77/11/20
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه 138 تا 142
﴿وَجاوَزْنا بِبَني إِسْرائيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلي قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلي أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسَي اجْعَلْ لَنا إِلهًا كَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ﴾ ﴿إِنَّ هؤُلاءِ متبّر ما هُمْ فيهِ وَباطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾ ﴿قالَ أَ غَيْرَ اللّهِ أَبْغيكُمْ إِلهًا وَهُوَفَضَّلَكُمْ عَلَي الْعالَمينَ﴾ ﴿وَإِذْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُقَتِّلُونَ أَبْناءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَفي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظيمٌ﴾ ﴿وَواعَدْنا مُوسي ثَلاثينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعينَ لَيْلَةً وَقالَ مُوسي ِلأَخيهِ هارُونَ اخْلُفْني في قَوْمي وَأَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ﴾
در جريان عبور از دريا برخي از مفسرين مثل مرحوم امينالاسلام نظرشان اين است كه اين بحر همان رود نيل است در تفسير آلوسي آمده است كه آنچه را كه امينالاسلام صاحب مجمعالبيان گفت كه بحر همان يم هست و نيل مصر است نظير آنچه كه صاحب البحر المحيط صاحب تفسير البحر المحيط گفته است اين خطاست بلكه منظور از اين بحر همان بحر قلزم هست و اين غير از جريان نيل مصر است آنچه را كه ميتوان گفت اين است كه اگر دليل نقلي معتبري دلالت بكند بر اينكه اين بحر غير از آن يم هست خب آن نقل تاريخي معتبر هست لكن از نظر سير آيات قرآني محتمل است همان فرمايش امينالاسلام و صاحب البحر المحيط آن هم درست باشد براي اينكه اين تعبير ﴿وَجاوَزْنا بِبَني إِسْرائيلَ الْبَحْرَ﴾ كه در آيه محل بحث سورهٴ مباركهٴ «اعراف» آمد مشابهش در سورهٴ «يونس» هست كه به دنبالش جريان غرق فرعون را ياد ميكند آيه نود سورهٴ مباركهٴ «يونس» اين است ﴿وَجاوَزْنا بِبَني إِسْرائيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَجُنُودُهُ بَغْيًا وَعَدْوًا حَتّي إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ﴾ معلوم ميشود كه اين بحري كه خدا ميفرمايد ما بنياسرائيل را از اين بحر عبور داديم همان يمّي است كه فرعون در او غرق شده است ﴿فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ﴾ چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «طه» هم مشابه اين تعبير آمده است آيه 77 به بعد سورهٴ مباركهٴ «طه» اين است كه ﴿وَلَقَدْ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَسْرِ بِعِبادي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَريقًا فِي الْبَحْرِ يَبَسًا لا تَخافُ دَرَكًا وَلا تَخْشي٭ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ﴾ بنابراين احتمالي كه صاحب مجمع البيان داد و صاحب البحرالمحيط هم ارائه كرد كه منظور از اين بحر همان يم و رود نيل باشد اين محتمل هست البته اگر دليل عقلي دليل نقلي و تاريخي تام ارائه بشود خب آن متبع است.
پرسش...
پاسخ: چون اين بحر را هم يم گفتند همين جريان در همين جريان موساي كليم گاهي به يم تعبير شده است گاهي به بحر تعبير شده است همين آيات سورهٴ مباركهٴ «يونس» و آيات سورهٴ مباركهٴ «طه» شاهد است كه آن يم را بحر گفتند البته بحر را يم ميگويند آن مباحثي كه بعضي از آقايان زحمت كشيدند و در بحث ديروز خوانديم همين بود ديگر كه يم داراي چندين معناست يكي مطلق بحر است كه صحاح جوهري داشت يكي «البحر الذي لايدرك قعره» بود يكي «لجة البحر» بود و مانند آن.
