74/10/09
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 120
﴿لِلّهِ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ وَمَا فِيهِنَّ وَهُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ (۱۲۰)
طرح سنت و سيرت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
مباحث مربوط به ادب انبيا و اولياي الهي(عليهم الصلاة و عليهم السلام) تا حدودي تمام شد. يك بحث روايي در تفسير شريف الميزان هست[1] كه حتماً ملاحظه فرموديد يا ملاحظه ميفرماييد، در حدود سي و پنج، شش صفحه است كه [در آن] سنت و سيرت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مطرح است همه سنن آن حضرت نافع است مخصوصاً آنچه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در اين سي و پنج، شش صفحه نقل كردند [كه] حتماً ملاحظه ميفرماييد.
طرح بحث مسئله عبد و مولا در آيه
بحث بعدي مسئله عبد و مولاست آن بحث را ايشان به عنوان اينكه در اواخر همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» آيه 118 اينچنين آمد كه: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ﴾ به اين مناسبت مطرح كرد و آن اين است كه گرچه مسئله عبد بودن ماسواي خدا براي ذات اقدس الهي در قرآن مكرر مطرح شد؛ اما در اين آيه، وجود مبارك عيساي مسيح(سلام الله عليه) استدلال ميكند يك تعليل عقلي ذكر ميكند عرض ميكند ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ﴾؛ اگر اينها را عذاب بكني جا دارد چون بندگان تو هستند، معلوم ميشود كه مولا ميتواند عبد را عذاب كند مولاي حقيقي كيست و عبد حقيقي كيست و چرا عبد حقيقي ميتواند معذب باشد و مولاي حقيقي ميتواند تعذيب بكند، اين را بايد قرآن حل بكند.
طرح مطالب قابل توجه
مطالبي كه مربوط به اين بحث است چند تاست اول اينكه عبد يعني ذليل، آن راهي كه در اثر تردد و رفت و آمد زياد خيلي پا خورده است آن را ميگويند طريقٌ معبَّد يعني طريقٌ مذلَّل و اينكه وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) به فرعون فرمود بر من منت مينهي: ﴿أَنْ عَبَّدْتَ بَني إِسْرائيلَ﴾؛[2] بني اسرائيل را تعبيد كردي يعني آنها را ذليل و خوار كردي در معناي عبد يك ذلتي مأخوذ است، چه اينكه در معناي رق رقت و نرمي و خضوع مأخوذ است .
فرق بين عبد و مملوک
بين عبد و مملوك فرق اين است كه هر عبدي مملوك است؛ ولي هر مملوكي عبد نيست، چون مملوك بر متاع و مال ديگر هم اطلاق ميشود پس عبد يك ذلتي را در معناي خود دارد اين مطلب اول اگر اين ذلت حقيقي بود عبوديت حقيقي است و اگر اين ذلت باطل بود عبوديت باطل است آنجا كه ذلت باطل است و در نتيجه عبوديت باطل است همان است كه وجود مبارك كليم خدا به فرعون فرمود كه بر ما منت مينهي: ﴿أَنْ عَبَّدْتَ بَني إِسْرائيلَ﴾ پس اين تعبيد، ظالمانه است اين تحقير، ظالمانه است و آنها در برابر فرعون، ذليل نيستند در نتيجه عبد او نيستند و اين در حقيقت، استدلال كرده است، اين مطلب اول.
ب: مطلب دوم: عدم مالکيت اسيا به وسيله مخلوق
مطلب دوم آن است كه اگر موجودي تمام هستي خود و شئون هستي خود را از ذات اقدس الهي دريافت كرده است، پس در برابر ذات اقدس الهي نه مالك چيزي بود نه مالك چيزي هست اما مالك چيزي نبود براي اينكه نداشت تا مالك باشد: ﴿هَلْ أَتي عَلَي اْلإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾[3] يا آن طوري كه خدا به زكريا فرمود: ﴿قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾[4] و بعداً هم مالك چيزي نيست، زيرا اگر شيئي در مقام حدوث نيازمند به مبدأ بود در مقام بقا هم نيازمند به مبدأ است و سرّ نيازمندي او هم اين است كه ذاتاً فقير است. اگر چيزي ذاتاً فقير بود بين حدوث و بقاي او فرقي ندارد، بين ذات و وصف و فعل و اثر او فرقي ندارد؛ نه بين حدوث و بقا فرق است نه بين امور چهارگانه، در ذات و وصف و فعل و اثر نيازمند است. چون در اين جهت بين انسان و غير انسان فرق نيست بين فرشته و غير فرشته فرق نيست، لذا ذات اقدس الهي يك اصل كلي را در قرآن كريم ارائه كرده است كه ﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً﴾.[5]
گاهي خداوند از مجموعه نظام آفرينش به نام آسمان و زمين نقل ميكند كه اگر فرمود آسمانها و زمين يعني آنچه در آسمان و زمين است، محكوم اين است، گاهي ميفرمايد كه آنچه در آسمان و زمين است محكوم اين اصل است كه باز شامل خود آسمان و زمين هم ميشود. خب اگر فرمود: ﴿فَقالَ لَها وَ لِْلأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ﴾؛[6] خدا به آسمان و زمين دستور داد كه طوعاً يا كرهاً اطاعت كنيد آنها گفتند ما طوعاً اطاعت ميكنيم. منظور، خصوص آسمان و زمين نيست بلكه آسمان و اهل آسمان زمين و اهل زمين پس اگر فرمود: ﴿يُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ﴾[7] خود سماوات را هم شامل ميشود يا اگر فرمود: ﴿فَقالَ لَها وَ لِْلأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ﴾ كه خطاب به آسمان و زمين است، شامل اهلش هم ميشود براي اينكه جامع همه اينها آيه سورهٴ مباركهٴ «اسراء» است كه فرمود: ﴿إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾.[8] خب اين گونه از تعبيرات چه درباره تسبيح چه درباره اسلام چه درباره سجده چه درباره اطاعت، مكرر در قرآن آمده. منظور آن است كه ما سواي خدا در برابر خدا مسلم است و منقاد مطيع است و ساجد مسبِّح است و خاضع.
