درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

75/08/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره انعام/آیه 75 الی 78

 

﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ‌ اْلأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ﴾﴿75﴾﴿فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَبًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾﴿76﴾﴿فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ﴾﴿77﴾﴿فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنّي بَري‌ءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ﴾﴿78﴾

 

از اينكه قبل از احتجاج و بعد از احتجاج ذات اقدس الهي اين حجت را به خود اسناد مي‌دهد گاهي مي‌فرمايد: ﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْض﴾ گاهي مي‌فرمايد: ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلي قَوْمِهِ﴾[1] معلوم مي‌شود كه وجود مبارك خليل حق ﴿عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾[2] بود و اين سخنان را به عنوان فرض يا جدال احسن ذكر كرد.

مطلب بعدي آن است كه نمي‌توان گفت چون ملكوت سماوات و ارض يعني مجموعه نظام آفرينش را به وجود مبارك خليل حق ارائه كرد مقام خليل حق بالاتر از مقام رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است زيرا گرچه در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَي الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا﴾[3] لكن تتمه اسراء كه معراج است در سورهٴ مباركهٴ «نجم» مي‌فرمايد: ﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى ٭ فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني﴾[4] يك چنين مقامي را هرگز براي حضرت خليل(سلام الله عليه) و امثال ايشان ذكر نكرد بنابراين مقام والاي رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همچنان محفوظ خواهد بود.

مطلب بعدي آن است كه محور بحث در توحيد است نه اثبات اصل ذات سخن در حقانيت توحيد و بطلان شرك است يعني سخن در اين است كه آيا بيش از يك رب در عالم هست بيش از يك اله در عالم هست يا نه بيش از يك اله و بيش از يك رب در عالم نيست؟ محلّ بحث اين است و نه محلّ بحث اين است كه آيا جهان خالقي دارد يا نه يا محلّ بحث در آن نيست كه آيا واجب الوجود در عالم موجود است يا نه آن مراحل مفروغ عنها است يعني واجب الوجود بالذات موجود است اولاً و همان واجب الوجود بالذات خالق است ثانياً و خالق هم شريك ندارد ثالثاً عمده آن است كه تدبير امور فقط به عهده خداست يا ديگران هم در تدبير امور سهيم‌اند محلّ بحث اين است چون نه وثنيين حجاز گرفتار الحاد بودند نه مشركين عصر ابراهيم(سلام الله عليه) گرفتار الحاد بودند آنها خدا را به عنوان خالق قبول داشتند منتها در ربوبيّت مشرك بودند.

