درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

78/01/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه 150 و 151

 

﴿وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَي إِلَي قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً قَالَ بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي مِن بَعْدِي أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَالقَي الالوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلاَ تُشْمِتْ بِيَ الأَعْدَاءَ وَلاَ تَجْعَلْنِي مَعَ القَوْمِ الظَّالِمِين﴾ ﴿قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلأَخِي وَأَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ﴾

 

نكاتي كه درباره آيات گذشته مانده است اين است كه يكي اينكه گرچه حلي و زيور بر جامه و امثال آنها هم اطلاق مي‌شود ولي اينجا منظور از حلي همان طلا و نقره و ساير جواهرات است به قرينه اينكه با آن حلي اين مجسمه را ساختند و برخي از مفسرين مثل فخر رازي مي‌گويد كه حلي اسم ما يتحسن به من الذهب و الفضة اگر مخصوص و ذهب و فضه باشد ديگر جا براي شك و ترديد ديگر نيست.

مطلب ديگر درباره اين ﴿جَسَداً لَهُ خُوَارٌ[1] است كه سه قول در خلال بحث بازگو شد يكي اينكه منظور از اين ﴿عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ﴾ در اثر همان داستاني كه درباره سامري ياد كرده‌اند آنكه اثري از آثار فرس آن فرشته الهي مشاهده كرد كه ﴿فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ﴾[2] آن خاك را در اين پيكر تعبيه كرد و اين به صورت يك حيوان درآمد كه اين را برخي از مفسرين مي‌گويند البته اثبات اين كار آساني نيست قول دوم كه منسوب به اكثر مفسرين اهل اعتزال است اين است كه اين يك لوله‌اي عنبوبه‌اي دستگاه صناعي در اين مجمسه كار گذاشت كه هر وقت در مسير باد قرار مي‌گيرد عامل توليد بانگ بود يك كار صنعت دستي بود و يك نيرنگي در او اعمال شده است و عنبوبه و لوله‌اي در آن كار گذاشته شده كه هر وقت در مسير باد قرار مي‌گرفت صدايي از او توليد مي‌شد اين قول را فخر رازي به اكثر مفسرين معتزله اسناد دادند قول سوم آن است كه اين را به صورت يك مجسمه‌اي درآورد لوله و امثال ذلك در او كار نگذاشت لكن يك كسي را چون اين عجل را و اين گوساله را در جاي معيني گذاشته بودند يا نصب كرده بودند يك شخصي را هم براي اين كار مأمور كرده بودند كه ديده نمي‌شد آن شخص اين بانگ و اين صدا براي آن شخص بود و بني‌اسرائيل خيال مي‌كردند اين گوساله است كه صدا دارد اين هم قول سوم قول چهارم اين است كه آنها از اين كلمه جسد استفاده كردند يعني قول دوم و قول سوم بر اين مبناست كه اين كلمه جسد ﴿عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ﴾[3] نشانه آن است كه اين خوار براي اين عجل نبود براي اينكه اگر اين واقعاً گوساله بود ديگر خدا مي‌فرمود «عجلا له خوار» چرا مي‌فرمايد: ﴿عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ﴾ از اين كلمه جسد پيداست كه اين صدا براي گوساله نيست يا براي آن عنبوبه و لوله‌اي است كه كار گذاشتند در اثر وزش باد صدا توليد مي‌شود يا براي كس ديگر است قول چهارم اين است كه اين اصلاً جسد منافات ندارد كه اين گوشت و خون و اينها داشته باشد به صورت حيوان باشد مجسمه دستي نداشته باشد براي اينكه اين جسد در مقابل روح است يعني روح ندارد حالا ممكن است كه بدن داشته باشد الآن كسي كه مرده است مي‌گويند جسد مرده ديگر جسد كه مستلزم آن نيست كه يك سراميك باشد كار دستي باشد كه اگر حجم بود يا جسم بود عجلا جسما له خوار خب ممكن بود كه انسان بگويد يك حجم طبيعي است يا جسم طبيعي است اما جسد بر زنده و مرده و انسان و غير انسان و حيوان و غير حيوان اطلاق مي‌شود جسد زنده جسد مرده جسد انسان جسد غير انسان جسد داشتن شايد براي اين باشد كه روح نداشت نه اينكه گوشت و پوست هم نداشت پس ممكن است به صورت گوشت و پوست در آمده منتها روح نداشت خلاصه جسد نه منافي با بدن داشتن است نه مقتضي او، مي‌سازد كه بدن هم گوشت و خون هم نداشته باشد ولي منافي آن هم نيست لكن آنچه كه از كلمه جسد برمي‌آيد اين است كه روح نداشت حيات نداشت چون اگر حيات مي‌داشت خب عجل مي‌بود ديگر لازم نبود بفرمايد ﴿عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ﴾ خب اين بحثها همه در حول محور كلمه جسد است كه جسد به اين معنايي باشد كه مي‌گوييم انسان داراي جسد است و روح حيوان داراي جسد است و روح ولي احتمال ديگري را كه برخي از اهل تفسير ارائه كرده‌اند اين است كه اين جسد در مقابل روح نيست اين اصلش از جساد است جساد هم به معناي زعفران وقتي گفتند جسده يعني اين را زعفراني كرده و اگر گفتند اين داراي جسد است يعني [به] رنگ زرد است اين همان سبكي است كه از بقره ياد كردند كه بقره‌اي است كه ﴿بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ﴾[4] اين بقره صفراء همان بقره مجسده است يعني زرد است زعفراني رنگ است كه مورد علاقه آنها هم خواهد بود خب اگر اين جسد از جساد است كه جساد هم يعني زعفران و جسده يعني او را رنگ زرد داده است به يك رنگ زرد رنگ كرده است منافات ندارد كه حيات داشته باشد لكن اين احتمال بعيد به نظر مي‌رسد زيرا كلمه جسد عندالعرف و عندالاطلاق همان پيكر در مقابل روح است نه جسد به معناي جساد زعفراني رنگ به ذهن بيايد پس آنچه متبادر است همان جسد مادي در قبال روح است نه جسد يعني رنگ زعفراني تا اينكه مستلزم اين باشد كه اين گوساله زعفراني بود اصفر بود چون آنها هم گاو اصفر را پذيرفته بودند خب اين عصاره آراء درباره ﴿عِجْلاً جَسَداً لَّهُ خُوَارٌ﴾ بعد نقل كردند كه هر وقت اين گوساله چون دو قول بود درباره ﴿لَهُ خُوَارٌ﴾ آنچه كه از قرطبي نقل شده است در بحث ديروز ثابت شد كه آن تام نيست و آنچه كه ايشان نقل كرده بود البته از برخيها اين بود كه اين گوساله فقط يك بار بانگ داد و ثابت شد به اينكه اين جمله اسميه له خوار نشانه ثبات و استمرار است اگر يك بار بانگ مي‌داد گفته مي‌شد كه خار العجل نه عجلا له خوار اين له خوار نشانه ملكه و دوام است پس بنابراين مكرر بانگ مي‌داد برخي اهل تفسير نقل كردند كه هر وقتي اين گوساله بانگ مي‌داد اينها سجده مي‌كردند اين بني‌اسرائيل هر وقت ساكت مي‌شد آنها سر از سجده برمي‌داشتند خب اين خلاصه سخن درباره ﴿عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ﴾[5]