وصف شدن توصيف خدا در قيامت
در سورهٴ مباركهٴ «مريم» فرمود: ﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً﴾ چيزي نيست كه از اين اصل كلي مستثنا باشد آيه 93 سورهٴ مباركهٴ «مريم» ﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً﴾ و در نوبتهاي قبل هم ملاحظه فرموديد اگر وصفي را براي خدا و بندگان خدا در قيامت ثابت كرد معنايش اين نيست كه در قيامت اين وصف حادث ميشود بلكه معنايش اين است كه اين وصف هست در قيامت ظاهر ميشود نه حادث ميشود نظير اينكه فرمود: ﴿يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ اْلأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلّهِ﴾[9] اين ﴿وَ اْلأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلّهِ﴾ معنايش اين نيست كه در قيامت امر مربوط به خداست و اما در دنيا امر مربوط به خدا و غير خداست، بلكه در دنيا و قيامت و در همه امور ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾[10] است، ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[11] است و مانند آن، اينها بر اساس نظام تكويني است.
شرط حق بودن تشريع و قانون گذاري
تشريع و قانونگذاري و قرارداد وقتي حق است كه برابر با نظام تكوين باشد يعني آن قانوني حق است و سودمند و سعادت آور كه برابر نظام تكوين باشد؛ با فطرت انسان و آفرينش انسان هماهنگ باشد اولاً، با آفرينش جهان خارج هماهنگ باشد ثانياً با رابطه عالم و آدم هماهنگ باشد ثالثاً تا بتواند يك قانون خوبي باشد، براي اينكه انسان با جهان كار دارد جهان هم با انسان كار دارد و راه ايشان هم مشخص است؛ از هر راهي انسان نميتواند در جهان اثر بگذارد چه اينكه جهان هم از هر راهي در انسان اثر نميگذارد. اين تأثير و تأثّر متقابل عالم و آدم مشخص است آن قانوني سعادت آور است كه با دستگاه آفرينش انسان مطابق باشد اولاً، با آفرينش خارج مطابق باشد ثانياً، با آن رابطه متقابل انسان و جهان هماهنگ باشد ثالثاً و چنين قانوني از خود انسان برنميخيزد از طبيعت و جهان هم برنميخيزد، براي اينكه نه انسان به عمق جهان آگاهي دارد نه جهان آن قدر آگاه است كه از خودش باخبر باشد، چه رسد به اينكه از انسان مستحضر باشد تا از رابطه متقابل انسان و جهان باخبر باشد.
بيان قانوني بودن سعادت
تنها قانون كسي است كه انسان را آفريد، جهان را آفريد رابطه متقابل انسان و جهان را هم تنظيم كرد و آن خداست و لا غير، لذا در قرآن كريم هم ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾[12] آمده است هم ﴿وَ قَضي رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ﴾،[13] اين حكم خداست كه بشر جز خدا را نپرستد و آن رابطه هم در حقيقت خداپرست است طرفين ارتباط هم خداپرست براي اينكه رابطه يك امر عدمي نيست يك امر وجودي است اولاً اگر، امر وجودي است ممكن است و مخلوق ثانياً، اگر ممكن بود و مخلوق بود تابع اراده خالق است ثالثاً. بنابراين قانوني سعادت آور است كه با اين سه اصل هماهنگ باشد و تنها كسي كه از چنين قانوني باخبر است ذات اقدس الهي است.
مطلب بعدي آن است كه هر موجودي اگر در آن راه صحيحاش حركت كرد به مقصد ميرسد و كامل ميشود و راه صحيح خود را از آفريدگار خود به دست ميآورد. آنها كه اين معرفت را داشتند و بر اساس آن معرفت عمل كردهاند ميشوند عبد محض وقتي عبد محض. شدند به كمال رسيدند، لذا ذات اقدس الهي از انسانهاي كامل وقتي ميخواهد ياد كند و نام ببرد آنها را به عنوان عبدِ حق نام ميبرد.
