درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/10/25

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 118

 

﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ﴾ (۱۱۸)

عهدهدار بودن مجازات و عفو بوسيله قانون

اصل مجازات و همچنين عفو، لازمه وضع قانون است زيرا قانون، حقي را براي مجنيٌ عليه قائل است و تكليفي را بر عهده جاني قرار مي‌دهد، قهراً هر جا مسئله انتقام مطرح است مسئله عفو و مانند آن هم قابل طرح است و از آن جهت كه گاهي عفو و انتقام در حقوق شخصي است و گاهي در حقوق عمومي و والي مسلمين عهده‌دار انتقام يا عفو آن حقوق عمومي است، از آن جهت هم به دنباله مسائلي كه مطرح شد، عفو و انتقام يا بخشهاي ديگري كه والي به عهده دارد مطرح است، از مجموعه سؤالات آقايان سه فصل به دست آمد: يكي لزوم توضيح تقابل عقل و دين است كه دين آيا مقابل عقل است يا مقابل نقل؛ فصل دوم اين است كه آيا تأسيس حكومت در عصر غيبت وليّ عصر(ارواحنا فداه) صحيح است يا نه؛ فصل سوم اين است كه اگر حكومتي تأسيس شد و فقيه جامع الشرايطي در رأس آن حكومت قرار گرفت، حدود اختيارات و وظايفش چيست (خلاصه سؤالات آقايان به اين سه فصل برمي‌گردد).

معنای تقابل عقل با نقل

فصل اول منظور از اينكه عقل در مقابل نقل است نه در مقابل دين، منظور از اين مقابل، مقابله و معارضه نيست [بلکه] منظور از اين مقابل، يعني رديف يعني در عرض. وقتي گفته مي‌شود عقل در مقابل نقل است يعني يك مطلب را گاهي با دليل نقلي ثابت مي‌كنند گاهي با دليل عقلي؛ نمي‌شود گفت عقل در مقابل دين است [که] مطلب را گاهي با دين ثابت مي‌كنيم گاهي با عقل، چون عقل هر چه بگويد، اگر درست فهميده باشد زير مجموعه دين است. اينكه در كتابهاي فقهي مي‌بينيد در هنگام استدلال مي‌فرمايد فلان چيز واجب است يا فلان چيز حرام است «و يدل عليه العقل و النقل» يا «العقل و الكتاب و السنة و الاجماع» از همين قبيل است. بنابراين منظور از اينكه عقل مقابل نقل است يعني عقل در رديف و در عرض نقل است نه عقل در رديف دين كه ما يك دين داشته باشيم [و] يك عقل، بلكه ديني كه خداي تبارك و تعالي نازل كرده است را گاهي با دليل نقلي كشف مي‌كنيم مثل ظاهر آيه [و] ظاهر روايت که اينها كاشف از اراده خداست و گاهي با دليل عقلي كشف مي‌كنيم مثل كه برهان اقامه مي‌شود بر وجوب اداي امانت، حرمت خيانت و امثال اينها. خب پس منظور از اين مقابل، مقابله و معارضه نيست [بلکه] منظور، رديف است و نمي‌شود گفت كه عقل، رديف دين است كه مثلاً دين آن مطلب را مي‌گويد و عقل اين مطلب را مي‌گويد، بلكه بايد گفت عقل، رديف نقل است يعني مطلب ديني را گاهي از نقل استفاده مي‌كنيم گاهي از عقل.

بيّن و مبيّن بودن عقل

مطلب دوم در همين فصل اول آن است كه منظور از اين عقل ـ همان طوري كه در كتاب اصول و بخشي از آن را در منطق ملاحظه فرموديد ـ عقلي است كه فتواي آن يا بيّن باشد يا مبيَّن؛ اگر بديهي بود يا قريب به بديهي بود چنين فتوايي را مي‌گويند >بيّن< است و اگر بديهي يا قريب به بديهي نبود يعنی نظري و پيچيده بود لكن از راه صحيح به بديهي ختم شد، چنين فتوايي را مي‌گويند >مبيَّن<. وقتي فتواي عقل حجت است كه يا بيِّن باشد يا مبيَّن، لذا مرحوم شيخ يعني شيخ انصاري(رضوان الله عليه) و ديگر بزرگان فرمودند منظور، عقل مشوب نيست عقلي كه با وهم و خيال مشوب و مخلوط باشد نيست [بلکه] عقل مبرهن و عقل كسي است كه بر اساس مباني استدلالي سخن مي‌گويد.

عدم درک دين خدا بوسيله عقل

مطلب سوم آن است كه در بعضي از نصوص آمده است كه: «انَّ دينَ اللهِ لا يُصابُ بالعقول»[1] ؛ دين خدا را نمي‌شود با عقل فهميد. منظور از اين عقول همان قياساتي است كه اهل سنت آن را عقل دانستند؛ قياس بود استحسان بود مصالح مرسله بود و امثال ذلك. در همان جريان ابان بن تغلب كه مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) اين را نقل كرده است كه دين خدا با عقل يعنی قياس ثابت نمي‌شود[2] ، نشان مي‌دهد كه منظور از اين نهيها، نهي از عمل به قياس است قياس چيزي است كه هم با دليل نقلي باطل است هم با دليل عقلي. بطلان قياس به دليل نقلي همان ادله معروفي است كه در كتاب فقه و در اصول فقه به آن اشاره شده است؛ روايات زيادي است كه فرمودند دين را با قياس نمي‌شود تشخيص داد[3] چون بسياري از رموز و اسرار ديني است كه براي عقل، مكشوف نيست تا بتواند از راه قياس حل كند.

دليل عقلي بر بطلان قياس اقامه شده است، براي اينكه منظور از اين قياس در فقه و در اصول فقه همان تمثيل منطقي است. در منطق گفتند ما اگر خواستيم از کلی پي به جزئي ببريم اين مي‌شود قياس منطقي و حق است، براي اينكه هر كلي، ضرورتاً بر جزئي خود منطبق است و هر جزئي، ضرورتاً زير پوشش كلي خود مندرج است ولي اگر خواستيم از جزئي پي به جزئي ديگر ببريم، جزئي نه كاسب است نه مكتَسب زيرا هر جزئي خصوصيتي دارد كه در جزئيات ديگر نيست. ما بخواهيم با خصوصيات اين جزئي، جزئي ديگر را بفهميم ممكن نيست، زيرا اين خصوصياتي كه اين جزئي دارد در آن مكتسَب نيست. اگر خواستيم خصوصيات مكتسَب را با اين جزئي بفهميم اين هم ممكن نيست، چون اين جزئی، خصوصيات مكتسَب را ندارد، لذا گفتند جزئي نه كاسب است نه مكتسَب نه دليل است نه مدلول نه طريق است نه هدف [بلکه] جزئي، جزئي است. اگر كسي يك چيز معين را ديد فقط بايد همان جا توقف كند، از اين جزئي نمي‌تواند حكم جزئي ديگر را به دست بياورد، مگر اينكه آن جزئي را تحليل كند خصوصيتهاي >من هو<، >كم هو<، >كيف هو< را رها بكند خصوصيت >ماهو<ي آن را به دست بياورد يعني بشود مطلق و بشود نو، آن وقت آن >ما هو< را ارزيابي كند بفهمد اين >ما هو< را كه فهميد يعني ماهيتش را كه فهميد، كلي را كه فهميد كلي بر جزئيات خود منطبق است مي‌شود قياس يعني قياس منطقي وگرنه مادامي كه يك شيء، >ما هو<، >من هو< و >كم هو<، >كيف هو< و >أين هو< و >متي هو< و امثال ذلك دارد يعني خصوصيات شخصي آن را همراهي مي‌كند، با شناخت آن هرگز نمي‌شود چيزي را شناخت، لذا اگر كسي يک شيء جزئي را ديد و شناخت همان جا بايد توقف كند، اگر مجهول بود كه مجهول است اگر معلوم بود كه معلوم است؛ نه از جزئي ديگر مي‌توان پي به اين جزئي برد كه اين بشود مكتسَب نه با اين جزئي مي‌شود مشكل جزئي ديگر را حل كرد كه اين بشود كاسب، از جزئي پي به جزئي ديگر بردن مي‌شود تمثيل منطقي و قياس فقهي و قياس اصولي. در منطق ملاحظه فرموديد كه گفتند تمثيل، حجت نيست، در فقه و اصول فقه هم روايات زيادي از ائمه(عليهم السلام) رسيده است كه قياس باطل است[4] ؛ پس قياس هم دليل عقلي بر بطلان او هست هم دليل نقلي.

