75/08/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره انعام/آیه 79 الی 82
﴿إِنّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ حَنيفًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ﴾﴿79﴾﴿وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونّي فِي اللّهِ وَ قَدْ هَدانِ وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلاّ أَنْ يَشاءَ رَبّي شَيْئًا وَسِعَ رَبّي كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ﴾﴿80﴾﴿وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطانًا فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِاْلأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾﴿81﴾﴿الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ اْلأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ﴾﴿82﴾
از نقل جريان ابراهيم خليل(سلام الله عليه) نكات فراواني استفاده ميشود كه برخي از آن نكات به عرض رسيد و نكات ديگر عبارت از اين است كه دعوت انبيا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) به يك امر بديهي نيست كه نياز به تحقيق نداشته باشد يك امر نظري است محتاج به تحقيق است مطلب دوم آن است كه امر نظري را گاهي انسان روي تقليد يقين پيدا ميكند و گاهي روي تحقيق يقين پيدا ميكند گاهي به اعتماد ديگران مطمئن ميشود گاهي در سايهٴ برهان مطمئن ميشود روش ابراهيم خليل(سلام الله عليه) اين بود كه مردم را با برهان چه اينكه روش ساير انبيا(عليهم السلام) هم همين است كه با برهان به حق معتقد كنند نه با تقليد و اينكه وجود مبارك خليل حق اسوهٴ همهٴ ما بود در رؤيت ملكوت نشانه آن است كه حداقل انسان با مفاهيم حصولي برهان اقامه كند بر توحيد تا يك سر پلي باشد براي علم شهودي.
مطلب بعدي آن است كه تمام تلاش و كوششي كه مفسّرين دارند مخصوصاً فخررازي آنها كه سعي ميكنند مسائل عقلي را خوب بازگو كنند اين برهان را در محور برهان حركت و حدوث تبيين كردند گرچه يك جمعبنديي فخررازي در تفسير دارد كه بر اساس اين افول هم مقربين سهمشان را دريافت ميكنند هم اصحاب اليمين هم اصحاب الشمال هم اوحدي و خواص از راه امكان و هم متوسطين از راه حركت هم ناظرين از راه حدوث سقف رشد جناب فخررازي همان برهان امكان ماهوي است كه عاليترين برهان براي اثبات توحيد مثلاً برهان امكان است بعد برهان حركت است بعد برهان حدوث و در پايان اين بحث هم جناب فخررازي اظهار ميدارد كه راهي براي شناخت ذات اقدس الهي جز تأمل در حوادث عالم نيست يعني با بررسي مخلوقها انسان پي به خالق ميبرد و اگر راهي غير از بررسي مخلوقات بود در قرآن كريم مثلاً اشاره ميشد يا ابراهيم خليل(سلام الله عليه) اشاره ميكرد يا نه از اينكه جنابرازي سهم مقربين را به تعبير خودش همين برهان امكان ميداند و سهم اصحاب يمين را برهان حدوث ميداند و سهم اصحاب الشمال را برهان حدوث تنظيم ميكند معلوم ميشود كه هميشه اين گروه سفرشان «من الخلق الي الحق» است وقتي او كه تقريباً از آن متكلمان بارز اسلامي است ميگويد تنها راه براي شناخت خدا فحص و بررسي مخلوقات است و برهان امكان ماهوي را برهان مقربين ميدانند معلوم ميشود اينها هرگز «سير من الله