بنده خدا بودن برابر بودن با بهترين تجليل
به پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در قرآن كريم ميفرمايد: ﴿وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ﴾[14] يا ﴿وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ﴾،[15] ﴿نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ﴾.[16] بالاترين و بهترين تجليلي كه خدا از يك انسان كامل ميكند اين است كه او بنده ماست و بهترين كمالي هم كه نصيب انسان كامل ميكند از راه عبوديت اوست. جريان اِسراي پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه از مسجد الحرام به مسجد اقصي است و جريان معراج پيغمبر كه از مسجد اقصي به ﴿دَنيٰ فَتَدَّليٰ﴾[17] است، هر دوي اينها بر اساس عبوديت وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است در طليعه سوره «اسراء» ميفرمايد: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَي الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ﴾،[18] اين براي اسراي آن حضرت.
بر اساس عبوديت بودن معراج و اسرا
در جريان معراج آن حضرت در سوره «و النجم» هم بعد از جريان دني فتدلي را كه طرح ميكند ميفرمايد ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾،[19] خب پس اگر اسراست بر اساس عبوديت است، اگر معراج است بر اساس عبوديت است و اگر داراي چشم و اعضاي دروني است آن هم بر اساس عبوديت است. اينكه فرمود: ﴿وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي اْلأَيْدي وَ اْلأَبْصارِ﴾؛ اينها داراي دست و چشماند يعني هم داراي بينايي خوبياند هم داراي قدرت خوبياند، خب وگرنه خيليها دست دارند خيليها چشم دارند؛ منظور اين چشم ظاهري نيست كه ديگران هم دارند، منظور اين چشم باطني است كه ديگران ندارند و اينها دارند كه در سوره «حج» فرمود: ﴿لا تَعْمَي اْلأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُورِ﴾.[20] منظور آن دستهاي باز است كه هم براي گرفتن عطاياي الهي آماده است هم براي رساندن آن عطايا به ديگران كه مظهر ﴿بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ﴾[21] است، ديگراني كه ﴿غُلَّتْ أَيْديهِمْ﴾[22] دامنگير آنهاست نه دستي دارند كه بگيرند و نه دستي دارند كه ببخشند اما آنكه دستي دارد كه ميگيرد و دستي دارد كه ميبخشد اين مظهر ﴿بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ﴾ است. چنين انساني ميشود جزء اولي الايدي آنكه بت ميشكند دست دارد آنكه بت ميسازد و ميتراشد كه دست ندارد؛ آنكه بت را در هم ميكوبد و ملكوت را ميبيند بصير است آنكه ملكوت را نميبيند و بت را ميبيند كه اعمي است، فرمود: ﴿وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي اْلأَيْدي وَ اْلأَبْصارِ﴾.[23]
اختصاص ويژگي عبوديت حق مخصوص خداي کريم
خب آن مواردي كه عبد و عباد يا عبيد استعمال شده است نه به اين معنا، آن محفوف به قرينه است ﴿قُلْ يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ﴾،[24] ﴿وَ ما رَبُّكَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبيدِ﴾[25] كه اعم از عباد هم است، اين نشان ميدهد كه اينها يا بنده خودند يا بنده ديگري اين محفوف به قرينه است؛ اما هر جا سخن از عبوديت حق است به خود اسناد ميدهد يا به صورت متكلم وحده يا به صورت متكلم مع الغير يا به صورت ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ﴾[26] است كه در اسراء است يا ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾[27] كه در معراج است يا ﴿وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي اْلأَيْدي وَ اْلأَبْصارِ﴾ اين اصل كلي است؛ هر كدام كه بندگان مناند، اينكه بد نيست كه همه را شامل ميشود؛ اما اين مدح هم نيست قدح هم نيست.
