درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

75/08/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره انعام/آیه 82 الی 88

 

﴿الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ اْلأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ﴾﴿82﴾﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليمٌ﴾﴿83﴾﴿وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحًا هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرّيَّتِهِ داوُودَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ﴾﴿84﴾﴿وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيي وَ عيسي وَ إِلْياسَ كُلُّ مِنَ الصّالِحينَ﴾﴿85﴾﴿وَ إِسْماعيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطًا وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمينَ﴾﴿86﴾﴿وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾﴿87﴾﴿ذلِكَ هُدَي اللّهِ يَهْدي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾﴿88﴾

 

اينكه فرمود: ﴿وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ﴾[1] قوم ابراهيم با آن حضرت به محاجّه برخاستند گرچه همهٴ موارد احتجاج قوم را ذكر نفرمود لكن يكي از اموري كه قوم ابراهيم عليه او احتجاج كردند همان اقتدا به نيكان است كه ﴿إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ﴾[2] و مانند آن، كه اين را در موارد ديگر ذكر فرمود در اينجا فقط احتجاج از راه تخويف كه شما اگر از آلهه بريديد حتماً از آنها آسيب مي‌بينيد زيرا آلهه اگر مورد تقديس و تكريم قرار نگيرند به انسان آسيب مي‌رسانند كه اين حجت را خدا از آنها نقل كرد بعد براساس كلي كه ﴿حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ﴾[3] به ابطال و ادحاض اين حجت پرداخت و وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) اينها داحض و باطل كرد غرض آن است كه تنها حجت آنها همين نبود كه اينجا ذكر شده است حجت ديگر هم دارد.

مطلب بعدي آن است كه

پرسش...

پاسخ: البته آنها به زعم خود حجاج آوردند محاجّه كردند احتجاج آوردند و حتي حجت ابراهيم(سلام الله عليه) حجت انبيا را افسانه مي‌پنداشتند به زعم خودشان آن حجتهاي داحض را حجت حق مي‌پنداشتند و اين حجتهاي الهي را افسانه تلقي مي‌كردند.

مطلب بعدي آن است كه اينكه ذات اقدس الهي از ابراهيم(سلام الله عليه) نقل كرد فرمود: ﴿ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطانًا﴾ اين از باب عدم ملكه نيست يعني اين‌چنين نيست كه اين شرك حجت داشته باشد برهان داشته باشد ولي خداوند آن برهان را براي شما نازل نكرد اين ﴿ما لَمْ يُنَزِّلْ﴾ ناظر به آن است كه اصلاً اين حجت‌بردار نيست چون اگر حجت باشد حق است و حق باشد خدا هم نازل مي‌كند اينكه فرمود: ﴿وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطانًا﴾[4] نه اينكه سلطان و برهاني هست ولي خدا به شما ارائه نكرد بلكه اصلاً شرك باطل است و برهان‌پذير نيست برابر آنچه در پايان سورهٴ مباركهٴ «مومنون» آمده آيهٴ پاياني سورهٴ «مومنون» يعني آيهٴ 117 اين است ﴿وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ﴾ يعني اگر كسي غير از ذات اقدس الهي به خدايي خداي ديگر معتقد باشد لازمه آن شرك و خداي ديگر بي‌برهاني است آن‌گاه حسابش نزد خداست كه در قيامت به كيفر تلخ محكوم خواهد شد آيهٴ 117 اين است و بايد اين‌چنين شود ﴿وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ﴾ كه اين ﴿لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ﴾ اين جمله صفت است براي ﴿إِلهًا آخَرَ﴾ كه نكره است يعني اله ديگر وصف لازمش اين است كه برهان‌پذير نيست شرك ضروري او اين است كه برهان‌پذير نيست همان طوري كه توحيد ضروري است و حق است، شرك ممتنع است و باطل خب اگر چيزي ممتنع بود برهان‌پذير نيست نه اينكه برهان دارد ولي اينها برهان اقامه نكردند ﴿وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ﴾ اصلاً اله آخر لازمه ضروري او اين است كه دليل ندارد چون ممتنع لازمهٴ ضروري او اين است كه دليل ندارد مثل اين است كه اگر كسي بگويد دو دو تا پنج تا كه دليل ندارد فانما حسابه كذا يعني لازمهٴ چنين دعوايي بي‌دليل بودن است لازمهٴ يك امر ممتنع دليل نداشتن است نه اينكه اگر كسي ادعاي شرك كرد و دليل نياورد در قيامت كيفر مي‌بيند كه مثلاً دليل آوردن ممكن بود ولي اين آقا نياورد اين‌چنين نيست.

پرسش...

پاسخ: حال آن معناي لطيف وصف را نمي‌فهماند معنايش اين است كه در حالي كه اينها برهان اقامه نكردند ولي شرك برهان دارد ولي اينها نياوردند در حالي كه شرك برهان‌پذير نيست اگر يك چيز ممتنع بود لازمهٴ ضروري ممتنع اين است كه برهان ندارد.

پرسش...

پاسخ: خب نه قرآن ممتنع مي‌داند ديگر.

پرسش...

