درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

76/12/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ سوره اعراف/ آیه 19 تا 22

﴿وَيَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلاَ مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا وَلاَ تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الْظَّالِمِينَ﴾ ﴿فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا ووُرِيَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاّ أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الخَالِدِينَ﴾ ﴿وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ﴾ ﴿فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَكُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ﴾

رواياتي كه دربارهٴ بهشت آدم(سلام اﷲ عليه) وارد شده است گرچه خبر واحدند و برخي از آنها ضعيف‌اند يا شايد خيلي از آنها اشكال سندي داشته باشند، لكن قدر متيقّن اين امور اخبار آحاد يا ضعاف قابل اعتماد است و آن قدر متيقّن آن است كه آن جنّت يك امر مادي و طبيعي نبود به دليل اينكه آن شجرهٴ منهي ‌عنها گاهي به صورت شجرهٴ علم ياد مي‌شود، گاهي به صورت شجرهٴ حسد ياد مي‌شود و مانند آن.

اثبات خصوصيّتهاي اين روايات خبر‌ واحد نظير اينكه اين شجرهٴ، شجرهٴ علم بود يا شجرهٴ حسد بود، كار آساني نيست. تمسّك به هر كدام از اين اخبار آحاد براي اثبات آن خصوصيّتي كه دارند، كار دشواري است، امّا اخذ به قدر متيقّن دشوار نيست اين مطلب اوّل. لذا نمي‌شود اثبات كرد آن درخت منهي ‌عنها، شجرهٴ حسد بود بعد اشكال كرد كه به اينكه وجود مبارك حضرت آدم(سلام اﷲ عليه) كه منزّه از حسد است.

مطلب دوم اينكه، گاهي ممكن است انسان بگويد به اينكه آن شجرهٴ نمي‌تواند شجرهٴ علم باشد براي اينكه هرگز نهي از درخت علم معنا ندارد، اين در نوبتهاي قبل هم اشاره شد كه براي انبيا درجه‌اي است براي مرسلين درجه‌اي است براي علوم هم مراتبي است هر انساني را به هر علمي راه نمي‌دهند آن روايت شريفي كه مرحوم صدوق(رضوان اﷲ عليه) در توحيد نقل كرده است و در ديگر جوامع روايي ما آمده و در كتابهاي كلام در بحث جبر و تفويض همان روايت نقل شده است، نشانهٴ آن است كه ورود به هر مطلب علمي براي هر كسي روا نيست آن قصّهٴ قضا و قدر و جبر و تفويض همان است كه در جريان جنگ صفّين وقتي آن صحنه به پايان رسيد، كسي از وجود مبارك امير‌المؤمنين(سلام اﷲ عليه) سؤال كرد آيا اين رفت و برگشت ما به قضا و قدر الهي بود يا نه؟ حضرت فرمود: شما در اين مسائل وارد نشويد، «بحرٌ عميقٌ فلا تلجوه»[1] وُلُج نكن چون در اين دريا غرق مي‌شوي اين دريا براي هر كسي آماده نيست يك عدّه كه غواص‌اند ورود‌شان در اين دريا مجاز است و يك عدّه كه غواص نيستند ورود‌شان در دريا ممنوع است، به جاي غوص، گرفتار غرق خواهند شد و بين غريق و غايص خيلي فرق است لذا حضرت فرمود: «بحرٌ عميقٌ فلا تلجوه» وُلُوجت ممنوع است عرض كرد مي‌خواهم از اين امر با خبر باشم فرمود: «طريقٌ مُظلم فلا تسلكوه» يك راه تاريكي است سلوك ممنوع است بعضي از امور است كه راه، راه سلوك است، و بعضي از راه، راه وُلُوجه است آن كه اهل استدلال و برهان و فلسفه و كلام است او اهل سلوك است او كه اهل معرفت است اهل وُلُوج در دريا است فرمود: اگر عارفي، اين راه براي تو نيست و اگر حكيمي و متكلّمي، اين راه براي تو نيست اصرار كرد حضرت فرمود: حالا كه اصرار مي‌كني و چاره‌اي جز اين نيست آن‌گاه من بگويم بعضي از مطالب را حضرت فرمود گوشه‌اي از آن مطالب به عنوان جبر و تفويض در كفايه مرحوم آخوند خراسانی آمد، ببينيد سر از كجا در آورد، خب آن با آنكه در فقه و اصول يك آدم نام‌آوري بود بالاخرهٴ ناچار شد بگويد «قلم اينجا رسيد و سر بشكست» ببينيد هر كسي براي هر فنّي ساخته نشد ﴿قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوَاراً﴾[2] بعضي از بزرگان رشته كلام و حكمت به خوبي وارد مي‌شوند به خوبي غوّاصانه اين بحث را پشت سر مي‌گذارند امّا ديگري همان در طليعهٴ امر با دو تا سؤال و جواب با دو تا «إن قلت قلتُ» خلع سلاح مي‌شود مي‌گويد «قلم اينجا رسيد سر بشكست» خب پس ورود هر كسي در هر رشته‌اي علمي اين‌چنين نيست كه مجاز باشد پس تصوّر دارد كه ذات اقدس الهي به آدم(سلام اﷲ عليه) بفرمايد: اين مرحلهٴ از علم براي تو نيست مثلاً كسي كه در حدّ تورات است به او مي‌گويند در حدّ قرآن سخن نگو، اگر كسي در حدّ انجيل باشد به او مي‌گويند در حدّ قرآن سخن نگو، امّا به خاتم‌الأنبياٴ(عليهم آلاف التحيّة و الثّناء) مي‌گويند تو در حدّ قرآن سخن بگو اين راه دارد اين مطلب دوم.

