77/12/17
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه 143
﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَي لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِين﴾
تتمه مطالبي كه مربوط به اين آيه مباركه است اين است كه گرچه همه موجودات آيات الهياند و انبياي الهي(عليهم السلام) جزء آيات برترند اما هر آيه به اندازه خود ذيالآيه را ميشناسد نه بيشتر از آن وجود مبارك كليم حق كه آيه كبراي خداست به اندازه خود ذات اقدس الهي را شناخت و ميشناخت ولي شناخت برتر را طلب ميكرد بنابراين منافات ندارد كه چيزي آيت باشد و ذيالآيه را به اندازه خود بشناسد ولي ذيالآيه را به آن اندازهاي كه بيش از خودش است نشناسد.
مطلب ديگر اين است كه گاهي انسان نگاه ميكند براي اينكه ببيند گاهي توان نگاه را هم ندارد مثلاً از باب تشبيه معقول و محسوس انسان ميتواند به آسمان نگاه بكند كه ماه را يا ستارههاي ثابت و سيار را ببيند نگاه ميكند گاهي در اثر ضعف باصره موفق نميشود گاهي هم موفق ميشود ولي آن ستارهها و بخشي از كهكشانها كه نامرئياند و به تعبير قرآن كريم ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُون ٭ وَمَا لاَ تُبْصِرُونَ﴾[1] جزء ﴿لاَ تُبْصِرُونَ﴾اند آنها را انسان نگاه هم نميكند چون ميداند نگاه فايدهاي ندارد كجا را نگاه كند آنهايي كه كشف نشدهاند و آنهايي كه قابل رؤيت نيستند نگاه به طرف آنها هم وجهي ندارد كليم خدا(سلام الله عليه) بسياري از آيات الهي را مشاهده كرد اما آن مقام برتر را نميتواند نگاه بكند كجا را نگاه بكند همانطوري كه انسان ستارههاي كشف نشده و قابل ديدن نيست نميتواند نگاه بكند به كدام سمت بنگرد بر فرض هم صورتش را به سمتي متوجه كند بي فايده است چون نميبيند اين تشبيه معقول و محسوس درباره رؤيت قلبي هم همينطور است درباره قلب هم بالأخره انسان معنايي را حقيقتي را متوجه ميشود و به آن سمت گرايش پيدا ميكند ولي وقتي چيزي به هيچ وجه معلوم او نيست قلبش را به كدام سمت متوجه كند قلب سمت حسي و جغرافيايي ندارد و آن مرئي هم سمت حسي و جغرافيايي ندارد ولي گرايش معنوي كه دارد اگر انسان چيزي را كه نميفهمد نميتواند طلب هم بكند درباره او بينديشد همانطوري كه علم حصولي بالأخره ممكن نيست مگر اينكه بعضي از زواياي امر ممكن باشد در علم شهودي هم همينطور است به كسي بگويند درباره فلان مطلب بينديش اين سؤال ميكند درباره چه فكر بكنم بالأخره مجهول مطلق قابل فكر هم نيست قابل علم حصولي هم نيست چه اينكه علم شهودي هم نيست موساي كليم(سلام الله عليه) عرض كرد به اينكه آن مقامي كه شما داريد من اسمش را هم نميبرم تأدباً نميگويم «ارني ذاتك و حقيقتك» چون مفعول محذوف است تأدباً عرض نكرد «ارني ذاتك و نفسك و حقيقتك» اين ادب را رعايت كرد ولي تا تنزل نكند قابل نگاه نيست حالا انسان نگاه ميكند گاهي ميبيند گاهي نميبيند حالا فرض اگر اين ماه جزء آن كهكشانهاي ﴿لاَ تُبْصِرُونَ﴾ بود آدم نگاه هم نميكرد وقتي آمد در اين افق قريب حدي است كه آدم نگاه ميكند حالا يا ميبيند يا نميبيند اگر باصرهاش قوي باشد ميبيند نظير ﴿دَنَا فَتَدَلَّ ٭ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي﴾[2] يا ﴿أَوْحَي إِلَي عَبْدِهِ مَا أَوْحَ﴾[3] اگر باصرهاش ضعيف باشد بالأخره نميبيند ولي نگاه را ميكند اما وقتي در منطقه ﴿لاَ تُبْصِرُون﴾ قرار بگيرد اصلاً نگاه هم نميكند نميداند به كدام سمت بنگرد پس همانطوري كه در مثالهاي حسي گاهي انسان نگاه ميكند و موفق ميشود به ديدن گاهي نگاه ميكند موفق به ديدن نميشود و گاهي اصلاً توان نگاه ندارد در بخش معنوي هم اينچنين است در بخشهاي شهود معنوي گاه اصلاً قدرت نگاه ندارد گاهي نگاه ميكند يك مرحله برتر را ميبيند مثل اينكه ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾[4] گاهي هم نميتواند نگاه بكند نظير ﴿فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾
