درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

75/10/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره انعام/آیه 100 الی 102

 

﴿وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ﴾﴿100﴾﴿بَديعُ السَّماواتِ وَاْلأَرْضِ أَنّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾﴿101﴾﴿ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكيلٌ﴾﴿102﴾

 

كساني كه براي ذات اقدس الهي شريك قائل شدند گروه متعددي بودند كه نمونه‌هاي آنها در نوبت قبل گذشت از نظر ظاهر حق اين بود گفته شود «وَ جَعَلُوا شُرَكاءَ الْجِنَّ الله» كه لله متعلق است كه آخر قرار بگيرد ولي براي اهميت مسئله كلمه لله مقدم شد.

مطلب بعدي آن است كه درباره جن دو تا احتمال داده شد كه اين ﴿الْجِنَّ﴾ مفعول دوم باشد يعني ﴿وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ﴾ يعني «جعل الجن شركاء» است كه يكي از دو مفعول باشد يا نه بدل باشد براي ﴿شُرَكاءَ﴾ يعني ﴿جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ﴾ بدل از ﴿شُرَكاءَ الْجِنَّ﴾ قرار داده شد بدل قرار گرفتن ﴿الْجِنَّ﴾ براي ﴿شُرَكاءَ﴾ مورد مدح قرار گرفت و آن اين است كه وقتي مي‌تواند بدل باشد كه اگر ما مبدل منه را حذف بكنيم بدل بتواند جاي او قرار بگيرد در حالي كه اگر در اين آيه بگوييم «و جعلوا لله الجن» آن معنا را تفهيم نمي‌كند لابد نمي‌تواند بدل باشد بايد عطف بيان باشد﴿وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ﴾ كه آن شركاء جن‌اند پس يا با احد المفعولين است يا عطف بيان.

مطلب ديگر آن است كه اين ﴿خَلَقَهُمْ﴾ برهان بر بطلان مسئلهٴ شرك است كه در نوبت قبل تقرير شد خواه ضمير ﴿خَلَقَهُمْ﴾ به شركا برگردد خواه ضمير ﴿خَلَقَهُمْ﴾ به شركا و مشركين هر دو برگردد كه اگر به هر دو برگردد جامع هم هست و اوليٰ است يعني خداوند هم آن جن كه اينها شريك قرار دادند آفريد و هم خود مشركين را آفريد از‌ آن جهت كه جن مخلوق خداست نمي‌تواند شريك باشد و از ‌آن جهت كه خود مشركين مخلوق ذات اقدس الهي هستند بايد بندهٴ خدا باشند خدا را عبادت كنند نه غير خدا را پس اگر ﴿خَلَقَهُمْ﴾ ضميرش هم به مشركين برگردد هم به شركاء برگردد اوليٰ است براي اينكه به دو برهان تحليل مي‌شود.