سوم اينكه بحث شجرهٴ منهي‌عنها، هم چنان باز است ادامه دارد و به خواست خدا در بحثهاي بعدي يك مقداري هم روشن‌تر خواهد شد. دو تا بحث عميق را سيّدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبائي در الميزان در همين بخش سورهٴ مباركه ٴ«اعراف» مطرح كرده، يكي جريان ابليس كه بالاٴخرهٴ شيطان چيست. با ما چه كار دارد؟ ما با او بايد چه كار بكنيم؟ او چكاره است در عالم؟ يكي هم بحث مختلف قرآني است كه حالا آن مناظره‌اي كه از انجيل با كتابهاي كلامي صاحبان تفكّر اشعري راه پيدا كرده است حالا يا ساختگي است يا بالاٴخرهٴ يك روايتي است كه از انجيل شهرستاني نقل كرد بعد از آنجا در كتابهاي كلامي فخر رازي ظهور كرده و در تفسيرش آمده يك محاكمه‌اي است بين شيطان و مثلاً ـ معاذاﷲ ـ ذات اقدس الهي شيطان ‌بگويد اگر نمي‌دانستي من چه موجودي‌ام كه خب ـ معاذاﷲ ـ ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ﴾[3] نيستي اگر مي‌دانستي من يك موجود شرّ‌آفرين هستم چرا مرا خلق كردي؟ من گفتم مرا بر بني‌آدم مسلّط بكن، كردي خب، چرا اين كارها را كردي؟ اين جريان جعلي و ساختگي يا هر چه هست فخر رازي بعد از اينكه نقل مي‌كند مي‌گويد: تنها مكتبي كه مي‌تواند اين مشكل را حلّ كند مكتب ما است، كه جبر است كه خدا به ابليس بگويد به تو چه من كسي هستم كه دربارهٴ خودم گفته‌ام: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[4] تو چه كار داري اين سؤالها را بكني؟ بعد هم فخر رازي مي‌گويد: اگر تمام جنّ و انس جمع بشوند، نمي‌توانند اين سؤالات و اشكالات چند‌گانه ابليس را جواب بدهند مگر ماها جواب مي‌دهيم آن وقت سيّدنا الاستاد مي‌فرمايد: نه م زحمت جنّ و انس را زياد نمي‌كنيم خيلي هم لشكر‌كشي نمي‌كنيم در مكتب اماميّه خودمان هم جواب داريم نيازي به آن جعل و بافندگي شما و اشاعره نيستيم اين ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ معناي خاص خود را دارد و اين شيطنتهاي شيطان هم كاملاً قابل جواب است اين دو تا بحث را حتماً ملاحظه فرماييد بعد مباحثه هم بكنيد وگرنه همين سؤالات وقت‌گير زياد هست. بدون مباحثه شركت نكنيد، بدون مطالعه عميق شركت نكنيد دو تا بحث است يكي اينكه بحث ابليس و اينكه ابليس بالاٴخرهٴ كيست و چكاره است در عالم و يكي هم بحث مختلط قرآني.

پرسش ..

پاسخ: كدام جمله؟

پرسش ...

پاسخ: حالا يك چيز مي‌كنيم ان شاءاﷲ اين را هم در شرح اصول كافي مرحوم صدر‌المتألهين از ايشان نقل مي‌كند هم در ملل و نحل شهرستاني، اصلش از آنجاست بعد سيّدنا الاستاد هم نقل مي‌كند بعد ان‌شاءاﷲ چون ايشان يك بحثي دارند به عنوان شيطان‌شناسي، بحث ديگري به عنوان بحث مختلط قرآني و علمي كه آن بحث دوم است اول بحثش مربوط به ابليس است آن چند صفحه است آنكه تمام شد آن بحث دوم كه مربوط به بحثهاي مختلط قرآني است آنجا جاي نقل اين قصّه از شهرستان است خب.

مطلب بعدي آن است كه وسوسه آن صوت خفيّ را مي‌گويند آن صوت خفيّ حلي و حلل را مي‌گويند وسوسه اگر چنانچه كسي در زير گوش آدم آرام‌ آرام چيزي تلقين كند اين وسوسه است يك چنين حالتي هم در درون پيدا بشود كه گوشِ‌دل مي‌شنود آن هم وسوسه است بالاٴخرهٴ انسان در درون خود، همان طوري كه در خواب يك حالتهايي را مي‌بيند در بيداري هم همين حالتها هست يك چيزهايي را مي‌شنود يك چيزهايي را مي‌بيند يك چيزهايي را هم لمس مي‌كند و مانند آن اين وسوسه آن صوت خفي است و وسوسه هم يك فعل لازم است لذا مُوَسوَس نخواهيم داشت مگر اينكه با حرف جرّ استعمال بشود بگويند موسوس‌له يا موسوس‌اليه.