مطلب بعدي آن است كه ملكوت همان طوري كه در ترجمه بعضي از مفسّران عهد از قدما آمده است آنها ملكوت را به سلطنت معنا كردند به پادشاهي معنا كردند ﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ يعني به ابراهيم خليل(سلام الله عليه) نشان داديم كه سلطنت آسمانها و زمين به دست كيست چون ملكوت كه مبالغه مُلك است و نظير رقبوت، رحموت و مانند آن آن مرحله سلطنت و فرمانروايي آسمانها و زمين را مي‌گويند چون در قرآن كريم زمام هر چيزي را به دست خدا مي‌داند ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾[5] و همچنين ملكوت را منزه از تدريج مي‌داند براي اينكه مي‌فرمايد: ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ٭ فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾[6] بعد مي‌فرمايد ائمه‌اي كه به دين حق مردم را هدايت مي‌كنند به آيات ما يقين دارند وجود مبارك ابراهيم حق سلسله است يعني آن چهرهٴ سلطنتي اشيا را مي‌بيند يعني مي‌بيند كه اشيا يك زمامي دارند به دست زمامدارشان است به نام خدا آن چهره سلطه بر اشيا را مي‌گويند ﴿مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ اينكه فرمود: ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها﴾ يعني هيچ جنبنده‌اي نيست مگر اينكه زمامش به دست خداست آن زمامداري ﴿مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ است و آن هم يك امر تدريجي است كه ذات اقدس الهي ائمه خود را يعني كساني كه آنها را به مقام والاي امامت رساند كه مردم را به دين حق دعوت مي‌كنند از آنها ياد كرد كه ﴿وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ﴾[7] اين ائمه به آيات الهي يقين داشتند كه وجود مبارك خليل حق جزء چنين ائمه‌اي بود ﴿وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِمامًا﴾[8] اين جزء ائمه‌اي بود كه به آيات الهي يقين داشت چون ملكوت اشيا را ديده بود خب پس محلّ بحث اثبات اصل ذات نيست اولاً چه اينكه توحيد واجب هم محلّ بحث نيست ثانياً، توحيد خالق هم محلّ بحث نيست ثالثاً، توحيد رب محلّ بحث است يعني آيا ذات اقدس الهي ربوبيّت را داراست به تنهايي يا نه او رب الارباب است رب العالمين است ولي ربوبيّتهاي مقطعي و جزئي را اين اصنام و اوثان و كواكب و امثال ذلك دارند براي اثبات توحيد ربوبي چند تا برهان در قرآن كريم آمده است يكي از اين راههايي كه ربوبيّت مستلزم خلقت است و آنكه خالق است مي‌تواند رب باشد براي اينكه اگر كسي بخواهد موجودات عالم را تدبير كند و پرورش بدهد بايد از كنه هستي آنها و از كيفيت ارتباط آنها باخبر باشد تا بتواند اين اشيا را هماهنگ كند اينها را خوب اداره كند خب كسي كه اشيا را نيافريد از كنه اينها باخبر نيست چگونه مدبر و مدير اشيا است كسي رب اشيا است كه خالق آنها باشد و چون غير خدا كسي خالق اشيا نيست غير خدا رب اشيا نيست اين به صورت قياس استثنايي قابل تقرير است كه اگر اصنام و اوثان و كواكب و مانند آن رب اشيا بودند بايد خالق آنها باشند «لكن التالي باطل فالمقدم مثله» بيان ملازم هم اين است كه ربوبيّت بدون خلقت ممكن نيست يعني اگر كسي خالق نباشد و از كنه اشيا باخبر نباشد و از روابط اشيا مستحضر نباشد نمي‌تواند اينها را هماهنگ كند اينها را اداره كند اين يك برهان برهان ديگر آن است كه ربوبيّت نه تنها مستلزم خالقيت است خودش خلقت است يك نحو خاص خلقت است چون رب كسي است كه ربط برقرار مي‌كند آن كان ناقصه را ايجاد مي‌كند خالق كسي است كه «كان» تامه مي‌دهد اصل هستي مي‌دهد رب كسي است كه مي‌پروراند «كان» ناقصه ايجاد مي‌كند بالأخره ايجاد است