77/07/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره اعراف/ آیه 54
﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ في سِتَّةِ أَيّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثًا وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ اْلأَمْرُ تَبارَكَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ﴾
خداوند توحيد ربوبي را در كنار توحيد خالقي ذكر ميكند يعني همانطوري كه خالق هستي امكان خداست «و لا شريك له في الخالقية» رب و مدبّر نظام امكاني هم خدايي است كه الا الواحد است «و لا شريك له في الربوبية» براي اثبات توحيد ربوبي دو دليل ذكر ميكنند يكي اينكه خود ربوبيت نوعي از خلقت است و خدا ﴿خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[1] است و هر چه شيء است مخلوق خداست و هر جا ربوبيت هست خلقت است لذا رب همان خالق خواهد بود زيرا رب رابطه بين اشياء را ميآفريند پرورش ميدهد اشياء را پرورش عبارت از آن است كه راه هر شيئي را به او نشان ميدهد كمال هر شيئي را به او عطا ميكند خود علم به راه آفرينش راه علم به كمال اعطاي كمال به مستكمل همه اينها عند التحليل به خلقت برميگردد اگر ذات اقدس الهي خالق كل شيء است رب كل شيء هم بايد باشد برهان دوم آن است كه ربوبيت بدون آگاهي از خلقت ممكن نيست كسي ميتواند اشياء را بپروراند كه از ذوات آنها اوصاف آنها شرايط كمالي آنها موانع تكامل آنها راه تكامل آنها باخبر باشد و اين جز خالق آنها كسي ديگر نيست اگر موجودي بخواهد كسي را بپروراند بايد از ذاتيات او خصوصيات او كمالات او شرايط او موانع او باخبر باشد و اين غير از آفريدگار او كسي ديگر نيست بنابراين طبق دو برهان كه حد وسطهاي اينها فرق ميكند توحيد ربوبي اثبات ميشود يعني همانطوري كه ثابت ميشود كه «الله خالق لا شريك له» ثابت ميشود كه «الله رب العالمين و لا شريك له» لذا غالباً مسئله توحيد ربوبي در كنار توحيد خالقي ياد ميشود اين آيه هم از همان آياتي است كه بعد از آفرينش عالم تدبير عالم را و ربوبيت عالم را ذكر ميكند ميفرمايد: ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ والأرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾ رب شما همان «رب العالمين» است «رب العالمين» بودن خدا براي آن است كه عالم را آفريد و عالم را تدبير كرد ﴿خَلَقَ﴾ سماوات و ارض و ما بين سماوات و ارض را ﴿ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾ يعني استولي مستولي شد بر مقام فرمانروايي همان كسي كه عالم را آفريد همان دارد عالم را اداره ميكند و همان كسي كه شما را آفريد و همان موجود شما را اداره ميكند لذا در آيه بعد فرمود فقط او را بخوانيد و از او چيز بخواهيد اينكه فرمود ﴿ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾ ناظر به ربوبيت است صدر بحث عنوان، ربوبيت است بعد هم وارد بحث ربوبيت ميشوند فرمود ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ﴾ او مبدئي است كه خالق كل است و رب كل رب شما هم همان اوست اين ﴿ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾ ناظر به مقام ربوبيت است ﴿اسْتَوَي﴾ يعني استولي عرش قبلاً معنا شد كه در قرآن كريم بر مصاديق گوناگون يا بر معاني گوناگون اطلاق شد يا حمل شد عرش به اين معناي تخت حمل شد كه ﴿وَلَهَا عَرْشٌ عَظِيمٌ﴾[2] درباره ملكه صبا عرش به معناي سقف است كه ﴿خَاوِيَةٌ عَلَي عُرُوشِهَا﴾[3] عرش به معناي داربست هست كه در سوره «انعام» بحث شد كه فرمود اين ميوهها بعضي معروشاتاند بعضي غير معروشات اين اشجار بعضي معروشاتاند بعضي غير معروش و مانند آن اما هيچ كدام از آن معاني در اين گونه از آيات مراد نيست عرش آن مقام فرمانروايي است در جريان تدبير بشري مقام فرمانروايي يك امر اعتباري است چون خود فرمان هم امري است اعتباري لكن درباره ذات اقدس الهي آن امر يك حقيقت تكويني است و آن مقامي هم كه اين امر تكويني از او نشأت ميگيرد يك امر واقعي است به دليل اينكه ذات اقدس الهي براي عرش يك سلسله حاملاني قرار داد چه در دنيا و چه در آخرت عدهاي هم هستند كه حافّين حول عرشاند عدهاياند كه حاملان عرشاند در آخرت حاملان عرش هشت نفرند كه ﴿وَيَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ﴾[4] اگر ﴿الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ﴾[5] داريم اگر حافّين حول عرش داريم اگر ﴿يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَة﴾ داريم معلوم ميشود كه عرش يك مقام حقيقي است درباره اين گونه از معاني مفسران آراي گوناگوني دارند قرآنشناسان آراي گوناگوني دارند كه برخي از آن آرا را سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در تفسيرالميزان بازگو فرمودند برخي بر اين باورند يا پندارند كه اين گونه از آيات جزء متشابهات است و علمش را بايد به اهلش واگذار كرد و نبايد در اين زمينه بحث كرد اين سخن همان است كه از مالك نقل شده است كه هم شيعهها از مالك نقل كردند هم سنيها هم در موطأ مالك از مالك معروف نقل كرده است و هم قرطبي در جامعاش از مالك نقل كرده است و هم ساير مفسران اهل سنت نقل كردند چه اينكه امينالاسلام هم در مجمعالبيان از مالك نقل كرده است آنها كه سؤال را بدعت نميدانند و تفكر و تدبر را در اين آيات را روا ميدانند برخي به همين ظواهر اكتفا كردند و عرش را بر معناي ظاهري خود حمل كردند و ـ معاذالله ـ گرايش تجسمي پيدا كردند و مجسمهاند يعني برابر حرف اينها ذات اقدس الهي تختي دارد و روي تخت قرار ميگيرد چه اينكه در بعضي از روايات آمده است كه ذات اقدس الهي شبهاي جمعه از آسمان اعلي نازل ميشود وقتي از آن عالم اهل سنت سؤال كردند چگونه نازل ميشود از بالاي منبر آمده روي پله دوم يا اول گفت اين «هكذا ينزل» اينچنين نازل ميشود خب اين ظاهريه و مشبهه و مجسمه سخنان اينها هم شبيه سخنان گروه اول خواهد بود با اينكه آيات الهي ذات اقدس الهي را سبوح قدوس ميداند منزه از هر گونه نقص مكاني و زماني ميداند گروه سوم كسانياند كه اين را بر همان مقام فرمانروايي و تشبيه و كنايه و استعاره حمل كردند همانطوري كه سلطان مقامي دا رد و از آن مقام به عرش ياد ميشود كه ميگوييم تخت فرمانروايي و فلان شخص به تخت نشست يا از تخت پايين آمد يا تختش ثلال برداشت «ثل عرش: فلان اذا ذهب» اين كنايه از آن منصب و مقام است اين هم درست نيست براي اينكه گرچه منظور از عرش مقام فرمانروايي است اما مقام فرمانروايي ذات اقدس الهي نظير فرمانروايي كارمندان وزارتخانه نيست كه امر اعتباري باشد نصب و عزلي باشد و نصب و عزل هم امر اعبتاري باشد مقام فرمانروياي و صدور دستور باشد اينها هم امر اعتباري باشد اينطور نيست همانطوري كه