مطلب ديگر آن است كه بعضيها خواستند بگويند اين تجلي براي جبل از سنخ تمثيل است چون ذات اقدس الهي در قرآن كريم فرمود: ما بسياري از امور را به عنوان مثل براي مردم بيان كرديم تنزل داديم در حد تمثيل ﴿وَلَقَدْ ضَرَبْنَا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ﴾[5] يا ﴿صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِن كُلِّ مَثَلٍ﴾[6] ما مثلهاي زيادي زديم و كريمه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[7] را هم بر تمثيل حمل كردند يا آنچه در سورهٴ «فصلت» آمده است ﴿قَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِين﴾[8] آن را هم افرادي مثل مرحوم آقا سيد عبدالحسين شرف الدين(رضوان الله تعالي عليه) و ديگران حمل بر تمثيل ميكردند گفتند به اينكه ﴿قَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِين﴾ نه يعني يك امر است يك فرمان است يك امتثال است بلكه خدا اراده كرد اينها هم برابر اراده خدا مسخرند وگرنه قولي نيست و جوابي نيست اين در حد تمثيل است البته اين سخن ناصواب است كه آنجا كه ذات اقدس الهي به عنوان تمثيل ياد ميكند با قرينه محفوف است از طرف ديگر ما پنج، شش طايفه از آيات در قرآن كريم داريم كه شعور عمومي را ثابت ميكند آيات سجده است آيات تسليم است آيات تسبيح است آيات اطاعت است آيات اسلام است كه همه مسلمانند همه مسبحاند همه ساجدند همه خاضعاند و مانند آن و شواهد ديگري هم هست كه شعور عمومي را تأييد ميكند بنابراين نميشود گفت اينها چون چيز نميفهمند قابل امر نيستند پس آن ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ به ظاهر خودش باقي است مگر ما دليل عقلي و نقلي معتبر بر خلاف اقامه بكنيم اگر دليل عقلي يا نقلي معتبر بر خلاف اقامه نشد خب ظاهر حجت است اين فقال لها ظاهرش مأخوذ است و حجت ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ ظاهرش مأخوذ است و حجت اگر ما دليل عقلي داشته باشيم كه اينها اشياء اصلاً چيز نميفهمند يا دليل نقلي معتبر داشته باشيم كه اشياء چيز نميفهمند آنگاه اين ظواهر را حمل بكنيم بر معناي مجازي و مانند آن ولي اگر دليل عقلي اين ظاهر را تأييد ميكند نقلي هم همين ظواهر را تأييد ميكند خب اين ظواهر حجتاند ديگر بنابراين ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[9] به ظاهرش باقي است در جريان ﴿تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾ آنطور كه در تفسير آلوسي و مانند آن از بعضيها نقل كردند اين است كه اين تمثيل است خدا اراده كرد كوه منفجر بشود شد نه اينكه تجلي كرده است و جبل متابع اين تجلي بود خدا وقتي تجلي كرد ظاهر شد و اين كوه نتوانست او را تحمل كند اينها مجاز است و تمثيل است و البته اين سخن ناصواب است مورد پذيرش خود آلوسي نيست البته اين را نقل ميكنند نه اينكه اين را بپذيرند غرض آن است كه تمثيل در كار نيست
پرسش ...
پاسخ: تنزيل؟ نه
پرسش ...
پاسخ: بله ايشان ميخواهند بگويند كه تجلي تمثيل است معنايش اين است كه اين تجلي بر معناي حقيقي حمل نشود بر معناي ظاهري حمل ميشود خب.
پرسش ...
پاسخ: آنجا آن روز اشاره شد به اينكه اين تجلي كه براي جبل كرد حتماً يا بايد مساوي باشد براي اينكه اگر ادني يا چون آن اگر اعلي باشد آن وقت ممكن است بگويد به اينكه خب شما اعلي را من نتوانستم تحمل بكنم ادني را كه ميتوانم تحمل بكنم آن يك تجلي بود كه معادل با امكانات موساي كليم بود وقتي موساي كليم نتواند او را تحمل كند پس بنابراين شهود حق در اين حد مقدار هم مقدورش است آن روز سه قسم تجلي بازگو شد اعلي، معادل، ادون.
