درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

76/12/23

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ سوره اعراف/ آیه 19 تا 21

 

﴿وَيَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلاَ مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا وَلاَ تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الْظَّالِمِينَ﴾ ﴿فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا ووُرِيَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاّ أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الخَالِدِينَ﴾ ﴿وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ﴾

 

دو مبحث سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در الميزان مطرح كرده‌اند كه مبحث اوّل تا حدودي گذشت و آن نحوهٴ وجود ابليس و كيفيّت پيدايش و پرورش و اغوا و اضلال و ايجاد اُمنيه و وسوسه و مانند آن،

مبحث دوم كه مختلط بود، قرآني و روايي و عقلي بود از آن شش سؤالي كه از شهرستاني نقل شده است شروع مي‌شود آن طوري كه فخر رازي هم ذكر كرده، آلوسي هم ذكر كرده اصلش شهرستاني در ملل و نحل از شارح اناجيل چهارگانه ذكر مي‌كند كه شارح اناجيل اربعه مناظرهٴ ابليس با ملائكه را بازگو مي‌كند كه در آن مناظره ابليس شش‌ اشكال بر ملائكه عرضه كرده است كه اين اشكالهاي شش‌گانه در حقيقت به اصل آفرينش برمي‌گردد، آن‌گاه شارح اناجيل گفت به اينكه هيچ كسي نمي‌تواند اينها را جواب بدهد مگر اينكه از سرادق عظمت و كبرياي الهي همان سراپردهٴ الهي، آنجا پاسخ رسيده است كه اگر ابليس خدا را مي‌شناخت اين اشكالهاي شش‌گانه را مطرح نمي‌كرد. همين حرف مشابه اين را جناب فخر رازي دارد كه مي‌گويد اگر كسي قائل به حسن و قبح عقلي باشد همه جن و انس جمع بشوند نمي‌توانند اين شش اشكال را حلّ كنند، مگر اينكه ما منكر حسن و قبح عقلي باشيم و بگوئيم هر كاري را كه خدا كرد حسن است. كار خدا سؤال‌بردار نيست، لذا اوّلين و آخرين جمع بشوند و قائل به حسن و قبح عقلي باشند نمي‌توانند اين اشكالها را پاسخ بدهند چون اين اشكالها بر اساس حسن و قبح عقلي وارد است و خود قول به حسن و قبح عقلي سخني است باطل.

سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) بعد از اينكه اين جريان را از تفسير روح‌المعاني و اينها نقل مي‌كنند، مي‌فرمايند: اين نيازي به جمع‌آوري جنّ و انس نيست اصل حسن و قبح را ما كه قائل باشيم با مبناي حسن و قبح كاملاً مي‌شود اين شش، هفت اشكال را پاسخ داد، نيازي ندارد كه ما حسن و قبح عقلي را انكار كنيم. حالا ان‌شاءالله اين شش اشكال يكي پس از ديگري ذكر مي‌شود و پاسخ داده مي‌شود. اصل اين جريان معلوم مي‌شود كه ساختگي است، از شرح اناجيل چهارگانه كه خود اصلش محرّف است پيداست كه اين صحنه‌ها ساختگي است، اين جبريه اين را ساخته‌اند و مشابه اين هم در تفكرات آنها هم بود، بر فرض هم ساختگي نباشد حالا چه كسي گفت از راه وحي به شما خبر رسيد كه چنين مناظره‌اي بين ابليس و فرشتگان برگزار شد، شما از كجا مي‌دانيد، اصل كتاب غير محرّفتان كه در دسترس نيست آن‌گاه از كجا شما باخبريد كه بين ابليس و فرشتگان چنين مناظره‌اي برگزار شد، اصلش به يك داستان جعلي شبيه‌تر است. حالا بالأخره اين سؤالها در ذهن هر كسي مطرح است. حالا كه چون جنبهٴ نقلي و تاريخي او كه مطرح نيست، اين سؤالها اليوم هم مطرح است بايد به او پاسخ داد و لو آن قصه جعل باشد.

مرحوم صدر‌المتألهين اين اشكالهاي شش‌گانه را در شرح اصول كافي در طبع رحلي صفحهٴ 395 مبسوطاً ذكر كردند و آنها هم پاسخ داده‌اند، طبع رحلي شرح اصول كافي صفحهٴ 395، آن اشكالهاي شش‌گانه از اينجا شروع مي‌شود.

اوّلين شبهه اين است كه شيطان به فرشتگان مي‌گويد به اينكه حكمت خلق چيست؟ خدا اصلاً چرا عالم را آفريد؟ براي چه خلق كرد؟ با اينكه در بين اينها تبهكاران و كافران و امثال ذٰلك هست. چرا خلق كرد؟ يك، و چرا ناقص خلق كرد؟ دو، كه اين زير مجموعهٴ همان شبههٴ اوّل است، و آفرينش كافر نه براي جامعه سود دارد نه براي خدا سود دارد. خب او را چرا خلق كرد؟ اين سؤال اوّل، سؤال دوّم چرا حالا بشر را مكلف كرده؟ فايده تكليف چيست؟ تكليف كه جز كلفت و رنج اثر ديگر ندارد، رنجش به مردم مي‌رسد، خدا هم كه از تكليف گنجي نمي‌برد، و اگر منظور تكامل انسانهاست خدا مي‌توانست انسانها را بدون اين رنج و زحمت به كمال برساند، همه كارها مقدور اوست، پس تكليف براي چيست؟ اين سؤال دوّم. سؤال سوم اين است كه بسيار خوب پذيرفتيم كه خدا جهان را آفريد، انسان را آفريد، تكليف را هم مقرّر كرده است، چرا مرا به سجده امر كرده با اينكه اين امر خصوصي است ديگر دربارهٴ خودش اعتراض مي‌كند با اينكه مي‌دانست كه من سجده نمي‌كنم؟ اگر بگوييد نمي‌دانست كه خب ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيْمٍ﴾[1] نخواهد بود، اگر مي‌دانست كه من سجده نمي‌كنم چه اينكه مي‌دانست، پس چرا مرا امر كرده است با علم به عدم امتثال؟