نفس فرمانرواي قواست اگر ما خواستيم تشبيه بكنيم براي تقريب به ذهن بايد از جريان «من عرف نفسه فقد عرف ربه»[6] كمك بگيريم نه از جريان وزارتخانهها و وكالتخانهها كه امري است اعتباري اگر بنا شد ما تشبيهي بكنيم و كمكي بكنيم براي فهم بايد از شئون نفس مدد بگيريم براي اينكه در جريان نفس است كه «من عرف نفسه فقد عرف ربه» ما داراي جاني هستيم اين روح ملكوتي ما كه مجرد است شئون و قواي ادراكي دارد شئون و قواي تحريكي دارد هر ارادهاي و دستوري كه بدهد فرماني صادر بكند اين شئون نفس ميپذيرند همانطوري كه در مجاري ادراكي اگر نفس اراده كرد جايي را ببيند اراده كردن نفس همان و امتثال چشم همان يا در كارهاي تحريكي اگر نفس اراده كرده است جايي برود يا چيزي را بگيرد قبض و بسط يد و پا تابع اراده نفس است اينچنين نيست كه انسان بخواهد چيزي را بگيرد و دست اطاعت نكند مگر يد مرتعش و فلج وگرنه اعضا و جوارح چه ادراكي چه تحريكي تابع اراده نفساند اين مقام فرمانروايي نفس نسبت به شئون بيروني محسوس است نسبت به شئون دروني كه روشنتر است اگر نفس خواست واهمه چيزي را معناي جزئي را انشا كند فوراً انشا ميكند يا نفس اراده كرده است كه قوه خيال صورتي را ترسيم بكند ميكند يا متخيله تفريق و تجزيه بكند ميكند يا متفكره آن معاني را جمع بكند و به صورت قياس دربياورد ميكند تمام اين قواي مادون ادراكي و تحريكي همه زير مجموعه شأن والاي نفساند و مقام فرمانروايي روح نسبت به شئون علمي و عملي يك امر اعتباري نيست يك امر واقعي است آن درجه وجودياش برتر است اينها درجات وجودي شان نازلتر است و اطاعت ميكنند
پرسش: اين يحملون عرشاً ...
پاسخ: نظير اينكه ائمه(عليهم السلام) فرمودند علم ما صعب مستصعب است «لا يحتمله الا مَلك مقرب او نبي مرسل او عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان»[7] فرمودند علم ما دشوار است علم ما را انبيا حمل ميكنند فرشتگان حمل ميكنند آن انسان صالحي كه قلبش با تقواي الهي آزمون شده است او هم حمل ميكند خب آدم علم را چگونه حمل ميكند؟ شما در زيارت جامعه وقتي به حضور يكي از ائمه(عليهم السلام) رسيديد در خواستتان و نيايشتان و خواستهتان اين است كه من به دامن شما پناهنده شدم «محتمل لعلمكم محتجب بذمتكم» من آمدم اينجا كه علم شما را ببرم اين جمله جمله خبريه كه نيست اينها دعاست و زيارت است و انشا ولو در غالب خبريه آمده است اينها همه جملههاي انشائي است كه گرچه صورتاً خبر است اما صيغ خبري است كه «القيت بداعي الانشاء» كسي هم نميرود آنجا ادعا بكند كه من محتمل علم شمايم چنين ادعايي را ما نداريم اين دعاست يعني ما آمديم علم شما را ببريم شما كه فرموديد علم ما را جز نبي مرسل جز مَلِك مقرب و جز «عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان» كسي حمل نميكند توفيقي بدهيد يك مقدار از علوم نصيب ما بشود من هم حامل علم شما باشم ما كه به دامن شما پناهندهايم خب اين حمل علم يعني چه؟ اينكه بار ظاهري كه نيست كه اين حمل علم عبارت از آن است كه يك موجود مجرد كاملي يك موجود مجرد كاملتري را بتواند درك كند و وقتي به آن رسيد ميگويند علم را حمل كرده است حمل عرش هم اينچنين است فرشتگان مجرد وقتي وحي را حمل ميكنند و امين وحياند وحي را ميآورند چگونه حمل ميكنند؟
پرسش: ... «يحملون عرشاً» با «يحملون علماً» فرق ...
