درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

75/08/21

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره انعام/آیه 75 الی 79

 

﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ‌ اْلأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ﴾﴿75﴾﴿فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَبًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾﴿76﴾﴿فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾﴿77﴾﴿فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنّي بَري‌ءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ﴾﴿78﴾﴿إِنّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ حَنيفًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ﴾﴿79﴾

 

در جريان ملكوت كه مبالغهٴ مُلك است ناظر به آن امر تكويني هم هست چون مُلك گاهي اعتباري است و گاهي تكويني و حقيقي، مُلك اعتباري آن است كه كسي براي تنظيم روابط اجتماعي زميني را فرشي را ملكي براي شخصي يا نهادي اعتبار بكند كه اينها خارج از حقيقت است به اعتبار معتبر وابسته است بخشي از اين‌گونه املاك در شرع براي ذات اقدس الهي تعبير شده است و اعتبار شده است نظير آنچه كه يك ششم سهم امام براي ذات اقدس الهي است يعني يك ششم خمس يا انفال براي خداست كه اينها مِلك اعتباري است منتها تصرف در اين املاك اعتباري در اختيار خليفة الله است و رسول است و امام(سلام الله عليه) عمده مُلك حقيقي است كه ملكوت مبالغه همان مُلك حقيقي است در اينجا مثل اينكه انسان مالك اعضا و جوارح خودش هست و از آنها بالاتر مالك شئون نفسي خودش هست يعني خاطرات را مالك است اراده‌ها را مالك است هر چيزي را اراده بكند در صحنهٴ لفظ او پديد مي‌آيد زمام اين صور نفساني و خاطرات در اختيار خود نفس است اينها مِلك و مُلك حقيقي نفس است يعني تكويني است ديگر قراردادي نيست همان طوري كه اگر كسي چيزي را اراده بكند در صحنه نفس او پديد مي‌آيد بر اساس «من عرف نفسه فقد عرف ربه»[1] مي‌تواند در حدّ يك آيت و نشانه نه در حدّ اكتناه اين مسئله را ادراك كند كه ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾[2] پس منظور از آن ملكوت حقيقي است نه اعتباري مِثال و آيتش همان آن مالكيت نفس نسبت به شئون نفساني خود اوست نه مثل او بلكه مثال و آيت او چون «جل ان يكون له مثل» ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾[3] اما مثال و آيت و نشانه و علامت دارد.

مطلب بعدي آن است كه اين ارائه ملكوت يك امر مستمري بود كه در آن نوبتهاي قبل هم گذشت در طليعهٴ سورهٴ مباركهٴ «قصص» هم در جريان منت الهي نسبت به مستضعفين مي‌فرمايد: ﴿وَ نُريدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي اْلأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ﴾ آيهٴ پنج سورهٴ مباركهٴ «قصص» ﴿وَ نُريدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا﴾ دارد كه بعد جريان نجات بني اسرائيل به دست موساي كليم(سلام الله عليه) مطرح مي‌شود با اينكه جريان بني اسرائيل و نجات بني اسرائيل از ستم فراعنه را بازگو مي‌كند و براي ما گذشته محسوب مي‌شود مع‌ذلك نفرمود: «و اردنا ان نمن» فرمود: ﴿وَ نُريدُ أَنْ نَمُنَّ﴾ يعني «كنا نريد ان نمن» و چون به لحاظ گذشته است يعني ما قبلاً اين‌چنين مي‌كرديم اراده كرديم اين‌چنين بكنيم لذا با فعل مضارع هم سازگار است اما آنجا كه سخن از گذشته است نه به عنوان حكايت گذشته آنجا را با فعل مضارع ياد مي‌كند نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» از جريان بت‌شكني همين خليل حق ياد مي‌كند در طليعهٴ بحث بت‌شكني وجود مبارك حضرت ابراهيم مي‌فرمايد: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا بِهِ عالِمينَ ٭ إِذْ قالَ ِلأَبيهِ وَ قَوْمِهِ﴾[4] آنجا ديگر به صورت فعل مضارع ذكر نكرد كه «نؤتي ابراهيم رشده» فرمود: ﴿آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ﴾.

