درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

77/12/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آیه 143 سوره اعراف

 

﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَي لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِين﴾

 

جريان رويت به چند قسم تقسيم مي‌شود بعضي از اينها خارج از محل بحث است چه از محدوده سؤال چه در محدوده جواب نمي‌گنجد سؤالاً و جواباً از آيه خارج‌اند بعضيها داخل در محل بحث‌اند منتها مقدور نيستند اما رويت به معناي حسي كه انسان با چشم بتواند ذات اقدس الهي را ببيند چنين چيزي عقلاً و نقلاً محال است و از سؤال و جواب هم خارج يعني كسي بتواند با چشم ظاهري ذات اقدس الهي را ببيند لازمه‌اش آن است كه ـ معاذ‌الله ـ خداي سبحان در جهت معين باشد ماده باشد جسم باشد چنين چيزي محال است و سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم عهده دار اين بحث بود كه ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾[1] عقل مي‌گويد ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾[2] نقل مي‌گويد ليس كمثله شيء لا تدركه الابصار و وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) هم كه از انبياي اولواالعزم است به اين امر واقف بود و براي اولين بار نبود كه موساي كليم به اين معارف آشنا شد بعد از اينكه در جريان كوه طور آن نور براي او روشن شد و به مقام شامخ نبوت و رسالت رسيد اين حرفها يقيناً براي آن حضرت كاملاً بين و روشن بود پس رويت حسي عقلاً محال است نقلاً محال است و در سؤال موساي كليم هم نمي‌گنجد و خارج از جواب هم هست يعني رأساً از بحث بيرون است اين ﴿رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ﴾ قسم دوم رويتهاي علمي است به همين علم فكري و علم حصولي كه از او به رأي هم ياد مي‌شود وقتي انسان يك مطلبي را با برهان مخصوصاً با برهان رياضي براي او روشن شد مي‌گويند رأي او فتواي او در اين مسئله اين است يك عالم رياضي مي‌تواند بعد از اقامه برهان رياضي بگويد من اين مطلب را به خوبي مي‌يابم مي‌بينم يعني با ديدن فكري با ديدن برهاني مي‌بينم ذات اقدس الهي را به چنين وضعي هم نمي‌شد شناخت براي اينكه در معرفتهاي رياضي و مانند آن بالأخره انسان جنس يك شيء فصل يك شيء ماهيت يك شيء را ترسيم مي‌كند و از راه ماهيت اين شيء، شيء را مي‌شناسند مثلاً درختي كه در خارج است ماهيتش را در ذهن انسان ترسيم مي‌كند وقتي گفتند درخت چيست مي‌گويد جسمي است نمو مي‌كند و ساير خصوصيات را هم ذكر مي‌كنند اين ماهيت در ذهن مي‌آيد آن‌گاه از راه ماهيت ذهني يا مفهوم ذهني به آنچه در خارج است پي مي‌برند يعني آنچه كه در ذهن است ماهيتاً مثل آن است كه در خارج است يا مفهوماً مثل آن است كه در خارج است چون مثلش را تعقل مي‌كنند به مماثل پي مي‌برند و چون ذات اقدس الهي ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾[3] ماهيتي ندارد و خودش هم مفهوم نيست گرچه براي ذات او مفهومي هست ولي خودش مفهوم نيست از سنخ حقيقت است نه از سنخ مفهوم بنابراين نمي‌شود آن طوري كه انسان را مي‌شناسيم ـ معاذ‌الله ـ خدا را اين‌طور بشناسيم يعني او يك جنس و فصلي داشته باشد ماهيتي داشته باشد اينها را در ذهن ترسيم بكنيم و آنچه در ذهن ماست مماثل آنچه كه در خارج است باشد و از راه مماثل پي به مماثل ديگر ببريم چون خدا ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ وقتي ماهيت نداشت جنس و فصل هم ندارد رسم خاص هم ندارد نوبت به تمثيل مي‌رسد تمثيل هم كه قسم پنجم معرفت است يعني در قبال حد تام و حد ناقص رسم تام و رسم ناقص يك معرف پنجمي هم هست به نام تمثيل كه البته تأثير اين معرف پنجم به اندازهٴ آن معرفهاي چهارگانه نيست يعني به اندازه حد تام يا ناقص رسم تام يا ناقص نيست ولي براي تقريب به ذهن كافي است به عنوان نمونه مي‌گويند مثل روح در بدن مثل سلطان در مدينه يا ربّان در سفينه است ربّان سفينه آن ناوخدا كه به او مي‌گويند ناخدا اين مدبّر كشتي است سلطان مدبر مدينه است مي‌گويند روح در بدن مثل سلطان در مدينه يا ربّان در سفينه است كه اين براي تقريب به ذهن است اين گونه از معرّفها را مي‌گويند معرفهاي تمثيلي كه ضعيف‌تر از آن اقسام چهارگانه تعريف است يعني ضعيف‌تر از حد تام وحد ناقص و رسم تام و رسم ناقص ذات اقدس الهي هم منزه از اين قسم است كه ما بگوييم خدا در عالم نظير روح در بدن است و مانند آن چون به هيچ وجه مثل ندارد شبيه ندارد تنها راهي كه براي شناخت خدا هست اين است كه انسان چون خود را مي‌شناسد با علم حضوري و خودش هم عين ارتباط با خداست ممكن نيست خود را بشناسد وخداي خود را نشناسد بعد از اينكه خداي خود را با علم شهودي و حضوري شناخت آن‌گاه از او ترجمه مي‌كند و همه اين براهين حضوري ترجمه آن علم شهودي است در حقيقت نه اينكه معرف باشد بعد از اينكه