حالا يا ايجاد موصوف يا ايجاد وصف يا ايجاد ذات يا ايجاد صفت ربوبيّت يك نحو خلقت است اگر موجودي خالق نيست يقيناً رب نيست پس با دو برهان توحيد ربوبي ثابت مي‌شود برهان اول اين است كه از راه علم و آگاهي است كسي مي‌تواند رب باشد كه از كنه ذوات اشيا و از كيفيت ارتباط اشيا باخبر باشد و اگر باخبر نباشد نمي‌تواند بپروراند و كسي از كنه اشيا باخبر است و از روابط اشيا مستحضر است كه خالق آنها باشد ﴿أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾[9] كسي كه خالق نيست آگاه نيست كسي كه آگاه نيست توان تدبير را ندارد اين يك برهان برهان ديگر اينكه ربوبيّت، تدبير يك نحو خلقت است منتها خلقت گاهي به «كان» تامه تعلق مي‌گيرد كه اصل شيء را مي‌آفريند گاهي به «كان» ناقصه متعلق است كه روابط و كمالات و اوصاف را اعطا مي‌كند چون مشركين قائل بودند كه تنها خالق خداست لذا ذات اقدس الهي بر اساس جدال احسن از آنها اقرار مي‌گيرد كه ﴿مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ﴾[10] آن‌گاه خدا مي‌فرمايد اگر خالق خداست رب هم بايد خدا باشد بنابراين اين جدال احسن كه يك سخني است معقول و مقبول اگر معقول نباشد ولو مقبول باشد يك جدال باطلي است سوء استفاده كردن از ضعف فكري رقيب است و اگر معقول باشد ولي مقبول نباشد برهان است نه جدال احسن، جدال احسن آن است كه مقدمات او هم حق باشد هم معقول و هم مورد تسلّم و قبول رقيب اين سخنان كه معقول است و مقبول و مورد قبول رقبا است تركيب چنين مقدماتي باعث تشكيل جدال احسن است اينكه مكرر ذات اقدس الهي فرمود از آنها سؤال بكن كه آسمان و زمين را چه كسي خلق كرد آنها مي‌گويند خدا خلق كرد بعد مي‌فرمايد خب اگر او خالق است پس بايد رب باشد به اين دو تقرير خواهد بود يا روي تلازم بين خلقت يا ربوبيّت يا نه بازگشت ربوبيّت به خلقت است اين دو راه در بسياري از آيات قرآن كريم مطرح است اما راهي كه خليل حق(سلام الله عليه) طي كرده است هيچ كدام از آن دو راه نيست اين راه راه محبّت است خب پس محور بحث اثبات اصل ذات نيست يك، اثبات توحيد ذات نيست دو، اثبات اصل خالق نيست سه، اثبات توحيد خالق نيست چهار، اثبات اصل ربوبيّت مطلقه كه او رب الارباب هست، نيست پنج، مورد نزاع فصل ششم است كه مدبر انسان كيست آيا خدا كه مدبر كل است رب الارباب است همان خدا مدبر انسان است يا كارها را به اين كواكب و امثال كواكب واگذار كرده است كه اينها مي‌شوند رب و اگر كسي اين ارباب جزء متفرق را عبادت بكند اين ارباب متفرق شفعاء‌عند الله‌اند مقرب الي‌الله‌اند و مانند آن پس محلّ نزاع در فصل ششم است آنها كه مي‌گويند ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللّهِ زُلْفي﴾[11] يا ﴿هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ﴾[12] پنج فصل را قبول دارد يعني واجب الوجود هست يك، واجب الوجود شريك ندارد دو، خالق در عالم هست سه، خالق شريك ندارد چهار، همان واجبي كه خالق است و لاشريك له رب كل است و رب العالمين است و رب الارباب است پنج، اما ربوبيّتهاي جزئي، «رب الارض، رب السماء، رب الانسان، رب الحجر، رب المدر، رب الشجر» اينها به اين ربوبيّتها به فرشته‌ها يا به اقمار و كواكب و قديسين بشر و امثال ذلك سپرده شده است اين سخن باطل در فصل ششم است وگرنه آن پنج فصل محلّ بحث نيست لذا غالب احتجاجات قرآن كريم روي همين فصل ششم است وگرنه آنها قبول دارند كه آنكه مجموعهٴ نظام را تدبير مي‌كند رب العالمين است الله است منتها اين ربوبيّت جزئي را براي ارباب خاص قائل‌اند و اينها را شفيع مي‌دانند بالاستقلال و اينها را مقرب مي‌دانند