درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

77/12/03

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه142 و 143

 

﴿وَوَاعَدْنَا مُوسَي ثَلاَثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَقَالَ مُوسَي لْأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلاَتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ﴾ ﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَي لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ﴾

 

در جريان مواعده آن‌طوري كه قرطبي در جامع الاحكام نقل مي‌كند مي‌گويد كه صحابه تاريخ را روي شبها تنظيم مي‌كردند ولي عجم تاريخ را روي روز آن‌گاه مي‌گويد تاريخي كه محور آن شمس است براي منافع مردم است تاريخي كه محور او قمر است براي مناسك مردم است اين سخن ناصواب است براي اينكه شمس و قمر هر دو آيه‌اي از آيات الهي‌اند مسخّر هر دو خداست مقدّر هر دو خداست اگر شمس جرياني دارد مجري‌اش خداست چه اينكه اگر قمر منازلي دارد راهنما و هادي‌اش خداست و در قرآن كريم هم براي روز برنامه‌هاي فراواني است هم براي شب آنجا كه جريان روزها را مطرح مي‌كند بدل هدي را مطرح مي‌كنند و مانند آن سخن از ايام است ﴿ثَلاثَةِ أَيّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ﴾[1] و آنجا كه سخن از ظهور قدرت خداست باز ايام الله است ﴿ذَكِّرْهُم بِأَيَّامِ اللَّهِ﴾[2] حالا تا فيض چه باشد گاهي در شب فيض را انسان بهتر مي‌گيرد نظير ليله قدر نزول وحي نزول قرآن حالتي كه انسان شب‌زنده‌دار در تحجد دارد و مانند آن گاهي سخن از قدرت و اقتدار و شكوه و جلال است از او به يوم ياد مي‌شود آنجا جاي شب نيست آنجا جاي روز است ذكرهم بليالي الله نيست ﴿ذَكِّرْهُم بِأَيَّامِ اللَّهِ﴾ است آن شكوه الهي شب جلوه مي‌كند و مي‌شود روز روز جلوه كند مي‌شود شب آن حالت خضوع و گرايش و انجذاب الي الله روز جلوه كند مي‌شود شب، شب جلوه كند مي‌شود شب آنجا كه سخن از آرامش و آسايش و رفاه به طرف الهي و انقطاع الي الله است با ليل مناسب است و آنجايي كه شكوه هست و جلال است و قدرت است و ظهور است آنجا روز است بنابراين اين سخن جناب قرطبي ناصواب است عرب و عجم ندارد.