مطلب بعدي آن است كه ﴿وَ خَرَقُوا لَهُ بَنينَ وَ بَناتٍ﴾ اين خرق در همان تعبيرات فارسي كه مي‌گوييم خود در آوردي، خود در آوردي اين‌چنين است يعني بي‌محابا يكجايي را مي‌برد و بي‌گدار به آب مي‌زند درنده‌گي و دريدگي حرف مي‌زند يك چنين چيزي است در قبال خلق كه يك حساب منظمي دارد خَرق يعني دريدن بي‌نظم سخن گفتن كسي كه دهانش دريده است هر حرفي بي حسابي از دهانش در بيايد چنين چيزي را مي‌گويند خَرق چه اينكه در جريان غرق كشتي و جريان خضر و موسي(سلام الله عليه) آنجا هم گفتيم كه ﴿أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها﴾[1] يعني چيزي كه دريدني كه سبب هلاكت ديگران است اين را تعبير مي‌كنند البته دريدن زمين را هم خرق مي‌گويند كه ﴿لَنْ تَخْرِقَ اْلأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً﴾[2] اما اينجا منظور دريدگي است يعني زبانشان، دهانشان دريده است حسابي ندارد و اين كلمهٴ ﴿بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾ هم تأييد مي‌كند و تأكيد مي‌كند كه چنين حرفي روي دريدگي است و جاهلانه است هم حرف جاهلانه است هم گوينده‌ها جاهل‌اند همان طوري كه در جريان كذب دو مسئله است يك وقتي كذب خبري است يك وقتي كذب مخبري است در جهل هم همين طور است يك وقتي حرف جاهلانه است يعني مطابق با برهان نيست يك وقت است كه نه گذشته از اينكه حرف جاهلانه است مطابق با برهان نيست گوينده هم مي‌داند مطابق با برهان نيست اما اينجا گوينده نمي‌داند اينها كساني‌اند كه فكر مي‌كنند اين سخن مبرهن است ﴿وَ خَرَقُوا لَهُ بَنينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾ در سورهٴ مباركهٴ «زخرف» آن آيه كه دلالت مي‌كند كه عده‌اي فرشتگان را مؤنث مي‌دانند آن آيه نمي‌تواند مفسّر اين آيه باشد براي اينكه آن آيه دلالت مي‌كند كه فرشته به گمان يك عده‌اي مؤنث است اما دلالت نمي‌كند به اينكه آنها بنات الله‌اند آيات سورهٴ «صافات» و مانند كه دارد ﴿أَصْطَفَى الْبَناتِ عَلَى الْبَنينَ﴾[3] يا ﴿أَمْ لَهُ الْبَنَاتُ وَلَكُمُ الْبَنُونَ﴾[4] اين‌گونه از آيات دلالت مي‌كند بر اينكه عده‌اي معتقد بودند روي خرافات كه اين فرشتگان مؤنث‌اند و دختران الهي‌اند پس آنچه در سورهٴ مباركهٴ «زخرف» آمده نظير آيهٴ شانزده آن مي‌تواند دليل باشد مفسّر باشد ﴿أَمِ اتَّخَذَ مِمّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ أَصْفاكُمْ بِالْبَنينَ ٭ وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظيمٌ﴾ و اما آيهٴ نوزده سورهٴ«زخرف» نمي‌تواند شاهد باشد چون ﴿وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثًا﴾ آن آيهٴ نوزده سورهٴ «زخرف» فقط مي‌گويد عده‌اي فرشتگان را مؤنث خيال مي‌كردند ﴿أَ شَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ﴾ اما آيهٴ بعد نظير ﴿وَ قالُوا لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يَخْرُصُونَ﴾ اين مي‌تواند شاهد باشد كه اينها فرشتگان را مي‌پرستند پس فرشتگان را مؤنث مي‌دانستند يك، معبود مي‌دانستند طبق آيهٴ بيست دو، و دختران خدا مي‌دانستند طبق آيهٴ شانزده همان سوره اين سه مسئلهٴ كاملاً جداي از هم است ولو در يك سوره كنار هم قرار گرفته است.

