه ناظر به نشئه كثرت است آيه ناظر به نشئه انسانيت است يعني همه فرزندان آدم كه خلق شدند از تك تك اينها اقرار گرفته شده اين كاري به «الله خلق الارواح قبل الاجساد» ندارد آنجا اگر انسان تعهدي سپرده، سپرده اينها همه مثبتات‌اند معارض هم نيستند انسان در هر موطني از مواطن گذشته بگويد «بلي» اين قابل قبول است ثبوتاً ممكن اگر اثباتاً هم دليل داشتيم «يؤخذ به»، ولي آيه ناظر به آن است كه در نشئه كثرت در نشئه احتجاج خداي سبحان طرزي خودش را نشان داد كه همه گفتند ﴿بَلَي﴾ بعد فرمود ما اين حرفها را اين ميثاق را از شما گرفتيم كه مبادا در قيامت بهانه بياوريد بگوييد ما غافل بوديم يا پدران ما مشرك بودند

پرسش ...

پاسخ: در روايات هم شما ملاحظه بفرماييد بسياري از اين روايات ناظر به آيه نيست

پرسش ...

پاسخ: بعضيها هستند قابل توجيه‌اند

پرسش ...

پاسخ: حالا بايد فحص كرد اصلش بر اين است كه خود ائمه(عليهم السلام) به صورت جدي به ما فرمودند كه روايات ما را بر قرآن عرضه كنيد اين‌طور نباشد كه قرآن مبهم باشد نور نباشد روايات نور باشد و اين امر مبهم يعني قرآن را ـ معاذ‌الله ـ كه مبهم است روايات روشن بكند اين هرگز نداريم ما، ما قبل از هر كاري بايد معناي آيه را روشن بكنيم چه اينكه روشن است چون قرآن نور است اين يك اين را هم يك جا يادداشت بكنيم كه قرآن ظاهرش اين است ولي نه باور كنيم نه معتقد باشيم چون‌كه ما هرگز نخواهيم گفت «حسبنا كتاب الله» ولي اينجا فقط مي‌نويسيم كه ظاهر آيه اين است خب حالا كه ظاهر آيه اين شد ترازويي پيدا كرديم وقتي ترازو پيدا كرديم مي‌رويم در خدمت روايات، روايات را مي‌آوريم بر آيه مي‌سنجيم مي‌بينيم اين روايت رو در روي آيه نيست مباين آيه نيست بعد آنجا يادداشت مي‌كنيم كه اين روايات حجت است براي اينكه رو در روي آيه نيست وقتي رو در روي آيه نشد حالا چون حجت شد نوبت به مرحله سوم مي‌رسد اين روايات را مي‌آوريم خدمت آيه بعد [از اينكه] خدمت آيه آورديم اين روايات يك آينه‌اي است يكي پس از ديگري آيه را شفاف مي‌كند اگر او مطلق است اين را مقيد مي‌كند عام است مخصص مي‌زند قرينه مي‌خواهد قرينه آن مي‌شود متن است شرحش مي‌كند و دهها بركت ديگر ولي اولين قدم آن است كه ما نور را نور بدانيم نه اينكه از آيه هيچ نفهميم بعد برويم به سراغ روايات خود ائمه فرمودند كه تا روايات را بر قرآن عرضه نكرديد حجت نيست اين اختصاص به نصوص علاجيه ندارد اين روايات عرض دو طايفه است يك طايفه در نصوص علاجيه است كه رايج است و آن اين است كه اگر دو خبر معارض هم بودند اينها را بر كتاب الله عرضه مي‌كنيد موافق كتاب الله را مي‌گيريد مباين را رد مي‌كنيد مباينت مضر است و موافقت شرط حجيت نيست مباينت مانع حجيت است اين يكي، طايفه ديگر رواياتي است كه درباره اصل حجيت روايت آمده است كه سند روايت را رجال و درايه تأمين مي‌كنند، متن روايت را قسمت مهمش را قرآن تأمين مي‌كند فرمود هر روايتي كه به شما رسيده است براي اينكه به نام ما خيلي دروغ جعل كردند به نام ما و مثل ما خيلي‌ها حرف مي‌زنند اما مثل خدا كسي حرف نمي‌زند مثل قرآن كسي نمي‌تواند