پاسخ: بله چون قرآن مي‌فرمايد اين محال است ممتنع است كه چنين چيزي نيست و اگر بود خدا مي‌دانست و همهٴ اينها نشانه امتناع اوست برهان اقامه كرد فرمود: ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾[5] وقتي برهان اقامه كرد معلوم مي‌شود شرك مي‌شود ممتنع وقتي شرك ممتنع شد لازمهٴ ممتنع اين است كه دليل نداشته باشد نه اينكه ممتنع نيست دليل دارد و اينها چون دليل نياوردند يا در حال بي‌استدلالي آسيب مي‌بينند خب وقتي شرك ممتنع شد و لازمهٴ ضروري شرك نفي برهان است اين كريمهٴ محلّ بحث كه فرمود خداوند براي شما برهان نازل نكرده است اين ارشاد را به امتناع انزال فرمود: ﴿وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطانًا﴾[6] چون اگر حق بود برهان اقامه مي‌كرد چون برهان اقامه نكرد و حجت نازل نكرد معلوم مي‌شود حق نيست نه اينكه حق است يك مطلب حقيقي است ولي خدا دليلي به شما ارائه نكرد.

مطلب بعدي آن است كه از صدر اين جريان ﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾[7] معلوم مي‌شد كه آن احتمالات ديگر باطل است فقط دو احتمال مانده بود و آن اين است كه وجود مبارك ابراهيم به عنوان شاك متفحص روي فرض دارد سخن مي‌گويد يا به عنوان جدال احسن شواهد فراواني اقامه شده است كه به عنوان شاك متفحص و محقق نيست بلكه ﴿كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾[8] مسئله براي او روشن بود اين به عنوان جدال احسن هست نه براي خودش و آخرين نمونه هم اين است فرمود: ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلي قَوْمِهِ﴾ يك وقت هست مي‌فرمايد كه يك حجتي است كه ما به ابراهيم خليل داديم خب اين جامع است مي‌تواند هم براي خودش باشد هم به عنوان جدال احسن مورد استفاده قرار بگيرد اما وقتي خدا بفرمايد اين حجتي است كه ما به او داديم عليه قومش يعني جدال احسن است اگر چنانچه براي خودش بود ديگر لازم نبود كلمه ﴿عَلي قَوْمِهِ﴾ را ذكر بكند

پرسش...

پاسخ: روايات كه به عنوان فرض ابطال نكرده همان روايتي را كه ديروز خوانديم كه از وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) بود نشان مي‌داد كه اين جدال احسن است براي اينكه داشت چند صنف در عصر ابراهيم خليل(سلام الله عليه) بودند كه صنفي است كه «يعبد الزهره» صنفي است كه «يعبد القمر» صنفي است كه «يعبد الشمس»[9] و حضرت عليه اينها احتجاج كرد.

پرسش...

پاسخ: نه اين روايتي را كه ديروز خوانده بوديم اين مي‌توانست شاهد جمع باشد و اگر هم روايات دو طايفه شد يك طايفه روايات ظاهرش اين است كه حضرت براي خودش انجام داد يك طايفه روايات اين است كه به عنوان جدال احسن است مركز و مرجع نهايي مي‌شود قرآن آن طايفه‌اي كه مطابق با ظاهر قرآن است آن مي‌شود حجت، ظاهر قرآن طبق تحليل نهايي جدال احسن بود نه شاك متفحص.

پرسش...

پاسخ: نه آن يقين خاص كه به علم اليقين به عين اليقين ترقي مي‌كند البته ابراهيم خليل مثل ذات اقدس الهي نيست كه ذاتاً همه چيز را بداند اما اين‌چنين نبود كه مثلاً شك داشت يك دوراني را با شك گذراند بعد با عنايت الهي عالم شد اينها كساني هستند كه با فطرت توحيدي متولد مي‌شوند ﴿عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾[10] اند و علمشان البته من الله سبحانه و تعالي است اما اين‌چنين نيست كه يك دوراني را به عنوان تحقيق و شك جستجو بكند متفحص باشد بعد به يقين برسد.

مطلب بعدي آن است كه وجود مبارك ابراهيم طرف اين قوم بود اين قوم با او احتجاج مي‌كردند براي اينكه ﴿وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ﴾[11] حضرت در پايان امر كه مي‌خواهد جمع‌بندي كند نمي‌فرمايد من يا شما مي‌فرمايد من به عنوان يك مكتب و يك جريان فكري كه همهٴ انبياي گذشته و آينده روي آن سخن مي‌گويند حرف مي‌زنم شما هم روي جريان شرك سخن مي‌گوييد پس شخص من مطرح نيست آن جريان فكري مطرح است ﴿فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِاْلأَمْنِ﴾ نفرمود: «ايّنا» من يا شما بلكه آنها خود ابراهيم خليل(سلام الله عليه) را هدف قرار داده بودند ﴿وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ﴾ اما وجود مبارك ابراهيم نفرمود: «ايّنا» فرمود: ﴿فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِاْلأَمْنِ﴾ ما يك فرقه‌ايم شما هم يك فرقه با اينكه آن روز او تنها بود اينكه فرمود ما يك فرقه‌ايم شما يك فرقه يعني ما انبياي گذشته و آينده يك فريقه‌ايم شما وصينين و ثنميين يك فرقه‌ايد ﴿فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِاْلأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾[12] البته اين ﴿أَحَقُّ﴾ را هم ملاحظه فرموديد كه افعل تعييني است نه تفضيلي.

‌پرسش...