مطلب بعدي اين است كه اين ﴿جَاوَزْنَا﴾ و خود جاوز به معناي عبور هست لكن وقتي با باي تعديه به كار رفت به معني عبور دادن است مثل اينكه ذهب يعني رفت وقتي گفته ذهب بزيد يعني برد نه رفت كار اذهب را ميكند اين باي تعديه معنايش آن است كه اين معناي ذهاب را به آن مجرور منتقل ميكند پس ذهب يعني رفت ذهب بزيد يعني برد ذهبت به يعني او را روانه كردند او را بردند مثل اذهبته اينجا هم ﴿جَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ يعني بنياسرائيل را عبور داديم نه عبور كرديم در جريان موسي و همراهش براي رسيدن به خضر (سلام الله عليهم) آنجا فرمود كه ﴿فَلَمَّا جَاوَزَا﴾[1] به رفيق ﴿قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا﴾ وقتي از دريا گذشتند يا از آن منطقه عبور كردند پس جاوز يعني جاز يعني عبور كرد اما ﴿جَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ كه باء به معناي تعديه باشد يعني بنياسرائيل را عبور داديم.
مطلب بعدي اين است كه اين عكوف كه ملازمت را تكريم باشد براي غالب بتپرستها بود و قرآن وقتي از بتپرستها ياد ميكند ميفرمايد اينها در برابر بتهايشان عاكفاند معتكفاند موحدين در مسجد معتكفاند آنها در برابر بتها معتكفاند چه اينكه ذات اقدس الهي به ابراهيم و اسماعيل (سلام الله عليهما) هم فرمود: ﴿طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ﴾[2] خب آنها هم عكوف دارند آيه 71 سورهٴ مباركهٴ «شعرا» اين است كه ﴿قَالُوا﴾ وقتي كه ابراهيم خليل (سلام الله عليه) به بتپرستهاي عصرش فرمود كه چرا اينها را عبادت ميكنيد؟ ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا تَعْبُدُونَ﴾[3] آنها در پاسخ خليل خدا (سلام الله عليه) اينچنين گفتند: ﴿قَالُوا نَعْبُدُ أَصْنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِينَ﴾ ما مستمراً در برابر اين بتها عكوف داريم مثل اينكه جريان سامري هم با عكوف آميخته بود در سورهٴ مباركهٴ «طه» وجود مبارك موسي (سلام الله عليه) به سامري چنين فرمود آيه 97 سورهٴ «طه» اين است كه وجود مبارك موساي كليم (سلام الله عليه) به سامري فرمود: ﴿قَالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَيَاةِ أَن تَقُولَ لاَ مِسَاسَ وَإِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَّن تُخْلَفَهُ وَانظُرْ إِلَي إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً﴾ پس آن ملازمت آميخته با احترام را ميگويند عكوف و اعتكاف و اين بنياسرائيل درباره بتها يك چنين حالتي را داشتند و خصوص مسئله گاو هم براي آنها مطرح بود ﴿وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ﴾[4] حالا يا براي اينكه مصريهاي سابق گاوپرست بودند چه اينكه در جريان ذبح بقره در سورهٴ مباركهٴ «بقره» هم تأييداتي بود يا از جريان آن بتي كه در همين آيات سورهٴ «اعراف» به آن اشاره شده آن گاو بود كه سامري از اين فرصت استفاده كرد يا نه از جريان سامري به بعد كه ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَّهُ خُوَارٌ﴾[5] البته كاري كه سامري كرده است نشان ميدهد كه علاقه خاصي آنها به گاو داشتند يا به خود گاو يا به مجسمه گاو از اين جهت اينها نسبت به خصوص گاو خضوع بيشتري داشتند.
پرسش...
پاسخ: معمولاً اين جهل است كه به حس نزديكترند هر چه كه به حس نزديكتر باشد خب بشر عادي ميپذيرد يك چيزي كه غيب باشد پذيرش و دركش كار آساني نيست لذا ذات اقدس الهي وقتي از مؤمنين ياد ميكند ميفرمايد مردان باتقوا و مؤمن كسانياند كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[6] ايمان به غيب يك معرفتشناسي پيشين لازم است يعني انسان بايد بداند كه موجود دو قسم است يا محسوس است يا معقول يا مادي است يا مجرد يا غيب است يا شهادت معيار شناخت هم عقل است و قلب و حس، حس كه حالا خواه حس مسلح خواه غير مسلح در محدوده امور تجربي است بالاتر از او عقل است كه تحكيم دارد بالاتر از او قلب است كه عارف دارد و بالاترين درجه فؤاد را هم انبيا و اوليا دارند كه اهل شهودند يك، و شهودشان هم با عصمت آميخته است دو، خب آنهايي كه شاهدان معصوماند توان آن را دارند كه حرفهايشان را معقول كنند آنچه را كه يافتند اين را برهاني كردند در قرآن كريم براهيني كه نقل شده است اين ترجمه آن مشهودات معصومانه انبياست ديگر يعني آنچه را كه مشاهده كردند كه متن خارج است و شهودشان هم معصومانه است توان آن را دارند كه به صورت علم حصولي برهاني كنند خب.