مطلب بعدي آن است كه همان طوري كه از قرينهٴ منفصل يعني نصوص خاصه استفاده شد كه وجود مبارك خليل حق ﴿عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾[5] بود و از شواهد داخلي همين آيات سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم ثابت شد كه وجود مبارك حضرت ﴿عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾ بود و اين ﴿هذا رَبّي﴾‌هايي كه مي‌گويد يا به عنوان جدال احسن است يا به عنوان فرض و تقدير وگرنه خود منزه از آن است كه حتي در صدد تحقيق باشد در صدد تفحص باشد تا ما بگوييم از قبيل شاك متفحص است و دارد تحقيق مي‌كند بلكه يقين داشت كه رب همان است كه ﴿فاطِرِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾[6] است شاهد ديگر در سورهٴ مباركهٴ «انبياء»ست كه ذات اقدس الهي قبل از اينكه قصه وجود مبارك ابراهيم را در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» نقل بكند در طليعهٴ قصه مي‌فرمايد از جريان ابراهيم خليل باخبر باش ﴿وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ﴾[7] سورهٴ «انبياء» آيهٴ 51 به بعد ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا بِهِ عالِمينَ ٭ إِذْ قالَ ِلأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ ٭ قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدينَ ٭ قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ في ضَلالٍ مُبينٍ ٭ قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاّعِبينَ ٭ قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ الَّذي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدينَ﴾ اين ﴿أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدينَ﴾ يعني من جزء آن اوحدي از انسانهاي اولوا العلم‌ام كه همتاي فرشته‌ها در خدمت ذات اقدس الهي شاهد به وحدانيت اويم اگر در سورهٴ «آل عمران» گذشت كه ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِمًا بِالْقِسْطِ﴾[8] يعني من جزء آن اولوا العلم‌ام كه همتاي با ملائكه شاهد وحدانيت حق‌ام اين هم يك چنين آدمي آن وقت ﴿هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ﴾ ﴿هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ﴾ معلوم مي‌شود يا جدال اَحسن است يا فرض.

پرسش...

پاسخ: بله

‌پرسش...

پاسخ: اگر فرض به ربوبيّت بكند معقول نيست؟

پرسش...

پاسخ: آخر مورد قبول آنها بود آنها مي‌گفتند اينها رب است

پرسش...

پاسخ: بله غرض آن است كه اين فرض است جدال كه نيست اگر جدال باشد به عنوان جدال احسن چون قضيه، قضيه شرطيه است نظير ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾[9] اينكه مشكلي ندارد در قضاياي شرطيه آن تلازم بايد صدق كند نه مقدم و تالي الآن ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾ قضيه صادقه است ديگر با اينكه مقدم كاذب، تالي هم كاذب.

پرسش...

پاسخ: فرضش اين است كه «لو كان هذا ربي لما كان آفلا لكنه آفل فليس بالرب»

پرسش ...