بالاستقلال در اين فصل ششم گاهي از آن دو برهان ياد شده كمك گرفته مي‌شود گاهي هم از برهان محبّت خب اينكه در تعبيرات روايي آمده است وجود مبارك امام ششم(سلام الله عليه) فرمود: «هل الدين الا الحب»[13] به همين جا برمي‌گردد كه انسان اصل دينش روي محبّت است حتي آنها كه «خوفاً من النار» خدا را عبادت مي‌كنند روي محبّت عبادت مي‌كنند منتها محبوبشان حيات خودشان است در حقيقت اينها نمي‌دانند چه را دوست داشته باشند وگرنه ترس محرك اصلي نيست ترس آن محركهاي متوسط است انسان چون به حيات خود علاقه‌مند است و از خطر احساس مي‌كند كه حيات او را از بين ببرد لذا فرار مي‌كند آن حركتهاي گريزي در حقيقت براي حفظ حيات است آنهايي هم كه «خوفاً من النار» عبادت مي‌كنند براي حفظ اصل حيات است محبّت حيات وادارشان مي‌كند كه از نار بگريزند منتها دين آنها در حقيقت كامل نيست نه اينكه نماز و عبادات آنها باطل باشد آنها هم نماز و عباداتشان صحيح است آنها خدا را مي‌شناسند خدا را قبول دارند ولي از خدا نجات از آتش مي‌طلبند نمي‌دانند از خدا چه بخواهند آنها خدا را وسيله قرار نمي‌دهند براي نجات از آتش كه نجات از آتش بشود محبوب بالذات يا هدف بالذات آنها خدا را به عنوان مقصود بالذات مي‌شناسند منتها نمي‌فهمند از او چه بخواهند نعمتهاي فراواني در مشهد و محضر ذات اقدس الهي است اينها نمي‌دانند چه بخواهند يا ترس از جهنم نجات از جهنم مي‌خواهند يا شوق به بهشت مي‌خواهند اما آنها كه خواهان لقاي حق‌اند مي‌فهمند از الله چه دريافت بكنند يك وقت است كسي خدا را وسيله قرار مي‌دهد براي هدف نهايي چنين انساني عبادات او درست نيست يك وقت به خدا معتقد است خدا هدف است وسيله نيست منتها از خدا وقتي حاجات خود را مي‌طلبد نمي‌فهمد چه بخواهد اين نجات از آتش مي‌طلبد خب بنابراين اصل اينكه آدم انسان به يك مربوبي سر مي‌سپارد و در آستانش سر مي‌سايد براي آن است كه مشكلش را حل كند چون مي‌خواهد مشكلش را حل كند بايد از حال او باخبر باشد رابطهٴ وجودي برقرار باشد فيضش به او برسد و مانند آن حالا اگر چنان موجودي غيبت كرد غروب كرد افول كرد حضور نداشت آگاهي ندارد ارتباط برقرار نيست فيضش به انسان نمي‌رسد ببينيد اگر مسئله مسئلهٴ همان فلسفه و كلام رايج بود خود طلوع آيت بود براي حق وقتي خليل حق با نمرود احتجاج مي‌كند روي برهان حركت يا برهان حدوث يا برهان امكان استشهاد مي‌كند ﴿أَ لَمْ‌تر إِلَي الَّذي حَاجَّ إِبْراهيمَ في رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللّهُ الْمُلْكَ﴾ وجود مبارك خليل حق گفت: ﴿فَإِنَّ اللّهَ يَأْتي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ﴾[14] از طلوع شمس استشهاد كرد كه اين حركت محرك مي‌خواهد اين حدوث محدث مي‌خواهد اما اينجا از طلوع استفاده نمي‌كند از طلوع كوكب يا طلوع قمر يا طلوع شمس به عنوان حدّ وسط كمك نمي‌گيرد اگر برهان، برهان حركت است فرقي بين بزوغ و افول ندارد خب يك چيزي كه قبلاً بازغ نبود هم اكنون بازغ و طالع شد محرك مي‌خواهد خواه كوكب، خواه قمر، خواه شمس اگر برهان برهان حدوث باشد خب ﴿فَلَمّا رَأَي الْقَمَرَ بازِغًا﴾ از همان اول بايد بگويد اين خدا نيست براي اينكه وقتي چيزي متحرك است محرك مي‌خواهد چيزي كه حادث است محدث مي‌خواهد يا ﴿فَلَمّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً﴾ همين كه بزوغ و طلوع شمس را ديد بايد به مردم بگويد اين خدا نيست براي اينكه چيزي كه حركت مي‌كند محرك مي‌خواهد چيزي كه طلوع مي‌كند طلوع آورنده و طلوع دهنده مي‌خواهد اما وقتي غروب مي‌كند احتجاجش شروع مي‌شود مي‌گويد آفل خدا نيست.