فرمود: ﴿وَجاوَزْنا بِبَني إِسْرائيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلي قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلي أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسَي اجْعَلْ لَنا إِلهًا كَما لَهُمْ آلِهَةٌ﴾ از اينجا مطلبي كه احياناً بعضي از ماديين مثل ماركسيستها و مانند آن ميگويند كه خدا مخلوق جهل بشر است معلوم ميشود اينها اين حرف را از كجا گرفتند اينها نه آن ايمان را داشتند كه بفهمند انبيا چه گفتند نه آن فحص و تتبع عقلي و تفسيري را داشتند كه رهآورد انبيا را بررسي كنند اينها سري به مراكز عبادي وثنيون آن روز زدند ديدند كه اينها به چيزهايي معتقدند و آنها را ميپرستند بعد هم بررسي كردند ديدند كه اين آلهه ساخته خود اينهاست آنگاه خيال كردند كه ذات اقدس الهي هم مخلوق جهل بشر است يعني بشر وقتي براي اشياء يك عللي جستجو كرد و علتي نيافت ميگويد خدا اين كار را كرده اينچنين باورشان بود پندارشان بود كه بشر عهد حجر بشر اولي گرفتار داستان و خرافه و افسانه و اسطوره بود بعد داستان دين مطرح شد بعد داستان فلسفه مطرح شد بعد داستان علم و آخرين حرف را امروز علم دارد ميزند كه بشر الآن مرحله چهارم را طي ميكند غافل از اينكه توحيد و خداپرستي اول و وسط و آخر بشريت را تأمين كرده و ميكند و اولين حرف را همين توحيد ميزند بالأخره بشر حاجت خود و ديگران را احساس ميكند فطرتاً به جايي سر سپرده است و دل ميسپارد كه دو فضيلت را دارد يكي اينكه بينياز است يكي اينكه توان رفع نياز هر نيازمندي را هم دارد و آن خداست و هرگز علم به جاي فلسفه نمينشيند فلسفه هم به جاي دين نمينشيند دين هم به جاي اسطوره نمينشيند دين آمده به اسطوره و افسانه خاتمه داد و راههاي عقلي را هم شكوفا كرد كه «و يثيروا لهم دفائن العقول»[7] و راههاي كشف و شهود را هم تصديح كرد اصلاح كرد فرمود خيالاتي كه براي شما روشن ميشود اوصاف نفساني خودتان را ميبينيد به حساب كشف و شهود نياوريد آنچه را هم كه شياطين در ذهن شما ترسيم ميكند بعد تقويت ميكند بعد به مرحله شهود ميرساند آن را به حساب عرفان نياوريد و آنچه را كه نفسانيات شماست يا بافتههاي ديگران است اينها حسابش جداست اگر به مثال منفصل رابطه پيدا كرديد اين دالان ورودي كشف و شهود است خلاصه بعد هم بايد به كشف و شهود معصوم بسنجيم خب آنچه را كه اينها ميگفتند دين اعتقاد به خدا و اعتقاد به غيب مخلوق بشر است از همين وثنيين گرفتند وثنيين براي خودشان خدايي ميساختند ﴿اجْعَلْ لَنَا إِلهاً﴾ اگر يك رهبري داشتند يا بزرگي در بينشان بود از او ميخواستند وگرنه خودشان ميساختند همين جريان اينكه شما هم خدا ميخواهيد هم خرما يك مثلي است معروف كه از عرب از تازيها به فارسيها رسيده است كه گروهي از اعراب خرمايي را به صورت يك بتي درآوردند و تكريم ميكردند و ميپرستيدند وقتي هم كه سال نياورشان بود و به گراني افتادند و گرسنه شدند همان را خوردند اينكه ميگويند هم خدا ميخواهي هم خرما از همان ريشه مثال عربي نشأت گرفته خب چنين خدايي هم مجعول اينها خواهد بود مثل اينكه ماركسيستها وقتي كه سري به مساجد ميزدند و دينهاي سكولار را ميديدند ميگفتند اصلاً دين كاري به سياست ندارد آنها را ميديدند ميگفتند دين افيون است وگرنه ماركس و انگلس اين طور نبود كه قرآن را ديده باشند قرآن فهميده باشند نهجالبلاغه را شنيده باشند علي (صلوات الله و سلام الله عليه) را درك كرده باشند آيات جهاد را شنيده باشند اينها نبود كه سري به مسجدها زدند ديدند