درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

76/09/02

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر/ سوره اعراف/ آیه 1 تا 3

 

﴿المص﴾ ﴿كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنذِرَ بِهِ وَذِكْرَي لِلْمُؤْمِنِينَ﴾﴿اتَّبِعُوا مَاأُنْزِلَ إِلَيْكُم مِن رَبِّكُمْ وَلاَ تَتَّبِعُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ قَلِيلاً مَاتَذَكَّرُونَ﴾

 

زمخشري در كشاف ﴿كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ را به همين سورهٴ مباركهٴ «اعراف» تطبيق مي‌كند يعني سوره‌اي است كه به طرف شما نازل شده البته اين ﴿المص﴾ صدر اين سوره است ولي نه به اين معنا كه كتاب يعني سوره كتاب يعني كتاب و گاهي بر كل اطلاق مي‌شود و گاهي بر جزء اگر چنانچه انسان مشغول تلاوت يك سوره است مي‌گويند دارد قرآن مي‌خواند اگر به يك آيه‌اي برخورد كرد مي‌گويند به قرآن برخورد كردند اطلاق كل بر جزء رواست و پشت‌سر هم سور و آيات كه نازل مي‌شود صادق بود كه قرآن نازل مي‌شود بنابراين منظور از كتاب در اينجا خصوص سوره نيست بلكه منظور قرآن است و قرآن تطبيق شده است بر جزء استعمال هم نشد و منظور از اين كتاب هم خصوص سوره نيست اين مطلب اول مطلب دوم اينكه امام رازي چند تا اشكال درباره ﴿كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ دارد و البته پاسخ مي‌دهد منتها برخي از اين پاسخها روي همان تفكر اشعري است كه باطل است برخي از آن پاسخها البته صحيح است اشكال اول اين است كه ما اگر بخواهيم بفهميم اين قرآن از طرف خداست اين مستلزم دور است چرا؟ براي اينكه ما بايد اول نبوت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) براي ما ثابت بشود تا از راه نبوت او بفهميم آنچه كه بر او نازل مي‌شود وحي خداست در حالي كه ما نبوت او را از همين قرآن مي‌فهميم ما دليلي بر نبوت او نداريم مگر از همين نزول آيات اين مي‌شود دور پاسخ اين دور آن است كه در مقام ثبوت ممكن است نبوت اول جمع بشود يعني اين مقام نبوت اول ذات اقدس الهي به يك انسان كاملي عطا بكند بعد از اينكه او را به مقام شامخ نبوت رساند كتابي از كتابهاي آسماني را براي او فرو بفرستد اين يك، اين ممكن است گاهي ممكن است با همان فرستادن كتاب آسماني او را به مقام نبوت برساند اين دو پس در مقام ثبوت دو راه ممكن است كه محذور دور را به همراه ندارد در مقام اثبات ما نبوت او را از راه كتاب مي‌فهميم كتاب او را كه از راه نبوت او نمي‌فهميم ما به چه دليل مي‌گوييم پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) به مقام نبوت رسيده است براي اينكه شاهدي داريم و آن شاهد اين است كه حرف خدا كلام خدا كتاب خدا به دست اوست ما از راه قرآن در مقام اثبات پي به نبوت او مي‌بريم نه در مقام ثبوت به چه دليل ما مي‌گوييم به چه دليل بشر مي‌گويد وجود مبارك حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله و سلّم) رسول خداست نبي خداست؟ به دليل معجزه چون قرآن معجزه است و كلام خداست پيام خداست شهادت خداست لذا او پيغمبر است ﴿يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ﴾[1] خدا شهادت مي‌دهد كه پيغمبر به مقام نبوت رسيده است شهادت خدا اين است كه كتاب خود كلام خود را به دست او داد و چگونه مي‌فهميم كه اين كلام خداست و كتاب خداست و كلام ديگري نيست او را از راه تهدي چون احدي از آوردن مثل او توان آوردن مثل او را ندارند پس معلوم مي‌شود اين كلام خداست كلام خدا به دست هر كسي باشد او پيامبر است و چون به دست وجود مبارك رسول خدا بود پس اين پيامبر است فتحصل كه ثبوتاً دو راه دارد و لا محذور اثباتاً ما از راه قرآن پي به نبوت او مي‌بريم در مقام معجزه البته يك راه ديگري هم در مقام اثبات هست كه براي اوحدي از انسانهاست كه آنها از راه ديگري نظير حضرت امير(سلام الله عليه) كه او ديگر از پيغمبر معجزه نخواست همين كه وجود مبارك پيغمبر ادعاي نبوت كرد پذيرفت او از پيغمبر معجزه نخواست آن كه خودش مي‌گويد: «اني اري نور الوحي و اشم ريح النبوة» او ديگر لازم نيست كه معجزه‌اي طلب بكند خب

مطلب بعدي آن است كه فخر رازي مي‌گويد به اينكه عده‌اي گفتند اين كلام خدا حادث است براي اينكه قرآن نازل شده است هر چيزي كه نزول پذير است حادث است چون ﴿أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ آن‌گاه پاسخ دادند كه در اينكه اين حروف و كلمات و جمل حادث‌اند اين مورد اتفاق است آنكه مي‌گويند قديم است كلام نفسي است يك چيز ديگر است و اين حروف يقيناً محدث عند الكل است اين دو مطلب.