بياورد اين مي‌شود اصل بنابراين ما يك اعتقاد داريم كه اين مجموع كتاب الله و عترت است، يك بحث علمي داريم كه مرحله، مرحله بايد جلو برويم اول بايد بگوييم قرآن چه مي‌خواهد بگويد بعد از اينكه فهميديم فقط يك علم است بدون اعتقاد، هرگز نمي‌توانيم به طبق ظاهر آيه معتقد بشويم بعد از اينكه فهميديم آيه چه مي‌خواهد بگويد مي‌رويم خدمت روايات، روايات را بررسي مي‌كنيم عرضه مي‌كنيم بر قرآن اگر ببينيم مباين با قرآن است كه «مضروب علي الجدار» اگر ديديم مباين نيست رو در روي او نيست اصل مطلب را امضا مي‌كند ولي دارد شرح مي‌دهد تقييد و تخصيص و تبيين و تفصيل همه را دارد اين را يادداشت مي‌كنيم مي‌گوييم اين روايت قابل اعتناست و حجت است آن‌گاه مي‌آييم به بركت اين روايات همه آن نقاط لازم را از قرآن به بركت روايات استفاده مي‌كنيم بعد وقتي جمع‌بندي كرديم به آن معتقد مي‌شويم چون مطابق قرآن و عترت است خب شما بسياري از آن روايات را كه مي‌بينيد، مي‌بينيد كاري با آيه ندارد دارد ذات اقدس الهي از آدم و صلب او تعهد گرفت بعضي هم دارد از ارواح بعضي هم دارد از نفوس و مانند آن تعهد گرفته است و آن هم مواثيقي را كه تعهد گرفته است تنها ربوبيت نيست نبوت انبيا هست ولايت اوليا هست مخصوصاً ولايت اهل‌بيت(عليهم الصلاة وعليهم السلام) همه اينها در مواثيق هست خب همه آنها كه در اينجا نيست موطنهاي ديگر فراوان است كه ذات اقدس الهي از همه اينها تعهد گرفته است از ارواح تعهد گرفته پنج شش موطن، موطن ميثاق است اما اگر يك روايتي بگويد به اينكه از ظهر آدم همه ذريات را از نطفه او درآورده دوباره هم برگردانده شما تفسير كشف الاسرار را كه مي‌بينيد، مي‌بينيد [كه] اين آدرس داده مي‌گويد بعضيها مي‌گويند بين مكه و مدينه بود بعضي مي‌گويند وادي نعمان بود كنار عرفه بعضي مي‌گويند در منطقه نزديكيهاي هند بود آنجا كه آدم آمد بعضيها [مي‌گويند] «بين الاٴرض والسماء» بود وقتي از بهشت بيرون آمده بود بعضيها مي‌گويند قبل از ورود در بهشت بود آخر اينها را چه كسي گفته يك روايتي بالأخره به جايي بايد منتهي بشود اين حرفها اينكه «رجما بالغيب» نيست آخر شما يك روايتي ارائه كنيد اين اقوال و آرا يك وقت است انسان از يك زمين‌شناسي برداشتهاي گوناگون دارد خب مي‌گويد بله اين يك بيماري است نبض اين بيمار را ديدند ده تا طبيب ده تا برداشت از يك بيمار دارند يا رده‌ها و رگه‌هاي كوه را ديدند ده تا زمين‌شناس ده تا برداشت از اين معدن‌شناسي دارند اينها خب قابل ارائه است يا نه روايات مختلفي است برابر آن روايات مختلف اقوال مختلف شد باز هم قابل قبول است اما اينكه شما قدم به قدم آدرس داديد مثل اينكه قدم به قدم كنار اين اخذ ميثاق و امضا بوديد كه آخر يك سند روايي ارائه كنيد كه قبل از بهشت بود بعد از بهشت بود «بين الارض و السماء» بود سرزمين هند بود سرزمين حجاز بود بين مكه و طائف بود نزديك عرفات بود به هر تقدير اين اقوال مگر به روايات قابل اعتمادي باشد ظاهر آيه اين است كه در نشئه دنياست ظاهر آيه اين است كه در نشئه تكليف است ظاهر آيه اين است كه خدا دارد اتمام حجت مي‌كند ظاهر