طريقه شجره طوبي بودن انسان
مطلب بعدي اين شد كه همه كمالات براي انسان وقتي است كه در راه صحيح حركت كرد خب يك درخت چه وقت كامل ميشود مادامي كه هواي خوب به او برسد آب خوب به او برسد بذر خوب سم پاشي مناسب بشود آنچه او لازم دارد بذر، ثمربخش ميشود. اگر درخت كمالش در اين است كه آب خوب داشته باشد هواي خوب داشته باشد مواظبتهاي خوب داشته باشد، انسانها در بوستان الهي يك نهالهاي خوبياند كه وارث و زارع اين بوستان، خود خداست كه ﴿وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ نَباتاً﴾.[28] اين انسان اگر بخواهد شجره طوبا بشود ﴿أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ﴾[29] راهش همين است؛ ببيند آنكه اين را آفريد آب حياتش را چه قرار داد آنكه اين را آفريد چه غذايي را براي او تجويز كرده است. در حقيقت، پيروي دستور ذات اقدس الهي مثل آن است كه درختي دارد از يك باغبان ماهري پيروي ميكند؛ آن باغبان ماهري كه انسان را آفريد، فرمود: ﴿وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ نَباتاً﴾ ميخواهد كه انسان ﴿أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ﴾ بشود خودش بشود شجره طوبا اينكه فرمود: ﴿أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ﴾ اگر انساني محقق شد بعد متحقق شد؛ هم حق را شناخت هم حق را پذيرفت خب ميشود شجره طوبا [كه] ﴿أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ﴾. چه اينكه اگر كسي بيراهه رفته است ميشود درخت حنظل، ميشود شجرهاي كه ﴿تَخْرُجُ في أَصْلِ الْجَحيمِ ٭ طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطينِ﴾[30] بالأخره خود همان انسان تبهكار است كه به اين صورت درميآيد ديگر خب پس عبوديت حق و عبوديت صدق آن است كه انسان قانوني را بپذيرد كه هم با آفرينش او هماهنگ باشد هم با آفرينش جهان هم با رابطه متقابل انسان و جهان هماهنگ باشد و اين هيچ راهي ندارد مگر خدا معين كند، اين را عقل ميگويد. خب خود انسان كه مستقيماً با خدا در ارتباط نيست كه از او بفهمد. انسان اين مقدار ميفهمد كه خدايي كه او را آفريد و عالم را آفريد و رابطه را تنظيم كرده است و حكيم علي الاطلاق است، او را رها نگذاشته است. آن انسان تبهكار است كه ﴿أيَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًي﴾؛[31] اما يك انسان فرزانه ميگويد خداوند براي من حتماً هادي و راهنما ميفرستد.
کفايت کردن شناخت خدا با اسما حسنا
پس شناخت ذات اقدس الهي به عنوان مبدأ حكيم كافي است براي اثبات نبوت و آنها كه از نبوت عامه طرفي نبستند خدا ميفرمايد اينها ﴿ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾.[32] چه اينكه شناخت خداوند با اسماي حسنا كافي است براي اثبات معاد و آنها كه منكر معادند ذات اقدس الهي ميفرمايد: ﴿ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾.[33] اين دو مطلب را خدا درباره منكران نبوت عام و منكران قيامت ميگويد وگرنه خدا را آن طوري كه هست احدي نشناخت و نميشود شناخت؛ اما آن طوري كه بايد شناخت ميشود شناخت يعني آن مقداري كه معرفتش واجب است ممكن است [و] آن مقداري كه ممكن نيست واجب نيست اينكه فرمود: ﴿ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾ يعني اينها اگر خدا را به عنوان اسماي حسنا ميشناختند يقين پيدا ميكردند هم نبوت حق است هم معاد.
اين برهاني كه از قرآن كريم استفاده ميشود و اين برهاني كه از اولين روايت كتاب شريف كافي برميآيد اين برهان، اوسع از آن برهاني است كه در كتابهاي عقلي اعم از حكمت يا كلام مطرح است؛ آنها برهاني كه براي نبوت اقامه ميكنند اين است كه بشر، مدني بالطبع است حالا يا اين حرف درست يا نادرست بالأخره بشر تنها نميتواند زندگي كند بايد با ديگران زندگي كند و چون بايد با ديگران زندگي كند و همه حاجتهاي خود را خود نميتواند تأمين كند براي اينكه كارها تقسيم شده است آن متاعها تقسيم شده است قهراً بايد انسان يك معاملات متقابلي با هم نوع خود داشته باشد براي اينكه جلوي تعدي و امثال ذلك گرفته شود قانون ميخواهد حدود ميخواهد و قوانين عادي ميخواهد و مانند آن و اگر خود قانونگذار هم بشر باشد آن بشر طماع، قانون را به سود خود تدوين ميكند يا به سود خود اجرا ميكند.
