درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

77/09/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ سوره اعراف/ آیه 104 تا 108

 

﴿وَ قالَ مُوسي يا فِرْعَوْنُ إِنّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ﴾ ﴿حَقيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَني إِسْرائيلَ﴾ ﴿قَالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِهَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾ ﴿فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبينٌ﴾ ﴿وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرينَ﴾

 

تا كنون قصه‌اي كه ذات اقدس الهي از موساي كليم نقل فرمود مربوط به جريان برخورد موسي(سلام الله عليه) با بني‌اسرائيل بود از اين گونه جريانها در سورهٴ مباركهٴ «بقره» كم نبود و گوشه‌اي از نام فرعون در سورهٴ «آل‌عمران» ذكر شده است به عنوان ﴿كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ﴾[1] ولي آن قصه موسي(سلام الله عليه) با فرعون نبود. ظاهراً از نظر سير بحثهاي قرآني اين قسمت اولين برخوردي است كه ذات اقدس الهي از موسي و هارون نقل مي‌كند.

مطلب دوم آن است كه كسي كه رسول خداست در عين ادب آن حرمت دين را حفظ مي‌كند خداي سبحان به وجود مبارك موسي و هارون فرمود كه ﴿فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي﴾[2] و مانند آن اين ادب هدايت و ادب تبليغ را رعايت مي‌كند لكن حرمتي براي اشخاص قائل باشند در مقابل ذات اقدس الهي اين چنين نيست آن بيان نوراني اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) كه فرمود: «عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم»[3] در سنت و سيرت همه انبيا و اولياي الهي(عليهم السلام) با فراعنه يا با اكاسره و قياصره هست وقتي وليي از اولياي الهي با يك طاغوت سخن مي‌گويد ادب مناظره را رعايت مي‌كند اما تجليل نمي‌كند اين تعبير ﴿يَا فِرْعَوْنَ﴾ بدون القاب بدون وصفهاي مدحي و مانند آن نشانه همان روش ممتازي است كه وجود مبارك حضرت امير فرمود «عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم»[4] به طور عادي همان طوري كه يك فرد عادي را خطاب مي‌كند اين‌چنين فرمود ﴿يَا فِرْعَوْن﴾. به ملوك مصر هم فرعون مي‌گفتند هم خديو به ملوك حبشه نجاشي مي‌گفتند چه اينكه به ملوك ايران كسرا مي‌گفتند به ملوك رم قيصر مي‌گفتند به ملوك چين خاقان و مانند آن. اين تعبير ﴿يَا فِرْعَوْنُ﴾ چون از طرف ذات اقدس الهي است بايد اين حيثيت را حفظ كند ﴿وَ قالَ مُوسي يا فِرْعَوْنُ إِنّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ﴾ آن را هم با جمله اسميه با تأكيد ياد كرد فرمود به اينكه شما رب‌العالمين را مردم اين منطقه قبول دارند منتها گرفتار ارباب متفرق‌اند يعني وثنيين و بت، پرستان مصر و امثال مصر خدا را به عنوان واجب الوجود قبول داشتند يك، و به عنوان اينكه خالق عالم است قبول داشتند دو، و شريكي هم در خالقيت ندارد كه توحيد خالقي است سه، او را هم به عنوان رب‌العالمين قبول داشتند كه رب‌الارباب است رب‌العالمين است كل جهان را او اداره مي‌كند اين چهار. اما همان رب‌العالمين كارهاي بشر و مانند بشر را به ارباب ديگر تعويض كرده‌اند و آنها در ربوبيت مستقل‌اند اگر قائل بودند كه الههٴ آسماني يا زميني قديسين از بشر را يا گروهي از جن و پريان يا گروهي از فرشتگان را به ربوبيت اتخاذ كردند يعني اينها ربوبيت مقطعي دارند يك، و در اين كار هم مستقل‌اند دو، و اگر