77/12/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه 143
﴿وَ لَمّا جاءَ مُوسي لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِني أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَراني وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقًا فَلَمّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ﴾
مطالبي كه مربوط به بحثهاي گذشته است يكي اين است كه صحنه قيامت پنجاه هزار سال طول ميكشد كه ﴿خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ﴾[1] وقتي اين آيه را پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) تلاوت فرمودند بعضيها عرض كردند «ما اطول هذا اليوم» چه روز طولاني است حضرت فرمود: «والذي نفس محمد بيده»[2] اين روز طولاني براي مومن به اندازه نماز واجب هست حالا سؤال اين است كه اين پنجاه هزار سال كه براي مومن به اندازه ده دقيقه است اين به نحو طي زمان است يا اين پنجاه هزار سال هست و او احساس نميكند يا نه اصلاً محتمل است كه اين مومن معطل نباشد چون ذات اقدس الهي سريعالحساب است اين هم كه در دنيا حسابهايش روشن بود مشكلي ندارد زود به بهشت ميرود اگر زود به بهشت برود معنايش آن است كه در آن روز ايشان معطل نميماند در صحنه قيامت مرحوم كليني (رضوان الله عليه) نقل ميكند كه مومن فقير بيش از غني و پيشتر از غني دويست سال پيشتر از او به بهشت ميرود مأتين سنه بعد حضرت دارد كه تقريب ميفرمايد، ميفرمايد كه اين مثل كسي است كه كشتياش در بندر معطلي ندارد براي اينكه خالي است آنكه پر بار است او را معطل ميكنند تا بازرسي كنند آنكه توانگر است بايد حساب پس بدهد كه از كجا در آورد و چگونه صرف كرد كسي كه مالي ندارد معطلي براي حساب ندارد خب پس محتمل است كه ايشان معطل نماند براي حساب و خداي سريعالحساب زود حساب او را بررسي كند وارد بهشت بشود.
پرسش...
پاسخ: آن مدت طولاني است كه اگر بخواهند به زبان ما بيان كنند ميشود پنجاه هزار سال بالأخره زمين هست منتها زمين ديگر فرمود: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ اْلأَرْضُ غَيْرَ اْلأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾[3] بساط زمين برچيده ميشود زمين ديگر ميشود بساط آسمانها برچيده ميشود آسمان ديگر ميشود بنابراين مدت هست الا اينكه اگر بخواهند به زبان ما بيان كنند ميفرمايند: آن مدتي كه در قيامت هست اگر به زبان شما و به حساب دنياي شما بررسي بشود پنجاه هزار سال هست.
مطلب ديگر اين است كه اگر مرگ مثل خواب شد معنايش اين است كه در جميع احكام مرگ مثل خواب است معنايش يك تقريب ذهن است اگر گفته شد: «النوم اخ الموت»[4] اين چنين نيست كه جميع احكام مرگ بر خواب بار باشد يا جميع احكام خواب بر مرگ بار باشد مطلب دوم آن است كه در خود خواب هم انسان گاهي عذاب ميبيند آنچنان عذابهايي در عالم رؤيا است گاهي تلخ است كه انسان از شدت عذاب فرياد ميكشد بيدار ميشود پس اين چنين نيست كه اگر مرگ مثل خواب باشد انسان احساس عذاب نكند پس دو پاسخ براي اين سؤال هست يكي اينكه گفته شد «النوم اخ الموت» مرگ مثل خواب است يا خواب مثل مرگ است يعني در بعضي از آثار نه در جميع آثار پاسخ دوم اين است كه در خود خواب در عالم رؤيا گاهي انسان لذت فراوان ميبرد كه از شدت نشاط بيدار ميشود يا ممكن است آسيب زيادي ببيند يكي از شدت وحشت بيدار بشود و رنجور بشود پس ممكن است در عالم خواب هم عذاب باشد.