الي الله» ندارند هميشه سفرشان «من الخلق الي الحق» است از خدا خدا را بشناسند «بك عرفتك و انت دللتني عليك»[1] باشند «لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ»[2] باشند اين حرفها در مكتب آنها نيست وگرنه برهان امكان را سهم ضعاف از صاحبنظران يا لااقل سهم اوساط از صاحب نظران ميدانست اگر او رسيده بود به مكتبي كه ميگويد «لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ»[3] يا «بك عرفتك و انت دللتني عليك»[4] اگر اين معارف را يافته بود نميگفت تنها راه شناخت خدا فحص دربارهٴ مخلوقات است يك مكتب ميگويد اصلاً نميشود خدا را با مخلوقها شناخت براي اينكه مخلوق ظهوري ندارد كه به وسيله آن ظهور ما را به خدا آشنا كند هر ظهوري كه مخلوق دارد براي خدايي است كه ﴿هو الظاهر﴾[5] است خب حالا اگر انشاء الله رسيديم به بخشي از آيات سورهٴ مباركهٴ يوسف آنجا مشخص ميشود كه برهان صديقين يعني چه؟ در ذيل آن جرياني كه برادران يوسف خود يوسف را ديدند و بعد گفتند: ﴿لأَنْتَ يُوسُفُ﴾[6] آنجا يك حديث نوراني از امام صادق(سلام الله عليه) هست كه در تحف العقول هم آن حديث آمده وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) طبق نقلي كه در تحف العقول هست ميگويد معرفت دو قسم است يك وقت انسان غائب را ميشناسد يك وقتي شاهد را ميشناسد شاهد يعني حاضر اگر كسي حاضر است او را بخواهد بشناسد اول خود او را ميشناسد بعد اوصاف او را اگر معروف غائب باشد اول وصف او را ميشناسند بعد خود او را معرفت عين شاهد قبل از معرفت وصف اوست معرفت عين غائب بعد از معرفت وصف اوست يعني شما اگر كسي را كه پيش شما حاضر است بخواهيد بشناسيد خب اول خود او را ميشناسيد بعد كم كم پي به اوصافش ميبريد معرفت عين شاهد به ذات شاهد يعني ذات حاضر قبل از شناخت وصف اوست شما وقتي كه زيد را ديديد اول خود او را ميشناسيد بعد ميفهميد كه متواضع است يا متكبر، عالم است يا جاهل، سخي است يا بخيل، عادل است يا ظالم خب اول خود زيد را شناختيد ديگر معرفت شاهد قبل از معرفت اوصاف اوست ولي معرفت غائب بعد از شناخت اوصاف اوست اگر زيدي را شما نديديد يا ديگري بايد زيد را براي شما معرفي تعريف كند يا خودتان با آثار و لوازم بايد او را بشناسيد از كتاب او از آثار او از سخنرانيهاي او از آثار عملي او از آثار علمي او كم كم پي به او ميبريد پس اين يك اصل كلي است كه معرفت شاهد معرفت عين شاهد قبل از معرفت اوصاف اوست ولي معرفت غائب بعد از شناخت اوصاف اوست اين يك اصل كلي است بعد براي اينكه بفرمايد معرفت خدا از چنين قسم است فرمود چون خدا شاهد و حاضر است مردم اول خدا را ميشناسند بعد اوصاف او را ميشناسند بعد ميفهمند او حيّ است، عليم است، قدير است، حكيم است، رحيم است، عادل است، خب اين ادعا خيلي بزرگ است بعد تطبيق ميكند ميفرمايد برادران يوسف كه يوسف را نميشناختند فكر كردند بعد از اينكه او را به چاه انداختند او مرد و قد قضي نحوه تمام شد الآن يك شخصي را ديدند اين شخص را شناختند بعد از اين شخص پي بردند به اوصاف او و اسما او بعد گفتند تو يوسفي ﴿َلأَنْتَ يُوسُفُ﴾ نگفتند يوسف توئي گفتند تو يوسفي يعني ﴿انت﴾ مقدم بر ﴿يُوسُفُ﴾ است از او از مسما پي به اسم بردند