مطلب بعدي آن است كه جوابي كه ذات اقدس الهي به موساي كليم داد اين است كه من بر فرض تنزل هم بكنم نميتواني ببيني الان ما تنزل كرديم ديگر يك وقت است كسي ميگويد كه اين آفتاب يك كمي پائينتر بيايد ما او را ببينيم حالا پايينتر آمد ميبينيم نميشود ديد يك وقتي ممكن است كسي بگويد كه نه يك مقدار ابر روي آفتاب باشد كه ما او را ببينيم ميبينيم يك قدري ابر رويش ميكشند باز هم نميشود ديد خواسته موساي كليم عمل شد عرض كرد تنزل كنيد تجلي كنيد نشان بدهيد فرمود من نشان بدهم هم نميتواني ببيني حالا من خودم را نشان دادم ديگر ببين آن هم نميتواني ببيني پس از باب تشبيه معقول و محسوس اگر چيزي جزء ﴿مَا لاَ تُبْصِرُون﴾ بود و تنزل كرد جزء ما تبصرون شد تو نميتواني ببيني بالأخره يك كسي بايد كه ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾ باشد او ببيند حالا نمونههايش را هم از آن حديث ذعلب ميخوانيم آلوسي از تفسير خازن نقل ميكند كه اين جبل، جبل طور سينا بود و اسمش هم زبير بود به وزن امير اسم اين كوه به نام زبير بود.
مطلب بعدي آن است كه بين خرور و سقوط فرق است يك وقتي يك چيزي از بالا به زمين ميآيد بي صدا يك وقت است نه از بالا به زمين ميآيد در اثر اينكه شكست صداي خاصي دارد آن افتادني كه با صدا همراه است آن را بهش ميگويند خرور خرير آن است كه چيزي بيفتد با صدا وجود مبارك موساي كليم با صدا افتاد صعقه زد و صيحه زد در حقيقت يعني همانطوري كه صاعقه او را گرفت او هم با صدا افتاد بالأخره اين معناي فرق بين سقوط و خرور است درباره لن كه گفته شد ابد هست قبلاً هم اشاره شد به اينكه چيزي كه مغيا است معلوم ميشود ابدي نيست و در قرآن كريم موارد فراواني است كه كلمه لن مغيا ذكر شده است ﴿وَلَنْ تَرْضَي عَنكَ الْيَهُودُ وَلاَ النَّصَارَي حَتَّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ﴾[10] يا ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّي يَأْذَنَ لِي أَبِي﴾[11] چيزي كه مغيا است معلوم ميشود نفياش براي تأكيد است نه تعبيد.
پرسش ...
پاسخ: ديگر ميشود مؤكد ديگر. ديگر ابد ديگر مشروط نيست كه نشانه ديگري كه هست براي اينكه اين لن براي ابديت نيست همان آيه نود و ششم سورهٴ مباركهٴ «بقره» است و نود و پنجم در آيهٴ 94 سورهٴ مباركهٴ بقره اين است كه ﴿قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ ا لْآخِرَةُ عَنْدَ اللّهِ خَالِصَةً مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ شما اگر جزء احباء خداييد فرضاً محبوبين خداييد به بنياسرائيل ميفرمايد خب اگر جزء مقربين درگاه الهي هستيد مرگ را تمني كنيد چون مرگ به لقاء محبوب رسيدن است خب شما اگر محب خداييد جزء احباء خداييد و جزء اولياء خداييد خواهان مرگ باشيد بعد فرمود ﴿وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾ اين با اينكه كلمه ابد دارد و لن هم در اول اين فعل مضارع درآمده است معنايش ابديت قياسي است نه نفسي يعني اينها ماداميكه در دنيا هستند تقاضاي مرگ نميكنند وگرنه همين گروه در قيامت تقاضاي مرگ ميكنند يا ﴿يَامَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ﴾ ميگويند اي كاش ما ميمرديم يا از مالك تقاضا ميكنند يا از ذات اقدس الهي ميخواهند كه آنها را بميراند پس همين گروه كه در دنيا تمني موت ندارند در آخرت تمني مرگ ميكنند كه بميرند و از عذاب الهي برهند معلوم ميشود كه اين ابداً ابداً نفسي نيست قياسي است لن هم براي نفي تأكيد است تأكيد نفي است نه براي تعبيد نفي
پرسش ...