اينكه گفته شد دين خدا «لايصاب بالعقول»[5] چون در خلال نصوصِ نهي از قياس است، منظور همان قياس است وگرنه ذات اقدس الهي مكرر در مكرر در احتجاجها، در قوي‌ترين مسائل اعتقادي با برهان عقلي سخن مي‌گويد و عقل را به محاكمه دعوت مي‌كند و انسانها را به تعقل وادار مي‌كند و مانند آن. وگرنه سراسر قرآن با اسلوب عقلي دارد حرف مي‌زند، آنجا كه دارد برهان اقامه مي‌كند دارد عقلي حرف مي‌زند ولو در آن آيه نگفته باشد >أفلا تتفكرون<، >أفلا يعقلون< >أفلا تعقلون<. اينكه مي‌فرمايند دين، مردم را به عقل دعوت كرده است نه تنها در اين سيصد آيه بلكه در سراسر قرآن. در همان آيه معروف سوره «انبيا» كه دارد: ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا﴾[6] ، خب اينجا ديگر ندارد >أفلا تتفكرون<، >أفلا تتدبرون<، كه اين حرف حرف معقول است. در كتابهاي عقلي هم همين طور است؛ اينها عقلي حرف مي‌زنند، ديگر نمي‌گويند كه >أفلا تتفكرون<، >أفلا تتدبرون<. كه يك وقت انسان را وقتي ضرروت ايجاب كرد به آن تفكر عقلي هشدار مي‌دهند، گاهي اين‌چنين مي‌گويند؛ ولي وقتي كسي حرف برهاني دارد مي‌زند يعني تشويق به عقل. اين همه براهيني كه ذات اقدس الهي در قرآن براي مبدأ براي معاد براي توحيد براي نبوت براي لزوم عصمت براي لزوم معجزه براي اينكه تحدي بكند بفرمايد اگر نياورديد پس بدانيد اين حق است [آورده است]. خيلي از اينها نه قبلش نه بعدش سخن از >أفلا تتفكرون<، >أفلا تعقلون<، >أفلا يعقلون< و امثال ذلك نيست. بنابراين قياس يعني از جزئي پي به جزئي ديگر بردن هم عقلاً باطل است، براي اينكه منطق ثابت كرده است كه از جزئي نمي‌شود پي به جزئي ديگر برد تمثيل حجت نيست و هم دليل نقلي بطلان او را اثبات كرده است.

درک عقل از خطوط کلی

مطلب بعدي آن است كه عقل بسياري از خطوط كلي را درك مي‌كند در جهان‌بيني؛ درباره توحيد درك مي‌كند درباره معاد درك مي‌كند درباره وحي و رسالت درك مي‌كند. فرق معجزه با علوم غريبه را عقل به عهده دارد و اينكه اگر كسي معجزه آورد حتماً صاحب آن سِمَت الهي دارد، اينکه معجزه >ما هي<، فرق معجزه با علوم غريبه چيست، اينها را كه نقل نمي‌گويد، چون اينها اول بحثهايي است كه عقل به عهده ‌دارد؛ پيغمبر حتماً بايد معجزه بياورد؛ معجزه با سحر و شعبده و جادو و كهانت و قيافه و امثال ذلك فرق مي‌كند، اخبار غيبي كه پيغمبر دارد با پيش‌گوييهايي كه مراتضه دارند فرق مي‌كند و فرقش هم فرق جوهري است، همه اينها را عقل مي‌گويد و اگر كسي معجزه آورد و فرق معجزه با امور ديگر هم كه روشن است چنين كسي حتماً پيغمبر است، اينها همه را عقل مي‌گويد. خب صدها حكم اصلي و جامع را عقل دارد و صدها حكم فرعي و جزئي را هم عقل مي‌فهمد كه نمي‌فهمد. چون مي‌فهمد كه نمي‌فهمد نياز به نقل دارد، آن وقت آن وحي مي‌آيد هم آنچه عقل مي‌فهمد را شكوفا مي‌كند باز مي‌كند روشن مي‌كند و هم آنچه را كه نمي‌فهمد تشريح مي‌كند چنين فردي يا چنين جامعه‌اي عصاره‌اي از تعبد و تعقل خواهد بود؛ نه اينكه حالا كه خيلي از چيزها را نمي‌فهمد بايد تعقل را رها كند به تعبد بگرايد [بلکه] نه تعبدش با تعقل آميخته است چون در حقيقت، آن تعقل هم تعبد است و اين تعبد او هم عين تعقل اوست براي اينكه عقل به او مي‌گويد تو خيلي از چيزها را نمي‌داني و بايد حرف راهنما را گوش بدهي. وقتي اين‌چنين شد ديگر تحجر در نمي‌آيد [بلکه] يك تعبد آميخته با تعقل [و] يك تعقل مخلوط با تعبد درمي‌آيد.

تبيين تفکر اومانيستی

مطلب بعدي آن است كه ممكن است كسي اومانيستي فكر كند، انسان را اصل بداند و علوم انساني و اجتماعي را در مقابل دين قرار بدهد ـ كم نيستند كساني كه در عالم اين‌چنين مي‌انديشند ـ اما اينها خارج از بحث‌اند چون بحث ما در فضاي ديني است يعني كسي كه مبدأ را قبول كرده معاد را قبول كرده وحي و نبوت و رسالت را قبول كرده امامت و ولايت را قبول كرده عصمت و معجزه را قبول كرده، چنين كسي عقل را در رديف نقل مي‌داند نه رو در روي دين، نمي‌گويد اين حرف را دين گفته عقل نگفته يا آن حرف را عقل گفته و دين نگفته، بلكه مي‌گويد هر حرفي را كه نقل معتبر گفته مي‌شود حرف دين و هر حرفي را كه عقل معتبر گفته، مي‌شود حرف دين؛ همان طوري كه هر نقلي حجت نيست بلكه نقل معتبر حجت است، هر عقلي هم منبع نيست بلكه عقل معتبر منبع است. اين چند مطلب مربوط به آن فصل اول كه بيان رابطه عقل و دين است.