بخواهند شفاعت كنند شفاعتشان به بالاستقلال است سه، از اين سمتها داشتند. خب لذا وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) مي‌فرمايد رب العالميني كه مورد قبول شماست من از طرف او آمده‌ام ﴿إِنّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ﴾ و چون هر رسولي بايد صادقانه و امينانه رسالت را ايفا كند من هم اين‌چنين هستم لذا صغرا را ذكر فرمود كبرا مخفي است چون روشن است نتيجه را هم ذكر فرمود ﴿حَقيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ﴾ من رسولم و هر رسولي موظف است كه لايق است كه صادق باشد من هم جبير و هم حقيق و لايق است براي من كه صادق باشد و جز حق چيزي نگويم ﴿حَقيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ﴾ آن‌گاه پيامش را شروع مي‌كند ﴿قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ﴾ نشانه رسالت من معجزه‌اي است كه خدا به من داده است اين بينه چون جنس است منافات ندارد با آياتي كثيره‌اي كه بعداً ارائه مي‌كند خدا مي‌فرمايد ما به موساي كليم نه معجزه داديم ﴿تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتِ﴾[5] اگر چنانچه كه بينات فراواني خداي سبحان به موساي كليم داد يا تدريجي است يا اگر همه آن بينات را يكجا به او اعلام فرمود اين بينه جنس است و مي‌تواند شامل حال آن بينات كثير باشد. ولي فعلاً كه با دو بينه آمده است با دو برهان آمده است كه ﴿فَذَانِكَ بُرْهَانَان مِن رَّبِّكَ﴾[6] با عصا و با يد بيضا آمده است پس معلوم مي‌شود اين بينه جنس است و مفرد نيست ﴿قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ از اينكه فرمود: ﴿جِئْتُكُمْ﴾ معلوم مي‌شود كه مخاطبان رسالت وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) مردم مصرند نه قبطيان نه نبطيان هستند بالخصوص نه درباريان فرعون‌اند نه خصوص بني‌اسرائيل هيچ قومي بالخصوص مخاطب نيست اينكه فرمود: ﴿قَدْ جِئْتُكُمْ﴾ براي همين است منتها مردم مصر تحت سلطه اين فرائنه و درباريان بودند اولين پيامي كه وجود مبارك موسي بعد از دعوت به توحيد و پذيرش وحدانيت خدا ارائه فرمود تأمين آزادي آن مردم بود فرمود: ﴿قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ من به همراهم معجزه است. خب حالا چه مي‌خواهم بگويم به شما بعد از آن دعوت توحيدي بعد از اينكه شما بايد بپذيريد رسالت از طرف رب‌العالمين و به رسالت من ايمان بياوريد آن اين است كه فرمود: ﴿فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَني إِسْرائيلَ﴾ جريانهايي كه بين موسي(سلام الله عليه) و فرعون نقل شد فراوان است در قرآن كريم در هر سوره‌اي در هر مقطعي گوشه‌اي از اين جريان مبسوط را ذكر مي‌كند فرمود: ﴿فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَني إِسْرائيلَ﴾ اين بني‌اسرائيل كجا بودند كه اينها را فرمود به همراه من بفرست؟ اين بني‌اسرائيل در بند بودند فرمود اينها را از بند آزاد كن اين ارسال همان تحرير است يعني آزاد كردن و حريت بخشيدن اگر در سورهٴ مباركهٴ «دخان» آيهٴ هجدهم آمده است كه ﴿وَ لَقَدْ فَتَنّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَريمٌ ٭ أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبادَ اللّهِ إِنّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ﴾ ناظر بر اين است كه پيغمبر خدا امين از طرف خداست يك، امانت او هم امانت فرهنگي است كه وحي را خوب حفظ مي‌كند تحويل مي‌گيرد تحويل مي‌دهد كتاب خدا را دارد اين امين وحي خداست اين