پاسخ: خب بسيار خوب پس معلوم ميشود از يك سنخ است سنخش آن است كه علم يك موجود حقيقي است روح انساني هم يك موجود حقيقي است و اين موجود حقيقي آن را نايل ميشود و به او ميرسد و برابر او عمل ميكند اين ميشود حمل علم چون «حمل كل شيء بحسبه» يك وقتي است انسان كتاب را زير بغل حمل ميكند يك وقتي محتواي كتاب را در جان خود حمل ميكند خب اگر انسان حامل علم است «رب حامل فقه ليس بفقيه»[8] اينكه انسان در همان خطبهاي كه در مسجد خيف ايراد فرمود وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) معنايش اين نيست كه كسي كتاب فقهي را در مسجد خيف به همراه دارد كه فرمود «رب حامل فقه ليس بفقيه» يا «رب حامل فقه الي من هو افقه منه»[9]
پرسش: آخر ما همين را ميخواهيم بگيريم آيا اين محتواي كتاب است يا خود كتاب است؟
پاسخ: محتواي كتاب است چون خود علم را ميگويد حمل نميكنند عرش هم همينطور است بنابراين سخن از حمل مادي و جسماني نيست يك حقيقتي است كه برابر آن حقيقت فرمان صادر ميشود و مجريان آن و مدركان آن و مدبّرات امر هم يك سلسله موجودات حقيقياند و نشانه اينكه عرش به معناي مقام فرمانروايي و تدبير است اين است كه در غالب آياتي كه سخن از استواي خدا ﴿عَلَي الْعَرْشِ﴾ به ميان آمده بعدش بدون فاصله و بدون اضافه كلمه «واو» يا مانند آن اين استواي ﴿عَلَي الْعَرْشِ﴾ را تبيين كرد تفسير فرمود و آن اين است كه ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً﴾ مشابه اين در سورهٴ مباركهٴ «يونس» آيه سوم هم به همين صورت است در آنجا آمده است به اينكه خداي سبحان مستوي بر عرش است و مدبر نظام هستي [است] آيه سوم سورهٴ «يونس» اين است ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الأمْرَ﴾ كه اين ﴿يُدَبِّرُ﴾ بيان همان استواي ﴿عَلَي الْعَرْشِ﴾ است قالب مواردي كه سخن از استواي خدا ﴿عَلَي الْعَرْشِ﴾ به ميان آمده سخن از تدبير است حالا يا تدبير عمومي نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «يونس» و مانند آن است يا درباره خصوص ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ﴾ كه بعد هم اضافه ميكند كه آن هم باز تدبير عمومي را به همراه دارد نظير همين آيهٴ 54 محل بحث سورهٴ «اعراف» كه فرمود: ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ تَبَارَكَ اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ﴾ خب بنابراين آن عرشي كه قرآن دارد غير از عرشي است كه برابر با هيئت بطلميوسي معنا ميكردند آنها ميگفتند برابر هيأت بطلميوسي زمين محور حركت است و ساكن است يك، و اين ستارههاي هفتگانه متحرك هر كدام در يك آسمان و فلكي قرار دارند دو، يعني قمر و عطارد و زهره و شمس و مريخ و مشتري و زحل به همين ترتيب از آسمان اول تا آسمان هفتم را اين ستارههاي هفتگانه سيار گرفتهاند تمام اين ستارههاي ثابت غير از اين كواكب متحرك را ميگفتند در فلك هشتم هست كه از آن به كرسي ياد ميكردند آنها عرش و كرسي نداشتند اين مفسرين برابر با هيئت بطلميوسي آيات را معنا ميكردند بالاتر از كرسي يعني بالاتر از فلك ثوابت بالاتر از فلك هشتم آن فلك اطلس بود فلك معدل النهار بود فلكالأفلاك بود كه ستارهاي در آن نبود و محيط به كل بود و ميگفتند او ميگردد و به همراهش همه اين اجرام را