فصل دوم از سؤالات درباره اين است كه اگر روايتي وارد شده است كه هر گونه حكومتي در زمان غيبت ولي عصر(ارواحنا فداه) تاسيس بشود يا هر كسي در زمان غيبت آن حضرت قيام بكند حكومتش به شكست مي‌گرايد و قيامش باطل است، اين را بايد توضيح داد. خود همان روايات را اگر مراجعه بفرماييد توضيحش را خود روايات به عهده مي‌گيرد.

بيان دليل عدم قيام امام صادق (ع) در روايت

بخشي از آنها در مقدمه صحيفه مباركه سجاديه امام سجاد(سلام الله عليه) هست. در شرح مرحوم سيد علي(رضوان الله عليه) در صحيفه سجاديه در شرح همين مقدمه، ايشان آن دو روايت را نقل مي‌كند کسی به امام صادق(سلام الله عليه) عرض كرد شما چرا قيام نمي‌كنيد، حضرت جواب او را ندادند تا اينكه در حال سفر به جايي رسيدند به بياباني رسيدند حضرت نگاه كرد، ديد كسي رمه‌داري است كه چوپان است و چند تا حيوان را دارد مي‌چراند، حضرت به اين همراهش فرمود نگاه كن كه اين رمه چند تا هستند، اين شخص شمرد عرض كرد هفده تا، فرمود من اگر به عدد اين رمه اصحاب مي‌داشتم قيام مي‌كردم[7] و روايت ديگر.

خب اگر اين چيزي كه در شرح مقدمه صحيفه سجاديه آمده است هر كسي در زمان غيبت وليّ عصر قيام بكند و چرا ائمه مثلاً قيام نكردند، تا زمان ولي عصر هر كس قيام بكند قيامش باطل است، براي اينكه خود ائمه(عليهم السلام) قيام نكردند، چون دستشان بسته بود و اگر هم اعتراضي نداشتند و در صدد تأسيس حكومت نبودند كه ديگر به زندان نمي‌رفتند يا مسموم نمي‌شدند و مانند آن. خب آن دو روايت نشان مي‌دهد كه ائمه(عليهم السلام) كه قيام نكردند دستشان بسته بود و اما در آن رواياتي كه مي‌گويد هر كسي در زمان غيبت قيام بكند، قيامش محكوم به شكست است، اين هر كسي قيام بكند و مردم را به خود دعوت بكند. نه مردم را به ولي عصر دعوت بكند انقلاب اسلامي مردم را به ولي عصر دعوت مي‌كند، هيچ كس داعيه‌اي نداشت نه امام نه مأموم، هر دو مي‌گويند ما امت وليّ عصر(ارواحنا فداه) هستيم و او امام ماست و مردم را به او دارند دعوت مي‌كنند. الآن نه تنها حوزه‌هاي علميه به بركت وليّ عصر زنده است خود كشور ما به بركت وليّ عصر زنده است؛ هر كسي تلاش و كوشش كرده جبهه‌اي رفته براي اينكه فرمان او را دارند مي‌برند. اينكه در روايات دارد در عصر غيبت تا قيام حضرت(سلام الله عليه) هر كه قيام بكند محكوم به شكست است، اين يعني هر كسي كه مردم را به خود دعوت كند نه مردم را به ولي عصر(ارواحنا فداه) دعوت بكند.

پرسش:.....

پاسخ:.....

براي اينكه اين همه آيات و رواياتي كه ما را به جهاد، امر به معروف و احياي كلمه دين دعوت مي‌كند معنايش اين نيست كه اينها هزاران سال تعطيل است. اگر چنين روايتي باشد و منظورش اين باشد اين روايت مي‌شود مخالف با قرآن، براي اينكه خطوط كلي قرآن دعوت به جهاد است دعوت به مبارزه است دعوت به امر به معروف است دعوت به نهي از منكر است احياي دين است اقامه حدود الهي است و مانند آن، اين خط حاكم است، چه اينكه مخالف با سنت قطعي هم است. اگر روايتي ولو معارض نداشته باشد مخالف با خطوط كلي قرآن باشد يا مخالف با خطوط كلي سنت باشد، اين روايت، مردود است. خب اين همه دستوراتي كه راجع به امر به معروف و نهي از منكر و اقامه حدود و مبارزه با طاغيان و ظالمان آمده است، اينها را كه نمي‌شود با بعضي از روايات اين چنيني كنار گذاشت. بنابراين اصل حكومت مي‌شود وظيفه که مردم نه تنها جايز است بلكه واجب است كه مردم براي حفظ دين قيام بكنند: «لتكون كلمة الله هي العلياء»[8] .

پرسش: ...

پاسخ: نه اين زمان غيبت نيست، اين هميشه هست. اشكال و سؤال اين است كه ما رواياتي كه داريم در زمان غيبت هر كس قيام بكند محكوم به شكست است چيست، پاسخ آن سؤال است وگرنه در زمان حضور خود ائمه(عليهم السلام) آن مطلب اول عرض شد كه ائمه(عليهم السلام) تا قدرت داشتند قيام كردند، تا قدرت داشتند حرف زدند يا مسموم شدند يا زندان رفتند، اگر نه قدرت زندان رفتن داشتند نه قدرت حرف زدن داشتند، تدريس مي‌كردند. اين دو تا روايت را شارح بزرگوار صحيفه سجاديه مرحوم سيد علي(رضوان الله عليه) ايشان در شرح مقدمه صحيفه سجاديه نقل مي‌كنند، چون مستمسك آن آقايان همين مقدمه صحيفه سجاديه است كه هر كسي در عصر غيبت قيام بكند قيامش محكوم به شكست است.

گذشته از اين، خب خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين همه جنگيد هشتاد جنگ را تحمل كرد براي حكومت ده سال، مگر دين در زمان پيغمبر چقدر اجرا شد؟! الآن ـ معاذ الله ـ خداي ناكرده اين انقلاب شكست بخورد كسي ضرر نكرده چون شانزده سال بالأخره احكام دين پياده شده. خب احكام دين كه الآن پياده شده قوي‌تر است يا زمان حضرت امير؟ خود حضرت امير(سلام الله عليه) >من الاولين و الآخرين< غير از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) احدي به او نمي‌رسد، ملائكه به اينها نمي‌رسند. ائمه(عليهم السلام) را نه تنها با انسانهاي عادي نمي‌شود سنجيد؛ با ملائكه هم نمي‌شود سنجيد اما چون پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «لايَقاسُ بنا اَحَدٌ»[9] و خود وجود مبارك اميرالمومنين(سلام الله عليه) آن طوري كه در نهج‌البلاغه هست با اسم ظاهر مي‌آورد و ما معمولاً در سخنرانيها به ضمير اكتفا مي‌كنيم.