مطلب ديگر اينكه ﴿فَوَسْوَسَ لَهُمَا﴾[5] نه يعني اينكه به سود اينها، يعني لاجلهما وسوسه براي خاطر اينها است يعني لاجل اينهاست وسوسه كرده اينها را خب. از اينكه ذات اقدس الهي فرمود: نزديك اين درخت نشويد معلوم مي‌شود كه آن كار خيلي مهمّ بود كه از قرب به آن كار نهي كردند وقتي عمل خيلي مهمّ باشد از قرب به آن كار نهي مي‌شود براي اينكه قرب گرايش مي‌آورد وقتي گرايش آورد انسان مبتلا خواهد شد لذا نفرمود: «لاتأكلوا» فرمود: ﴿وَلاَ تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ﴾ و از اينكه فرمود: ﴿فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ معلوم مي‌شود كه انسان داراي شئون گوناگون است و بعضي از اين شئون، حرفهاي كليدي حقيقت انسان را به ‌عهده دارد و ساير شئون، چه آن ابزار و جنود آن شأن كليدي هستند گاهي ممكن است كه اين ابزار نفساني كه وسائل ترقّي آن شأن كليدي‌اند به نام عقل و فطرت، عليه او بشُورند و او را از پا در بياورند كه در اينجا ظلم صادق است كه آن شئون زير‌دست، باعث شده‌اند كه بر فطرت و بر عقل ظلم رفته است. اين قوّه خيال و وهم، در بخشهاي نظري ممكن است عليه عقل نظري بشُورند به او ستم بكنند. همه مواردي كه انسان گرفتار مغالطه مي‌شود همين است يعني وهم و خيال او مي‌شُورند عليه آن ادراك صحيح در بخشهاي عملي هر جا دست انسان در امانتهاي الهي مي‌لرزد، براي آن است كه شهوت و غضب او عليه عقل عملي او مي‌شُورند. بنابراين در مطالب علمي اگر كسي گرفتار مغالطه شد، به عقل نظري خود ظلم كرده است در مسائل عملي اگر كسي مخالف با عقلي كه «عبد به الرّحمن به و اكتسب‌ به الجنان»[6] رفتار كرده است. ظلم به عقل عملي كرده است. ابزار ظلم در عقل عملي بر عقل عملي، شهوت و غضب است و ابزار ظلم بر عقل نظري، همان خيال و وهم است از اينكه فرمود: ﴿فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ يعني به خودتان ظلم مي‌كنيد معلوم مي‌شود كه انسان شئون فراواني دارد كه يكي ظالم بر ديگري است. امّا اينكه فرمود: وسوسه كرد شيطان ﴿لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا ووُرِيَ عَنْهُمَا﴾ اين لام، لام غايت نيست لام عاقبت است. آن غايت و هدف اصلي شيطان همان بود كه ﴿لَأُضِلَّنَّهُمْ﴾[7] بود، گمراه بكند و عداوتش را اعمال بكند و مانند آن امّا اين كار كه «ما يسَوْئهمَا» اين ظاهر بشود اين هدف اصلي شيطان نيست. شيطان خيلي انگيزهٴ برتر از اين دارد. خب پس اين لام نمي‌تواند لام غايت باشد لام عاقبت است ﴿لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا ووُرِيَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا﴾ ووُرِيَ كه فعل مجهول است مصدرش موارات است. در سؤرهٴ مباركهٴ «مائده» جريان موارات گذشت. و آنجا كلمه «سوئه» هم مطرح شد وقتي كه قابيل و هابيل با هم درگير شدند، و يكي ديگري را كُشت، آن يكي مانده است كه چگونه بدن برادر خود را كه كشت دفن كند آيهٴ 27 به بعد تا مي‌رسيم به آيهٴ 31 سورهٴ مباركهٴ «مائده» ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ﴾[8] آن‌گاه ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي‌ سَوْءَةَ أَخِيهِ﴾ كه از اين آيهٴ 31 هم به عنوان شاهد در آن بحث سورهٴ مباركهٴ «مائده» كمك گرفته شد كه اينها انسانهاي اوّلي بودند. نه اينكه نسل انسانهاي قبل بودند قبل از آدم(سلام اﷲ عليه) انسانهاي بود و منقرض شد و اينها انسانهاي اوّلي بودند، به دليل اينكه هنوز كسي متوجّه نشد كه با جسد مرده چه كند و اگر اينها فرزندان انسانهاي قبلي بودند خب بالاٴخرهٴ آنها با ابدان امواتشان يك كاري مي‌كردند. يا نظير هندو مي‌سوزاندند يا بالاٴخرهٴ دفن مي‌كردند، يك كاري را مي‌كردند مردّد نبودند اينكه قابيل متحيّر شد كه با اين بدن چه كند معلوم مي‌شود كه اينها انسانهاي اوّلي بودند كه هنوز مرده نديدند و مانند آن ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي‌ سَوْءَةَ أَخِيهِ﴾[9] و اگر ذات اقدس الهي چيزي را مأمور كرده است، جنبهٴ تعليمي هم به او داده است خيلي از كارها است كه انسان به وسيله حيوانات مي‌تواند ياد بگيرد، ولي چون غافل است، از اينها بهرهٴ علمي نمي‌برد امّا آن غراب و آن كلاغ نشان داد كه چگونه اين جسد برادر را دفن كند، موارات كند مستور كند در بحث دفن، ميّت مي‌گويند «مواراة في الأرض» واجب است يعني مستور كردن در تحت زمين و اين جسد كه وقتي علن شد ظهور او، مايع بد آمدن انسان است خوشايند نيست لذا خود اين جسد را گفته‌اند سوء سوء اسم براي آن اعضا و اندام تناسلي نيست آنچه كه ظهورش انسان را بد مي‌آيد يسوء الانسان كه به او مي‌گويند سوء. به همين دليل كه جسد هابيل را گفتند سوءة ﴿كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَاوَيْلَتَي أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ﴾ اينجا هم ﴿مَا ووُرِيَ عَنْهُمَا﴾ از اين باب است يعني آنچه كه مستور بود مشهور شد اين سوء هم به جمع بسته شد سوآة شد سوأتاهما، سوأتيهما و يا سؤآتيهما نشد نظير ﴿صَغَتْ قُلُوبُكُمَا﴾[10] چون تثنيه‌اي مضاف به تثنيه ديگري بشود در تلفظ آسان نيست لذا آن كلمه دارد﴿صَغَتْ قُلُوبُكُمَا﴾ نه «صَغَت قلباكما» با اينكه دو نفر بيشتر نبودند نفرمود: «صَغَت