‌پرسش ...

پاسخ: بله ديگر ﴿فَلاَ تَضْرِبُوا لِلَّهِ الأمْثَالَ﴾[4] ﴿وَلِلَّهِ الْمَثَلُ الأعْلَي﴾[5] يعني آن وصف اعلا براي اوست مَثَل دارد اما مِثل كه ندارد يك وقتي است انسان از راه وصف مي‌خواهد خدا را بشناسد وصف دارد منتها وصف كردن به عهدهٴ خود خداست فرمود خدا را آنچنان كه خودش وصف كرده است موصوف كنيد مثل ندارد اما مثال يعني آيات دارد آيه دارد مثل يعني وصف دارد خب بنابراين اين گونه از ديدنهاي فكري كه از او گاهي به عنوان رأي ياد مي‌شود اينها هم دربارهٴ ذات اقدس الهي نيست حالا اگر مناسب شد روايتي را كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيدشان نقل كردند به يك مناسبتي آن روايت هم خوانده خواهد شد كه خدا را نمي‌شود با حد شناخت با رسم شناخت با مثل شناخت با مفهوم شناخت با ماهيت شناخت بلكه ذات اقدس الهي را بايد با علم حضوري شناخت و همه ما هم با علم حضوري خدا را مي‌شناسيم بعد آن علم شهودي و حضوري خودمان را ترجمه مي‌كنيم و آنچه كه در كتابهاي برهان هست برهاني است ترجمه آن علم شهودي است خب اين قسم هم يقيناً در سؤال و جواب بين ذات اقدس الهي و موساي كليم(سلام الله عليه) هم نيست چون او از انبياي اولواالعزم است منزه است از اين نحوه ادراك و خدا را بخواهد با علم حصولي بشناسد و بگويد ﴿أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ﴾ مثل اينكه گفته باشد الانسان ما هو يعني ماهيتت را به من نشان بده تا من از راه ماهيت تو را درك بكنم اين‌چنين نيست او كه ذهن مي‌آيد ذهني مي‌شود آن ديگر خدا نيست خدا يعني حقيقتي كه خارجيت عين ذات اوست اين يك، چيزي كه خارجيت عين ذات اوست هرگز ماهيت يا مفهوم ذهني نخواهد بود مي‌شود انقلاب بنابراين ذات اقدس الهي به ذهن نمي‌آيد يك معلومي است كه پيش عالم نمي‌آيد عالم بايد به حضور آن معلوم برود بعضي از معلومها آن‌قدر عزيز المنال‌اند كه تا عالم به حضور آنها نرود او را درك نمي‌كند بعضي از معلومها هستند كه دو راه دارند هم عالم مي‌تواند به حضور آنها برود هم آنها به حضور عالم مي‌آيند هم ماهيتي دارند كه عالم مي‌تواند ماهيت آنها را در ذهن ترسيم بكند هم وجودي دارند كه خود عالم مي‌تواند با علم شهودي به حضور آنها راه يابد اما ذات اقدس الهي اين خصيصه را دارد كه به هيچ وجه به ذهن كسي نمي‌آيد هر كسي او را مي‌فهمد بايد به حضور او برود تا او را با شهود خارجي بيابد چون خارجي بودن و واقعيت عين ذات اوست چيزي كه به ذهن مي‌آيد يعني بي اثر موجود ذهني يعني موجود بي اثر پس اين قسم هم حتماً منظور موساي كليم(سلام الله عليه) هم نبود و در محدوده جواب هم نمي‌گنجد