اشكال چهارمش اين است كه حالا من معصيت كردم، چرا گرفتار لعنت ابدي او شدم؟ اين لعنت كه به سود او نيست و به زيان من هم هست،خب كاري را كه انسان خودش از آن سود نمي‌برد ، ديگري از آن متضرّر مي‌شود چرا آدم بايد انجام بدهد؟ يك حكيم كاري را كه خودش بهره نمي‌برد فقط ديگري متضرّر مي‌شود، خب چرا بايد اين را انجام بدهد.

شبهه پنجم ابليس كه ابليس‌گونه است اين است كه چرا مرا بر انسانها مسلّط كرده؟ من ‌خواستم كه مرا مسلط بكند چرا من را مسلط كرده است، من ‌گفتم كه اينها را اغوا مي‌كنم اضلال مي‌كنم خب براساس سلطه‌اي كه او به من داده است مي‌توانم بشر را اغوا كنم و اضلال كنم، اين كار نه سودش به من برمي‌گردد نه سودش به خدا برمي‌گردد نه سودش به مردم برمي‌گردد، همه‌اش ضرر است، خدا كه نفعي نمي‌برد من هم كه از اين كار بهره‌اي نمي‌برم مردم هم كه سودمند نمي‌شوند خب چرا اين كار را كرده ـ معاذ الله ـ.

شبهه ششم كه آخرين شبهه است اين است كه خب حالا من را آفريد و من را مكلّف كرد، من را لعنت كرد، من گفتم مرا قدرت بده كه اينها را اغوا كنم، قدرت داد امّا چرا تا يوم المعلوم، خب مي‌خواست يك چند صباحي به من مهلت بدهد بعد من را هم مثل ديگران از بين ببرد ولي من تا ﴿يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾[2] خواستم او مرا تا ﴿يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ﴾[3] مهلت داد خب مي‌خواست ندهد، اصل وجود من زيانبار است هر چه دامنه ضرر را كم بكني نفع است خب من را مي‌خواست زودتر از بين ببرد.

شبهاتي كه در ذهن خيليهاست به همين شش شبهه برمي‌گردد؛ يعني هر كدام از اينها را شما مي‌توانيد عنوان يك فصل قرار بدهيد زير مجموعه‌اش سؤالات فراواني مي‌شد، اين شش‌ سؤال ممكن است ششصد سؤال بشود وقتي اين را ريز كنيد و باز كنيد و شرح كنيد و تبيين كنيد و تفصيل بدهيد اين شش‌تا هم مي‌شود ششصدتا، غالب سؤالها در همين مدار شش شبهات شش‌گانه ابليس دور مي‌زند. شارح اناجيل چهارگانه گفته است كه خداوند از سراپردهٴ عظمت و كبرياي خود فرمود ابليس اگر مرا مي‌شناخت اين سؤالها را نمي‌كرد چون ﴿انِّي أنَا اللهُ الَّذي لا الٰه الّا أنا لٰايُسْئَلُ عَمّٰايَفْعَل﴾[4] آن‌گاه آلوسي از جناب رازي نقل مي‌كند كه اگر اوّلين و آخرين جمع بشوند و قائل به حسن و قبح باشند نمي‌توانند به اين شبهات پاسخ بدهند، مشابه اين شبهات شش‌گانه در احياء‌العلوم غزالي هم هست، او براي تثبيت جبر چون در بسياري از مقاطع تاريخي خود همان‌طور اشعري فكر مي‌كرد گرفتار جبر بود، او هم چون نويسندهٴ ماهري است، خوش تقرير است مي‌تواند آن شبهات جبري را خيلي روان الغا كند او در جريان كتابت يك صفحه كاغذ كه از يك صفحهٴ شفاف و سفيد سؤال مي‌كنند چرا صورتت سياه شده است؟ مي‌گويد از نپرس از اين سر شكسته بپرس، از اين ني چون سابق اين نيها را از نيستان مي‌بريدند سرشان را مي‌شكافتند و در مركّب فرو‌ مي‌بردند كه بتواند بهتر بنويسد، اين سرشكسته من را سياه كرده، از قلم سؤال بكنند چرا چهرهٴ شفاف كاغذ را سياه كرده‌اي؟ مي‌گويد دست من نيست، اين ليقه و مركب و اينها به من چسبيد و من صورت سفيد اين كاغذ را سياه كردم، از آن مركّب و دوات و ليقه سؤال مي‌كنند مي‌گويند كه از دست اين نويسنده بپرس، بعد از خود قلم كه سؤال مي‌كنند و مركّب و دوات و اينها هر كدام جواب مي‌دهند كه ما بالأخره آن يكي مي‌گويد اصل من از نيستان بود مرا از نيستان ببريده‌ايد، آن وقت از آنجا آمده‌ام احساس فراغت كردم، من آنجا رشد كرده ‌بودم چون مرا از نيستان بريدند آوردند سرم را شكستند و در اين دوات فرو بردند و سرم را سياه كردند و بعد روي چهره كاغذ ماليدند، من تقصيري ندارم، آن‌گاه مجموعه اين سؤالها جمع مي‌شود به دست كاتب، از دست كاتب سؤال مي‌كنند چرا اين كار را كردي سرش را شكاندي سياه كردي به چهره كاغذ ماليدي؟ او به اراده خود اسناد مي‌دهد خب پس دست كاتب به اراده كاتب بهانه را ارجاع مي‌دهد، از اراده كاتب كه سؤال مي‌كنيم كم‌كم بحث را مي‌برد به قضا و قدر تا اينكه وقتي به آن قضا و قدر و امثال ذلك رسيديم «يُنٰاديٰٰٰ مِن وَرٰاء سُرٰادِقاتِ جَمٰالِهِ وَ جَلالِه لايُسْئَلُ عَمّٰا يَفْعَل وَ هُم‌ يُسْئَلُون» اين حرف صد در صد باطل را مثل يك درّ غلطان غزّالي مي‌نويسد، مي‌بينيد اگر شما اين درّ را روي اين فرش بگذاريد اينكه نمي‌غلطد امّا يك لوح كه بگذاريد همان كه بالا گذاشتيد تا پايين مي‌غلطد. بعضي خوش بيان‌اند، خوش تقريرند، خواننده، شنونده ديگر معطل نيست، پشت سر هم ذهن او مثل يك صفحهٴ شفاف بلورين است كه اين مطلب آمده است بالا تا پايين مستدلّ، مُبرهن مي‌آيد پايين، اين ديگر زحمت فكر كردن و اينها را هم ندارد، اين خاصيّت نويسندگي است، گويندگي است. يك وقت است نه گوينده آن قدرت را دارد نه نويسنده آن قدرت را دارد جمله به جمله، كلمه به كلمه اين يك قطره را يا يك برليان را هر چه هست با دست خود بايد حركت بدهد، يا او شفاف است ولي ذهن گيرنده نيست به هر تقدير غزالي از آن نويسندگان ماهري است كه مثل صفحهٴ بلورين همين كه يك قطره را يا يك درّ را غلطاند تا پايين خواهد رفت، يك چنين مهارتي دارد، آن‌گاه يُنٰاديٰٰٰ مِن وَرٰاء سُرٰادِقاتِ جَمٰالِهِ وَجَلالِه لايُسْئَلُ عَمّٰايَفْعَل وَهُم‌يُسْئَلُون