ميگرداند اين حركت يوميه از پيدايش شب و روز از حركت همان فلك الافلاك و فلك نهم تلقي ميشد حالا كل اين اوضاع عوض شد حالا معلوم شد كه فلكي در كار نيست و اينها در فضا با جاذبههاي عمومي زندهاند و موجودند و زمين متحرك است زمين محور نيست بلكه شمس محور اين منظومه شمسي است و مانند آن قبلاً هم به عرضتان رسيد كه اقدمين ظاهراً اين مسائل هيئت و نجوم را برابر با اصول رياضي ترسيم ميكردند نه اصول طبيعي بعد مداراتي رسم ميكردند خطوطي ميكشيدند تا مسير حركات را تبيين كنند بعد كم كم اين مدار به صورت فلك در آمده است وگرنه اقدمين براساس اصول رياضي اين مسائل سپهرشناسي را حل ميكردند نه اصول طبيعي يعني مسئله سماوات نزد اقدمين مسئله رياضي بود نه مسئله طبيعي بعد از بطلميوس به بعد كم كم جزء طبيعي شد قدما اين حرف را ميزدند بعد متأخرين آمدند ديدند كه حق با اقدمين است خب اينكه فرمود عرش پس عرش به آن معناي فلكالافلاك نيست چه اينكه كرسي به معناي فلك ثوابت نيست براي اينكه يك موجود حقيقي است آنها هم ميگفتند اين افلاك قابل خرق و التيام نيستند كون و فسادپذير نيستند در حالي كه ظاهر قرآن كريم اين است كه روزي فرا ميرسد كه بساط همه اين آسمانها برچيده ميشود ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾[10] سجل اين طومار است اين كاغذ وقتي منشور است باز است اين را نميگويند سجل ولي وقتي اين را شما لوله كرديد وقتي كه لوله شد به اين صورت در آمد اين را ميگويند طومار وقتي كه لوله شد لوله را ميگويند طومار چون ميپيچانند طومار را ميگويند سجل ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾ شما وقتي اگر طوماري از يك پارچه صدر متري ترسيم كرديد در اين پارچه صد متري صدها نفر امضا كردهاند صدها كلمه در اين طومار نوشته است وقتي اين پرده اين پلاكارد اين پارچه باز است اين يك پارچه است طومار نيست سجل نيست ولي وقتي لوله شد اين سجل اين طومار آن كتابها مكتوبها امضاها را در نورديده است در خود جمع كرد فرمود همانطوري كه طومار نوشتهها را جمع ميكند ما هم بساط پهن شده آسمانها را طومارگونه جمع ميكنيم ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾ خب اين ديگر با خرق و التيام سازگار نيست معلوم ميشود به اينكه اين سمايي كه قرآن دارد عرش و كرسي كه قرآن دارد غير از اين جريان بطلميوسي است و همچنين غير از اين جريان اقدمين است يك چيزهايي هست كه قابل جمع كردن است حالا همين اين اجرام باشد كهكشانها باشد نه افلاك خود اين اجرام همين كواكب اينها اينچنين هستند از اينجا معلوم ميشود كه احياناً اگر چاه يا چالي در آسمان كشف شد كه بعضي از اين ستارهها را ميبلعد آنهم جزء ﴿مَا لاَ تُبْصِرُون﴾[11] است قرآن كريم تنها درباره ستارهها كه سوگند ياد نكرد فرمود ما قسم ميخوريم به چيزهايي كه در آسمانها هست بعضيها را شما ميبينيد بعضيها را نميبينيد اين اختصاصي به كواكب ندارد ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُون ٭ وَمَا لاَ تُبْصِرُونَ﴾[12] حالا چاه باشد چال باشد راه باشد چون او ذات الحبك است داراي طرق است طرايق دارد اطباق دارد بنابراين ممكن است چيزهايي يكي پس از ديگري كشف بشود اين با هيئتهاي پيشرفته هم هماهنگ است البته در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد ما مادامي ميتوانيم چيزي را به قرآن اسناد بدهيم كه براساس همان محور علم داشته باشيم اگر يقين داشتيم اسنادمان يقيني است اگر مظنه داشتيم اسنادمان به طور ظن است اگر هم كشف خلاف شد معلوم ميشود ما اشتباه كرديم ما در فقه چه كار ميكنيم؟ يا آنهايي كه آياتالاحكام نوشتند چه كار ميكنند؟ اينچنين نيست كه صدر و ساقه فقها همه يك قول داشته باشند و بر اين قول هم متفق باشند اين تجديد نظر براي خود يك فقيه در طي تطورات فقهياش برايش پيش ميآيد چه رسد به چند فقيه آن روزي كه يك مطلب فقهي را آنها كه آياتالاحكام مينوشتند به قرآن اسناد ميدادند بعد تجديد نظر برايشان پيدا شد ميگفتند ما نظرمان مصيب نبود الآن يك نظر ديگري داريم بعد ممكن است معلم بشود آن نظر قبليشان درست بود غرض آن است كه محدوده اسناد به محدوده درك ماست اگر قطع داريم به طور قطع اسناد ميدهيم اگر مظنه داريم به طور مظنه اسناد ميدهيم و به هر تقدير اگر آن قطع ما خلاف درآمد يا اين مظنه ما خلاف درآمد ميگوييم ما نفهميديم و قرآن راه ديگري را طي كرده است همان روشي را كه در فقه داريم در اخلاق داريم در حقوق داريم در مسائل اعتقادي هم داريم خب منتها محدوده اعتقادات البته مشخص است كه ظنون در آنجا معتبر نيست
مطلب ديگر آن است كه اين جريان ايلاج در طي سال هست به تدريج منتها آن ايلاج شناخته شد فصل است هر سه ماه هست نه شش ماه لكن طولاني بودن قوسالنهار نسبت به قوسالليل اين در طي شش ماهها فرق ميكند وگرنه ايلاج نه تنها مربوط به فصل نيست مربوط به هر روز است و به تدريج گاهي روز وارد محدوده شب ميشود مثل بهار و تابستان گاهي شب وارد محدوده ميشود مانند پاييز و زمستان لكن اصل ايلاج هر روز است يك، تفاوت محسوسش مربوط به هر فصل است دو، بلندتر بودن قوسالنهار نسبت به قوسالليل مربوط به شش ماه است اين سه، اما اينكه گفته شد ايلاج در غالب زمانهاست براي اينكه به طور رياضي البته در خط استوا آنجايي هم كه «بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار» باز هم ميبينيد حتي در اعتدالها و همچنين در مناطق استوايي به صورت مسائل رياضي كه چند ثانيه باشد يا احياناً به دقيقه برسد ايلاج هست منتها محسوس نيست كه قرآن بگويد ببنيد و آن را آيه قرار بدهد البته چيزي كه براي افراد عادي محسوس نيست براي يك رياضيدان و هيوي و نجومي محسوس است نسبت به او هم قابل اقامه برهان است براي او دعوت به تأمّل هست و مانند آن درباره اين «قدر فيها اقواتها في اربعة ايام»[13] اين براي فصول چهارگانه است جايي كه فصول چهارگانه داشته باشند خط استوا را شامل نميشود براي اينكه آنجا ديگر چهار نوع ميوه ندارد ميوه سردسير و گرمسير و معتدل اگر در قرآن كريم راجع به مكه آمده است كه ﴿يُجْبَي إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[14] مكه از خود چيزي ندارد غير از سنگلاخ چيز ديگر نيست فرمود اين يك نعمت الهي و عنايت الهي است كه ما جبايه ميكنيم جبايه غير از رويش است يك وقت است يك منطقه سرسبزي نظير لبنان با رويش ﴿يُجْبَي إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ اما يك وقت است سخن از منطقه استوايي مكه است آنجا يجبي است جبايه است جمعآوري ميشود يعني از جاي ديگر ميآورند آنجا نه خودش ميروياند مكه همه چيز دارد در حالي كه فاقد همه چيز است ممكن است يك منطقه استوايي در اثر قداست كعبه و مانند آن هميشه همه ميوههاي فصول چهارگانه را داشته باشد اما نه از خود آنجاهايي كه «اربعة ايام» هست فصول چهارگانه هست ميوههاي فصول چهارگانه را دارند آنجا به وسيله حمل و نقل به مكه ميآيد نه اينكه در منطقههاي استوايي هم ميوههاي چهارگانه از خودش رويش داشته باشد خب