دو، و هم امين اجتماعي و انساني است كه مردم امانت خدايند و اين امانت خدا را بايد امين‌الله حفظ بكند اين‌چنين نيست كه مردم رها باشند افراد جامعه بندگان خدايند بندگان خدا امانتهاي الهي‌اند اين امانتهاي الهي را بايد امين‌الله هدايت كند و بپروراند آن پيغمبر است مردم مسافرند اين مسافر يك مدير كاروان مي‌خواهد اين‌چنين نيست كه بدانند از كجا آمده‌اند بدانند به كجا مي‌روند يك چند روزي قفسي ساخته‌اند از بدنم يك هفتاد، هشتاد سالي حداكثر در اين محدوده هستند نه مي‌دانند از كجا آمده‌اند نه از ابديت خبر دارند به كجا مي‌روند آن‌گاه يك كسي بايد باشد اين امانت را حفظ كند يا نه؟ فرمود: ﴿أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبادَ اللّهِ﴾ چرا؟ براي اينكه ﴿إِنّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ﴾ اين تعليق حكم بر وصف و تعليق مشعر بر عليت است معنايش اين نيست كه من در وحي امينم ولي در رهبري امين نيستم خب تو اگر در وحي امين هستي در رهبري مردم امين نيستي چرا مردم را به دست تو بدهند معلوم مي‌شود موساي كليم داعيه امانتي در رهبري مردم دارد يك وقت مي‌فرمايد به اينكه آنچه كه من آوردم كلام خداست كم نيست زياد نيست تحريف نيست فراموش نكردم ﴿إِنّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ﴾ اين معلوم است كه امانت در وحي فرهنگي يك وقت مي‌گويد مردم را به من بدهيد براي اينكه رسول خدايم و امينم يعني امينم در وحي يا اينكه امينم در امانتها؟ اين تعليق حكم بر وصف مشرف بر اين است كه وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) گذشته از اينكه امين‌الله است در وحي امين‌الله است در هدايت و حمايت و رهبري مردم فرمود: ﴿أَدُّوا﴾ تعديه كنيد ﴿إِلَيَّ﴾ چه كسي را؟ امانتهاي الهي ﴿أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبادَ اللّهِ﴾[7] براي اينكه من امينم. خب حالا اگر كسي امين علمي بود امين علمي معنايش آن است كه مطالب را خوب مي‌فهمد يك، خوب ضبط مي‌كند دو، خوب املاء مي‌كند انشاء مي‌كند بيان مي‌كند و مي‌نويسد مي‌گويد سه. چنين كسي امين فرهنگي است ولي اگر نتواند يك جامعه را اداره كند و حفظ كند آن‌كه ديگر امين مردم نيست اگر بگويد من را مدير اين جمعيت كنيد براي اينكه من در فلان كتاب در فلان رشته امين فلان علمم اين علت با معلول هماهنگ نيست اين دليل با مدلول هماهنگ نيست اگر كسي بگويد مرا مدرس كنيد مرا مؤلف كنيد مرا در اين كتابخانه مدير عامل قرار بدهيد براي اينكه من در بخشهاي علمي امينم اين علت با آن معلول هماهنگ است اما اگر كسي بگويد من امينم و حافظه خوب دارم در حفظ اشعار من امينم در اينكه مطالب را خوب مي‌فهمم من امينم در اينكه وقتي بخواهم بيان كنم بدون كم و زياد بيان مي‌كنم مرا بكنيد رهبر مردم اين علت با آن معلول هماهنگ نيست موساي كليم مي‌فرمايد به اينكه اين مردم بگوييد با من تأديه كنيد چرا؟ براي اينكه من امينم اينكه حاكم را مي‌گويند ايمن روي همين اصطلاح قرآني است مردم امانتهاي خدايند و حاكم الهي امين‌الله است براي مردم موساي كليم(سلام الله عليه) اول نفرمود به من بدهيد فرمود اينها را آزاد كنيد اين ارسالي كه در آيه محل بحث سورهٴ «اعراف» آمده و همچنين در سورهٴ مباركهٴ «طه» آمده يعني اين دست و پاي مردم را آزاد كنيد اينها الآن زنجير به گردنشان است اين ﴿وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اْلأَغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ﴾[8] مخصوص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نيست