بيان عظمت ائمه

در بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) كه مرحوم كليني نقل كرده است فرمود كه: «الامام واحدُ دهره لايُدانيه احدٌ»[10] آنها يك حساب ديگر است، ملائكه را با آنها نمي‌سنجيم.

مبادا يك وقت حالا يا رسانه گروهي يا كسي در روزنامه يا مجله گفت امام راحل(سلام الله عليه)، كسي ـ معاذ الله ـ خيال بكند كه اين حسابها رديف هم‌اند! امام(رضوان الله عليه) را با شيخ كليني و شيخ طوسي و شيخ انصاري و صاحب جواهر و اينها مي‌شود سنجيد [که] در بخشهاي فقهي تفاوتهايي دارند [يا] با مدّرس و امثال ذلک بايد سنجيد [که] در بخشهاي سياسي تفاوتي دارند، در اين محدوده است وگرنه آنها را كه با امام معصوم احدي نمي‌سنجد. اين بيان نوراني صاحب جواهر است كه ائمه(عليهم السلام) وزراي عالم‌اند[11] ؛ اينها با ملائكه سنجيده نمي‌شوند چه رسد به افراد عادي ولي حكومت اينها را با حكومت خودتان بسنجيد، حكومت اميرالمومنين(سلام الله عليه) را با حكومت انقلاب اسلامي بسنجيد [و] ببينيد حالا بهتر از حكومت حضرت امير است يا نه، خب يقيناً بهتر است.

سرّش اين است كه مردم اين عصر خيلي بهتر از مردم عصر اميرالمؤمنين‌اند [درباره حضرت] شما براي اينكه حكومت اميرالمومنين(سلام الله عليه) را بسنجيد، علي(صلوات الله و سلامه عليه) را حساب نكنيد. علي ـ عرض كردم ـ ملائكه مثل او نيست چه رسد به امام و امثال امام؛ اما حكومت او را بسنجيد. حكومت او را اگر بخواهيد بسنجيد، خب الآن كسي از حكومت حضرت امير(سلام الله عليه) نيست ولي نحوه حكومت او بخشنامه حكومت او همه در نهج‌البلاغه هست. اين نهج‌البلاغه را كه خوب بررسي كنيد مي‌بينيد كه خطوط كلي حكومت حضرت امير چيست.

سه گروه بودن کارگزاران حضرت امير (ع)

كساني كه كارگزاران حضرت امير بودند سه گروه بودند: يك عده نظير مالك اشتر (رضوان الله عليه) بودند يك عده نظير كميل بودند؛ يك عده نظير زيادبن‌ابيه. گروه اول كه نظير مالك اشتر(رضوان الله عليه)اند، اينها بسيار كم‌اند؛ مالك يك فقيه جامع الشرايطي بود، فرمانده لشكر بود مدير و مدبر بود مصر پهناور را خوب مي‌توانست اداره كند امين مردم بود، مثل او بسيار كم بود. فرمود اگر شجر بود تك درخت بود و اگر كوه بود تك كوه بود: «لكان صلدا»؛ «لكان فِنَداً»؛ «لو كان جبلاً لكان فنداً و لو کان حجراً لکانَ صلداً»[12] . خب شما مي‌بينيد در اين سلسله جبال البرز، اين قله دماوند است كه تك كوه است و از همه بلندتر است؛ حضرت فرمود اگر او در كوهها بود قله بود و اگر سنگ بود صلد بود؛ هر سنگي مثل مالك نبود و هر كوهي هم مثل مالك نبود.

گروه دوم افرادي‌اند مثل كميل(رضوان الله عليه)؛ خب كميل جزء عرفاي عالي‌قدر اصحاب حضرت امير بود. خيليها علاقه‌مند بودند كه با وجود مبارك اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) مصاحبتي داشته باشند ديدار خصوصي داشته باشند مقدورشان نمي‌شد ولي وجود مبارك حضرت امير دست كميل را گرفته از مسجد جامع به بيرون برده، خودش به او وقت خصوصي داده و آن حديث بلند «يا كميل بن زياد ان هذه القلوبَ اوعيةٌ فخيرها اوعاها»[13] و دهها مطلب ديگر را به كميل آموخت، آن دعاي خضر را كه به دعاي >كميل< معروف شده به كميل آموخت. حالا كه انقلاب شد منطقه‌اي است به نام هيت >حاء< حطی، با انبار مهمات و مصالح جنگي و مهمات ديگر، حضرت كميل(رضوان الله عليه) را تجهيز كرده مسئوليت آن منطقه را به او داده ولي غارتگران اموي آمدند زدند غارت كردند و بردند. نامه اعتراض آميز و گلايه اميرالمومنين (سلام الله عليه) براي كميل هست.

خلاصه نامه حضرت امير (ع) به کميل

خلاصه اين نامه اين است كه تو فقط به درد ياد گرفتن دعاي كميل و اين چيزها مي‌خوري؛ اينكه يك منطقه را اداره كني مال مردم را اداره كني از تو برنمي‌آيد[14] . خب آن حرفهاي بلند عرفاني كه در نهج‌البلاغه آمده را به كميل ياد داد، دعاي خضر را به او ياد داد، اينجا اين گلايه را هم مي‌كند؛ گفت من اين همه امكانات به تو دادم تو نتوانستي اداره بكني (اين دو).