مطلب بعدي آن است كه مجسمه يعني آنها كه تفكر عقلي ندارند و معارف اعتقادي‌شان را از ظواهر لفظ مي‌گيرند آنها ـ معاذ‌الله ـ چنين پنداشتند كه ذات اقدس الهي ـ معاذ‌الله ـ جسم است چرا؟ براي اينكه انزال يك خط رابطي است بين منزل و منزل اليه يك طرفش وجود مبارك پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) است كه مكان دارد جهت دارد زمان دارد و مانند آن يك طرف ديگرش لابد ذات اقدس الهي است كه اين قرآن از نزد خدا به طرف پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) نازل شده است پس معلوم مي‌شود كه چون پيغمبر جهت دارد و مكان دارد و زمان دارد ـ معاذ‌الله ـ ذات اقدس الهي هم محيّث است و حيثيت دارد و متمكن است اينجاست كه امام رازي مي‌گويد كه نه اين معناي انزال چون به دليل عقلي و برهان قطعي ثابت شده است كه ذات اقدس الهي در جهتي نيست در مكاني نيست در محلي نيست و مانند آن معناي انزال اين است كه ذات اقدس الهي اين حروف را اين رقوم را اين رسوم را اين نقوش را در جايي ايجاد كرد يك فرشتگان آن نقوش و رسوم را مطالعه كردند دو آن فرشته مأمور تبليغ اين نقوش مطالعه شده و رسول مطالعه شده را آورد پايين سه پس اين‌چنين نيست كه از نزد ذات اقدس الهي اينها نزول كرده باشند تا خدا بشود جهت‌دار قبل از اينكه يك چنين اشكال و جوابي را فخر رازي مطرح كند به يك اشكال و جواب ديگري پرداخت كه اين مطلب بعدي را با همان مطلب قبلي يكجا جواب داد و آن اين است كه اصلاً اينها قابل انزال نيستند كتاب قابل انزال نيست چرا؟ براي اينكه اينها حروف‌اند نقوش‌اند رسوم‌اند اينها اعراض‌اند يك عرض لا يبقي زمانين دو پس اينها لا يبقي زمانين نتيجه اگر اينها بخواهند با حفظ وحدت شخصي تنزل بكنند بايد كه يك شيء در زمان قبل بالا باشد و در زمان بعد پايين اين براي چيزي است بقادار است مثل جسم اما حروف و امثال اينها كه اعراض‌اند و با آهنگها آميخته‌اند اينها چون اعراض‌اند و عرض هم در دو زمان باقي نمي‌ماند پس اينها دو لحظه باقي نمي‌مانند نمي‌شود گفت كه اين حرف قبلاً در فلان جا بود و بعداً در مرحله پايين‌تر تنزل و مانند آن در حروف و امثال ذلك راه ندارد چرا عرض لا يبقي زمانين؟ براي اينكه قيام عرض به عرض محال است بقا را عرض مي‌پنداشتند يك اگر عرض دو لحظه باقي باشد لازمه‌اش آن است كه متصف بشود به وصف بقا آن وقت خود وصف بقا كه عرضي است از اعراض وصف عرض باشد اگر عرض باقي بماند دو لحظه لازمه‌اش آن است كه بقا كه عرض است وصف يك عرض ديگر باشد و چون وصف به موصوف تكيه مي‌كند لازمه‌اش اين است كه آن عرض بقا به اين موصوف تكيه كند در حالي كه قيام عرض به عرض جايز نيست از اين جهت عرض لا يبقي زمانين چون عرض لا يبقي زمانين پس بنابراين نزول هم براي اين حروف معنا ندارد خب آن روزها اين شبهه شبهه رسمي بود كه باعث انحراف افراد فراواني هم شد عده‌اي از صاحبنظران برخواستند گفتند اصل اين سخن سخن باطلي است كه قيام عرض به عرض محال است قيام عرض به عرض جايز است بلا محذور اگر به جوهر تكيه نكند بله ولي سرانجام همه اعراض به جواهر متكي‌اند و تكيه‌گاه آنها آن است اصل اين سخن سخن باطلي است اين يك و