عهدهدار بودن تدوين خدا به وسيله ذات اقدس الهي
بنابراين بايد كسي قانون را تدوين كند و قانون را اجرا كند كه منزه از همه اين حرفهاست. تدوين قانون به عهده ذات اقدس الهي است گيرنده قانون يك انسان كامل معصومي است به نام پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، اجراي او هم به دست اوست و نائبان او خب اين خلاصه برهاني است كه معروف است در كتابهاي فلسفي و كلامي. اما اين برهاني كه از قرآن كريم استنباط ميشود و همچنين از آن اولين روايت باب الاضطرار الي الحجه كه مرحوم كليني نقل كرده است اثبات ميشود و بر اساس اين دو تقرير، سيدناالاستاد (رضوان الله عليه) در قسمت مهم الميزان مشي كرده است اين است كه انسان ـ ولو يك نفر هم باشد در اين عالم ـ پيغمبر ميخواهد، ولو يك نفر براي اينكه انسان بخواهد از عالم استفاده كند نميداند چه براي او سودمند است چه سودمند نيست؛ به تعبير ديگر نميداند چه حلال است چه حرام چه كاري زشت است چه كاري زيبا عقل مقداري از اينها را درك ميكند؛ كدام غذا بد است كدام غذا خوب است، كدام گياه خوب است كدام گياه بد است كدام حيوان دريايي خوب است كدام حيوان دريايي خوب نيست، كدام پرنده صحرايي خوب است كدام پرنده صحرايي خوب نيست، نميداند چه سودمند است چه سودمند نيست هزارها چيز است كه نميداند خاطرات خود را هم نميداند؛ چه خيالي بد است چه خيالي خوب، نگاههاي خود را نميداند رفتار خود را نميداند. خب پس انسان ولو يك نفر هم باشد اگر يك نفر روي زمين خلق بشود حتماً يا پيغمبر است يا پيغمبر قبل از اوست، لذا اولين انساني كه خدا خلق كرده است پيغمبر اوست اين برهان دقيقتر و وسيعتر از آن برهان معروف كتابهاي عقلي است، آن براي مسئله جامعه و امثال ذلك برهان خوبي است كه بشر بالأخره تنها نميتواند زندگي كند مدني است و مانند آن، قانون طلب ميكند خوب است؛ اما اين يك راه بازتري است اين ميگويد ولو بشر جايي هم باشد كه احدي از وضع او باخبر نيست، باز هم بايد خدا را در نظر داشته باشد. خب به جهت اين معنا عبوديت، تنها براي ذات انسانهاست فقط در برابر ذات اقدس الهي كه عبد اويند و لاغير و اگر اين راه را طي كردند به هر كمالي ميرسند. اين فروتني است نه فرومايگي، فرومايگي چيز بدي است؛ اما فروتني كه بد نيست. انسان در برابر حق فروتن باشد كه بسيار خوب است يعني او را قبول دارد او را ميشناسد او را به جان ميخرد و با او متحد ميشود حق فعلي و اگر نسبت به ذات اقدس الهي است به او نزديك ميشود.
دليل بيان «الحق من ربک» در قرآن کريم
اينكه ميگويند ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾[34] كه در چند جاي قرآن كريم آمده است نه الحق مع ربك براي اينكه خود حق تعالي ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[35] هم با «هو» كه ضمير فصل است هم با الف و لام كه در خبر آمده كه اين مفيد حصر است: ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبيرُ﴾ خب اگر حق محض اوست، ديگر نميشود گفت حق با خداست چون حق صرف اوست در قبال حق صرف چيز ديگري نيست. هر حقي در عالم وضع بشود و فرض بشود مصنوع اوست، لذا هم در سوره «آل عمران» هم در سور ديگر فرمود: ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾، نه «مع ربك»؛ خود خدا حق است حق ذاتي و ازلي و محض.
حقوق ديگر كه مربوط به كيفيت تكوين يا تشريع است حق تكويني و حق تشريعي، اين از الله است ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾. آنگاه افرادي كه حق شناساند حق باورند و تابع حقاند اول حق براي آنها معلوم است بعد حال ميشود بعد ملكه ميشود بعد فصل مقوِّم اينها ميشود ميشوند انسان حقيقي درباره بعضي از افراد آمده است كه فلان شخص مؤمن است نظير عمار: «مِن قَرنِهِ الي قَدَمِه».[36] جريان «عليٌ مع الحق و الحقّ مع عمار يدور معه مع حيث ما دار»؛[37] مشابه اين درباره عمار هم آمده است كه «عمار مع الحق والحقّ مع عمار يدور معه حيث دار»؛[38] منتها فرق اساسي در مرجع ضمير است كه «عمار مع الحق» است «يدور» ضميرش به عمار برميگردد يدور عمار مع الحق حيث داريين يعني دار الحق ولي در جريان حضرت امير(سلام الله عليه) يدور به حق برميگردد «عليٌ مع الحق يدور» آن حق مع عليٍ حيث ما دار هر جا او باشد معلوم ميشد حق است ما اگر خواستيم ببينيم چه حق است منتظريم ببينيم اينها چه كردند سنت اينها يعني عقيده اينها قول اينها وصف اينها منشأ پيدايش حق است ما اگر خواستيم قانون را تدوين كنيم ميبينيم اينها چه گفتند حق در محور اينها دور ميزند اين حق فعلي و قانوني براي اينكه ارتباط اينها به خدا قويتر از ارتباط حق است اين حق قانوني نشأت گرفته از آن وجود كاملي است كه اول صادر اوست بالأخره خب
پرسش: ...