خب آنچه كه شارح اناجيل اربعه گفته، آنچه كه فخررازي گفته، آنچه كه غزالي تلفيق كرده، آنچه كه آلوسي آرايش داده همه سر از انكار حسن و قبح در مي‌آورد و جبر، ولي اگر ما قائل به حسن و قبح شديم چه اينكه هستيم و قائل به بطلان جبر باشيم چه اينكه هستيم و قائل به امر بين‌المنزلتين باشيم چه اينكه هستيم همه اين شبهات شش‌گانه به خوبي پاسخ داده مي‌شود، البته اگر كسي روي اين شش شبهه كار بكند متني كار بكند، حوزوي كار بكند نه عادّي نه روزنامه‌اي آن ششصد شبهه را هم واقعاً مي‌تواند پاسخ بدهد چون همه اين اشكالات به اين برمي‌گردد.

در بحثهاي قبل به عرضتان رسيد كه امّا اينكه فايده خلقت چيست؟ خدا چرا خلق كرد؟ ثابت شد به اينكه كار خدا تا بر نمي‌دارد نه خدا خلق كرد كه جودي بكند نه خدا خلق كرد كه سودي ببرد، براي اينكه هر فاعلي كه كاري را انجام مي‌دهد آن كار واسطه است بين فاعل و هدف، امّا اين برهان عقلي ندارد كه هر فاعلي بايد فعلي را براي اينكه خودش به مقصد برسد انجام بدهد، ما از راه فحص و تجربه و استقرا در فاعلهاي مادّي، بشري و مانند آن اين چنين چيزي را يافتيم وگرنه كدام برهان عقلي اقامه شده است كه هر فاعلي هدفي جداي از ذات خود دارد هيچ برهان عقلي اقامه نشده، در همه مراتب كه فاعل ذي‌شعور است يك، و ناقص است دو، در صورتي كه فاعل متفكّر و ناقص باشد حتماً كاري را انجام مي‌دهد، براي اينكه نقص خود را برطرف بكند، اين هم معقول است و هم مقبول، امّا ما از اين معنا به صورت يك اصل كلي بگوييم«كل فاعل» چه ناقص، چه كامل آن بايد كاري را انجام بدهد براي اينكه به مقصد برسد، نه چنين چيزي را ما از راه حس و تجربه و استقرا يافتيم نه برهان عقلي داريم آنكه برهان عقل بر آن قائم است اين است كه فعل بدون فاعل محال است يك، فعل بدون هدف محال است دو، هيچ فعلي ممكن نيست علت غائي نداشته باشد، هيچ فعلي ممكن نيست علل فاعلي نداشته باشد، گاهي آن علت غائي غير علت فاعلي است گاهي هم همان علت فاعلي است، اگر فاعل يك موجود ناقصي باشد حتماً كار را انجام مي‌دهد كه اين كار ميانجي باشد و رابط باشد بين او و بين هدف حالا گاهي مي‌رسد گاهي نمي‌رسد وصول يك حرف است هدفمند بودن يك حرف ديگر است، چون در نشئهٴ حركت و تزاحم و برخورد فعل اتفاق مي‌افتد گاهي ممكن است فاعل هدفمند به هدفش برسد گاهي نرسد، ولي يقيناً هدف دارد كاري را براي نيل به هدف انجام مي‌دهد، اگر فاعل ناقص باشد هميشه كار را براي وصول به هدف انجام مي‌دهد حالا گاهي مي‌رسد گاهي هم فعلش معطّل مي‌شود و باطل. ولي فاعل اگر كامل محض بود خود فاعل كامل محض بود هر فاعلي كاري را براي نيل به كمال انجام مي‌دهد، خود آن كمال اگر ناقص بود براي يك كمال برتر كار مي‌كند تا برسيم سلسلهٴ كمالها به كمال نامتناهي محض و بالذات منتهي بشود. اگر يك موجودي عين كمال بود، خود كمال داشت كار مي‌كرد چون كمال است و نامتناهي است و كمال محض است و بالذات، كمال است نه بالغير يا بالعرض، اين چون كمال است كار از او صادر مي‌شود، اگر جود نكند كه با ذات او هماهنگ نيست، اگر جود را براي چيزي انجام بدهد كه كمال محض نيست. ذات اقدس الهي هستي صرف است، حيات محض است، علم محض است، قدرت محض است، اراده‌اي كه براساس او قدرت محض نشئت مي‌گيرد، عين ذات اوست گرچه اراده فعلي هم دارد و همه كمالات هم عين ذات اوست، او كمال نامتناهي