پاسخ: خب خودشان چون امت‌ساز بود همهٴ انبيا اين‌چنين بودند غرض آن است كه اين از يك جريان فكري خبر مي‌دهد مثل اينكه خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم به آنها فرمود: ﴿وَإِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلَى هُدىً أَوْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾[13] نفرمود: «اني او اياكم» با اينكه خود حضرت طرف مقابل بود چون همهٴ انبيا يك سخن را دارند همهٴ اولياء همان سخن را دارند امتهايي كه تابع آنها هستند به تبع آنها همان سخن را دارند.

پرسش...

پاسخ: بله اما بالاتر از وجود مبارك ابراهيم وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است ديگر اين‌چنين نيست كه حالا وجود مبارك خليل حق امت بود وجود مبارك ابراهيم(علي نبينا وآله وعليه السلام) كه بالاتر از اوست امت نباشد در روايات ديروز خوانديم كاري كه خداي سبحان به خليل حق ارائه كرده است وجود مبارك امام باقر(سلام الله عليه) دارد به جابر تلقين مي‌كند يعني به اينجا رسيده است كه نه تنها ملكوت را مي‌بينند اهل رؤيت ملكوت‌اند اهل ارائه ملكوت‌اند مي‌توانند به ديگران هم نشان بدهند خب.

پرسش...

پاسخ: انبياي ابراهيمي است روي شناسنامه وگرنه او «صدق الاولين و الآخرين» شما در تمام قرآن يكجا را نمي‌بينيد كه هيچ پيغمبري گفته باشد﴿وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ﴾[14] همه مي‌گويند «انامن المسلمين» تنها كسي كه مي‌گويد ﴿وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ﴾[15] پيغمبر است ﴿أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ﴾ منم خب اگر منظور اول تاريخي يا اول نسبي باشد خب هر پيغمبري نسبت به قومش «أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ» بود وقتي از ابراهيم سخن به ميان آمد مي‌فرمايد: ﴿إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ﴾[16] «انامن المسلمين» هر پيغمبري كه مي‌خواهد حرف بزند مي‌گويد «انامن المسلمين» ﴿إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ﴾ اما پيغمبر خاتم كه حرف مي‌زند مي‌فرمايد: ﴿أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ﴾ خب اگر اين منظور اوليت زماني بود، تاريخي بود خب هر پيغمبري نسبت به قومش أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ بود كه اين را مرحوم مفيد(رضوان الله عليه) در كتاب شريف امالي‌اش نقل كرد كه وقتي در نشئه الست ذات اقدس الهي فرمود: ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ اولين كسي كه گفت: ﴿بَلَى﴾[17] ذات مقدس پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بود بعد حضرت امير(سلام الله عليه) آن وقت بعد ساير انبيا و اوليا اينكه در بخش پاياني همين سورهٴٴ مباركهٴ «انعام» آمده است كه ﴿إِنّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي﴾[18] بعد ﴿قُلْ إِنَّ صَلاتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ﴾ آيهٴ 162 و 163 سورهٴ مباركهٴ «انعام» ﴿لا شَريكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ﴾ اما ابراهيم ﴿إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ﴾ است همهٴ انبيا «انامن المسلمين» اند اگر بگوييم منظور از اين اول المسلميني كه پيغمبر فرمود اوليت تاريخي و زماني است خب اين اختصاصي به آن حضرت ندارد همهٴ انبيا نسبت به قومشان أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ اند و دربارهٴ هيچ پيغمبري هم نيامده فقط در جريان حضرت موساي كليم است بعد از آن واقعه دارد ﴿وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ﴾[19] كه آن مربوط به همان واقعه است.

‌پرسش...

پاسخ: اگر اين هست خب هر پيغمبري أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ است پس چرا در قرآن هيچ جا اسمي از پيغمبري نيامده همه دارد ﴿إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ﴾ اگر منظور سبق زماني است خب هر پيغمبري نسبت به قومش «أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ» است اينكه اختصاصاً فقط در خصوص پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمده است كه ﴿وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ﴾ پيداست كه اوليت پستي و مقامي است.

‌پرسش...

پاسخ: خب اين باز برمي‌گردد به اوليت رتبي نه اوليت تاريخي و زماني.

مطلب بعدي آن است كه و غرض آن است كه اين فرمود: ﴿فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِاْلأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾[20] نظير آنچه كه پيغمبر فرمود: ﴿إِنّا أَوْ إِيّاكُمْ لَعَلي هُدًي أَوْ في ضَلالٍ مُبينٍ﴾[21] .

مطلب بعدي آن است كه وقتي ﴿الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾ وارد شده است طبق نقد مرحوم امين الاسلام بعضي از اصحاب پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردند‌ «اينا لم يظلم» كداميك از ما هستيم كه ظلم نكرديم خب همهٴ ما بالأخره آلوده‌ايم گناهي كرديم و هر گناهي ظلم است قهراً از امنيت برخوردار نيستيم وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) طبق اين نقل فرمود آنچه كه شما خيال كرديد آن نيست منظور از ظلم در اين آيه همان است كه آن عبد صالح گفته است منظور از عبد صالح، لقمان است بعد به آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «لقمان» اشاره مي‌كنند كه در آنجا اين عبد صالح يعني لقمان به فرزندش فرمود: ﴿لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ﴾ آيهٴ سيزده سورهٴ مباركهٴ «لقمان» اين است ﴿وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ﴾ از اينجا معلوم مي‌شود كه موعظه تنها مسئلهٴ اخلاقي نيست يك وقتي مي‌گويند غيبت نكن، دروغ نگو، تهمت نزن و مانند آن اين موعظه رايج است يك وقتي مي‌گويند موحد باش و به غيرخدا سرنسپار و دل نسپار اين عالي‌ترين موعظه است موعظه از همان توحيد شروع مي‌شود وقتي انسان موحد بود بقيه مسائل حل است.