اگر عرض بخواهد در دو لحظه باقي بماند چون قيام عرض به عرض محذوري ندارد عرض يبقي زمانين نه لا يبقي زمانين اين دو پس بنابراين نزول اينها ممكن است گرچه الآن اين حرفها حتي حيف است كه انسان وقت را تلف كند به نقل اينها چه رسد به جواب اينها اما در هفت هشت قرن قبل اينها مسئله روز بود يك عده زيادي هم منحرف مي‌شدند مثل اينكه الآن هم شبهاتي كه مي‌بينيد گوشه كنارها هست اگر يك عده‌اي قيام نكند اين شبهات را جواب بدهند يك عده‌اي منحرف خواهند شد گرچه ممكن است دو قرن بعد سه قرن بعد يا ده سال بعد يا بيست سال بعد اين شبهات به خوبي حل بشود ولي بالأخره شايعات فعلي را به همراه دارد آن روز مسئله حياتي براي اينها تلقي مي‌شد فخررازي آمده گفته كه هر دو مطلب را با يك اصل جواب داد گفت معناي اينكه اين حروف نازل شده اين است كه ذات اقدس الهي اين نقوش رسوم حروف و مانند آن را در يك جايي ايجاد كرد اولاً فرشته وحي اين را مطالعه كرد ثانياً آن فرشته وحي مطالعه كرده خود را براي پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) نازل كرد ثالثاً پس آن كه مي‌آيد و مي‌رود فرشته است رابعاً و آنكه نمي‌تواند بيايد و برود نزولي ندارد يعني حروف خامساً و چون معناي نزول، نزول فرشته است نه نزول حروف بنابراين نمي‌شود گفت كه چون اين حروف يك طرفش خداست يك طرفش پيغمبر و از طرف خدا به طرف پيغمبر نازل شده است و همان‌طوري كه پيغمبر مكان دارد و جهت دارد ـ معاذ‌الله ـ خدا هم متمكن باشد و موجه به جهت چون اين‌چنين نيست اين محذور لازم نمي‌آيد اين خلاصه حرف فخر رازي سرّش اين است كه اينها آن تفكر عقلي را داشتند نه مستقيما به در خانه اهل بيت رفتند كه نزول را اينها معنا كنند كه نزول يعني چه؟ مي‌بينيد در بيان نوراني حضرت امير (سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه نزول قرآن را معنا كرده در بيان نوراني امام صادق (سلام الله عليه) نزول قرآن را معنا كرده در نهج‌البلاغه دارد كه «تجلي لهم سبحانه [و تعالي] في كتابه من غير ان يكونوا رأوه»[2] يعني نزول قرآن نظير نزول قطرات باران نيست آنها خيال مي‌كردند كه قرآن نازل شده يعني همان‌طوري كه باران از بالا به پايين مي‌آيد به نحو تجافي قرآن هم آياتش سورش اين‌چنين بود مثل قطرات باران از بالا به پايين آمده اين معناي نزول قرآن است چنين نزولي جرمي است جسماني است مادي است و با تجافي همراه است معناي تجافي هم اين است كه اين شيء مادامي كه در بالا است در پايين نيست وقتي كه پايين آمد ديگر در بالا نيست اين معناي تجافي است اما وقتي به نهج‌البلاغه مراجعه مي‌كنيد مي‌بينيد قرآن را تجلي حق مي‌داند «تجلي لهم سبحانه و تعالي في كتابه من غير ان يكونوا راوه» معناي تجلي آن است كه آن شيئي كه در بالاست هم اكنون هم در بالاست فروغ و ظهور او در مرحله پايين است الآن شما يك حكيمي را بررسي مي‌كنيد يك فقيهي را بررسي مي‌كنيد يك مطلب معقول يا يك مطلب منقولي را عميق علمي در نهان خود دارد بعد قصد كرده آنچه را كه معقول يا منقول اوست او را براي ديگران بگويد و در يك كتابي بنگارد آن معقول و منقول او مطلب است نه عبري است نه عربي نه تازي است نه