همه انبيا اين چنين بودند كه براي آزادسازي مردم آمدند منتها آن كه خاتم انبيا است خاتم عبوديت را هم مي‌آورد وگرنه اصل آزاد كردن كه لازمه رسالت است در آيه محل بحث در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» فرمود كه ﴿فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ اين ارسال كن يعني فعلاً در بندند در سورهٴ «طه» فرمود:(ارسل) اينها را آزاد كنيد در بخشهاي ديگر نظير سورهٴ «شعراء» و مانند آن فرمود كه ﴿وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَني إِسْرائيلَ﴾[9] فرمود بگوييد كه ما قبلاً تو را تغذيه كرديم و پذيرايي كرديم. فرمود اين نعمتي است كه بر ما گذاشتيد كه بني‌اسرائيل را تعبيد كرديد به بردگي گرفتي. خب از تعبير سورهٴ «شعراء» و از مجموع تعبير سورهٴ «اعراف» و «طه» و «دخان» چند نكته برمي‌آيد در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» كه الآن بحث ماست تعبير اين است كه﴿فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَني إِسْرائيلَ﴾ مشابه اين تعبير در سورهٴ مباركهٴ «طه» آيهٴ 47 آمده است كه خداوند به موسي و هارون(سلام الله عليهما) مي‌فرمايد: ﴿فَأْتِياهُ فَقُولا إِنّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَني إِسْرائيلَ﴾ كلمه ﴿وَلاَ تُعَذِّبْهُمْ﴾ در اينجا آمده است كه در سورهٴ «اعراف» نيست يعني اينها را تعذيب نكنيد اينها فعلاً در عذاب تو هستند اينها از عذاب آزاد بكن و اگر سورهٴ مباركهٴ «شعراء» آيه 22 به اين صورت آمده است بيانگر نحوه بردگي مردم مصر بود در آيهٴ 22 سورهٴ مباركهٴ «شعراء» فرموده است كه ﴿وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَني إِسْرائيلَ﴾ تو بني‌اسرائيل را به بردگي گرفتي عَبْدَهُ يعني اخذه عبدا له. تو تعبيد كردي اينها را برده خود قرار دادي. برده را بايد آزاد كرد اين آزادي و تحرير همان ارسال است خب آزاد بكن كه اينها رها بشوند يا نه از قيد غير خدايي آزاد شوند الهي بشوند موساي كليم يك لا اله دارد يك الا لله اين لا اله يعني برده تو نيستند اما رها هم نيستند كه بشر رها باشد هر كاري بخواهد بكند بكند براي اينكه نه از گذشته‌اش با خبر است نه از آينده‌اش با خبر است نه مي‌داند كه سود و زيانش چيست و از بسياري از معارف بي‌خبر است از سود و زيان بسياري از اينها بي‌اطلاع است همان لا اله الا الله كه همه انبيا آورده‌اند وجود مبارك حضرت خاتم بهترينش را آورد همان﴿وَ لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ﴾[10] را وجود مبارك موسي دارد بازگو و شرح ميكند فرمود به اينكه اينها را آزاد بكنند خب آزاد بكن و رها بكن كه خودشان خودشان را اداره بكنند يا نه آزاد بكن رها بكن تحويل من بده انسان آزاد از غير بندگي خداست اما از بندگي خدا ـ معاذالله ـ آزاد است؟ خب از بندگي خدا آزاد است يعني رب خودش خودش است انسان يك آب حياتي مي‌خواهد خدا همه موجودات را مي‌پروراند انسان را مي‌پروراند خدا به حال انسان اعلم از خود انسان است ارحم از انسان است اقرب به خود انسان است اقواي از انسان است يك چنين كسي رب انسان است ما مصلحت خودمان را بهتر از خودمان مي‌دانيم يا خدا؟ خدا ما مصلحت خودمان را بهتر از خودمان مي‌خواهيم يا خدا؟ خدا ما مصلحتمان را بهتر مي‌توانيم تأمين كنيم يا خدا؟ خدا خب آدم عاقل خودش را به او مي‌سپارد ديگر. فرمود اينها آزادند اما از فرعونيت آزادند نه از ربوبيت الهي من هم از طرف خدا آمده‌ام اينها را به من بده هر كاري كه من مي‌كنم آنها هم بكنند لذا اول آزاد كردن مردم مصر از سلطه فرعون، دوم بنده كردن مردم در برابر الله وقتي شما اين دو مطلب را مجدداً مي‌بينيد مي‌بينيد كه در حقيقت يك مطلب است و آن اين است كه وجود مبارك موساي كليم آمده گرد گيري كند مردم در نهان و نهادشان بنده خداييند فطرتشان خداپذير است و اين غل و زنجير بردگي فرعونيان روي دوش مردم سنگيني مي‌كند وجود مبارك موساي كليم از باب ﴿وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ﴾[11] مي‌آيد اين اغلال را برمي‌دارد تا آن فطرت شكوفا شود و اين همان است كه در خطبه اول نهج‌البلاغه آمده «و يثيروا لهم دفائن العقول» يعني آن عقول مدفونه آن گنجينه‌ها را اينها شكوفا مي‌كنند اينها نيامده‌اند چيزي در دل ما بكارند آمده در اين قفس را باز كند گردگيري كند كه آن گنجينه‌ها خودش را نشان بدهد انسان در درون خودش فطرت خدا پذير دارد. فرمود كه ﴿وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَني إِسْرائيلَ﴾[12] آن‌گاه از مجموعه آيات «اعراف» و «طه» و «شعراء» و «دخان» همه اين مطالبي كه به عرضتان رسيد استفاده مي‌شود كه اينها در بند فرعون بودند و برده او بودند موساي كليم رسالت پيدا كرد تا جامعه را از بردگي فرعون برهاند و به بندگي الله برساند چه اينكه خودش از بردگي آنها رهايي يافت و بندگي الله رسيد و آمدند امام مردم هر كاري كه خودش مي‌كرد آنها مي‌كردند،

‌پرسش ...

پاسخ: بله چون در اينجا تعبير ارسال است به ما بده ما با هم داريم مي‌رويم ديگر در آنجا تأديه است ادوا معي نبايد باشد بايد ادّوا الي باشد لذا در سورهٴ «دخان» فرمود: ﴿أَدُّوا إِلَيَّ﴾[13] در سورهٴ «اعراف» و «طه» ﴿مَعِيَ﴾ دارد يا ﴿مَعنَا﴾[14] دارد براي اينكه آنجا سخن از ارسال است به همراه ما بفرست ما داريم مي‌رويم شما اينها را به همراه ما بفرست در اين سير معنوي. ﴿فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَني إِسْرائيلَ﴾ مي‌بينيد اولين حرفي كه موساي كليم زد درباره جامعه بود سخن از رود نيل و معدن مصر و امثال ذلك نبود براي اينكه آزاد بشوند سرزمين خودشان را مي‌گيرند تا برسد به جايي كه فرمود: ﴿وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ اْلأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا﴾[15] اول آزادي ديني مردم، مردم كه آزادي ديني پيدا كردند حكومتي دارند نظامي دارند رهبري دارند سرزمين خودشان را استعداد خودشان را و تماميت ارضي خودشان را حفظ مي‌كنند اين چنين نبود كه اول ذات اقدس الهي برنامه اصلي او اين باشد كه رود نيل و سرزمين مصر را به بني‌اسرائيل بدهد اول مي‌خواهد ايمان مردم را درست بكند مردم مسلمان زير بار غير خدا نمي‌روند زير بار ظلم نمي‌روند همان دين مي‌گويد اگر در راه وطن كشته شدي شهيدي «من قتل دون ماله فهو شهيد»[16] «من قتل دون عرضه فهو شهيد»[17] ، «من قتل دون مظلمته فهو شهيد»[18] همان دين مي‌گويد: «لا يحتمل الذل الا الذليل»[19] فرمود هيچ انسان كريمي ستم را قبول نمي‌كند مگر فرومايه باشد همين دين مي‌گويد وقتي دين آمد اين حرفها به دنبال اوست تا رسيد به جايي كه فرمود: ﴿وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ اْلأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا﴾[20] فرمود: ﴿فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَني إِسْرائيلَ﴾ حالا فرعون ديد حرف تازه است اينجا اينكه عرض كرديم قسمت دوم جريان است نه قسمت اول قسمت اول در سور بعدي است كه وجود