پرسش...

پاسخ: حالا همان را هم چون از پيغمبر هم فرمود پس بنابراين اگر چنانچه مسئلهٴ غيبت و تهمت و ساير معاصي باشد آن را زدوده فرمود آن از اين آيه مراد نيست اما آنچه كه در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «يوسف» آمده آن يك خطري است دامنگير خيليها خب آن البته مشمول است آن را كه نفي نمي‌كند در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «يوسف» يعني آيهٴ 106 آمده است ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾ يك وقت هست كه انسان مي‌گويد خب همان طوري كه خدا آفتاب را آفريد، ماه را آفريد، روز را آفريد، شب را آفريد، آب را آفريد هر كدام يك فاعلي دارند اين شخص را هم خدا يك نعمتي داد اين هم مأمور است وظيفه‌اش اين است كه مثلاً حوزه را تأمين كند ما را تأمين كند انسان با اين ديد نگاه مي‌كند خب او را مأمور الهي مي‌داند نه وليّ نعمت يك وقت هست نه «من تواضع لغني طلباً لما عنده ذهب ثلثا دينه»[22] اين دوگونه فكر كردن است يك وقت هست كسي را آدم احترام مي‌كند براي اينكه وسيله خداست مأمور خداست مثل اينكه به آب علاقه‌مند است، به آفتاب علاقه‌مند است، به قمر علاقه‌مند است، به روز علاقه‌مند است براي اينكه همهٴ اينها وسائل الهي‌اند با اين ديد نگاه مي‌كند يك وقت هست نه همان طوري كه ستاره‌پرست ستاره را مستقل مي‌بيند، ماه‌پرست ماه را مستقل مي‌بيند كسي هم در برابر غني «تواضع لغني طلباً لما عنده» كه «ذهب ثلثا دينه»[23] اينجاست كه فرمود: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾[24] كه فرمود اكثري مومنين مشرك‌اند حالا مردم روي زمين دوقسم‌اند اكثري‌شان مشرك‌اند اقلي‌شان موحدند مسلمان‌اند در اين اقلي هم دو قسم‌اند اكثري شان مشرك‌اند و اقلي‌شان موحد ناب‌اند اينكه آدم زيد وعمروا را وسيله بداند و بس اين مي‌شود توحيد و اينكه براي زيد و عمروا نقش تأييد كننده قائل باشد اين مي‌شود شرك خفيف اين است كه درآيهٴ 106 سورهٴ مباركهٴ «يوسف» فرمود: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾ اين آيه مكرر خوانده شد آن حديث هم كه در ذيل اين آيه است آن هم مكرر خوانده شد كه در تفسير نورالثقلين هست وقتي كه از حضرت امام صادق(سلام الله عليه) سؤال مي‌كنند كه چطور مؤمن مي‌شود مشرك بشود فرمود همين كه مي‌گويند «لولا فلان لهلكت»[25] اگر فلان كس نبود ما از بين رفته بوديم يا در همين تعبير رايج ناصواب خود ماست كه مي‌گوييم اول خدا، دوم فلان شخص خب خدا اولي نيست كه دومي داشته باشد ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ﴾[26] به امام عرض كردند پس ما چه بگوييم؟ بگوييد ما خدا را شكر مي‌كنيم كه از اين وسيله، از اين راه مشكل ما را حل كرد كه فاعل اوست نه اينكه اگر فلان شخص نبود يا فلان طبيب نبود ما از بين رفته بوديم خب اين شرك هست البته اين خطر هست ﴿الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ﴾ به چنين ظلمي ﴿أُولئِكَ لَهُمُ اْلأَمْنُ﴾ و موعظه و درس اخلاق از همين جا شروع مي‌شود ممكن است كسي موعظه را از راه ترك غيبت و ترك دروغ و ترك معصيت اينها حق است و اما اينها فرع است موعظه‌اي را كه قرآن شروع مي‌كند از همان توحيد شروع مي‌شود چه اينكه خود ذات اقدس الهي كه خود را واعظ مي‌داند به پيغمبر هم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌فرمايد موعظه كن ﴿قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْني وَ فُرادي﴾[27] خب اگر قيامتان لله باشد و موحد باشيد بقيه مسائل حل است اينكه فرمود: ﴿الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ أُولئِكَ لَهُمُ اْلأَمْنُ﴾ منظور از ظلم در اينجا شرك است آن وقت ديگر آن اعتراضهايي كه فخررازي و امثال فخررازي دارند و نزاع اشاعره و معتزله را مطرح مي‌كنند كه آيا اگر كسي فاسق بود امنيت دارد يا نه مطرح نيست اين آيه فقط اين گروه را تأمين مي‌كند يعني امنيت مي‌دهد.

پرسش...