فارسي آنجا لفظ نيست حالا از اين به بعد مي‌خواهد تصميم بگيرد ببيند كه فارسي بنويسد يا عربي بنويسد مي‌بيند منطقه زيست او چگونه است اگر در يك منطقه فارسي‌زبان هستند فارسي مي‌نويسند اگر يك منطقه عرب‌زبان هستند عربي بنويسد اگر در منطقه سرياني يا عبري‌نشين به سر مي‌برد مي‌گويد سرياني را عبري مي‌نويسم آن مطلب عميق عقلي يا نقلي نه عبري است نه عربي نه تازي است نه فارسي ممكن است به هر زباني بنويسد بعد تصميم مي‌گيرد مي‌بينيد كه به فارسي بنويسد مثلاً سودمندتر است بهتر مي‌خوانند بعد او را مي‌گويد بسيار خب من فارسي مي‌نويسم آن مطلب همچنان در قوه عاقله او به صورت يك مطلب معقول يا منقول هست بعد از اين كه تصميم گرفت فارسي بنويسد مي‌گويد حالا من چطور بنويسم بررسي مي‌كند مطالعه مي‌كند مي‌بيند براي او يك پيشگفتار و مقدمه ذكر مي‌كند يك فصل ذكر مي‌كند و يك خاتمه ذكر مي‌كند اينها را ترسيم مي‌كند اين مطلب از آن مرحله عاقله او تنزل كرده به واهمه و خيال او رسيد كه حالا نقشه شده بعد دست به قلم مي‌كند يا شروع به سخن مي‌كند كه دهن باز مي‌كند حرف مي‌زند يا دست به قلم مي‌كند مي‌نگارد از مرحله عقل به مرحله خيال تجلي كرده از مرحله خيال و وهم به مرحله كاغذ و گفتار و رفتار تجلي كرده اين‌طور نيست كه آن مطلبي كه در ذهن حكيم را فقيه است مثل باران آمده پايين يا چيزي در ذهنش نباشد معناي اين ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ﴾[3] يعني تنزل داديم تنزل داديم تنزل داديم اين‌قدر پايين آورديم كه در سطح گفتن و نوشتن است ديگر شما مي‌خوانيد و مي‌نويسيد نه يعني تنزل داديم يعني مثل باران از بالا آمده پايين ديگر چيزي آنجا نيست تا كسي خيال بكند اين عرض «يبقي زمانين يا لازمه‌اش اين است كه ذات اقدس الهي ـ معاذ‌الله ـ جرم يا جسم باشد اگر تنزل شده تجلي نه تجافي نه اشكال اول وارد است نه اشكال دوم وارد است جناب رازي خود را به زحمت انداخته آن وقت معنايش اينكه وصف به حال متعلق موصوف است قرآن نازل نشده محفوظات فرشته وحي نازل شده مي‌بينيد چقدر فرق مي‌كند آنكه مي‌آيد و از بالا مي‌آيد و به بالا مي‌رود فرشته است اين يك چيزهايي را مطالعه مي‌كند در لوح محفوظ بعد پيام را مي‌آورد پس اينها خودشان مستقيماً نازل نشدند وقتي تنزل را به صورت تجافي معنا بكنند همين است مشابه بيان نوراني حضرت امير در نهج‌البلاغه است در فرمايش امام صادق (سلام الله عليه) است كه «تجلي لهم سبحانه في كتابه من غير ان يكونوا رأوه»[4] خب حالا شما كه مطلب عقلي را نقلي را در ذهنتان داريد بعد براي شاگردانتان يا براي مخاطبان و مستمعانتان مي‌گوييد اين را تنزل مي‌دهيد يعني انزال مي‌كنيد يعني تجافي مي‌دهيد يعني ديگر چيزي در عقل و ذهنتان نيست يا تجلي مي‌دهيد اگر تنزل قرآن ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ﴾[5] به صورت تجلي است هيچ كدام از اين شبهات ديگر باقي نخواهد بود نه مسئله اينكه قرآن نازل نشده بلكه فرشته مطالعه كرده و آورده و نه اين كه اشكال اول وارد است امام رازي اشكال اول را با اين جواب داد و نه اشكال دوم وارد است كه فخر رازي باز اشكال دوم را به همين جواب داد.

