درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

75/07/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/سوره انعام/آیه 55 الی 57

 

﴿وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ اْلآياتِ وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ﴾﴿55﴾﴿قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدينَ﴾﴿56﴾﴿قُلْ إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾﴿57﴾

 

بعد از جريان مؤمن و كافر عادل و فاسق و مانند آن فرمود: ﴿وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ اْلآياتِ وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ﴾ يعني اين‌چنين ما آيات الهي را تبيين و تفسير مي‌كنيم براي اهدافي كه يكي از آنها روشن شدن راه تبهكاران است در بسياري از موارد قرآن كريم برخي از مطالبي را كه بين متكلم و مخاطب مرموز است آنها را حفظ می‌کند و حذف مي‌كند بقيه را ذكر مي‌كند يعني از وسط سخن ما را باخبر مي‌كند نظير آنچه كه در همين سورهٴ مباركهٴ «انعام» هست كه فرمود: ﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ﴾[1] كه اين عطف بر محذوف است يعني ارائه ملكوت اهدافي دارد كه برخي از آن اهداف را ذكر نكرديم و برخي از آن اهدافي را كه ذكر می‌كنيم اين است كه ﴿وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ﴾ در اين كريمه هم فرمود: ﴿وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ اْلآياتِ وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ﴾ يعني تفصيل آيات اهدافي دارد كه بعضي از آنها را ذكر نكرديم و نمي‌كنيم و بعضي از آنها اين است كه راه تبهكارها روشن بشود.

مطلب دوم آن است كه خداوند راه حق و راه باطل را به صورت كلي ذكر مي‌كند و مي‌فرمايد: ﴿وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ﴾[2] ﴿ إِمّا شاكِرًا وَ إِمّا كَفُورًا﴾ يا ﴿وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ﴾[3] ﴿إِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمّا شاكِرًا وَ إِمّا كَفُورًا﴾[4] و مانند آن گاهي جريا‌نهاي مؤمنين پيرو حق و كافران پيرو باطل را ذكر مي‌كند آن‌گاه مي‌فرمايد: ﴿وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ﴾ پس از دو راه خداوند راه حق و باطل را سبيل حق و سبيل غير را ذكر مي‌كند.

مطلب بعدي آن است كه دربارهٴ اين دارد ﴿وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ﴾ برخي اين‌چنين احتمال دادند كه فرمودند ما آيات الهي را براي شما به صورت مفصل وفصل‌فصل و جداجدا بازگو مي‌كنيم تا روشن بشود خدا درباره مجرمين چه تصميمي گرفته است آنها را به چه كيفري محكوم كرده است ﴿وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ﴾ يعني راه تلخي را كه مجرمين طي كرده‌اند و به کيفر عقوبتشان رسيده‌اند براي شما معين مي‌شود يا راه عذاب و عقوبتي كه خدا براي اينها مقدر و مقرر كرده است براي شما روشن بشود اين سخن حق است ولي استظهارش از اين آيه آسان نيست آن را بايد از آيات ديگر استفاده كرد.