‌پرسش ...

پاسخ: همان نور است ديگر يعني ظهور آسمانها و زمين وسيلهٴ خداست ديگر ظهور آسمانها و زمين به وسيله خداست اگر آسمان و زمين ظهوري دارند به وسيله ذات اقدس الهي است البته در روايت آمده است كه نور به معناي منور است آن هم يك توجيه است ولي در حقيقت ظهور هر چيزي به وسيله ذات اقدس الهي است خب مطلب سوم اينكه

پرسش ...

پاسخ: آن دو روايت هست كه يك وقتي هم آن دو روايت از توحيد مرحوم صدوق خوانده شد يك روايت اين است كه «ان الله خلق آدم علي صورته»[6] را وجود مبارك معصوم(سلام الله عليه) مي‌فرمايد كه اينها مشبهه با اين روايت برخورد سوء كردند و سوء استفاده كردند و ـ معاذ‌الله ـ براي خدا صورت قائل شدند در حالي كه اين روايت يك صدري دارد و آنها صدر روايت را رها كردند و آن صدر اين است كه دو نفر باهم منازعه‌اي داشتند يكي به ديگري گفت «قبح الله وجهك» وجه او را تقبيح كرد گفت چه بد صورتي معصوم(سلام الله عليه) مي‌گذشت فرمود به صورت او بد نگو صورتش را تقبيح نكن چون «ان الله [سبحانه و تعالي] خلق آدم علي صورته» يعني آدم را بر صورت خود او آفريد كه ضمير صورته به آدم برمي‌گردد يعني انسان را به صورت مناسب خود انسان آفريد چرا به صورت او بد مي‌گويي كه ضمير به آدم برمي‌گردد كه «ان الله خلق آدم» را «علي صورته»[7] يعني علي صورته المناسبة له اين يك روايت است كه در توحيد مرحوم صدوق آمده حديث ديگري هم كه باز مرحوم صدوق در همان توحيد نقل كرده است اين است كه امام(سلام الله عليه) مي‌فرمايد كه گرچه همه اشياء به خدا منتسب‌اند ولي ذات اقدس الهي بعضي اشياء را به عنوان تشريف و عنايت به خود اسناد داده است مثلاً كعبه را به خود اسناد داد فرمود ﴿أَن طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ﴾[8] با اينكه خدا منزه از مكان است منزه از نياز به بيت است ولي كعبه را تشريفاً به خود اسناد داد فرمود كعبه بيت من است اين يك نمونه، نمونه ديگر اينكه با اينكه خداي سبحان منزه از صورت است صورت انسان را به خودش اسناد داد تشريفاً و «ان الله خلق آدم علي صورته» كه طبق اين روايت دوم ضمير صورته به الله برمي‌گردد خداوند انسان را به صورت خود آفريد براساس اين روايت وقتي گفته مي‌شود انسان علي صورت الله است مثل اينكه گفته مي‌شود كعبه بيت الله است كه اين اضافه مي‌شود اضافه تشريفي همان‌طوري كه در آنجا خداوند منزه از مكان است نيازي به بيت ندارد اينجا هم خداوند منزه از صورت است مصور نيست لكن انسان شرافتش در اين است كه به الله منتسب است چه اينكه روح انسان را هم ذات اقدس الهي به خود اسناد داد فرمود ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[9] با اينكه اين روح انسان جزئي از ذات اقدس الهي ـ معاذ‌الله ـ نيست يك مخلوقي است از مخلوقهاي الهي لكن براي تشريف ذات اقدس الهي روحي كه به انسان افاضه فرمود به خودش اسناد مي‌دهد غرض اين است كه آن دو روايت يك وقتي هم خوانده شد از توحيد مرحوم صدوق.