قلباكما» كه تثنيه باشد بلكه فرمود: ﴿صَغَتْ قُلُوبُكُمَا﴾ اينجا هم سُوءِ سوءاتان و نون كه بيفتد مي‌شود «سوءاتهما» مي‌شود نفرمود «سوأتاهما» فرمود: «سوءاتهما» اينكه ظاهر شد خب، آنها شروع كردند به پوشيدن امّا فرمود: ﴿مَا ووُرِيَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا﴾ اين «سوءات» كه جمع است اضافه جمع به تشنيه است و براي اينكه اين وسوسه را تثبيت كند و در دل اينها نفوذ كند تعليل هم كرده است: ﴿وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الخَالِدِينَ﴾ در بحثهاي قبل اشاره شد به اينكه در حين وسوسه اين نهي را يادآوري كرد، معلوم مي‌شود كه آنچه در سورهٴ مباركهٴ «طه» آمده است كه «نَسي» يعني عداوت را فراموش كرده است نه نهي را براي اينكه در حين وسوسه از نهي سخني به ميان آمده است گفت خداوند شما را نهي نكرده، مگر اينكه اگر از اين درخت استفاده بكنيد فرشته مي‌شويد يا دائماً مي‌مانيد مخلّد خواهيد شد پس معلوم مي‌شود كه «فنَسِيَ» به آن عداوت برمي‌گردد ﴿إِلَّا أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الخَالِدِينَ﴾ اولاً اين وسوسه را تعليل كرد، و اين تعليل را با سوگند تأكيد كرد ﴿وَقَاسَمَهُمَا﴾ اينجا «اَقسَمَ» و مانند آن به كار نرفت باب مفاعله است اينكه مقاسمه، سوگند طرفيني نيست براي اينكه حضرت آدم و حوّا(سلام اﷲ عليهما) براي آنها قسم ياد نكردند براي او قسم ياد نكردند كه ما حرف تو را مي‌پذيريم اين ظاهراً براي تأكيد است گرچه مفاعله هميشه بين الطرفين نيست نظير «سافرته و عاقبت اللّص»، امّا بالاٴخرهٴ گاهي هم براي تأكيد مي‌آيد اين قسمهاي شديد و سوگندهاي مفرد ارائه كرد تا آنها بپذيرند. باب تقاسم كه باب تفاعل است معناي خاص خود را دارد و آن در سورهٴ مباركهٴ «نمل» است كه عِدّه‌اي هم‌پيمان و هم سوگند شدند كه دست به يك كاري بزنند. آيهٴ 49 سورهٴ مباركهٴ «نمل» اين است كه ﴿وَكَانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَلاَ يُصْلِحُونَ ٭ قَالُوا تَقَاسَمُوا بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَأَهْلَهُ﴾ اينها تعهّد كردند هم‌پيمان و هم‌سوگند شدند كه تبييت كنند بيتوته كنند يعني شبيخون بزنند و آن بزرگوار را از بين ببرند بعد به بازماندگان و ولّي‌ ِدم او بگويند ﴿مَا شَهِدْنَا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَإِنَّا لَصَادِقُونَ﴾. آن باب تفاعل است، امّا در اينجا كه باب مفاعله است از يك طرف سوگند هست در باب تفاعل طرفين كاري مي‌كنند ولي معلوم نيست كدام يك برنده است لذا مي‌گويند: تضاربَ زيدٌ و عمروٌ امّا در باب مفاعله زد‌وخُورد است ولي بالاٴخرهٴ يكي زننده است و ديگري خُورنده ضارب زيدٌ عمراً‌، مفعول دارد امّا آنجا هر دو فاعل‌اند. تضاربَ زيدٌ و عمروٌ خواهد شد در باب تفاعل معلوم نيست كه خورنده كيست، امّا در باب مفاعله بالاٴخرهٴ معلوم است، با اينكه طرفيني است در اينجا كه فرمود: ﴿وقَاسَمَهُمَا﴾ از اين قبيل نيست كه طرفين سوگند ياد كردند، شايد براي تأكيد باشد و نشانهٴ تأكيد اين است كه با جمله اسميّه يك، با تأكيد به إنَّ دو، با تأكيد به لام ﴿لَكُمَا﴾ سه، با تأكيد به ﴿لَمِنَ النَّاصِحِينَ﴾ چهار با اين تعبيرات بالاٴخرهٴ اينها را فريب داد لذا فرمود: ﴿فَدَلاَّهُمَا﴾ متفرّع بر آن تعليل، آن وسوسه، آن تعليل، اين سوگند و اين جمله إدعا، سوگند ياد كرد كه ﴿إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ﴾ شايد از اين راه گفته كه من شش‌هزار سال سابقهٴ عبادت دارم، از شما پيرترم، دوران فراواني را پشت‌سر گذاشته‌ام، من روزگار‌شناسم، من گذشته را مي‌شناسم، با همه اين مقدّمات بالاٴخرهٴ از فرتوتي خود، از سنّ خود كمك گرفت، از زهد خود، عبادت خود هم مدد گرفت و اين كار را كرد. و آدم(سلام اﷲ عليه) و حوّا(سلام اﷲ عليها) اينها هيچ فكر نمي‌كردند يعني برحسب ذلك آنچه كه طبق بعضي نقلها است كه كسي به نام ذات اقدس الهي دورغ سوگند ياد بكند آن‌گاه ﴿فَدَلاَّهُمَا﴾. اين تدليه آن است كه كم‌كم و آهسته‌ باب تفعيل هم نشان مي‌دهد كه تدريجاً كم‌كم اين را به تَه چاه ببرند يك وقت انسان دلو، سنگ پرت مي‌كند به تَه چاه، در چنين حالي شايد تدليه مي‌گويند القاء، مثل اينكه برادران يوسف او را انداختند در چاه﴿أَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ﴾[11] . يك وقت است نه دلوگونه كسي را وارد مي‌كنند مي‌گويند تدريجاً، آرام آرام او را در چاه مي‌كنند ادلاء دلو اين است انسان دلو را كه مثل سنگ به چاه پرت نمي‌كند كه نظير القاي حجر نيست كه دلو را وقتي ادلاء مي‌كند تدريجاً، آرام آرام او را به سطح آب مي‌رساند. تدليه كه تدريج را مي‌رساند بهتر از ادلاء اين چنين است. گاهي ممكن است آن ادلاء از همان قبيل باشد. نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» دربارهٴ رشوه‌گيرها آمده است، آيهٴ 188 سورهٴ «بقره» كه قبلاً بحث شد اين بود ﴿وَلاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهَا إِلَي الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوَالِ النَّاسِ﴾ مي‌بينيد كنيف قبلاً اين‌طور بود حالا با سبك ديگري اين فاضلاب را تخليه مي‌كنند قبلاً بالاٴخره دلو دلو اين فاضلاب را، و كنيف را تخليه مي‌كردند.

