درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

76/12/24

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ سوره اعراف/ آیه 22

 

﴿فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَكُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ﴾

 

بحث در شبهات شش‌گانه‌اي بود كه شهرستاني از شارح اناجيل چهارگانه نقل كرد و مورد قبول اشاعره در اسلام شد و متكلمين اشعري هم روي اين شبهات خيلي كار كردند، اين را پروراندند و فكر كردند كه تنها راه پاسخ اين شبهات ششگانه انكار حسن و قبح عقلي است و تفكر جبري است در حالي كه هيچ‌كدام از اين شبهات شش‌گانه وارد نيست و خود تفكر جبري هم شبيه اين شبهات شش‌گانه حرفي است باطل.

سؤال اوّل و شبهه اوّل اين بود كه فايده آفرينش چيست؟ در پاسخ روشن شد كه اين سؤال ناتمام است، اگر منظور اين است كه هدف خدا از آفرينش چيست؟ اين سؤال ناتمام است و اگر منظور سؤال اين است كه هدف مخلوق چيست؟ اين سؤالي است كاملاً معقول و جواب معقول و مقبولي هم دارد، اين گفته مي‌شود خدا غرضش چيست؟ اگر منظور آن است كه خداوند هم ـ معاذ الله ـ مانند ساير موجودات و فاعلهاي ناقص هدفي دارد كه به وسيله كار به آن هدف مي‌رسد، اين معلوم مي‌شود كه خدا شناخته نشده ﴿وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾[1] زيرا خدا فاعل ناقص نيست كه به وسيله فعل نقص خود را برطرف كند، نمي‌شود حكم موجود ناقص را درباره حكم موجود كامل جاري كرد، همان طوري كه نمي‌شود گفت: خدا را چه كسي آفريد؟ نمي‌شود گفت خدا براي چه خلق كرد؟ آن سؤال اوّل ناتمام است، براي اينكه اين سؤال مخصوص موجودي است كه هستي او عين ذات او نيست، اگر موجودي كه هستي او عين ذات او نبود پديد آمد جاي سؤال هست كه اين را چه كسي آفريد؟ چون تصادف كه محال است، بخت و اتّفاق كه محال است، چيزي كه عين هستي نيست، هستي محض نيست، هستي ذاتي او نيست حتماً يك مبدأ فاعلي دارد، نمي‌شود اين سؤال را درباره موجودي كه عين هستي است و هستي نامحدود است و هستي محض است سؤال كرد كه بگوييم خدا را ـ معاذ الله ـ چه كسي آفريد، در جريان سؤال از مبدأ غايي هم همين‌طور است، نمي‌شود سؤال كرد كه خدا غرضش و هدفش از آفرينش چه بود، به اين معنا كه غرض به فاعل برگردد چنين سؤالي درست نيست، چرا؟براي اينكه آن سؤال براي فاعلهاي ناقص است، هر فاعل ناقصي كه نيازمند است به وسيله كار خود نياز را برطرف مي‌كند و به كمال مي‌رسد، اگر آن كمال هم محدود بود، به دنبال يك كمال برتر حركت مي‌كند تا برسيم به يك كمال نامتناهي و نامحدود، اگر كمال نامتناهي و نامحدود يعني چيزي كه عين الكمال و نامتناهي بود چنين كمالي خواست كاري انجام بدهد ديگر فرض صحيح ندارد كه انسان بگويد: اين كمال نامتناهي كار را براي چه چيز انجام مي‌دهد؟ بلكه بايد گفت: اين كمال نامتناهي چون كمال نامتناهي است خير از او نشئت مي‌گيرد و چون عين‌ الإرادة و القدرة و الإختيار است از ذاتي كه عين ‌العلم و الحياة و القدرة و الإختيار است خير و فيض نشئت مي‌گيرد، لذا ذات اقدس الهي فرمود: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[2] يعني خدا اصلاً زير سؤال قرار نمي‌گيرد.

خب پس اگر شبهه ابليس و يا متفكران ابليسي درباره اينكه هدف خداوند از آفرينش چيست به اين فكرند كه ـ معاذ الله ـ خدا يك هدفي داشته باشد كه به وسيلهٴ كار به آن هدف برسد و بدون كار به آن هدف نمي‌رسد، اين ديگر ﴿مَا قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِه﴾[3] ، اينها خدا را نشناخته‌اند براي اينكه خدا خودش هدف است، اگر منظور آن است كه هدف مخلوق چيست؟ يعني هدفي كه به مخلوق برگردد چيست؟ آن را قرآن كريم كاملاً تبيين كرده، عقل و نقل آن را تشريح كرده‌اند كه چون خدا حكيم است كارهاي او سراسر حكمت است، براي هر چيزي راز و رمزي است و مانند آن، و درباره خصوص انسان هم مجموعهٴ آيات سورهٴ «طلاق» و سورهٴ «ذاريات» هدف آفرينش جامعه انساني را ذكر كرده است كه فرمود: انسان هدفش اين است عالِم بشود اوّلا، عاقل بشود ثانياً، عقل بدون علم كه حاصل نخواهد شد، مجموع علم و عمل مي‌شود عقل، همان است كه «ما عبد به الرحمٰن و اكتُسب به الجنان»[4] اگر كسي عاقل نشد به هدف خود نرسيده. خب علم را در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «طلاق» ذكر كرد، فرمود: خدا نظام آفرينش را ترسيم كرد تا شما عالم بشويد، موحّد بشويد ﴿لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَي‌ءٍ عِلْمَاً﴾[5] وقتي عالم شديد در بين راه هستيد بايد عاقل بشويد. اين را در بخش ديگر فرمود كه: ﴿تِلْكَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلاّ الْعَالِمُون﴾[6] يعني اگر كسي عالم شد بين راه است، به مقصد نرسيده است، بايد عاقل بشود. خب عاقل كيست؟ عاقل كسي است كه داراي نوري باشد كه «به عبد الرحمٰن و إكتسب به الجنان» كه «ما عبد به الرحمٰن و إكتسب به الجنان» اين عقل عملي كه عبادت خداست و كسب بهشت است، در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «ذاريات» آمده است كه ﴿وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ﴾[7] خب پس اگر علم بعلاوه عبادت، عبادت بعلاوهٴ علم شد مجموع مي‌شود عقل و اين عقل هدف انسان است نه هدف ذات اقدس الهي.