كه همه خاموشاند يك كسي هم روي منبر چيزهايي ميگويد يك عدهاي هم خوابيدند و حركتي هم از اين نوع مسجد برنميخيزد ميگفتند دين افيون جامعه است بعضيها را هم ديدند گفتند هر كس قبل از ظهور حضرت قيام بكند شكست ميخورد هر قيامي هم محكوم است آنها را هم ديدند گفتند دين افيون جامعه است مخدر است اما وقتي امام را ببينند بگويند اين كيست تازه سمينارها گذاشتند بفهمند اسلام چه چيزي هست كم كم گفتند اسلام چه چيزي هست شيعه چه چيزي هست عترت چه چيزي هست قرآن چه چيزي هست نهجالبلاغه چه چيزي هست بسياري از اينها اصلاً نشنيده بودند حرفها را خب بنابراين وقتي شما امام را مطرح ميكنيد دهه فجر را مطرح ميكنيد ميبينيد نه همان طوري كه اين نظام با هر افيون و مواد مخدري مبارزه ميكند قرآن و نهجالبلاغه هم با هر فكر سكولاري مبارزه ميكند آن هم مواد مخدر است يعني آن كه ميگويد دين از سياست جداست آن كه ميگويد ماييم و امام زمان بايد خودش اصلاح بكند اين همان مواد مخدري است كه ديگران پنداشتند و قرآن و نهجالبلاغه با او مبارزه ميكند پس دين مجعول همان وثنيت است و خدايي كه انبيا معرفي كردند ﴿جاعل السمٰوات والارض﴾ است ﴿جاعل الظلمات والنور﴾ است ﴿خالق السمٰوات والارض﴾ است او جاعل است نه مجعول خالق است نه مخلوق وقتي به اسرائيليها سر ميزنند بله ميگويند يك چنين چيزي مجعول است دين مجعول بشر است بشر وقتي جاهل بود براي خودش يك بهانهاي ميتراشيد ميگفت خدا اين كار را كرده ﴿يا مُوسَي اجْعَلْ لَنا إِلهًا كَما لَهُمْ آلِهَةٌ﴾ آنگاه موساي كليم فرمود: ﴿إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ﴾ وجود خدا ضروري است او جاعل هر چيز است او خالق هر چيز است ﴿إِنَّ هؤُلاءِ متبّر ما هُمْ فيهِ وَباطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾ اين متبّر كه اسم مفعول است و مفرد اولي ثلاثي مجردش هم از تِبر است و تبار هم يعني هلاك گفتند اين از تِبر گرفته شده تِبر آن طلاي سالم نيست آن طلاي شكسته را ميگويند تِبر دو وجه برايش ذكر كردند كه مرحوم امينالاسلام هم به آن اشاره كرد يكي اينكه معدن طلا اصولاً مهلكه است حالا سر مهلكه بودن او چيست بايد جستجو بشود كه دسترسي به او هلاكت دارد صعب است علي اي حال معدن طلا مهلكه است و رفتن در آن كان و معدن مهلك از اين جهت طلا را تِبر گفتند كه به معني هلاكت است چون تبار به معني هلاكت است يا نه اصلاً طلاي شكسته را ميگويند تِبر و اين تبار چون به شكستگي ميرسد از آنجا گرفته شده متبّر هم چون به شكسته شدن ميانجامد گفته شد متبّر پس يا تبار به معناي هلاك است و طلا را گفتند تِبر براي اينكه معدن طلا مهلكه است و رفتن در آن كان و معدن مهلك يا بالعكس اين تبار را از تِبر گرفتند آن طلاي شكسته را ميگويند تِبر نه طلاي سالم را آن شكسته را ميگويند تِبر و هر چه كه ميشكند ميشود تبار متبّر هم يعني در هم شكسته و در هم كوبيده خب اين دو وجه خيلي از نظر لغتشناسي فرق ميكند به فقه اللغه كه مراجعه ميكنيد ميبينيد كه از نظر لغتشناسي خيلي فرق ميكند آيا تِبر اصل است و تبار از او گرفته شده؟ يا تبار اصل است و تِبر از او گرفته شده؟ مستحضريد كه در اينگونه از امور آن راههاي عقلي راه ندارد همين كه شواهد نقلي و حدس او را كمك بكند براي يك فقيه در فقه اللغه نظير ثعالبي كافي است وگرنه كسي كه اهل استدلال باشد به اينها بها نميدهد منتها اين علم علم استدلالي به آن معنا نيست كه برهان عقلي اقامه بشود يك حدسي كه تا يك حدودي طمأنينه بياورد در اين بحثها كافي است.