مطلب بعدي آن است كه حالا كه رويت حسي و فيزيكي منظور نيست رويت علم حصولي منظور نيست كه از راه فكر ماهيت و مفهوم و امثال ذلك باشد معلوم مي‌شود رويت شهودي است حالا كه رويت شهودي شد موساي كليم بعد از اينكه مناجات كرد و لذّت كلام الهي را شنيد مشتاق شد به شهود لقاي حق به همان شهود باطني و رويت باطني لكن به ذات اقدس الهي وقتي عرض كرد ﴿أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ﴾ خدا نفرمود من خودم را نشان نمي‌دهم چون تفاوت در ناحيه خدا نيست فرمود تو نمي‌بيني تو اگر بخواهي ببيني قدرت تجلي نداري قدرت نداري آن تجلي را تحمل كني به عنوان آزمون اين كوهي كه در برابر توست از اين «الف» و «لام» جبل معلوم مي‌شود يك كوهي در برابر آنها بود كه عهد حضوري داشت ﴿انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ﴾ نه الي جبل كوهي در مقابل بود و معهود حضوري بود فرمود به اين كوه نگاه كن جاي اين سؤال نيست كه چرا خدا اين امتحان را دربارهٴ خود موساي كليم انجام نداد چون اگر امتحان انجام مي‌داد ديگر موسايي نمي‌ماند همان‌طوري كه كوهي نماند مي‌گويند كوه آنچنان متلاشي شد كه اثري از او نبود خب امتحان براي جايي است كه طرف بعد از آن آزمون به يك نتيجه‌اي برسد ولي امّا اگر امتحان درباره خودش باشد مي‌گويند اين گاز را اگر شما رها كني آن منطقه را محيط را منفجر مي‌كند خب براي آزمون كه خود انسان را محل آزمايش قرار نمي‌دهند كه بالأخره يك چوبي يك چيز ديگر را آزمايش مي‌كنند مي‌گويند نه بيا آزمايش كن خب وقتي آزمايش كرد بعد وقتي معلوم شد كه سوخت از بين رفت بعد چه مي‌فهمد؟ اين امتحان درباره شخص موساي كليم قابل عمل نبود خب اگر خدا خود را يعني آن تجلي خاص را به موساي كليم مي‌تابيد آن وقت موساي كليم هم مثل يك كوه متلاشي مي‌شد و از موسي ديگر خبري نبود تا بعد افاقه پيدا كند بعد بگويد من متوجه شدم كه شهود تو ممكن نيست لذا به جبلي كه در روبه‌روي آن حضرت بود معهود حضوري بود با «الف» و «لام» اشاره كرد فرمود ﴿انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ﴾

مطلب بعدي آن است كه همان‌طوري كه رحمت الهي دو قسمت است يك رحمت رحماني كه ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾ ﴿رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ء﴾[10] و يك رحمت خاص كه فرمود ﴿فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ﴾ يا ﴿بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَحِيمٌ﴾[11] كه اين رحمت خاصه غير از آن رحمت مطلق و عام است تجلي هم همين‌طور است يك تجلي عام است كه در نهج‌البلاغه هم آمده است «الحمد لله المتجلي لخلقه بخلقه»[12] سراسر عالم تجلي حق است آيات الهي است يك تجلي خاص است كه در جريان جبل پديد آمد ﴿فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾ اين تجلي خاص است كه نظير رحمت خاصه شرايط ويژه مي‌طلبد پس آن تجلي عام هميشه بود و هست كه «الحمد لله المتجلي لخلقه بخلقه» و اين تجلي خاص است كه يك مجراي ويژه مي‌طلبد و هر كسي نمي‌تواند آن تجلي خاص را تحمل كند چه اينكه هر كسي استحقاق دريافت آن رحمت خاص كه رحمت رحيميه است نيست.