مطلب مهمي كه هم در بحثهاي علمي لازم است و هم در شرايط كنوني لازم است هم بحثهاي جامعه شناسي خود ماست، هم بحثهاي سياسي خود ماست اين است كه امام راحل( رضوان الله تعالي عليه) فراغتي پيدا كرده‌اند در نوشته‌هايشان، گفته‌هايشان مشخص كنند كه اسلام ناب كدام است اسلام آمريكايي كدام است، امّا ما در نظامي زندگي مي‌كنيم كه نظام، جمهوري اسلامي است، بايد روي اين جهت هم بحث كرد كه جمهوريّت ناب كدام است جمهوريت آمريكايي كدام است، نظام دموكراسي اسلامي كدام است نظام دموكراسي غربي كدام است، اين يك بحث عميق علمي مي‌طلبد، همان طوري كه اسلام واقعاً دو قسم شده اسلام آمريكايي و اسلام ناب، جمهوريت هم بشرح أيضاً [همچنين]. ما يك جمهوريت ناب داريم يك جمهوريت آمريكايي.

نظام مردمي كدام نظام است؟ مردم چه زماني انسان‌اند؟ آزادي چه زماني آزادي انساني است؟ شما مي‌بينيد اين آزادي و مردمي بودن جزء اصول پذيرفته شده سازمان ملل هست، منشور ملل هست، جوامع بين المللي است به عنوان آزادي، يكي از اصول پذيرفته شده سازمان ملل حقوق بشر، مراكز و مجامع بين المللي آزادي است، هيچ كسي نيست كه آزادي را ردّ كند بگويد آزادي بد است، امّا وقتي به تفسير آزادي مي‌رسيد «الحريّة ما هي؟» مي‌بينيد يكي اين حريّت و آزادي را كه از بهترين و مقدّس‌ترين فضائل انساني است او را به رهايي معنا مي‌كند، يكي هم مثل حضرت امير مي‌گويد «تلك عبادة الاحرار»[8] يا مي‌گويد: «الاٰ حرٌّ يدع هذه اللّماظة»[9] يا مي‌گويد به اينكه «إن لم يكن لكم دينٌ و كنتم لاتخافون المعاد فكونوا احراراً في دنياكم»[10] اين يك حريت است آن هم يك حريت.

خب پس ما يك حريت داريم يك جمهوريت يك آزادي ناب داريم، يك حريت، يك جمهوريت، يك آزادي آمريكايي داريم، اين با يك شعار حلّ نمي‌شود، با يك روز دو روز هم حلّ نمي‌شود، يك كار عميق قرآني است كه جمهوريت يعني چه؟ و وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) وقتي اسلام را عرضه كرده است به مردم فرمود: به اينكه شما بايد بفهميد و بپذيريد ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فُيكُمْ عُمُراً مِن قَبْلِهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴾[11] ، خب جمهوريت را او آورده فرمود: من كه حقّم در مقام ثبوت نياز به تشخيص و تثبيت شما نيست، من از طرف شما كه نيامده‌ام، از طرف حقّ محض آمده‌ام، من حقم، شما كه درست بينديشيد من را مي‌شناسيد و قبول مي‌كنيد. فرمود من در بين شما بودم، سوابق من، لواحق من، جديد من قديمم نزد شما مشخص است، بررسي كنيد ببينيد من حق هستم يا نه؟ خب اگر كسي رسول خدا را رها كرد و به دنبال چيز ديگر رفت معلوم مي‌شود ﴿أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴾[12] را عمل نكرد.

جمهوريت ناب جمهوريّتي است كه دين را بپذيرد و اگر ـ معاذ الله ـ بيگانه باشد كه ديگر جمهوريت ناب نيست، و تا جمهوريت ما ناب نشود اسلام ناب را هم نمي‌پذيرد چون ممكن نيست جمهوري غربي باشد و اسلام ناب را بپذيرد،شما هر چه كتاب بنويسيد، هر چه سخنراني كنيد، اسلام را اسلام ناب را معنا كنيد تا جمهوريت عوض نشود و ناب نشود هرگز اسلام ناب را هم نمي‌پذيرد. مردم بايد بدانند آزادي يعني چه؟ بالأخره مردم عاقل‌اند هرگز هيچ كس حاضر نيست خودش را به سوخت و سوز تباه كند، اگر بفهمند بالأخره يك ابديتي دارند و گناه حقيقتاً سمّ است، با موعظه با اخلاقِ موعظه‌اي كار پيش نمي‌ر‌ود، اگر حرف عالمانه داشتيد خوب حرف زديد، حرف خوب زديد مردم قبول مي‌كنند، بنويسيد بگوييد منتها مدلّل، معلّل، عاقلانه و مقبول. تا جمهوريت ناب نشود اسلام امام را هم كسي قبول نمي‌كند، خب معنا ندارد، معقول نيست يك كسي ناب نباشد و ناب‌پذير باشد، اين شدني نيست، شما اين را مي‌خواهيد در چه ظرفي پياده كنيد؟ به چه كسي مي‌خواهيد بدهيد؟ اين گوهر گرانبها را به چه كسي مي‌خواهيد بدهيد؟ به كدام مردم مي‌خواهيد بدهيد، به كدام جمهوريت مي‌خواهيد بدهيد؟ خب اگر نظير پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) يك جمهوريت ناب ساختيد آن وقت اسلام ناب شما را هم مي‌پذيرند، وگرنه ناچاريد غصه بخوريد بعد بگوييد ﴿يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾[13] پس ما هم موظفيم كه اسلام ناب را معنا كنيم و عمل كنيم هم جمهوريت ناب را عمل كنيم و اين‌چنين باشيم.