اما اينكه فرمود: ﴿قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ معلوم مي‌شود كه كافران در اوايل امر اصراري داشتند كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كيش باطل اينها را بپذيرد بعداً قائل به نوبت شدند كه آيات سورهٴ مباركهٴ «كافرون»نازل شده است در اوايل امر كفار انبياي ابراهيم(عليهم السّلام) را وادار مي‌كردند به عبادت بت‌ها چه اينكه به وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) گفت او را تهديد كردند گفتند اگر دست از توحيد برنداري و از راهي كه ما پيشنهاد داديم بازگو كرديم سربتابي رجم مي‌كنيم آيهٴ 46 سورهٴ مباركهٴ «مريم» اين است ﴿قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتي يا إِبْراهيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ َلأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْني مَلِيًّا﴾ معلوم مي‌شود از آن طرف به عنوان نهي از منكر انبيا را از توحيد بازمي‌داشتند و به وثنييت و صنويّت دعوت مي‌كردند و امر مي‌كردند همين روش باطلي كه تبهكاران انبياي ابراهيمي مي‌داشتند به جاهلين عصر رسول گرامي(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيد كه پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را به وثنيت امر مي‌كردند و از توحيد نهي مي‌كردند و مانند آن چه اينكه پيغمبر اسلام آنها را از وثنيت نهي مي‌كرد و به توحيد امر مي‌كرد در اين زمينه ذات اقدس الهی به پيغمبر فرمود: ﴿قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ شما ما را به پرستش و عبادت اوثان و اصنام دعوت مي‌كنيد و من عقلاً و نقلاً از اين كار نهي شدم ﴿قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ﴾ اين اوثان و اصنامي كه شما مي‌پرستيد تعبير از آنها به ﴿الَّذينَ﴾ براي آن است كه وثنيين آثار ذوي العقول را بر اينها بار مي‌كردند البته آنها اول اين بتها را نمي‌پرستيدند حالا يا ستاره‌ها را يا ملائكه را يا قديسين بشر را مي‌پرستيدند بعد كم كم تِمثالي مجسمه‌اي بر آنها ساختند كه آن معبودشان محسوس باشد كم كم همين مجسمه‌ها را پرستيدند وگرنه آن محققينشان اين‌چنين نبودند كه اول اينها را بپرستند به هر تقدير چه آن ستاره‌ها و فرشته‌ها، قديسين بشر چه احجار و اصنام هيچ كدام از اينها صلاحيت ربوبيّت ندارند فرمود: ﴿قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ يعني اين معبودهايي كه غير خدا هستند من نهي شدم كه اينها را بپرستم از پرستش اينها نهي شدم يعني هم برهان عقلي مرا نهي از منكر مي‌كرده است هم برهان نقلي بعد فرمود: ﴿قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُم﴾ من خودم بخواهم مستقيماً اينها را بپرستم دليل عقلي و نقلي ناهي من است بخواهم از شما پيروي كنم شما هوي داريد نه منطق ﴿قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُم﴾ اين تعليق حكم بر وصف است كه مشعر به عليت است نفرمود ما حرف شما را نمي‌پذيريم تا لازم باشد دليلي اقامه كند اگر بفرمايد من آنچه را كه شما مي‌گوييد نمي‌پذيرم اين نيازي به استدلال دارد اما اگر بفرمايد