مطلب ديگر آن است كه روح ولي بدن است سرپرست بدن است گاهي اين روح منطقه ولايتش را بالكل ترك مي‌كند و ديگر معذور مي‌شود از تدبير بدن اين همان است كه موت پديد مي‌آيد يك وقت است كه به طور كل منطقه تدبير و ولايتش را ترك نمي‌كند موقتاً ترك مي‌كند يا به مرحله ضعيف مي‌رساند اين همان است كه مي‌گويند ولي از مولي عليه‌اش غيبت كرده است كما في النوم در حال خواب غيبت است نه عزل اين ولي معزول نشده ولي فعلاً بعضي از مراحل عاليه او غيبت كرده است براي موساي كليم(سلام الله عليه) نه موت بود و نه نوم يك حالت خاصي بود كه مدهوشي از آن نام برده مي‌شود نه بيهوشي گاهي مي‌بينيد عقل آدم معزول است براي اينكه اين عقل را ظل مي‌گيرد گاهي اين عقل معزول است براي اين است كه تحت الشعاع عشق واقع مي‌شود بيان ذلك اين است كه يك انسان مست كارش عاقلانه نيست و يك انسان عاشق هم كارش عاقلانه نيست منظور از اين عالقانه همين عقل متعارف رايج خود ماست اما آنجا كه يك انسان مست كار او عاقلانه نيست براي اينكه عقل او را ظل گرفته مثل اينكه ماه را گاهي ظل مي‌گيرد آفتاب را ظل مي‌گيرد و تاريك مي‌شود وقتي «انارة العقل مكسوف بطوع هوي» وقتي اين عقل را ظل گرفت حالا يا ظل شهوت يا ظل غضب قهراً شهوت يا غضب ميدان دارند انسان مست يا كار شهوي مست مي‌كند يا غضبي صرف هيچ كدامش عقلاني نيست در اينجا عقل او را ظل گرفت چون عقل او را ظل گرفت كار او عاقلانه نيست يك وقت است كه ظلي در كار نيست يك نور قوي‌تر مي‌تابد و عقل تحت الشعاع آن نور است خاصيت خودش را از دست مي‌دهد مثل اينكه گاهي ماه را ظل نمي‌گيرد ولي ما در جوار شمس قرار گرفته است تحت الشعاع شمس است آنجايي كه ماه تحت الشعاع شمس است ديگر نوري از ماه نصيب كسي نمي‌شود ماه جايي را روشن نمي‌كند هر چه را روشن مي‌كند شمس است نه قمر پس گاهي قمر در اثر خسوف و ظل گرفتگي بي‌خاصيت مي‌شود گاهي چون تحت الشعاع شمس است بي خاصيت است آنجايي كه عقل در كنار عشق قرار گرفته است ديگر كار، كار عاقلانه متعارف نيست همه كارها را عشق انجام مي‌دهد همين جريان سيدالشهداء(سلام الله عليه) كه در بحث ديروز اشاره شد از اين قبيل است همه علما و دانشمندان آن روز به سيدالشهداء(سلام الله عليه) عرض كردند نرو اين كار پر خطر است عراق نرو اين كار را عاقلانه نمي‌دانستند يعني عقل متعارف ولي بعد معلوم شد عاشقانه است يعني اين قمر عقل تحت الشعاع آن عشق است اين همان بيان نوراني امام(سلام الله عليه) است كه مرحوم كليني در جلد دوم اصول كافي ياد كرده است كه «افضل الناس من عشق العباده»[13] آنهايي كه عاقلانه عبادت مي‌كند يا «خوفا من النار» است يا «شوقاً الي الجنة» آن كه عاشقانه عبادت مي‌كند تير هم اگر از پاي او دربياورند در حال سجده متوجه نخواهد شد در محدوده عشق عقل تحت الشعاع اوست نور مي‌گيرد اما بالأخره آنچه را كه اثر دارد همه براي آن نور برتر است چنين حالتي را مي‌گويند تجلي شهودي ذات اقدس الهي موساي كليم چنين چيزي را طلب مي‌كرد آنچه در محدوده سؤال مي‌گنجد همين است آنچه در محدوده جواب است همين است منتها هر كسي به اندازه خودش بعضي از اگر قمر يك مقدار جلوتر بود فاصله شمس و قمر ميليونها كيلومتر است حالا اگر يك كمي جلوتر بود كل قمر آب مي‌شد مگر مي‌تواند در يك كره كوچك در برابر شمس به قرب شمس راه پيدا كند اين‌طور نيست كه چون فاصله طولاني دارد اين‌طور است حالا اگر زمين خود زمين اگر نزديك كره شمس بود مگر مي‌توانست تحمل كند آن هم آب مي‌شد گداخته مي‌شد نظير همين كوههاي مذاب آتشفشاني اين بايد در فاصله معين نور بگيرد اگر كسي با ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ﴾[14] خواست تماس شهودي داشته باشد آب مي‌شود لذا وجود [مبارك] ذات اقدس الهي به موساي كليم فرمود تو نمي‌تواني ببيني نه اينكه من خودم را نشان نمي‌دهم ببينيد سؤال ﴿أَرِنِي﴾ است جواب ﴿لَنْ تَرَانِي﴾ است جواب «لم اري» نفسي نيست نفرمود من خودم را نشان نمي‌دهم خب من چگونه خودم را نشان بدهم