از موصوف پي به وصف بردند از ذات پي به رسم بردند گفتند: ﴿َلأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخي﴾[7] خب در ذيل اين آيه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) ميفرمايد انسان اول خدا را ميشناسد چون او حاضر است بعد اوصاف او را ميشناسد از حق به حق سفر ميكند اولاً، و از وصف حق به خلق كه فعل اوست سفر ميكند ثانياً، خب اين خيلي فرق دارد با آنچه كه جناب فخررازي ميگويد كه سهم مقربين همان برهان امكان ماهوي است حالا بعدها روشن شد كه برهان امكان ماهوي اصلاً مثل برهان حدوث و حركت يك برهان ناقصي است تنها برهاني كه ميتواند از جهت علم حصولي تام باشد برهان امكان فقري است آن امكان ماهوي هم اگر مقدمات ديگر متمم او نباشد مثل برهان حدوث مثل برهان حركت ناقص است اگر يك مقدمات ديگري متمم و مكمل برهان حركت برهان حدوث نباشد ناقص است نسبت به برهان امكان ماهوي به شرح ايضاً خب خيلي فرق است بين اينكه سقف فكر يك اهل سنت فرش يك فكر شيعي است خب اگر حكما متكلمين شيعه اين حرفها را دارند به بركت امام صادق است ديگر اگر نبود آن روايت حالا ذيل آيهٴ نوراني ﴿َلأَنْتَ يُوسُفُ﴾[8] انشاء الله رسيديم اين حديث را كه مرحوم صاحب تحف العقول نقل ميكند آنجا به خواست آن حديث را قرائت و تلاوت خواهيم كرد كه اول انسان خدا را ميشناسد بعد ميفهمد او عليم است قدير است، رحيم است و مانند آن بعد به اين آيه استشهاد ميكند خب پس اينچنين نيست كه سهم مقربين اين باشد چه اينكه در پايان يكي از حواميم سبعه هم آمده است كه ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي اْلآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾[9] آن ذيل آيه نوراني هم شهادت ميدهد كه نيازي به استشهاد به آيات آفاقيه و آيات انفسي نيست خود حق كافي است خود حق براي اثبات ذات و ربوبيّت ذات و وحدت ذات كافي است.
پرسش...
پاسخ: نه غرض آن است كه آنجا حضرت استشهاد ميكند ميفرمايد مگر چيزي ذات نامحدود باشد قبل از اينكه شما به وصف او پي ببريد ذات او با شماست وقتي ذات او با شما بود اول شما ذاتش را مشاهده ميكنيد با چشم جانتان بعد پي به وصفش ميبريد.
پرسش...
پاسخ: نه هر مخلوقي اول ذاتش را ميشناسيد بعد صفت را اگر حاضر باشد يك سنگي اگر در دسترستان است اول خود را ميشناسيد بعد ميفهميد اين معدني است يا غير معدني.
پرسش...
پاسخ: نه اول خود او را ديدند گفتند: ﴿ َلأَنْتَ يُوسُفُ﴾ خب اگر اوصاف بود كه قبلاً ديده بودند او را ديدند از او پي بردند كه يوسف است نه اينكه يوسف توئي اين تقديم و تأخير براي اين نكته است نگفتند يوسف توئي گفتند تو يوسفي گفت: ﴿أَنَا يُوسُفُ﴾[10] .
پرسش...
پاسخ: غرض آن است كه يك سلسله مفاهيم كلي را آدم بايد بداند بله و اما الآن شما از يك تكه سنگ شروع كنيد يك گياه شروع كنيد يك حيوان شروع كنيد يك انسان اگر آن شيء شاهد و حاضر باشد اول خود او را ميبينيد بعد وصف او را اگر غائب باشد اول وصف را ميشناسيد بعد موصوف را يك اصل كلي است در شناخت خب روي اين حساب اكثر متكلمين سيرشان در معارف الهي هميشه «سفر من الخلق الي الحق» است هرگز سفري من الحق الي الحق ندارند كه از خدا، خدا را بشناسند اين ميسور آنها نيست.