من از هوس شما پيروي نمي‌كنم اين دليل نمي‌خواهد چون هوس شايسته پيروي نيست چون ﴿فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ﴾[5] اگر برهان عقلي و نقلي ما را به حق كه توحيد است دعوت مي‌كند از حق كه بگذريم ضلالت است ضلالت را وهم و خيال ترسيم مي‌كند اين وهم و خيال چون مايهٴ علمي ندارند از آن گرايشها و شهوتهاي عملي كمك مي‌گيرند اين وهم به علاوه هوي هوس به علاوه خيال كار عقل را مي‌كند چون خيال در برابر برهان، وهم در برابر استدلال آن توان را ندارد از تعصب مايه مي‌گيرد از هوس کمک می‌گيرد از هوي مدد مي‌گيرد آن كمبود انديشه را به آن قدرت شهوت يا غضب ترميم مي‌كند دوتايي قدرت پيدا مي‌كنند وگرنه هوي هرگز در مقابل عقل نيست وهم در مقابل عقل است هوي در مقابل عقل عملي است هوي كه در مقابل برهان نيست هوي و هوس اينها زيرمجموعه كنشهاي و گرايشهاي آدمي است نه زيرمجموعه انديشه‌های‌ آدمي، انسان وقتي كه حرف عقل دارد بايد بگويد من تابع عقل‌ام نه وهم و خيال اما وهم و خيال هرگز در انسان اثر نمي‌كنند مگر اينكه از آن شهوتها و تعصبهاي قومي كمك بگيرند و چون برابر هوي وهم مي‌بافد و برابر هوس خيال مي‌سازد زمام را هوي به عهده مي‌گيرد چون وهم چيزي را بايد بسازد خيال چيزي را بايد بپروراند كه هوس‌پذير باشد لذا فرمود: ﴿قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُم﴾ و چون در سورهٴ مباركهٴ «ص» و مانند آن فرمود پيروي هوي مايه ضلالت است ﴿لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبيلِ اللّه﴾[6] اينجا هم به دنبال پيروي هوي مسئلهٴ ضلالت را مطرح مي‌كند كه فرمود: ﴿قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا﴾ اگر من پيروي هوي بكنم گم مي‌شوم كه آن صراط مستقيم كه حق است از آن حق که فاصله بگيرم راه را گم كرده‌ام ﴿قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدينَ﴾ ديگر جزء هدايت شده‌ها نخواهم بود نه جزء مهديينم نه جزء مهتدي كه البته مهتدي بالاتر از مهدي است ﴿وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدينَ﴾ در اوايل سورهٴ مباركهٴ «انعام» ملاحظه فرموديد كه چندين بار بيش از چهل بار ذات اقدس الهی به پيغمبرش دستور مي‌دهد ﴿قُلْ﴾ اين چنين احتجاج كن اين‌چنين استدلال كن كه به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين سوره را اگر سورهٴ احتجاج مي‌ناميدند اولا بود بيش از چهل برهان در اين سوره اقامه شده است ﴿قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدينَ٭ قُلْ إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي﴾ اينكه من گفتم برهان عقلي و دليل نقلي مرا از بت پرستي نهي مي‌كند آن را براي شما شرح مي‌دهم چيز روشني است و بيّنه را هم بينه گفتند براي اينكه بين حق و باطل بينونت ايجاد مي‌كند چيزي كه بين حق و باطل بينونت ايجاد مي‌كند از آن جهت به آن مي‌گويند بيّنه، «بون» همين فاصله است بين همان فاصله است حالا فاصله گاهي كم است گاهي زياد اگر فاصله زياد باشد مي‌گويند بونا بعيد اين چيزي كه بين الحق و الباطل فاصله است او را مي‌گويند بيّنه اين مطلب اول