مطلب بعدي آن است كه سيدنا الاستاد مرحوم علامه (رضوان الله عليه) گرچه در بحث روايي آن سخن را دارند كه صعق موسي محتمل است موت باشد لكن در تفسير همين اين ﴿خر موسي صعقا﴾ آنجا انتخابشان اين است كه موسي (سلام الله عليه) نمرد بلكه مدهوش شد و از كلمه أفاق هم ايشان استشهاد ميكنند كه موساي كليم نمرد زيرا خدا درباره موسي نفرمود: «فلما بعثه فلما احياه» بلكه فرمود: ﴿ فَلَمّا أَفَاقَ ﴾ آنگاه جمع بين ظاهر آيه كه موساي كليم نمرد و ظاهر آن روايت كه موساي كليم مرد و خدا او را دوباره مبعوث كرد اين است كه موت مراحلي دارد و صعق و مدهوشي هم مراحلي دارد بعضي از مراحل موت بر خواب هم اطلاق ميشود قرآن كريم دو گروه را متوفا ميداند مستحضريد كه قرآن از موت به وفات ياد ميكند نه به فوت، فوت كه تا جزء كلمه است و معناي نفي و منفي و عدم را دارد اصلاً نفي شده است چيزي فوت نميشود و فوت نميكند بلكه وفات ميكند در وفات تاء جزء كلمه نيست معناي اين كلمه هم وفا و استيفا و اخذ تام است يعني چون هيچ حقيقتي از حقيقت انسان از بين نميرود و چيزي گم نميشود لذا مرگ به نام وفا است وفاست انسان كه ميميرد متوفا است فرشتهاي كه روح انسان را قبض ميكند متوفي است كه ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾[5] و مانند آن، آن اخذ تام را ميگويند استيفا كسي كه همه حقش را گرفته ميگويند حقش را استيفا كرده آنكه حق مطلب را ادا كرده در گفتن يا در نوشتن ميگويند سخنراني او مستوفي بود يا مقاله او مستوفي بود در برابر توهم كساني كه ميگويند ما وقتي مرديم در زمين گم ميشويم ﴿أ إِذا ضَلَلْنا فِي اْلأَرْضِ أَ إِنّا لَفِي خَلقٍ جَديد﴾[6] ذات اقدس الهي در پاسخ آنها ميفرمايد: شما گم نميشويد چيزي از شما كم يا گم نميشود بلكه بل ﴿يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[7] خب چون موت درجاتي دارد خواب درجاتي دارد صعق مراتبي دارد ممكن است بعضي از مراتب صعق موت باشد چه اينكه خواب هم موت است و ذات اقدس الهي ميفرمايد: كه خداوند شما را توفي ميكند آنها كه مردند روحشان را خدا قبض ميكند آنها كه نمردند در حال خواب روحشان را خدا قبض ميكند ﴿اللّهُ يَتَوَفَّي اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها﴾[8] آنها كه ميميرند آن انفس و ارواحي كه رخت برميبندند ذات اقدس الهي توفي ميكند تمام حقيقت اينها را ميگيرد ﴿اللّهُ يَتَوَفَّي اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها﴾ يعني «الله يتوفي الانفس لم تمت يتوفي» آنها را «في منامها» پس انسان يا ميميرد كه روحش را خدا قبض ميكند يا ميخوابد كه باز روحش را خدا قبض ميكند چون ﴿اللّهُ يَتَوَفَّي اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها﴾ خب آنها كه ميميرند الله توفي ميكند ﴿وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ﴾ آن نفسهايي كه نميميرند چطور؟ آنها را چگونه خدا قبض ميكند ﴿والتي﴾ مفعول است يعني «الله يتوفي الانفس لم تمت يتوفي» آنها را «في منامها» كه اين ﴿في منامها﴾ متعلق است براي آن يتوفاي محذوف يعني «يتوفي الانفس التي لم تمت في منامها» لذا انسان مستحب است وقتي ميخوابد بگويد خدايا من روح را به تو به عنوان وديعه ميگذارم و مستحب است بعد از اينكه از خواب بيدار شد بگويد «الحمد لله الذي احياني بعد ما اماتني و اليه النشور»[9] خب اينكه مستحب است انسان قبل از خواب بگويد: خدايا من روح را به تو ميسپارم «اللهم ان أمسكت نفسي في منامي فاغفر لها و ان ارسلتها فاحفظها»[10] بعد از اينكه بيدار شد مستحب است بگويد: «الحمد لله الذي احياني بعد ما اماتني» معلوم ميشود كه نوم مرحلهاي از موت است چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم قبلاً گذشت ﴿وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ﴾[11] او در شب شما را توفي ميكند شما در شب وفات ميكنيد هر شب وفات ميكنيد يكي از پيچيدهترين مسائل زندگي و معرفتي ما همين جريان خواب است ما نميدانيم ميخوابيم چه اندازه روح رابطهاش را از بدن كم ميكند و كجا ميرود.