پاسخ: بله،خب از باب حكومت هست و توسعه موضوع ولي اين روايت كه مرحوم امين‌الاسلام نقل مي‌كند مي‌فرمايد نه اين‌چنين نيست كه هر ظلمي مراد باشد منظور همان ظلمي است كه عبد صالح فرمود يعني شرك البته اگر كسي معصيت كرد آن طور نيست كه آسيب نبيند و كيفر نبيند و عذاب نشود اما اين طور نيست كه از امن الهي بالكل محروم باشد و يائس و نااميد باشد.

مطلب بعدي آن است كه جناب فخررازي اين دو قسمت را يعني ﴿الَّذينَ آمَنُوا﴾ با ﴿وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾ را براساس مشربي كه دارند در خيلي از موارد اينجا به همان سبك رفتار كردند گفتند: ﴿الَّذينَ آمَنُوا﴾ اين ناظر به كمال قوه نظريه است ﴿وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾ اين ناظر به كمال قوهٴ عمليه است بالأخره انسان يك جناح عِلمي دارد يك شأن عَملي جناح عِلمي و شأن عَلمي او بايد با ايمان حل بشود شأن عَملي او بايد با قسط و عدل و پرهيز از ظلم مخصوصاً اين‌چنين ظلمي به نام شرك حل بشود لذا مي‌فرمايد: ﴿الَّذينَ آمَنُوا﴾ ناظر به كمال قوه نظريه است ﴿وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾ ناظر به كمال قوه عمليه و اين برداشت ناصواب است براي اينكه ايمان و عمل صالح هردو جزء شئون قوهٴ عقل عملي است آنكه كمال قوه نظريه هست معرفت هست نه ايمان، ايمان فعل است فعل براي عقل عملي است آن معرفت و تحقيق و علم به احتجاج است كه جزء شئون قوه نظريه است وگرنه ايمان به همان روالي كه جناب رازي در تفسير در كتابهاي كلامي ايمان را جزء شئون عقل نظري مي‌داند و عمل صالح را جزء عقل عملي مي‌داند سرايت كرده به كتابهاي حكمت و كلام هم رسيده در حالي كه ايمان و عمل صالح هردو كار عقل عَملي است چه اينكه هردو جزء حكمتهاي عَملي هم هستند آن احتجاج، استدلال كه معرفت و علم است البته در بخش كمال نظري و آيهٴ كريمه آنجايي كه احتجاج مي‌كند آن كمال قوه نظريه را بيان مي‌كند كه ﴿تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلي قَوْمِهِ﴾ و آن بخشي كه مربوط به قبول است و ايمان است و عمل صالح كردن است اينها جزء شئون عقل عملي است و زيرمجموعهٴ حكمت عملي.

پرسش...

پاسخ: تصديق يعني اذعان، اذعان كار است يك وقتي انسان مي‌فهمد يك وقتي مي‌فهمد اين علم است يك وقتي هم باور مي‌كند در ايمان و در اعتقاد دوتا گره و دوتا اصل لازم است يك گره و عقد بين موضوع و محمول كه اين الف، باء هست اين كار عقل نظري است اين علم است و كاري به انسان ندارد يعني كاري به عقل عملي ندارد اين برقراري گره و عقد بين موضوع و محمول است كه اين موضوع اين محمول را داراست اين مي‌شود عقد كه قضيه را مي‌گويند عقد براي اينكه بين موضوع و محمول گره خورده اين ابزار كار است اين شرف نيست اين مقدمه است آنكه شرف است اين است كه اين گره بين موضوع و محمول را به جان گره ببندد كه بشود عقيده يعني ايمان، انسان به فهميده دل بسپارد اين مي‌شود مهم اين كار عقل عملي است خيلي از موارد است كه انسان عالم بي‌عمل است اين عالم بي‌عمل آن عقد اولي را دارد آن گره دومي را ندارد به جان گره نزد يعني بين موضوع و محمول گره زد مي‌داند چه حلال است چه حرام اما عصاره اين قضيه را به جان گره نزد اين عقيده ندارد آن اذعان علمي دارد يعني آن عقد آن قضيه در جان او تأمين شده است به نصاب رسيده او عالم است اما بي‌عمل چون به جان گره نخورد چنين علمي انسان را به عمل نمي‌رساند اما وقتي به جان گره خورد انسان راحت است اگر به جان گره خورد كه اين فعل است نه درك، كار است باور است قبول است اين كار عقل عملي است كه «عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»[28] خب بنابراين ايمان جزء عقل عملي است بين انسان و بين ايمان فعل اختياري فاصله است به نام اراده انسان مي‌تواند چيزي را قبول بكند مي‌تواند چيزي را قبول نكند اما در فهم اين‌چنين نيست كسي بگويد من مي‌خواهم بفهمم مي‌خواهم نفهمم فهم در اختيار آدم نيست اگر مقدمتين تأمين شده است شيء نظري بود و به بديهي ختم شد يعني يا بيّن بود يا مبيّن براي آدم ضروري مي‌شود وقتي ضروري شد انسان مي‌شود مضطر در فهم مضطر است وقتي در برابر يك مقدمه ضروري قرار مي‌گيرد ديگر نمي‌تواند بگويد من نمي‌فهمم مي‌شود مضطر در فهم اما مي‌تواند ايمان بياورد مي‌تواند ايمان نياورد آن ايمان يك فعل اختياري است يعني بين نفس و آن گره دومي اراده فاصله است گاهي آدم عالماً عامداً چيزي را نمي‌پذيرد خب امام رازي گفتند ايمان از كمالات قوه نظريه است و عدل و عدم لبس ايمان به ظلم كمال قوهٴ عمليه است اين ناصواب است هردو جزء شئون عقل عملي است و آن احتجاجها و آن بينشها البته كمال عقل نظري است.