مطلب دوم آن است كه بين حق و باطل شيء ثالثي نيست كه حق را از باطل و باطل را از حق جدا كند خود حق است كه بين مي‌سازد اين مطلب دوم مطلب اول روشن است و نوع كتابهاي تفسيري هم آمده است که بيّنه را چرا بيّنه گفتند؟ براي اينكه بين حق و باطل فاصله ايجاد مي‌كند در تفسير الميزان هم هست اما مطلب دوم آن است كه چيز ثالثي بين الحق و الباطل است كه اينها را جدا مي‌كند؟ يا خود حق است كه باطل را مي‌زدايد و مي‌برد و بينونت ايجاد مي‌كند؟ بين حق و باطل ما شيء ثالثي نداريم بيان ذلك اين است كه يك وقت است دو شيء در عرض هم‌اند ثالث مي‌طلبند مثلاً چهار و چهار اگر كسي خواست بگويد فرق آن چهار با اين چهار چيست مي‌گويد اين چهار تا انگشت دست راست است و آن چهارتا انگشت دست چپ حتماً يك شیء ثالثي بايد دو چيزي كه در عرض هم‌اند از هم جدا كند اما اگر كسي خواست بگويد چهار و پنج خب چهار و پنج خود پنج چهار را مي‌راند پنج چيزي دارد كه چهار ندارد امتياز پنج از چهار به شيء ثالث احتياج ندارد اولا،ً خود اين پنج عامل تعيين امتياز است ثانياً چيزي دارد كه او ندارد مثلاً دو تا عالم كه همتاي هم‌اند امتيازات بيگانه‌اي‌ بايد اينها را از يكديگر جدا كند اما يكي اعلم بود و ديگري عالم خود آن اعلم، عالم را مي‌راند يعني چيزي دارد كه عالم ندارد اين ميّز يك طرفه است نه دوطرفه يعني خود اعلم خود را از مرز عالم جدا مي‌كند و عالم را از محدودهٴ خود مي‌راند بالايي نسبت به پاييني هميشه اين کار را می‌کند اين ميّز يك طرفه است يعني پاييني چيزي ندارد كه از بالايي امتياز پيدا كند پاييني از بالايي امتياز پيدا مي‌كند اما به بركت بالايي يعني چهار از پنج امتياز پيدا مي‌كند اما به بركت پنج نه اينكه خودش چيزي دارد كه از پنج جدا بشود حق و باطل هم بشرح ايضاً[همچنين] اين‌چنين نيست كه باطلي باشد حقي باشد بين الحق و الباطل يك شيء ثالثي باشد كه او بينويت و بون بيافريند چيزي كه بينونت و بون مي‌آفريند خود حق است حق باطل را طرد مي‌كند از خود مي‌راند مي‌گويد او حق نيست اينكه در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» فرمود اگر باطل بخواهد خودنمايي كند حق را ما مي‌آوريم ﴿فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِق﴾[7] همين است يعني حق دماغ باطل را مي‌كوبد يعني مغزش را مي‌كوبد اين‌چنين نيست كه يك باطلي باشد يك حقي باشد يك شيء ثالثي باشد اينها را از هم جدا كند خود حق دامغ و مغزكوب باطل است .