اگر كسي گفت فايده تكليف چيست؟ الآن يكي از مسائل مهم روز همين است كه فايده دين چيست؟ جمهوريت اصل است يا اسلام اصل است؟ جمهوريت غالب است يا اسلام غالب است؟ خب اين سؤالها از كجا پيدا شد؟ خب خيليها آدمهاي صاحبنظري هستند، آدمهاي خوبي هستند، ممكن است خداي ناكرده در بين اينها كساني باشند كه مشكل اعتقادي داشته باشند يا مشكل عملي داشته باشند ولي بالأخره خيليها هستند كه مي‌خواهند چيز بفهمند، اين شبهه در ذهن خيليهاست كه آيا جمهوري اسلامي جمهوريت اصل است يا اسلام؟ جمهوريت غالب است يا اسلام؟ مردمي بودن غالب است يا اسلام؟ حريّت غالب است يا اسلام؟

امّا اگر آدم معلّلاً بفهمد آزادي انسان در اين است كه از بند شهوت خويش و ديگران برهد، فقط بنده خدا باشد «الهي كفيٰ بي عزا أن أكون لك عبداً و كفيٰ بي فخراً أن تكون لي ربّاً»[14] ، چنين مردمي خب البته رشد مي‌كنند. حالا آنها مي‌خواهند بگويند فايده تكليف چيست؟ فايده اين دستورات چيست؟ اگر براي اينها به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) واقعاً روشن شد كه تكليف آب حيات است براي جامعه، مگر مي‌شود سؤال كرد كه فايده آبياري نهال چيست؟ خب به چه دليل ما سؤال نمي‌كنيم فايده آبياري نهال چيست؟ براي اينكه براي ما روشن است اگر نهال را آبياري نكنيم مي‌خشكد، مي‌شود هيزم، اگر براي ما از حدّ موعظه بگذرد ، موعظه فقط به درد عوامها در مسجد مي‌خورد، شما الآن با اينها روبه‌رو نيستيد، اگر توانستيم ثابت بكنيم كه تكليف آب حيات است و بشري كه اين آب حيات را نداشته باشد هيزم جهنّم است و ذات اقدس الهي فرمود: ما از بيرون هيزم كشي نمي‌كنيم ﴿وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾[15] اينها هيزم جهنّم‌اند، خب اگر كسي نهال نشد مي‌شود هيزم ديگر. اين را اگر ما توانستيم معلّل بكنيم برهاني بكنيم، بگوييم كه تكليف آب حيات است براي مردم است، وگرنه اين مردم مي‌شوند هيزم، هيزم كه شدند هر كسي اين را جابه‌جا مي‌كنند و ديگر اين را توجيه نكنيم و برايمان روشن بشود كه آدم بي‌تكليف هيزم است، زنده نيست، از يك سو مي‌گويد ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾[16] از يك سو مي‌گويد: اگر زنده نشديد، حيات نداشتيد مي‌شويد هيزم خب اينها را قرآن كه تعارف نكرده كه، اينكه خدا فرمود من به شما نور دادم مگر مي‌شود حرف بي‌برهان بشود نور؟ چند جا ذات اقدس الهي از وحي به نور تعبير كرده؟ فرمود: اگر بخواهيد زنده بشويد اين نداي الهي را استجابت بكنيد و گرنه مي‌شويد هيزم خب چرا ما درباره نهال سؤال نمي‌كنيم كه باغبان چرا نهالها را آبياري مي‌كند؟ مي‌گوييم براي اينكه نمي‌خواهد هيزم بشود، مي‌خواهد رشد بكند، ميوه بدهد. تكليف براي جامعه انساني آب زندگاني است، اينها را زنده مي‌كند ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾.

خب مي‌شود آب حيات، آن وقت تكليف يك بايد و نبايد اعتباري است امّا مسبوق به يك حقيقت است يك، ملحوق به يك واقعيت و حقيقت است دو، يك درخت چون همه‌اش تكوين است و قوانين اعتباري در آن نيست، بايد و نبايد اعتباري در آن نيست، قبلش تكوين، وسطش تكوين، بعدش هم تكوين، يعني قوانين اعتباري در آن نيست، يك قانون اعتباري تشريعي بايد و نبايد و حرمت و حليّت اعتباري در آن نيست، آن قبلاً رشد كرده آبياري مي‌شود آن هم كار تكويني است، بعد هم ثمر مي‌دهد آن هم كار تكويني است. انسان چون موجود متفكر مختار است آبياري او با قانون است، اصلاً بدون قانون آبياري نمي‌شود، اين قانون بايد و نبايد اعتباري است منتها اين بايد و نبايد را اگر كسي جمهوريت ناب داشت اين بايد و نبايد را از آن بود و نبود تكويني خود مي‌گيرد، مي‌گويد: آن چه مرا آفريد يك، عالم را آفريد دو، پيوند من و عالم را آفريد سه، و براي آينده من برنامه دارد چهار، براي آينده عالم برنامه دارد پنج، براي آينده من و عالم برنامه دارد شش، اين وسط را آن بايد تعيين كند هفت، اين بود و نبود تكويني گذشته و آينده با اين بايد و نبايد درون بايد رابطه داشته باشد، من اين قوانين را از كجا بگيرم؟ چه چيز حلال است؟ چه چيز حرام است؟ كجا بايد و كجا نبايد؟ آزادي مذموم چيست؟ آزادي محمود و ممدوح چيست؟ طيّب اعتباري چيست؟ خبيث اعتباري چيست؟

اين بايد و نبايد كه مي‌شود فقه و حقوق و اخلاق اين مجموعه را از آن بود و نبود حقيقي بايد گرفت براي اينكه آن بود و نبود حقيقي سرمايهٴ هستي انسان و عالم و رابطه انسان و عالم است، وقتي از آنجا گرفت به همان‌جا ختم مي‌شود، مي‌شود ﴿إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ﴾[17] از او دستور مي‌گيرد و بعد هم به او برمي‌گردد، وقتي هم كه به او برگشت ديگر نمي‌گويد ﴿رَبِّ ارْجِعُونِ﴾[18] ، مي‌گويد: ﴿إِنّا إِلَيهِ رَاجِعُون﴾، من آمدم كه بمانم، ديگر نمي‌گويد كه مرا برگردان كه من با يك ره‌توشه‌اي بيايم. آن بيچاره‌ كه در دنيا بيراهه مي‌رفت؛ يعني يك جمهوريت غربي داشت وقتي مرگ به بعد فرا مي‌رسد به جاي اينكه آن لحظه بگويد: ﴿إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ﴾، مي‌گويد: ﴿رَبِّ ارْجِعُونِ﴾ ﴿رَبِّ ارْجِعُونِ﴾ تكرار هم مي‌كند كه بعضيها گفته‌اند: سرّ اينكه به ذات اقدس الهي با اينكه مفرد است بگويد «ربّ ارجعني» مي‌گويد «رب إرجعونِي»، اين سرّش آن است كه انسان وقتي كه دو‌بار سه بار چهار ‌بار چيزي را تكرار مي‌كند از يك مخاطب واحد چند چيز را مي‌خواهد براي اينكه بفهمانند اين چند بار به مخاطب اين حرف را زده از مخاطب واحد جمع تعبير مي‌كنند وگرنه اين مخاطب يكي است، به خداي واحد التجاء مي‌كند مي‌گويد: « ربّ ارجعني، ربّ ارجعني، ربّ ارجعني، ربّ ارجعني» از اين ده بار كمتر و بيشتر ربّ ارجعني، ربّ ارجعني، تعبير شده «ربّ ارجعوني» حالا گرچه بعضيها گفته‌اند اين تعظيم است، تكريم است نظير تعبيراتي كه ما در فارسي به يك فرد مي‌گوييم «شما»، ولي در عربي معمولاً در متكلم مع‌الغير هست كه ﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ﴾[19] و مانند آن، امّا در مخاطب جزء مولّدين است جزء حرفهاي فصيح قديم نيست كه انسان به يك فرد بگويد: «السّلام عليكم» و گرنه به ما مي‌گفتند به پيغمبر به اميرالمؤمنين به هر يك از اين ذوات مقدس بگوييد: «السّلام ‌عليكم يا رسول‌الله، السّلام عليكم يا اميرالمؤمنين» اين‌طور نمي‌گوييم، به همه اينها كه عرض ادب مي‌كنيم «السلام عليكِ» مي‌گوييم، اين جزء پديده‌هاي ادبي متأخرين است كه احياناً به مخاطب تعظيماً جمع مي‌آوردند، به هر تقدير حالا يا براساس اين نكته يا براساس آن نكته به جاي اينكه بگويد ﴿إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ﴾[20] مي‌گويد ﴿رَبِّ ارْجِعُونِ﴾[21] .