پرسش...
پاسخ: آن مرگ اتم از اين است يكي تام است يكي اتم هيچ كدام ناقص نيستند اما ديگري تام است يكي اتم حالا كه طبق تعبيرات قرآني مرگ درجاتي دارد توفي درجاتي دارد خواب هم توفي است وفات است و كسي كه ميخوابد ذات اقدس الهي متوفي اوست و او متوفاست جزء متوفيات است پس ميشود بعضي از مراحل صعقه مدهوشي كه از خواب سنگينتر و بالاتر است اين به حساب موت بيايد پس اگر در روايت دارد كه وجود مبارك موساي كليم در آن صعقه متوفا شد و بعد خدا او را احيا كرد مرد و دوباره خدا او را زنده كرد با ظاهر آيه كه دارد كه اين يك صعقهاي بود يك مدهوشياي بود بعد افاقه حاصل شد اين قابل جمع است يعني بعضي از مراحل صعقه و مراحل مدهوشي را هم موت ميگويند چه اينكه خواب را موت ميگويند به اين تعبيراتي كه در قرآن كريم آمده است.
پرسش...
پاسخ: بله لذا گفته شد فيالجمله است نه بالجمله آن مطلب قبلي اين بود كه خواب در جميع شئون مثل مرگ كه نيست اگر گفته شد: «النوم اخ الموت»[12] اين چنين نيست كه اين تطبيق و اين تشبيه به لحاظ جميع الآثار باشد به لحاظ اظهر آثار است گذشته از اينكه در قرآن كريم توفي را و وفات را، و متوفا بودن را در حال خواب اسناد داده است قهراً آن مراحل عقلي رابطهاش را از نفس كم ميكند بعداً بخش مهمي از ادراكات حيواني و مرحله حيواني هم رابطهاش را از بدن كم ميكند در حد حيات گياهي هست كه انسان غذاهاي خورده را هضم ميكند و نفس ميكشد و بعضي از مراحل احساس ولو احساس ضعيف هم ميماند و گرنه خيلي از چيزها را صداها را نميشنود و چيزي را هم كه نميبيند و مانند آن خب پس بنابراين اگر ظاهر روايت اين بود كه وجود مبارك كليم خدا رحلت كرده است و مرد دوباره زنده شد با تعبير قرآني كه از او به عنوان صعق ياد كرد بعد فرمود: ﴿فلما افاق﴾ قابل جمع است.
مطلب بعدي در جريان رجعت است كه سؤال شده است رجعت چگونه است بحث رجعت به خواست خدا در مبحث خاص خود خواهد آمد ولي اگر اينكه گفته شد كسي وارد قيامت شد دوباره برنميگردد سرّش اين است كه مادامي كه ارض و سماء بساطش برچيده نشد قيامت كبرا قيام نميكند چون وقتي قيامت كبرا قيام ميكند كه برابر سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» كل اين نظام وضعش دگرگون بشود ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ اْلأَرْضُ غَيْرَ اْلأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾[13] يعني «يوم تبدل السماوات غير سماوات» پس اين مجموعه نظام كيهاني دگرگون ميشود هم وضع زمين عوض ميشود هم وضع آسمانها عوض ميشود چه اينكه در بخشهاي ديگر فرمود: ﴿وَ اْلأَرْضُ جَميعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ﴾[14] و مانند آن وقتي بساط دنيا برچيده شد ديگر دنيايي نيست تا كسي بيايد اين يك مطلب وقتي زمين وضعش دگرگون شد، اسماء وضعش دگرگون شد اين نشئه عوض شد اين نيست تا كسي برگردد به دنيا اما قبل از آن قيامت كبرا هنوز زمين هست هنوز نظام كيهاني حاكم هست و عدهاي در زمان ظهور ولي عصر ارواحنا فداه گفتند رجوع ميكنند اينها كسانياند كه برخي از كمالاتشان مانده است و به فعليت نرسيده و شرايط براي فعليت رسيدن آن كمالات حاصل نبود اينها در زمان ظهور حضرت (سلام الله عليه) برميگردند كه آن استعدادهاي خود را شكوفا كنند به فعليت برسند اين چنين نيست كه وقتي بساط دنيا برچيده شد و قيامت محقق شد دوباره كسي به دنيا برگردد.