پاسخ: بله منتها منتها بايد در مرجع ضمير اينچنين نيست كه اينها در كنار هم باشند و همتاي هم باشند در ارجاع ضمير بايد فرق گذاشت يكي تابع است و ديگري متبوع يكي امام است و ديگري مأموم خب لذا حق را و قانون را ما از سنت اينها ميگيريم چرا براي اينكه اينها به جايي رسيدهاند كه شدهاند عبد محض عبد محض يعني چه؟ يعني «لايملك لنفسه نفعاًً و لا ضَرّاً و لا مَوتاً و لا حياةً و لا نشورا» همه اين خودي را تخليه كردند و اراده ذات اقدس الهي اينجا ظهور كرده اينكه فرمود: ﴿وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ﴾[39] كه در بعضي از نصوص آمده است «ان قلوبنا أوعيةٌ لِمَشيَّةِ الله»؛ خدا كه بخواهد اراده كند اين اراده، فعل خداست و حادث است و جايگاه طلب ميكند.
دليل تثبيه قلوب به آشيانه خدا
اينكه ائمه(عليهم السلام) فرمودند دلهاي ما ظرف اراده خداست يا اراده خدا پرندهاي است كه وكر او و آشيانه او دل اولياي خداست، اگر چيزي بخواهد در عالم اتفاق بيفتد اين پرنده اراده حق در آشيانه دل ولي عصر ظهور ميكند، او ميفهمد عالم چه خبر است، چون آن جا اول اول جايي كه پر ميكشد مينشيند آنجاست او ميفهمد عالم چه ميگذرد. اين ارادهها ارادههاي فعلي است اين فعلي كه شد خارج از ذات است ممكن است مظهر، طلب ميكند. خب پس انساني كامل است كه عبد باشد و كمال انساني در اين است كه برابر اراده خالق خود و خالق عالم و خالق رابطه متقابل عالم و آدم حركت كند، چه تنها باشد چه با جامعه لذا انسان منزوي دير نشين هم قانون طلب ميكند او ديگر نميتواند بگويد من نيازي به قانون ندارم براي اينكه مدني نيستم، در شهر نيستم. يك راهب بيش از ديگران بايد به اين قانون بها بدهد براي اينكه او ميخواهد خود را بسازد.
پس اين برهان معروف اهل كلام برهان خوبي است، عقل هم او را با مقدمات صحيح ميپذيرد اما دقيقتر از او اين راه است كه قرآن كريم ارائه كرده است و آن اولين روايت «باب الاضطرار الي الحجة» مرحوم كليني(رضوان الله عليه) را تدوين كرده است خب حالا آيا اين قانون را كه ذات اقدس الهي براي مردم كه حكيم است يقيناً اين كار را كرده است نازل كرده يا نازل نكرده، اين يقيناً نازل كرده چون فرمود كه نپذيرفتن مردم باعث نميشود كه حالا ما دين نفرستيم راهنما نفرستيم ما بايد بفرستيم. راهنما بفرستد و دين بفرستد با همه شئون يعني هم حلال و حرام را بيان كند هم اين سه كار را خلاصه، در نظام تدوين كند فرد هم همين طور است جامعه هم همين طور است؛ منتها در جامعه اين امر ظهور بيشتري دارد. يك قانون هست كه جامعه بايد برابر آن قانون حركت كند. قانون را غير خدا احدي نميتواند وضع كند، به همين مقدمه كوتاهي كه اشاره شد مردم، مجريان اين قانوناند و در حقيقت، متولي اصلي قانون همان انسان كامل و معصوم است كه بايد اجراي اين را به عهده بگيرد مردم موظفند و مكلفند كه بپذيرند. اگر ميگوييم مردم حق بندگي دارند يعني در نظام تكوين آزادند؛ ميتوانند بنده باشند ميتوانند نباشند ولي كمالشان در اين است كه به اين حق عمل بكنند در حقيقت ميشوند مكلف.
پس يك تقنين است كه به عهده ذات اقدس الهي است و بس مردم موظفند اين قوانين الهي را اجرا كنند و اگر در اجرا تخلف كردند يك سلسله قوانين ديگري هم بايد وضع بشود براي متخلفان كسي هم بايد باشد كه اعمال مردم را با قوانين منطبق كند ببيند درست است يا درست نيست اگر درست نبود آن قوانيني كه براي متخلفان وضع شده است او را اجرا كند از اين جهت است كه يك قانون در مملكت لازم است يك اجرا در مملكت لازم است و دستگاه قضا در بخشهاي الهي همه اينها را خود دين به عهده گرفته است خب آيا چنين كسي كه آورنده وحي است فرشته كه نميتواند باشد براي اينكه انسانها او را نميبينند همين محظور را مشركين اقامه كردند و قرآن كريم طرح كرد و نقد كرد و رد كرد كه اگر شما ملائكه بوديد براي شما ما فرشته ميفرستاديم؛ اما اگر ما فرشتهاي بفرستيم اين نه ميتواند اسوه شما باشد نه ميتوانيد شما او را ببينيد حرفهاي او را بشنويد با او احتجاج كنيد با او استدلال كنيد.