مطلب بعدي آن است كه ذات اقدس الهي غالباً وقتي موارد شرك را ياد مي‌كند كلمهٴ تسبيح را هم به عنوان تقديس و تنزيه ذات اقدس الهي از هر گونه شرك هم ياد مي‌كند فرمود: ﴿سُبْحانَهُ﴾ سبحانه يعني او را تسبيح كنيد و او هم مسبح و منزه از شريك داشتن است ﴿وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ﴾ ظاهراً اين علو ناظر به وصف جمال است و اين سبحان ناظر به وصف جلال يكي تنزيه است و يكي تشبيه او منزه از آن است كه شريك داشته باشد و او متعالي است و هر كمالي را در حد اعلا داراست فرق سبحان و تعالي هم از جهتي ديگر اين است كه شما خدا را تسبيح كنيد يك، و يكی اينكه او متعالي از هر نقص است چه شما او را تسبيح بكنيد چه تسبيح نكنيد اين دو، و كسي حق وصف ندارد اينكه فرمود: ﴿سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ﴾ اين ﴿عَمّا يَصِفُونَ﴾ متعلق به تسبيح و تعالي هر دو است روي تنازع او سبوح از وصف است او متعالي از وصف است يك وقت است كه اشخاص موحّدند ولي خدا مي‌فرمايد حق وصف كردن او را نداريد او منزه از وصف شماست او مبراي از وصف شماست با اينكه شما او را به وصف كمال و جمال وصف مي‌كنيد يك وقت است كه نه آن واصفها مشركين‌اند كه برای او بنين و بنات و شركا قائل‌اند در اين گونه زمينه خدا مي‌فرمايد: ﴿سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ﴾ در اين بخشي كه مي‌فرمايد خدا منزه است و متعالي از وصف اين‌گونه واصفان است روشن است كه اين واصفان مشرك‌اند خدا را به صفات نقص مي‌ستايند البته خدا منزه و متعالي از اوصاف نقص است اما موحّداني كه خدا را به وصف كمال مي‌ستايند خداوند مي‌فرمايد آنها هم حق وصف ندارند ﴿سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ٭ إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ﴾[5] هيچ كس حق وصف ندارد مگر بندگان مخلص آنها هم كه موحدند حق وصف ندارند براي اينكه توان وصف كردن ندارند ﴿مُخْلَصينَ﴾ كه فوق مخلِصين‌اند از آن جهت مجازند وصف بكنند براي اينكه زبان آنها عاريتي است از ناحيه اله بر اساس قرب نوافل و مانند آن اگر بر اساس قرب نوافل كه فريقين از پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) نقل كردند ذات اقدس الهي فرمود: «كنت ... لسانه الذي ينطق به»[6] پس مخلصان با زبان الهي، الله را وصف مي‌كنند از اين جهت مجازند بيگانه خدا را وصف نكرده آشنا خدا را وصف كرده آنها كه از خود فاني‌اند و الله زبان آنها شد در حقيقت با زبان الهي، الله را وصف مي‌كنند آن قدر ذات اقدس الهي نامتناهي است كه بزرگان اهل توحيد هم حق وصف او را ندارند پس آنجا كه فرمود: ﴿سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ بعد ﴿إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ﴾[7] اين نشان مي‌دهد كه نه تنها خدا منزه از وصف مشركان است مبراي از وصف موحدان هم هست چون يك موحد حداكثر برابر درك خود مي‌خواهد خدا را وصف بكند خب ﴿سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ﴾ بعد برهاني هم كه بر مسئله اقامه مي‌كنند كه ذات اقدس الهي سبوح است قدوس است متعالي است منزه از شرك و مبراي از اتخاذ بنين و بنات است اين است فرمود: ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ او سماوات و ارض را به عنوان نو ظهور پديد آورد يك وقت دارد كه فرمود خدا خالق سماوات و الارض است باري سماوات و الارض است مصور سماوات و الارض است ﴿فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾[8] است ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ است اين بديع به فاطر نزديك‌تر است تا مسئلهٴ خالق و مصور و باري و امثال ذلك در مسئلهٴ خالق و باري و مصور آن مواد اوليه لازم است يعني اگر كسي بخواهد خلق بكند آن خَلِق آن كهنه‌ها آن ماده‌هاي اولي بايد باشد تا او را سازماندهي كند ولي در مسئلهٴ فاطر در مسئلهٴ بديع اين‌چنين نيست بديع نو ظهور دارد چيزي را اظهار مي‌كند كه سابقه‌اي نداشت و اين كار مخصوص ذات اقدس الهي است يعني يك فاعلي در عالم پيدا بشود كاري انجام بدهد كه هيچ سابقه نداشت مبتكر باشد مستحيل است نه صنعتگر خارج مي‌تواند كار نو پديد بياورد نه انشا كننده‌هاي ذهني مي‌تواند چيزي را در ذهن ايجاد كنند كه سابقه نداشته باشد صنعتگران تا الگو و نمونه را از طبيعت نبينند توان ساخت مصنوع ندارند هيچ ممكن نيست چيزي را نبينند و برابر يك امر معدوم يك شيء نوظهوري پديد بياورند اين ممكن نيست درباره منشئات نفس هم همين طور است نفس گرچه قادر است چيزهايي كه در خارج نيست بيافريند اما تا نمونه‌اش را نديده باشد ممكن نيست در نفس چيزي پديد بيايد يعني ذهن اگر بخواهد چيزي را ايجاد بكند كه نديده باشد و از خارج ماده‌اش را نگرفته باشد چنين چيزي نسبتش به جميع اشيا علي السويٰ است يا بر همه چيز صادق است كه اين ممتنع است يا بر هيچ چيز صادق نيست كه اين حق است ممكن نيست نفس بتواند چيزي را ايجاد بكند كه نديده باشد منتها كارش ممكن است به صورت تفصيل و تركيب و تجزيه و امثال ذلك باشد كه متخيله در اين بخش قوي است انساني مي‌سازد بي‌سر انساني مي‌سازد ده‌سر اين كارها را مي‌كند يعني انسان را در خارج مي‌بيند سر را در خارج مي‌بيند بعد دوخت و دوز را بر عهده خودش مي‌گيرد مواد خام را از خارج مي‌گيرد تجزيه و تركيب به عهده خود اوست انسان بي‌سر، انسان پنج‌سر، انسان ده‌سر مي‌سازد اما مواد خام نداشته باشد و از جايي هم نديده باشد چنين چيزي ممكن نيست نفس بتواند ايجاد كند بنابراين بديع به معناي حقيقي كه الگو نداشته باشد مثالي هم نداشته باشد اين مخصوص ذات اقدس الهي است اين ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ يك اشكالي است كه وثنين دارند و ماديين دارند و مانند آن ماديين دارند و ملحدان دارند كه مي‌گويند كه ذات اقدس الهي كه شما مي‌گوييد او خالق سماوات و ارض است اين سماوات و ارض را از چه خلق كرد اگر از شيئي خلق كرد پس آن شيء سابقه دارد و او مخلوق خدا نيست پس او ازلي است مي‌شود ازليت ماده يا از شيء خلق مي‌كند يا از لا‌شيء از اين دو حال كه بيرون نيست جمع هر دو هم مستحيل است رفع هر دو هم مستحيل است چون رفع نقيضين است اگر خدا عالم را از شيء خلق كرده باشد پس آن شيء مي‌شود ازلي و ماده اگر از لا‌شيء خلق كرده باشد لا‌شيء كه ماده براي اشيا نخواهد بود اين هم كه مستحيل است پس به صورت قياس استثنايي اين مغالطه چنين ترسيم مي‌شود كه اگر خداوند خالق اشيا و عالم باشد عالم را يا «من شيءٍ» خلق مي‌كند يا لا من شيء اگر «مِن شيءٍ» خلق بكند پس يك شيئي قبلاً وجود داشت به صورت ماده و ازلي بود و خدا عالم را از او خلق كرد مادهٴ اصلي و اگر لا مِن شيء خلق بكند كه لا شيء كه موجود نيست معدوم است معدوم هم كه نمي‌تواند ماده باشد براي آفرينش چيزي از اين دو حال هم كه بيرون نيست خارج از من شيء و من لا شيء هم باشد مستحيل است اين مغالطه. اين مغالطه را شما مي‌بينيد در خطبه‌هاي نهج البلاغه است حضرت امير(سلام الله عليه) پاسخ داده‌اند و آن اين است كه فرمود: «خلق الاشياء لا من شيء» گرچه نقيضين رفعشان