مطلب بعدي آن است كه جناب فخررازي سخني را از غزالي نقل مي‌كند مي‌گويد ايشان در اينجا تفلسف الغزالي يعني فلسفه‌بافي كرده گفته اين كوكب و قمر و شمس منظور اين اجرام سه‌گانه نيستند آن نفس حيواني كه براي هر كوكب قائل‌اند آن مراد است آن نفس ناطقه كه براي هر خلف قائل‌اند مراد است و آن نفس كلي و عقل مجرد تام كه براي مجموع اين نظام سپهري قائل‌اند مراد است پس منظور خصوص كوكب و قمر و شمس نيست منظور از كوكب آن نفس حيواني است كه براي هر ستاره قائل‌اند منظور از قمر آن نفس ناطقه است كه براي هر فلك قائل‌اند كه مجموعهٴ ستاره‌ها را دربردارد و منظور از شمس آن عقل مجرد كلي است كه كل نظام سپهري را تدبير مي‌كند به اذن خدا بعد مي‌گويد اينها افول را به معناي امكان گرفتند و گفتند آفل يعني ممكن آن‌گاه مي‌گويد اينها في نفسه چيز محالي نيست حق است ممكن است حق باشد ولي آيه او را نمي‌گويد البته حق با جناب فخررازي است آيه عاري از آن است كه انسان بگويد كوكب يعني نفس حيواني و قمر يعني نفس ناطقه فلك و شمس يعني آن عقل مجردي كه محيط به كل است البته اين قانون همه را شامل مي‌شود ولي منظور از كوكب و قمر و شمس همين اجرام سه‌گانه‌اند و همينها بودند كه معبود صابئين بودند و همينها بودند كه روايات آنها را بازگو مي‌كند البته اينها به عنوان تمثيل است نه تعيين غير اينها بالاتر از اينها پايين‌تر از اينها هرچه باشد مشمول اين حكم كلي است چيزي كه تغيير‌پذير است محبوب نخواهد بود.

مطلب بعدي آن است كه آيا اين آيه ﴿الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾ تتمه كلام ابراهيم خليل(سلام الله عليه) است يا نه جمع‌بندي و داوري نهايي ذات اقدس الهي است كه بعد از جريان محاجّهٴ اين دو گروه نقل كرده است شايد ظاهرش تتمه سخن ابراهيم باشد براي اينكه ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ﴾ يك سرفصل جدايي است كه از سخن خدا شروع مي‌شود ولي به هر تقدير ثمره عملي ندارد چون اگر آنجا كلام ابراهيم هم باشد كه وحي است اينجا كلام حق هم كه باشد وحي است ثمره عملي ندارد اما ظاهرش اين است كه تتمه سخن ابراهيم(سلام الله عليه) است.