مطلب بعدي آن است كه اين قصهٴ معروف را جناب رازي در تفسيرشان نقل ميكنند كه وجود مبارك ابراهيم خليل در غاري پنهان شده بود و مثلاً از راههاي غيرعادي تغذيه ميكرد بعد ميگويند اين را قاضي كه از متفكران معتزله است جايز نميداند ميگويد اين يك نحو معجزه است معجزه فقط بايد از انبيا باشد و وجود مبارك خليل حق آن وقت پيامبر نبود ولي به نظر ما اين كار جايز است اين را ميگويند «ارحاص» ارحاصات كه در كلام ملاحظه فرموديد آن پيش درآمد اعجاز است ميگويند آن كرامتهايي كه براي مريم(سلام الله عليها) بود اينها ارحاصهاي نبوت عيساي مسيح بود يعني پيش درآمد اعجاز او اولاً بعد فخررازي ميگويد اين به نظر ما صحيح است البته حق با جناب رازي است ارحاص صحيح است يعني پيش درآمد معجزه صحيح است و اما در جريان حضرت مريم هم ميتوان گفت اينها جزء ارحاصهاي عيساي مسيح است هم ميتوان گفت جزء كرامتهاي خود مريم(سلام الله عليه) است نه پيش درآمد معجزه عيسي براي اينكه خود مريم(سلام الله عليها) هم مؤيده بود به روح القدس خب علي اي حال ايشان ميگويند كه اين قصه چون با مبناي كلامي ما مطابق است اگر اين نقل درست باشد از نظر ما پذيرشش مانعي عقلي ندارد.
پرسش...
پاسخ: اعجاز يعني خرق عادت
پرسش...
پاسخ: بله همان كار را چون براي اين است براي اين پيغمبر است منافات ندارد ميتواند با او تحدي بكند اگر چنانچه
پرسش...
پاسخ: تحدّي نبوده لازم نيست تحدّي داشته باشد لازم نيست كه تحدّي باشد گاهي انسان در اثر قداست نفس يك كار خارق عادت انجام ميدهد يك وقتي براي اثبات دعواي خود است تحدّي ميطلبد يك وقتي در اثر قداست روح يك كاري را انجام ميدهد حالا يك وقتي يك كسي خواست به زيارت حرم مشرف بشود طي الارض كرد اين معجزه نيست؟
پرسش...
پاسخ: نه او را گفتند «فان قلت ما الفرق بين الاعجاز و الكرامه» گفتند تحدّي لازم است ولي گوهرش يكي است.
پرسش...
پاسخ: گوهرش اين است آن براي فرق بين آنچه را كه پيامبر ميآورد و امام ميآورد گفته شد نه فصل مقوم خرق عادت اگر خرق عادت شد اعجاز است حالا فان قلت آنچه را كه امام(عليهم السلام) ميآورد.
پرسش...
پاسخ: بله، ديگري عاجز است يعني
پرسش...
پاسخ: تحدي مبارز طلب كردن است.
پرسش...
پاسخ: تحدي يعني مبارز طلب كردن نه عاجز كردن غرض آن است كه در گوهر ذات معجزه تحدّي اخذ نشده اينجا دو تا مسئله است «المعجزه ماهيه» خارق العادهاي كه ديگران عاجز باشند اين يك چه كسي عاجز ميكند ذات اقدس الهي، ذات اقدس الهي اين قدرت را به اوليا و ائمه و انبيا(عليهم السلام) ميدهد كه ديگران از اتيان مثل او عاجزند مسئله بعدي ما «الفرق بين الكرامة و المعجزه» آن كاري كه امام(عليه السلام) ميكند با آن كاري كه پيغمبر كرد چيست هر دو احياي موته كردند هر دو اتفاق افتاده چه كاري كه مسيح(سلام الله عليه) كرد چه كاري كه ابيابراهيم و امام كاظم(سلام الله عليه) در سرزمين مني كرده آن مرده را زنده كرد خب اين احياي موتي كه از هر دو برميآيد ما الفرق بين آنچه كه امام ميكند با آنچه پيغمبر ميكند آنجاست كه گفتند قلنا معجزه آن است كه قرين با تحدّي باشد اين ميگويد من پيغمبرم و نشانهاش اين است كه اين كار را ميكنم اگر شما شك داريد مثل اين بياوريد تحدي فصل مقوم اعجاز نيست معجزه يعني خرق عادت كه ديگران از آوردن مثل او عاجز باشند لذا آنچه را كه ائمه دارند آن هم معجزه است منتها اگر يك وقتي بخواهند تحدي كنند در امامت ميگويند ما اماميم نظير آنچه كه وجود مبارك امام سجاد(سلام الله عليه) در جريان حجر الاسود كرد خب.