خب اگر سخن از برهان حركت است چه در غروب چه در طلوع هر دو حركت است اگر سخن از برهان حدوث است چه در طلوع چه در غروب هر دو اين است اگر به تعبير فخر‌رازي و مانند آن «لئن الهوي في هزيرة الامكان افولٌ» اگر سخن از برهان امكان باشد در هر دو حال اينها ممكن است اما اينكه محور احتجاج افول است معلوم مي‌شود به اينكه هيچ كدام از اين براهين ياد شده نيست چون افول زوال است بنابراين محور استدلال غير از آن براهين معروف اهل فلسفه و كلام است.

مطلب ديگر همان طوري كه در نوبت قبل به عرض رسيد اين است كه اين نمي‌گويد چون آفل است آفل خدا نيست مي‌گويد چون آفل است محبوب نيست خب اين يك مقدمه مطويه دارد يعني بازگشت به اين استدلال به دو تا قياس است يك شكل اول و يك شكل ثاني هم به صورت قياس استثنايي قابل تقريب است هم به صورت قياس اقتراني اين كوكب آفل است و هيچ آفلي محبوب نيست پس اين محبوب نيست اين كوكب محبوب نيست و خدا آن است كه محبوب باشد پس اين خدا نيست خب اما قياس اول اين كوكب آفل است چون محسوس است يك امر روشني است يك مقدمه تجربي و حسي دارد و هيچ آفلي محبوب نيست براي اينكه انسان چيزي را دوست دارد كه مشكلش را حل كند آنكه غروب كرده، غيبت كرده، رابطه‌اش از انسان گسيخته است از انسان خبر ندارد فيضش به انسان نمي‌رسد كه محبوب آدم نيست بنابراين انسان به چيزي دوست دارد كه با او در ارتباط باشد و چيزي كه غائب است كه نمي‌تواند محبوب باشد منشأ محبّت هم همان خير و فيضي است كه از آن محبوب به محبّ مي‌رسد خب پس آفل محبوب نيست اين شكل اول كه اينها آفل‌اند و آفل محبوب نيست پس اينها محبوب نيستند قياس دوم بر اساس شكل ثاني است اينها محبوب نيستند خدا آن است كه محبوب باشد پس اينها خدا نيستند اينها محبوب نيستند روشن است خدا آن است كه محبوب باشد چرا؟ براي اينكه ما براي چه خدا مي‌خواهيم چون بحث در فصل ششم است بحث در ربوبيّت ماست كسي كه ما را مي‌پروراند ما به كسي سر مي‌سپاريم و در آستان كسي سر مي‌ساييم كه هستي ما را كمالات هستي ما را مشكلات ما را بدهد و برطرف كند خب آنكه هستي مي‌دهد كمالات هستي مي‌دهد مشكلات ما را برطرف مي‌كند محبوب ماست و ما خدا را براي همين مي‌خواهيم اين «هل الدين الا الحب»[15] براي همه انسانها در همه مراحل هست منتها ضعاف از مردم نعمتهاي ظاهري از ذات اقدس الهي طلب مي‌كنند و نجات از آتش مي‌طلبند يك قدري قوي‌تر برخي از مردم كمالات علمي مي‌خواهند مي‌خواهند عالم باشند عادل باشند اهل قسط و عدل باشند حسنات دنيا مي‌خواهند حسنات آخرت مي‌خواهند بهشت مي‌خواهند اين طوري از اينها برتر و بالاتر كه اوحدي از انسانها هستند چيزي را مي‌خواهند كه چون كه صد آيد نود هم پيش ماست لقاء الله را مي‌طلبند اگر كسي به لقاء الله بار يافت همه حسنات دنيا و حسنات آخرت هم زيرمجموعهٴ لقاء الله است پس اصل دين حب است و خدا كسي است كه محبوب باشد و كسي كه محبوب نيست خدا نيست منتها درجات حب فرق مي‌كند يك عده اول محبّ‌اند بعد كم كم محبوب حق مي‌شوند عده‌اي بر اساس حركت حبي آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «آل عمران» گذشت پيروي حبيب خدا را انتخاب مي‌كنند كه ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾[16] از آن طرف از آن به بعد اين شخص محبوب خدا مي‌شود خب اين «هل الدين الا الحب» مي‌بينيد تا كجا اوج گرفته است «هل الدين الا الحب» اول متدين و عبد محب است بعد الله محب اوست ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾ خدا مي‌شود محب او چرا خدا مي‌شود محب او؟ براي اينكه خدا ذات خود را دوست دارد آثار خدا محبوب او است بالعرض خليفه خدا محبوب اوست بالعرض اگر يك مبدئي به كنه ذاتش عالم باشد و آگاه باشد كنه ذات او محبوب اوست بالذات و آثار او محبوب اوست بالعرض و اگر كسي بخواهد محبوب خدا بشود به دنبال حبيب خدا حركت مي‌كند به هر تقدير ذات اقدس الهي حجتي كه نشان خليلش داد حجت محبّت است نه حجت حدوث و حركت و امكان و امثال ذلك كه فرمود: ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلي قَوْمِهِ﴾[17] اين هماهنگ كردن حكمت نظري و حكمت عملي است شما بارها ملاحظه فرموديد كه قرآن نظير كتابهاي علمي رايج حوزه و دانشگاه نيست كه مسائل علمي خشك را طرح كند مثلاً در باب شرك در كتابهاي عقلي مي‌گويند شرك محال است قرآن كريم در عين حال كه استحالهٴ شرك را تثبيت مي‌كند نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» آمده است كه ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾[18] بطلان تالي را در سورهٴ «ملك» مي‌گويد كه ﴿هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ﴾[19] يعني «لكن التالي باطل فالمقدم مثله» مع‌ذلك بطلان شرك را از راه ظلم بودن تثبيت مي‌كند ﴿يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ﴾[20] مي‌بينيد در سراسر كتابهاي حكمت و كلام هرگز يك هم چنين برهاني نيست خب ظلم براي حكمتهاي عملي است جزء بحثهاي ارزشي است به اصطلاح توحيد و نفي شرك جزء حكمتهاي نظري است جزء مسائل دانش است اصلاً ارتباطي به هم ندارند اما يك كتابي كه نور است براي تعليم و تربيت آمده است ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾ را با ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾[21] در كنار هم ذكر مي‌كند از آن حكمت عملي براي تثبيت حكمت نظري كمك مي‌گيرد فرمود اين ظلم است چرا ظلم است؟ براي اينكه اگر او شريك داشته باشد معلوم مي‌شود كه وجود ناقصي است چون ظلم نقص است به معناي نقص است ﴿كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئًا﴾[22] ﴿لَمْ تَظْلِمْ﴾ يعني «لم تنقص» اگر واجب همتا داشته باشد در هستي ناقص است شما براي واجب شريك قائل بشويد حق مسلّم او را تضييع كرده‌ايد خب اين ظلم كه جزء مسائل ارزشي است و جزء بحثهاي حكمت عملي است در متن حكمت نظري به عنوان حدّ وسط قرار گرفته است تا صرف تعليم نباشد بلكه تربيت را هم كنار او داشته باشد آن‌گاه وجود مبارك خليل حق طبق اين حجت خدا كه به او ارائه كرده است فرمود آفل محبوب نيست لذا آنها آرام شدند.