پاسخ: غرض آن است كه يك وقت هست براي خودش دارد تحقيق مي‌كند اين اين‌چنين نيست اين ﴿كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ﴾[10] يك وقتي دارد به صورت فرض و تقدير ذكر مي‌كند اين قابل قبول است كه «لو كان هذا ربا لما كان آفلا لكنه آفل فليس بالرب» يا به عنوان جدال احسن دارد ذكر مي‌كند آن هم باز قبول است يعني تقريرش به اين صورت است ديگر غرض آن است كه از اين آيهٴ 51 به بعد سورهٴ مباركهٴ «انبياء» دو مطلب استفاده مي‌شود يكي اينكه وجود مبارك ابراهيم از قبل اين معارف را مي‌دانست دوم اينكه علم او نظير علم موحدان مدرسه‌اي نيست اين جزء اولوالعلمي است كه همتاي با ملائكه شاهد بر وحدانيت حق است مي‌گويد ﴿بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ الَّذي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدينَ﴾[11] اين همان ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ﴾[12] است يعني من جزء آن اولوالعلم‌ام كه شاهد به وحدانيت حق‌ام اين را هم ذات اقدس الهي در طليعهٴ اين جريان ذكر مي‌كند كه ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا بِهِ عالِمينَ﴾[13] اين آيات سورهٴ «انبياء» با آن بخشي كه در سورهٴ مباركهٴ «مريم» قبلاً خوانده شد با اين شواهد داخلي كه در خود سورهٴ مباركهٴ «انعام» است كه محلّ بحث است نشان مي‌دهد كه وجود مقدس ابراهيم(سلام الله عليه) در صدد تحقيق نبود تا رب خود را بشناسد براي او تثبيت شده بود.