قسم سوم نامه‌هاي گلايه‌آميز و تهديد آميزي است كه به كارگزاران بد‌سابقه و بدعمل داشت؛ از اين گونه نامه‌ها در نهج‌البلاغه كم نيست. يكي از آن نامه‌ها براي زيادبن‌ابيه است [که] اين زياد بن ابيه معاونِ استانداري بصره بود. بصره يك استان رسمي بود منتها اختصاص به خود بصره فعلي نداشت؛ بصره با همه فلات اطرافش (يك)، تا اهواز با همه منطقه اطراف اهواز (دو)، تا كرمان و همه اطراف كرمان (سه) يعني از بصره تا كرمان که در حقيقت به اندازه يك كشور است، اينها يك استانداري بود و استاندار اين استانداري وسيع ابن‌عباس بود و معاون رسمي ابن عباس، زيادبن‌ابيه بود كه شما اگر مي‌خواستيد بگرديد بدتر از او پيدا كنيد گيرتان نمي‌آمد! خب اينها در حكومت حضرت امير بودند، اين حكومت هم شكست خورد. نامه نوشت که به من گزارش رسيد كه تو اين كار را كردي، اگر اين كار را كردي من اين چنين مي‌كنم[15] ، خب حضرت امير با او چه کرد؟! يكي دو جا ناله حضرت امير اثر كرد آن نامه را نوشت درباره سوده همدانيه و كسي را عزل كرد[16] ، اكثر موارد به او خبر مي‌دادند رشوه گرفتند دزدي كردند زدند بردند، دستش بسته بود. او قدرت داشت اعمال بكند؛ اما امروز اين استاندار را بكشد فردا او را اعدام بكند پس فردا او را اعدام بكند همه از بين مي‌روند. خب با زيادبن‌ابيه چه كرد؟ يك تازيانه به او زد؟ اين زيادبن‌ابيه شما مي‌خواستي بدتر از او پيدا كني كه پيدا نمي‌كردي، خب اين آدم بد بدنام كه معاون استانداري بصره بود حضرت امير با او چه كار كرد؟! اين است كه فرمود: «ما زِلتُ مظلوماً»[17] ؛ فرمود من از آن روزي كه سِمَت گرفتم مرتب بر من ظلم مي‌شود ـ اول مظلوم اوست ـ «ما زِلت مظلوماً»؛ فرمود هيچ كس مثل من مظلوم نيست، آن وقتي كه خانه‌نشين بودن مظلوم بودم، الآن هم كه روي كرسي نشستم مظلومم. خب حالا او پنج سال با اينها اداره كرد. خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه بيش از هفتاد جنگ كرد مگر بيش از ده سال چنين حكومتي كرد؟ آيا در زمان پيغمبر مثل الآن دين اجرا مي‌شد؟ يك سوم مردم در برابر پيغمبر بودند، براي اينكه در جنگ احد هزار نفر حركت كردند رفتند بيرون، بيش از سيصد نفر منافقين بودند كه برگشتند، تقريباً يك سوم مردم مدينه منافق بودند؛ منتها حضرت اعدام نمي‌كرد؛ حديث العهد بالاسلام بودند فوراً برمي‌گشتند مرتد مي‌شدند. الآن اكثري قريب به اتفاق مسلمان و متدين‌اند، البته چند نفر هم گوشه و كنار دارند معصيت مي‌كنند حرفي در آن نيست؛ در اين شصت ميليون ممكن است كه يك دهم معصيت بكنند، شش ميليون گنهكار باشند؛ اما خب نه دهم آدمهاي خوبي‌اند ديگر؛ مظاهر دين مطرح است خطوط كلي دين مطرح است حلال خدا حرام خدا مطرح است. شما بخواهيد يك دهم بگوييد اهل جهنم است كه خب سخت است آدم بگويد، بر فرض يك دهم اهل جهنم باشند ـ معاذ الله ـ بعد از شانزده سال انقلاب شكست بخورد، مي‌شود گفت چرا انقلاب كردند؟ خب چرا پيغمبر انقلاب كرده؟ بيش از ده سال نتوانست اداره كند، خب بعد از او چه شد مگر؟! وجود مبارك فاطمه زهرا(صلوات الله و سلامه عليها) در همان خطبه معروفش در مسجد مدينه گفت: ﴿أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴾[18] به همين آيه استدلال كرد، اينکه تنها براي فدك نبود.

نگاه حضرت امير (ع) درباره فدک

فدك را خود حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه دارد [که] فدك برای ما بود؛ اما «ما اصنع بفدك و غير فدك»[19] ؛ ما با فدك چه كار داريم، آن وقتي هم كه در اختيار ما بود ما مي‌گرفتيم به فقرا مي‌داديم ما گله‌مان براي فدك نيست؛ «ما اصنع بفدك و غير فدك»، مالي داشتيم باغي داشتيم از ما گرفتند، سخن درباره ولايت است سخن درباره حكومت است. وقتي هارون به موسيٰ بن جعفر(سلام الله عليه) گفت كه حدود فدك را شما تعيين كنيد ما به شما بدهيم، فرمود از طرفي به كرانه‌هاي درياست از طرفي به آفريقاست از طرفي به خاورميانه است، هارون عرض كرد كه همه اينها جزء فدك است؟ فرمود بله فدك يعني اين يعني حكومت، ما كه براي يك باغ حرف نداريم. اينكه امام هفتم(سلام الله عليه) به هارون فرمود فدك همه منطقه مسلمان‌نشين است[20] از كوه تا دريا [و] از دريا تا كوه يعني منطقه مسلمان‌نشين و همه انفال.

بنابراين اگر هم ـ معاذ الله ـ اين انقلاب شكست بخورد تازه مثل انقلاب پيغمبر است كه تبديل شد به سقيفه بني‌ساعده که «ارتد الناس بعد النبي الا ثلاثة[21] او اربعة[22] »؛ منتها مردمي كه الآن هستند در صدر اسلام نبودند؛ چه بسيجي‌اش چه سپاهي‌اش چه جانبازش چه آزاده‌اش چه اكثري مردم. حالا عده‌اي جانباز و بسيجي به آن معنا نبودند ولي اكثري بالاخره متدين‌اند. هر وقت گفتند حاضرند هر وقت گفتند رأي بدهيد حاضرند هر وقت گفتند در نماز جمعه شركت كنيد حاضرند هر وقت گفتند در انتخابات شركت كنيد حاضرند. من به قبرستاني رفتم ديدم در حدود يازده نفر همه از يك خانواده، در اين بمبارانها و موشك‌بارانهاي به مناطق مسكوني از بين رفتند، يك نسل منقرض شدند، دوستان و آشنايان و بازماندگان نزديك آنها هم همه شاكر بودند! خب چنين امتي كه قبلاً در صدر اسلام نبود، حالا سه چهار نفر هم اشتباه هم مي‌كنند. خب پس نمي‌شود گفت كه هر حكومتي كه در زمان غيبت باشد شكست مي‌خورد؛ هم ائمه(عليهم السلام) منتظر تأسيس حكومت بودند به همان دو تا روايتي كه شارح صحيفه سجاديه نقل كرده و خطوط كلي خود قرآن را بايد نشان بدهد و هم اينكه منظور آن است كه هر كسي در عصر غيبت، مردم را به خود دعوت بكند شكست مي‌خورد نه مردم را به وليّ عصر(ارواحنا فداه) دعوت کند شکست بخورد.