است چون كمال نامتناهي است يقيناً كار از او صادر مي‌شود و اين كار هم براساس اختيار است براي اينكه علم و قدرت و اختيار هم عين ذات اوست. يك موجودي كه كمال است حيّ است عليم است، قدير است، همه چيز را داراست چون كمال است كار از او صادر مي‌شود نه كاري را انجام مي‌دهد كه به كمالي برسد. دو اسم از اسماي حسناي الهي عهده‌دار پاسخ خيلي از اين سؤالات است، يكي غني بودن، يكي حكيم بودن، چون ذات اقدس الهي غني محض است هر كاري كه انجام مي‌دهد براي خود نيست، يعني كاري را انجام نمي‌دهد كه به وسيله اين كار يك كمالي را جذب بكند يا يك نقصي را برطرف بكند كه مثلاً حالا اگر اين كار را نمي‌كرد فاقد وصف جود بود حالا اين كار را كرد كه جود پيدا كند، اين‌چنين نيست، او نه عالَم خلق كرد كه سودي ببرد و نه عالم را خلق كرد كه جودي بكند كه اگر خلق نمي‌كرد اين وصف جود را نداشت جواد نبود، به وسيله اين كار اين جود را كسب كرده است، پس ذاتاً ناقص بود به وسيله كار كامل شد، او مي‌شود پيغمبر و امام، ديگر خدا نيست. خب پس كار خدا تا برنمي‌دارد، نه عالم را خلق كرد كه سودي ببرد، نه عالم را خلق كرد كه جودي بكند و اين از تعبيرات لطيف مرحوم بوعلي است در همان بحثهاي اشارات خود كه «أتعرف مَن لجواد» مي‌دانيد جواد كيست؟جواد كسي است كه «يهب و غيرمشتعبض ولامستغرض ولامستعوض» كسي كه كاري انجام مي‌دهد نه غرضي دارد نه عوضي مي‌طلبد، هيچ چيز نمي‌خواهد، او را مي‌گويند جواد.

پرسش: فياضيت هم ...

پاسخ: «آن يكي فيضش گدا آرد پديد٭٭٭و آن دگر بخشد گدايان را مزيد»

با يك فيض فقير مي‌آفريند با يك فيض ديگر به فقر فقرا پاسخ مي‌دهد، اگر فرمود: ﴿يا أيُّهَا النَّاس أنْتُمُ الفُقَراءُ إلي‌اللهِ﴾[5] چون او كمال محض است و يكي از آن كمالات او مبدئيّت اوست و فيّاضيّت او، با يك فيض فقير خلق مي‌كند؛ يعني انسانها و موجودات ديگر، با فيض ديگر به نياز فقرا پاسخ مي‌دهد كه ﴿هُوَ أَغْنَي وَأَقْنَي﴾.

خب بنابراين چون كمال محض است اگر كاري از او صادر نشود كه او كمال نيست، اگر بشود براساس اضطرار كه كمال نيست براي اينكه اراده كمال است، قدرت كمال است، او مي‌شود موجَد، ما فرض كرديم او كمال نامحدود است و كمال دليل است كه اراده داشته باشد، اختيار داشته باشد، شما فرض كنيد«الف» يك موجودي است هستي محض، حيات محض، كمال محض و مانند آن و اين كمال محض چون قدرت و حيات و اراده عين اوست هرگز مضطر در كار نيست چون اضطرار و ايجاب فرع بر فقدان اراده و اختيار و قدرت است و او عين‌القدرة است، اگر كار نكند كه ناقص است، مجبور باشد در كار كه ناقص است، كار بكند كه سودي ببرد ناقص است، كار بكند كه جودي ببرد ناقص است.

وجود مبارك ابي ابراهيم امام كاظم(سلام الله عليه) فرمود: مي‌دانيد جواد يعني چه؟ وقتي از حضرت سؤال كردند كه جواد يعني چه، فرمودند: اگر منظور شما از اين جود و جواد در بين مخلوقهاست، آنكه حقوق واجب الهي را مي‌پردازد او جواد است وجوه شرعيه را مي‌پردازد، واجباتش را انجام مي‌دهد، حقوق را تأديه مي‌كند او جواد است، اگر درباره ذات اقدس الهي سؤال مي‌كنيد «فهوالجواد إن اعطيٰ و هو الجواد إن منع»[6] داد، جود است، نداد جود است، آنجا كه نداد معلوم مي‌شود ﴿وَعَسَي أَن تُحِبُّوا شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ﴾[7] بود كه نداد، آنجا هم جود است.