پاسخ: معلوم ميشود چون در قرآن كريم كلمه ﴿لَن﴾ مغيا ذكر شده است معلوم ميشود براي نفي ابد نيست ديگر چون در چند مورد قرآن كريم كلمه ﴿لَن﴾ را با غايت ذكر كرد مثل ﴿وَلَنْ تَرْضَي عَنكَ الْيَهُودُ وَلاَ النَّصَارَي حَتَّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ﴾[12] يا ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّي يَأْذَنَ لِي أَبِي﴾[13]
پرسش ...
پاسخ: مورد فرق دارد ولي ﴿لَن﴾ همان ﴿لَن﴾ است ديگر اگر ﴿لَن﴾ براي ابد باشد مغيا نيست چيزي كه ﴿لَن﴾ مغيا است ابد مغيا نيست دو برابر شكل ثاني نتيجه ميگيريم كه ﴿لَن﴾ براي ابد نيست اگر چيزي ابدي بود كه غايت نداشت بگوييم حمل بر مجاز بكنيم كه خب خلاف ظاهر است اگر در سورهٴ مباركهٴ «هود» راجع به حضرت نوح(سلام الله عليه) اينچنين آمد كه در كشتي ﴿مِن كُلِّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ﴾[14] از هر صنفي و از هر نوعي نر و مادهشان را در كشتي حفظ بكن براي بقاي نسل و اهل خودت را هم در كشتي جاي بده ﴿وَمَنْ آمَنَ﴾ آن روز در طي بحث اشاره شد كه منظور تنها اهل شناسنامهاي نيست و منظور آن است كه كسي در بيت ولايت و نبوت او قرار بگيرد آن وقت اين ﴿مَنْ آمَنَ﴾ از باب ذكر خاص بعد از عام براي اهميت ايمان ياد ميشود آن اهل منظور خصوص اهل شناسنامهاي نيست كساني كه هم اهل شناسنامهاي باشند و اهل ولايت و نبوت باشد چرا؟ براي اينكه اگر منظور اهل شناسنامهاي بود ذات اقدس الهي پسر نوح را كه به هلاكت رسيد ميفرمود به اينكه اهلت با تو هستند مگر اين يك دانه اين را استثنا بكند ميشود تخصيص خب قابل پذيرش است ولي به عنوان دليل حاكم ذكر ميكند نه تخصيص فرمود ﴿إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ﴾[15] يعني اينكه اهلت نبود معلوم ميشود كه آن اهل، اهل شناسنامهاي نيست برهان مسئله هم اين است كه ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ﴾ مدعاي خدا اين است كه ما گفتيم اهلت را نجات پيدا ميكند اينكه اهلت نيست چرا؟ چون انسان صالحي نيست ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ﴾ معلوم ميشود كسي اهل تو است كه صالح باشد آن وقت آن ﴿مَنْ آمَن﴾ از باب ذكر خاص بعد از عام چون آن اهل اعم از اينكه شناسنامهاي باشد يا نه ولي بايد «اهل الولاية و النبوه» باشد آن وقت ﴿وَمَنْ آمَنَ﴾ كه گوشهاي از اهلاند ولو اهل شناسنامهاي نباشند جدا ذكر شده است اما در جريان روايتي كه تأييد ميكند به اينكه مقام شامخ حضرت امير(سلام الله عليه) كه به منزله نفس رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است از مقام بعضي از انبياي بنياسرائيل بالاتر است آن حديث شريف را بخوانيم در توحيد مرحوم صدوق روايات فراواني بود كه بعضي از اينها در نوبت ديروز اشاره شد در روايت دوم باب هشتم به عنوان نفي المكان آنجا هم حديثي از وجود مبارك ابي جعفر(سلام الله عليه) نقل شده است كه ذات اقدس الهي منزه از عين و حد است بعد فرمود: «ولا يعرف بشيء يشبه»[16] خدا را با هيچ چيز نميتوان شناخت كه شبيه او باشد چون ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[17] پس اگر كسي يك برهاني را اقامه كند بعد با اين برهان خدا را بشناسد بايد اين سؤال را جواب بدهد كه چه رابطهاي بين اين مفاهيم ذهني شما با خداست اينكه خدا نيست چون «كلما ميزتموه بأوهامكم في ادق معانيه مخلوقٌ مثلكم مردودٌ اليكم»[18] اين كلمه خدا هست اين به حمل اولي خدا هست است ولي به حمل شايع صورت ذهنيه است همانطوري كه شريكالباري به حمل اولي شريكالباري است و به حمل شايع مخلوق ذهن است خدا واجب الوجود است اين به حمل اولي واجب الوجود است ولي به حمل شايع صورت ذهني است و مخلوق ديگر اگر «و ما بحمل اولٍ شريك حق عد بحمل شايعٍ مما خلق» در واجب الوجود هم همينطور است اين كلمه خدا به حمل اولي خداست وگرنه به حمل شايع صورت ذهني است خب پس چيزي در صحنه نفس ما به نام خدا نيست خب ما بخواهيم با چه چيزي خدا را بشناسيم اين مثل او است خدا كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ شبيه او است كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ حد او است او كه حدي ندارد ماهيتي ندارد پس چه داريم ميشناسيم اين ترجمه يك معرفت شهودي است كه ما داريم يك بيان نوراني در همين توحيد مرحوم صدوق هست كه ما ناچاريم از علم حصولي از اين برهان كمك بگيريم و اگر از اين برهان كمك نگيريم راهي براي تبيين توحيد نداريم
پرسش ...