مطلب بعدي آن است كه از نظر تركيب ادبي وقتي گفته مي‌شود: ﴿كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ سؤال اين است كه اين فاي تفريع متفرع بر چيست؟ كه در بحث ديروز اشاره شد يكي اينكه لام ﴿لِتُنذِرَ﴾ متعلق به چيست؟ اين لام ﴿لِتُنذِرَ﴾ متعلق به ﴿أُنْزِلَ﴾ است يعني تو تنها نبي نيستي كه يك سلسله معارف را بفهمي تو رسول هم هستي يعني ما تنها وحي را براي تو نفرستاديم كه ياد بگيريد و عمل كني بلكه هم ياد مي‌گيري و عمل مي‌كني هم به ديگران منتقل مي‌كني هم نبيي گزارشها را دريافت مي‌كني نبأ را دريافت مي‌كني هم رسولي اين پيام را مي‌رساني كتاب ﴿كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنذِرَ﴾ پس اين لام متعلق به ﴿أُنْزِلَ﴾ است اولا براي خود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) براي اولين بار مسئله است كه اينها از كجا حق است چون وحي حق محض است بطلان‌پذير نيست ذات اقدس الهي مي‌فرمايد تو الآن به مرحله‌اي رسيدي كه شك در آن مرحله اصلاً نيست در نوبتهاي قبل به عرضتان رسيد كه شك يك محدوده‌اي دارد انسان يك وقت به مرحله بالا كه رفت جا براي شك نيست چه اينكه خيلي خيلي پايين هم بيايد جا براي شك نيست اين وسطها جا براي شك است شما وقتي در سير علمي خيلي خيلي پايين مي‌رويد به آن بديهي محض و اولي صرف مي‌رسي آنجا جا براي شك نيست جمع نقيضين محال است هيچ كسي شك كرده كه مثلاً حالا مي‌شود اجتماع نقيضن بشود يا ارتفاع نقيضين بشود جا براي شك نيست وقتي انسان خيلي بسيط شد خيلي پايين آمد به آن ساده‌ترين و ابتدايي‌ترين مطلب رسيد مي‌بيند جا براي شك نيست وقتي خيلي بالا رفت در حد مخلصين شد مي‌بيند همه حق براي او روشن است آنجا اصلاً باطل وجود ندارد تا انسان شك بكند كه فلان شيء باطل است يا حق هميشه شك متفرع بر حضور دو شيء است يعني در يك جايي مثلاً هم الف بايد باشد هم با آن وقت انسان يك چيزي را از دور مي‌بيند نمي‌داند اين الف است يا با ولي اگر يك جايي هر چه هست الف است اگر انسان به آن مرتبه رسيد چه دور چه نزديك هر چه ببيند يقين دارد الف است اصلاً با نيست تا انسان شك كند كه فلان شيئي كه من از دور مي‌بينم الف است يا با در نشئه تجرد تام آنجا هر چه هست حق است اصلاً باطل در آنجا راه ندارد چون آنجا شيطنت راه ندارد وقتي در آنجا هيچ جا براي باطل نبود هر چه بود حق بود انسان چه چيزي را از دور ببيند چه چيزي را از نزديك ببيند اصلاً شك نمي‌كند بارها اين مثل گفته شد شما اگر وارد يك كتابخانه‌اي شديد كه ميليونها كتاب در آن بود اما همه‌اش قرآن غير از قرآن چيزي در اينجا نيست شما هر كتابي را كه دور يا نزديك ببينيد يقين پيدا مي‌كنيد كه قرآن است شك نمي‌كنيد اما اگر به يك كتابخانه عادي برسيد مي‌بينيد يك قرآن است يكي كتاب ادبي است يكي كتاب اصول است جايي كه قرآن است و كتاب ادبي قرآن است و كتاب فقهي قرآن است و كتاب اصولي يك كتابي را از دور ديديد حالا شك مي‌كنيد كه قرآن است يا كتاب فقه جايي كه تعددپذير است شك‌پذير است جايي كه تعدد ندارد جا براي شك نيست.