مطلب بعدي آن است كه در جريان ﴿أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ﴾ بايد چه گفت؟ امر هم در تعبيرات ما گاهي به معني شيء است كه جمعش امور است گاهي به معناي فرمان است كه جمعش اوامر است شايد اينها از نظر پيوند لغات با يكديگر يك جامعي هم داشته باشند همان امر به معناي فرمان اگر در خارج محقق بشود يك حاصل فرماني دارد آن حاصل فرمان ميشود كار شأن كه آن ميشود امور اين اوامر اگر امتثال بشود اموري را به بار ميآوردند بالأخره شايد ارتباطي بين امري كه جمعش اوامر است با امري كه جمعش امور است باشد و امر به معناي شأن گاهي به مبدأ قابلي اسناد پيدا ميكند گاهي به مبدأ فاعلي گاهي ميگوييم امر ما به دست خداست اين امر به مبدأ قابلي اسناد داده ميشود گاهي ميگوييم خدا ميفرمايد ﴿أَتَي أَمْرُ اللَّهِ فَلاَ تَسْتَعْجِلُوهُ﴾[15] اين امر به مبدأ فاعلي اسناد داده ميشود اين شأن گاهي به دست فاعل است كه ميگوييم ﴿أَتَي أَمْرُ اللَّهِ﴾ ﴿إِلَيْهِ يُرْجَعُ الأمْرُ كُلُّه﴾[16] گاهي به قابل اسناد داده ميشود ميگوييم امر شما امر فلان امر به يد مولاست و مانند آن اينجا كه ذات اقدس الهي ميفرمايد امر همان مقام فرمانروايي تكويني است كه در سورهٴ مباركهٴ «يس» و مانند آن فرمود: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[17] در پايان سورهٴ مباركهٴ «يس» آيهٴ 82 اين است كه فرمود: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ البته نه او با عربي حرف ميزند نه با عبري همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه در نهجالبلاغه آمده است كه «لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه»[18] فرمود حرف او كار اوست نه اينكه حرف او يك صدايي باشد آهنگي باشد كسي بشنود گاهي آهنگ ميآفريند نظير الفاظ قرآن يا آنچه را كه موساي كليم در شجر شنيد اما وقتي كه سخن از ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾[19] است ميخواهد به اشياي عالم امر كند تا اشياء امتثال كند «لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انما علامه سبحانه فعل منه» اينكه فرمود: ﴿فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾ اينچنين نيست كه به عربي يا به عبري به تازي يا به فارسي به اينها گفته باشد بياييد اراده فرمود اينها هم اطاعت كردند الآن نفس وقتي نسبت به شئون نفساني خود علمي يا عملي وقتي امر ميكند كه حرف ديگر نميزند كه امر نفس نسبت به شئون علمي و عملي خود همان اراده اوست و همين اراده به صورت ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ تعبير ميشود وگرنه لفظي در كار نيست اگر ﴿كُن﴾ را بنگريم ميشود امر الله اگر ﴿فَيَكُونُ﴾ را بنگريم ميشود امر الخلق اگر گفتند امر المولي بيد المولي و كل جهان عبدند و خدا مولاست اگر به خدا اسناد داده شد همان امر «كن» است اگر به خلق