مطلب بعدي آن است كه جريان بنياسرائيل را ذات اقدس الهي براي چند نكته براي پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ذكر ميكند يكي اينكه به خود پيغمبر دستور تسلي و آرامش بدهد فرمود همان طوري كه موسي صبر كرد تو هم بايد صبر بكني اينكه ميفرمايد ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مُوسَي﴾[8] ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ﴾ واذكر في كتاب كذا و كذا يعني آن صحنهها را ياد بياور يا گاهي ميفرمايد ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مُوسَي﴾ يا ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ﴾[9] يعني آن صحنهها و مبارزات و بردباريهاي آنها را ياد بياور گاهي اين ﴿وَاذْكُرْ﴾ را حذف ميكند ميفرمايد ﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَي﴾[10] اين ﴿إِذْ﴾ ظرف است منصوب است ناصبش هم محذوف است و آن اذكر است يعني اذكر اذ قال موسي به هر تقدير ذات اقدس الهي يا مستقيماً ميفرمايد به ياد جريان حضرت موسي باش يا آن اذكر را حذف ميكند تا وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) صابر و بردبار باشد فقط در جريان يونس (سلام الله عليه) بود كه خدا درباره انبيا ميفرمايد كه مثل آنها باش صحنههاي آنها را ياد بياور ولي درباره يونس (سلام الله عليه) فرمود: ﴿وَلاَ تَكُن كَصَاحِبِ الْحُوتِ﴾[11] مثل او نباش كه صحنه را ترك كني گرچه او هم بالأخره سرانجام از ولايت الهي برخوردار بود و ﴿وَلَوْلاَ نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ﴾[12] يا ﴿لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾[13] فايده دوم نقل جريان بنياسرائيل هشدار به مؤمنين است كه بالأخره شما هم جاهليتي را گذرانديد و الآن در پرتو اسلام به سر ميبريد كفران نعمت نكنيد مثل بنياسرائيل نباشيد پس نقل اين قصه براي آن است كه پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) همانند موساي كليم استوار باشد اين يك، و ماها همانند بنياسرائيل نباشيم اين دو، يا آن خواص اصحاب موساي كليم براي ما اسوه باشند اين سه، كه بالأخره آنها يك سلسله خواصي هم داشتند كه گرفتار آن لجاج بنياسرائيل نبودند اين فايده نقل داستان بنياسرائيل در اين بخشها.
مطلب بعدي آن است كه برخي از مفسران گفتند كه موساي كليم كه فرمود: ﴿إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ﴾ يك، ﴿إِنَّ هؤُلاءِ متبّر ما هُمْ فيهِ﴾ دو، ﴿وَباطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾ سه، اينها مقدمه استدلال است استدلال مهم از اينجا شروع ميشود ﴿أَ غَيْرَ اللّهِ أَبْغيكُمْ﴾ لذا كلمه قال تكرار شد كه اين بحث قبلاً هم اشاره شد آن حرفي كه امروز از برخي مفسرين نقل ميشود اين است كه آنها گفتند استدلال اصلي اين است لكن وجود مبارك موساي كليم (سلام الله عليه) بر آنها برهان توحيد اقامه نكرده است برهان تمانع اقامه نكرده است نظير ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ﴾[14] بلكه همين برهان را اقامه كرد كه خدا شما را بر ديگران فضيلت داده است چرا براي غير خدا حرمت قائليد سرش اين بود كه آنها عوام بودند قدرت ادراك نداشتند لذا موساي كليم براي آنها همين حد برهان اقامه ميكرد اين حرفي است كه آلوسي از بعضي از مفسرين نقل ميكند بعد خودش نقدي دارد و آن نقد اين است كه ميگويد اينجا جاي برهان تمانع نيست برهان تمانع براي وثنيين نيست براي صنميين است يك بتپرست قائل است كه عالم را خدا آفريد ولي يك الگويي از او ميتراشد و در برابر او خضوع ميكند اما ثنوي كه غير وثني است ميگويد عالم دو مبدأ دارد اگر كسي گرفتار ثنويت و تثنيه