خب همان بيان نوراني ابي‌ابراهيم امام كاظم(سلام الله عليه) به صورت حكمت در كتب حكماي شيعه در آمده است كه مرحوم بوعلي فرمود: «أتعرف ما الجواد» اينكه مرحوم خواجه در مقدمه منطق اشارات، در مقدمه منطق اشارات مي‌گويد سخنان بوعلي «يجري مجري ‌النصوص» همين است، مثل اينكه شما به كلمات قصار برخورد ‌مي‌كنيد، سرّش اين است كه ريشه‌اش همان كلمات قصار است منتها يك بوعلي مي‌خواهد كه از آن كلمات قصار استفاده كند، وقتي متن اشارات و تنبيهات را، نمط پنجم را مثلاً مي‌خوانيد، خيال مي‌كنيد داريد كتاب روايي مي‌خوانيد، آن نمط نهم به بعد كه سراسر شهد است آنها پيداست كه از روايات گرفته شده، امّا اين حرف، حرف لطيف مرحوم خواجه است در مقدمه منطق شرح اشارات كه بعدها شيخنا الاستاد مرحوم آقاي شعراني(رضوان الله عليه) اين حرف را در درس داشتند كه انسان عبارتهاي متن اشارات بوعلي را كه مي‌خواند خيال مي‌كند روايات مي‌خواند، «العارف هشّ بشّ بشرٌ بسّامٌ كذا و كذا» آن اصل اشكال مرحوم خواجه است كه فرمود: «يجري مجري ‌النصوص» عبارات او فصوص و نگين انگشتر است، «يجري مجري‌النصوص».

خب فرمود اگر كسي جود حقيقي را بشناسد مي‌داند به اينكه كسي كه كار مي‌كند و مي‌گويد ﴿لانُريْدُ مِنْكُم جَزاءً وَلا شُكُوْراً﴾[8] كار او جود نيست براي اينكه اين كار او ﴿انَّمَا نُطْعِمُكُم لِوَجهِ الله﴾[9] است، اينها ذاتاً ناقص‌اند، وجه الله مي‌طلبند و به لقاءالله مي‌خواهند باريابند و كامل بشوند، آن را نمي‌گويند جود.

پرسش ...

پاسخ: مي‌دانيد همه‌جا كه حرف زدن نيست.

بنابراين اگر سؤال درباره ذات اقدس الهي است كه عين الغناء است، چون كمال محض است كار انجام مي‌دهد، اگر آفرينش نباشد، افاضه نباشد، ايجاد نباشد نقص است، باشد به نحو ايجاب و اضطرار نقص است، باشد به نحو اختيار لكن هدفمند بودن نقص است، باشد به جائي كه هدف دارد ولي هدف خودش است اين كمال است، آن وقت اين مي‌شود ﴿هُوَ الأوَّلُ﴾[10] يعني مبدأ فاعلي و آغاز هستي «هو الاخر»[11] يعني او هدف همه چيزهاست، هر كاري براي هدف است خود هدف براي چه كار مي‌كند؟ يعني«هاء» و«دال» و«فاء» يك لفظي است معنا دارد و مصداق، مصداق تامّ ازلي ابدي هدف، خود خداست، همان‌طوري كه مصداق تامّ ازلي و ابدي مبدأ خداست، ﴿هُوَ الأوَّلُ﴾ است، «هو الاخر» هم اوست، خود هدف دارد كار مي‌كند، مگر نمي‌گويد ﴿لاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُور﴾[12] حالا بعد از اين آيات آن لذتش پيدا مي‌شود ﴿لاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُور﴾ هر كاري براي اوست او براي چه كسي دارد كار مي‌كند؟ پس او چون غنيّ محض است بايد كار براساس اختيار از او صادر بشود. مرحوم صدرالمتألهين كمتر در برابر حكما خضوع مي‌كند امّا نسبت به اين جمله بوعلي خيلي خاضع است، مي‌گويد اين كلمه از كلمات قصار بوعلي است كه «يجب عن الله» است نه «يجب علي الله».

اشعري كه سخني براي گفتن ندارند، معتزله كه آزادانديش است و حسن و قبح را قبول دارد قائل است به اينكه بر خدا واجب است كه اين كارها را بكند، بر خدا واجب است كه انبيا بفرستد، مرسلين بفرستد، كتاب بفرستد، خدا رحمت كند مرحوم كاشف الغطاء را، مرحوم كاشف الغطاء يك بيان لطيفي دارد در كتاب شريف كشف الغطاء مي‌گويد: جبريّه آلوده‌اند، مفوّضه آلوده‌اند، اينها آلوده‌اند. مرحوم حاج‌آقا رضاي همداني(رضوان الله عليه) در كتاب طهارت مي‌گويد: چه كسي آلوده است؟ مگر جبر و تفويض يك مسئله ضروري دين است؟ ـ مسئله ضروري يعني بديهي يعني مسلمّاً دين اين را گفته ـ اين از آن مسائل عميق و پيچيده و نظري دين است بعد مرحوم حاج‌آقا رضا به آقاي مرحوم كاشف الغطاء مي‌فرمايد: چه كسي آلوده است؟ خيلي از علماي ما رفته‌اند جبر را ابطال كنند سر از تفويض در آورده‌اند، و خيلي از بزرگان فهميدند به اينكه رشته، رشته آنها نيست وارد نشدند، مگر جبر ابطالش آسان است؟ اينكه وجود مبارك حضرت امير بارها مي‌فرمود: «سلوني قبل أن تفقدوني»[13] خب يك كسي از او سؤال كرد آيا قضا و قدر اين هست؟ آن روز به عرضتان رسيد كه حضرت فرمود نرو در اين بحث، اين بحث براي تو نيست، «بحرٌ عميقٌ فلا تلجوه»[14] دوباره سؤال كرد، فرمود: «طريق مظلمٌ فلا تسلكوه» اين يك راه تاريكي است تو نرو، مگر هر كسي حقّ دارد در هر بحثي وارد بشود، هر درسي را شركت بكند، خب سرانجام يكي از اين مشكلات در مي‌آيد ديگر، فرمود اين جزء مسائل نظري است نه مسئله ضروري بديهي كه مسلماً اين معيار آن است.