مطلب بعدي آن است كه از نظر ستاره‌پرستي برخيها همين اين كواكب سبعهٴ سياره را مي‌پرستيدند يعني شمس و قمر و عطارد و زهره مريخ و مشتري و زحل اين ستاره‌ها را مي‌پرستيدند برخيها مثل گوشه‌هايي از مردم هند و اينها ثوابت را هم مي‌پرستيدند عده‌اي در بين ثوابت، ﴿شِّعْري﴾ را مي‌پرستيدند كه در سورهٴ مباركهٴ «والنجم» آيهٴ 49 اين‌چنين آمده است كه ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْري﴾ يعني شما چرا ﴿شِّعْري﴾ را مي‌پرستيديد خداي ﴿شِّعْري﴾ را بپرستيد اين بنوخزاعه ﴿شِّعْري﴾ را مي‌پرستيدند در آن آيه‌اي كه تلاوتش سجدهٴ واجب دارد مي‌فرمايد: ﴿لا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَ لا لِلْقَمَرِ﴾[14] كه بقيه را نمي‌شود خواند معنايش اين است كه كسي را بپرستيد كه اينها را آفريد چرا اينها را مي‌پرستيد خب پس برهان ذات اقدس الهي اين است كه اگر شما خواستيد ربي اتخاذ كنيد و او را عبادت كنيد خالق ﴿شِّعْري﴾ را بپرستيد چرا ﴿شِّعْري﴾ را مي‌پرستيد؟ حالا اين احتجاج تنها درباره قبيلهٴ بنوخزاعه نيست اين يك اصل كلي است كه براي همهٴ مشركين صادق است گاهي مي‌فرمايد: ﴿انه خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ﴾[15] خب چرا بتها را مي‌پرستيد كه دست‌تراش شماست مصنوع شماست كسي را بپرستيد كه شما و دست تراش شما همه مخلوق اوييد ﴿خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ﴾ خب اين يك برهان كلي است در هر جايي اين برهان قابل تطبيق است اگر كسي به بنوخزاعه گفت خدا را بپرستيد براي اينكه ﴿رَبُّ الشِّعْري﴾ است يعني پرستش خالق اولاي از پرستش مخلوق است پرستش رب العالمين اولاي از پرستش مربوبهاست مي‌بينيد نحوهٴ استدلال ذات اقدس الهي چگونه است؟ ديگر نيازي به ابطال دور تسلسل نيست همان راه را خليل حق هم طي كرد بيان ذلك اين است كه عده‌اي لنگان لنگان اين راه را طي مي‌كنند براي اثبات مبدأ مثل راه مدرسه، راه حكمت و كلام معمولاً اين است كه اگر اين شيء كه حادث است نيازمند است حتماً يك مبدئي دارد كه او را آفريده آن وقت مي‌گويند كه اين الف كه مثلاً حادث است محتاج به محدث است آن باء محدث اين است حاجت الف تأمين مي‌شود آن‌گاه نقل كلام در باء مي‌كنند مي‌گويند باء هم چون حادث است مثل الف محتاج به مبدأ ديگري است آن مي‌گويند اين محتاج به جيم است بعد مي‌گويند چون دور باطل است تسلسل باطل است پس هيچ كدام از اينها نمي‌توانند مبدأ اصلي الف باشند مبدأ يك چيز ديگري است كه حادث نيست با تكلف ابطال دور و تسلسل به مبدأ مي‌رسند اين راه لنگان لنگان اهل تعليم است ولي قرآن معمولاً اين راه را طي نمي‌كند و آن حكمتها و كلامهايي كه ارتباط تنگاتنگ با قرآن دارد آن هم اين راه را طي نمي‌كند قرآن نمي‌گويدآفل است غروب مي‌كند اين در تحت تدبير يكي ديگر است تا نقل كلام در آن يكي ديگر بكنيد فيدور او يتسلسل اين يك اصل كلي را ذكر مي‌كند مي‌گويد «آفل بما انه آفل» نمي‌تواند رب باشد چه كوكب باشد چه قمر باشد چه شمس «مربوب بما انه مربوب» نمي‌تواند رب باشد چه ﴿شِّعْري﴾ باشد چه غير ﴿شِّعْري﴾[16] «مخلوق بما انه مخلوق» نمي‌تواند رب باشد چه شما باشيد چه بتهايي كه تراشيديد ﴿خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ﴾[17] يك وقت هست كه انسان سؤال مي‌كند جوابش را مي‌گيرد بعد از اينكه جواب را گرفت آنجا يك سؤال جديدي توليد مي‌شود و از آنجا به دنبال جواب ديگر مي‌گردد فيدور او يتسلسل يك وقت است نه يك انسان عاقل و متنبه‌اي است در همان قدم اول مي‌گويد من جوابم را نگرفتم مثلاً اگر كسي سؤال بكند چرا دستتان گرم است مي‌گوييد من گذاشتم در اين آب گرم خب يك انسان مبتدي ساكت مي‌شود آن ديگري