بيان ولايت مطلقه فقيه

فصل سوم كه مربوط به بحثهاي ولايت فقيه است. در اين فصل اشاره شد كه ولايت، مطلقه است نسبت به كارهاي عادي و عرفي و قوانين عادي؛ قوانيني كه بشر براي اداره امور مملكت وضع مي‌كند. نسبت به قوانين الهي همه برده و بنده‌اند، اين يك مطلب. در قانون اساسي قبلي ظرايفي بود كه در قانون اساسي فعلي، آنها نيست. در آنجا اصرار شد كه مسئله انتخاب و اينها اصلاً اين كلمه به كار برده نشود. در آن قانون اساسي قبلي هرگز كلمه منتخب مردم نيست، چون والي مسلمين و وليّ مسلمين منتخب مردم نيست [بلکه] آنجا اين‌چنين آمده كه خبرگاني انتخاب مي‌شوند اين خبرگان مي‌روند در بين فقها هر كسي كه اعلم به هذا الامر است يعني كشور‌داري را بهتر بلد است (يك)، اطلاعات را بيشتر از ديگران دارد (دو)، هنر اداره كردن دارد (سه)؛ تنها اعلم بودن در مسائل فقهي معيار نيست أعلم بهذا الامر بايد باشد، اين عنصر اول. اطلاعات داخل و خارج را بيش از ديگران بداند (اين دو)، هنر مديريت [را] داشته باشد، عمده اين سومي است (اين سه). خيلي از ماها هستيم كه اوزان شعر را بلديم هم وزن عروض را كه خب قبلاً طلبه‌ها رسماً مي‌خواندند كه فلان شعر بايد به وزن >فعولن فعولن فعولن فعول< باشد، فلان شعر بايد به وزن >مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ< باشد؛ اما كسي شاعر نمي‌شود با عروض دانستن. وزن شعر دانستن غير از شاعر بودن است، شاعر بودن يك هنر است. همه ما مي‌دانيم كه بايد بر اساس قسط و عدل كشور را اداره كرد؛ اما مدير بودن مدبر بودن هنر است، اين غير از مسئله عالم بودن بينش سياسي داشتن هنر تدبير داشتن است نهراسد، وقتي گفتند الآن مي‌خواهند كودتاي نظامي كنند امام هراسناك نبود فرمود بريزيد بيرون. در بحبوحه بگير بگير، آن وقت كه اين آقايان مي‌رفتند خدمت مراجع و فقهاي بزرگ و با آنها مشورت مي‌كردند مي‌گفتند شما اعلاميه بدهيد اطلاعيه بدهيد، رفتم خدمت يكي از بزرگان فقه ـ خدا غريق رحمتش كند نسبت به ما هم حق عظيمي داشت ـ اين بزرگوار در بحبوحه بگير بگير، من ديدم آن بحار رحلي مرحوم مجلسي جلوي ايشان است بحث تقيه را آورده دارد مطالعه مي‌كند. از آن سوي امام مي‌فرمايد وقتي دين در خطر است تقيه حرام است بلغ ما بلغ، از اين سوي اين بزرگوار ـ با اينكه فقيه نام‌آوري بود ما به علميت او خيلي اعتقاد داشتيم و داريم خدا غريق رحمتش كند ـ داشت تقيه را نگاه مي‌كرد. خب اين همه آنچه را كه در كتاب و سنت نوشته بلد بود و اگر اعلم از ديگران نبود، ديگران از او اعلم نبودند ادق از ديگران بود كه يقيناً؛ اما اين هنر كشور‌داري در او نبود اين يك هنري است. اگر گفتند ده نفر كشته شدند صد نفر كشته شدند، اين بداند كه براي اسلام است و مي‌ارزد اين خيلي هنر است؛ يك وقت مي‌گويد خون هدر است يك وقت مي‌گويد نه، اينها شهيدند. اين دو تا بينش است دو تا تشخيص است كار براي همه نيست.

خب بنابراين فقيه، نسبت به احكام دين كه خب تابع محض است كاحد من الناس در همان سه بخشي كه عرض كرديم؛ اگر صاحب فتواست عمل به فتوا واجب است چه بر ديگران چه بر او، اگر حكم قضايي صادر كرد عمل به آن حكم واجب است نقض آن حكم حرام است برای ديگران و برای او، اگر حكم ولايي انشا كرد عمل به آن حكم، واجب است نقض آن حكم حرام است چه براي ديگران چه براي او. خبرگان، فقيه جامع الشرايطي كه داراي هنر مديريت است مدير و مدبر و آگاه به زمان است به مردم معرفي مي‌كنند نه وليّ فقيه را انتخاب بكنند. مثل خبرگان حوزوي از دير‌زمان سنت بر اين بود كه مثلاً خبرگان مي‌گفتند مرحوم آقاي بروجردي(رضوان الله تعالي عليه) اين مرجع تقليد است. مردم معرفي شده به وسيله خبرگان حوزوي را به عنوان مرجع مي‌پذيرفتند؛ در تعيين مرجع تشخيص مرجع اصلاً سخن از وكالت نيست كه عده‌اي مثلاً مرحوم آقاي بروجردي(قدس الله سره الشريف) را به عنوان مرجع انتخاب كنند يا مردم او را به عنوان مرجع انتخاب بكنند كه اين بشود وكيل مردم يا فقيه جامع الشرايط كه سمت قضا دارد آن هم وكيل مردم نيست در بخش قضا، همان كاري كه تاكنون درباره مراجع مي‌شد اكنون درباره رهبر هم مي‌شود يعني خبرگان كارشناس اين فن‌اند [و] كسي را كه شايسته است به مردم معرفي مي‌كنند مردم، رهبري او را يا مرجعيت او را درباره مراجع رهبري را درباره رهبر مي‌پذيرند، پس سخن از انتخاب نيست [بلکه] پذيرش ولاي آن والي است.

علت عدم انتصاب رئيس جمهور توسط ولی فقيه

مطلب بعدي سؤالاتي است كه از اين سوي آمده كه حالا چرا وليّ فقيه كه مثلاً اين جامعيت را دارد رئيس جمهور را انتخاب نكند نمايندگان مجلس را انتخاب نكند گاهي مردم ممكن است اشتباه بكنند يك رئيس جمهوري را انتخاب بكنند كه نظير عصر زمان امام(رضوان الله عليه) در بيايد، اين سؤالات از اين سو است. اينها هم نارواست، براي اينكه يك وقت آدم مي‌خواهد بگويد كه او شايسته است يا نه، البته رهبر كه فقيه جامع الشرايط باشد و هنر تدبير داشته باشد شايسته است؛ اما يك وقت ما مي‌خواهيم بگوييم كشور اداره بشود [و] كشور وقتي اداره مي‌شود كه مردم احساس بكنند آزادند و به آراي آنها حرمت نهاده مي‌شود، اين است كه ذات اقدس الهي به پيغمبر فرمود: ﴿وَ شاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْر﴾[23] . نظام اسلامي هم بر اساس نظام مشورت با مردم است؛ با توده مردم در همه امور مشورت مي‌شود [و] در خواص از امور با نمايندگان مردم مشورت مي‌شود. اگر نسبت به رئيس جمهور است كه مشورت با مردم است، آرای مردم در حقيقت، مشورت كردن با مردم است او را انتخاب مي‌كنند. نمايندگان مجلس است او را انتخاب مي‌كنند؛ اما براي اينكه مجموعاً مشروع در بيايد، صلاحيت نماينده‌ها را اول بايد منصوبين رهبر تشخيص بدهند، لذا شوراي نگهبان صلاحيت كانديدا را اول مشخص مي‌كند چه كانديداي مجلس شوراي اسلامي چه كانديداي رياست جمهوري كه هم مشروعيت، تثبيت شده باشد [و] هم حرمت آراي مردم محفوظ باشد وگرنه آن كشور نمي‌ماند هرگز، مردم به كسي احترام مي‌كنند كه احترام نخواهد، فطرت ما هم همين است ما الآن نه تنها حوزه [بلکه] ديگران هم همين طورند؛ ما به كسي احترام مي‌كنيم كه از ما احترام نخواهد، كسي از ما احترام بخواهد مي‌گوييم ما تو را نمي‌شناسيم اين فطرت ماست؛ آزادي را ذات اقدس الهي به عنوان بهترين نعمت به ما داده است.

