74/09/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 117 الی 119
﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ (117) ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ﴾ (118) ﴿قَالَ اللّهُ هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الفَوْزُ العَظِيمُ﴾ (119)
فلسفه وجودي خلقت زمين و منظومه شمسي
نكات ديگري كه در اين آيات مانده است اين است كه اگر ذات اقدس الهي زمين و منظومه شمسي را خلق نكرده است هر فعلي كه در آن ظرف ياد بشود فعل ماضي به معناي زمان گذشته نيست، بلكه تقدم وجودي است، زيرا نميشود گفت اگر زمين حركت نكرد، اهل زمين حركت ميكنند، موجودات زميني حركت ميكنند چون سخن در اين است كه هنوز زميني نيست تا موجوداتي زميني باشند، منظومه شمسي نيست تا موجودات آسماني باشند. پس قبل از آفرينش آسمان و موجودات آسماني، قبل از آفرينش زمين و موجودات زميني هر چه ذات اقدس الهي از او تعبير كرده است او تقدّم دارد بر آفرينش آسمان و زمين و سبق وجودي و رتبي نه سبق زماني، سخن از ماضي بودن ديگر نيست. همين بيان درباره آينده هم هست يعني وقتي اين منظومه شمسي برداشته شد كل اين نظام برچيده شد، هر فعلي كه بعداً انجام ميشود مستقبل اين نيست، البته بساط قيامت كه گسترده شد براي خودش يك سبق و لحوقي دارد، تقدم و تأخري دارد و مانند آن. غرض آن است كه يك وقت انسان اينچنين خيال ميكند كه قيامت در امتداد دنياست يعني اگر ما مثلاً تاريخ هجري شمسي يا تاريخ ميلادي را بررسي كنيم، اينچنين نيست كه مثلاً بگوييم در فلان سال قيامت اتفاق ميافتد، در طول اين نيست كه مثلاً در فلان سال شمسي يا فلان سال قمري يا فلان تاريخ هجري يا فلان تاريخ ميلادي قيامت اتفاق ميافتد، بلكه قيامت وقتي اتفاق ميافتد كه بساط تاريخ رخت بربندد.
تبيين ساعت قيامت
آنگاه وقتي براي خودش ﴿يَوْمَ تُبَدُّلُ الأرْضُ غَيْرَ الأرْضِ وَالسَّماوَاتُ﴾[1] يك سماوات ديگري شد يك ارض ديگري شد كه البته حساب ديگري دارد يك سبق و لحوق ديگري دارد، آنجا روز قيامت حالا پنجاه هزار سال است براي بعضيها و به اندازه يك نماز واجب است براي بعضيها يك حساب ديگري است. ذيل همان آيه مباركه كه روز قيامت ﴿خَمْسينَ أَلْفَ سَنَةٍ﴾[2] يكي از اصحاب پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كرد: «ما اطول هذا اليوم»؛ چه روز طولانياي؟ حضرت طبق اين نقل فرمود: «والذي نفس محمّد بيده» همين پنجاه هزار سال براي مردان باتقوا به اندازه صلات مكتوبه است[3] ، حالا صلات مكتوبه بيش از چهار ركعت كه ما نداريم. كسي خيلي هم با تأنّي نماز چهار ركعتياش را بخواند ده دقيقه، پانزده دقيقه. خب همين روزي كه براي بعضيها پنجاه هزار سال است براي بعضيها ده دقيقه است. اين معلوم ميشود كه متزمن است كه زمان ميسازد. به هر تقدير، سبق و لحوق قيامت، طول و قِصَر قيامت يك حساب جدايي دارد؛ در امتداد دنيا نيست كه مثلاً فلان تاريخ ميلادي يا فلان تاريخ هجري، قيامت اتفاق بيفتد. يك وقت قيامت اتفاق ميافتد كه ﴿إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ﴾[4] كل نظام عوض ميشود به يك نظام ديگر.
پرسش ...
پاسخ: آن ديگر به تطورات وجودي برميگردد. اگر درباره مجموعه آسمان و زمين باشد يعني تا اين مجموعه محقق بشود، تسويه بشود شش روز است يعني شش تطور وجودي است تا اين مجموعه محقَّق بشود وگرنه شش تا 24 ساعت يا مانند آن نيست، چون اين 24 ساعت از آنجا انتزاع ميشود كه زمين به دور خود بگردد يا ماه و سال از آنجا انتزاع ميشود كه زمين به دور شمس بگردد. اگر هنوز شمس و قمري نيست، بعدها ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾[5] يا ﴿وَالأرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحَاهَا﴾[6] كه زمين را بعداً گستراند و آسمان را هم بعداً تسويه كرد، هنوز چيزي به دور چيز ديگر نگشت تا شب و روز پديد بيايد، اين مربوط به تطورات وجودي است. كاري كه مقدم بر اين مفعول است آن زمان ماضي برنميدارد، ميگوييم: ﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾[7] اين مخلوق، تطورات ششگانه دارد. خلق كه رتبتاً مقدم بر مخلوق است آن در ظرف ماضي نيست، براي اينكه هنوز زماني پديد نيامده.