پرسش ...

پاسخ: بله تا آنجايش دفعي است اين دو طرف چاه وقتي كه دستگيره دارد پاگيره دارد اين دو طرف تا آنجايش ديگر دفعي است الغاء است، امّا برخلاف ادلاء ولي وقتي كه قافله رسيد اين قافله «أرسَلَت» براي گرفتن آب ﴿فَأَدْلَي دَلْوَهُ﴾[12] اين دلو را متّصلا ًبه آن طناب تدريجاً، لحظه به لحظه پايين مي‌برند ديگر، آن را مي‌گويند ادلاء آن اوّلي را كه مي‌اندازند مي‌گويند الغاء، ولو فاصله كم هم باشد خب.

آيهٴ 188 سورهٴ مباركهٴ «بقره» اين است ﴿وَلاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهَا إِلَي الْحُكَّامِ﴾ الآن كه بخواهند فاضلاب را تخليه كنند خب دستگاهي دارند به سرعت تخليه مي‌كنند قبلاً دلو دلو اين فاضلاب را منجلاب را بالاٴخرهٴ يكي پس از ديگري مي‌كشيدند بيرون. خب، هر وقت كه انسان دلو مي‌اندازد به تدريج اين دلو به تَه چاه مي‌رود و يك مشت لجن مي‌آيد بيرون چنين كاري را مي‌گفتند دلاء ذات اقدس الهي فرمود: شما وقتي كه رشوه مي‌دهيد مي‌دانيد چه كار مي‌كنيد آن قاضي كه رشوه مي‌گيرد مي‌داند چه كار مي‌كند آن يك چاه فاضلابي است آنجا نشسته، شما هم دلو دستتانِ آن هم پرونده، شما يك پولي را همراه اين پرونده به او مي‌دهيد اين ادلاء كرديد آن حكمي كه از اين قاضي مُرتشي مي‌گيريد يك مُشت لجن است مواظب باشيد ﴿َتُدْلُوا بِهَا إِلَي الْحُكَّامِ﴾ اينكه ديگر كه به شما كه كوثر نمي‌دهد اين جان او كنيف است از اين كنيف يك مُشت لجن در آورديد خب ﴿وَتُدْلُوا بِهَا إِلَي الْحُكَّامِ﴾ امّا باب تدليه كه تدريج را مي‌رساند از اين ادلاء ظريف‌تر است ﴿فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ﴾ اين‌قدر گفت و گفت اين قدر سوگند ياد كرد، اين‌قدر تعليل آورد، اين‌قدر از عمر خود حرف زد، اين‌قدر از شش هزار سال عبادت خود سخن گفت تا بالاٴخرهٴ اينها هيچ باور نمي‌كردند كسي به نام ذات اقدس الهي با آن سوابق شش هزار سال عبادت دروغ سوگند بخُورد خب

پرسش ...

پاسخ: دلاّء اصلش، بعضي هم گفتند دلَل است كه، دلّ آن جرأت است. ولي اصلش بالاٴخرهٴ اين است آن احتمال است. يك دَلّ است كه آن است كه شيطان به بهانه دلّ آمده است كه در سورهٴ مباركهٴ «طه» آن روز اشاره شد كه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَي تِجَارَةٍ تُنجِيكُم﴾[13] ، ﴿هَلْ أَدُلُّكَ عَلَي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْكٍ لَّا يَبْلَي﴾[14] به بهانه دلالت رفته است ولي تدليه كرده آن «دلّ» است كه مضاعف است دللَ است يعني دلالت كرده است و يك «دلل»اي هست دللي است يعني جرأت كه احتمال مي‌دهند از او باشد قلب شده به يء ولي اصل همين «دليَ» است دلو است كه باب افعالش در سورهٴ مباركهٴ «بقره» است تفعليش در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» است تفعّلش در سورهٴ مباركهٴ «نجم» است بالاٴخره يك وقت است از مقام بلند يك چيزي پايين مي‌آيد تا دست ديگران به او برسد نظير ﴿دَنَا فَتَدَلَّي ٭ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي﴾[15] حالا يا «تدلّي» فيض خاص الهي است يا «تدلّي» پيغمبر(صلّي اﷲ عليه و آله و سلّم) به آن مقام برتر الهي است اين يك «تدلّي» محمول است اين با حبل اﷲ سازگار است امّا يك طنابي است كه بدست مقنّي است اين طناب بدست مقنّي به طرف تَه چاه فاضلاب مي‌رود نه آن حبل اﷲ باشد كه يك طرفش بدست ذات اقدس الهي باشد آن تدلّي محمود يك تدليه محمود و ممدوح را به همراه دارد غرض آن است آنكه تفعلش در سورهٴ مباركهٴ «نجم» است تفعيلش در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» است‌، افعالش در سورهٴ مباركهٴ «بقره» است همين «دلل» است. خب ﴿فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ﴾ غرورش را همين بود كه گفته شد اين را كم‌كم ته چاه انداختند كم‌كم به تَه چاه انداختند به تدريج تدليّه كردند آرام آرام.

پرسش ...

پاسخ: خب اين، شايد چندمين بار است كه سؤال مي‌كنيد چرا مي‌دانست با ﴿عَلَّمَ آدَمَ الأسْماء﴾[16] سازگار است كه ده بار هم كه سؤال شد ده بار هم جواب داده شد ديگر بار يازدهمين روا نيست خب.

﴿فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ شما همين طور درس نياييد اين حداقلّش اينكه مثل كفايه، مكاسب باشد حداقلّ تفسير اين است. وگرنه خب يك بهره‌اي است ممكن براي سخنراني‌تان به درد بخورد براي امامتتان به درد بخورد. اين تفسير نيست.