پاسخ: نه منظور حالا جهتش هر چه باشد عمده استعمال كلمه لن هست در دنيا اين يهوديها و اسرائيليها تمني مرگ ندارند براي اينكه ميدانند اگر بميرند به عذاب الهي گرفتار ميشوند و در قيامت چون عذاب را ديدند از خداي سبحان درخواست مرگ ميكنند كه بميرند و راحت بشوند چون مرده ديگر معذب نيست عمده آن است كه كلمه لن براي نفي ابد نيست براي اينكه اينها در دنيا تمني ندارند ولي در آخرت تمني دارند منشأ اينكه در دنيا تمني ندارند اين است كه چون بد رفتاري كردند آينده بدي دارند اين يك، منشأ اينكه در آخرت تمني مرگ دارند اين است كه عذاب را نميتوانند تحمل كنند عذاب فعلي براي آنها دردآور است از خدا درخواست مرگ ميكنند عمده استعمال كلمه لن هست خب در صفحه 245 توحيد مرحوم صدوق روايت مبسوطي است كه هشام از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميكند باب 36 حديث اول صفحه 245 توحيد مرحوم صدوق اين است كه «قال السائل فانا لم نجد موهوماً الا مخلوقا» ما هر چه را كه در ذهنمان هست مخلوق است اينكه نميتواند خدا باشد «قال ابوعبدالله(عليه السلام) لو كان ذلك كما تقول لكان التوحيد عنا مرتفعا لانا لم نكلف ان نعتقد غير موهومٍ ولكنا نقول كل موهومٍ بالحواس مدرك فما تجده الحواس و تمثله فهو مخلوق» و مانند آن سائل گفت به اينكه آنچه در ذهن ما است آنكه مفهوم است صورت ذهني است اينكه خدا نيست فرمود ما ناچاريم از رهگذر مفهوم به مقصد برسيم منتها يك صفات سلبي ضميمهاش ميكنيم اين حاكي ماوراء است ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[19] اعتراف را با معرفت ضميمه ميكنيم يك، هميشه هر چه را شناختيم در باره ذات اقدس الهي ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ﴾ را به عنوان محكمترين محكمات معرفتي ضميمهاش ميكنيم دو، آن وقت وظيفهمان را انجام ميدهيم بيش از اين مقدار كه مقدور ما نيست خب غرض آن است كه در صفحه 174 آمده است كه «و لا يعرف بشيء يشبه»[20] بنابراين مهمترين راه و اصليترين راه همان راه شهودي است همان راه فطرت است كه انسان به اندازه خود ذات اقدس الهي را مشاهده ميكند حالا برسيم به روايتي كه ذعلب نقل ميكند اين در نهجالبلاغه هم هست البته منتها دو مشكل در نهجالبلاغه است يكي متأسفانه مسند نيست گرچه مسانيد او اخيراً پيدا شده و ديگر اينكه نهج البلاغه كتاب حديث نيست اين نهج بلاغت است نه نهج حديث يك حديث نوراني كه ده تا جمله داشت مرحوم سيد رضي برچين كرده پنج شش تا جملهاي كه بليغتر و فصيحتر و شيواتر است آنها را ذكر كرده اين خواست كتاب ادب را بنويسد نه حديث همين جمله نوراني همين عهدنامه مالك خب مطالب فراواني دارد مبسوطش در تحف العقول است خيلي بيش از آنها است كه در نهج البلاغه است آن عهدنامه مالك بخشي كه جمله ادبي شيواتري دارد آنها را مرحوم سيد رضي در نهج البلاغه آورده حالا بخشنامهها كه لازم نيست هميشه فصيحانه و بليغانه و اديبانه و اينها باشد كه بخشنامه بخشنامه است خب و اصل اين نامه به صورت مبسوطتر در تحف العقول هست اين بخش روايات كه بخشهاي معرفتي است گوشهاي از اينها در نهج البلاغه آمده ولي مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در باب 43 از كتاب التوحيد به عنوان صفحه 304 به عنوان حديث ذعلب اين را نقل ميكند كه وقتي وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) به مقام شامخ خلافت رسيدهاند «و بايعه الناس