در مبدأ بود براي او بايد برهان سورهٴ «انبياء» را ياد كرد كه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾[15] پس سخن از عوامي بنياسرائيل نيست سخن در اين است كه برهان تمانع براي ثنويين است نه براي وثنيين اين خلاصه سخن جناب آلوسي اما والذي ينبقي ان يقال اين است كه آن برهان تمانع را هم ذات اقدس الهي در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» براي وثنيين حجاز ياد كرد در حجاز كه كسي ثنوي نبود و برهان تمانع معنايش اين نيست كه تثنيه محال است اما ثليث و تربيع و تخميس و تسديس ممكن است برهان تمانع حداقلش را ذكر ميكند يعني غير از خداي معقول مقبول ديگري نه چه ﴿قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ﴾[16] باشد كه بشود دو، چه ﴿ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾[17] باشد بگويد سه، چه ارباب متفرقون باشد كه رقم و عددش محصور نيست چهار، غير خدا اگر كسي مدير عامل كارگاه هستي باشد فساد ميآيد ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ﴾ اينجا سخن از ثنويت نيست كه غير خدا هر كه بخواهد عالم را اداره كند فساد ميشود چه يكي كه مجموعاً بشود دو تا چه دو تا كه با الله بشود سه تا خب پس اينكه گفتيد برهان تمانع براي ثنويت است اين سخن ناصواب است براي اينكه اين برهان براي وثنيت است غير خدا غير خداي واحد كسي شريك او نيست خواه يكي خواه دو تا خواه سه تا خواه چهار تا در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» اين است ﴿أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ اْلأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ ٭ لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾[18] اينها خدايان ديگري را قبول كردند كه از آنها كاري ساخته است آنها اهل حشر و نشرند چه كاري از آنها برميآيد ﴿أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ اْلأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ﴾ يا تنها منشر خداست؟ آنگاه ميفرمايد: ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا﴾ يعني در مجموع آسمان و زمين آلههاي باشد غير از الله كه باز اين الا به معناي غير است غير از اللهي كه دلپذير است و فطرتپذير است و معقول است مقبول است و مفروغ عنه است غير از اين يكي باشد يا دو تا باشد كه جمعاً بشوند سه تا يا دو تا اين ميشود فاسد براي اينكه هر كسي به اندازه ذات خود عالم را اداره ميكند ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾[19] آن به صورت قياس استثنايي است كه قبلاً هم تقرير شد كه مقدمه شرطياش اينجا ذكر ميشود مقدمه حملياش هم در سورهٴ مباركهٴ «ملك» است اينجا فرمود: ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾ در سورهٴ «ملك» آنجا فرمود: ﴿هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ * ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئًا وَهُوَحَسيرٌ﴾[20] فرمود ده بار صدها بار بگردي فساد نميبيني ﴿هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ﴾ فطور يعني شكاف بينظمي پس بنابراين اين يك قياس استثنايي است كه مقدمه شرطياش در سورهٴ «انبياء» است مقدمه حملياش در سورهٴ مباركهٴ «ملك» است مثل آن است كه بفرمايد ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾ لكن التالي محال فالمقدم مثله بطلان تالي را در آن سوره ذكر ميكند خب اين براي وثنيين حجاز است اما اينكه گفتيد آنها عوام بود اين سخن جناب آلوسي پس ناصواب است اما آن بزرگواري كه آلوسي از او نقل ميكند كه چون اينها عوام بودند وجود مبارك موساي كليم به اين سبك عوامانه حرف