آيه اين است كه به مكلّفين خطاب مي‌كند كه من اين اقرار را گرفتم كه مبادا در قيامت بگوييد كه من نبودم ما غافل بوديم اين همان نشئه‌اي است كه حالا يا به تعبير سيدنا الاستاد كه صبغه ملكوتي است كه همواره آن است چون سخن خدا وقتي يك بار فرمود هميشه هست يا به تعبير ديگر از همين مرحله ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾[22] كه اين هم قابل برگشت به آن هست از آن مرحله‌اي كه ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ در آن مرحله استاد از شاگردش اقرار مي‌گيرد﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾ اين مرحله ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ يك قضيةٌ في واقعةٍ شخصية كه نيست هم اكنون هم در درون ما آن هست به دليل اينكه نفس لوامه را انسان دارد به همراه خود پس آن نشئه، نشئه‌اي است كه هم اكنون خدا مي‌فرمايد: ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾، چون انسان در آن نشئه‌اش استاد خود را مي‌بيند اين ديگر سخن حقيقي است نه سخن اعتباري يا سخن تمثيلي اينها هست مطلب ديگر كه جناب آلوسي يا ديگران نقل كرده‌اند پس ارجاع به اعيان ثابته، صور مرتسمه، ثابتات ازليه» اين حرفها كه بعضي‌ از آنها البته درست است بعضي از آنها نادرست اين حرفها خلاف ظاهر آيه است چه اينكه آن سخن «الست وحدي و ربكم» هم آن هم سخن ناصوابي است برخيها گفتند به اينكه وجود مبارك خليلِ حق طبق دستور الهي كه ﴿وَأَذِّن فِي النَّاسِ بِالحَجِّ﴾ اذان داد اعلان كرد كه هر كه مستطيع است مكه بيايد عده‌اي پاسخ مثبت دادند آنهايي كه يك بار گفتند «لبيك» يك بار مكه رفتن نصيبشان شده آنهايي كه دو بار گفتند دو بار مكه رفتن نصيبشان شده و مانند آن قابل تطبيق بر عالم ارواح هست و قابل قبول است اما بر اين نشئه فطرت يا بر نشئه كثرت اين قابل قبول نيست چون يك عده‌اي نفي كردند جواب حضرت ابراهيم را ندادند و حال اينكه آيه محل بحث آن است كه همگان گفتند ﴿بَلَي﴾ ما يك نشئه‌اي داريم كه نشئه عقل نيست نشئه وحي نيست يك نشئه‌اي است چون كساني كه عاقل‌اند بالأخره يك عده‌ به عقل عمل مي‌كنند يك عده نه امتها در برابر معجزات انبيا يك عده مي‌پذيرند يك عده نه يك مرحله‌اي داريم كه همه مي‌پذيرند آن مرحله‌اي كه همه مي‌پذيرند غير از مرحله ﴿فَالهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ نخواهد بود. حالا باز روايتي هم در مسئله هست

«والحمد لله رب العالمين»


[1] فصلت/سوره41، آیه11.
[2] فصلت/سوره41، آیه11.
[3] حجر/سوره15، آیه11.
[4] یس/سوره36، آیه30.
[5] بقره/سوره2، آیه130.
[6] شمس/سوره91، آیه7 ـ 8.
[7] شمس/سوره91، آیه7.
[8] شمس/سوره91، آیه8.
[9] شمس/سوره91، آیه9.
[10] روم/سوره30، آیه30.
[11] بقره/سوره2، آیه275.
[12] شمس/سوره91، آیه10.
[13] یس/سوره36، آیه59.
[14] شمس/سوره91، آیه9.
[15] نحل/سوره16، آیه59.
[16] شمس/سوره91، آیه10.
[17] روم/سوره30، آیه30.
[18] شمس/سوره91، آیه10.
[19] شمس/سوره91، آیه9.
[20] . بحار الانوار، ج39، ص114.
[21] . بحار الانار، ج8، ص308.
[22] شمس/سوره91، آیه7.