خب براي خيليها دشوار بود مي‌بينيد خيليها كه وقتي مي‌خواهند حكمت را ثابت كنند، نبوت را ثابت كنند، رسالت را ثابت كنند مي‌گويند بر خدا فرض است كه پيامبر بفرستد، اين همان فكر معتزله است.

يعني حريم گرفت، شما وقتي وارد حرم مطهر مي‌شويد حريم مي‌گيريد، خيلي خودتان را به ضريح نمي‌چسبانيد، آن‌كه فاضل‌تر است زيارتش مؤدّبانه‌تر است، خب اين حريم گرفتن را مي‌گويند احترام كردن، استاد را استاد گفته‌اند چون در برابر او انساني مي‌ايستد، اين حريم گرفت براي اينكه خيلي از مشكلات را حلّ كرد، يقيناً خدا مي‌كند، نه بايد بكند، يك قانوني حاكم بر الله باشد چنين چيزي فرضي ندارد، آن قانون چيست؟ موجود است يا معدوم؟ اگر معدوم باشد كه جزء هيئت حاكمه نيست، اگر موجود باشد بر اساس برهان توحيد مخلوق اوست، چيزي حاكم بر خدا كه نيست هر چه هست محكوم خداست ﴿إنِ الحُكْمُ الّا‌ للهِ﴾[15] .

خب چون غني محض است در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» فرمود: ﴿إِن تَكْفُرُوا أَنتُمْ وَمَن فِي الأرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾[16] و چون حكيم است سراسرِ كار او منفعت و حكمت است، هر كاري كه انجام مي‌دهد حكمت است، عالم را خلق كرد هر كدام مصلحت خاص خود را دارد، حالا درباره انسان كه جنّ هم در همين محدوده قرار مي‌گيرد شيطان هم در همين محدوده تكليف قرار مي‌گيرد، مي‌فرمايد: «به اينكه اين موجود يك موجودي است كه مي‌انديشد و كار مي‌كند، نظير سنگ نيست، نظير رگه‌ها و رده‌هاي كوه نيست كه

«لعل گردد در بدخشان٭٭٭يا عقيق اندر يمن»

در دراز مدت بلكه مي‌فهمد و كار مي‌كند، نظير درخت نيست كه بالنده بشود بدون انديشه، انسان مي‌انديشيد و رشد مي‌كند خب حالا كه مي‌انديشد و رشد مي‌كند، اگر نينديشد رشيد نيست و اگر بينديشد و عمل نكند سفيه است. ذات اقدس الهي اين دو قسمت را در قرآن ذكر كرده، براساس قسمتهاي انديشه در پايان سورهٴ مباركهٴ «طلاق» نظر داده براساس قسمتهاي عمل در بخش پاياني «ذاريات» نظر داده، در بخش پاياني سورهٴ «طلاق» كه اوّلين قسمت است يعني درباره انديشه آيهٴ دوازده سورهٴ «طلاق» اين است ﴿اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَي‌ءٍ عِلْمَاً﴾ اين مجموعهٴ كيهاني آسمان و زمين و آدم و عالم خلق شده است تا انسان عالم بشود ﴿اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَي‌ءٍ عِلْمَاً﴾ بشويد موحّد، اين مي‌شود علم كه بهترين علم اوّل العلم معرفت خداي جبّار است، يعني خدايي كه هر نقص را جبران مي‌كند. حالا انديشمند شديم بعد چه بكنيم آن را در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «ذاريات» آيهٴ 56 بيان كرد فرمود: ﴿وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾ شما اين را وقتي به يك اديب مي‌دهيد مي‌گوييد ﴿إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾ «لام» حرف جرّ است و آن ﴿لِيَعْبُدُونِ﴾ يعني «لان يعبدون»، بعد تأويل به مصدر و هر چه هست متعلّق است به ﴿خَلَقْتَ﴾ كه مفعول باواسطه ‌باشد براي ﴿خَلَقْتَ﴾، وقتي به حكيم مي‌دهي اين‌چنين تركيب نمي‌كند مي‌گويد اين «لام» براي ﴿خُلِقَتْ﴾ نيست، اين ﴿خَلَقْتُ﴾ يك جمله است فعل را از فاعل جدا بكن، فاعل را كنار ببر فعل را كنار ببر، آن‌گاه اين ﴿لِيَعْبُدُونِ﴾ را متعلّق به خَلق به معناي مخلوق بكن نه به خلقت روي هم رفته ارجاع بدهي، آن ﴿خَلَقْتَ﴾ خداست كه ﴿غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ﴾[17] است، آن‌گاه غاية المخلوق داريم و غاية الخالق، غاية ‌الخالق جزء صفات سلبيه خداست، خدا ﴿غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِين﴾ است، هدفي زايد بر ذات ندارد، خودش هدف است امّا آن خلق به معناي مخلوق هدفمند است يعني هدفي كه متوجه مخلوق است و مخلوق بايد به آن هدف حركت كند عبادت خداست، پس انديشه را آيهٴ دوازده سورهٴ «طلاق» تأمين كرده، عمل را آيهٴ 56 سورهٴ «ذاريات» تأمين كرده، كسي عالم نباشد انسان نيست، عالم باشد عابد نباشد انسان نيست، خب بله يا مي‌شود ﴿كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[18] يا ﴿فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً﴾[19] از اين مي‌آيد پايين ديگر.