خب پس تكليف براي آدم طبق بيان قرآن آب زندگاني است وگرنه آب زندگاني كه از ابر نمي‌بارد و از چشمه و قنات نمي‌جوشد كه اگر كسي يك قطره آب خورد يا يك ليوان آب خورد يا يك قدح آب خورد براي هميشه بماند كه، آب زندگاني به اين معنا كه اگر كسي يك ليوان خورد براي هميشه بماند اين جزء افسانه‌هاست، اين مخالف قرآن كريم است چون فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[22] هيچ كسي براي ابد نمي‌ماند ﴿مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾[23] براي هيچ كسي ما جاودان بودن در دنيا را مقرّر نداديم. اينجا كه محال است در اين مرحله امكان خلود نيست، اصلاً دنيا با ابديت سازگار نيست، نشئهٴ حركت كه نمي‌شود ابدي باشد.

آن آب زندگاني همين معرفت و علم و ايمان است كه انسان وقتي عارف شد، مؤمن شد، عالم شد براي ابد زنده است. تكليف، آب زندگاني است براي انسان، اين تكليف كه بايد و نبايد است از يك سَمت به آن قوانين تكويني مرتبط است، از آنجا مي‌گيرند نه از فرهنگ نه از عادات، نه از آداب، نه از رسوم، نه از خصوصيتهاي اقليمي و جغرافيايي و زبان و زمان، از اينها نمي‌گيرد، از آن نهاد بشريت و فطرت مي‌گيرند و از نظام تكوين، از آنها يك سلسله قوانيني تدوين شده است به نام تكليف، به اين تكليف كه عمل شد بازدهش هم يك نظام تكويني است، سر از بهشت و جهنّم در مي‌آورد كه در خيلي از آيات قرآن بدون كلمه «باء» و حرف جر فرمود: ﴿إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾[24] يعني متن عمل آنجا به آن صورت در مي‌آيد.

خب پس اين تكليفهاي اعتباري كه بايد و نبايد اعتباري است هم مسبوق به قوانين بود و نبود حقيقي است هم ملحوق به قوانين بود و نبود واقعي، چنين جمهوريتي مي‌شود جمهوريت ناب، يعني اگر كسي واقعاً مسلمان بود آزاد است، كسي كه واقعاً از هوس خود، و فكر خود بيرون آمد، از فكر و انديشه ديگري هم بيرون آمد، كارشناسي كرد، دقيقاً مطالعه كرد، به صاحبنظران مراجعه كرد ببيند كه دين چه مي‌گويد چنين جامعه‌اي مي‌شود جمهوريت ناب، آن وقت اين جمهوري ناب آن اسلام ناب را مي‌پذيرد. تا مردم ناب نشوند هر چه شما جمهوريت ناب را ارائه كنيد نمي‌پذيرند.

ديديد تا امام بود خيليها قبول داشتند، الآن همان حرف امام است، همان راه امام است مي‌بينيد باز اشكال مي‌كنند، سرّش اين است كه بايد مردم بشوند جمهوري ناب، اگر جمهوري ناب مي‌خواستيد شما در جبهه‌ها پيدا مي‌كرديد، مي‌گفتند وقتي حكم خداست ما مي‌پذيريم، اگر هوا باشد ميل زيد و عمرو باشد اين مي‌شود جمهوري غربي، با جمهوريت غربي هرگز اسلام ناب عرضه نخواهد شد.

و فايده تكليف هم واقعاً همان فايده آب زندگاني است براي آدم، مي‌بينيد حالا وقتي شما اين حرفهاي شارح اناجيل چهارگانه را بررسي مي‌كنيد، حرفهاي شهرستاني را بررسي مي‌كنيد مي‌بينيد شبهه روز است خلاصه كه فايده تكليف چيست؟ انسان چرا مي‌خواهد مكلّف باشد؟ اين تشبيه نيست اين يك تمثيل است؛ يعني واقعاً آب براي درخت اثر حياتي دارد و تكليف براي جامعه انساني اثر حياتي دارد و قرآن انسان غير عاقل را مرده مي‌داند. بارها به عرضتان رسيد كه سورهٴ مباركهٴ «يس» بين زنده و كافر تقابل انداخت فرمود: مردم يا زنده‌اند يا كافر، نگفت يا مؤمن‌اند يا كافر، نگفت يا زنده‌اند يا مرده، فرمود: يا زنده‌اند يا كافر، ﴿لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكَافِرِينَ﴾[25] اين تقابل بين حيات و كفر نشان مي‌دهد كه مؤمن زنده است و كافر مرده است، انسان يا زنده است يا كافر ﴿لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً﴾ يعني مؤمناً ﴿وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكَافِرِينَ﴾ از اين تعبيرات تقابلي در قرآن كريم كم نيست و اگر كسي عالم شد و عاقل نشد، عالمان بي‌عمل را وجود مبارك حضرت امير در نهج‌البلاغه دارد: «ذلك ميّت‌الاحياء»[26] اين «ميّت‌الاحياء» را وجود مبارك حضرت امير در نهج‌البلاغه در وصف عالمان بي‌عمل ذكر كرد ديگر درباره جاهلان كه نفرمود، فرمود: «فالصورة صورة انسان والقلب قلب حيوان ... و ذلك ميّت‌الاحياء»، اين يك جنازهٴ عمودي است، خب اگر كسي واقعاً مسئله تكليف براي او حلّ بشود و نقش اسلام براي او حلّ بشود مي‌داند آب زندگاني است، قهراً هم شبهه شيطان برطرف مي‌شود هم تفكر اشاعري برطرف مي‌شود و هم آن نقدهاي شارح انجيل و شهرستاني و آلوسي‌ها برطرف مي‌شود.