پرسش...

پاسخ: بله، منتها بعد از اينكه مغزش كوبيده شد روشن مي‌شود كه سراب بود وگرنه آنها كه باطل‌گرا هستند كه ﴿وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا﴾[8] خب پس بنابراين اينكه گفته شد بيّنه براي آن است كه بين حق و باطل بينونت و بون و فاصله ايجاد مي‌شود از اين جهت آن را گفتند بيّنه اين نكته دوم اينكه عامل بينونت خود حق است نه شيء ثالث كه آن ثالث حق را از باطل و باطل را از حق جدا كند آن‌گاه فرمود: ﴿قُلْ إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي﴾ اين بيّن بودن و بينه بودن با برهان عقلي هست با برهان نقلي هم هست چه اينكه در بخشي از آيات دليل عقلي را ذكر مي‌كند بخشي از آيات سخن حق را ذكر مي‌كند به عنوان دليل نقلي ﴿إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي﴾ آن‌گاه افراد كافر در برابر دعوت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌گفتند خب اگر حق با توست كار را يكسره كن چون پيغمبر مثل يك فيلسوف مثل يك فقيه مثل يك عالم اين‌چنين نبود كه فقط حرف علمي بزند كه اين حرف الهي داشت مي‌گفت اگر نپذيرفتيد عذاب الهي هست يعني اين براهين عقلي و نقلي او با تبشير و انذار همراه است آنها مي‌گفتند: ﴿إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾[9] خب اگر حق است صاعقه بيايد اگر حق است معجزه است ظاهر بشود به حيات ما پايان بدهد آنرا در سورهٴ مباركهٴ «انفال» آيهٴ 32 و 33 مي‌فرمايد از طرف آنها نقل مي‌كند ﴿وَ إِذْ قالُوا اللّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾ در آن سوره به يك سبك خاص جواب مي‌دهد كه ﴿وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ آنجا با خدا سخن گفتند، گفتند خدايا اگر اين حق است پس عذاب بيايد آنجا خدا پاسخ داد كه من به وسيلهٴ دو عامل عذاب را برمي‌دارم يكي وجود مبارك خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه ﴿رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾[10] است دوم استغفار مردم اينجا به خود پيغمبر گفتند كه اگرسخن تو حق است عذاب بياور پيغمبر فرمود: ﴿ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ﴾ مگر تعذيب به دست من است تا خدا نخواهد كه عذاب نازل نمي‌شود پس همين حرف را گاهي با خدا در ميان مي‌گذارند يك جواب خاص دارند گاهي با پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در ميان مي‌گذارد يك جواب مخصوص دارد اگر با خدا در ميان گذاشتند ﴿وَ إِذْ قالُوا اللّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾[11] خدا جواب مي‌دهد ﴿وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾[12] اگر همين تعذيب را به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) پيشنهاد بدهند پيغمبر مي‌فرمايد كه عذاب فرستادن كه دست من نيست كه تا خدا نخواهد كه عذاب نمي‌آيد پس سؤال گاهي متوجه به خداست گاهي متوجه به پيغمبر آنچه در سورهٴ «انفال» است متوجه خداست آنچه در سورهٴ «انعام» است متوجه پيغمبر لذا ذات اقدس الهی به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود به آنها بگو ﴿إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ﴾ به اين وحي شما تكذيب كرديد ﴿ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِه﴾ اينكه شتاب‌زده از من كرامت و معجزهٴ صاعقه‌آسا طلب مي‌كنيد كه دست من نيست ﴿ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِه إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ كه اينجا بخش مهم [آن] ناظر به حكم تكويني است يك بحث مبسوطي سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در كتاب شريف الميزان دارند كه آن را حتماً ملاحظه ‌بفرماييد شايد در آن زمينه هم بحث خواهد شد ان‌شاء‌الله كه حكم مال خداست يعني چه؟ ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «يوسف» هم همين صورت هست ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ﴾[13] كه آنجا ظاهرش تشريع است اينجا ظاهرش تكوين است ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ خدا حق را «قص» مي‌كند و او بهترين جدا كننده حق از باطل است اين قصّ الحق يعني حق را قصه مي‌گويد اينجا كه جاي داستان نبود نظير داستانهايي كه دربارهٴ انبيا و امم نقل ‌كردند که نبود ﴿كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِي الْأَلْبَابِ﴾[14] از آن قبيل نيست ﴿تِلْكَ الْقُري نَقُصُّ عَلَيْكَ﴾[15] از آن قبيل نيست ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْك﴾[16] از آن قبيل نيست پس اين «قص» به معناي قصه و داستان گفتن نيست چه اينكه به معناي پيروي هم نيست چون اصولاً «قص» يعني «اتبع»، « يقص» يعني «يتبع» و قصاص را هم كه قصاص گفتند براي اينكه تابع آن قتل است و قصه را هم كه قصه مي‌گويند براي اينكه اين جملاتش متتابع هم است پشت سرهم است مثل كلمات قصار نيست خب پس «قص» يعني «تبع اتبع» اين هم شايسته مقام ربوبيّت نيست كه خدا تابع چيزي باشد خدا تابع حق باشد اين‌چنين نيست اگر منظور آن حق بحث هست كه خودش حق است اگر حق فعلي و قانوني باشد كه از خداست حق تابع خداست نه خدا تابع حق‌﴿قُل الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ﴾[17] ﴿‌الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ خب پس اين «قص» نه به معناي قصه گفتن و داستان سرايي است چون زمينه زمينهٴ احتجاج است نه داستان و نه به معناي پيروي است براي اينكه با شأن ربوبيّت سازگار نيست بلكه اين «قص» به معني «قطع» است وقتي بخواهند از يك كبوتري كه پرهاي او بريده شد و قطع شد خبر بدهند مي‌گويند اين همان «مقصوص الجناح» است يعني پربريده است «قص جناحه» يعني بريد، قطع كرد اگر گفتند «مقصوص» است يعني «مقطوع» است خب اگر فرمود: ﴿يَقُصُّ الْحَقّ﴾ يعني «يقطع الحق عن الباطل، يفصل الحق عن البالطل» چون ﴿إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ﴾[18] روي اين تحليل معناي «يقص» نه به معناي «يخبر» است نه به معناي «يتبع» بله به معناي «يقطع» است آن‌گاه هم با جمله قبل هماهنگ است كه فرمود: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ و هم با بعد سازگار است كه فرمود: ﴿وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ اما وقتي به زمخشري مراجعه مي‌كنيد در کشّاف مي‌بينيد اولاً ايشان قرائت «يقضي» را ذكر كرد كه ﴿وَ اللّهُ يَقْضي بِالْحَقّ﴾[19] و اين را هم با ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ هماهنگ دانست با همان سبك معنا كرد البته روي قرائت يقضي راه تام است ولي گفت:«و في قرائة يقصون» و اين «يقص» يعني «يتبع» يعني «يتبع الحق و الحكمة» اينكه جناب زمخشري در كشّاف «يقص» را به معناي «يتبع» را به معنای «يتبع الحق و الحکمة» معنا كرده است حالا يا آگاهانه يا ناآگاهانه روي همان تفكر اعتزالي است كه خدا حتماً بايد كارش برابر حق باشد برابر حسن و قبح باشد با ملاحظه حسن و قبح باشد در قبال أشاعره كه مي‌گويند حسن قبح در كار نيست عقل چيزي را حسن يا قبيح بداند نيست كه الله كارش را برابر با او انجام بدهد هرچه او انجام داد حسن است و نداد قبيح است اما اماميه حكمايشان متكلمين‌ شان مي‌گويند خدا يقيناً حق مي‌كند منزه و مبراي از بطلان است اما خدا يقيناً كار حق و حكمت مي‌كند نه يقيناً بايد بكند «يجب علي الله» نيست كه چند بار ملاحظه فرموديد كه يك قانوني از خارج بر خدا حكومت كند براي اينكه آن قانون اگر معدوم باشد كه قدرت حكومت ندارد و اگر علم است و انديشه است و موجود است بالأخره ماسواي خدا هرچه هست ممكن است و مخلوق او چيزي بر خدا حكومت بكند و خدا تحت حكومت او باشد اين با الوهيّت او سازگار نيست ولي چون او حق محض است و اين حق محض عين علم صرف و قدرت محض است از چنين ذاتي محال است شر نشأت بگيرد باطل صادر بشود او يقيناً حق و حكمت مي‌كند نه يقيناً بايد بكند او محال است خلاف از او نشأت بگيرد نه بايد خلاف نكند كه محكوم يك قانوني باشد به هر تقدير اينكه جناب زمخشري فرمود: ﴿يَقُصُّ الْحَقّ﴾ يعني «يتبع الحق و الحكمة» روي همان مبناي باطلي خودشان است خدا تابع چيزي نيست مي‌بينيد در چند جاي قرآن تعبير ذات اقدس الهی اين است كه ﴿الْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ﴾[20] آن حق محض كه در مقابل ذات و فعل است ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبيرُ﴾[21] آن حق محض نه مشهود هيچ عارف است و نه مفهوم و معقول هيچ حكيم و متكلم است و نه موضوع هيچ مسئله‌اي در عرفان يعني خود ذات اقدس الهی در هيچ علمي از اين علوم كلامي فلسفي و عرفاني مطرح نيست دست هيچ كس به او نمي‌رسد انبيا سرگردانند چه رسد به عرفا و حكما و متكلمين لذا هيچ مسئله‌اي در اين علوم ياد شده نيست كه موضوع مسئله ذات اقدس الهی نباشد هرچه هست تعينات او و اسمای حسني او و صفات اولياي اوست خب ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبيرُ﴾ مي‌ماند چيزها كه در جهان امكان است آنها حقي‌ هستند كه از خدايند ﴿الْحَقِّ مِنْ رَبِّك﴾[22] بنابراين اگر حق از خداست و خدا غير حق نمي‌كند پس ﴿يَقُصُّ﴾ به معناي «يتبعِ» و «يتّبع» و مانند آن نخواهد بود بلكه به معناي «يفصل» خواهد بود براي اينكه هم ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ كه قبل است تأييد مي‌كند و هم ﴿خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ كه بعد است تأييد مي‌كند.