سؤال مي‌كند خب حالا آب چرا گرم است مي‌گويد اين آب براي اينكه در فلان ظرف گداخته بود گرم شد سؤال مي‌كند آن ظرف چرا گرم است سرانجام بالأخره به يك حاره بالذات مي‌رسند مثلاً به آتش كه حاره بالذات است به آنجا كه رسيدند سؤال قطع مي‌شود ولي يك انسان محقق از همان اول وقتي كه سؤال كرد كه دست شما چرا گرم است شما اگر او را ارجاع بدهيد به اينكه بگوييد با آب گرم تماس گرفت گرم است قانع نمي‌شود مي‌گويد آب گرم هم مثل دست شماست تا چيزي او را گرم نكند گرم نمي‌شود اگر بگوييد با فلان فلز تماس گرفت مي‌گويد فلان فلز هم مِثل آب است تا چيزي با او تماس نگيرد كه او را داغش نمي‌كند اگر مستقيم گفتيد با آتش ارتباط دارد او ساكت مي‌شود بعضيها هستند كه جوابشان را تلقي مي‌كنند و بعداً در قدم دوم يك سؤال تازه‌اي بر اينها متولد مي‌شود به دنبال سؤال جديد جواب جديدي را مي‌طلبند اين راه دور و تسلسل هست بعضيها هستند كه در همان قدم اول مي‌مانند اگر كسي به يك امري آنها را ارجاع بدهد مي‌گويد من جوابم را نگرفتم جواب مرا نداديد مثلاً اگر سؤال بكنند كه اين شيء حادث را چه كسي آفريد؟ اگر بگويند اين پسر از آن پدر است يا اين بيضه از آن مرغ است اين شخص قانع مي‌شود آن‌گاه بار ديگر سؤال مي‌كند مي‌گويد كه خود اين مرغ كه حادث است او از كجا پيدا شده اين به دنبال سؤالها حركت مي‌كند حالا با بطلان دور و تسلسل به مقصد مي‌رسد ولي يك انسان متفتن مي‌گويد اين حادث از كجا پديد آمد اگر شما بگوييد از فلان شيء پديد آمد مي‌گويد جواب مرا ندادي من مي‌گويم اين حادث چون حادث است از كجا پديد آمد شما سؤال را تكرار كرديد نه اينكه من جوابم را گرفتم و از آنجا يك سؤال ديگري پديد آمد جواب مرا ندادي من مي‌گويم اين ممكن از آن جهت كه ممكن است چه كسي او را آفريد شما اگر بگوييد فلان علت اين را آفريد من مي‌گويم جواب مرا نداديد من مي‌گويم ممكن از آن جهت كه ممكن است او را چه كسي آفريد خب آن علت هم كه مثل اين ممكن است من جوابم را نگرفتم نه اينكه جواب اول را گرفتم رفتم به سراغ او ديدم او هم محتاج است همان راهي را كه ذات اقدس الهي ارائه كرده است فرمود كسي را بپرستيد كه مخلوق و مربوب نيست ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْري﴾[18] ﴿رَبُّ الشِّعْري﴾ را بپرستيد شمس و قمر را عبادت نكنيد كسي را عبادت كنيد كه شمس و قمر را آفريد يا ﴿خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ﴾[19] همان راه را وجود مبارك خليل حق(سلام الله عليه) طي كرد گفت: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾ نه «لا احب هذا الكوكب الافل» در همان قدم اول اصل كلي را ايراد كرد با اينكه سؤال اول يك امر جزئي بود قدم اول يك امر جزئي بود ﴿رَأي كَوْكَبًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ﴾ ديگر نگفت «لم احبه و هذا ليس بربي» گفت: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾ در همان قدم اول جواب همه را داد بنابراين اين ديگر احتياجي به دور و تسلسل و مانند آن ندارد يعني يك انسان متفتن همان سؤال اول را خوب حفظ مي‌كند هر جواب غير حق را بشنود مي‌گويد من جوابم را نگرفتم نه قانع بشود يك سؤال ديگري از آنجا برايش توليد بشود اين با آن راه خيلي فرق دارد با اين راههاي دوم اول مبدأ ثابت مي‌شود بعد دور و تسلسل ابطال آن راههاي معروف با ابطال دور و تسلسل مبدأ را ثابت مي‌كنند ولي اين راه دقيق اول مبدأ ثابت مي‌شود چون مبدأ ثابت شد دور و تسلسل باطل است اگر در عالم واجبي باشد يقيناً سلسله متناهي است اگر در عالم واجبي باشد يقيناً دور نيست خيلي فرق است بين اينكه انسان بدود به دنبال مطلب يا همهٴ مطلب را بدواند به چنگ خود