مطلب ديگر اين است كه حالا اگر روشن شد كه فايده تكليف چيست، كسي بگويد بسيار خوب ما قبول داريم كه انسان بايد كامل بشود و قبول داريم كه همان‌طوري كه درخت با آب رشد مي‌كند انسان هم بايد رشد بكند ولي چرا بدون تكليف رشد نكند؟ اين يكي از شبهات شش‌گانهٴ ابليس بود.

خداوند موجودات فراواني دارد كه بدء و حشرشان يكي است، آغاز و انجامشان يكي است؛ يعني هر كمالي كه بايد داشته باشند در طليعهٴ امر دارند، نه چيزي را از دست مي‌دهند نه چيزي را هم از دست كسي مي‌گيرند، اين موجودات به نام فرشته‌اند كه ﴿مَا مِنَّا إِلاّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُوم﴾[27] از اين فرشتگان‌اند ﴿وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاّ هُوَ﴾[28] ، خداوند فراوان دارد. اگر منظور از اين شبهه و سؤال اين است كه چرا انسان مثل فرشته نشد؟خب خدا از اين فرشته‌ها زياد آفريده، پس لازمه‌اش اين است كه جهان طبيعت نباشد مادّه نباشد، عالم سعي و كوشش و حركت نباشد، ديگر انسان و جماد و حيوان نبايد خلق بشوند، اگر منظور اين است كه نه، انسان باشد موجود مادّي باشد مع ذلك مثل فرشته باشد اينكه ديگر تناقض است يعني هم مجرّد باشد هم مادّي، اين شدني نيست، اگر انسان است موجود مادي است اين بايد از راه قانون حركت بكند و كامل بشود.

پس اگر كسي بگويد كه خداوند قادر است مي‌تواند آن اهدافي كه به وسيلهٴ تكليف نصيب انسان مي‌كرد بدون تكليف نصيب انسان بكند، اين سؤال را بايد توضيح بدهد، اگر منظورش اين است كه خداوند موجودات كامل خلق بكند، خب فراوان خلق كرده، عدد فرشته‌ها را هم جز خودش كسي نمي‌داند ديگر لازمه‌اش اين است كه زمين و اهل زمين خلق نشود. اگر منظورش اين است كه نه در عين حال كه زميني‌اند، در عين حال كه مادّي‌اند، در عين حال كه بالقوّه‌اند در عين حال بالفعل باشند و مجرد، خب اين ديگر سر از تناقض در‌مي‌آورد يعني هم مادي باشد هم مجرد، اينكه نخواهد شد. اگر منظور اين است كه نه ما قبول داريم اين نشئه باشد، قانون هم بايد باشد ولي برخورد نباشد، تزاحم نباشد، كفر نباشد، نفاق نباشد فلان نباشد خب اين هم باز هم معنايش اين است كه تمام موجودات عالم طبيعت همه عالم باشند، عاقل باشند، عادل باشند، معصوم باشند كه هيچ كسي با كسي كاري نداشته باشد، هيچ كسي به مال كسي طمع نكند، هيچ كسي در مقام كسي طمع نكند، هيچ برخوردي هم نباشد؛ يعني تمام در و ديوار عالم بايد عالم، عاقل، عادل، معصوم باشد اينها همه‌شان بايد فرشته باشند وگرنه اين عالَم حركت عالم برخورد است، در عالم حركت وقتي برخورد ؟؟؟[29] شما ببينيد يك سلسله رده‌ها و رگه‌هاي خاكي كه حالا در بدخشان مي‌خواهد لعل بشود يا در يمن ‌بخواهد عقيق در بيايد مي‌بينيد يك سيلي مي‌آيد اين فلات وسيع از اين خاكها را مي‌برد، آنجا هم تزاحم هست. در گياهان تازه يك شاخه‌اي مي‌خواهد بارور بشود شكوفه كرده مي‌بينيد يك نسيم تند مي‌شود، طوفان مي‌شود يا شكوفه را از بين مي‌برد يا شاخه را مي‌شكند براي اينكه همه‌شان در راه‌اند، بگوييد نسيم ديگر حركت نكند، طوفان نشود خب اين ابرها را چه كسي جابه‌جا بكند؟ ﴿وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ﴾[30] آن رياح مأموريتي دارند، ابرها مأموريتي دارند، اينها بايد جابه‌جا بشوند اين ابر اگر از اين درياي مديترانه‌ يا امثال ذلك برنخيزد كه جايديگر را مشروب نمي‌كند، ابر هم كه بدون راننده حركت نمي‌كند راننده اين ابرها باد است، باد هم تا طوفان نشود كه ابر را جابه‌جا نمي‌كند، يك نسيم نرم كه نمي‌تواند اين قافله ابرها را جابه‌جا بكند. خب اينها رسالتشان اين است، مأموريتشان اين است، قهراً در راه چهارتا سرماخوردگي هم پيش مي‌آيد، چهارتا درخت هم مي‌شكند، يعني ابرها حركت نكنند؟ كه نمي‌شود، به چه وسيله حركت كنند؟ بايد به وسيله بادها حركت بكنند، باد اين قافله سنگين ابرها را كه مي‌خواهد حركت بدهد اين قافله‌اي كه تعبير قرآن از اين قافله به عنوان كوههاي آسماني است ﴿وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِن جِبَالٍ فِيهَا مِن بَرَدٍ﴾[31] فرمود اين ابرهاي كوه‌گونه منشأ بارش تگرگ و برف و اينهاست، خب ابرها كه سلسله جبال است به تعبير قرآن ﴿مِن جِبَالٍ فِيهَا﴾ كوههاي آسماني كه همين ابرهاست، خب اينها به وسيله بادها جابه‌جا مي‌شوند، باد نرم كه نمي‌تواند اين سلسله جبال را جابه‌جا كند، پس تا به صورت توفنده نشود اين قدرت را ندارد، وقتي بخواهد توفنده بشود چهار تا شاخه را هم مي‌شكند، چهار تا ثمر را هم مي‌ريزد.