مطلب بعدي آن است كه اين بني‌اسرائيل مستضعف پا برهنه اين همه زيور را كجا داشتند؟ كه اين اشاره شد كه البته اينها همه مرسلات است نه تاريخ معتبري است نه روايت معتبري شما به اين كتابهاي تفسيري كه مراجعه بكنيد از آن قديم گرفته تا جديد قيل، قالوا، نقل نه به يك منبع تاريخي اسناد مي‌دهند نه به صورت روايت فخر رازي مي‌گويد اين‌چنين گفته شد قرطبي مي‌گويد اين‌چنين گفته شد كشف الاسرار دارد اين‌چنين گفته شد همه‌اش اين است مرسلات است بعضي از بعضي نقل مي‌كنند لذا اعتنايي به اينها نيست و چون امر مهمي نيست قرآن كريم هم از آنها خبر نداده است از اول به اين مسائل نپرداخت حالا از هر راهي بالأخره اينها مقداري طلا داشتند لكن اگر سؤال بشود كه حالا كسي كه به دنبال اين مسائل است مي‌شود آن را به همين حرفهاي مفسرين قانع كرد چون يك آدم محقق كه اينها را سؤال نمي‌كند آن مسائل علمي را كه؟ نمي‌پرسد كه حالا كه اينها از كجا طلا پيدا كردند؟ از هر كجا طلا پيدا كردند بالأخره يك مقدار حلي داشتند آن‌كه محقق است سؤالش چيز ديگر است آن بحث را متوجه مي‌كند به كيفيت رويت و كيفيت كلام و كيفيت تكلم عبد و مولي و در آن روال بحث مي‌كند اين كه غير محقق است سؤال مي‌كند كه اينها طلاها را از كجا پيدا كردند؟ وقتي گفت فخر رازي گفت كه اينها را در عاريه گرفتند فوراً ساكت مي‌شوند قبول مي‌كنند در بعضي از روايات ما اين است كه شما خواستيد عقل افراد را بررسي كنيد در يك مجلسي كه نشسته‌ايد يك حرف غير برهاني بزنيد اگر او كله تكان داد قبول كرد بفهميد عقلش چقدر است اين در روايات ماست يعني خواستيد اشخاص را جامعه را افراد را بررسي كنيد يك حرف غير مبرهن در جلسه‌اي ارائه كنيد ببينيد اگر پذيرفتند طرز فكر آنها هم مشخص مي‌شود خب غرض اين است كه اين مفسرين اين‌چنين فكر انديش به آن نقلهاي غير معتبر هم بسنده مي‌كنند بالأخره حلي از هر كجا پيدا شد حالا اگر كسي آمد و وقت تلف كرد و سؤال كرد كه اين بني‌اسرائيل پابرهنه طلاها را از كجا داشتند؟ مي‌گويند كه چون روز عيدي بود و اينها براي تزيين و اينها طلاها را از آن فراعنه قبطيهاي مصر كه متمكن بودند مالمند بودند عاريه گرفتند بعد يك اشكال ديگر كردند كه خب اگر عاريه گرفتند كه مالك نمي‌شدند خدا مي‌فرمايد: ﴿مِنْ حُلِيِّهِمْ﴾[6] به آنها اسناد داده شد خب در اسناد ادني ملابسه كافي است اولاً بعد هم گفتند كه اينها چون آن حادثه دريا پيش آمد ﴿فَغَشِيَهُم مِنَ اليَمِّ مَا غَشِيَهُمْ﴾[7] پيش آمد ﴿فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي اليَمِّ وَهُوَ مُلِيمٌ﴾[8] پيش آمد آنها هلاك شدند بر اساس ﴿كَمْ تَرَكُوا مِن جَنَّاتٍ وَعُيُون ٭ وَزُرُوعٍ وَمَقَامٍ كَرِيم ٭ وَنَعْمَةٍ كَانُوا فِيهَا فَاكِهِينَ﴾[9] به اينها رسيده است پس اول عاريه بود بعد هم مالك شدند بعد به اين مناسبت هم مي‌فرمايد ﴿مِنْ حُلِيِّهِمْ﴾ اين در جريان ﴿اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَي﴾[10] كه در بحث ديروز اشاره شد اگر اين كار را مستقيماً خود سامري انجام داده است و ديگران پذيرفتند چون راضي به كار سامري بودند لذا خداوند اين اتخاذ عجل را به قوم اسناد داد نظير جريان عقر ناقه صالح آن كه ناقه صالح را عقر كرد ترور كرد و از پا درآورد يك نفر بود ﴿صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطَي فَعَقَرَ﴾[11] آن يك نفر تيراندازي كرد و اين ناقه را كشت اما ذات اقدس الهي كشتن ناقه را به قوم ثمود اسناد داد فرمود: ﴿إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا ٭ فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْيَاهَا ٭ فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوهَا﴾[12] قوم ثمود صالح(سلام الله عليه) را تكذيب كردند و اين قوم اين ناقه را كشتند با اينكه در جاي ديگر فرمود: ﴿صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطَي فَعَقَرَ﴾ مفرد آورد آن‌كه ناقه را كشت يك نفر بود ولي چون اين طيف راضي به آن كار بودند و او را تحريك كردند تشويق كردند و به كار او رضا دادند لذا عقر ناقه و كشتن و پي كردن ناقه به همه اسناد داده شد در جريان سامري هم همين‌طور است وقتي سامري دست به ين كار زد آن طيف بت‌پرست او را تشويق كردند به او رضايت به كار او دادند و بعد هم او را حمايت كردند لذا قرآن مي‌فرمايد ﴿اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَ﴾[13]