مبارك موساي كليم فرعون را به توحيد الهي دعوت مي‌كند فرعون مي‌گويد ﴿وَمَا رَبُّ الْعَالَمِينَ﴾[21] و بحثهاي ديگر چون اول توحيد است بعد آزادسازي مردم اينجا از آزادسازي جامه سخن به ميان آمد فرعون در قبال اين پيشنهاد و دعوت و رهبري موسي(سلام الله عليه) گفت: ﴿قالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ﴾ دو شرط دارد آن شرط اول خب براي تحقيق است كه نه اگر شما داراي معجزه هستند خب معجزه بياوريد اما شرط دوم نشانه شك و ترديد فرعون است ﴿إِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾ اگر راست مي‌گويي بياور اين اگر راست مي‌گويي نشانه آن است كه يا او جزم به خلاف داشت يا شك اما آن شرط اول به جاست ﴿قالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها﴾ اما اين ﴿انْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ﴾ ديگر لازم نبود مگر روي همان خبث سريرت فرعون وجود مبارك موساي كليم طبق مأموريتي كه داشت آن آياتش را نشان داد ﴿فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبينٌ﴾[22] عصا را انداخت ديد يك مار بزرگ شد يك مار روشن آشكار كه ديگر در مار بودن او هيچ ترديدي نبود ثعبان آن مار بزرگ است در جريان عصا كه تبديل شد به مار بزرگ قرآن كريم گاهي دارد به اينكه اين حيه‌اي است كه مي‌جهد آيهٴ بيست سورهٴ مباركهٴ «طه» اين است كه ﴿قالَ أَلْقِها يا مُوسي ٭ فَأَلْقاها فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعي﴾ يك مار جهنده‌اي شد نفرمود ثعبان در بخشهاي ديگر قرآن كريم دارد كه ﴿تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانُّ﴾[23] ثعبان مبين در سورهٴ «شعرا» آيهٴ 32 آمده كه ﴿فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبينٌ﴾ ولي در بخشهاي ديگر نظير سورهٴ مباركهٴ «قصص» آيهٴ 31 به اين صورت آمده است ﴿وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانُّ﴾ مثل مار كوچك اهتزاز دارد حركت دارد. خب تعبير به جان يك تعبير به حيه دو تعبير به ثعبان سه اينها آيا هماهنگ است يا نه؟ پاسخش اين است كه اين عصا مي‌توانست در حالتهاي گوناگون به صورت ريز و درشت در بيايد يك، و آنجا كه فرمود: ﴿وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانُّ﴾[24] آن در طليعه امر بود لازم نبود كه به صورت ثعبان يا مار بزرگ يا افعي در بيايد آنجا در كوه طور بود ذات اقدس الهي خواست كه اصل انقلاب عصا به مار را توجيه كند مي‌فرمايد وقتي ما اراده كنيم اين چوب مي‌شود مار آنجا ديگر لازم نبود به صورت ثعبان مبين دربيايد لذا به صورت يك مار معمولي و مار كوچك دارد گذشته از اينكه اين ﴿كَأَنَّهَا جَانٌّ﴾ نشان نمي‌دهد كه حتماً اين مار مار كوچكي بود چون مار كوچك جست و خيزش زياد است افعي جست و خيزش زياد نيست آنجا كه دارد ﴿كَأَنَّهَا جَانٌّ﴾ ناظر به سرعت سير است يعني اين در عين حال كه ثعبان است مثل يك مار كوچك مي‌جهد تنه افعي را دارد جهش مار كوچك را دارد آنجا از احترازش سخن مي‌گويد در سورهٴ «اعراف» و غير «اعراف» از جثه‌اش سخن مي‌گويد همه‌اش معجزه است جثه عظيم پيدا كردن يك تكه چوب نه تنها مار شدن چوب معجزه است چند برابر خودش شدن هم معجزه است اين معجزه است ثعبان شدنش معجزه است و جست و خيز مار ريز را داشتن هم معجزه است براي اينكه افعي مثل مار ريز جست و خيز ندارد ديگر. خب پس اين هم مي‌تواند ناظر به حالات مختلف باشد يك، و هم مي‌تواند به اينكه در طليعه امر در كوه طور لازم نيست ثعبان بشود اصل جريان را مي‌خواهد تفهيم كند كه كرد در جريان اعجاز و معجزه نشان دادن كه با ارعاب همراه است آنجا لازم است ثعبان بشود كه مي‌شود.