خرج الي المسجد متعمماً بامامت رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) لابساً بُردة رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) متنعلاً نعل رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) متقلداً سيف رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فصعد المنبر فجلس عليه متمكناً ثم شبك بين اصابعه» امامه پيغمبر، بُرد پيغمبر، نعلين پيغمبر، شمشير پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را آراست در بدن مطهرش و رفت بالاي منبر جاي پيغمبر نشست آنگاه خطبهاي را قرائت كرد و بعد فرمود به اينكه «سلوني فان عندي علم اولين والآخرين اما و الله لو ثنيت لي الوسادة فجلست عليها لاقيت اهل التوراة بتوراتهم حتي تنطق التوراة فتقول صدق عليٌ ما كذب» بحث را ادامه ميدهد مدام ميفرمايد «سلوني سلوني» تا اينكه عدهاي پا ميشوند سؤال ميكنند اشعث ابن غيث مطالبي درباره مجوسيها سؤال كرد حضرت به او جواب داد ديگران سؤالاتي كردند ذعلب بار اول يك سؤالي كرد عرض كرد كه يا علي چگونه يا اميرالمؤمنين(عليه السلام) «هل رأيت ربك قال ويلك يا ذعلب لم اكن بالذي اعبد رباً لم اره» من آن نيستم كه نبينم و بپرستم اين بعد از اينكه بارها از پيغمبر شنيدند در تفسيرها شنيدند آيه سورهٴ مباركهٴ «انعام» را كه ﴿لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ اْلأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ﴾[21] و براي آنها بين الرشد شد كه شهود الهي به قلب است و آن شهود ظاهري و ديدن ظاهري بينالغي است و محال است در چنين فضايي از وجود مبارك حضرت امير سؤال ميكنند كه «هل رأيت ربك قال ويلك يا ذعلب لم اكن بالذي اعبد رباً من اره قال فكيف رأيته صفه لنا» چگونه ديدي؟ «قال ويلك لم تره العيون بمشاهدة الابصار ولكن رآته القلوب بحقايق الايمان» ذات اقدس الهي را كه چشم با مشاهده فيزيكي و مادي نميبيند تا من وصف بكنم آن را دل با حقيقت ايمان ميبيند «و يلك يا ذعلب ان ربي لا يوصف بالبعد و لا بالحركه ولابالسكون و لا بالقيام قيام انتصاب ولا بجيئة و لا بذهاب» خدا آمد و رفت ندارد نشست و برخاست ندارد لطيف اللطافه است «لا يوصف باللطف» او نرم نيست نظير پارچههاي نرم يا برگهاي نرم گل و مانند آن اما اهل احسان و محبت و جود است «عظيم العظمه لا يوصف بالعظم» شما يك وقتي ميگوييد كوه بزرگ است ميگوييد سنگ بزرگ است از اين سنخ عظمتهاي ظاهري نيست اصولاً عظيم را كه ميگويند عظيم براي اينكه مانند استخوان مستحكم است ميگويند فلانكس استخواندار است يعني مثل گوشت و پوست نيست مثل استخوان دوام بيشتري دارد لذا ميگويند فلانكس استخواندار است گاهي ميگويند عظيم است گاهي ميگويند استخواندار است چون عظيم هم از عظم است استخوان را كه عظيم گفتند از همان جا موجودات مقاوم را هم عظيم ياد ميكنند در جريان حس بعد فرمود به اينكه او به رقت عاطفي و حسي موصوف نيست «مومن الا بعباده مدرك لا بمحسة قائل لا باللفظ هو في الاشياء علي غير ممازجه خارجٌ منها علي غير مباينه فوق كل شيء فلا يقال شيء فوقه و امام كل شيء فلا يقال له امام داخلٌ في الاشياء لاكشيء في شيء داخل و خارجٌ منها لا كشيء من شيء خارج» همانطور كه ميفرمود «فخر ذعلب مغشياً عليه» يك ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾[22] دارد با علم حضوري يك «خر ذعلب مغشياً عليه» دارد با علم حصولي گاهي