خب بنابراين چون حكيم محض است كار او لحظه به لحظه سراسر منفعت است امّا هيچ‌كدام از اينها به فاعل‌ بر نمي‌گردد، لذا همين خدايي كه در سورهٴ «ذاريات» فرمود: ﴿مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلاّ لِيَعْبُدُون﴾[20] همين خدايي كه در آيهٴ دوازده سورهٴ «طلاق» فرمود: ﴿اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَمِنَ الأرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الأمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَي‌ءٍ عِلْمَا﴾ همين خدا در سورهٴ «ابراهيم» فرمود: ﴿إِن تَكْفُرُوا أَنتُمْ وَمَن فِي الأرْضِ جَمِيعاً﴾[21] حالا اگر ـ معاذ الله ـ سازمان ملل تصميم گرفته است احدي روي زمين موحّد نباشد، آن وقت ﴿فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ﴾[22] است، نه اينكه او به هدف نرسيده است، مخلوق به هدف نرسيد نه خالق، چون خالق خودش هدف است به هدف نمي‌شود گفت كه تو به هدف نرسيدي

پرسش ...

پاسخ: آن لازمه عالم طبيعت است، بالأخره در نشئه طبيعت يك عدّه تبهكاري دارند، خب پس بنابراين اين سؤال اوّل پاسخ مي‌يابد امّا آنچه كه در اين سؤال مربوط به اينكه شرّ در عالم وجود ندارد و امر وجودي نيست يك سؤالي شده به اينكه اگر شرّ از برخورد وجودي با وجود ديگر انتزاع مي‌شود كافري كه مخلّد در عذاب الهي است و غير از رنج و عذاب آن هم عذاب ﴿لاَ يَمُوتُ فِيهَا وَلاَ يَحْيَي﴾[23] كه چيز ديگري عايدش نمي‌شود، چگونه خواهد بود، خب اينها هم با همان بحثها حلّ خواهد شد.

خود جهنّم كه وجودش خير و بركت است، براي اينكه از ترس جهنّم است كه خيليها دست به بزهكاري نمي‌زنند يك، و اگر دست به بزهكاري زدند و تباهي‌شان به توبه ترميم نشده است انتقام گرفتن از انسان ظالم و تبهكار عدل است اين دو، انتقام به وسيله جهنّم است، پس وجود جهنّم چيز خوبي است، مي‌ماند سوخت و سوز، سوخت و سوز خود آن شخص كه امر وجودي است، قبل از سوخت و سوز كه عذابي ندارد، با سوخت و سوز عذاب مي‌بيند، آن سوخت و سوز اخروي نظير سوخت و سوز دنيايي منتها در دنيا محدود است و كم در آخرت زياد است و لاينقطع، در آنجا به چه صورت سوخت و سوز هست؟ در آنجا به اين است كه يا «كان»ي تامّه كه نيست كه مثلاً حالا از بين ببرد ﴿لاَ يُقْضَي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا﴾[24] آنها درخواست مرگ مي‌كنند ﴿يَامَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ﴾[25] ولي درخواستشان مستجاب نمي‌شود؛ چون آنجا اگر كسي بميرد راحت خواهد بود و هرگز مرگ نيست. امّا «كان»ي ‌ناقصه است ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم﴾[26] هر لحظه خاكستر مي‌شود دوباره روييده مي‌شود، هر لحظه پوست عوض مي‌شود دوباره روييده مي‌شود، آنكه شرّ است فقدان سلامت است، خود وجود جهنّم كه خوب است سوخت و سوز هم كه خوب است براي اينكه عدل است، انتقام است ﴿إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ﴾[27] در آن تحليل آن ﴿نَضِجَتْ جُلُودُهُم﴾ كه خاكستر مي‌شود مثل دنيا همان‌طوري كه سوخت و سوز دنيا شرّ است براي اينكه «ليس‌»ي ناقصه را به همراه دارد سلامت را از انسان مي‌گيرد، عافيت را از انسان مي‌گيرد، آنجا هم بشرح ايضاً [همچنين]، مشكلي كه آنجا هست اين است كه اين فطرت عوض نمي‌شود.