﴿فَلَمَّا ذَاقَا﴾ اين ذوق نشان مي‌دهد كه چشيدند.

پرسش ...

پاسخ: شما چطور كفايه مي‌خوانيد حداقلّش اين است چند بار گفتيد در اين درس چطوري كفايه مي‌خوانيد، چطوري مكاسب مي‌خوانيد چطوري درس خارج مي‌خوانيد اين خارج تفسير است اين پيش مطالعه مي‌خواهد، پيش مطالعه، يك بحث حضور دقيقّ مي‌خواهد چند تا كتاب مي‌خواهد بعد تقرير مي‌خواهد بعد ‌مباحثه مي‌خواهد. آدم مي‌خواهد بفهمد به اينكه بالأخره اين آيهٴ چه گفت. وگرنه نظير همين سخنرانيها در مي‌آيد او را نمي‌شود گفت: «قرآن اين را گفت» يك وقت آدم مي‌گويد: ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾[17] اين به درد سخنراني و موعظه مي‌خورد اين ديگر تفسير نيست آن كه مي‌گويد تفسير محجور است خيال مي‌كند قرآن همان است، مي‌گويند ما هم كه بلديم حرف بزنيم امّا وقتي اينجا كه مي‌رسيد مي‌بينيد تلّي از مشكلات، قدم به قدم ابهام، قدم به قدم سؤال، قدم به قدم ... ده بار يك مسئله گفته شد باز براي يازدهمين سؤال، اين براي مشكل بودن مطلب است است خب،

﴿فَلَمَّا ذَاقَا﴾ ذوق در مقابل اكل است يك وقت است مي‌گويند: صائم مي‌تواند بچشد چون ذوق آن است غذا را در فضاي دهان نگرداند و نيروي ذائقه كه در جرم زبان مَفروش است مي‌فهمد اين ترش است يا نه؟ صائم مي‌تواند اين غذا را ذوق كند ببيند كه ترش است يا نه؟ بعد آب دهانش را مي‌ريزد. اگر هم مستهلك شد كه فرو نمي‌برد قبل از استهلاك بيرون مي‌ريزد بعد از استهلاك بلع مي‌كند و هو صائم امّا أكل و شرب آن است كه از مجراي مري پايين برود اگر ما بوديم اين كلمه ذوق، سخن از اكل نبود، امّا وقتي مراجعه مي‌كنيم به سورهٴ مباركهٴ «طه» مي‌بينيم آنجا سخن از اكل است در سورهٴ مباركهٴ «طه» به اين صورت آمده است كه اينها خوردند، وقتي خوردند به اين وضع مبتلا شدند سورهٴ مباركهٴ «طه» اين است كه﴿فَوَسْوَسَ إِلَّيْهِ الشَّيْطَانُ قَالَ يَاآدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلَي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْكٍ لَّا يَبْلَي ٭ فَأَكَلاَ مِنْهَا﴾[18] معلوم مي‌شود كه اين ذوق مقدّر است چشيدند ما يك ذوق داريم چشيدن اندك، يك شرب داريم و يك اكل. اگر كسي در فضاي دهان بريزد و فرو نبرد آن هم ذوق است كم بچشد آن هم ذوق است چشيدن است بالأخره، فرو بردن است اگر زياد باشد كه در مايعات شرب است در غير مايعات اكل اگر نبود آيهٴ 121 سورهٴ مباركهٴ «طه» ما دليلي بر اكل نداشتيم، امّا آنجا دارد كه ﴿فَأَكَلاَ﴾ منتها معلوم مي‌شود كه زياد نخوردند كم خوردند همين كه خوردند، اثر سوء پديد آمد ﴿فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا﴾ خب. فخر رازي مي‌گويد به اينكه اين دليل است بر اينكه ظهور اين گونه از اندام تناسلي مستهجن در طباع است، مستقبح در عقول خب اين حرفي است كه ايشان در تفسير دارد خب اين حرف با مبناي اشاعره كه منكر حسن و قبح عقلي‌اند سازگار است يا نه؟ شما كه مي‌گوييد عقل در درك حسن و قبيح راجل است تا نقل نباشد عقل نمي‌فهمد پس چطور مي‌گوييد به اينكه اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه ظهور اندام تناسلي مستهجن در طباع، مستقبح در عقول است؟ سرّش اين است كه اين بزرگان اين‌گونه از حسن و قبح را كاملاً مي‌پذيرند حسن و قبح درجاتي دارد مراتبي دارد مباني و معاني فراواني دارد كه بخشي از اينها مورد نزاع اشاعره و معتزله است العلمُ حسنٌ را كه ديگر اشاعره نمي‌گويد كه عقل نمي‌فهمد كه جمال خوب است گُل خوب است زيبايي يك گُل و جميل بودن گُل و مانند آن را عقل درك مي‌كند اينها چيز خوبي است يا روايح منتنه قبيح است مستهجن اينها را كه طرفين مي‌پذيرند از محلّ بحث خارج است چه محدوده‌اي در جمادات است در نباتات است در حيوانات است در انسانها است بخشي در انسانها است بخش وسيعي از آنها خارج از محل بحث است. فراهم كردن علم كمال است. اين را كه اشعري نمي‌گويد كه عقل از درك اين قاصر است. خب، اين‌گونه از امور به همان امور طبايع برمي‌گردد. بوي بد و بوي خوب را خب بالأخره از طرف مي‌فهمد. اينها خارج از بحث است، و فريقين او را مي‌پذيرند.