پرسش...
پاسخ: نه غرض آن است كه همان آنهايي را هم كه گفتند يك فرقي بين معجزه و كرامت گذاشتند اما گفتند اين فرق مقوم معجزه نيست كه حقيقت معجزه اين باشد كه با تحدّي همراه باشد كه اگر تحدّي نكرد معجزه نيست آن اصطلاحاً به آن ميگويند كرامت نه اينكه يك فرق جوهري داشته باشد حالا يك وقتي وجود مبارك پيغمبر خودش خواست طي الارض بكند اين معجزه است حالا اگر ديگري در نبوت او شك داشت حضرت با همين كار تحدّي ميكند و مبارز طلب ميكند تحدّي يعني مبارز طلب كردن همين آيات تحدّي كه در همين سورهٴ «بقره» و غير «بقره» است كه ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾[11] اين تحدّي است اين براي مقام اثبات قضيه است يك وقت در بحث ثبوت است كه «المعجزه ماهي، الكرامة ماهي في ما يرجوا الي مقام الثبوت» فصل مقوم هر دو يكي است يعني خرق عادت كه ديگران از آوردن آن معجزه باشد اين براي مقام ثبوت در مقام اثبات فرق بين معجزه و كرامت اين است كه در معجزه مبارز طلب كردن هست تحدّي هست در كرامت نيست اگر همان كار را هم امام(عليه السلام) انجام بدهد براي اثبات مقام امامت باز او هم تحدّي است منتها دربارهٴ امامت و ديگران هم عاجزند از اينكه كاري بكنند كه امامت امام معصوم را باطل بكنند به هر تقدير چون اينكار جايز است بنابراين لازم نيست كه نظير قاضي معتزله انسان اين قصه را انكار كند البته يك امر تاريخي است تاريخ را بايد صحت رجالش تأمين بكند وگرنه يك كار معقول و ممكني است نميشود گفت اين كار باطل است كار ممكن است چون بحث نقلي است بايد دليل نقلي او را تأييد بكند.
پرسش...
پاسخ: يك همچنين چيزي محال است محال است بله يا آدم عادي محال است يك همچنين كاري بكند ديگران هم مثل او هستند يا بهتر از او ميآيند هيچ كس نيامده بگويد من حرف آخر را زدم فقط انبيا ميتوانند اين حرف را بزنند آدمهاي عادي مثل آنها فراوان است خب كسي نميتواند بگويد كه من كاري كردم كه ديگري نميتواند مثل او بكند الا المعصوم خب معصوم اين حق طلق اوست.