بياورد در آن براهين دقيق همهٴ سؤالها را انسان متفتن به چنگ خود مي‌آورد يك‌جا مي‌نشيند و سؤال را حفظ مي‌كند اول مبدأ را اثبات مي‌كند مي‌گويد اين رابط مستقل مي‌خواهد اين محتاج بي‌نياز مي‌خواهد، محتاج به محتاج وابسته نيست محتاج به بي‌نياز وابسته است نه اينكه محتاج را با يك محتاج ديگر تأمين بكنيم تا نقل كلام در او بكنيم بنابراين اين شخص از همان اول با اين بيان كه محتاج نيازمند، بي‌نياز مي‌خواهد مبدأ را اثبات مي‌كند با اثبات مبدأ بطلان دور و تسلسل را تثبيت مي‌كند اين راه خليل حق(سلام الله عليه) هم اين است كه «آفل بما انه آفل» نمي‌تواند رب باشد كسي رب است كه غروب نمي‌كند خب چرا اصولاً اينها كه آفل‌اند رب نيستند براي اينكه آن وقتي كه غيبت كرده نه نورش به ما مي‌رسد نه حرارتش به ما مي‌رسد نه خواص فيزيكي ديگرش به ما مي‌رسد حالا براي مردم منطقه ديگر سودمند است اما به ما چه رب آن است كه معنا «حيث ما حيث سكنا» نمي‌شود گفت اينها كه معدوم نمي‌شوند در اثر گردش زمين بالأخره آنها يك بخش ديگر را دارند تأمين مي‌كنند خب يك بخش ديگر را دارد تأمين مي‌كند مردم اين منطقه را نه نور مي‌دهد نه حرارت الآن كه غائب‌اند بي خاصيت‌اند نسبت به آنها كه بازغ و طالع‌اند نسبت به آنها سودمندند اما نسبت به اينها كه افول كردند كه بي‌اثرند و انسان اين‌چنين نيست كه از رب خودش نظير شهريه و ماهانه ماهي يك بار كمك بگيرد يا روزي يك بار كمك بگيرد كه مگر اين‌چنين است كه انسان از رب‌اش شبانه روز يك بار كمك بگيرد يا شب كمك بگيرد دون نهار يا روز كمك بگيرد دون ليل رب آن است كه در جميع شئون نيازهاي انسان را برطرف بكند خب اينكه در حال غيبت نه نور مي‌دهد نه حرارت مي‌دهد نه آثار ديگر را دارد چه ربوبيّتي دارد نمي‌شود گفت اينكه نابود نشد رفت منطقه ديگر را نور بدهد خب براي مردم منطقهٴ ديگر فعلاً سودمند است اما براي منطقه‌اي كه از آنها غيبت كرده بي‌اثر است و چيزي كه بي‌اثر است كه رب نيست خب بنابراين غروب باعث مي‌شود كه اين از ربوبيّت سقوط كند و منتها محورش محبّت است اينكه گفت: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾ ناظر به همين قسم است اما بحث بعدي مطلب بعدي اينكه گفت: ﴿فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَبًا﴾ از اين تعبير﴿كَوْكَبًا﴾ هم پيداست به اينكه كوكب خاص دخيل نيست چون مردم آن عصر آن صابئين و ستاره‌پرست‌ها كه كوكب ما را كه نمي‌پرستيدند يك كوكب مشخصي را مي‌پرستيدند اين هم تعبير﴿كَوْكَبًا﴾ حالا در بعضي از نصوص به كوكب زهره تطبيق شده است و مانند آن و نظم طبيعي هم ايجاب مي‌كند كه ستارهٴ زهره باشد براي اينكه فاصله‌اش از شمس تا 47 درجه گفتند فاصله دارد گاهي قبل از شمس طلوع مي‌كند گاهي به دنبال شمس است در همين مداري كه دور مي‌زند گاهي جلوتر از شمس است گاهي دنبال شمس آنجا كه جلوتر از شمس است چون فاصله‌اش 47 درجه است وقتي ستاره سحري همين ستاره زهره، ستاره سحري خواهد بود وقتي طلوع كرد طولي نمي‌كشد كه بعد آفتاب طالع مي‌شود اين «نجمة السحر» كم عمر است چون فاصله‌اش از شمس كم است در همين دوري كه مي‌زند گاهي به دنبال شمس است وقتي شمس غروب كرد او تا 47 درجه از شمس كه فاصله دارد بعد از شمس غروب مي‌كند يعني اگر آفتاب غروب كرد در همان كرانه‌هاي مغرب ستاره زهره پيداست بعد ستاره زهره غروب مي‌كند آن قسمتي كه جلوي شمس است قبل از شمس طلوع مي‌كند به نام ستاره سحر معروف خواهد بود كه عمر كوتاهي دارد كه زود زوال‌پذير است به وسيله طلوع شمس آنجايي هم كه پشت‌سر شمس است در همين مدار كه دور مي‌زند پشت‌سر شمس قرار مي‌گيرد فاصله‌اش زياد نيست كه تا پاس زيادي از شب بماند خب از اين طرف ستارهٴ زهره در اول شب ديده شد بعد غروب كرد و در شانزده به بعد كه ماه يك قدري ديرتر طلوع مي‌كند ماه طلوع مي‌كند بعد هم غروب مي‌كند خب اينكه فرمود: ﴿رَأي كَوْكَبًا﴾ يعني در اين جهت و اقامه برهان فرقي بين ستارهٴ زهره و ديگر ستاره‌ها نيست بين ثابت و سيار نيست هر كوكبي باشد حكمش همين است چيزي كه آفل است محبوب نيست آنها ستاره خاص را مي‌پرستيدند ولي ايشان به عنوان ﴿رَأي كَوْكَبًا﴾ ياد كردند خب پس همان قدم اول با اين دو شاهد يك قانون كلي را ارائه كردند كه «كوكب اي كوكبٍ كان» چه ثابت چه سيار «آفل‌ اي شيء كان» چه كوكب چه غير كوكب هيچ كدام نمي‌تواند رب باشد ﴿فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ ٭ فَلَمّا رَأَي الْقَمَرَ بازِغًا﴾ يعني «طالعاً» ﴿قالَ هذا رَبّي﴾ ﴿فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾ اين را هم قبلاً ملاحظه فرموديد كه برهان حركت نيست برهان حدوث نيست چون اگر برهان حركت بود خب بزوغ حركت بود بزوغ حدوث است از همان اولي كه بازغ شد بايد بگويد اين رب نيست براي اينكه چيزي كه متحرك است تازه به افق رسيده است معلوم مي‌شود حادث است معلوم مي‌شود متحرك است و مانند آن نه برهان حركت است نه برهان حدوث همان برهان محبّتي است كه تقرير شده است ﴿قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾ خب اين رب همان است كه ملكوت آسمانها و زمين را به او نشان داد اين رب همان است كه خدا درباره او فرمود: ﴿لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ﴾[20] اين رب همان است كه وجود مبارك خليل گفت: ﴿وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدينَ﴾[21] آن‌گاه مي‌فرمايد اگر آن خدا من را هدايت نكند كه تدبير من به دست كيست ﴿لأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾ نه اينكه اين ارباب متفرق نظير كواكب و شمس و قمر و مانند آن آن ربي كه ﴿فَاطِرَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾[22] است ﴿قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾ از همين گروه گمراهان خواهم بود چه اينكه در طليعهٴ امر هم به آزر و قومش گفت: ﴿إِنّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ في ضَلالٍ مُبينٍ﴾[23] ﴿فَلَمّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ﴾ زحمتهاي زيادي كشيدند گروه اهل تفسير كه اين تذكره و تانيث را حل كنند براي اينكه اينجا فرمود: ﴿فَلَمّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ﴾ وجوه فراواني گفتند يك بخشش كه سيدنا‌الاستاد(رضوان الله عليه) روي او خيلي تكيه دارد مي‌فرمايند اين تذكير و تانيث را رعايت نكردن نه براي آن است كه زبان خليل حق عربي نبود و در زبانهاي غير عربي اشاره‌اي به ضمير زن و مرد هر دو يكي است به زن هم مي‌گويند او به مرد هم مي‌گويند او اين‌چنين نيست كه فرق داشته باشد اين عربي است كه يكي «هو» است يكي «هي» يا «انتَ» است يا «انتِ» اما فارسي ديگر تو فرق نمي‌كند مخاطب زن باشد يا مرد در غياب مي‌گويند او چه زن باشد چه مرد و لغتهاي ديگر هم به شرح ايضاً چون او به لغت غير عربي حرف مي‌زد فرقي بين مذكر و مونث از اين جهت نيست و تعبير فرمود و هذا اين سخن تمام نيست براي اينكه همان وجود مبارك ابراهيم احتجاجش را كه ذات اقدس الهي در سورهٴ مباركهٴ «بقره» نقل مي‌كند اين است آيهٴ 258 سورهٴ مباركهٴ «بقره» اين است ﴿أَ لَمْ‌تر إِلَي الَّذي حَاجَّ إِبْراهيمَ في رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ قالَ أَنَا أُحْيي وَ أُميتُ قالَ إِبْراهيمُ فَإِنَّ اللّهَ يَأْتي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ﴾ خب اينجا با تأنيث ياد كرده است.