مطلب بعدي آن است كه اين ﴿بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا﴾ همين كه شد، آنها شروع كردند به پوشيدن، پوشاندن اين اندام تناسلي. همين كه اين كار را كردند چند اثر پديد آمد: يكي اينكه از آن شجره دور شدند، يكي اينكه اندام تناسلي اينها براي اينها معلوم شد، يكي اينكه قبح اين را احساس كردند، يكي اينكه فوراً از درختهاي پُر برگ بعضي از درختها استفاده كردند براي پوشاندن خود، لكن دور شدن از آن درخت، با همه اين تعبيرات «تلك و هذه» به دست مي‌آيد در آيهٴ نوزده فرمود: ﴿وَلاَ تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾ معلوم مي‌شود كه در حين نهي اينها كنار درخت بودند به تعبير هذه همين كه چشيدند آن‌قدر از اين درخت فاصله گرفتند كه خدا فرمود:﴿أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ﴾ در اين گونه از موارد يك اشاره است و يك خطاب وقتي شما مي‌گوييد ذلك دو تا كار كرديد يك اشاره كرديد يك خطاب خب شما مُشيريد، اشاره كرديد يك مشار اليه داريد امّا طرف خطاب شما چه كسي است به چه كسي داريد اشاره مي‌كنيد اين يا آن اگر چنانچه «ذا» كه خب اشاره است براي دور بخواهد اشاره كند يك «لام» يا مثلاً «كاف» بياوريد يا اگر خيلي دور باشد نام مخاطبتان كيست؟ مخاطبتان آن كافي است كه در ذاك يا ذالكما يا ذالكم است. يا آن مخاطب يا مفرد است يا تثنيه يا جمع كه آن ديگر از محدوده اشاره بيرون است. اشاره را با ذا مي‌فهميم، با تلك مي‌فهميم، و با هاتي مانند آن مي‌فهميم. مخاطب شما آنها است اينجا يا يك ذا است يا تلك است يا هاتي يكي هم مخاطب است فرمود: ﴿أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ﴾ شما مخاطبيد اين «تِ» نظير «هذا» اشاره است منتها اين اشاره به دور، آن «هذا» اشاره به نزديك است «ذا» نزديك است و آن «ها» براي تنبيه است آن «ها» هم جزء اشاره نيست حرف اشاره نيست خب. اين «تل» اشاره است «كما» كه مخاطب است منتها اشاره به دور «كما» همان «كما» است منتها يك قدري خود «كما» هم دور شدند به دليل اينكه خدا فرمود: ﴿نَادَاهُمَا﴾. در آن بخشهاي اوّل فرمود: يا آدم گرچه مصداق ندا است، امّا تعبير ندا نيست نفرمود: و ناديناه يا آدم امّا اينجا دارد «و نادا» ندا دليل بر بعيد است خب. پس آدم دور شد از درخت هم دور شدند با اين چشيدن هم از آن شجره دور شدند به دليل اينكه قبلاً خدا فرمود: ﴿لاَ تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾ الآن مي‌فرمايد كه ﴿أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ﴾ از خدا دور شدند براي اينكه خدا فرمود:﴿وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا﴾ قريب بودند مي‌فرمود: يا آدم يا ياء را كلمه ياء را به كار نمي‌برد. در دعاهاي قبلي هم ملاحظه فرموديد گاهي به انسان مي‌گويد ده بار بگو «يا اﷲ»، «يا ربِّ» بعد از اين ده بار ديگر نمي‌گويند كه بگويد «يا ربِّ» كه مي‌گويند «ربِّ» اين باب ذكري كه مرحوم كليني و امثال كليني در كتاب ذكر راه نشان داده‌اند، مستحب است انسان ده بار بگويد «يا ربِّ» ، «يا ربِّ» ، «يا ربِّ» ، خب بعد از آن چه بگويد باز هم بگويد « يا ربّ» يا بگويد «ربِّ» وقتي انسان احساس قرب كرد ديگر ندا ندارد كه، آنجا جاي نجوا است. وقتي نجوا شد ديگر «يا» محذوف نيست نه مذكور است نه محذوف به يك نَحوِي كه مي‌گويي مي‌بيني دنبال تركيب است مي‌گويد «يا» محذوف‌ به يك مُحدّث كه مي‌گويي؟ مي‌گويد نه اينجا اصلاً يا در كار نيست وقتي انسان رسيد به سراغ كسي‌، محبوبش رسيد به او مرتبط شد در حضور او كه نمي‌گويد آقاي فلان كس، مي‌گويند با او گفت‌گو دارند ديگر يا نمي‌گويند كه خب اين يا و همچنين تعبير به ندا نشانه بُعد است، خب معلوم مي‌شود دور شدند﴿أَلَمْ أَنْهَكُمَا﴾ هم كه نشان مي‌دهد. كه تو با مثلاً توبيخ همراه است يا گلايه ﴿عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ﴾ حالا يكي از سؤالات اين بود كه مثلا گفته شد اينجا مربوط به برزخ است و در حالي كه از آن جريان بين آدم و موسي(عليهما السلام) در آن مناظره معلوم مي‌شود كه سي هزار سال قبل از آفرينش آدم اين سرنوشت تعيين شد نه اين جريان سي هزار سال قبل خلق شد سي هزار سال قبل از پيدايش آدم(سلام اﷲ عليه) اين جريان و اين قضا و قدر تدوين شد قهراً بايد ديد كه كه سي هزار سال دنيا است يا آخرت است نه سي هزار سال قبلاً در همين كُرِه خاك يا مانند آن حادثه اتفاق افتاده است اين سي هزار سال ظرف تدوين سرنوشت است نه ظرف وقوع اين حادثه، مسلوب‌الحيثيّة شدن هم ناظر به همين است كه بالأخره يك جهتي است آنها كه بدشان مي‌آمد خب حيثيّت آنها نزد يكديگر رفته، نه حيثيّتهايي كه مثلاً گناه باشد وقتي كه قبل از نبوّت بود قبل از نبوّت عامّه است نه نبوّت خاصّه بنابراين اصلاً گناه ندارد هم فخر رازي گرفتار زحمت است هم بعضي از مفسِّرين شيعه مثل منهج‌الصّادقين و اينها هم در زحمت‌اند اينها مي‌گويند چون قبل از نبوّت است عيب ندارد خب الآن بحث در قبل از نبوّت عامّه است قبل از اصل نبوّت است نه نبوّت خاصّه اگر قبل از اصل‌النبوّت است خب گناهي در كار نيست نه ترك مستحب است نه فعل مكروه است قبل از اصل شريعت است يك وقت است مي‌گويند به اينكه حالا كه شريعت هست حالا كه دين هست ممكن است يك پيغمبري در سنّ كودكي قبل از اينكه بالغ است مثلاً خلاف بكند يا نه؟ خب محقّقين مي‌گويند نه ولي بالأخره شريعتي هست ديني هست خيليها تكليف دارند و او هنوز به تكليف نرسيده، ولي جريان حضرت آدم طبق آيات سورهٴ مباركهٴ« اعراف» و «بقره» است در سورهٴ«طٰه» است قبل از اصل‌النبوّة است قبل از نبوّت عامّه است خب معلوم مي‌شود يك كمال مناسب آن عالم است نه كمال اين عالم را از دست داد نقص تشريعي در كار نبود تا ما بگويم نهي آن تنزيهي نبود تحريمي نبود تنزيهي بود اينها نيست يك كمال مناسب با آن عالم را بايد ترد كرد اگر اين نهي را مرتكب نمي‌شد به آن كمال مي‌رسيد و حالا كه مرتكب شد از آن كمال افتاد يك كمال ملايم با آن نشئه را بايد فرض كرد همان روايتهايي كه در تفسير برهان خوانديد مي‌فرمود: در بهشت و در سماوات جا براي اين حرفها نيست خب بعد برويد زمين و از اين به بعد شريعت مي‌آيد معلوم مي‌شود يك نشئه‌اي بايد در نظر گرفت اين نشئه جا براي شريعت نيست، البته كمال و نقص مناسب خود خواهد داشت.