مطلب بعدي آن است كه عده‌اي «نَرْفَعُ دَرَجاتِ مَنْ نَشاءُ» خواندند به اضافه اما معروف اين است كه ﴿نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ﴾ دومي از اولي به مراتب عميق‌تر است براي اينكه اگر به اضافه باشد معنايش آن است كه درجات در گوهر ذات افراد راه ندارد گوهر ذات همان است ولي درجات آنها افزوده شده است كه ما درجات اينها را بالا مي‌بريم و اما اگر نه با تنوين خوانده بشود معنايش اين است كه گوهر ذات اينها بالا مي‌آيد ما خود ذوات اينها را چند درجه بالا مي‌بريم يك وقت هست مي‌گويند ما درجات زيد را بالا برديم يك وقت مي‌گويند ما زيد را چند درجه بالا برديم در امور اعتباري اين دو امر فرقي ندارد چه بگويند ما درجات زيد را بالا برديم اين درجات اعتباري كه يك فلزي است روي دوش يا پارچه‌اي است روي سر اينها خب قوانين اعتباري است چه بگويند ما درجات زيد را بالا برديم چه بگويند زيد را چند درجه بالا برديم اما اگر امور تكويني و حقيقي باشد خيلي فرق مي‌كند يك وقت هست كه آن فضائل علمي و عملي در حد حال است خب اگر چند درجه از اين كمالات علمي و عملي نصيب انسان بشود اينجا بايد گفت درجات علمي و عملي فلان شخص را بالا بردند يك وقت از اين بالاتر اين درجات علمي و عملي از حد حال مي‌گذرد ملكه مي‌شود باز در اينجا بايد گفت درجات علمي و عملي فلان شخص را بالا بردند بخش سوم آن است كه از حال و ملكه مي‌گذرد فصل مقوم مي‌شود اگر فصل مقوم شد ديگر نبايد گفت درجات فلان شخص را بالا بردند بايد گفت فلان شخص را چند درجه بالا بردند اين فرقي كه بين آيهٴ سورهٴ «آل عمران» و سورهٴ «انفال» است همين است در «انفال» دارد به اينكه ﴿لَهُمْ دَرَجاتٌ﴾[29] در «آل عمران» دارد كه ﴿هُمْ دَرَجاتٌ﴾[30] آنجا ديگر لام محذوف نيست كه لام در تقدير باشد خود شخص مي‌شود درجه گاهي مي‌بينيد وقتي شما به مخشري و امثال زمخشري مراجعه مي‌كنيد مي‌بينيد اين كريمهٴ عرشي را كه ﴿فَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبينَ ٭ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعيمٍ﴾[31] مي‌بينيد كه مي‌گويند يك لام تقدير است «فله روح و ريحان» اما وقتي به يك حكيم الهي مراجعه مي‌كنيم مي‌بينيد نه ظاهرش حجت است هيچ هم تقدير نيست خود شخص روح ريحان است نه «له روح ريحان» اينها كساني‌اند كه بهشت مشتاق اينها بهشت از بوي اينها لذت مي‌برد خب «ان الجنة لاشوق الي سلمان»[32] چه رسد به اينكه سلمان مشتاق به بهشت باشد حالا اينها كه اختصاصي به اهل بيت(عليهم السلام) ندارند كه آنها قسيم الجنه و النار‌اند درباره شاگردان اينها آمده است كه بهشت مشتاق سلمان است بهشت مشتاق عده‌اي است كه يكي‌اش سلمان است خب ﴿فَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبينَ ٭ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعيمٍ﴾[33] نه «له جنة نعيم» اگر ما دليل عقلي داشتيم كه محال انسان روح و ريحان و جنت بشود يا هم دليل نقلي معتبر داشتيم كه محال انسان روح و ريحان و جنة بشود مي‌گوييم حتماً يك لامي تقدير است كه «له روح و ريحان و له جنة النعيم» اما اگر دليل عقلي از آن طرف تأييد مي‌كند كه انسان خود بهشت مي‌شود و دليل نقلي هم مؤيد اوست اين ديگر چه وجهي دارد كه بگوييم حرف جر تقدير است خب پس خيلي فرق است بين قرائت «نَرْفَعُ دَرَجاتِ مَنْ نَشاءُ» و قرائت معروف ﴿نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ﴾ كه ما خود افراد را بالا مي‌بريم نه اينكه خود افراد در همان درجه وجودي هستند منتها مقامات اعتباري آنها را ما بالا مي‌بريم اين‌چنين نيست يك وقت كسي است چند صباحي درس خوانده عالم شده اين درجات او بالا رفته خودش بالا نيامده يك وقت هست اين علم از حالت حالت بودن به ملكه درآمده باز گوهر ذات او عوض نشده درجات او عوض شده يك وقتي علم در جان او عجين شده او در فضاي علم نفس مي‌كشد كه هرچه بخواهيد او را منحرف كنيد به هر بهانه‌اي اين دنيا را سه طلاقه كرده اين گوهر ذاتش بالا آمده خود به درجات رسيده نه درجات او تلقي كرده ﴿نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ﴾ البته ﴿حَكيمٌ عَليمٌ﴾ مي‌داند به چه كسي بدهد و جايش را مي‌داند موردش را مي‌داند و مانند آن.

مطلب بعدي آن است كه جناب رازي فرمود خليل حق فرمود: ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي﴾[34] و نفرمود: «الي الذي» «الي» نفرمود: «لام» فرمود براي آن است كه ذات اقدس الهي منزه از حيز و جهت است غافل از اينكه قرآن هم «الي» دارد هم «لا» دارد مگر وقتي گفتند: ﴿إِلَي اللّهِ تَصيرُ اْلأُمُورُ﴾ مگر به معني جهت است ﴿أَلا إِلَي اللّهِ تَصيرُ اْلأُمُورُ﴾[35] خب انسان قربة الي الله است تمام عبادات ما قربة الي الله است مگر اين جهت جغرافيايي است اين جهت وجودي است نه جهت جغرافيايي براساس ﴿وَ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾[36] پس بنابراين جهت جغرافيايي منظور نيست چه اينكه در همان سورهٴ مباركهٴ «لقمان» هم دارد ﴿وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللّهِ﴾ خب اگر ﴿وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللّهِ﴾ است پس معلوم مي‌شود با ﴿إِلَي﴾ هم استعمال شده آيهٴ 22 سورهٴ مباركهٴ «لقمان» اين است كه ﴿وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ منتها نكته اينكه اينجا «لام» فرمود: «الي» نفرمود اين نيست كه او منزه از جهت است البته او منزه از جهت است و آيهٴ 22 سورهٴ «لقمان» هم ـ معاذالله ـ اين‌چنين نيست كه خدا جهت دارد موجه به جهت است اين «لام» نشانه هدف است يعني تمام كارهاي ما لله است گاهي مي‌گويد ﴿إِلَي اللّهِ﴾ يعني هدف نهايي اوست گاهي مي‌گويد﴿ لله﴾ يعني ما غايت و منظوري جز او نداريم آن به لحاظ نهايت است اين به لحاظ فائدت و آثاري كه در او مترتب است خواهد بود پس از اين جهت بين لام و الي، فرقي نيست.