مطلب بعدي آن است كه آيا همه قوم موسي مبتلا شدند به اين گوساله‌پرستي يا نه؟ بعضيها خواستند به دو دليل يا به شواهد بيشتر تمسك كنند كه همه قوم مبتلا شدند براي اينكه ظاهر ﴿وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَي﴾ اين است كه همگان مبتلا شدند يك، شاهد ديگر اين است كه در آيهٴ 151 موساي كليم در هنگام دعا فقط خودش و برادرش هارون را دعا كرد عرض كرد ﴿رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلأَخِي﴾ اين دو شاهد نشان مي‌دهد كه همه مبتلا به بتت‌پرستي شدند لكن همان‌طوري كه در بحثهاي قبل اشاره شد آيهٴ 159 يك شاهد خوبي است كه فرمود: ﴿وَمِن قَوْمِ مُوسَي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ﴾ پس يا آن اطلاق ندارد و عموم ندارد يا اگر اطلاق و عموم داشت به وسيله آيهٴ 159 تخصيص پيدا مي‌كند.

‌پرسش ...

پاسخ: چون اگر بت‌پرست بودند كه قرآن به نحو ملكه از اينها به نيكي ياد نمي‌كرد فرمود يك عده از قوم موسي هستند كه ﴿يَهْدُونَ بِالحَقِّ﴾ يهدون نه تنها خودشان آدمهاي خوبي‌اند و بت‌پرست نيستند بلكه ديگران را به حق دعوت مي‌كنند

پرسش ...

پاسخ: پس بسيار خب آن هفتاد نفر يا ديگران در بين قوم موساي كليم(سلام الله عليه) يك عده‌اي بودند كه بت‌پرستي را نپذيرفتند.

پرسش ...

پاسخ: بله ولي ظاهر ﴿مِن قَوْمِ مُوسَي﴾[14] آنها دو شاهد آوردند كه همگان آلوده شدند يكي اينكه خدا فرمود: ﴿وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَي﴾ قوم موسي همه را شامل مي‌شود اين يك، شاهد دومش هم آيهٴ 151 است كه موساي كليم(سلام الله عليه) در هنگام دعا فقط خودش و برادر خودش را دعا كرد ﴿قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلأَخِي﴾ ولي هيچ كدام از اين دو شاهد برهان تام نيست براي اينكه همه قوم بني‌اسرائيل مبتلا به بت‌پرستي شدند به دليل آيهٴ 159 كه فرمود من قوم موسي امتي هستند گروهي هستند كه ديگران را به حق دعوت مي‌كنند.

‌پرسش ...

پاسخ: خب البته با قرينه باشد دارد كه ﴿إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتاً﴾[15] اما همه جا فعل جمع آورد ضمير جمع آورد كه ﴿وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَي مِن بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ﴾[16]

پرسش ...

پاسخ: پس معلوم مي‌شود كه اين به لحاظ غالب است براي اينكه آيهٴ 159 يك عده را استثنا كرده ديگر.

‌پرسش ...

پاسخ: آنها معلوم مي‌شود آن گروه غالب اين‌طور بودند نه گروه ديگر چون اين آيهٴ 159 مي‌فرمايد در بين قوم موسي يك عده هستند كه مردم را به حق دعوت مي‌كنند نه تنها خودشان مهتدي‌اند بلكه هاديان به حق هم هستند.