مطلب بعدي آن است كه اينها تأنيثشان لفظي است تأنيثشان لفظي است يعني چه؟ يعني اگر چنانچه لفظي از اينها گذشت انسان اگر بخواهد از اين شييء كه لفظش قبلاً گذشت ياد بكند با ضمير مونث ياد مي‌كند اما حالا اگر به جرمش خواست اشاره بكند كه ديگر مونث نيست ثأنيث لفظي آنجا كه سخن از لفظ است ضمير مونث به اين لفظ برمي‌گردد در اينجا كلمه شمس اسمش برده شد اما نه در كلام ابراهيم خدا مي‌فرمايد: ﴿فَلَمّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً﴾ آن‌گاه آنچه كه در صحنهٴ خود ابراهيم گذشت اين بود كه جرم آفتاب را ديد گفت ﴿هذا﴾ خب به اين جرم اشاره كرد به هر تقدير رعايت كردن اين نكات تذكره و تأنيث در بخشهاي پاياني درست است اما در طليعهٴ امر كسي كه به زبان ابتدايي دارد سخن مي‌گويد اين اين‌گونه از الفاظ در او رعايت نمي‌شود ﴿فَلَمّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّي﴾ فان قلت خب چرا شما كه گفتيد ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾ قمر را هم كه گفتيد قمر رب نيست براي اينكه او هم گرفتار افول است و اين شمس اگر اهل افول نبود كه تاكنون غروب نداشت اين چه ربوبيّتي است يك اعتذاري ذكر مي‌كند مي‌فرمايد: ﴿هذا أَكْبَرُ﴾ ممكن است او يك سمتي داشته باشد كه ديگران اين سِمت را ندارند همهٴ اينها روي فرض است يا جدال احسن تا قوم خود را هدايت كند ﴿قالَ هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ﴾ مي‌بينيد با قوم خود دارد سخن مي‌گويد و اگر يك احتجاج بود و استدلال بود خب ديگر يا قوم گفتن نمي‌خواست خودش برهان اقامه مي‌كرد مگر يك متفكري كه دارد برهان اقامه مي‌كند با ديگران سخن مي‌گويد خودش برهان اقامه مي‌كند بعد به نتيجه مي‌رسد اين كه گفت: ﴿يا قَوْمِ إِنّي بَري‌ءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ ٭ إِنّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ حَنيفًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ﴾ اين معلوم مي‌شود يا افتراض است يا جدال احسن.

«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

 


[1] ـ بحارالانوار، ج2، ص32.
[2] یس/سوره36، آیه82.
[3] شوری/سوره42، آیه11.
[4] انبیاء/سوره21، آیه51 ـ 52.
[5] هود/سوره11، آیه17.
[6] انعام/سوره6، آیه14.
[7] انبیاء/سوره21، آیه50.
[8] آل عمران/سوره3، آیه18.
[9] انبیاء/سوره21، آیه22.
[10] هود/سوره11، آیه17.
[11] انبیاء/سوره21، آیه56.
[12] آل عمران/سوره3، آیه18.
[13] انبیاء/سوره21، آیه51.
[14] فصلت/سوره41، آیه37.
[15] صافات/سوره37، آیه96.
[16] نجم/سوره53، آیه49.
[17] صافات/سوره37، آیه96.
[18] نجم/سوره53، آیه49.
[19] صافات/سوره37، آیه96.
[20] انبیاء/سوره21، آیه51.
[21] انبیاء/سوره21، آیه56.
[22] انعام/سوره6، آیه14.
[23] انعام/سوره6، آیه74.