پرسش ...

پاسخ: همان جاها توبه كرد توبه آنجا، ارتكاب آنجا، كمال آنجا همه يك سنخ است.

مطلب ديگر آن است كه فخررازي ذيل اين آيهٴ ﴿وَإِن لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ﴾[19] تعبيرش اين است كه «هذه الآية تدلّ علي صدور الذّنب العظيم» منتها مي‌گويد «لأنهم قبل النبوّة» خب، اينها هم براي اينكه خيليها را به جاي پيامبر(صلّي اﷲ عليه و آله و سلّم) بنشانند، مي‌گويند ممكن است كسي قبل از اسلام مشرك باشد بعداً بيايد جانشين پيغمبر باشد بت‌پرست باشد بعد هم بيايد جانشين پيغمبر باشد يك چنين چيز دارد مي‌گويد چون قبل از نبوّت بود اين ذنب عظيم ضرري ندارد خب قبل از اصل‌النبوّة بود يا قبل از نبوّت خاصّه بود؟ اين نه در تفسير فخررازي است و نه در تفسير منهج الصادقين و امثال منهج الصادقين اصلاً نبوّتي در عالم نبود پس بنابراين ذنبي در كار نبود بايد ما يك عالمي فرض بكنيم كه ثواب و عقابش مناسب آن عالم است ظلم و عدلش مناسب با آن عالم است توبه و پذيرش توبه‌اش مناسب با آن عالم است كمال و نقصش هم مناسب با آن عالم است و مانند آن اگر اصل نبوّت نبود ذنبي در كار نبود اصلاً تا اين‌چنين باشد.

پرسش ...

پاسخ: اين در بحث اينكه ﴿اسْجُدُوْا لآِدَمَ﴾ آنجا گذشت كه بله شخص حضرت آدم مسجود نيست بلكه مقام انسانيّت مسجود شد آن سه مرحله است

بحث بعدي آن است كه آنچه كه از نهج‌البلاغه برمي‌آيد اين است كه تنها ابليس مأمور به سجده نبود و تنها ابليس استكبار نكرد آنجا وجود مبارك حضرت امير دارد كه ابليس و جنود ابليس در اثر حميّت و عصبيّت از سجده صرف‌نظر كردند سيدنا الاستاد(رضوان اﷲ عليه) مي‌فرمايد: اين روايت هم تأييد مي‌كند كه آنچه را كه قبلاً در بحث تفسيري گذشت و آن اين است كه اصلاً شيطنت با همه اذناب و اقمارش با انسانيّت سازگار نيست فرشته‌خويي با همه شئون و اطوارش در خدمت انسانيّت است فرشته است با همه شئونش، شيطنت است با همه اذنابش، انسانيّت است با همه شقوقش اين انسانيّت در وسط هست، فرشته‌خويي مؤيّد او است و شيطنت مزاحم او و اينكه در نهج‌البلاغه دارد «اعترته الحميّة»[20] ناظر به همين است يعني شيطان و جنود شيطان در اثر آن تعصب بيجا و باطل سجده نكردند حالا در بحثهاي بعدي مي‌آيد.

«و الحمد ﷲ ربِّ العالمين»


[1] ـ نهج‌البلاغه، حكمت 287.
[2] نوح/سوره71، آیه14.
[3] بقره/سوره2، آیه29.
[4] انبیاء/سوره21، آیه23.
[5] اعراف/سوره7، آیه30.
[6] ـ كافي، ج1، ص11.
[7] نساء/سوره4، آیه119.
[8] مائده/سوره5، آیه30.
[9] مائده/سوره5، آیه31.
[10] تحریم/سوره66، آیه4.
[11] یوسف/سوره12، آیه10.
[12] یوسف/سوره12، آیه19.
[13] صف/سوره61، آیه10.
[14] طه/سوره20، آیه120.
[15] نجم/سوره53، آیه8 ـ 9.
[16] بقره/سوره2، آیه31.
[17] بروج/سوره85، آیه11.
[18] طه/سوره20، آیه120 ـ 121.
[19] اعراف/سوره7، آیه23.
[20] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 1.