‌پرسش: ... پاسخ: قرب و بعد درجه‌اي كه معنا دارد زمان و مكان زماني معنا ندارد.

خب بنابراين در آنجا ذات اقدس الهي به پيغمبر مي‌فرمايد به جايي رسيدي كه اصلاً شك نمي‌كني و آن تمام شكوك اينها از وجود مبارك (صلّى الله عليه و آله و سلّم) به بركت وحي زدوده است پس براي خود شما مي‌شود بين‌الرشد حق لا ريب فيه اين يك مطلب حالا كه مي‌خواهي به ديگران ابلاغ كني ديگران هم به جهل مبتلايند هم به جاهليت عده‌اي نمي‌فهمند عده‌اي فهميده انكار مي‌كنند خب با چنين مردمي چه بايد كرد؟ عده‌اي كه اصلاً اهل درك نيستند مي‌گويند ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ﴾[6] عده‌اي هم كه نه نظير فرعون ﴿جَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[7] هست يا موساي كليم به فرعون گفت: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إلاَّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ بَصَائِرَ﴾[8] براي تو روشن شد كه اينها معجرات الهي است خب چرا ايمان نمي‌آوري خب آن جاهليت است كه مانع است شما ببنيد دو نفر طلبه جوان هم گاهي مبتلا به جاهليت‌اند دو نفرند ثالثي هم ندارند غير از خدا در اتاقشان هجره‌شان مشغول بحث‌اند با اينكه براي طرف ثابت شده است حق با هم بحث اوست اما حاضر نيست بپذيرد اين فرعون‌منشي در درون خيلي‌هاست اگر آدم اينها را در جواني رام نكند سر پيري انسان به تسليم او مبتلا مي‌شود آن هنر هر كسي نيست كه بگويد بله من اشتباه كردم حق با شماست آن اين‌قدر شجاع است كه «اشجع الناس من غلب هواه»[9] اين خوي فرعوني در خيلي از ماها هست حالا اين فرعونچه‌ها اگر خداي ناكرده هضم نشوند انسان وقتي بزرگ شد به يك جايي رسيد رفت يك شهري يا يك روستايي سمتي پيدا كرد كم كم خودش را نشان مي‌دهد پس مي‌شود كه انسان يك چيزي را بفهمد عالماً عامداً اين كار را بكند اين هست در درون خيلي از ماها هم هست عالماً عامداً اين كار را مي‌كنيم حالا اگر نشد انكار بكند به اين صدد هست كه حرف خودش را توجيه بكند خب نه اين شجاعت را انسان در اوائل زندگي داشته باشد بگويد حق با شما بود من اشتباه كردم بعد ديگر راحت مي‌شود بعد به آساني مي‌گويد من متوجه نشدم براي او سخت نسيت خب علم غير از ايمان است انسان در برابر ضروري كه قرار گرفت مضطر به قبول است ضروري ضروري از اين جهت او را ضروري مي‌گويند چه ما بگوييم چه نگوييم مي‌فهميم هيچ كس نمي‌تواند بگويد من نمي‌خواهم بفهمم هيچ كس نمي‌تواند بگويد من نمي‌خواهم بفهمم يا نمي‌خواهد بگويد كه من بيجا مي‌فهمم اين‌چنين نيست فهم در اختيار آدم نيست اگر مبادي حاصل شد كه فهم مي‌آيد اگر نشد كه نمي‌آيد فهم آن عقد بين موضوع و محمول است كه قضيه را عقد مي‌گويند براي اينكه يك گرهي بين موضوع و محمول خورده اين علم است و در اختيار ما هم نيست اگر دليل تام بود انسان مي‌فهمد اگر دليل تام نبود انسان نمي‌فهمد اما عمده ايمان است ايمان يك فعل اختياري است بين نفس و بين ايمان اراده فاصله است انسان مطلبي را كه فهميده مي‌تواند بگويد من نمي‌پذيرم و مي‌تواند بگويد من مي‌پذيرم ايمان تحت تكليف است واجب است چون فعل اختياري است بر خلاف علم تحصيل علم كه تحصيل مقدمات است فعل اختياري است واجب است اما بعد از تحصيل مقدمات و مباني اين ديگر بالضروره حاصل مي‌شود اما امكان يك فعل اختياري