‌پرسش...

پاسخ: و خودش بر خلاف اجل مسما نمي‌كند نه بايد نكند ساحت ذات اقدس الهی منزه از آن است كه چيزي را مقدّر بكند و بعد او را رعايت نكند يا وعده‌اي بدهد و خلف وعده بكند ﴿انَّ اللّهَ لا يُخْلِفُ الْميعاد﴾[23] نه بايد نكند يك قانوني باشد كه آن قانون حاكم بر او باشد كه آن قانون بالأخره ممكن الوجود است ممتنع الوجود كه نيست اگر ممكن الوجود است زيرمجموعهٴ علم اوست خدا يقيناً خلاف نمي‌كند نه بايد نكند.

‌پرسش...

پاسخ: آنها درباره همين سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم گذشت كه ﴿كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَة﴾[24] در دو جاي همين سورهٴ «انعام» تا كنون گذشت بدين معنا خواهد بود كه نامي از اسمای حسناي الهي بر نام ديگر حكومت مي‌كند وصفي از اوصاف الهي بر وصف ديگر حكومت مي‌كند نه اينكه چيزي بر ذات اقدس الهی حكومت بكند.

‌پرسش...

پاسخ: ﴿ إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ﴾ براي اينكه اين انسجام اين ضميرها بماند اين «هو» بعدي به الله برمي‌گردد ﴿يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ چون ﴿خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ است پس «يفصل الحق عن الباطل» اگر ما بگوييم ضمير ﴿يَقُصُّ﴾ به حكم برمي‌گردد آن‌گاه انسجام و وحدت سياق را از دست داديم ﴿يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ﴾ يعني همين «قاص» ﴿خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ است چون ﴿خَيْرُ الْفاصِلينَ﴾ است بهترين «قاص» و بهترين قاطع و بهترين فاصل خواهد بود مسئله نهي از عبادت اوثان در سورهٴ مباركهٴ «غافر» هم آمده است آيهٴ 65 و 66 سورهٴ مباركهٴ «غافر» اين است ﴿هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ٭ قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ﴾ چرا؟ كي؟ ﴿لَمّا جاءَنِي الْبَيِّناتُ مِنْ رَبّي﴾ من هم نهي از وثنيّت شدم و هم امر به توحيد هم آن نهي از منكر است هم اين امر به معروف ﴿وَ أُمِرْتُ أَنْ أُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمينَ﴾ خب اما اينكه فرمود: ﴿قُلْ إِنّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدينَ﴾ بعد هم فرمود: ﴿إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ﴾ كه اين ﴿بِهِ﴾ به قرآن برمي‌گردد بعضي از روايات، آياتي كه قبلاً گذشت و درباره ولايت بود آنرا به قرآن برگرداندند نظير آيه‌اي كه فرمود: ﴿مَوْلاَهُمُ﴾[25] در بحث روايي اين آمده است آيهٴ 51 همين سورهٴ «انعام» كه قبلاً گذشت ﴿وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلي رَبِّهِمْ لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيُّ وَ لا شَفيعٌ﴾ طبق بعضي از روايات اين ضمير ﴿مِنْ دُونِهِ﴾ به قرآن برمي‌گردد آن‌گاه معلوم مي‌شود كه وليّ مسلمين قرآن است و شفيع مسلمين قرآن است طبق اين نصوص البته اين حق است منتها ولايت قرآن و شفاعت قرآن به اذن الله است خود قرآن اگر بخواهد ولايت داشته باشد سرپرستي را به عهده بگيرد يا شفاعت كند به اذن الله است غرض آن است كه طبق آن روايات بعضي از رواياتي كه در اين زمينه آمده است ضمير ﴿مِنْ دُونِهِ﴾ را چون به قرآن برگردانده‌اند معلوم مي‌شود كه قرآن وليّ است و قرآن شفيع است و در بخشي از همين آيات محلّ بحث اينها ولي خودشان را تكذيب كردند شفيع خودشان را تكذيب كردند اينكه فرمود: ﴿كَذَّبْتُمْ بِهِ﴾ يعني به آنچه كه من آوردم شما در حقيقت آنچه تحت ولايت او هستيد و تحت شفاعت او هستيد او را تكذيب كرديد در حقيقت خب ذات اقدس الهی را تكذيب كرديد.