خب بگويي عاقل و عادل باشد، مواظب باشد آن ديگر ابر نيست، يا خوشه و شاخه خودشان را جمع بكنند ديگر خوشه و شاخه نيستند، اين تزاحم در گياهان هم هست همين تزاحمي كه در معادن هست، در گياهان هم هست، در حيوانات هم هست، همين تزاحم در انسانها هم هست، در جامعه انساني هم هست، خب بگوييم همه‌شان اوحديّ خالص باشند خب شرايط طلب نمي‌كند، بگوييم آدمهاي بد به دنيا نيايند، خب اين آدمهاي بد يا فرزندان آدمهاي خوبي هستند يا پدران آدمهاي خوب، نوح نبايد باشد براي اينكه كافري به نام پسر نوح خلق مي‌شود، خيليها هستند كه ﴿يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ﴾[32] نه اسرار عالم نزد ما معلوم است، نه دفترچه اشخاص نزد ما مشهود است.

وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) از خيلي از كفار مي‌گذشت كه از جلوي شمشير او مي‌گذشتند و حضرت آنها را نمي‌كشت، مي‌فرمود: من مي‌ديدم كه اعقاب اينها انسانهاي مؤمن‌اند اين‌چنين نيست كه ما بگوييم به اينكه حالا اين شخص كافر چرا به دنيا آمده؟ مگر كافر جداي از مؤمن است؟ خيليها هستند كه خودشان بد هستند فرزندان خوب دارند، اين‌قدر راز و رمز عالم پيچيده است كه معلوم كسي نيست، خب يك كسي خودش كافر است فرزندان صالح فراواني خواهد داشت، يك كسي خودش صالح است فرزند طالح دارد، اگر پسر نوح نباشد نوح هم نبايد باشد، اگر فلان كافر نباشد خب فرزندان صالح او هم نبايد باشند براي اينكه اينها يكي پس از ديگري به بار مي‌آيند، حالا مي‌بينيد همين ميوه فاسد اين تخمهايش كه شما نشاء كرديد چند تا درخت برومند خوبي رشد مي‌كند، خب اين ميوه فاسد نباشد خب اين تخمش براي درختهاي بعدي و نسل بعدي ثمر دارد، رازش كه مشخص نيست بنابراين نمي‌شود دست گذاشت كه چرا اين كافر نيامده، آن مؤمن دير كرده يا اين مؤمن نشده. هم تزاحمات در همه نشئات زياد هست هم هر كدام منشأ پيدايش خير فراواني هستند، نمي‌شود گفت كه چرا كافر خلق شده يا مانند آن.

حالا يكي از شبهات ديگر شيطان اين بود كه بسيار خوب حالا چرا به من مهلت داد؟ يا چرا مرا مسلّط كرد؟ سلطه او در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» و «حجر» نفي شده، هم خودش در قيامت اعتراف كرده كه من مسلط نبودم هم در سورهٴ «حجر» ذات اقدس الهي فرمود: تو سلطه نداري، تو فقط يك پيك هستي كه دعوتنامه مي‌بري همين، منتها اين دعوتنامه را با زرق و برق ارائه مي‌دهي همين به نام وسوسه، من قبل از اينكه تو بيايي پيك خودم را فرستادم، خب اوّل شيطان مي‌آيد يا فطرت؟ اوّل كه فطرت آمده كه، اوّل ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[33] آمده، تو بيگانه‌ هستي، من از درون و بيرون اين را به رحمت پيچاندم، قبل از اينكه تو بيايي حرف من به آنها رسيده است، تو چه سلطنتي داري؟ هم خودش در قيامت برابر آيه سورهٴ «ابراهيم» اعتراف مي‌كند كه من بر شما مسلط نبودم ﴿إِلاّ أَن دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلاَ تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنفُسَكُم مَّا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنتمُ بِمُصْرِخِيَّ﴾[34] هم ذات اقدس الهي در سورهٴ «حجر» فرمود: ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِينَ﴾[35] .

خب نقش وسوسه هم كه رحمت و كمال است كه در نوبتهاي قبل گذشت اگر وسوسه نباشد كه هيچ موجودي به كمال نمي‌رسد، هر انساني كه به كمال رسيده است در اثر آن مجاهدتهايي بود كه رسيده است منتها رحمت و جهات غلبه و پيروزي خيلي بيش از غضب و جهاد و شكست است، فطرت است، عقل است، از درون. وحي است، از بيرون يكي را ده برابر پاداش دادن است، از طرف كار الهي يكي را در سيّئات به يك كيفر محكوم كردن است از طرف عقوبتها گاهي هم ممكن است اصلاً عقوبت نشود، همه اين جهات مخفّفه وجود دارد پس نمي‌شود گفت كه اين شبهه شيطان هم وارد است كه چرا من را مسلط كردند؟ نه تو مسلط نشدي، سلطه‌اي نداري، مهلت دادن تو هم اين‌چنين است كه خب چرا مرا مهلت دادي؟ خب مهلت براي اينكه تا بشر هست بالأخره وسوسه بايد باشد كه اشكال ششمش اين بود.