مطلب بعدي آن است كه جناب فخررازي ميگويد اين حرفي كه خليل حق گفت اين روشن است كه به مذهب ما حرف زده است ـ معاذاللهـ جبري بود يعني اينكه وجود مبارك خليل حق فرمود: ﴿لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾[12] معلوم ميشود هدايت من الله است خب همين حرفي است كه ما جبريها ميگوييم غافل از اينكه اگر چنانچه جبر باشد ضلالت را هم بايد به الله نسبت بدهد در حاليكه فرمود من از ضالينام غافل از اينكه اين هدايت هدايتهاي خاص است آن هدايت عام را كه ذات اقدس الهي ﴿هُدىً لِلنَّاسِ﴾[13] تقرير كرد اگر به اين صدر تمسك ميكنيد به اينكه جبر حق است پس ذيل متمسك مفوضه خواهد بود كه تفويض حق است چون ذيل دارد كه ﴿لأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾[14] حضرت خليل حق(سلام الله عليه) كه نفرمود اگر خدا مرا هدايت نكرد ـ معاذاللهـ گمراه كرد فرمود اگر مرا هدايت نكرد من جزء گمراهانم اگر شما بتوانيد به صدر آيه براي اثبات جبر تمسك كنيد مفوضه براي اثبات تفويض به ذيلش تمسك ميكنند و كلاهما باطل است آن هدايت الهي است كه روي فيض نصيب حق ميشود بعد از اين هدايت عامه و يك ضلالتي است كه خود انسان به سوء اختيار خود گرفتار او شده است لذا در غالب موارد هدايت را به خدا اسناد ميدهد و ضلالت را به او اسناد نميدهد ميفرمايد: ﴿فَريقًا هَدى وَ فَريقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ﴾[15] از اين تعبير در قرآن كريم كم نيست.
مطلب بعدي آن است كه اصل محاجه با قوم همه اقوام با انبياءشان داشتند تا رسيد به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آيهٴ 139 سورهٴ «بقره» كه قبلاً بحثش گذشت اين است ﴿قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِي اللّهِ وَ هُوَ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ وَ لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ﴾ همين احتجاج را قوم پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم با آن حضرت داشت در سورهٴ مباركهٴ «شوري» آيهٴ16 ميفرمايد: ﴿وَ الَّذينَ يُحَاجُّونَ فِي اللّهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾ «داحض» يعني باطل «دحض» يعني بطلان ميفرمايد اينها كه بعد از ﴿تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾[16] و بعد از تصميم برهان الهي با انبيائشان از در محاجه وارد ميشوند يك حجت داحضه دارد حجت نيست در حقيقت شبيه حجت است برايشان مشتبه شده اينها گرفتار متشابهاتاند كه شبيه احتجاج است و اينها احتجاج پنداشتند
مطلب بعدي آن است كه اگر وجود مبارك خليل حق به عنوان شاك متفحص و به عنوان محقق ميخواست توحيد را براي خودش تثبيت كند با نفي ربوبيّت سه، چهار جرم آسماني كه توحيد ثابت نميشود براي اينكه انسان در توحيد ميگويد «لا اله الا الله» غير از الله بقيه را نفي ميكند اگر كسي ﴿عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾[17] بود ميگويد «لا اله الا الله» اما اگر كسي به عنوان شاك متفحص دارد تحقيق ميكند خب مكتبها در عالم زياد است شما ربوبيّت كوكب و قمر و شمس را ابطال كرديد مگر اشيا عالم منحصر در چهار چيزند سه چيز كوكب و قمر و شمس چهارمي الله كه اگر ربوبيّت آن سه امر باطل شد ربوبيّت الله ثابت بشود اشيا در عالم زيادند ملائكه در عالم زيادند قدسين در عالم زيادند مكتبهاي وثني و صنمي در عالم زيادند مشركين در عالم هر كدام براي خود حرف جديدي دارند شما از كجا با ابطال ربوبيّت اين سه جرم آسماني پي به توحيد برديد اين نشان ميدهد كه حضرت داشت جدال احسن ميكرد نه براي خودش تثبيت بكند و در آن روزگار و آن عصر غير از اين سه مكتب مكتب ديگري نبود غير از آن وثنيين كه در جمع چهار گروه بودند اول وجود مبارك خليل حق به آزر فرمود: ﴿أَ تَتَّخِذُ أَصْنامًا آلِهَةً إِنّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ في ضَلالٍ مُبينٍ﴾[18] بعد هم در جريان بطلان ربوبيّت كوكب و قمر و شمس مبارزه كرد وقتي ربوبيّت اينها ابطال شده است ديگري هم كه كسي فتوايي نداشت رأيي نداشت لذا فرمود: ﴿إِنّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾ اين هم تأييد ميكند كه وجود مبارك خليل حق روي جدال احسن احتجاج كرد نه به عنوان شاك متفحص براي خود يا اگر شاك متفحص است يك آدم زودباور و خوش باوري بايد باشد كه با ابطال ربوبيّت سه چهار تا پي به توحيد ببرد از آن طرف نفي جنس ميكند از اين طرف ربوبيّت چهار تا را باطل كرده معلوم ميشود كه اين لا اله الا الله روي رؤيت ملكوتي مشهود خليل حق(سلام الله عليه) بود.