است يعني بين نفس و بين ايمان اراده است لذا انسان مي‌تواند عالماً عامداً مطلبي را كه فهميده حق است رد كند نپذيرد گردن نگيرد جاهليت يعني اين آن جهل مربوط به علم است زدودن آن جهل خيلي مشكل نيست زدودن جاهليت خيلي سخت است آن هم حجاز خشن وجود مبارك پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلّم) در مكه با جهل از يك سو جاهليت از سوي ديگر مبتلا بود در چند سوره از سور مكي ذات اقدس الهي مثل سوره «اعراف» مثل سوره «هود» مثل سوره «نحل» مثل سوره «نمل» اين چهار سوره را و مانند آن كه همه‌اش مكي است فرمود شرح صدر به تو داديم دلت باز باشد غصه نخور در حرج نباش ﴿وَلاَ تَكُن فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ﴾[10] ، ﴿لَعَلَّكَ تَارِكُ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَضَائِقُ بِهِ صَدْرُكَ﴾[11] همه اين آيات چهارگانه يا در «اعراف» است يا در «هود» است يا در «نحل» است يا در «نمل» است در مكه نازل شده فرمود خيلي دلت نگيرد گرفتار مبادا بگويي كه اينها از يك سو جهل از يك سو جاهليت من چه كنم نه اين كتاب كتاب عادي نيست ﴿كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ﴾ حالا معلوم مي‌شود كه چرا ﴿فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ﴾ مقدم شده است بر ﴿لِتُنذِرَ﴾ با اينكه اين ﴿لِتُنذِرَ﴾ معلق لام ﴿لِتُنذِرَ﴾ متعلق به ﴿أُنْزِلَ﴾ است كتاب انزل اليك لتنذر اين ﴿لِتُنذِرَ﴾ مفعول واسطه است براي ﴿انزل﴾ ولي اين جمله ﴿فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ﴾ طبق تحليل فخر رازي و ديگران و به تعبير امين الاسلام (رضوان الله عليه) فرمود «اكثر العلما اري انه من باب التقديم و التاخر» سرش اين است فخر رازي به صورت باز بيان كرده امين الاسلام به صورت بسته بيان كرده كه اكثر علما بر اين‌ هستند كه از باب تقديم تأخر است يعني اصل اين است «كتاب انزل اليك لتنذر فلا يكن في صدرك حرج منه» اما اين چرا ﴿فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ﴾ را مقدم بر ﴿لِتُنذِرَ﴾ آورده؟ براي اينكه تا انسان آماده نباشد كه قدرت انذار ندارد كه وجود مبارك موساي كليم وقتي مأمور شد فرمود: ﴿اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى﴾[12] عرض كرد كه من مشكلاتي دارم اين مشكلات را برطرف بكن براي اينكه او هم مستكبر است و هم من مشكل داخلي دارم اينها را برطرف بكن ذات اقدس الهي مي‌فرمايد: ﴿لقد اوتيت سئلك يا موسي﴾[13] حالا برو او هم حالا بعداً رفت ....اگر امين الاسلام (رضوان الله عليه) فرمود اكثر علما بر اين هستند كه: ﴿فَلاَ يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ﴾ مقدم مؤخر است ولي رتبتاً مؤخر است ولي مقدم ذكر شد و اگر جناب فخر رازي مي‌گويد از باب تقديم و تأخير است براي اين است كه اين لام را به همان حمل ظاهرش نگه داشتند و متعلق به ﴿أَنْزَلَ﴾ است كتابي است كه نازل شده براي اينكه به ديگران ابلاغ بكنيم خب با كدام سرمايه؟ يك انسان حرج النفس و ذيق الصدردار چگونه با جهل از يك سو با جاهليت از يك سو در بيفتد فرمود اين كتاب هر دو مشكل را حل مي‌كند تو را علي بينة من ربه مي‌كند به قدري استوار مي‌كند كه هم جهل را مي‌تواني برطرف بكني هم جاهليت را اگر هم برطرف نشد تو بالأخره شجاعانه كارت را كردي.