معرفي پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به عنوان انسان کامل
بنابراين فرشته با انسان كامل در ارتباط است ولي آنكه ارتباط تنگاتنگ اجرايي و قضايي با شما دارد همان انسان كامل است كه از او به عنوان پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و بعد جانشينان او كه حافظ دين او هستند و در وحي تشريعي با او سهيم نيستند و در وحيهاي تسديدي با او سهيماند آنها به عهده دارند. اين انسانهاي كامل در اثر عبوديت و بندگي، آن سير معنوي را دارند كه متقرب الي الله بشوند وقتي متقرب الي الله شدند الهي ميشوند عند اللّهي ميشوند لدي اللّهي ميشوند، با خدا مستقيماً مناجات ميكنند. كلام خدا را مستقيماً درك ميكنند و ماموريت مييابند كه قوانين را دريافت بكنند به مردم ابلاغ بكنند.
اينجا چند تا سؤال هست يكي اينكه خود آنها از كجا ميفهمند كه به اين مقام رسيدند همه اين سوالات در روايات هست مرحوم كليني(رضوان الله عليه) نقل ميكند كه پيغمبر از كجا ميفهمد پيغمبر شده يا امام از كجا ميفهمد امام شده كسي كه به آنها ورقه ابلاغ نميدهد كه به امامت يا نبوت نصب شدي اين از كجا ميفهمد حالا امامي قبلاً به امامت نائل شده بود و فعلاً رحلت كرده است و امام بعدي در شهر ديگر است نظير اينكه وجود مبارك امام رضا(صلوات الله و سلامه عليه) در خاك خراسان رحلت كرده است وجود مبارك امام جواد(سلام الله عليه) در مدينه است لحظهاي كه امام قبل رحلت كرده است امام بعد ميفهمد به امامت رسيده است. مرحوم كليني اين حديث را نقل ميكند كه اين انسان كامل از كجا ميفهمد كه به اين سمت رسيده است، فرمود: «يُوَفَّقُ لذلك» شرح اين گونه از احاديث نوراني اجمالش اين است كه انسان به جايي ميرسد كه مسائل كشف و شهود براي او نظير مسائل اوّلي و بديهي، بدون نظر حل است؛ همان طوري كه ما در علوم حصولي دو قسم علم داريم بعضي از مطالبند نظرياند نياز به فكر دارند نياز به استدلال دارند بايد تأمل كنيم تدبر كنيم تا بفهميم درست است يا نه بعضي از امور براي ما بديهياند، نظير «الكلّ اعظم من الجزء» يا متساوي مساوي مساوي است يا اجتماع نقيضين محال است ثبوت شيء براي نفس ضروري است، سلب شيء از نفس محال است اينها بديهياتياند كه به آن اولي ختم ميشوند اينها ديگر نيازي به نظر ندارند. ما در بحثهاي حصولي و علمهاي ذهني دو دسته علم داريم يك دسته نظرياند؛ يك دسته بديهياند كه به اولي ختم ميشوند براي آن نظري زحمت و فكر لازم است كه به بديهي ارجاع بدهيم تا بگوييم درست است يا نه؛ ولي براي بديهي مخصوصاً اولي نياز به نظر نيست.
در عالم كشف و شهود هم اينچنين است خيليها هستند كه در وادي كشف و شهود پا مينهند؛ اما چيزي براي آنها مشهود شد محتاج به استادند ببينند كه درست است يا نه؟ ميزاني طلب ميكنند كه عرضه كنند ميزان آنها كشف معصومين است. همان طوري كه ما در بحثهاي حصوليمان اين دانشهاي حوزوي يا دانشگاهي اينها را بر ميزاني به نام منطق كه صورتاً بديهي الانتاج، مادتاً هم بديهياند عرضه ميكنيم اگر با اين ترازو مطابق بود درست است، وگرنه درست نيست. خب آنها هم يك كشف معصومي دارند كه كشف معصوم ميزان و ترازوي صحت و سقم كشفهاي ديگر است آن انساني كه به مقام نبوت يا امامت و مانند آن ميرسد ميرسد به جايي كه مكشوفات او براي او اولي و بديهي الرشد و بين الرشد است، اصلاً شك نميكند.
شك قبلاً هم ملاحظه فرموديد براي جايي است كه دو چيز باشد يعني جايي كه حق وجود دارد و باطل وجود دارد انسان درباره مطلبي شك ميكند كه آيا از قبيل اول است يا از قبيل دوم، شك براي مقام اثبات است در مقام ثبوت كه چيزي مشكوك نيست مقام ثبوت هر چيز جاي خودش را دارد شك هميشه براي مقام اثبات است. حالا اگر شما فرض كرديد در اين مسجد كتابي غير از قرآن نبود هر كتابي را در دست هر كسي ببينيد يقين داريد اين قرآن است چون شما علم داريد در اين مسجد غير از قرآن هيچ كتاب ديگر نيست؛ ولي اگر غير از قرآن يك كتاب ديگري هم در اين مسجد باشد كتابي را از دور دست كسي ببينيد شك ميكنيد كه آيا اين قرآن است يا غير قرآن. شك براي مقام اثبات است نه ثبوت اولاً، براي جايي است كه حداقل دو شيء باشد ثانياً. اما اگر در جايي اصلاً بيش از يك شيء نبود آنجا جا براي شك نيست. انسان كامل به جايي ميرسد كه اصلاً آنجا باطل وجود ندارد بطلان يا مربوط به خيال است يا وهم است يا دستگاه فكري و امثال ذلك است كه در نهان ماست يا مربوط به القائات باطل شياطين است كه از بيرون است همه اينها محدودهشان تا تجرد وهمي است؛ يك منطقهاي است منطقه ممنوعه كه آنجا نه جا براي خيال و وهم است نه جا براي ابليس و امثال ابليس. اين است كه ذات اقدس الهي فرمود بندگان مخلص من از تيررس تو مصوناند براي اينكه آنها در جايي هستند كه اصلاً تو حضور نداري، نه اينكه نسبت به آنها مهرباني يا ملاحظهكاري؛ تو عدو مبين انساني.