با صد هزار جلوه برون آمده     كه من با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

او كه مخفي نماند كه در آن ناحيه كه خفايي نيست اينجاست كه خفاست ببينيد سؤال با جواب هماهنگ نيست فرمود نشان بده فرمود تو نمي‌بيني نه اينكه من نشان نمي‌دهم تو اگر بخواهي ببيني ريز ريز مي‌شوي مي‌گويي نه كوه را ببين اين آزمون درباره خود موساي كليم عملي نشده درباره آن جبل آزمون شده حالا به عنوان تبرّك يك روايتي را به بعضي از اين بحث روايي اشاره كنيم سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) يك بحث روايي خوبي دارند در جاهايي كه بحث عقلي لازم باشد ايشان براي اينكه بحثهاي فلسفي با بحثهاي تفسيري مخلوط نشود بحث تفسيري را به حد نصاب مي‌رساند پرونده تفسير آيات را مي‌بندند آن‌گاه بحثهاي فلسفي را شروع مي‌كنند كه مبادا بحثهاي فلسفي وارد بحثهاي تفسيري بشود تفسير يك طعم خاص خود را دارد بحثهاي علمي هم همين‌طور است بحثهاي اجتماعي هم همين‌طور است بحثهاي اخلاقي هم همين‌طور است چه اينكه بحثهاي فقهي هم همين‌طور است بحثهاي روايي هم همين‌طور است طعم تفسير چيز ديگر است اينكه اين بحثها را جدا مي‌كنند براي اينكه هيچ كدام مخلوط نشود ببينيم اين آيه من حيث هي آيه چه مي‌گويد آن‌گاه برداشتهايي از خارج داريم شواهد ديگر چه چيزي را تأييد مي‌كنند و آيه چه خط فكري درباره آن مسائل ارائه مي‌كند اين نظير پنج مطلب نيست كه الاول و الثاني و الثالث و الرابع انسان بحث تفسيري را اول بحث روايي را دوم اخلاقي را سوم فلسفي را چهارم نه اينها محدوده‌ها جداست مبادي جداست در خصوص اين مسئله فرمودند اين بحثهاي روايي به قدري پر مغز و عميق و مستدل و مبرهن است كه ما را از عقد يك بحث جديد به عنوان بحث فلسفي بي نياز مي‌كند لذا اين بحث روايي كه در ضمن اين آيات شده است گذشته از اينكه ساير روايات را ملاحظه مي‌فرماييد اين بحث روايي الميزان را هم حتماً ملاحظه بفرماييد چون خود اين روايات راه نشان مي‌دهند قبلاً حالا نمي‌دانم دو سه سال قبل بود يا بيشتر اين بحثهاي روايي كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيدشان باب هشتم به عنوان «باب ما جاء في الرويه» نقل مي‌كنند اين روايات را تا حدودي خوانديم روايت اول اين باب اين است كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌گذشت ديد مردي صورتش را به آسمان كرده دارد دعا مي‌كند حضرت فرمود «غض بصرك» چشمت را ببند يا ديدش را كوچك كن براي اينكه «فانك لن تراه»[15] خدا را كه نمي‌بينيد كجا را نگاه مي‌كني به طرف آسمان نگاه مي‌كني كه چه؟ خدا را ببيني يا دستت را به طرف آسمان زياد دراز نكن «فانك لن تراه» در همين روايت با چندين روايت از برهان اقامه مي‌كنند به اينكه ذات اقدس الهي قابل رويت نيست به هيچ وجه روايت پانزدهم اين باب كه زراره نقل مي‌كند اين است مي‌گويد به اينكه من به امام صادق(سلام الله عليه) عرض كرد «جعلت فداك الغشية التي كانت تصيب رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) إذا أنزل عليه الوحي»[16] آن غشيه آن مدهوشي آن چه بود يعني آنجايي كه ديگر عقل عادي كار نمي‌كند تحت الشعاع وحي