مطلب بعدي درباره آيهٴ 150 است كه فرمود: ﴿وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَي إِلَي قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً﴾ وقتي كه آمد به حالت عصباني بود چون ذات اقدس الهي در همان مكالمات به و خبر داد كه سامري يك چنين فتنه‌اي را به پا كرده است كه در بحث ديروز اشاره شد در آيهٴ 85 سورهٴ مباركهٴ «طه» اين است در همان مناجاتهايي كه ذات اقدس الهي با موساي كليم(سلام الله عليه) داشت فرمود من در زمان غيبت تو وقتي تو به ميقات و ملاقات آمدي قوم تو را آزمودم و سامري اينها را گمراه كرده است اين خبر را خدا به موساي كليم داد لذا موساي كليم عالماً به يك چنين فتنه و ضلالتي برگشت لذا عصباني بود لكن اين عصبانيتش در ديدن آن صحنه خيلي شديد شد لذا مي‌فرمايد ﴿غَضْبَانَ أَسِفاً﴾[17] اسيف به آن انساني كه غضبش و خشمش زياد باشد مي‌گويند اسيف و وجود مبارك موساي كليم در آن حال اسيف بود يعني غضبش شديد بود و به شهادت اينكه دوتا عكس العمل حاد نشان داد يا سه تا عكس العمل يكي اعتراض تند نسبت به قومش بود يكي انداختن و پرت كردن الواح بود سومي هم گرفتن سر برادر بود كه ﴿أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْه﴾[18] خب پس سر اينكه برگشتش با غضب همراه بود همان آيهٴ 85 سورهٴ مباركهٴ «طه» است كه فرمود ما در جريان ملاقات طور و مناجات طور او را از اين قصه باخبر كرديم و اما اينكه او در آنجا عصباني نشد عصبانيتش ظهور پيدا نكرد براي اينكه عصبانيتش آنجا ظهور ‌اگر پيدا مي‌كرد اثر نداشت نه برادري در آنجا بود كه يجره اليه باشد نه قومي بود كه اعتراض بكند اما الواح البته در دستش بود الواح را نينداخت از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيده است كه «ليس الخبر كالمعاينة»[19] يعني گزارشهاي خبري مانند مشهودات نيست اين «ليس الخبر كالمعاينة» كه ارزش شناخت را تشريح مي‌كند در بيانات نهج‌البلاغه هم هست از وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) هم در معرفت‌شناسي يك چنين تعبيري هست و اصلش از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه گزارشهاي علمي همانند علوم شهودي نيست البته اين درباره افراد عادي درست است كه «ليس الخبر كالمعاينة» علم حصولي مثل علم شهودي نيست يك، آن علم مفهومي با مشهودات و محسوسات خارجي هم همتاي آنها نيست دو اين درست است اما در مناجات كه با علم حضوري همراه است آن اعلام الهي قوي‌تر از اين مشاهده حسي است آنچه را ذات اقدس الهي به موساي كليم افاده كرد بر اساس علم شهودي است و علم حضوري است كه از باطن مي‌جوشد آن به مراتب قوي‌تر از است از علمي كه از چشم و گوش حسي به دست آيد اگر چنانچه وجود مبارك موساي كليم اسيف نبود يعني اسفش و غضبش شديد نبود براي اينكه اثر نداشت آنجا عصباني بشود براي چه كسي نه برادري هست كه ﴿أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْه﴾[20] باشد نه قومي هست كه نسبت به آنها درشتي كند مي‌ماند الواح انداختن الواح هم يك عكس العمل خارجي است براي يك اثري آنجا هيچ كسي نيست در محضر و مشهد خداست الواح را براي چه چيزي بيندازد؟ بنابراين اگر در نهج‌البلاغه هست و ريشه‌اش در كلمات پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه «ليست الروية كالمعاينة»[21] اين از چند جهت بايد بحث بشود بحث اول اينكه نسبت به ما اين سخن درست است علم حصولي مثل علم حضوري نيست بله اين يك، گزارشي اگر چنانچه به كسي بگويند خداي ناكرده خانه شما مشتعل شد اين علم حصولي است وقتي مي‌بينيد الآن شعله‌ور است خب فريادش بلند است اينها هست خبرهايي كه روي علم حصولي است وقتي به حس بيايد كار حس را نمي‌كند آنچه را محسوس خارجي است مشهود بصري است اثرش بيش از آن گزارشهاي علم حصولي است اين درست است و اما جهت ثاني اين است كه اگر يك علم شهودي ما داشته باشيم آن ديگر خبر نيست در حقيقت آن خودش معاينه است آن معاينه از اين معاينه‌هاي حسي قوي‌تر است يعني اگر كسي مطلبي را از راه شهود بفهمد اثرش بيشتر از آن است كه از راه چشم و گوش بفهمد اين دو، و اگر كسي خواست استشهاد كند به اينكه چرا موساي كليم اين سه كار را در كوه طور انجام نداد پاسخش اين است اين نه براي آنكه آن علم مناجاتي و شهودي اثرش كمتر از اين است براي اينكه اينها براي تنبيه ديگران است يك بازدهي بايد داشته باشد در كوه طور نه قومي بود كه يك چنين بازدهي داشته باشد نه برادري آنجا بود كه ﴿أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيه﴾ باشد و نه القاي الواح اثر سازنده‌اي داشت.