مطلب ديگر كه تأييد ميكند كه همهٴ اين فرازها بر اساس جدال احسن است جرياني است كه خود خليل حق در سورهٴ مباركهٴ «صافات» يك نگاهي به ستارهها كرد بعد فرمود من بيمارم در سورهٴ «صافات» آيهٴ 84 به بعد اين است ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ ٭ إِذْ قالَ ِلأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ﴾ ميبينيد سرفصل اين بخش از آيات سلامت قلب او است تمام اين فصلها يك سرفصلي دارد جريان بتشكني سرفصلش اين است ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ﴾[19] يك آدم رشيد دست به تبر ميكند بعد جريان ﴿فَجَعَلَهُمْ جُذاذًا إِلاّ كَبيرًا لَهُمْ﴾[20] را مبسوطاً ذكر ميكند سرفصل آن بخش از بتشكني ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا بِهِ عالِمينَ﴾ است سرفصل آيات احتجاجي سورهٴ «انعام» ﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ﴾[21] است سرفصل احتجاجهاي سورهٴ مباركهٴ «صافات» اين است ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ ٭ إِذْ قالَ ِلأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ﴾ خب قلب سليم چيست؟ قلبي كه «ليس فيه الا الله» ديگر روايات قلب سليم را خوب مشخص كرده وقتي از معصوم(سلام الله عليه) سؤال بكنند قلب سليم چيست قلبي است كه «ليس فيه الا الله» با اين سلامت دل سرفصل احتجاجش شروع شده آنگاه دارد ﴿إِذْ قالَ ِلأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ ٭ أَ إِفْكًا آلِهَةً دُونَ اللّهِ تُريدُونَ﴾[22] الله هست شما به دنبال افك و دروغ حركت كرديد ﴿فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمينَ﴾[23] بعد ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ ٭ فَقالَ إِنّي سَقيمٌ﴾[24] يك نگاهي به آسمانها كرد و گفت من بيمارم براي چه گفت من بيمارم براي اينكه آنها در روز عيد بزرگ كه همه ميخواستند بروند بيرون توقع داشتند اين را هم به همراه ببرند يا اين هم بيايد بيرون اين ميخواست بماند و بتكده را ويران كند گفت من بيمارم خب چرا بيمارم نگاه به ستارهها كرد و گفت من بيمارم چون آنها معتقد بودند كه از راه ستاره ميشود فهميد اگر كسي بيمار است يا نه خب نه آن وقت مريض بود نه بعد مريض شد نه يك منجم ساده لوح ميتواند به اين آيه استدلال كند كه سير در كواكب باعث ميشود آدم بفهمد چه كسي سالم است و چه كسي مريض براي اينكه اين يقيناً مريض نبود بعدش هم مريض نشد اينكه فرمود: ﴿فَقالَ إِنّي سَقيمٌ﴾ يعني چه اين جز بهانه آوردن براي ماندن چيز ديگر نيست بعد هم نگاه به آسمانها كرد تا از راهي كه منجمين آنها كه ستارهپرست يا ماهپرست يا آفتابپرست بودند و معتقد بودند كواكب آسماني اثر ميگذارد يا ميتواند از آن راه بر اساس علم به احكام نجوم از آينده باخبر شد اين ميشود فهميد اين يك نگاهي كرد و گفت من مريضم آنها هم باورشان شد خب پيداست كه جريان جريان جدال است نه به عنوان شاك متفحص هيچ بيماري در كار نبود نه آن وقت نه بعدي ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ ٭ فَقالَ إِنّي سَقيمٌ﴾[25] .