يكي از راههاي خلود اين است كه انسان دائماً مي‌سوزد و انس نمي‌گيرد و معذّب مي‌شود، اين است كه آنجا فطرت هست، آن فطرت بيچاره دائماً رنج مي‌برد، اين است كه ذات اقدس الهي فرمود: يك عده حيوان‌اند و در روايات هم هست كه يك عده حيوان محشور مي‌شوند، خب اگر كسي واقعاً حيوان بشود بظاهره، بباطنه، و بفطرته حيوان بشود اين چه عذابي است براي او، مگر الآن سگها وگربه‌ها و مار و عقربها معذّب‌اند؟ حالا بر فرض در قيامت كسي به صورت يك عقرب در بيايد مگر معذّب است؟ نه، مار و عقرب دنيا چون مارند عقرب‌اند هر حيواني براي خودش يك لذّتي دارد و زندگي دارد، آنكه بهره‌مند است، انسان اين‌چنين نيست كه مار بشود يا عقرب بشود يا كلب بشود كه در رديف انسان هستند، نه اين انساني كه در منطق و امثال منطق مي‌گويند اين نوع‌ الانواع است اين‌چنين نيست، اين نوع متوسط است، اين نوع اخير نيست، اين انسان هنوز در راه است، وقتي كه در راه است بر اساس آن سير باطني كه دارد به تعبير قرآن ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ﴾[28] حالا هر سيري كه دارد اين سيرش صيرورت هم هست، يك سير مكاني و افقي نيست، عمودي هم هست، يك سير زميني نيست، سير زمينه‌اي هم هست كه با صيرورت همراه است، خب اين چون در صيرورت دارد سير مي‌كند، در شدن دارد سير مي‌كند، اين انسان مي‌شود نوع متوسط تحت اين انسان انواع فراواني است چون تحت اين انسان انواع فراوان است، اگر در طرف رشد طي كرد كه مي‌شود «انسانٌ مَلكٌ»، لذا از مَلك بالاتر مي‌شود، اگر ـ معاذ الله ـ در راههاي پست و انحراف حركت كرده «انسانٌ كلبٌ» اين انسان مي‌شود جنس ديگر چون نوع متوسط را لابشرط بگيريم مي‌شود جنس، همين انسان جنس سافل است تحته انواعٌ اربع، انسانٌ حيوانٌ، انسانٌ حيّةٌ، انسانٌ لدّاقٌ، لذا عذاب مي‌بيند. آنها هم كه رباخوارند و در قيامت ـ معاذ الله ـ ديوانه محشور مي‌شوند «عاقلٌ مجنونٌ»، و گرنه ديوانه تيمارستان چه عذابي دارد؟دوستان او، بستگان او شرمنده‌اند و گرنه ديوانه چه عذابي دارد، مادامي كه ديوانه است اگر به هوش نيايد، افاقه نشود خب عذابي ندارد اينكه فرمود: ﴿الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا﴾[29] اينها مخبَّطانه محشور مي‌شوند يعني مي‌فهمند ديوانه‌اند، چنين چيزي در دنيا نمونه ندارد، خب اگر كسي نفهمد كه ديوانه است كه عذابي ندارد كه، اگر كسي نفهمد كه حيوان است كه عذابي ندارد كه، مثل اين همه حيوانهايي كه در دنيا هستند، اين است كه ما در شدنيم؛ يعني ما داريم مي‌رويم «يا بار ديگر از مَلك قربان شوم» يعني از او مقرّب‌تر مي‌شوم يا طبق تعبير معروف «بار ديگر از مَلك پرّان شوم» يا با پرواز ملكوتي از فرشته مي‌گذرد يا بر اساس «الصّلاة قربان كلّ تقيّ»[30] «بار ديگر از مَلك قربان شوم»، از او هم مقرّب‌تر مي‌شوند يا ـ معاذ الله ـ راههاي ديگر، به هر تقدير انسان جنس سافل است، نوع متوسط است، نه نوع اخير، چون اين‌چنين نيست پس در نوعيّت دارد ترقّي مي‌كند يا تسافل دارد و تنزّل دارد، به آن سمت دارد مي‌رود، حالا كه اين‌چنين شد مي‌فهمد كه ديوانه است «عاقلٌ مجنونٌ»، رباخوار اين‌طور نيست كه نفهمد ديوانه است، آن وقت مي‌شود عذاب أليم. آن عذاب كه در سورهٴ «نساء» آمده ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا﴾ آنكه سر جايش محفوظ است، اين هم عذاب روحي.[31]

جهنم بردي آبرويش مي‌بري يعني تنها سوخت و سوز كه نيست، آن ريختن آبرو هم هست كه آن مي‌شود عذاب روحي، خب آن عذاب روحي اگر روح درك نكند كه معذّب نمي‌شود كه. پس اگر كسي ـ معاذ الله ـ به صورت حيوان درآمده «انسانٌ حيوانٌ»، يا مخبّط شده«عاقلٌ مختبَطٌ» اين‌طور خواهد بود، بنابراين حكمت در كار خدا مشخص است، در خود آفرينش انسان مشخص است، منفعت به مخلوق برمي‌گردد نه خالق و خالق خودش هدف است.

«والحمدلله ربّ‌العالمين»

 


[1] بقره/سوره2، آیه29.
[2] حجر/سوره15، آیه36.
[3] حجر/سوره15، آیه38.
[4] ـ ؟؟؟؟؟.
[5] فاطر/سوره35، آیه15.
[6] ـ كافي، ج4، ص39.
[7] بقره/سوره2، آیه216.
[8] انسان/سوره76، آیه9.
[9] انسان/سوره76، آیه9.
[10] حدید/سوره57، آیه3.
[11] ـ كافي، ج1، ص115.
[12] شوری/سوره42، آیه53.
[13] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 189.
[14] ـ نهج‌البلاغه، حكمت، 287.
[15] انعام/سوره6، آیه57.
[16] ابراهیم/سوره14، آیه8.
[17] آل عمران/سوره3، آیه97.
[18] اعراف/سوره7، آیه179.
[19] بقره/سوره2، آیه74.
[20] ذاریات/سوره51، آیه56.
[21] ابراهیم/سوره14، آیه8.
[22] آل عمران/سوره3، آیه97.
[23] اعلی/سوره87، آیه13.
[24] فاطر/سوره35، آیه36.
[25] زخرف/سوره43، آیه77.
[26] نساء/سوره4، آیه56.
[27] سجده/سوره32، آیه22.
[28] شوری/سوره42، آیه53.
[29] بقره/سوره2، آیه275.
[30] ـ كافي، ج3، ص265.
[31] ـ نوار افتادگي دارد.