مطلب بعدي آن است كه اين اسف اگر چنانچه با غضب و امثال ذلك همراه بشود نظير آيه محل بحث مرحله بالغه خشم را مي‌رساند و اگر با شكايت و شكوه و حزن و اينها آميخته باشد مرحله بالغه اندوه را مي‌رساند وجود مبارك يعقوب(سلام الله عليه) كه مي‌گويد ﴿إِنَّمَا أَشْكُوا بَثِّي وَحُزْنِي إِلَي اللَّهِ﴾[22] يا ﴿أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُون﴾[23] يا ﴿لَيَحْزُنُنِي أَن تَذْهَبُوا بِهِ﴾ اين نشانه آن است كه وجود مبارك يعقوب در فضاي حزن و اندوه سخن مي‌گويد و به سر مي‌برد لذا وقتي فرمود ﴿يَا أَسَفَي عَلَي يُوسُفَ﴾[24] اينجا اسف به معناي غضب نيست نهايت اندوه است پس اسف اگر با قرائن خاصه همراه باشد كه در فضاي غم گفته شده است نهايت اندوه را مي‌رساند و اگر در فضاي خشم گفته شده است نظير ﴿غَضْبَانَ أَسِفاً﴾ آن نهايت غضب را مي‌رساند طليعه اعتراض موساي كليم نسبت به بني‌اسرائيل اين بود كه من شما را خليفه خود قرار دادم براي اينكه اين نظام را حفظ بكنم به رهبري برادرم ﴿بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي﴾ اين عقيده را اين نظام را اين فكر را اين مكتب را نتوانستيد حفظ بكنيد بعد خليفه‌اي بوديد ﴿بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي مِن بَعْدِي﴾ يعني بعد از اينكه من رفتم به ملاقات شما جانشين خوبي نبوديد چرا اين تخلف را كرديد؟ مگر من دير كردم ﴿أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ﴾ امر رب اين بود كه من چهل روز مهمان او باشم من كه دير نكردم چرا شما شتاب‌زده اين كار را كرديد برخي از اهل تفسير نقل كردند كه سامري يك نيرنگي بازي كرده است گفت مگر نه آن است كه موساي كليم گفت چهل روز خب بيست روز كه بود بيست شب هم كه بود اين مي‌شود چهل وعده و نيامده پس مرد بعد از بيست روز اين قائله گوساله‌پرستي را رواج داد و اين نيرنگ كه موساي كليم بنا شد بعد از چهل روز بيايد خب چهل روز يعني چهل تا دوازده ساعت مثلاً بيست تا دوازده ساعت گذشت روز بيست تا دوازده ساعت گذشت شب بيست شب و روز مي‌شود چهل نوبت و اين چهل نوبت شد و اين نيامد پس مرد خب كسي كه به دنبال سامري حركت مي‌كند اين فكر را هم دارد ديگر كه فريب بخورد در اين حد آنهايي كه ﴿أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ العِجْل﴾[25] ‌اند اصولاً محسوس پرست‌اند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[26] هستند و ذات اقدس الهي درباره اينها مي‌فرمايد فرعون اينها را شتسشوي مغزي داد ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾[27] اول استخفاف كرد خفيف كرد سبك كرد تهي‌مغزشان كرد بعد از آنها اطاعت گرفت يك ملت سبك‌مغز البته به دنبال دسيسه سامري حركت مي‌كند لذا برخي از مفسرين يك چنين احتمالي را داده‌اند البته در حد يك احتمال است اينها قول نيست كه انسان بتواند روي آن تكيه بكند.

‌پرسش ...

پاسخ: غرض آن است كه اين بعد مي‌سازد و بعد بلافاصله و بعد مع‌الفاصله اگر كسي بگويد الا و لابد بعد از سي روز بود آن بايد دليل اقامه كند اما اگر بگويد مثلاً بعد از او يعني بعد از بيست روز خب باز قابل توجيه هست يعني براي فريب آماده است كه سامري به آنها گفته بود كه موساي كليم گفت من بعد از چهل روز مي‌آيم يعني چهل‌تا دوازده ساعت بيست روز گذشت بيست شب هم گذشت و او نيامد اينها هم فريب خوردند بعد موساي كليم آمد فرمود كه من چهل شبانه روز گفتم و دير هم كه نكرده‌ام خب

﴿أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ قبل از دستور خدا كاري انجام داديد يك، بر خلاف وعده الهي رفتار كرديد دو، اين اولين عكس العمل حادي بود كه موساي كليم داشت در تفسير نظير قرطبي نقل كردند كه او سريع‌الغضب بود سريع الفيئه هم بود فيئه يعني رجوع فاء يعني رجع اگر موساي كليم سريع‌الغضب بود سريع‌الرضا هم بود و مي‌گفتند تلك بتلك يعني آن سرعت غضب با اين سرعت رضا ترميم مي‌شود ولي وجود مبارك هارون(سلام الله عليه) اين‌طور نبود لذا مي‌گفتند محبوب‌تر از موساي كليم بود البته آن هم اثبات مي‌خواهد براي اينكه ذات اقدس الهي يك چنين چيزي را درباره موساي كليم فرمود فرمود: ﴿وَالقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾[28] البته وقتي فرعون و آل فرعون و درباريان فرعون موسي را با چشم محبت مي‌ديدند شايد ديگران هم به طريق اولي ﴿وَالقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾ و قرآن كريم جريان پيدايش و پرورش خردسالي موساي كليم را ذكر كرد اما پيدايش و پروروش هارون(سلام الله عليه) را ذكر نكرد آن هم لابد با يك مشكلاتي چون فرزند پسركشي اختصاصي به شخص معيّن كه نداشت اينها هر زني پسر مي‌زاييد او را مي‌كشتند ﴿يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُم﴾[29] بود و چون هارون(سلام الله عليه) برادر ابويني موساي كليم بود و سه سال گفتند از او بزرگتر بود آن مادر چگونه اين فرزند را به بار آورد آيا بعد از تولد هارون اين حكم و اين قانون در مصر اجرا شد؟ كه ﴿يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُم﴾ آن سال گذشت سال بعد گذشت سال سوم وجود مبارك موساي كليم به دنيا آمده است آن سالي كه موساي كليم به دنيا مي‌آمد اين قانون تصويب شد و اجرا شد؟ اگر اين باشد خب رشد هارون(سلام الله عليه) دليل نمي‌خواهد او به طور عادي متولد شد و پرورش يافت ولي اگر اين سنت سيئه قبل از موساي كليم بود آن را بايد حل كرد كه چگونه هارون به آساني به دنيا آمده شايد اين سخن كاهن پيش‌گويي او كه مي‌گفت مثلاً يك كودكي به دنيا مي‌آيد سالش را هم گفته اگر سالش را گفته باشد پس كودكاني كه قبل از ميلاد موساي كليم به دنيا آمدند مشمول ﴿يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ﴾ نبودند آنها به طور عادي زاد و ولد داشتند لذا درباره پيدايش و پرورش هارون ديگر محذوري نيست.