اسناد داده شد همان امر «يكون» است امر يعني شأن خب فرمود خدا برابر با فرمان تكويني خود جهان را اداره ميكند و اينها هم به امر خدا مستقرند يك سخني را قرطبي در جامع دارد كه برخي پنداشتهاند كه امر خدا ازلي است و اينها به امر خدا متكياند غافل از اينكه امر خدا هم جزء فعل خداست و هر چه هست حادث است چيزي ازلي نيست تنها خداست كه ازلي است منتها اين فيض متطور او منقطعالاول يا منقطعالاخر نيست نه اول داشت و نه آخر دارد البته عالم هم اول دارد و هم آخر دارد اما فيض خدا كه «كل منّه قديم» است او «دائم الفيض علي البريه» است «دائم الفضل علي البريه»[20] است فيض خدا نه منقطعالاول است نه منقطعالآخر است نه منقطعالاول است كه تعطيلي شده باشد نه منقطعالآخر است كه ابتر بماند درباره اتصال نسبت به آينده و عدم انقطاع فيض نسبت به آينده اين مورد اتفاق حكيم و متكلم است براي اينكه جريان قيامت و خلود و آيات خلود بهشت و بهشتيان به قدري فراوان است كه احدي قدرت مخالفت ندارد كه نميشود گفت يك وقتي ميرسد كه بساط فيض قطع ميشود اين را احدي نگفت براي اينكه قرآن و سنت آن قدر اصرار دارند بر ابديت بهشت كه به هيچ وجه قابل انكار نيست در ازل است كه بين حكيم و متكلم اختلاف است حكيم ميگويد گرچه عالم حادث است «و الفيض منه دائم متصل» اما «و المستفيض داثرٌ و زائل» عالم هر لحظه تازه است ما چيز ماندني نداريم ميآيند ميروند ميآيند ميروند اما او «دائم الفيض علي البريه» است يك وقتي خدا بود فيض نبود افاضه نبود جود نبود سخا نبود، نبود اين بيان نوراني حضرت امير را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيد خود نقل كردند آنجا كه بعد از جريان ذعلب كه به حضرت عرض كرد شما چگونه خدا را عبادت ميكنيد حضرت فرمود «ما كنت اعبد ربا لم اره»[21] بعد از آن خطبه نوراني «ثم انشأ يقول» نه انشد بعد اين كلمات و اين اشعار را حضرت خود انشا كرد «ثم انشأ يقول ولم يزل سيدي بالحمد معروفا ٭٭٭ ولم يزل سيدي بالجود موصوفا»[22] او هميشه جواد بود هميشه محمود بود خب جود صفت فعل است او در ازل جواد بود نه در ازل قدرت بر جود داشت كه صفت ذات او بشود ازلي نه جود او ازلي است اين همين است كه او «دائم الفيض علي البريه» است به هر تقدير فيض دائم است گرچه مستفيض همواره حادث است آنهايي كه خيال كردند امر ازلي است منظورشان چيست؟ اگر منظورشان دوام فيض است كه خب قابل قبول است ولي آنها غير از دوام فيض چيز ديگري را ميپنداشتند اين معناي عميق در حدي نيست كه جناب قرطبي و امثال قرطبي به او دسترسي پيدا كرده باشند اين حرف حكماي الهي اماميه است شما وقتي به جامع قرطبي مينگريد ميبينيد او ميگويد به آن استدلال كردند كه بعضيها كه خدا فرمود آسمان و زمين و شمس و قمر و اينها ﴿مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ﴾ پس معلوم ميشود امر او ازلي است خب امر او كار اوست كار او فيض اوست اگر منظور آن است كه او «دائم الفيض» است اين همان است كه اماميه فرمودند اگر چيز ديگر است تبيين كنيد تا ابطال بشود چون غير از خدا كسي ازلي و چيزي ازلي نيست ميماند مسئله ﴿أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ﴾ كه ديگر حالا دارند اذان ميگويند اين قسمت را بايد مطالعه بفرمايد.
«و الحمد لله رب العالمين»