يكي از اشكالاتش اين بود كه خب حالا من آمدم معصيت كردم چرا خدا مرا لعنت كرده؟ من را رجيم كرده؟ مي‌خواهد من را بسوزاند؟ اين سوخت و سوز من كه به حال او سودمند نيست؟ غافل از اينكه كيفر لازمه خود گناه است، اين‌چنين نيست كه يك امر اعتباري باشد، در همان تبيين تكليف روشن شد به اينكه تكليف اين قوانين بايد و نبايد مسبوق است به يك بود و نبود تكويني يك، ملحوق است به يك بود و نبود تكويني دو، در نوبتهاي قبل هم اشاره شد به اينكه اين محكوميّتهايي كه در دين مطرح است نظير محكوميتهاي دنيايي نيست، يك وقت است كه انسان از كسي انتقام مي‌گيرد براي اينكه تشفّي حاصل بشود، يك مظلومي از ظالم انتقام مي‌گيرد براي اينكه اين سوزش دروني كه به وسيله ظلم بر او تحميل شده اين را خنك كند ﴿فَمَنِ اعْتَدَي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَي عَلَيْكُمْ﴾[36] اينجا كار عادلانه است خود مظلوم دارد از ظالم انتقام مي‌گيرد براي تشفّي، كار هم عادلانه است، امّا براي اينكه خودش راحت بشود، اين اوّلين قسم كيفر. قسم دوّم اين است كه آن دستگاه قضايي كه دارد كيفر مي‌دهد و انتقام مي‌گيرد براي تشفّي دستگاه قضايي نيست براي برقراري نظم و امنيّت در جامعه است، قاضي مال‌باخته نيست تا با استرداد حق آن قلب مجروحش تشفّي پيدا بشود، اين‌چنين نيست، قاضي بي‌طرف است ولي براي برقراي نظم و عدل يك سارق را يا يك ظالم را محكوم مي‌كند، اين‌گونه از قوانين جزايي براي برقراري نظم است، اين هم امري است اعتباري، اين دو قسم. قسم سوم انتقامي‌ است كه طبيب از بيمار ناپرهيز مي‌گيرد؛ يعني وقتي طبيب به بيمار دستور پرهيز داد و بيمار به نسخه طبيب عمل نكرد و آن غذايي كه زيانبار بود خورد يا داروي سودمند را مصرف نكرد طبيب يا در كوتاه مدت يا در دراز مدت انتقام مي‌گيرد، بالأخره حالا يا بعد از دو روز آن بيماري ظهور مي‌كند يا بعد از دو سال ظهور مي‌كند. انتقامي كه طبيب از مريض مي‌گيرد اين ديگر از قبيل انتقام قسم اوّل كه تشفّي قلب باشد نيست يك، از قبيل انتقام قانوني و قراردادي و حقوقي كه قاضي از متهم مي‌گيرد نيست اين دو، براي اينكه لازمهٴ تكويني اين ناپرهيزي است. قسم چهارم كه از همه اينها دقيق‌تر است انتقامي است كه وليّ كودك بازيگوش از خود كودك مي‌گيرد، وليّ بازيگوش به كودك مي‌گويد لب اين ايوان نرو، يا اين آتش سرخ‌فام گرچه زيباست به آن دست نزن، جلوي بخاري نرو، مرتب هم سفارش مي‌كند، خب اگر كودك لب ايوان آمد و اگر كودك با اين آتش، بازي كرد ديگر به عنوان دراز مدت يا كوتاه مدت انتقام نمي‌گيرند، دست زدن به آتش همان و سوختن همان، پرت شدن از لب ايوان همان و شكستن سر همان. انتقامي كه ذات اقدس الهي از معصيت‌كار مي‌گيرد از اين قسم چهارم است اگر دقيق‌تر از اين نباشد منتها در قسم سوم يك قدري روشن‌تر است گاهي به عنوان طبيب مثال مي‌زنند چون طبيب وقتي انتقام مي‌گيرد براساس اين است كه اين غذاي زيانبار در كوتاه مدت يا دراز مدت اثر خودش را مي‌كند امّا الآن اين شخص لذّت مي‌برد، اين‌چنين نيست كه الآن انتقام بگيرد، بالأخره يا دو ساعت بعد يا دو ماه بعد يا دو سال بعد دل درد مي‌گيرد، الآن لذّت مي‌برد؛ يعني مادامي كه اين غذا در فضاي دهان اوست لذّت مي‌برد، وقتي وارد دستگاه گوارش شد بعد ممكن است در اثر زخم معده رنجور بشود، امّا كسي كه دست به آتش مي‌زند اين‌چنين نيست كه لذّت مي‌برد، همان آن دارد مي‌سوزد. انتقامي كه ذات اقدس الهي از تبهكاران مي‌گيرد از قبيل قسم چهارم است، حالا فرض كنيد يك كسي تخدير شده است، حالا يا تخدير تمام بدن كه آمپول بيهوشي زدند، يا تخدير موضعي كه عضوي از اعضاي او را بيهوش كرده‌اند، چنين كسي اگر دست به آتش بزند سوخت نه اينكه بعدها بسوزد، هم‌اكنون سوخت، منتها الآن نفهميد، نه اينكه بعدها بسوزد، اين است كه در طليعهٴ سورهٴ مباركهٴ «نساء» دارد ﴿الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَي ظُلْماً إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَاراً﴾[37] همين الآن سوختند، وقتي به هوش آمدند فريادشان بلند است، خب قيامت ظرف ظهور اين تلخ كاميهاست نه ظرف حدوث اينها، مي‌گويند اين را به همراه خودت آوردي، سوختي خودت. در بعضي از آيات دارد كه آنهايي كه تبهكارند ﴿يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَبَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ﴾[38] الآن كه بين منزل و محل كار، محل كار و منزل رفت و آمد مي‌كنند اينها ﴿يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَبَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ﴾ اينها بين دو گودال جهنّم گداخته دارند رفت و آمد مي‌كنند، منتها يك آدم تخدير شده احساس نمي‌كند، فرمود ﴿إِنَّهُمْ لَفِي سْكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ﴾[39] ، حالا يا سُكر مقام است يا سُكر جواني است يا سُكر ثروت است بالأخره فعلاً تخدير شده است، يك وقتي به هوش مي‌آيد كه فرياد مي‌كشد، فرياد براي آن است كه درك، ظهور كرد نه درد، نه آن سوخت و سوز، سوخت و سوز بود اين قسم چهارم.

خب حالا شيطان چه شبهه‌اي دارد، بگويد به اينكه خدا چرا من را عذاب كرده است؟ فايده عذاب چيست؟ خدا راه را به تو نشان داد. يك تعبيري از جميل‌بن‌درّاج طبق تفسير عيّاشي مي‌گويد كه: من به امام صادق(سلام الله عليه) عرض كردم به اينكه مي‌گويند شيطان جزء فرشته بود و مأموريت هم در آسمانها داشت و اينها، فرمود: نه شيطان جزء فرشته نبود، مأموريتي هم نداشتو اينها، عرض كردم به اينكه خدا فرمود ﴿إِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُوْا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيس﴾[40] ، فرمود اين تعبيرات بنابر تغليب است، براي اينكه همه تعبيراتي كه در صدر اسلام خدا فرمود ﴿وَأَقِيمُوا الْصَّلاَةَ وَآتُوا الْزَّكَاةَ﴾[41] و مانند آن آيا شامل منافق هم مي‌شود يا نه؟ عرض كرد بله فرمود اين تغليب است ديگر منافق كه مؤمن نيست، بالأخره همه مكلّف‌اند منتها از منافق كه در جمع جامعه ايماني است تعبير به ايمان مي‌شود تغليباً، اينكه خدا فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا﴾[42] يعني شما كه ظاهراً مسلمانيد بالأخره ﴿أَقِيمُوا الصَّلاَةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ﴾[43] و مانند آن، منافقين هم مشمول همين تعبيرند چون وقتي جميل‌بن‌درّاج اين حرف را براي طيّار ذكر كرد، طيّار آمده دوباره حضور امام صادق(سلام الله عليه) عرض كرد چطور شيطان جزء ملائكه نيست؟ فرمود آن‌طوري كه منافقين جزء مؤمنين نيستند، بنابر تغليب است.