مطلب ديگر اينكه باز قرطبي از مالك نقل مي‌كند كه مالك مي‌گويد علماي بلد ما اين‌چنين‌اند با دنيا مخالط‌اند با مردم مخالط‌اند حشر و نشر دارند همين كه سنشان به اربعين رسيد عزلت را انتخاب مي‌كنند سخن جناب مالك طبق نقل قرطبي در جامع الاحكام خودش اين است مي‌گويد «ادركت اهل العلم ببلدنا» من ديدم علماي شهر ما روششان اين است كه «يطلبون الدنيا و يخالطون الناس حتي ياتي لاحدهم اربعون سنة» وقتي علماي شهر ما سنشان به چهل سالگي مي‌رسيد «فاذا اتت عليهم اعتزلوا عن الناس» اين روش هم ناصواب است براي اينكه اعتزال از دنيا چيز بسيار خوبي است چه قبل از اربعين چه بعد از اربعين مخصوصاً بعد الاربعين اعتزال عن الناس چيز بسيار بدي است چه قبل الاربعين چه بعد الاربعين از مردم از جامعه از امت اسلامي انسان معتزل بشود وظيفه را ترك كرده است آنچه مهم است اعتزال از دنياست كه آن فضيلت است نه اعتزال از جامعه گاهي بين فضيلت و رذيلت اشتباه مي‌شود عاطفه چيز بسيار خوبي است ضعف نفس چيز بسيار بدي است گاهي آن بد با اين خوب اشتباه مي‌شود گاهي انسان براي اينكه خود را قانع كند كه عطوف است و اهل عاطفه است و مهربان است مي‌گويد من هرگز نمي‌توانم ببينم وقتي مرغي را سر مي‌برند آنجا حضور داشته باشم يا گوسفندي را ذبح مي‌كنند در قرباني حضور داشته باشم اين يك ضعف نفس است اينكه عاطفه نيست اما همين شخص مي‌بينيد از كنار فقرا به سرعت مي‌گذرد خب اگر عطوفي چرا آنجا نمي‌آرمي اگر نمي‌تواني يك گوسفندي را در مذبحش ببيني يا يك شتري را در منحرش ببيني آن روي ضعف نفس است اين كار كار مستحب است بالأخره يا واجب است يا مستحب اين قرباني چطور مي‌شود انسان با واجب هماهنگ نباشد اذحيه و مستحبات روز اذحيه موافق نباشد اين كه گفتند كارد را به دست خودت بگير بسم الله را بگو اين دعاي قرباني را بخوان «ان الله سبحانه و تعالي يحب اطعام الطعام و اراقة الدماء»[3] اين است اين كمال او هم به اين ست كه در مسير اصلي قرار بگيرد بنابراين گاهي انسان آن رذيلت را با فضيلت اشتباه مي‌كند اولاً كسي شغل و حرفه‌اش را سلاّخي قرار بدهد اين از شغلهاي مكروه است البته نه گوشت‌فروشي آنكه مكروه است قصابي به معاني گوشت فروشي نيست آنكه مكروه است آن است كه انسان در آن كشتارگاه حرفه و پيشه‌اش كشتار باشد خب اين البته قساوت مي‌آورد اما در قرباني كه گفتند واجب است يا در روز اذحيه متعارف در ساير بلاد مستحب است و آن دعا خواندن هم راجح است اينها را اگر كسي نكند كه اين عطوف نيست بنابراين اعتزال از دنيا چيز بسيار خوبي است براي اينكه ما او را رها نكنيم او ما را رها مي‌كند اما بعد از سلب حيثيت اين‌چنين نيست كه او ما را تا آخر داشته باشد همراه ما باشد اين‌چنين نيست و اين‌طور هم نيست كه دنيا اهلش را تا آخرين مرحله دوستانه وداع كند اين هم نيست اين دوتا كار را هرگز نمي‌كند رها نكند نيست دوستانه رها بكند هم نيست حتماً رها مي‌كند يك بعد از آبروريزي رها مي‌كند اين كار دنياست فرمود: «اوصيكم بالرّفض لهذه الدنيا التاركة لكم و ان لم تحبوا تركها»[4] اين در بيانات حضرت است و معمولاً در خطبه‌هاي حضرت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌خواندند اين هم آدم را تنها مي‌گذارد هم بعد از سلب حيثيت تنها مي‌گذارد اين خاصيت دنياست اما خلق دنيا جامعه و امت اسلامي اينها بندگان خدا هستند و نافع‌ترين به حال اينها محبوب‌ترين انسانهاست آنهگاه انسان براي اينكه ببيند اهل دنياست يا اهل خدمت است از اقبال و ادبار مردم هيچ طرفي نمي‌بندند آمدند له‌الشكر نيامدند له‌الشكر اگر از اقبال مردم بهره‌اي برد و لذت برد و از ادبار مردم گله كرد معلوم مي‌شود اين دنياطلب است نه خدوم خب بنابراين اين روشي كه در تفسير قرطبي از مالك نقل شده كه علماي بلد ما اين كار را مي‌كردند چنين كار ممدوحي نيست البته انسان وقتي سنش به چهل رسيد بيش از گذشته بكوشد كه دنيا را ترك كند اين فضيلت است نه جامعه را و خلق خدا را.