پرسش...
پاسخ: كاملالايمان برميگردد براي تكميل ديگران كه خود تكميل ديگران براي آنها كمال است مثل اينكه ائمه (عليهم السلام) برميگردند براي هدايت مردم، تكوين مردم، تعليم كتاب حكمت، تزكيه نفوس كه همين تكميل و تعليم و تزكيه نفوس براي آنها كمال است قبل از آن حالت فرصتي نبود كه اينها احكام الهي را بيان كنند مربي مردم باشند، معلم مردم باشند، مهذب نفوس باشند، مزكي ارواح باشند بعد برميگردند ديگران را علماً و عملاً تكميل ميكنند و خودشان به سعادت برتر نايل ميشوند.
پرسش...
پاسخ: آن در قيامت است معاد وقتي بساط اين عالم برچيده شد تبديل شد به ديگري آنگاه افراد طوري محشور ميشوند كه «لو رايته لقلت انه فلان» در روايات دارد كه افراد طوري برقيامت ظاهر ميشوند كه هر كس ديگري را ببيند كاملاً ميشناسد كه اين فلان شخص است، اين فلان شخص است.
پرسش...
پاسخ: چرا ديگر چون تبديل ميشود به يك آسمان ديگر تبديل ميشود به زمين ديگر خب.
مطلب ديگر اينكه اگر در دعاي سمات آمده است كه آبها به مثابه سنگ شدهاند شايد معنايش اين باشد كه از نظر سكون شبيه سنگ شدهاند ديگر حالا آبهاي رفته فاصله گرفتهاند و آبهاي نيامده در حد يك ديوار سنگي روي هم انباشته شدهاند و نيامدهاند همانجا متوقف شدهاند نه اينكه آب سنگ شده است البته آب سنگ بشود محال نيست چه اينكه سنگ هم بخواهد آب بشود محال نيست چون در طي مدتهاي طولاني ممكن است آبي، سنگ بشود براي اينكه همه اين آبها در اثر رسوبات با گذشت قرون متمادي تبديل ميشوند به املاح و سنگ همان كاري كه شدني است در طولاني مدت اگر در كوتاه مدت بشود، ميشود معجزه اما چيزي كه محال عقلي باشد كوتاه مدت و دراز مدت ندارد ولي منظور آن است كه ظاهرش اين است كه اثر سنگ پيدا كرده است يعني متوقف شد نه واقعاً سنگ شد.
مطلب ديگر درباره شهود ذات است چگونه انسان خداي خود را كه بر او متجلي است ميبيند البته اگر ما راههاي مفهومي را طي بكنيم يعني آن براهين حصولي كه قرآن كريم ارائه ميدهد اين راه فطرت شكوفا نخواهد شد ولي اگر براساس آيه سورهٴ مباركهٴ «مائده» كه فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ﴾[15] اگر بر اين اساس حركت بكنيم كه رونده و راه يكي است از راه شهود دروني حركت بكنيم اين شهود دروني غبار روبي ميكند انسان ذات خود را كاملاً ميبيند ديگر اين چنين نيست كه خود را فراموش كرده باشد بر اساس ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾[16] باشد حقيقت خود را ميبيند و چون حقيقت او عين وابستگي به ذات اقدس الهي است ﴿يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللّهِ﴾[17] اين وابسته به الله است ممكن نيست موجودي كه عين ربط و «فقر اليالله» است مشهود بشود اين ربط مشهود بشود و مربوط اليه كه خداست مشهود نباشد فقير مشهود بشود و غني را آدم نبيند چون فقير به وسيله غني زنده است ﴿يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللّهِ وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ﴾ انسان فقير است نه غني اين يك، و فقرش هم «الي الله» است حاجتش و نيازش هم «الي الله» است «لا الي غير الله» اين دو تا يك وقت است كسي﴿كَلاّ إِنَّ اْلإِنْسانَ لَيَطْغي ٭ أَنْ رَآهُ اسْتَغْني﴾[18] آن كسي كه ﴿يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ﴾[19] خيال ميكند غني است خب چنين كسي خود را نشناخت گرفتار ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ شد خودش را فراموش كرد اين از بحث خارج است اگر كسي خويشتن خويش را يافت به فقر خود پي ميبرد اين يك، و چون اين فقر به يك تكيهگاه غنا و بي نيازي وابسته است و غير ذات اقدس الهي احدي تكيهگاه فقر فقيران نيست اين دو لذا اگر خود را مشاهد كرد الا و لابد خداي خود را مشاهده ميكند چرا؟ چون اين فقير «الي الله» است مرتبط به «الله» است يك وقت هست انسان طناب آويخته به سقف را ممكن است ببيند ولي سقف را نبيند انسان كه اين طور نيست كه ما بگوييم اين بسته به خداست اين طناب حقيقتي دارد غير از سقف آن گوشه بالايي او به ميخ سقف وابسته است اين را كه نميگويند ربط كه، ربط آن است كه ظاهرش، باطنش، اولش، آخرش هر چه دارد وابسته است به غير ديگر ممكن نيست كه كسي ربط را ببيند و از مربوط عليه غافل باشد اين شدني نيست اين فرض ندارد خب اگر كنه انسان چيزي جزء ربط الي الله نيست هر شأني از شئون انسان را كسي بخواهد ببيند خدا را خواهد ديد اگر علم او را ببيند به عليم مطلق وابسته است اگر قدرت او را بخواهد ببيند به قدير محض وابسته است اگر هستي او را بخواهد ببيند به هست صرف وابسته است اگر كسي گرفتار ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾[20] شد ـ معاذ الله ـ آنگاه خداي خود را نميشناسد بر فرض هم با علم حصولي از خويشتن خويش به خدا پي ببرد خدا را در حد مفهوم حاكي ميشناسد ولي اگر براساس علم حضوري بخواهد خود را بشناسد يعني به حقيقت پيوند بودن خود پي ببرد اين ممكن نيست خدا را نشناسد چون انسان چيزي جزء فقر «الي الله» نيست فقير را نميشود بدون غني شناخت اگر يك وقتي ما فرض كرديم اين فقر بيرون دروازه هستي انسان است مثل آن طنابي كه به ميخ سقف وابسته است اينكه فقر ذاتي نشد فقر ذاتي آن است كه هيچ چيزي براي او نيست الا ارتباط به غير نظير معناي حرفي، معناي حرفي را هرگز نميشود تصور كرد مگر به وسيله طرفين خود معناي حرفي نظر استقلالي ندارد و ميبينيد در كتابهاي عقلي وقتي سخن از مفهوم است، سخن از ماهيت است خدا ميشود علت، علت درخت است، علت انسان است، علت آسمان است، علت زمين است، خالق است و مانند آن ولي وقتي سخن از هستي آسمان و زمين شد نه سخن از ماهيت اينها سخن از شجر و مدر نيست سخن از هستي شجر و مدر است ديگر نميگويند خدا علت است ميگويند خدا مقوم است اگر خدا مقوم است ممكن نيست كسي متقوم را بدون شهود مقوم بشناسد هيچ ممكن نيست لذا اگر كسي خود را شناخت قبلاً خدا را شناخت اين «من عرف نفسه فقد عرف ربه»[21] معنايش اين نيست كه «من عرف نفسه سيعرف ربه» معنايش اين است كه قبلاً خدا را شناخت ظاهر فعل ماضي كه اين است «من عرف نفسه فقد عرف ربه» او اولاً كه بعد خودش را شناخت براي اينكه اگر آن تكيهگاه را نبيند كه قابل ديدن نيست اين ربط مثل اينكه اين مربوط اليه را آدم نبيند متعلق را نبيند معناي حرفي درك نميشود اگر كسي صر را نبيند، «بصره» را نبيند معناي «من» قابل فهم نيست اگر «من» را مستقلاً فهميد ديگر اين «من»، «من» حرفي نيست اين ميشود اسم حرف اينكه گفته ميشود «من» حرف جاره است «من له عدة معانٍ» اين «من» الآن مبتداست و اسم است براي آن مني كه در «سرت من البصره الي الكوفه» است آنكه در «سرت من البصره» است او حرف است نه اينكه گفته ميشود «من» حرف جاره است «من» داراي معاني است اين اسم براي آن حرف است و مبتداست مشكل ما اين است كه ما اين اعتبار را تكوين مخلوط نكنيم در جريان «من» و «في» و «الي» و «علي» كه حرفاند