ميشود اين مفاهيم هم آدم را ساقط ميكند آن جريان توحيد كه در خطبه همام آمده است كه به حضرت عرض كرد «صف لي المتقين حتي كاني انظر اليهم»[23] حضرت فرمود نميتواني تحمل بكني گفت و گفت و گفت اما سرانجام همان حمام كه مخاطب و مستمع بود «صعق صعقةً كانت نفسه فيها» بيهوش شد و مرده ديگر خر صعقا نبود مات گاهي علم حصولي قابل تحمل نيست چه رسد به حضوري اينها مفاهيمي بيش نبود خب چطور گاهي يك خبر تلخ به عنوان گزارش تلخ باعث سكته است اين مفهوم حصولي است ديگر علم شهودي نيست كه پس معلوم ميشود گاهي مفهوم باعث ميشود كه انسان غالب تهي كند ديگري ميشنود اما چون مرتبط نيست اين شخص چون وابسته است آن علقه باعث غالب تهي كردن اين است اگر كسي علاقه داشته باشد همينطور ميشود وگرنه اگر خداي ناكرده به كسي بگويند كه خانه فلان زيد آتش گرفته خب انسان اظهار تأسف ميكند بايد اطفاييها را خبر بكند اگر به خود او گزارش بدهند چه؟ اين يك لفظ است يك مفهوم است و لاغير اين مفهوم باعث ميشود اين آقا سكته ميكند و ميميرد اين مرگ كه باعث اصلي اين مرگ خبر حصولي است يك ريشهاي در اين شخص است آن تعلق است آن كسي كه مخاطب وصف متقيان بود و رخت بر بست اين سرّش آن علاقهاي كه داشت بالأخره يا نتوانست تحمل كند يا روي ضعف تحمل بود يا روي شدت علاقه كه حضرت فرمود «هكذا تصنع المواعظ» باعث اين چنين ميشود با اينكه حضرت شهودي ارائه نكرد فقط مفاهيم حصوليه را ريخت اينكه فرمود «ينحدر عني السيل»[24] همين است ديگر همين علوم حصولي هم سيل است خب يك وقت يك كسي توانمند است در دامنه قله دماوند ميايستد و هر سيلي هم كه بيايد تحمل ميكند يك وقتي يك آدم معمولي است خب وقتي سيل آمد او را ميبرد ديگر اينكه فرمود «ينحدر عني السيل» شايسته است انسان كنار بايستد اگر مخاطب مستقيم حضرت باشد حضرت هي بگويد بگويد خب ميبارد و ميشود سيل ديگر در اينجا هم به آن شدت نبود اما «فخر ذعلب مغشياً عليه ثم قال تالله ما سمعت به مثل هذا الجواب والله لا عدت الا مثلها» من تاكنون يك همچنين حرفهايي نشنيدم چون اينها را خانهنشين كرده بودند بالأخره اهل بيت(عليهم السلام) را بعد از اين به بعد هم يك چنين سؤال را هم نخواهم كرد حالا البته يك قضيه است به صورتهاي گوناگون ذكر شده «ثم قال سلوني قبل تفقدوني»[25] اشعث برخواست و سوالات ديگر كرد «ثم قال سلوني قبلاً تفقدوني فقام اليه رجلٌ من اقصي المسجد متوكيا علي عكازة» او هم يك سوالات ديگر كرد بعد حضرت تبسم كرد فرمود اين برادرم خضر بود كه اين سوالات را ميكرد «ثم قال سلوني قبل ان تفقدوني فلم يقم اليه احد» آنگاه وجود مبارك حضرت امير به امام حسن فرمود برو بالاي منبر سخني بگو و آن عرض كرد ماداميكه شما هستيد من مقدورم نيست حضرت خودش را پنهان كرد او هم سخني گفت درباره حضرت امير همين سخن را گفت كه يعني وجود مبارك امام حسن كه بالاي منبر رفت گفت «ايها الناس سمعت جدي رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) يقول انأ مدينة العلم و عليٌ بابها و هل تدخل المدينة الا من بابها ثم نزل فوثب اليه عليٌ(عليه السلام) فتحمله و ضمه الا صدره ثم قال للحسين(عليه السلام) يا بني قم فاصعد فتكلم بكلام لا يجهلك قريش من بعدي فيقولون ان الحسين ابن علي لا يبصر شيئا» برو طرزي سخنراني بكن كه اينها نتوانند ديگر نقطه ضعفي بگيرند «وليكن كلامك تبعاً لكلام اخيك» همان راهي را كه برادرت طي كرد در همان