مطلب ديگر اينكه وجود مبارك موساي كليم برهاني كه اقامه كرده بود اين بود كه خدا آن است كه با بندگان حرف بزند عده‌اي كه مستكبرانه زندگي مي‌كنند طاغيانه به سر مي‌برند اگر يك مختصري از امكانات مادي برخوردار باشند با ديگران سخني نمي‌گويند اما خدا با اينكه ذوالجلال و الاكرام است لبس العز و الكبرياء با بندگانش حرف مي‌زند منتها حالا سخن گفتن خدا به يكي از سه راه است يا بلا واسطه يا ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾[30] لكن نسبت به بعضي‌ها در قيامت دارد كه ﴿اخْسَئُوا فِيهَا وَلاَ تُكَلِّمُونِ﴾[31] نه اجازه مي‌دهد آنها حرف بزنند نه با آنها سخن مي‌گويد اينها كه عمري كلام خدا را ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾[32] اينها كساني‌اند كه ﴿لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ القِيَامَةِ﴾[33] با آنها سخن نمي‌گويد اگر آنها بخواهند عذرخواهي هم بكنند خدا مي‌فرمايد ﴿اخْسَئُوا فِيهَا وَلاَ تُكَلِّمُونِ﴾ ﴿لاَ يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُون﴾[34] يك تبهكار اگر اجازه داشته باشد عذرخواهي بكند از نظر رواني يك مقدار سبك مي‌شود در قيامت به بزهكاران مصر اجازه اعتذار هم نمي‌دهند ﴿لاَ يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُون﴾ پس نه تنها ذات اقدس الهي با آنها حرف نمي‌زند ﴿لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ القِيَامَة﴾ بلكه به آنها هم اجازه گفتن نمي‌دهد ﴿اخْسَئُوا فِيهَا وَلاَ تُكَلِّمُونِ﴾ از يك سو ﴿لاَ يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُون﴾ از سوي ديگر اما اينكه در مرحله دوم از اعمال غضب القي الالواح يك سخني از ابن عباس و ديگران نقل شده است كه اين الواح به هفت قسمت تقسيم شده بود شش قسمتش مربوط به تفصيل كل شيء بود قسمت هفتم مربوط به هدايت بود آن اقسام سته با اين القاء الواح به آسمانها رفت فقط يك قسمش مانده اين يك چيز بسيار بعيدي است اثباتش سخت است گذشته از اينكه قرآن كريم وقتي جريان موسي را(سلام الله عليه) و الواح موسي و تورات موسي را شرح مي‌كند اين توراتي كه در دسترس بني‌اسرائيل قرار گرفت همان را مي‌گويد كه ﴿تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ‌ء﴾[35] فرقان است ﴿تَفْصِيلَ كُلِّ شَي‌ء﴾[36] است و مانند آن نه اينكه در الواح بود و همين كه آمد برخورد كرد ديد عده‌اي بت‌پرستي مي‌كنند و گوساله‌پرستي را ترويج مي‌كنند الواح را انداخت و شش‌تاي آن به آسمان رفت و از بين رفت يكي‌اش مانده ﴿وَالقَي الالوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ﴾ اين سر هارون(سلام الله عليه) را گرفتن گفتند گاهي براي آن است كه با او نجوا بكند كه اسراري كه در طور مشاهده كرده است با او در ميان بگذارد و بين اعراب هم اين‌چنين اخذ رأسي رواج داشت چه اينكه بين عبريها هم مثلاً رواج داشت اين ناتمام است براي اينكه ظاهرش با نكوهش و با اعتراض همراه است نه اينكه سر او را گرفته مي‌خواهد اسرار كوه طور را با او در ميان بگذارد منظور از اخذ رأس اخذ شعر رأس است الآن هم اگر موي سر كسي را بكشند مي‌گويند سرش را كشيده اگر جامه كسي آستين كسي را بكشند مي‌گويند دستم را رها كن دستم را گرفته اين منظور خود رأس نيست يعني موي سرش را گرفته كشيده در بعضي از قسمتها هم دارد كه نظير سورهٴ مباركهٴ «طه» كه سر و لحيه او را گرفته است كه گفت آيهٴ 94 سورهٴ «طه» اين است كه ﴿قَالَ يَبْنَؤُمَّ لاَ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَلاَ بِرَأْسِي﴾ آن موي سر و صورتش را گرفته اينجا هم كه دارد ﴿أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيه﴾ منافات ندارد كه لحيه را هم گرفته باشد چون يك وقتي رأس در مقابل لحيه است سر در مقابل صورت است يك وقتي مي‌گويند در غسل ترتيبي سرتان را بشوييد اينجا كه سر در مقابل صورت نيست اما در وضو مي‌گويند سر را مسح بكشيد صورت را غسل كنيد اين تقابل تفصيل قاطع شركت است اما در غسل ترتيبي مي‌گويند سرتان را بشوييد سر ديگر در مقابل صورت نيست آنجا گاهي سر در مقابل صورت است نظير آيه سورهٴ «طه» كه گفت: ﴿لاَ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَلاَ بِرَأْسِي﴾ گاهي نه مجموع سر و صورت است نظير ﴿أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْه﴾ مطلب ديگر اين است كه تعبيري كه قرآن كريم دارد و همچنين دعايي كه موساي كليم(سلام الله عليه) دارد از‌ هارون به عنوان برادر ياد مي‌كند مكرر موساي كليم از هارون(سلام الله عليهما) به عنوان برادر ياد مي‌كند ﴿إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي﴾[37] يعني اخي هم لا يملك الا نفسه كه از هارون هم به عنوان برادر ياد مي‌كند قرآن هم كه مي‌خواهد از هارون ياد كند مي‌فرمايد كه ﴿وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ﴾ موساي كليم(سلام الله عليه) هم وقتي مي‌خواهد