بيان نورانی حضرت امير به فرزندش

اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است كه در نهج‌البلاغه به فرزندش فرمود: مبادا عبد غير خودت باشي خدا تو را آزاد آفريده[24] ! خب كسي كه به آراي عمومي احترام نمي‌گذارد قابل حرمت نيست بنابراين عمل نمي‌شود، لذا خدا به پيغمبر فرمود رأي مردم را محترم بدان با آنها مشورت بكن. اگر بخواهي از كمك مردمي برخوردار باشي بايد به آرای مردم احترام بگذاري. لذا قانون اساسي مي‌بينيد قدم به قدم به آرای عمومي احترام گذاشته و كشور را با آرای عمومي اداره كرده؛ منتها چون مردم مسلمانند مي‌گويند فقيه يعني فقاهت، نه فقيه. بارها به عرضتان رسيد اين را هم بايد مكرر كنيد كه از ذهنها بيرون بيايد شخص، هيچ سمتي ندارد فقاهت است و عدالت. اگر خداي ناكرده آن شخص از فقاهت افتاد سمتي ندارد از عدالت افتاد سمتي ندارد. شخصيت حقوقي در حقيقت والي انسان است، نه زيد بما أنّه زيد، به دليل اينكه موروثي نيست نظير سلطنت و مانند آن يا رئيس جمهور اگر آن وصف را نداشت اين‌چنين در كشورهاي ديگر اين‌چنين است ولي در نظام اسلامي رهبر اين‌چنين نيست، بازگشتش به ولايت فقاهت و عدالت است.

پرسش: ...

پاسخ: نه شخص حقوقي امام است، حقيقي امام كه نيست؛ منتها آنجا چون وصف داراي اين است اگر شخص حقيقي او باشد وقتي مُرد، ورثه او بايد همه اموال او را ببرند. وجود مبارك امام هادي (سلام الله عليه) است نامه‌اي يكي از وكلاي پدر بزرگوارش برايش نوشته كه اموالي از پدر شما نزد ما هست من چه كنم؟ فرمود اگر سهم امام است زكات است خمس است كه اينها مال شخصيت حقوقي آن حضرت است براي من بفرست. اگر نه، مال شخصي او بود بين ورثه‌اش تقسيم بكن[25] . اين‌چنين نيست كه امام يك سمت داشته باشد، نه امام از آنجا كه شخص است كأحد من الناس اگر مزرعي داشت مرتعي داشت مثل حضرت امير كشاورزي داشت باغي داشت، هر چه كه كسب كرد آن وقت ورثه تقسيم مي‌كنند. اگر نه، وجوهاتي به حضرت رسيده است ديگر بعد از او به ورثه نمي‌رسد كه به حاكم بعدي مي‌رسد. خب بنابراين نه آن سؤالهاي افراط آن طرف تام است، نه از اين طرف تام است.

فلسفه وجودی قانون

اگر كسي بگويد چون فقيه جامع الشرايط داراي ولايت فقيه است ديگر قانون چيست، قانون براي آن است كه اين ولي فقيه جامع الشرايط به مردم اعلام بكند كه من ولايت را از اين راه مي‌خواهم اعمال بكنم، كشور كه هرج و مرج نيست بالأخره مردم بايد بدانند كه چطور زندگي كنند با چه شرايطي دارند زندگي مي‌كنند. اين مي‌گويد كه من فقاهتم را و عدالتم را كه زمينه والي بودن من است باعث مي‌شود كه من والي بودنم را و ولايتم را در اين مسير در اين سبك اجرا كنم كه مردم بدانند تكليفشان چيست، اگر ندانند كه با چه قانوني روبه‌رو هستند كه مي‌شود هرج و مرج.

مطلب ديگر آن است كه اينكه گفته شد ولي فقيه در برابر قانون با مردم يكسان است و قانون محترم است البته قانون، قانون اسلامي است؛ اما نبايد گفت كه اگر ازدواج مسلمانهاي غير ايراني در داخل اينجا ممنوع است يا خريدن زمين مسلمان غير ايراني در ايران ممنوع است اين مخالف اسلام است، اين را نمي‌شود گفت مخالف اسلام است، براي اينكه ازدواج با مسلمان غير ايراني كه واجب نيست. فروختن زمين به مسلمان غير ايراني كه واجب نيست، مي‌شود جايز؛ اگر جايز شد جزء اختيارات مالكين است و جزء اختيارات كساني است كه {بيده عقدة النكاح}[26] خب مي‌شود انسان به عنوان شرط ضمن عقد لازم بگويد كه من اين زمين را به شما مي‌فروشم، همه تصرفات در او جايز است همه كارها را مي‌توانيد بكنيد ولي به خارجيها نفروشيد ولو مسلمان. خب اگر اين شرط در ضمن عقد، گوشه‌اي از اطلاقات عقد را مي‌گيرد نه با مقتضاي عقد مخالف باشد چنين عقدي مشروع است والي مسلمين هم مي‌تواند اين كار را بكند، گذشته از اين يك قانون عمومي است در كشورهاي ديگر. الآن يك ايراني مسلمان اگر به جاي ديگر برود آنها هم بالأخره تضييقاتي براي او قائلند؛ كشور را وقتي مي‌شود اداره كرد كه اين انضباطي حاكم باشد وگرنه يك مسلمان غير ايراني مي‌آيد اينجا ازدواج مي‌كند بعد مي‌گويد كه اختيار زن به دست شوهر است اين را مي‌برد هر جا مي‌خواهد ببرد مي‌برد، اينكه نشد. يا به هر كسي كه بخواهد بفروشد مي‌فروشد، به يك غير مسلمان مي‌فروشد از داخل به خارج مي‌رود اين زمين را كه خريده به يك غير مسلمان مي‌فروشد آن وقت كنترلش مشكل است اين است كه اينها را نمي‌شود گفت غير اسلامي، اينها كارهايي است كه براي خود آحاد مكلفين هم مقدور است.

متولی دين بودن فقيه جامع الشرايط در عصر غيبت

مطلب بعدي آن است كه فقيه جامع الشرايط در عصر غيبت، متولي همه دين است الا آن بخشهايي كه مخصوص خود ولي عصر است. البته يك سلسله احكامي مخصوص خود امام زمان(ارواحنا فداه) است، مثل اينكه در زمان آن حضرت نماز عيدين مي‌شود واجب. خب الآن ديديد هيچ كسي قائل نشد كه نماز عيدين در عصر غيبت مثلاً واجب است، حتي امام راحل(رضوان الله عليه) با همه قدرتي كه داشتند و فتوايي كه درباره ولايت فقيه مي‌دادند درباره نماز عيدين احتياط مي‌كردند، مي‌گفتند اگر خواستيد جماعت بخوانيد رجائاً بخوانيد[27] . پس آنچه خرج بالدليل كه خب خرج بالدليل و آنچه به دليل خارج نشده است، همه احكامي كه دين گفته به استثناي آنچه خارج شده به دليل، در عصر غيبت به وسيله فقيه جامع الشرايط قابل اجراست. اما منظور اطلاق هم كه مشخص شد خود دين هر جا را تقييد كرد ديگر تقييد مي‌شود و بقيه مطلق است و اما اينكه سؤال شده است وجوهات را به چه كسي بدهند؟ خب اگر مرجع تقليدي، زيدي گفت وجوهات را بايد به مرجع تقليد بدهد، خب به مرجع تقليد مي‌دهد اين مقلِّد، بالأخره مقلِّد مرجع خودش است. اگر مرجع، دستورش اين است كه بايد او را به مرجع بدهيد، خب اين مقلِّد همان كار را مي‌كند ديگر، اين مقلِّد كه از خود فتوايي ندارد.