مطلب بعدي آن است كه در همين آيهٴ 142 ذات اقدس الهي نقل كرد كه موساي كليم در هنگام رفتن به ميقات و ميعاد برادرش هارون(سلام الله عليه) را جانشين خود قرار داد ﴿قَالَ مُوسَي لْأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلاَتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ﴾ اينجا باز قرطبي در جامع الاحكام خودش نقل مي‌كد كه صحيح مسلم اين حديث را نقل كرد كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در جريان اينكه به جنگ مي‌رفتند و حضرت امير را به همراه نبرد و حضرت امير مايل بود كه در جوار حضرت باشد پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود كه «اما ترضي ان تكون مني بمنزلة هارون من موسي»[5] آيا راضي نيستي كه تو نسبت به من مثل هارون نسبت به موسي باشي جانشين من باش اينجا باش در بعضي موارد دارد كه «ان المدينة لا تصلح ا لا بي أو بك»[6] در شرايط كنوني مدينه را يا من بايد نگه بدارم يا تو و من چون عازم سفرم در جريان جنگ شركت مي‌كنم تنها كسي كه شايسته است مدينه را حفظ بكند تويي خب البته اين را فريقين نقل كردند حديث استخلاف را لكن آن تندرويهايي را كه در تفسير قرطبي هست آن نارواست البته تندروي از هر كه باشد نارواست ايشان مي‌گويد كه دو گروه تندرو آمدند درباره اين حديث استخلاف بهره مثلاً ناروا بردند يكي كساني كه صحابه را تكفير كردند گفتند اينها حق علي‌بن‌ابي‌طالب(سلام الله عليه) را تضييع كردند اين روافض و اماميه و ساير فرق شيعه «كفروا الصحابة» به اينكه اينها حق حضرت امير را تضييع كردند از طرفي ديگر عده‌اي ـ معاذ‌الله ـ حضرت امير(سلام الله عليه) را تكفير كردند كه چرا قيام نكردي و حق خودت را نگرفتي بعد خودش هم در رديف همان مفرطان و مفرّطان شيعه را تكفير مي‌كند كه «لا شك في كفرهم و كفر من وافقهم في مقالهم» و امثال ذلك اين تعبيرات مي‌بينيد هميشه فتنه‌برانگيز است خب يك اختلاف علمي است يك اختلاف كلامي است آن‌گاه استدلال ايشان اين است كه اين استخلاف دليل بر اين نيست كه علي‌بن‌ابي‌طالب(سلام الله عليه) خليفه بعد از رسول هم هست براي اينكه اين را در زمان حيات خود استخلاف كرد استخلاف در زمان حيات به منزله وكالت است كه با مرگ موكل از يك سو، با عزل وكيل از سوي ديگر اين وكالت رخت برمي‌بندد خب حالا به چه دليل اين جريان استخلاف «انت مني بمنزله هارون من موسي»[7] دليل است بر خلافت علي‌بن‌ابي‌طالب(سلام الله عليه) نسبت به پيغمبر بعد الموت هذا اولاً بعد هم جريان ابن ام مكتوم را بازگو مي‌كند كه در يكي از اين سفرها پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ابن ام مكتوم را در مدينه به جاي خود نشاند و خب چطور شما درباره او نمي‌گوييد كه چرا ابن مكتوم را بعد از پيغمبر خليفه نكردند اصل مطلب علمي را نبايد با تندروي مفرطانه و مفرّطان مخلوط كرد يك، ثانياً جريان استخلاف آن است كه فرمود: «انت مني بمنزلة هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي» اين حديث نوراني كه فريقين نقل كردند از معصوم صادر شده است پس حجيتش يقيني است اين يك، عموم منزله اقتضا مي‌كند كه علي‌بن‌ابي‌طالب نسبت به پيغمبر در جميع منازل به منزله هارون نسبت به موسي(سلام الله عليهما) باشد دو، خصوص نبوت را استثنا كرده است بقيه محفوظ است ديگر بقيه طبق عموم منزله محفوظ است در جريان ابن ام مكتوم يك استنابه موقت بود درباره‌ام مكتوم هم كه نفرمود «انت مني بمنزله هارون من موسي» اين مقدار كوتاه براي نقد سخنان قرطبي در جامع الاحكام كافي است حالا بحثهايي اگر مربوط به جريان استخلاف باشد و فرصت هم مناسب باشد به خواست خدا در نوبتهاي بعد بازگو مي‌شود.

‌پرسش ...

پاسخ: خب حالا اينكه نقشي ندارد حالا اين در مسئله شخصيت حقوقي و كمالات مطرح است.