دعا بكند عرض مي‌كند ﴿رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلأَخِي﴾ اما هارون(سلام الله عليه) وقتي مي‌خواهد ندا كند نمي‌گويد يا اخي مي‌گويد يابن ام اين نه براي اينكه اينها برادران امي بودند گفتند اينها برادران ابويني بودند لكن نام مادر بردن به دو دليل انگيزه ايجاد مي‌كند دليل اول اينكه مادر محور رحامت است اصولاً اگر زن نبود ارحامي هم در كار نبود ارحام را ارحام مي‌گويند براي اينكه محور اين ارحام آن رحم است ديگر وگرنه اصلاب كه نمي‌گويند كه صله رحم بكنيد اگر رحم نبود و زهدان مادر نبود رحامتي در كار نبود ارحامي پديد نمي‌آمدند و چون مادر محور وصل و عاطفه و دوستي و مهر است ارحام از اينجا نشأت مي‌گيرد صله رحم از اينجا نشأت مي‌گيرد و مانند آن اينكه عرض كرد يابن ام براي اينكه عاطفه‌انگيز است اين آهنگ دوم اينكه شخص موساي كليم(سلام الله عليه) از مادر به عنوان بهشت ياد مي‌كرد مي‌گفتند خيلي به مادر علاقه‌مند بود براي اينكه آن مادري كه ﴿أَوْحَيْنَا إِلَي أُمِّ مُوسَي﴾[38] او داشت ديگران نداشتند آن مادري كه تمام اين تلاشها را با وحي الهي انجام داشت وگرنه اگر آن مادر مادر عادي بود خب اين هم كشته مي‌شد ديگر آن مادر وحي‌ياب جا براي تقديس دارد وقتي موساي كليم از مادر ياد مي‌كرد مي‌گفت جنة بهشت است خب البته آن مادر بهشت است خب حالا گذشته از اينكه «الجنة تحت اقدام الامهات»[39] اين است حالا اين گذشته از اينكه احترام مادر را تفهيم مي‌كند مي‌فرمايد خط مشي مادر در بهشتي شدن فرزند اثر دارد كدام بچه بهشتي مي‌شود؟ آن بچه‌اي كه خط مشي مادرش درست باشد «الجنة تحت اقدام الامهات» خب به هر تقدير فرمود كه ﴿أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْه﴾ اما هارون(سلام الله عليه) عرض نكرد يا اخا موسي هر جا ياد مي‌كند ﴿هارون اخ هَارُونَ أَخِي ٭ اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي﴾[40] در آن مناجات و خواسته‌هايي كه با خدا دارد ﴿رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ٭ وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي ٭ وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي ٭ يَفْقَهُوا قَوْلِي﴾[41] به اينجا مي‌رسد كه ﴿وَاجْعَل لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ٭ هَارُونَ أَخِي ٭ اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي﴾ و مانند آن ﴿وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾[42] همه جا از هارون به عنوان «اخ» برادر ياد مي‌كند لكن هارون(سلام الله عليهما) از موسي به عنوان يابن ام ‌اي پسر مادر ياد مي‌كند آن به آن دو جهتي است كه ياد شده است ﴿قَالَ ابْنَ أُمَّ﴾ اين منصوب است براي اينكه حرف ندا حذف شد «قالَ يا ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُوني» در سورهٴ مباركهٴ «طه» آنجا گرچه نفرمود كه موسي نسبت به هارون چه كرد لكن از تضرع هارون برمي‌آيد كه موسي با او چه كرد در سورهٴ مباركهٴ «طه» آيهٴ 92 به بعد موساي كليم به هارون(سلام الله عليهما) فرمود: ﴿قَالَ يَاهَارُونُ مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا ٭ أَلَّا تَتَّبِعَنِ أَفَعَصَيْتَ أَمْرِي﴾ ديگر ندارد سرش را گرفته محاسنش را گرفته موي سرش را گرفته به طرف خودش كشيده لكن از تضرع و نداي هارون برمي‌آيد كه موسي با او چه كرد ﴿قَالَ يَبْنَؤُمَّ لاَ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَلاَ بِرَأْسِي﴾[43] آنجا در برخورد موسي و هارون نفرمود موسي به هارون چه كرد لكن از تضرع هارون برمي‌آيد كه موسي با او چه كرد در اينجا به عكس است در اينجا يعني در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» فرمود موسي به هارون چه كرد ﴿وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ﴾ ديگر در ندا و مناجات و تضرع هارون نسبت به موسي(سلام الله عليهما) آن جمله را كه ﴿لاَ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَلاَ بِرَأْسِي﴾ ديگر نقل كرد پس تفاوت سورهٴ «اعراف» و «طه» اين است كه در سورهٴ «اعراف» فرمود موسي با هارون چه كرد لكن در تضرع و درخواستي كه هارون از موسي دارد آن صحنه را ديگر بازگو نكرد ولي در سورهٴ مباركهٴ «طه» نفرمود موسي به هارون چه كرد لكن از درخواست هارون برمي‌آيد كه موسي با او چه كرد به هر تقدير در آيه محل بحث سورهٴ «اعراف» فرمود كه هارون(سلام الله عليه) و به موسي(عليه السلام) گفت: ﴿قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي﴾ يعني مرا ضعيف تلقي كردند ﴿وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي﴾ نه اينكه من نگفته باشم خب اگر وجود مبارك هارون ساكت بود و تماشاچي بود كه استضعاف معنا نداشت ﴿جعله ضعيفا﴾[44] معنا نداشت و مبادرت به مقدمات قتل او معنا نداشت معلوم مي‌شود مبارزه كرده نهي از منكر كرده گفته تا به آن مرحله آخر رسيده ...(افتادگي صوتي)