اينها به جايي رسيدهاند كه اصلاً در تيررس تو نيستند تو اگر بخواهي آنجا استراق سمع بكني ﴿يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً﴾[40] تو مطرودي آنها اگر رسيدند به آنجا آنجا ميشود حق محض هر چه ديدند حق است شك در آنجا راه ندارد به همان دليل كه ما دو دو تا چهار تا را ميدانيم دو دو تا چهار تاست اين شك ندارد خب اين است كه اين سؤالات هم در روايات هست، مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در باب الحجه اين را نقل كرده است يك چنين انسان كاملي ميفهمد پيغمبر است و ميآيد. حالا از آن به بعد مردم بايد اين را انتخاب بكنند يا مردم بايد تولي داشته باشند يعني عقل ساكت است در اين زمينه، نقل ساكت است در اين زمينه يا عقل و نقل هر دو فتوا ميدهند و هر دو قاضياند كه بشر بايد بپذيرد، تولي كند اينها را نه اينها را انتخاب بكند. سخن از ولايت پيغمبر است سخن از ولايت امام است نه سخن از وكالت پيغمبر يا وكالت امام كه مردم بعدها بنشينند اينها را انتخاب بكنند كه اينها انسانهاي خوبياند، مردم بنشينند اينها را انتخاب بكنند ممكن است مردم به اينها رأي منفي هم بدهند كفر بورزند اينها را رجم بكنند اينها را از بين ببرند، ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ﴾،[41] ﴿قَتْلِهِمُ اْلأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقِّ﴾،[42] ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيِّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثيرٌ﴾[43] مردم همه كار ممكن است بكنند؛ اما عقل چه ميگويد و وحي چه ميگويد عقل ميگويد مردم آزادند او را انتخاب بكنند كه پيغمبر بشود وكيل مردم يا پيغمبر ولي مردم است. وكيل، فرع است موكل اصل.
در مسئله توكيل آنجا كه حق مسلّم براي خود شخص است خود شخص نميتواند يا نميخواهد اين حق را استيفا كند به ديگري واگذار ميكند به ديگري ميگويد تو از طرف من اين سمت را داري كه فلان حق را استيفا بكني؛ موكِّل اصل است حق براي موكّل است موكل استيفاي حق را به وكيل ميدهد تا وكيل از طرف موكل اين حق را استيفا بكند، خب حالا انسان وقتي به اينجا رسيد كه من نيازمند به قانونم، آن قانون حق انسان است يا حق الله است؟ اگر حق انسان باشد كه انسان چنين قانوني را اگر رد كرد حق خود را رد كرد. انسان متولي اين حق است اين حق را تولي ميكند يا مولد اين حق است و موكل اين حق و كسي كه اين حق را استيفا ميكند اينچنين نيست آن برهان اجمالي عقل و وحي ميگويد اين قانون به نام دين حق الله است تنها كسي كه ميتواند وضع بكند اوست و تنها راه سعادت انسان اين است كه تولي كند اين را بپذيرد و آن كسي كه اين قانون را آورده و ميخواهد اجرا كند، عقل ميگويد سعادت انسان در اين است كه او را بپذيرد تولي كند نه توكيل كه او را وكيل خود قرار بدهد كه پيغمبر بشود وكيل مردم يا امام بشود وكيل مردم؛ مردم با انتخابات پيغمبر را يا امام را انتخاب بكنند، خب قهراً ميشود تولّي خود پيغمبر هم اينچنين است چون سخن از شخص نيست بر اساس اين معنا خود پيغمبر هم نسبت به دين تولّي دارد، خود امام هم نسبت به دين تولّي دارد، حكمي نيست، كه آنها مستثنا باشند و بشر بخواهد از اراده شخص آنها تبعيت كند بلكه بشر از اراده الله تبعيت ميكند؛ منتها اراده الله را ما از تشخيص و ارادههاي اينها اثبات ميكنيم، تتمهاش ـ انشاءالله ـ براي نوبت بعد.
«و الحمد لله رب العالمين»