مطالبي كه مربوط به بحثهاي رويت است كه بعضي از آنها بازگو شد يكي‌اش اين است كه قبلاً بيان شد كه فنا به معناي نابودي نيست كه اگر گفته شد سالك فاني مي‌شود نه يعني نابود مي‌شود خب نابودي كه نقص است اين چه كمالي است در حالي كه فنا از عالي‌ترين مراحل سير و سلوك است اين يك، دوم اينكه فنا فناي شهودي است نه وجودي يعني اصلاً خود را نمي‌بيند غير خدا را هم نمي‌بيند حالا يا آثار مرحله ضعيفه‌اش اين است تا برسيم به مرحله قوي و اقوي آثار غير خدا را در آثار الهي فاني مي‌بيند يك، اين ضعيف‌ترين مرحله‌اش بعد افعال غير خدا را فاني در فعل الهي مي‌بيند دو، توحيد فعل هم غير از توحيد افعالي است توحيد فعل را قاعده الواحد به عهده مي‌گيرد توحيد افعالي معنايش اين است كه افعال همه فاني در فعل خداي سبحان است آن يك باب ديگري است اين يك باب ديگري است توحيد افعالي چيزي است توحيد فعل چيز ديگر است سوم توحيد فناي اوصاف است كه وصف هر موصوفي را فاني در صفات الهي مي‌بيند چهارم فناي ذاتي است كه هر ذاتي را فاني در ذات حق مي‌بيند نه فناي ذاتي يعني ذات خودش مي‌شود نابود فناي ذاتي يعني شهود فناي جميع ذوات في ذاته تعالي خب حالا مرحله پنجم اگر همه ذوات را در ذات ذات اقدس الهي فاني ديد ذات اقدس الهي را مشاهده مي‌كند اينجاست كه احدي را نمي‌بيند حتي خودش را نمي‌بيند يك، قبلاً مثلث است بعد مثني است بعد مي‌شود موحد مرحله اول مثلث است مي‌گويد من خدا را مشاهده مي‌كنم بعد خود را نمي‌بيند عارف خود را نمي‌بيند اين شاهد خود را نمي‌بيند فقط شهود و مشهود را مي‌نگرد خدا را مشاهده مي‌كند و مي‌داند كه خدا را مشاهده مي‌كند اين مرحله مرحله تثنيه است اين است كه مرحوم بوعلي فرمود «من آثر العرفان بالعرفان فقد قال بالثاني» اينجاست كه گرفتار ثنويت است كه اين ثنويت در مسائل سير و سلوك به نوبه خود يك وثنيت است به فرمايش ايشان اگر كسي عارفي خود را كه نمي‌بيند به عرفانش دل ببندد ديگر موحد نيست عرفان را شهود را معرفةالله را اگر براي معرفةالله بخواهد مشرك است «من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثاني» بلكه عرفان را بايد براي معروف بخواهد از آن به بعد ديگر مي‌شود موحد نه عارف را ‌مي‌بيند نه عرفان را مي‌بيند فقط معروف را مي‌نگرد معروف را هم باز به اندازه ذات خود مي‌نگرد و آنجا چون تبعيض‌پذير نيست باز مشكل اول برمي‌گردد يك وقت است كه انسان مي‌گويد من در درياي بيكران به اندازه خودم غوص كردم واقعاً دريا تقسيم‌پذير است تجزيه‌پذير است تفكيك‌پذير است مي‌شود گفت تا اينجاي دريا را رفت بقيه را نرفت ولي اگر يك چيزي بسيط الحقيقه شد آيا آنجا هم همين حرف راه دارد؟ مي‌شود گفت در كنه ذات به اندازه خودم در كنه ذات به اندازه وجود خودش اين است كه آن محدوده اصلاً راه نيست چند تا روايت است كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در بخش پاياني .... (انتهاي نوار)

 


[1] بقره/سوره2، آیه196.
[2] ابراهیم/سوره14، آیه5.
[3] ـ كافي، ج4، ص51.
[4] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 99.
[5] ـ بحار الانوار، ج2، ص226.
[6] ـ بحار الانوار، ج31، ص413.
[7] ـ بحار الانوار، ج31، ص414.