قرار مي‌گيرد نه اينكه ـ معاذ‌الله ـ عقل را بيهوشي بگيرد مثل خسوف انسان مدهوش عقلش تحت شعاع وحي قرار مي‌گيرد كه ديگران كه عاقلانه عادي فكر مي‌كنند اين كار را روا نمي‌دانند زراره به امام صادق(سلام الله عليه) عرض كرد آن حالتي كه به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دست مي‌داد هنگام نزول وحي آن چه بود حضرت فرمود اين هميشه نبود «ذاك إذا لم يكن بينه و بين الله أحد» جبرئيل(سلام الله عليه) يا فرشته ديگري(سلام الله عليه) واسطه نبودند آنجا اين حالت به پيغمبر دست مي‌داد «ذاك إذا لم يكن بينه و بين الله أحد ذاك إذا تجلي الله له قال ثم قال تلك النبوة يا زرارة و أقبل بتخشع»[17] خودش حضرت هم ديگر حالش عوض شد در آن حالت فرمود آن نبوت است مقام شامخ نبوت است كه بين وجود مبارك پيغمبر و ذات اقدس الهي احدي واسطه نيست در شرح آن آيه كه ﴿وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾[18] اشاره شد به اينكه معناي اينكه بين خدا و بين آن بشر هيچ كسي واسطه نيست يعني غير از خود آن بشر كسي واسطه نيست وگرنه نه بدون واسطه محال است براي اينكه خود اين بشر به اندازه خودش آن ذات غير متناهي را مي‌بيند خودش به هر تقديري كه باشد حجاب است روايت ديگري كه مرحوم صدوق نقل كرده است روايت بيستم اين باب است مرحوم صدوق مي‌گويد كه ابي بصير نقل مي‌كند ابي‌بصير مستحضريد نابيناست اين نابيناها را مي‌گفتند ابو بصير اين كسي كه البته وجود مبارك امام باقر(سلام الله عليه) و امام صادق پيشنهاد دادند كه مي‌خواهي بينا بشوي به كرامت آن حضرت بينا شده است فرمودند به اينكه مصلحت تو در اين است كه فعلاً نابينا باشي بالأخره ابي بصير كور است راوي اين روايت ابي بصير كور است و وجود مبارك امام صادق با ابي بصير كور دارد سخن مي‌گويد اين ابي بصير نابينا به امام صادق(سلام الله عليه) عرض كرد كه « أخبرني عن الله عز و جل هل يراه المؤمنون يوم القيامة» آيا ذات اقدس الهي را مؤمنين در قيامت مي‌بينند «قال نعم» بله خدا را مؤمنين در قيامت مي‌بينند بعد فرمود «و قد رأوه قبل يوم القيامة» به ابي بصير فرمود كه خداوند را مؤمنين قبل از قيامت هم ديده‌اند ابي بصير عرض كرد «متي» چه وقت مؤمنين خدا را قبل از قيامت ديده‌اند «قال [(عليه السلام)] حين قال لهم ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾» در عالم ذريه و اخذ ميثاق آنجا كه ذات اقدس اله به اينها فرمود ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ آنها گفتند بليٰ با چشم باطن ذات اقدس الهي را ديدند «ثم سكت ساعة» يك لحظه‌اي وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) ساكت شد «ثم قال» دوباره امام صادق(سلام الله عليه) فرمود: «و إن المؤمنين ليرونه في الدنيا قبل يوم القيامة» فرمود مؤمنين واقعي در دنيا قبل از قيامت ذات اقدس الهي را مي‌بينند بعد به همين ابي بصير نابيناي كور فرمود «ألست تراه في وقتك هذا» آيا الآن خدا را نمي‌بيني؟ خب البته اين به عنايت وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) است پرده از قلب او برمي‌دارد قلبي كه توان شهود الهي را ندارد به مقدار خود حالا مشاهده مي‌كند به همين ابي بصير كور مي‌گويد مگر الآن خدا را نمي‌بيني «الست تراه في وقتك هذا» آن‌گاه «قال أبو بصير فقلت له جعلت فداك فأحدث بهذا عنك» اجازه مي‌دهيد من اين حديث را از طرف شما نقل كنم؟ فقال لا؟ اين حديث را براي همه كه نمي‌تواني نقل بكني «فقال لا فإنك إذا حدثت به فأنكره منكر جاهل بمعنى ما تقوله ثم قدّر أن ذلك تشبيه كفر» اين طرزي كه تو بخواهي براي توده مردم نقل بكني آنها كه از ديدن غير از رويت چشم ظاهر چيزي را متوجه نيستند كه ديگر نمي‌دانند كه رويت چشم ظاهر منظور نيست رويت رأي حصولي و مفهومي و ماهوي منظور نيست آن شهود قلبي است همان كه وجود مبارك حضرت امير فرمود: «لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان»[19] آنها يا ما را تكذيب مي‌كنند يا ظاهر اين حرف را باور مي‌كنند هر دوي آن محذور دارد «و ليست الرؤية بالقلب كالرؤية بالعين» رويت با جان و دل كه شبيه رويت با چشم نيست «تعالى الله عما يصفه المشبهون و الملحدون»[20] مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در پايان بحث رويت بعد از نقل 22 روايت توضيحي مي‌دهند بعد مي‌فرمايد «و الأخبار التي رويت في هذا المعنى و أخرجها مشايخنا رضي الله عنهم في مصنفاتهم عندي صحيحة» آن رواياتي كه در لقاء الله وارد شده است يعني در رويت قلبي خدا وارد شده است همه آن روايات پيش من صحيح است «و إنما تركت إيرادها في هذا الباب خشية أن يقرأها جاهل بمعانيها فيكذّب بها فيكفر بالله عزوجل و هو لا يعلم» من آن روايات را عمداً نقل نكردم با اينكه 22 روايت از اين سنخ روايات را نقل كرده است اما نه به آن ظهوري كه روايتهاي متروك دارد فرمود ما آن روايات را كه همه‌اش نزد من صحيح است آنها را نقل نكردم براي اينكه مبادا كسي يا اينها را انكار بكند كه خب يك محذور دارد يا ـ معاذ‌الله ـ ظاهرش را بگيرد بشود مجسمه و مشبهه محذور ديگري دارد بعد فرمود «و الأخبار التي ذكرها أحمد بن محمد بن عيسى في نوادره» يك، «و التي أوردها محمد بن أحمد بن يحيى في جامعه في معنى الرؤية» دو، همه اين رواياتي كه در اين دو جامعه آمده «صحيحة لا يردها إلا مكذب بالحق أو جاهل به و ألفاظها ألفاظ القرآن» منتها «و لكل خبر منها معنى ينفي التشبيه و التعطيل و يثبت التوحيد و قد أمرنا الأئمة(صلوات الله عليهم) أن لا نكلم الناس إلا علي قدر عقولهم»[21]

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1] انعام/سوره6، آیه103.
[2] شوری/سوره42، آیه11.
[3] شوری/سوره42، آیه11.
[4] نحل/سوره16، آیه74.
[5] نحل/سوره16، آیه60.
[6] ـ توحيد شيخ صدوق، ص151.
[7] ـ كافي، ج1، ص134.
[8] بقره/سوره2، آیه125.
[9] حجر/سوره15، آیه29.
[10] اعراف/سوره7، آیه156.
[11] توبه/سوره9، آیه128.
[12] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 108.
[13] ـ كافي، ج2، ص83.
[14] نور/سوره24، آیه35.
[15] ـ توحيد صدوق، ص107.
[16] ـ توحيد شيخ صدوق، ص115.
[17] ـ توحيد شيخ صدوق، ص115.
[18] شوری/سوره42، آیه51.
[19] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 179.
[20] ـ توحيد شيخ صدوق، ص117.
[21] ـ توحيد شيخ صدوق، صفحات 119 ـ 120.