راه سخنراني بكن «فصعد الحسين(عليه السلام) فحمد الله و اثني عليه و صل علي نبيه(صلّي الله عليه و آله و سلّم) صلاةً موجزه ثم قال معاشر الناس سمعت جدي رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و هو يقول ان علياً هو مدينة هديً فمن دخلها نجا و من تخلف عنها هلك فوثب اليه علي(عليه السلام) فضمه الي صدره و قبله ثم قال معاشر الناس اشهدوا انهما فرخا رسول الله(صليٰ الله عليه و آله و سلّم)» اينها دو تا فرخ پيغمبرند يعني جوجه پيغمبرند «و ديعته التي استودعنيها و انا استودعكموها معاشر الناس» بعد حديث ديگري به عنوان حديث دوم مرحوم صدوق نقل ميكند كه در آن حديث دوم همين ذعلب باز سؤال ميكند كه وجود مبارك امام صادق نقل ميكند كه «بينا اميرالمومنين(عليه السلام) يخطب علي منبر الكوفه اذ قام اليه رجلٌ يقال له ذعلب»[26] ضرب اللسان بود بليغ في الخطاب بود شجاع القلب بود عرض كرد يا امير المومنين «هل رأيت ربك فقال ويلك يا ذعلب ما كنت اعبد ربًاً من اره فقال يا اميرالمؤمنين كيف رايته قال ويلك يا ذعلب لم تره العيون بمشاهدة الابصار ولكن راته القلوب بحقايق الايمان» تا به اينجا ميرسد «ظاهرٌ لا بتاويل المباشره متجل لا باستهلال رؤيه ناءٍ لا بمسافه قريبٌ لا بمداناة» كه چيزي نزديك او بشود بعد در ذيل به اين قسمت ميرسد فرمود به اينكه «حجب بعضها عن بعضٍ ليعلم عن لاحجاب بينه و بين خلقه» ذات اقدس الهي بين اشياء يك حجابي برقرار كرد حاجب خود خداست تا معلوم بشود كه بين او و بين خلقش هيچ حجابي نيست فقط خلق خودش حجاب اوست يعني بين انسان و بين خداي انسان خود انسان فاصله است اين يك اضافه اعتباري نيست كه سه طرف طلب بكند مضاف و مضاف اليه و اضافه در اين اضافههاي اشراقي اضافه عين مضاف است اين چنين نيست كه يك مضافي باشد يك مضاف اليه باشد و يك اضافه در حجاب مقابل اضافه اشراقي هم همين است يك حاجبي باشد يك محجوبي باشد يك محجوب عنه اين چنين نيست حاجب و محجوب يكي است محجوب عنه خداست در اضافه اشراقيه اضافه و مضاف يكي است مضاف اليه خداست اين چنين نيست كه بين ما و خداي ما يك رابطي باشد ما خودمان عين ربطيم بين قرآن و خدا ديگر طنابي كه نيست كه خود قرآن طناب است خب حبل الله است ديگر.
پرسش ...
پاسخ: بله؟
پرسش ...
پاسخ: «بَعُد فلا يراه» ديگر اين بعدش براي همان شدت نورانيت او است «الداني في علوه، والعالي في دنوه»[27] اين از بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) است در صحيفه سجاديه كه او «الداني في علوه، والعالي في دنوه» در عين حاليكه دور است نزديك است خب فرمود «حجب بعضها عن بعض ليعلم ان لا حجاب بينه و بين خلقه» آدم يا بايد بميرد خدا را ببيند يا با موت ارادي بميرد و خدا را ببيند اگر نه اين بود نه آن خب نميبيند ديگر ما ماداميكه در دنيا هستيم وضعمان اين است يك پسوندي داريم هميشه يا پسوند يا پيشوند يك كاري بايد به نام ما باشد اسم ما بايد باشد اين مشكل ما هست بالأخره كاري كه انسان خود را در آن كار نبيند دشوار است اگر خود را نديد البته آنگاه ذات اقدس الهي را به مقدار هستي خويش ميبيند «ليعلم ان لاحجاب بينه و بين خلقه كان رباً اذ لا مربوب و الهاً اذ لا مألوه و عالماً اذ لا معلوم»[28] آنگاه اين اشعار نوراني را خواند و بعد از اين اشعار بود كه «فخر ذعلب مغشياً عليه ثم افاق فقال ما سمعت بهذالكلام و لو اعوذ الي شيء»[29]
«والحمد لله رب العالمين»