﴿فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبينٌ ٭ وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرينَ﴾[25] از اينكه عصا بتواند چوب بشود يك محال عادي است محال عقلي آن است كه مثلاً دور جايز بشود اجتماع مثلين جايز بشود اجتماع ضدين جايز بشود كه همه اينها برگشتش به اجتماع نقيضين است اينها محال عقلي است محال عقلي با اعجاز حل نمي‌شود براي اينكه براهين عقلي مثل مبدأ و معاد و نبوت و وحي ثابت شده است اگر يك پيغمبري بيايد ـ معاذالله ـ زير مباني عقلي را آب ببندد آن‌گاه ما پايگاهي نداريم كه بگوييم او درست مي‌گويد دليل عقلي نه قابل زوال است يك، نه بر فرض اينكه قابل زوال باشد فرصت مي‌دهد كه انسان به معجزه اعتنا كند دو، براي اينكه وقتي اجتماع نقيضين جايز باشد خب اين شخص هم پيغمبر است هم نيست هم صادق است هم كاذب ـ معاذ‌الله ـ بنابراين برهان عقل به هيچ وجه تخصيص‌پذير و تخلف‌پذير و بطلان‌پذير نيست ولي عصا بخواهد مار بشود اين خيلي عادي است يعني عادي يعني ممكن است عادتاً چوب مار نمي‌شود ولي بعد از چند سال همين چوب خاك مي‌شود مي‌پوسد زير بوته گياه قرار مي‌گيرد كم‌كم مواد غذايي آن گياه مي‌شود يك ماري از كنارش رد مي‌شود عصاره آن گياه را بوته را مي‌خورد بعد به صورت نطفه در مي‌آيد بعد مي‌شود مار بعدي. يك تكه چوب كه بخواهد مار شود كه محال نيست اما يك دو دوتا بخواهد پنج تا شود يا سه تا شود محال است اينها محالهاي عادي است كه معجزه اين عادت را خلق مي‌كند چيزي نيست كه عقلاً محال باشد و معجزه‌پذير اما همه موارد اعجاز چيزي است كه محال عادي است و اعجاز خرق عادت مي‌كند. پس مار شدن عصا عقلاً جايز است و شد ﴿وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرينَ﴾ وقتي فرعون پيشنهاد داد شما معجزه‌تان را بياوريد وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) از يك طرفي عصا را انداخت اين ثعبان روشن شد بعد دست در بغل كردند و بيرون آوردند ديدند دست سفيد است و تابناك حالا اينكه فرمود ﴿نَزَعَ يَدَه﴾ معلوم مي‌شود دست جايي برد و در آورد مثل اينكه جامعه‌اش را كند لباسش را كند يك جايي بالأخره بايد باشد وگرنه دست اگر عادي باشد كه نمي‌گويند نزع يده مي‌گويند ابرز يده اينكه ﴿اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ﴾[26] اين نشان مي‌دهد كه اول دست را بايد در گريبان بكند در بغل بكند زير سينه‌اش ببرد بعد دست را بيرون بياورد اين اخراج يد از جيب مي‌شود نزع مثل اينكه انسان آدم جامعه را از تن بيرون بياورد اين را مي‌گويند نزع، مي‌گويند نزع ثوبه پا را از كفشش بيرون مي‌آورد مي‌گويند نزع نعله بالأخره نزع كندن قبلاً يك بودني را مي‌طلبد لذا فرمود ﴿أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاء﴾[27] اينجا هم كه فرمود ﴿نَزَعَ يَدَه﴾ معلوم مي‌شود كه مأمور بود دست را در جيبش و بغلش بگذارد و بعد بيرون بياورد ﴿وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرينَ﴾ بيضا به معناي شمس نيست به معناي درخشان و تابناك و تابنده نيست بيضا يعني مؤنث ابيض است ابيض بيضا اما اين بيضا كه انسان بگويد مثل آفتاب شد و ماه شد اين‌چنين نيست ممكن است روايت اثبات بكند ولي از آيه اثباتش آسان نيست براي اينكه فرمود: ﴿فَإِذَا هِيَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ﴾ اين ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ را در آيات ديگر اضافه كردند نظير آيه 22 سورهٴ مباركهٴ «طه» فرمود: ﴿وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْري﴾ اين يك معجزه ديگري است در قبال آن عصا اينكه فرمود ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ يعني اين سفيدي‌اش سفيدي درد و مرض نيست نظير برص آن‌كه به بيماري برص مبتلا شد دستش ابيض مي‌شود فرمود اين سفيد شدن سفيدي بيماري نيست و شمايي كه رنگ پوستتان سفيد نيست اين سفيد مي‌شود اينكه گندم‌گون است به اصطلاح گندمي است رنگش اين سفيد مي‌شود منتها از اينكه فرمود: ﴿لِلنَّاظِرِينَ﴾ معنايش اين است كه اگر در يك جمعي عده زيادي بودند همه اين سفيدي را مي‌ديدند پس نه به معناي تابندگي و تابناكي است مثل خورشيد چون آن اثبات مي‌خواهد ديگر بايد ثابت شود اگر دليل معتبري باشد نه به معناي همين سفيدپوستي عادي است براي اينكه سفيد پوستي عادي اين‌چنين نيست كه براي همه نظار روشن باشد. فرمود: ﴿فَإِذَا هِيَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ﴾ هر كه در اين جمع بود مي‌ديد اين دست روشن است و سفيد شد بالأخره صورت گندم‌گون است ساير اعضا گندم‌گون است آن دست چپ گندم‌گون است اما اين دستي كه از بغل در آمده سفيد شده اين مي‌شود معجزه ﴿وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ اين ﴿مِنْ غَيْرِ سُوء﴾ براي اينكه يك وقتي كسي خيال نكنند كه اين يك بيماري است مشابه همين جريان درباره حضرت زكريا(سلام الله عليه) آمده است كه فرمود نشانه اينكه تو پدر شدي خدا به تو فرزند مي‌دهد اين است كه ﴿أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ سَوِيّاً﴾ سه روز زبانت بند مي‌آيد نه يعني فلج مزمن پيدا كردي مريض شدي نمي‌تواني حرف بزني همه نيايشها همه عبادتها همه مناجاتها و اسرارت محفوظ است ولي با مردم نمي‌تواني حرف بزني نماز مي‌تواني بخواني اوراد و اذكار و مناجات كاملاً داري ولي مي‌خواهي با مردم حرف بزني نمي‌تواني لذا فرمود: ﴿أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ سَوِيّاً﴾ مستوي الخلقه هستي و سالمي همه عبادتها را مي‌كني با خدا هر مناجاتي خواهي بكني مي‌تواني بكني نماز مي‌تواني بكني اما با مردم مي‌خواهد حرف بزني نمي‌تواني پي معلوم مي‌شود كه مريض نيستي اين ﴿سَوِيّاً﴾ براي همان است يعني سالمي مستوي الخلقه اين اينجا هم فرمود به اينكه ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾[28] نه اينكه مرض گرفته است كه اين‌طور نيست دست سفيد شده پس معلوم مي‌شود معجزه است.

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1] آل عمران/سوره3، آیه11.
[2] طه/سوره20، آیه44.
[3] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 193.
[4] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 193.
[5] اسراء/سوره17، آیه101.
[6] قصص/سوره28، آیه32.
[7] دخان/سوره44، آیه18.
[8] اعراف/سوره7، آیه157.
[9] شعراء/سوره26، آیه22.
[10] نحل/سوره16، آیه36.
[11] اعراف/سوره7، آیه157.
[12] شعراء/سوره26، آیه22.
[13] دخان/سوره44، آیه18.
[14] شعراء/سوره26، آیه17.
[15] اعراف/سوره7، آیه137.
[16] ـ من لا يحضره الفقيه، ج4، ص380.
[17] ـ ؟؟؟؟.
[18] ـ كافي، ج5، ص52.
[19] ـ ؟؟؟.
[20] اعراف/سوره7، آیه137.
[21] سوره شعراء، آيه.
[22] اعراف/سوره7، آیه107.
[23] قصص/سوره28، آیه31.
[24] قصص/سوره28، آیه31.
[25] شعراء/سوره26، آیه32 ـ 33.
[26] قصص/سوره28، آیه32.
[27] نمل/سوره27، آیه12.
[28] طه/سوره20، آیه22.