... شخصي كه فرمود ممكن بود مرا بكشند و من خليفه تو بودم بايد در غياب تو حفظ مي‌كردم دوم اينكه اگر من وارد عمل مي‌شدم حالا كشتن من هيچ اين تفرقه را چكار مي‌كرديم بالأخره اگر من را از پا درمي‌آوردند يك عده به حمايت من يك عده هم به حمايت آن عجل يك اختلاف داخلي مي‌شد سامري هم از يك طرف مي‌كشيد اين را كه آن بحث ديگر است كه هارون عرض كرد من مي‌ترسم ﴿إِنِّي خَشِيتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ﴾[45] تو عامل تفرقه شدي بالأخره يك ملت متفرق به جان هم مي‌افتند و كسي از آنها نمي‌ماند اما يك ملت كافر بالأخره به جان خود هم نمي‌افتند يك زندگي به ظاهر مسالمت‌آميزي دارند.

‌پرسش ...

پاسخ: نه بالأخره اين يك‌دست بودن يك‌دست كافرند به استثناي آن قومي كه ﴿يَهْدُونَ بِالحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ﴾[46] بعد هم موساي كليم مي‌آيد حل مي‌كند.

فرمود كه ﴿إِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي﴾ من مقاومت كردم آنها ... يك و تنها مقاومتهاي زباني و امثال آن نبود تنها استضعاف نبود خطر قتل در پيش بود دو ﴿وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي﴾ در جاي ديگر هم آن نكته سوم را بازگو كرد كه ﴿إِنِّي خَشِيتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ﴾ سه عامل ذكر كرد ﴿فَلاَ تُشْمِتْ بِيَ الأَعْدَاءَ﴾ كه بماند براي بحث بعد.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] اعراف/سوره7، آیه148.
[2] طه/سوره20، آیه96.
[3] اعراف/سوره7، آیه148.
[4] بقره/سوره2، آیه69.
[5] اعراف/سوره7، آیه148.
[6] اعراف/سوره7، آیه148.
[7] طه/سوره20، آیه78.
[8] قصص/سوره28، آیه40.
[9] دخان/سوره44، آیه25 ـ 27.
[10] اعراف/سوره7، آیه148.
[11] قمر/سوره54، آیه29.
[12] شمس/سوره91، آیه12 ـ 14.
[13] اعراف/سوره7، آیه148.
[14] اعراف/سوره7، آیه159.
[15] نحل/سوره16، آیه120.
[16] اعراف/سوره7، آیه148.
[17] اعراف/سوره7، آیه150.
[18] اعراف/سوره7، آیه150.
[19] ـ من لا يحضره الفقيه، ج4، ص378.
[20] اعراف/سوره7، آیه150.
[21] ـ نهج‌البلاغه، حكمت 281.
[22] یوسف/سوره12، آیه86.
[23] یوسف/سوره12، آیه13.
[24] یوسف/سوره12، آیه84.
[25] بقره/سوره2، آیه93.
[26] بقره/سوره2، آیه55.
[27] زخرف/سوره43، آیه54.
[28] طه/سوره20، آیه39.
[29] بقره/سوره2، آیه49.
[30] شوری/سوره42، آیه51.
[31] مؤمنون/سوره23، آیه108.
[32] آل عمران/سوره3، آیه187.
[33] آل عمران/سوره3، آیه77.
[34] مرسلات/سوره77، آیه36.
[35] انعام/سوره6، آیه154.
[36] یوسف/سوره12، آیه111.
[37] مائده/سوره5، آیه25.
[38] قصص/سوره28، آیه7.
[39] ـ مستدرك الوسائل، ج15، ص180.
[40] طه/سوره20، آیه30 ـ 31.
[41] طه/سوره20، آیه25 ـ 28.
[42] طه/سوره20، آیه32.
[43] طه/سوره20، آیه94.
[44] ـ ؟؟؟؟.
[45] طه/سوره20، آیه94.
[46] اعراف/سوره7، آیه159.