محال، جبرشان محال اما نقيض من شيء، من لا شيء نيست نقيض من شيء، لا من شيء است نه من لا شيء اگر من لا شيء باشد كه مي‌شود موجبه معدوله مي‌گويند يا از شيء خلق كرد يا نه، نقيض من شيءٍ رفع من شيء است يعني لا من شيء نه رفع شيء نقيض «كل شيء رفعه» نقيض «من شيء لا مِن شيء» است نه من لا شيء تا بشود رفع جزء در نهج البلاغه اين خطبه هست اين تعبيرات و فرمايشات ائمه(عليه السّلام) مخصوصاً حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه عالم را «لا من شيء» خلق كرد اين لا من شيء نقيض من شيء است اگر كسي بگويد عالم را مِن شيء خلق كرد يا لا من شيء پاسخش اين است كه لا من شيء رفع نقيضين هم نشد محذوري هم ندارد آن مغالطه مستور است كه مِن لا شيء را نقيض مِن شيء پنداشتند خطبه‌هاي حضرت امير(سلام الله عليه) معمولاً بعد از رحلت پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) و سخنراني‌هاي آن حضرت بعد از رحلت پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) است ولي در همان طليعهٴ ارتحال در جريان ثقيفه وقتي وجود مبارك فاطمه زهرا(سلام الله عليها) آمدند احتجاج بكنند در همان خطبه نوراني حضرت اين جمله هست كه عالم را «لا من شيء» خلق كرده است و ظاهراً قبل از اينكه امير‌المؤمنين(سلام الله عليه) چنين خطبه‌اي را ايراد بكند فاطمه زهرا(سلام الله عليها) چنين خطبه‌اي را ايراد كرده است و اين دقيقه را مرحوم محقق داماد در شرح اصول كافي تعليقه‌اي دارد به صورت شرح اصول كافي ايشان متنبهاً و ذكر كرده‌اند كه اين نقيض من شيء من لا شيء نيست كه آنها توهم كرده‌اند لا من شيء است و لا من شيء هم حق است يعني عالم را لا من شيء آفريد فتحصل كه بديع غير از خالق و باري و مصور امثال ذلك است به فاطر نزديك است اولاً و اين كار مخصوص ذات اقدس الهي است ثانياً، نه هيچ صنعتگري در خارج توان آن را دارد چيزي بسازد كه الگوي طبيعي نداشته باشد و نه نفس در منشئات خود چنين چيزي را دارد كه بتواند صورتي را انشا بكند كه در خارج نبوده است اگر ريشه‌هاي اصلي را نبيند هرگز قدرت تجزيه و تحليل و تركيب و تفسير را نخواهد داشت و اگر بر فرض نفس بتواند چيزي بيافريند كه مواد اصلي‌اش در خارج نبود چنين چيزي چون رابطه با خارج ندارد يا بايد بر همه اشيای خارج صادق باشد كه چنين چيزي مستحيل است يا بر هيچ چيزي از اشياي خارج صادق نباشد چنين چيزي هم حق است غرض آن است كه نفس هرگز قدرت ندارد چيزي كه مواد اصليش را از خارج نگرفته بتواند دوخت و دوز كند نفس يك صنعتگري است كه مواد را، الگو را از خارج مي‌گيرد بعد تجزيه و تركيب مي‌كند و مانند آن پس ذات اقدس الهي ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ است خب وقتي ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ است پس هيچ چيز در عالم نبود تا بشود صاحبه تا بشود ولد خدايي كه همه اشيا را لا من شيء آفريد او صاحبه ندارد صاحبه مخلوق اوست بعد پيدا شده و وقتي صاحبه نداشت يقيناً ولد هم نخواهد داشت در بعضي از آيات ديگر نظير بخشهاي پاياني سورهٴ مباركه «اسراء» دارد كه ﴿لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا﴾[9] وقتي صاحبه نداشته باشد يقيناً ولد هم نخواهد داشت اينجا هم مي‌فرمايد چگونه براي خدا فرزند تصور كرديد در حالي كه او همسر ندارد ممكن است زني بدون همسر مادر بشود جريان مريم، مادر عيسي(سلام الله عليهما) ممكن است محال عقلي نيست محال عادي است اما دربارهٴ مرد كه اين‌چنين نيست تا همسر نباشد كه فرزند به دنيا نمي‌آيد.

‌پرسش...

پاسخ: اين من العدم يعني لا من شيء

پرسش...

پاسخ: لا من شيء چون اگر من لا شیء خود همين قرينه لُبي متصل دارد چون عدم نمي‌تواند مبدأ باشد كه مبدأ قابلي.

پرسش...

پاسخ: نه استدلال عقلي يعني تنبه عقلي برهان عقلي نيست يك تنبه عقلي است اين تنبه عقلي يك قرينه عقلي است و قرينه لُبي متصل به كلام است اصلاً نمي‌گذارد كلام ظهور پيدا كند اگر شما به افراد عادي بگوييد كه از عدم خلق كرده است مي‌گويد عدم كه چيزي نيست كه شما از او يك صورتي بسازيد كه اين برهان نمي‌خواهد اين فقط تنبيه مي‌طلبد بنابراين چيزي كه بديهي است ممكن است مغفول باشد با يك تذكره و تنبه حل مي‌شود آن مي‌شود دليل عقلي لُبي متصل كه اصلاً نمي‌گذارد براي لفظ ظهور منعقد بشود پس «خلق من العدم» يعني «لا من شيء نه من لا شيء».

پرسش...

پاسخ: اينها استدلال نكردند كه اينها مي‌گفتند: ﴿إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ﴾[10] آن محقيقنشان يك استدلالي دارند كه به استدلال جبر بر‌مي‌گردد كه در نوبهٴ خودش مطرح خواهد شد اما اين افراد اينها مي‌گويند: ﴿إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ﴾ شما اليوم هم وقتي به هند سفر مي‌كنيد مي‌بينيد بتهايي دارند كه اصلاً مستقبح الذكر است اين برهان طلب نمي‌كند هر چيزي كه رسم شد ساليان متمادي او را عبادت كردند اين عادت مثل طبيعت ثاني مي‌شود دست‌بردار نيست از آدم خب ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ اين يك برهان، بعد برهان ديگر ﴿أَنّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ﴾ به صورت يك تلازم است «لو كان له ولد لكان له صاحبه» لكن التالي باطل فالمقدم مثله چون صاحبه ندارد ولد هم ندارد اين به صورت يك قياس استثنايي قابل تقرير است اگر داراي فرزند باشد خواه بنين، خواه بنات اگر داراي ولد باشد اعم از بنين و بنات بايد داراي صاحبه باشد لكن التالي باطل فالمقدم مثله ﴿وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ﴾ بعد فرمود: ﴿وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾ حالا كه بديع است سماوات و ارض را پديد آورد آن مواد اولي را پديد آورد آنها را تقدير كرد اندازه‌گيري كرد، تصوير كرد، باري شد، مصور شد خالق شد اينها را سازماندهي كرد پس مواد اوليه را به صورت نو‌ظهور و ابتكار پديد آورد ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ بعد هر كدام از اينها را به عنوان باري به عنوان مصور به عنوان خالق در جايگاه خاص خود قرار داد كه خالقيت او بعد از فاطريت و بديع بودن او است ﴿وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾ هر چه كه مصداق شيء است مخلوق خداست خب آن بنيني را كه شما گفتيد اين شيء است مخلوق خداست اينكه نمي‌تواند فرزند او باشد بناتي كه پنداشتيد مخلوق خداست نمي‌تواند فرزند او باشد شركايي كه اتخاذ كرديد مخلوق خداست و نمي‌تواند فرزند او باشد ﴿وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾ اما شما به ﴿غَيْرِ عِلْم﴾ سخن مي‌گوييد آنكه ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾ است در بعضي از آيات فرمود: ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي اْلأَرْضِ﴾[11] شما يك حرفي مي‌زنيد كه خدا نمي‌داند بعضي از موارد عدم العلم، دليل عدم است عدم الوجدان، دليل عدم است در بعضي از موارد است كه عدم العلم دليل نيست عدم الوجدان دليل نيست اگر يك موجود محدودي بود گفت من فحص كردم فلان چيز را نيافتم خب مي‌شود گفت كه عدم وجدان شما نشانهٴ عدم موجوديت او نيست ممكن است باشد و از شما مستور باشد يا اگر كسي بگويد من عالم نيستم مي‌توان به او گفت ممكن است فلان شيء باشد ولي شما به