پرسش: ...

پاسخ: غرض آن است كه يك وقت است كه بنده اين را مي‌گويم شما مي‌فرماييد، زيد اين را مي‌گويد عمرو مي‌گويد. يك وقت است يك مرجع ديگري كه عده‌اي از او تقليد مي‌كنند فتوايش اين است. خب آن فتوايش اين است كه آدم نمي‌تواند بگويد شما به نظر ما عمل بكن، او به نظر خودش عمل مي‌كند.

پرسش: ...

پاسخ: غرض آن است كه اگر يك كسي تقليد مي‌كند در مسائل مالي ـ در همه مسائل ـ مرجع او دستور مي‌دهد كه وجوهات را بايد به مرجع تقليد داد بايد به من داد. بعضيها مثلاً خود امام(رضوان الله عليه) صرف وجوهات را در ساختن مراكز فرهنگي ـ اجتماعي ـ ديني، حسينيه و اينها خيلي احتياط مي‌كردند. بخش عظيمي از وجوهات را امام(رضوان الله عليه) مي‌فرمودند صرف حوزه‌ها بشود. بعضي از بزرگان مي‌گويند حوزه در وقتي مي‌ماند كه ما مراكز فرهنگي داشته باشيم مراكز كتابخانه‌اي داشته باشيم مراكز درماني داشته باشيم مراكز تدريسي داشته باشيم كه ديگر در مقبره‌ها درس نگويند، اينها دو تا نظر هست. درباره خود امام(رضوان الله عليه) تا ايشان خود قم تشريف داشتند و امثال ذلك، آن كارها را كمتر مي‌كردند. بعضي از بزرگان مي‌فرمايند بالأخره اين طلبه درس مي‌خواند مدرس مي‌خواهد، اينكه نمي‌تواند در مقبره نمور درس بخواند و درس بگويد، اين نظرها فرق مي‌كند. خب اگر يك كسي هر دو هم مقدس و محترم است اگر كسي از زيد تقليد مي‌كرد [و] آن زيد گفت وجوهات را بايد به مرجع بدهيد خب اين مي‌دهد ديگر، اينكه مشكلي ندارد. زمان خود امام اگر سخن از خدا باشد هيچ مشكلي پيش نمي‌آيد مثل زمان خود امام؛ خود امام(رضوان الله عليه) از طرفي به عنوان يكي از مراجع وجوهات مي‌گرفت در قبال او، مراجعي در نجف بودند در قم بودند وجوهات مي‌گرفتند، همه چون مي‌خواهند حوزه را اداره كنند اگر منظور، اين باشد نه تنها مشكلي نيست بلكه هميار هم خواهند بود.

پرسش: ...

پاسخ: اين عرض كردم يك وقت بنده مي‌گويم شما مي‌فرماييد زيد مي‌گويد، يك وقت است يك مرجع تقليد نظرش اين است كه اين سمت، برای مرجع است آن وقت آن شخصي كه از چنان مرجعي تقليد مي‌كند مثل عصر خود امام(رضوان الله عليه)، امام اين اوضاع را صحه گذاشتند ديگر؛ امام كه نمي‌فرمودند اين وجوهاتي كه ديگران ساير مقلدين به ساير مراجع مي‌دهند باطل است. خب حالا اين مقلد چه كند؟ يك وقت شما مي‌فرماييد يا بنده نظرم اين است يا يك آقاي ديگر نظرش اين است كه اين را مثلاً بايد به والي مسلمين داد. يك وقت عده‌اي از مراجع مي‌گويند نه، اينها را بايد به مراجع داد تا حوزه مستقل باشد و امام(رضوان الله عليه) اين رأي را پذيرفت، گفت حوزه را آزاد بگذاريد و خودش با اينكه احد المراجع بود در بخشهاي حوزوي دخالت نمي‌كرد، مراجع ديگر حوزه را اداره مي‌كردند و استقلال حوزه بايد همچنان محفوظ باشد كه بعد بتواند رهبر و مرجع و امثال ذلك تحويل بدهد ـ به خواست خدا ـ آن وقت اين مي‌شود هميار هم، هيچ مشكلي پيش نمي‌آيد. عده زيادي از ايشان تقليد مي‌كردند عده زيادي از بزرگان ديگر (رضوان الله عليهم) تقليد مي‌كردند كه در نجف بودند يا در ايران بودند(رضوان الله عليهم) اين مشكلي پيش نمي‌آيد، چون همه مي‌خواهد در يك راه صرف بكنند. اگر خداي ناكرده سخن از من و ما باشد آن وقت مشكل پيش مي‌آيد.

پرسش: ...

پاسخ: بله آن كسي كه قائل است كه مال والي مسلمين است به والي مسلمين مي‌دهد، آن كسي كه از ديگري تقليد مي‌كند كه او مقلدش و مرجعش مي‌گويد كه نه، اين مي‌شود به فقيه جامع الشرايط داد ولو رهبر نباشد براي اداره حوزه خب به او مي‌دهد، مثل عصر خود امام ديگر.

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1] مستدرک الوسائل، ج17، ص362.
[2] ر.ک: فرائد الاصول (طبع قديم)، ج1، ص21.
[3] ر.ک: الکافی، ج1، ص54.
[4] ر.ک: الکافی، ج1، ص54.
[5] مستدرک الوسائل، ج17، ص262.
[6] انبیاء/سوره21، آیه22.
[7] ر.ک: الکافی، ج2، ص243.
[8] نهج البلاغه، حکمت 373.
[9] بحارالانوار، ج65، ص45.
[10] الکافی، ج1، ص201.
[11] ر.ک: جواهر الکلام، ج10، ص411؛ لأنهم الوزراء واعرف بکيفية خطاب الملک.
[12] نهج البلاغه، حکمت 443.
[13] نهج البلاغه، حکمت 147.
[14] ر.ک: نهج البلاغه، نامه 61.
[15] ر.ک: نهج البلاغه، نامه 20.
[16] ر.ک: بحارالانوار، ج41، ص119 و 120.
[17] بحارالانوار، ج28، ص273.
[18] مائده/سوره5، آیه50)؛ ر.ک: بحارالانوار، ج29، ص238.
[19] نهج البلاغه، خطبه 45.
[20] بحارالانوار، ج29، ص200 و 201.
[21] بحارالانوار، ج34، ص274.
[22] کتاب سليم بن قيس، ص162.
[23] آل عمران/سوره3، آیه159.
[24] نهج البلاغه، نامه 31.
[25] ر.ک: الکافی، ج7، ص59.
[26] بقره/سوره2، آیه237.
[27] تحرير الوسيله، ج1، ص241.