اينها چون به قرارداد بشر حرفاند به قرارداد بشر برميگردند اسم ميشوند ميگويند «ما فيه ينظر» است «ما به ينظر» است و مانند آن خود بشر اينها را حرف قرار داد خود بشر ميتواند اينها را با نظر استقلالي نگاه كند بشود اسم براي حرف همين مني كه در «سرت من البصرة الي الكوفه» حرفست و ربط در «من» حرف جاره است «من له عدة معانٍ» اين اسم است و مبتدا قرار ميگيرد اين دست ساخت بشر كه اعتبار است يك اعتبار ديگر ميپذيرد اما ما سواي خدا اين چنين نيست كه ما بتوانيم نظر استقلالي بكنيم اين داريم ديدمان را خلاف عرضه ميكنيم وگرنه آن حرفي نيست كه با ديد ديگر اسم بشود آن ربطي نيست كه به ديد ديگري نفسي يا رابطي بشود او ربط است و براي هميشه ربط و ما حالا نميدانيم كه چه كسي را داريم ميبينيم و به حساب چه داريم ميآوريم نميشود گفت ما شجر را اگر به نظر استقلالي نگاه بكنيم حكمش اين است و اگر به نظر ربطي و وجود رابط حساب بكنيم حكمش آن است مگر اين به دست ماست به قرارداد ماست مگر اين وجود مخلوقات هم نظير «من» و «ان» و «الي» و «علي» است كه با اعتبار عوض بشوند فقير الي الله را جزء ربط «الي الله» نميشود ديد نميشود گفت كه به او نظر استقلالي كرديم در حقيقت ما يك مستقل ديگري را ديديم خيال كرديم آن مستقل اين است چيز ديگري را ديديم وگرنه ربط بما هو ربط عين گوهر ذات است يعني بيذات بودن عين ذات يك وجود رابط است چون وجود رابط ذات ندارد اگر ذات داشته باشد ميشود نفسي يا رابطي آنكه ذات ندارد رابط است آنكه قابل نيست ماهيت بگيرند چرا ميگويند معناي حرفي ماهيت ندارند؟ براي اينكه ماهيت «ما يقال في جواب ما هو» اين مقول قرار ميگيرد ماهيات را هم كه ميگويند مقولات براي اينكه مقول در جواب ما هوست كسي ميتواند سؤال بكند «الشجر ما هو» انسان در جوابش ميگويد جسم نام معناي شجر ماهيت شجر در ذهن مجيب است اولاً در ذهن سائل قرار ميگيرد ثانياً اين در جواب ما هوست اما نميشود گفت «من ما هو» چون هرگز به ذهن نميآيد به تنهايي اين «من» را فقط بايد در «سرت من البصره» جستجو كرد آن مني كه ميشود گفت من ما هو آن ديگر اسم است و مبتداست او ديگر حرف جر نيست خب اين تعدد لحاظ در حروف راه دارد اما در ذات انسان و غير انسان ما سواي خدا كه ربط محضاند كه نميشود نسبت به اينها نظر استقلالي كرد براساس اين جهت هم بساط فلسفه كاملاً با ديد ديگر عوض خواهد شد همه مقولات بساطش برچيده ميشود براي اينكه ما اين مقولات را اين ماهيات را از اشياء ميگيريم اگر اشياء ربط محضاند ربط محض جزء مفهوم چيزي به ما نميدهد ماهيت نخواهد داد قهراً در حكمت متعاليه بساط ماهيات برميگردد به مفاهيم، در مسئله حروف آسان است اينها چون خود بشر جعل كرده است ميتواند با نظر استقلالي نگاه كند با نظر حرفي نگاه كند و مانند آن اما تكوين كه ديگر دست كسي نيست كه اگر تكوين به دست كسي نبود هر موجودي جزء ربط اليالله چيز ديگر نيست اين يك، ربط را بدون مربوط اليه نميشود فهميد دو، پس «من عرف شيئاً فقد عرف الله قبله» سه، اختصاصي به نفس ندارد هر چيزي را انسان به علم حضوري بخواهد درك كند اول خدا را ميبيند بعد اين ربط را چون ربط بدون شهود مستقل درك نميشود اول منتها نزديكترين چيزي كه انسان ميتواند با او از راه شهود خداي خود را بشناسد نفس انساني است لذا فرمود: من عرف نفسه ... السابقه نه يعرف ربه تا انسان خدا را نشناسد خود را نميشناسد منتها حالا علم به علم ندارد.
«والحمدلله رب العالمين»