او علم پيدا نكرديد ولي اگر علمي نامحدود شد و وجداني نامتناهي شد عدمِ چنان علمي يقيناً دليل بر عدم معلوم است اگر خدا به چيزي عالم نبود معلوم مي‌شود آن نيست ديگر لذا فرمود: ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي اْلأَرْضِ﴾ خدا به شرك عالم نيست يعني شركي در كار نيست اگر بود او عالم بود دربارهٴ خدايي كه ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾ است از فقد علم او مي‌شود از فقد مفقود با‌خبر شد پس بديع بودن او برهان است صاحبه نداشتن او برهان است خالق مطلق بودن او برهان است عالم مطلق بودن او هم برهان است حالا كه طبق اين براهين توحيد بديع و خالق تثبيت شده است توحيد رب هم تثبيت مي‌شود توحيد معبود هم تثبيت مي‌شود فرمود: ﴿ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ﴾ آنكه ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ هست آنكه ﴿لم يتخذ صاحِبَةً﴾[12] هست آنكه ﴿خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ هست آنكه ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾ است آن ﴿رَبُّ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾[13] است و رب شماست وقتي رب شماست معبود شما هم بايد او باشد انسان رب خود را عبادت مي‌كند رب او كه مدبر اوست همان خالق اوست خالق او همان بديع اوست آنكه مواد اولي را فراهم كرد او مواد اوليه را سازمان بخشيد به صورت خلقت و به آن مُبدع و مخلوق خود عالم است چنين كسي رب است لذا چنين كسي هم معبود خواهد بود چون ﴿ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ﴾ لذا فرمود: ﴿لا إِلهَ إِلاّ هُوَ﴾ بعد اين كلمهٴ ﴿خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ را كه به عنوان برهان است اين را بازگو فرمود آن‌گاه ﴿فَاعْبُدُوهُ﴾ يعني او را عبادت كنيد كه توحيد عبادي بعد از توحيد ربوبي است كه سند توحيد عبادي، توحيد ربوبي است و دليل توحيد ربوبي، توحيد خالقيت است و دليل توحيد خالقيت، هم توحيد بديع بودن است حالا ممكن است كسي بگويد او بديع است او خالق است او ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾ است ولي كارها را تفويض كرده كارها را به اصنام و اوثان داده به ملائكه داده به قديسين بشر داده به كواكب و اقمار و شموس داده و مانند فرمود نه ﴿وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكيلٌ﴾ اينكه فرمود: ﴿وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكيلٌ﴾ با ﴿عَلى﴾ ياد كرده است براي آن است كه وكالت تكويني همان ولايت است چيز ديگري نيست در بحثهاي فقهي مي‌بينيد بين ولايت و وكالت فرق است مي‌گويند أب و جد وليّ هستند آن وصي‌اي كه متوفي تعيين كرده است براي صِغار ولايت دارد متولي رقبات وقف ولايت دارند و مانند آن ولي اگر يك انسان بزرگي، مختاري كسي را از طرف خود انتخاب بكند كه از او كاري را انجام بدهند مي‌گويند وكيل شده است محدوده وكالت در فقه از محدوده ولايت جداست اما در نظام تكوين وكالت الهي همان ولايت الهي است لذا فرمود: ﴿عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكيلٌ﴾ يك وقت است شخص توكل مي‌كند اين يك تأدب ديني است و تقرب ديني است فيضي است كه خود او مي‌برد او توكل بكند يعني «واتخذوا الله وكيلا» ﴿أ لاّ تَتَّخِذُوا مِنْ دُوني وَكيلاً﴾[14] خدا را وكيل قرار بدهيد به او توكل كنيد تا مشكل شما را حل كند يك وقت است در نظام تكوين كارهاي خود خدا را در مرحله بقا ارزيابي مي‌كنيد در مقام بقا ارزيابي مي‌كرديد مي‌فرمود: ﴿هو عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكيلٌ﴾ يعني ﴿هو عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَلي﴾ اينكه فرمود: ﴿أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ﴾[15] اين اختصاصي به نفس انسان و حيوان و امثال ذلك ندارد ﴿هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ﴾ خب اگر او حدوثاً بديع است و خالق اگر بقائاً وليّ است دليلي ندارد غير او را عبادت كنيد تفويض هم محال است تفويض كند يعني يك قدرت متناهي از قلمرو قدرت خود بكاهد كه اين هم بشود محال يك موجودي كه ذاتاً نيازمند است بشود بي‌نياز كه حالا از اين به بعد كار را به عنوان خود كفايي انجام بدهد اين هم مي‌شود محال براي استحالهٴ تفويض دو تا برهان است يكي از طرف مبدأ فاعلي يكي از طرف مبدأ قابلي وقتي قدرت الله را بررسي مي‌كنيد مي‌بينيد تفويض محال است براي اينكه چه را به چه واگذار كند يك قدرت نامتناهي تجزيه‌ناپذير كه قابل واگذاري نيست وقتي از لحاظ مبدأ قابلي بررسي مي‌كنيد مي‌بينيد قابل كه عين فقر است او نمي‌تواند روي پاي خود بايستد خودش را تأمين كند تا بتواند تأمين كننده ديگران باشد كه پس تفويض به آن معنا كه خدا كاري را ولو يك لحظه به موجودي واگذار كرده است و كاري به او ندارد آن موجود در انجام آن كار ولو يك لحظه مستقل باشد اين مستحيل است چون جمع نقيضين استحاله‌اش فرق بين يك سال و يك لحظه نيست يك موجودي كه عين فقر است بشود مستقل و غني خب اين در عين حال كه فقر ذاتي هويت اوست در چنين حالي اين وجود بشود مستقل ولو يك لحظه اين هم محال است براي اينكه جمع نقيضين يك لحظه باشد محال، انقلاب ذات يك لحظه هم باشد محال و مانند آن لذا همان طوري كه جبر مستحيل عقلي است تفويض هم مستحيل عقلي است و اين وكالت الهي هم در حقيقت همان ولايت اوست و نشان مي‌دهد كه حدوثاً و بقائاً الله خالق است و وكيل است و وليّ است و لا‌غير پس هم مسئلهٴ شرك را ابطال مي‌كند هم مسئلهٴ تفويض را گاهي ممكن است انسان در بدو امر مشرك نباشد ولي در پايان امر مشرك باشد چون خطر تفويض بيش از خطر جبر است خطر تفويض به شرك منتهي خواهد شد يعني اين اشيا در كارهايشان مستقل‌اند كارهاي اينها به اينها واگذار شده است خواه تفويضي كه معتزله بر‌آنند كه هر كسي در كار خود خودكفاست خواه تفويضي كه غلات برآنند كه مثلاً كل عالم را خداوند به يك موجودي در يك مقطعي واگذار كرده است اين هم محال است يك وقتي مي‌گويند اين مظهر خداست اين مظهر قدرت خداست خداوند با اين وسيله و مجرا كار انجام مي‌دهد اين حق است اما يك وقتي بگويند خدا واگذار كرده است يعني اين موجود ممكن به فلان شيء مي‌رسد و به الله منتهي نخواهد شد يعني «ممكن ينتهي الي الممكن» اين مستحيل است اگر «ممكن ينتهي الي الممكن» است پس ما دليلي بر اصل مبدأ نخواهيم داشت خب پس هر كاري در هر مقطعي به هر كسي اسناد پيدا كند با حفظ آن مبادي بالأخره بايد به الله منتهي بشود ممكن نيست موجودي چه در كار خود چه در كار غير خود مستقل باشد ولو يك لحظه پس آن براهين براي اثبات آن است كه ذات اقدس الهي در مبدأ آغازين مستقل است اين جملهٴ نوراني ﴿و َ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكيلٌ﴾ براي آن است كه ذات اقدس الهي در مقام بقا هم مستقل است ولايت براي اوست چه اينكه خالقيت و بديع بودن براي اوست.

«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

 


[1] کهف/سوره18، آیه71.
[2] اسراء/سوره17، آیه37.
[3] صافات/سوره37، آیه153.
[4] طور/سوره52، آیه39.
[5] صافات/سوره37، آیه159 ـ 160.
[6] ـ كافي، ج2، ص352.
[7] صافات/سوره37، آیه159 ـ 160.
[8] انعام/سوره6، آیه14.
[9] اسراء/سوره17، آیه111.
[10] زخرف/سوره43، آیه22.
[11] یونس/سوره10، آیه18.
[12] اسراء/سوره17، آیه111.
[13] انعام/سوره6، آیه164.
[14] اسراء/سوره17، آیه2.
[15] الرعد/سوره13، آیه33.