اما دربارهٴ ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ آن اجمال بيان كه تفسيرش به خواست خدا ممكن است بعداً بازگو بشود كه در الميزان آمده است اين است كه حكم، حكومت، تحكيم، حكمت و ساير مشتقات اين كلمه از يك اتقان و استواري حكايت مي‌كند يعنی هرجا اين كلمه به كار رفت آن شيء را از تزلزل و نا استواري مي‌رهاند در قضا كه مي‌گويند حكم است براي آن است كه چه در قضيهٴ عِلمي و چه در قضاي دادگاهي در قضاي عِلمي قبل از اينكه حكم بشود محمول براي موضوع و موضوع صاحب محمول باشد اين اضطراب و نوسان هست گاهي انسان محمول را به پيش موضوع مي‌برد و گاهي هم برمي‌گرداند چون شك دارد وقتي حكم آمد آن اضطراب و لرزش بين موضوع و محمول برطرف مي‌شود مي‌شود قضيه، چون قضا آمد حكم آمد در مسائل قضايي هم به شرح ايضاً [همچنين] متداعيان و متخاصمان درباره يك مال يا حقي كه تداعي دارند معلوم نيست اين حق يا مال برای مدعي است يا مدعا عليه است اين تنازع است كل واحد نزع مي‌كند به سوي خود اين نزاع طرفيني باعث اضطراب اين حق يا مال است در وسط ولي اگر«بالأيمان والبيّنات» مطلب روشن شد و قاضي گفت «حَكَمت‌ُ» آن اضطراب بين متداعين رخت برمي‌بندد يكجا روشن مي‌شود در مسائل علمي هم به شرح ايضاً ‌[همچنين] اگر يك مطلبي الآن در اينجا دو تا جريان فكري هست عده‌اي مي‌گويند به اينكه بتها حق است انبيا مي‌فرمايند الله حق است آنها مي‌گويند توحيد باطل است انبيا مي‌فرمايند شرك باطل است اين دو جريان فكري است و اعتقاد هم دارند حتي به قدري معتقدند كه به برخي از انبيا گفتند شما اگر اين حرفها را كه مي‌زنيد اين حرفها غير عالمانه است و گمان ما اين است كه چون به بت‌هاي ما بد گفتيد نسبت به اينها بدرفتاري كرديد مورد بي‌مهري بت‌ها قرار گرفتيد اين حرفهاي آشفته را مي‌زنيد ما فكر نمي‌كنيم ﴿إِلاَّ اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ﴾[26] تا اين حد معتقد بودند خب اين دو جريان فكري بايد بالأخره فيصله پيدا كند آنچه كه فيصله بخش است حكمت است يعني آن كار استوار، محكم، متقن كه محمول را به موضوع ارتباط مي‌دهد و موضوع را صاحب محمول مي‌كند در اين زمينه فرمود تنها منشأ حكم، خداست اين به عنوان جدال احسن است يعني سخني است معقول و مقبول اگر روي معقوليت محض او تكيه بشود مي‌شود برهان ، اگر روي معقوليت به علاوه مقبوليت تكيه بشود مي‌شود جدال احسن وگرنه ـ ‌معاذ‌الله‌ ـ پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه جدال باطل نداشت كه خدا هم به او به جدال احسن امر كرد او را جدال احسن آن است كه سخني حق و مورد قبول منتها آن سبقهٴ مسلّم و مقبول بودن در استدلال دخيل است چيزي كه هم معقول است و هم مقبول آن است كه حكم مال خداست براي اينكه احتجاج با وثنيين است وثنييّن كه ملحد نيستند خدا را به عنوان واجب قبول دارند به عنوان خالق قبول دارند به عنوان رب الأرباب قبول دارند به عنوان ربوبيّت جزئيه قبول ندارند كه مي‌گويند ارباب متفرقون بين ما و الله که ﴿رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ است فاصله و واسطه‌اند در اينجا مي‌فرمايد: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّه﴾ يعني آنچه كه فصل الخطاب به عهده اوست و قول فصل به عهده اوست حرف متقن و محكم به عهدهٴ اوست هرگونه اضطراب و نابساماني را سامان مي‌بخشد آن خداست ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّه﴾ اگر هم در امور تشريعي يك حکم است به همين معناست در امور تكويني است به همين معناست در مسائل عِلمي قضا و قضيه است به همين معناست در مسائل برهاني وقتي مي‌گويند فلان شيء حكمت است به اين معناست در كارهاي قضايي كه مربوط به قضات است همين معناست منتها مصاديقش فرق مي‌كند چيزي كه فصل الخطاب است و نزاع را برطرف مي‌كند و اضطراب و نوسان را سامان مي‌بخشد آن حكم است و اين هم عقلاً جز در اختيار ذات اقدس الهی نخواهد بود ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّه﴾.

«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

 


[1] انعام/سوره6، آیه75.
[2] بلد/سوره90، آیه10.
[3] کهف/سوره18، آیه29.
[4] انسان/سوره76، آیه3.
[5] یونس/سوره10، آیه32.
[6] ص/سوره38، آیه26.
[7] انبیاء/سوره21، آیه18.
[8] کهف/سوره18، آیه104.
[9] انفال/سوره8، آیه32.
[10] انبیاء/سوره21، آیه107.
[11] انفال/سوره8، آیه32.
[12] انفال/سوره8، آیه33.
[13] یوسف/سوره12، آیه40.
[14] یوسف/سوره12، آیه111.
[15] اعراف/سوره7، آیه101.
[16] غافر/سوره40، آیه78.
[17] کهف/سوره18، آیه29.
[18] طارق/سوره86، آیه13.
[19] غافر/سوره40، آیه20.
[20] یونس/سوره10، آیه108.
[21] لقمان/سوره31، آیه30.
[22] بقره/سوره2، آیه147.
[23] آل عمران/سوره3، آیه9.
[24] انعام/سوره6، آیه54.
[25] انعام/سوره6، آیه62.
[26] هود/سوره11، آیه54.