‌پرسش...

پاسخ: افول واقعي است ديگر حالا يا ما آفليم يا او آفل ارتباط قطع است الآن هم اين معنايش اين نيست كه آنها حركت مي‌كنند زمين محور است زمين حركت مي‌كند آنها مدارند ولي فرهنگ محاوره غير از فرهنگ علم است الآن براي همه مسلّم است و ثابت است كه زمين حركت مي‌كند و شمس ثابت است اما هيچ كسي چه عرب زبان چه فارسي و تازي چه شرقي و غربي هيچ كدام مي‌گويند وقتي ما طلوع كرديم يا مي‌گويند وقتي شمس طلوع كرد فرهنگ حرف زدن غير از احتجاج و استدلال است.

‌پرسش...

پاسخ: براي همه به درد مي‌خورد براي اينكه بالأخره يا زمين حركت مي‌كند يا آنها حركت مي‌كنند رابطه قطع است.

پرسش...

پاسخ: افول در كار است ديگر افول نه يعني عدم، افول يعني غروب، غيبت افول كه به معناي عدم نيست وقتي غيبت شد رابطه برقرار نيست فيض نمي‌رسد وقتي فيض نرسيد او رب نيست.

‌پرسش...

پاسخ: ممكن است بايد تثبيت بشود با احتمال كه نمي‌شود عقيده پيدا كرد اينكه الآن، هم اكنون رخت بر‌بست همان ستاره‌اي كه الآن هست در لحظات بعد افول مي‌كند بالأخره همه اينها آفل‌اند و سخن خليل حق اين است كه ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾ يعني «اني لا احب الشيء من الكواكب و الاقمار و الشموس» نه اينكه «اني لا احب هذا الآفل» اينكه آفلين را با جمع مهلا و با الف و لام ذكر كرد يعني «ليس شيء من الآفل بالرب سواء كان كوكباًً ليلاً او نهارا شمساً او قمرا» چون همه اينها آفل‌اند بنابراين آنجا هم اشاره‌اي به اين ستاره خاص نكرد ﴿رَأى كَوْكَباً﴾ گرچه طبق بعضي از روايات بر ستاره زهره تطبيق شده است و قابل تطبيق هم هست كه ستارهٴ زهره در برخي از شبهاي ماه طلوع مي‌كند بعد به دنبال او قمر بعد هم شمس از طرف مشرق روز مي‌شود سر برمي‌آورد اما هيچ شيء آفلي به نحو سالبه كليه رب نيست «لا شيء من الآفل بالرب» چرا؟ براي اينكه؟ بايد رابطه بين رب و مربوب برقرار باشد آن در حال غيبت رابطه ندارد رب كسي است كه ﴿وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾[23] آنكه ﴿مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾ رب است نه آنكه غروب كرده و از شما بي‌خبر است.

«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

 


[1] انعام/سوره6، آیه83.
[2] هود/سوره11، آیه17.
[3] اسراء/سوره17، آیه1.
[4] نجم/سوره53، آیه8 ـ 9.
[5] هود/سوره11، آیه56.
[6] یس/سوره36، آیه82 ـ 83.
[7] سجده/سوره32، آیه24.
[8] بقره/سوره2، آیه124.
[9] ملک/سوره67، آیه14.
[10] لقمان/سوره31، آیه25.
[11] زمر/سوره39، آیه3.
[12] یونس/سوره10، آیه18.
[13] ـ كافي، ج8، ص79.
[14] بقره/سوره2، آیه258.
[15] ـ كافي، ج8، ص79.
[16] آل عمران/سوره3، آیه31.
[17] انعام/سوره6، آیه83.
[18] انبیاء/سوره21، آیه22.
[19] ملک/سوره67، آیه3.
[20] لقمان/سوره31، آیه13.
[21] بقره/سوره2، آیه129.
[22] کهف/سوره18، آیه33.
[23] حدید/سوره57، آیه4.