مطلب بعدي آن است اين كلمه ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾[26] را همه معنا كردند در تفسير في الضلال هم ميگويد كه صله بين عبد و الله همان صله محبّت است اما اين را برهانياش كند و بگويد برهان برهان محبّت است اين اصلاً در الضلال نيست برهان ضلال نميخواهد بگويد كه اين برهان امكان نيست، برهان حدوث نيست، برهان حركت نيست برهان محبّت است يك نوآوري داشته باشد بالأخره اين حرف را همه مفسّرين معنا كردند اما هيچ كدام نگفتند اين برهان برهان محبّت است و هيچ يك از اين براهين در اينجا نيست چه شيعه چه سني بالأخره اين برهان را تقرير كردند يكي گفت بالأخره اينها محتاجاند محتاج غني ميطلبد، يكي ميگويد ممكن است واجب ميطلبد، يكي ميگويد حادث است محدث ميطلبد، يكي ميگويد متحرك است محرك ميطلبد آن نوآوري الميزان اين است كه هيچ كدام از اين حرفها نيست خب همه اين حرف را معنا كردند في الضلال هم معنا كرده تفسير في الضلال يك تفسير عميق علمي كه نيست كه مثلاً يك برهاني را بتواند تشييع كند ذبّ از شبهاتش كند و مانند آن اين در همان حدّ متوسطي كه دارد بازگو ميكند كه رابطه خلق و خالق رابطه محبّت است رابطه فطرت است خب اگر اين مقدار هم نگفته بود كه آيه را معنا نكرده بود كه.
مطلب بعدي آن است كه اينكه ذات اقدس الهي به او فرمود اگر اين كارحالا كه تمام شد به قومت بگو من از شما بيزارم معلوم ميشود اين رابطه مستقيمش با قوم بود براي جدال بعد از تمام شدن محاجّه با قوم توجيه وجه است براي خدا همان توجيهي كه قبلاً داشت يك حرف لطيفي جنابرازي دارد آن حرفش مناسب است و آن اين است كه ميگويد فان قلت خب وجود مبارك خليل حق قبلاً ليل و نهاري را پشت سر گذاشت تازگي كه نداشت حالا يك وقت است كه انسان ميگويد تازه از غار درآمده، تازه از غار درآمده آن روزي كه از غار درآمده اولين بار آزر و قومش را ديد بتها را ميپرستند با آنها محاجّه كرد بعد طولي نكشيد كه شب شد و زهره درآمد بعد قمر درآمد شب هم گذشت و آفتاب درآمد خب اين دليل بر استحاله او نيست يك تقريبي هم هست اما راهي كه فخررازي ارائه ميكند راه بدي نيست ميگويد بله قبلاً ليل و نهاري بود او ديد اما براي خودش كه نميخواست بحث كند كه با قومش بايد يكجا بنشيند بحث كند اگر با آنها بايد بنشيند، بحث كند اول در جريان اصنام بحث كرد بعد شب شد دربارهٴ كوكب و قمر و شمس بحث كرد كوكب و قمر كه بحثش تمام شد فردا كه شمس طلوع كرد دربارهٴ نفي ربوبيّت شمس پرداخت و اين سخنان او هم خوب است كه ميگويد اگر چيزي آفل است قبل از اينكه آفل باشد دليل است بر اينكه او خدا نيست براي اينكه اين ستارههائي كه شما به ربوبيّت او فتوا داديد قرب و بعد دارد ميگوييد اگر به ما نزديك بود قوي است از ما دور بود ضعيف است خب چيزي كه گاهي قوي است گاهي ضعيف است گاهي كم نور است گاهي پرنور است معلوم ميشود اين قدرت خود را از جاي ديگر ميگيرد او صلاحيت آن را ندارد و تتمه مباحثش به خواست خدا براي فردا.
«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»