زد اين هم ناسپاسي وحي است آنها چند گونه حرف ميزنند يكي از لطايف فرمايش مرحوم خواجه نصير در چيز گفتن در چيز نوشتن اين است اين كتاب اشارات و تنبيهات از كتابهاي قوي فلسفه اسلامي است يعني اگر كسي اشارات و تنبيهات را خوب بخواند در فكر ورزيده ميشود متنش براي مرحوم شيخالرئيس است و سراسر اين متن را جناب فخر رازي نقد كرده به تعبير ظرفا جرح كرده نه شرح قدم به قدم اشكال كرده اين دو، بعد خواجه طوسي (رضوان الله عليه) بررسي كرده و به همه پاسخ داده اين سه آن قطب بزرگورا صاحب محاكمات آمده بين ماتن و شارحين داوري كرده محاكمات نوشته كه در حاشيه چاپ شده چهار، اين ميدان نبرد فكري است كه معمولاً طلبههايي كه ذوق فلسفي دارند اين را قبل از اسفار ميخواندند رسم بود و كتاب درسي رسمي بود در يكي از جاهايي كه جناب فخر رازي بر مرحوم بوعلي نقدي دارد مرحوم خواجه ميفرمايد اين چه طرز حرف زدن است اين چه طرز چيز نوشتن است يك محقق طرزي چيز مينويسد كه هم عوام بفهمند هم خواص نتوانند نقد كنند آن نوشتهاي قابل خواندن است آن گفتهاي قابل شنيدن است كه اين دو ويژگي را داشته باشد يك آدم بفهمد و به طور آساني بفهمد دو پشتوانه علمي داشته باشد ممكن است كسي عوامانه چيز بنويسد عوامانه حرف بزند همه بفهمد وقتي به يك صاحبنظر نشان دادي با يك پوزماليدن همه را از بين ببرد بگويد نه مرحوم خواجه ميفرمايد كه كسي حق قلم به دست گرفتن دارد كه حرفهايش قابل فهم باشد قلمه سلمبه ننويسد حرف بايد طوري باشد آدم بفهمد يك، طوري عميقانه بنويسد كه محقق نتواند نقد بكند نتواند ابطال بكند چون پشتوانه علمي دارد اين دو، اين فرمايش مرحوم خواجه برگرفته از سنت و سيرت انبياي الهي است انبيا كتابي آورند كه همه ميفهمند چون در قرآن هيچ مطلبي نيست كه عوام نتواند بفهمد يك، اما هيچ مطلبي نيست كه كسي قدرت نقد داشته باشد دو، چون پشتوانه علمي دارد آن را طوري ادا ميكند كه با برهان آميخته است اگر كسي بگويد به اينكه اين نعمتي كه داري چه كسي به تو داد اين برهان عقلي است خودت كه نداري ديگري هم كه مثل توست اينها را چه كسي به تو داد؟ اين كجايش حرف عوامي است؟ يك وقتي است ميگوييم كه براي عوام خود پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) در سورهٴ مباركهٴ «انعام» كه بحثش قبلاً گذشت به همين ادله استدلال كرد خود آيات قرآني هم استدلال ميكند در سورهٴ مباركهٴ «انعام» كه قبلاً بحثش گذشت آيه يازده به بعد سورهٴ «انعام» اين بود ﴿قُلْ سيرُوا فِي اْلأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبينَ * قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَاْلأَرْضِ قُلْ لِلّهِ كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ﴾ بعد فرمود: ﴿وَلَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهارِ وَهُوَالسَّميعُ الْعَليمُ﴾ آنگاه فرمود ﴿قُل﴾ خدا به پيغمبر فرمود چنين استدلال بكند ﴿قُلْ أَ غَيْرَ اللّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَاْلأَرْضِ وَهُوَ يُطْعِمُ وَلا يُطْعَمُ قُلْ إِنّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكينَ * قُلْ إِنّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبّي عَذابَ يَوْمٍ عَظيمٍ﴾ خب اينكه نيازهاي ما را تأمين ميكند و خودش بينياز است او خداست اينكه ﴿يُطْعِمُ وَلا يُطْعَمُ﴾ بايد نيازهاي همه اين چون معمولاً وقتي گفته ميشود طعام يعني مورد نياز اين همان مثالهاي معروفي كه آيه مباركه سورهٴ «نساء» دارد ﴿وَلا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ﴾[21] كه معمولاً در اين كتابها به اين نكته اشاره شد كه وقتي ميگويند خدا