حالا در چنين جامعه‌اي كه شيطان و غير شيطان حضور و ظهور دارند ذات اقدس الهي تكاليفي دارد كه اين تكليف سر از آن امر در مي‌آورد، يعني لازمه ظلم همان سوخت و سوز است، اين امر قرار دادي نيست، چون اگر قرار دادي بود خدا نمي‌فرمود ﴿إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾[44] .

يك بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) دارد در اين صحيفهٴ سجاديّه در دعاي ختم القرآن، همه اين دعاها نور است اين يك نورانيت خاص خود را دارد وقتي قرآن تمام شده ‌است، قرآئت قرآن تمام شده ‌است، يك دعايي است دعاي ختم قرآن، در آنجا ذات مقدس امام سجاد(سلام الله عليه) به خدا عرض مي‌كند: خدايا بر من رحم بكن آن وقتي كه فرشتهٴ مرگ «تجليٰ ... من حجب الغيوب»[45] از حجابهاي غيب ظاهر شد مي‌خواهد جان مرا قبض بكند، به من رحم بكن. «و صارت الأعمالُ قلائد في الأعناق»[46] آن وقتي كه عمل غُل گردن آدم مي‌شود، گردن‌گير اين آدم مي‌شود، ديگر ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوه ٭ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ﴾[47] معلوم مي‌شود همين گناهان است ديگر «وصارت الأعمال قلائد في الاعناق» اين طور مي‌شود. خب حالا آدم مي‌تواند سؤال بكند به اينكه چرا خدا شيطان را لعن كرد؟ لازمه تكبّر و استكبار و تمرّد همين است، گفتند دست به آتش نزن با آتش بازي نكن.

يكي از سؤالات اين بود كه حالا خب اگر ذات اقدس الهي جريان زاد و ولد شيطان را براي ما ذكر نكرد براي اينكه براي ما سودمند نبود، چرا اينكه شيطان متعرّض مخلصين نمي‌شود آنها را ذكر كرده، مگر آن چه فايده‌اي براي ما دارد؟ براي ما خيلي فايده دارد، چون امام شدن محال است، پيغمبر شدن محال است امّا مخلَص شدن كه محال نيست ولو در يك امر، ولو در يك مقطع، خب ما آن راه را طي كنيم. آن لحظه‌اي كه انسان بالأخره مي‌فهمد اين وسوسه است، روي آن پا مي‌گذارد و روي خواسته پا مي‌گذارد و به جِدّ به خدا پناه مي‌برد در همان مقطع مخلِص و مخلَص است ولو در يك عمر يك دو ركعت نماز اين‌چنين بخواند، ولو در عمر يك «لا اله الّا الله» بگويد، اين فايده فراوان دارد براي ما يك، فايدهٴ دوّمش اين است كه بالأخره ما حالا مي‌فهميم كه مخلَصين كامل‌اند، حرفهاي آنها را كاملاً گوش مي‌دهيم، يقين داريم به اينكه مخلَص حرفش مصون از دخالت شيطان است، كاملاً بايد گوش بدهيم حرفهاي آنها را، وقتي كه خدا فرمود مخلَصين در وسوسهٴ شيطان نيستند يك، بعد بفرمايد فلان شخص، فلان شخص، فلان شخص اين انبيا «من عبادنا المخلَصين» است دو، آن‌گاه ما سعي مي‌كنيم راه آنها را طي كنيم.

«والحمد لله ربّ العالمين»

 


[1] انعام/سوره6، آیه91.
[2] انبیاء/سوره21، آیه23.
[3] انعام/سوره6، آیه91.
[4] ـ كافي، ج1، ص11.
[5] طلاق/سوره65، آیه12.
[6] عنکبوت/سوره29، آیه43.
[7] ذاریات/سوره51، آیه56.
[8] ـ نهج‌البلاغه، حكمت 237.
[9] ـ نهج‌البلاغه، حكمت 456.
[10] ـ لهوف، ص120.
[11] یونس/سوره10، آیه16.
[12] یونس/سوره10، آیه16.
[13] فرقان/سوره25، آیه30.
[14] ـ بحار الانوار، ج74، ص402.
[15] جن/سوره72، آیه15.
[16] انفال/سوره8، آیه24.
[17] بقره/سوره2، آیه156.
[18] مؤمنون/سوره23، آیه9.
[19] حجر/سوره15، آیه9.
[20] بقره/سوره2، آیه156.
[21] مؤمنون/سوره23، آیه99.
[22] آل عمران/سوره3، آیه185.
[23] انبیاء/سوره21، آیه34.
[24] طور/سوره52، آیه16.
[25] یس/سوره36، آیه70.
[26] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 87.
[27] صافات/سوره37، آیه164.
[28] مدثر/سوره74، آیه31.
[29] ـ انتقال به طرف دوم نوار (قسمتي از صوت حذف شده).
[30] حجر/سوره15، آیه22.
[31] نور/سوره24، آیه43.
[32] روم/سوره30، آیه19.
[33] شمس/سوره91، آیه7 ـ 8.
[34] ابراهیم/سوره14، آیه22.
[35] حجر/سوره15، آیه42.
[36] بقره/سوره2، آیه194.
[37] نساء/سوره4، آیه10.
[38] الرحمن/سوره55، آیه44.
[39] حجر/سوره15، آیه72.
[40] بقره/سوره2، آیه34.
[41] بقره/سوره2، آیه43.
[42] بقره/سوره2، آیه104.
[43] بقره/سوره2، آیه110.
[44] طور/سوره52، آیه16.
[45] ـ صحيفهٴ سجاديه، دعاي 42.
[46] ـ صحيفهٴ سجاديه، دعاي 42.
[47] حاقه/سوره69، آیه30 ـ 31.