در آياتي كه امروز تلاوت شده است ذات اقدس الهي مي‌فرمايد بعد از اينكه اين همهٴ بركات را وجود مبارك خليل حق دريافت كرد چون از خداوند خواست ﴿وَ اجْعَلْ لي لِسانَ صِدْقٍ فِي اْلآخِرينَ﴾[37] يعني نام من ياد من در بين آيندگان محفوظ باشد خب يك نعمت خوبي است كه انسان فراموش نشود نامور باشد نام او بماند چون نام او كه بماند بالأخره ﴿نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ﴾[38] هر لحظه ثواب به روح شريف او مي‌رسد وقتي از ذات اقدس الهي مسئلت كرد كه ﴿وَ اجْعَلْ لي لِسانَ صِدْقٍ فِي اْلآخِرينَ﴾[39] حالا نه تنها فرزندان صالح به او داد انبيايي را از صلب او برانگيخت فرمود: ﴿وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ﴾ كه از ساره به او اسحاق داد در دوران پيري ﴿وَيَعْقُوبَ﴾ كه يعقوب نوه اوست در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» فرمود او از ما فرزند خواست ما به او گذشته از فرزند نوه هم داديم آيهٴ 72 سورهٴ مباركهٴ «انبياء» اين است كه ﴿وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ﴾ اين به عنوان فرزند ﴿وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً﴾ او گفت كه به من فرزند بدهيد ما گذشته از اينكه به او فرزند داديم اضافه بر خواسته او به او نوه هم داديم لذا يعقوب مي‌شود نافله نفل هم زياده است ﴿وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ﴾ كه تمام شد ﴿وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً﴾ يعني وهبنا له يعقوب را به عنوان نافله ﴿وَ كُلاًّ جَعَلْنا صالِحينَ﴾ اينجا هم مي‌فرمايد: ﴿كُلاًّ هَدَيْنا﴾ اين كلاً يعني هرسه نفر وجود مبارك ابراهيم فرزند او اسحاق نوه او يعقوب بعد فرمود: ﴿وَ نُوحًا هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ﴾ قبل از ابراهيم ما نوح را هم به اين هدايت خاصه كه سرگذشتش آمده است هدايت كرديم يعني همين راهي را كه الان دربارهٴ ابراهيم خليل گفتيم قبلاً به نوح ارائه كرديم بعد فرمود: ﴿وَ مِنْ ذُرّيَّتِه﴾ دربارهٴ ﴿ذُرّيَّتِه﴾ اختلاف نظر هست كه ضمير به نوح برمي‌گردد يا به ابراهيم بعضيها خواستند بگويند به ابراهيم برمي‌گردد براي اينكه بسياري از اين انبيايي كه آمدند اينها انبياي ابراهيمي‌اند و ذريه ابراهيم‌اند اما شاهدي اقامه شده است از آن طرف كه به وجود مبارك نوح برمي‌گردد به دليل قرب براي اينكه فرمود: ﴿وَ نُوحًا هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرّيَّتِهِ﴾ كه اين نوح نزديك‌تر است و ضمير بايد به اقرب برگردد اين يك نكته، نكته ديگر اينكه بعضي از اين انبيا ذريه ابراهيم نيستند مثل الياس، مثل لوط اينها كه ذريه ابراهيم نيستند روي اين نكات گفتند ضمير به نوح برمي‌گردد ﴿وَ مِنْ ذُرّيَّتِهِ﴾ يعني از ذريه نوح اينها هستند كه خود ابراهيم(سلام الله عليه) هم از ذريه نوح مثلاً محسوب مي‌شود و داود و سليمان و اينها هم از ذريه او باشند منتها البته اثبات تاريخي مي‌طلبد ﴿وَ مِنْ ذُرّيَّتِهِ داوُودَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ ٭ وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيي وَ عيسي وَ إِلْياسَ كُلُّ مِنَ الصّالِحينَ﴾ مثل اينكه اذان شد.

«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

 


[1] انعام/سوره6، آیه80.
[2] زخرف/سوره43، آیه22.
[3] شوری/سوره42، آیه16.
[4] انعام/سوره6، آیه81.
[5] انبیاء/سوره21، آیه22.
[6] انعام/سوره6، آیه81.
[7] انعام/سوره6، آیه75.
[8] هود/سوره11، آیه17.
[9] ـ توحيد، ص74.
[10] هود/سوره11، آیه17.
[11] انعام/سوره6، آیه80.
[12] انعام/سوره6، آیه81.
[13] سبأ/سوره34، آیه24.
[14] انعام/سوره6، آیه163.
[15] انعام/سوره6، آیه163.
[16] فصلت/سوره41، آیه33.
[17] اعراف/سوره7، آیه172.
[18] انعام/سوره6، آیه79.
[19] اعراف/سوره7، آیه143.
[20] انعام/سوره6، آیه81.
[21] سبأ/سوره34، آیه24.
[22] ـ تحف العقول، ص217.
[23] ـ تحف العقول، ص217.
[24] یوسف/سوره12، آیه106.
[25] ـ نور الثقلين، ج2، ص475.
[26] حدید/سوره57، آیه3.
[27] سبأ/سوره34، آیه46.
[28] ـ كافي، ج1، ص11.
[29] انفال/سوره8، آیه4.
[30] آل عمران/سوره3، آیه163.
[31] واقعه/سوره56، آیه88 ـ 89.
[32] ـ بحار الانوار، ج22، ص341.
[33] واقعه/سوره56، آیه88 ـ 89.
[34] انعام/سوره6، آیه79.
[35] شوری/سوره42، آیه53.
[36] بقره/سوره2، آیه115.
[37] شعراء/سوره26، آیه84.
[38] یس/سوره36، آیه12.
[39] شعراء/سوره26، آیه84.