ميفرمايد مال مردم را نخوريد يعني در مال مردم تصرف نكنيد چون بارزترين مصداق تصرف خوردن است براي حفظ حيات ميگويند مال مردم را خورد وگرنه آيه نميگويد كه مال مردم خوردن يعني غذاي مردم را غصب كردن حرام است ولي فرش مردم كه خوراكي نيست حد ندارد كه اگر كسي فرش مردم را هم غصب بكند ميگويند مال مردم را خورد زمين مردم را هم غصب بكند ميگويند مال مردم را خورد كتاب مردم را هم ببرد ميگويند مال مردم را خورد ﴿لاَ تَأْكُلُوا﴾ يعني لا تتصرفوا اينجا هم ﴿يَطْعَمْ﴾ يعني نياز را رفع ميكند نه فقط نان و گوشت ميدهد هر نيازي بشر داشته باشد او رفع ميكند يك، خودش هم بينياز است دو چنين موجودي خداست خدا آن است كه نياز موجودات ديگر را رفع بكند و خودش هم بينياز باشد اين ﴿يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللّهِ﴾[22] سخن در انسان نيست اي يا ايها الخلق انكم فقراء الي آن هم الي الله خب اين برهان تام است منتها برهاني است رقيق شده تشريح شده كه همگان ميفهمند و همين موساي كليم (سلام الله عليه) حالا بحثهاي عميق موسوي هم خواهد آمد كه اينچنين نيست فضاي آن بنياسرائيل فضاي عوام بودند حالا جريان تجلي در پيش است ﴿رَبِّ أَرِنِي﴾[23] در پيش است و مانند آن حالا معلوم ميشود برهان موساي كليم خيلي هم عميق است.
پرسش...
پاسخ: اون كه نسبت به اصل نياز است اصل نياز است غرض اين است كه اينجا اگر عموميت دارد جنبه عوامي او بيشتر است آن جنبه شايد يك مقداري جنبه عالمانه باشد براي اينكه اين همه انبيايي كه براي بنياسرائيل آمدند براي ديگران نيامده اين هم معجزاتي كه براي بنياسرائيل فرستاده براي ديگران نفرستاده اين طور چيزها.
پرسش...
پاسخ: نه منظور آن است كه ما هم ميتوانيم بگوييم كه اين نعمتي را كه ذات اقدس الهي به آنها داد پس معلوم ميشود خدا اين كار را كرده ديگري كه نميتوانست اين كار را بكند كه چون همه اين انبيا را چه كسي فرستاده؟ خدا همه موجودات را چه كسي فرستاده؟ خدا براي ما هم برهان است يك وقت است ما ميگوييم كه خدا به ما نعمت داد آن آيات ديگر است كه تام هم هست يك وقتي ميگوييم همان خدايي كه براي انبيا براي بنياسرائيل انبيا فرستاده يا همان خدايي كه براي بنياسرائيل معجزات فرستاده به وسيله موساي كليم آن خداست خب.
بنابراين نه چون آنها عواماند براي اينكه قرآن كريم هم مشابه اين برهان را براي همه ماها دارد منتها اين گونه از براهين را هم حكيم ميفهمد و ميپذيرد هم توده مردم آن برهان خاص تمانع را البته اقلي ميفهمند ولي همان برهان تمانع را كه اقلي ميفهمند ذات اقدس الهي در قالب يك مثل به صورت يك جريان سادهاي طرزي در آيات ديگر بيان كرده كه همه ميفهمند فرمود: ﴿ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ﴾[24] آن آيه مبسوط تمثيل همين برهان تمانع است كه اگر يك كارگري داراي چند كارفرماي متشاكس ناسازگار باشد وضعي به سامان منتهي ميشود با آن كارگري كه يك كارفرماي عادل حكيم دارد يكسان است؟ خب آن مثل تقريباً براي ترقيق همين آيه برهان تمانع است هيچ مطلبي نيست كه در قرآن باشد و مردم نفهمند اما آياتي هم هست كه خواص ميفهمند اين دو امر از هم بايد كاملاً تفكيك بشود آياتي هست كه خواص ميفهمند نظير آيات سورهٴ «توحيد» آيات ديگر اما همان پيام را همان محتوا را همان مطلب را قرآن در ضمن داستانها مثلها ترقيق كردنها بالأخره به فهم همه ميرساند پس بين اين دو مطلب فرق است ما آياتي داريم كه فقط خواص ميفهمند يك در قرآن هيچ مطلبي نيست كه مردم نفهمند چون مضمون همان آيات عميق به وسيله داستانها مثلها تكرار و بازگو كردنهاي متناوب براي فهم توده مردم قابل درك است.
«والحمد لله رب العالمين»