مطلب بعدي آن است كه درباره انذار و درباره تذكره آيات سه طايفه است درباره انذار سه طايفه است يعني يك طايفه براي عموم مردم است نظير آنچه كه در صدر سورهٴ مباركهٴ «فرقان» آمده است ﴿تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً﴾[14] اين ديگر اختصاصي به مؤمن و كافر ندارد اين يك، بهره انذار براي متقيان است كه ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرُ مَن يَخْشَاهَا﴾[15] دو طايفه ثمره تلخ گوش ندادن به انذار براي افراد لجوج و لدود است كه فرمود ﴿وَتُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدّاً﴾ اين سه طايفه كه در بحث ديروز گذشت درباره ذكري هم تا حدودي اين‌چنين است نه مثل اين طايفه اولي روي آياتي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه قرآن تذكره جهاني است خودش قرآن را به عنوان تذكره فرستاده بعد فرمود: ﴿مَا هِيَ إلاَّ ذِكْرَى لِلْبَشَرِ﴾ اين چه مؤمن چه كافر بخش ديگر كه ناظر به آن است كه عده‌اي از اين قرآن از تذكره قرآن سود مي‌برند فرمود: ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ﴾[16] ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرَى لِأُوْلِي الألْبَابِ﴾ يا ﴿ذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ نظير اين آيه ﴿ذِكْرَى لأُولِي الألْبَابِ﴾ كه اولي الالباب از مؤمنين عادي باز بالاترند ﴿لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ﴾ اين طايفه ثانيه طايفه ثالثه ما آيه‌اي داشته باشيم كه دلالت بكند بر اينكه اين تذكره مخصوص كفار است ظاهراً يك چنين چيزي در قرآن كريم نيست ولي مي‌فرمايد كه كفار و بدانديشان از تذكره اعراض مي‌كنند معلوم مي‌شود كه براي آنها هم تذكره هست نظير سورهٴ مباركهٴ «مدثر» آيه 49 به بعد ﴿فَمَا لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ ٭ كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنفِرَةٌ﴾ مشابه اين در سورهٴ مباركهٴ «دخان» هم آمده است كه آيه دوازده به بعد ﴿رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ ٭ أَنَّى لَهُمُ الذِّكْرَى وَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ﴾ و مشابه اين هم در آيات ديگر هست كه ديگر حالا اذان شد.

«والحمد لله رب العالمين»


[1] الرعد/سوره13، آیه43.
[2] ـ نهج‌البلاغه، خطبه 147.
[3] قدر/سوره97، آیه1.
[4] ـ نهج‌البلاغه، خطبه 147.
[5] قدر/سوره97، آیه1.
[6] زخرف/سوره43، آیه22.
[7] نمل/سوره27، آیه14.
[8] اسراء/سوره17، آیه102.
[9] ـ مستدرك الوسائل، ج12، ص111.
[10] نمل/سوره27، آیه70.
[11] هود/سوره11، آیه12.
[12] طه/سوره20، آیه24.
[13] طه/سوره20، آیه36.
[14] فرقان/سوره25، آیه1.
[15] نازعات/سوره79، آیه45.
[16] ص/سوره38، آیه43.