کلام خداوند در کلام حضرت عيسي(سلام الله عليه)
مطلب بعدي آن است كه در اينجا هم سخن عبد صالح به نام عيسي(سلام الله عليه) كه روحالله است نقل شده هم كلامالله نقل شده. درباره سخن عيساي مسيح(سلام الله عليه) اينچنين تعبير شد كه وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) عرض كرد: ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ﴾، اين عبارت اخراي ﴿مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾[8] است يعني من هيچ چيز به اينها نگفتم مگر اينكه تو به من امر كردي. امر به عيساي مسيح هم از راه وحي است ديگر يعني «ما نَطَقتُ الا ما اوحيتَ اليّ»، اين تعبير ديگري از ﴿مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾ است يعني من به ميل خودم حرف نزدم، چون گرچه انسان انديشه دارد فكر دارد و فكرش در مقابل هوا احياناً قرار ميگيرد؛ ولي در برابر وحي هر فكري هواست، مگر اينكه مطابق با وحي باشد. هر حرفي در برابر وحي هواست، هر فكر و انديشهاي در مقابل وحي هواست، مگر آن فكر و انديشهاي كه وحي او را امضا بكند. خب پس اينكه عيساي مسيح(سلام الله عليه) عرض كرد: ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ﴾ يعني «ما نطقتُ الا ما اوحيتَ اليّ».
بيان مراد عيسي(سلام الله عليه) درباره عبادت کردن براي خدا
مطلب بعدي آن است كه من به اينها گفتم: ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾ كه هيچ شبههاي نباشد، نگفتم: «ان اعبدوا رَبَّكم» تا آنها خيال بكنند كه رب آنها غير از رب من است [بلكه] گفتم: ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾ كه اين شامل همه كمالات است (يك)، بعد اين را هم شرح كردم تفسير كردم گفتم: ﴿رَبِّي وَرَبَّكُمْ﴾ كه هر دو بايد يك رب را بپرستيم، الله هم رب من است هم رب شما، پس من هيچ جاي ابهامي براي اينها باقي نگذاشتم؛ هم تصريح كردم به اينكه معبود، الله است هم سبب معبود بودن او را كه ربوبيت است ذكر كردم و هم اطلاق ربوبيت او را يادآور شدم هر سه مطلب را گفتم. كسي معبود است كه كاري براي آدم بكند يعني بپروراند آدم را، خب اگر كسي آدم را نپررواند چرا ما در برابر او خضوع بكنيم؟ انسان در برابر كسي خاضع است كه در كنار سفره او نشسته است كه او الله است، رب ماست. رب يعني مدبّر، لازمه تدبير تربيت است آن «المالك المدبر السيد المدبر» را ميگويند رب. خب پس هم من به نحو اطلاق گفتم الله معبود است هم وصف او را ذكر كردم كه دليل بر معبود بودن اوست و آن ربوبيت اوست و هم اين را به صورت تفصيل باز كردم؛ گفتم هم رب من است هم رب شما كه مبادا آنها خيال بكنند من غير از الله رب آنها هستم يا من در تحت ربوبيت الله نيستم و مانند آن، من هيچ ابهامي براي آنها نگذاشتم، گفتم: ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ﴾.
تبيين تواضع حضرت عيسي در گفتار و رفتار
مطلب بعدي آن است كه تا آنجا كه ادبيات اجازه ميدهد برابر با قوانين ادبيات سخن ميگويند تا آنجا كه ادبيات دست اينها را نميبندد باز ميگذارد، اينها برابر با ادب عقلي حرف ميزنند، لذا در اين ﴿كُنتُ عَلَيْهِم﴾ خب وقتي كسي از خود سخن ميگويد، ضمير مربوط به متكلم مقدم است؛ اما حسابي را عيساي مسيح بين خود و مردم باز ميكند حسابي بين مردم و خدا باز ميكند. آنجا كه بين خود و مردم حساب باز ميكند مردم را بر خود مقدم ميآورد تواضعاً، آنجا كه بين خلق و خالق سخن به ميان ميآيد خدا را بر خلق مقدم ميدارد تأدباً. ملاحظه ميفرماييد، اينچنين گفت: ﴿وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾، نگفت «كنت شهيداً عليهم»، «عليهم» را مقدم داشت اين روي تواضع ﴿وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ﴾ خب آنجا چون چاره جز اين نيست، بعد فرمود: ﴿فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ﴾ اينجا «الله» را بر خلق، مقدم داشت. خب آنجا تواضع اقتضا ميكند كه بگويد: ﴿عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾، اينجا تأدب ميطلبد كه بگويد: ﴿كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ﴾.
پرسش ...
پاسخ: غرض آن است كه ذات اقدس الهي حرف او را هرطوري كه بود به صورت عربي مبين بيان كرد. گاهي آنها رعايت ادب نميكردند همان وضع را قرآن كريم ذكر كرده است، بعد فرمود ببين چطور حرف ميزنند؟ اگر آنها ادب را رعايت نميكردند همه حرفها را قرآن كريم از آنها نقل كرد. منقول، ممكن است روي ادب نباشد ولي نقلش اديبانه است و وجود مبارك عيسي(سلام الله عليه) همه اين نكات را رعايت كرده است؛ منتها به زبان ديگر گفت، وجود ذات اقدس الهي به زبان عربي بيان ميكند، خب.
پرسش ...
پاسخ: منقول، كلام عيسي است؛ ولي نقل كه كلام الله است.
پرسش ...
پاسخ: آن نقل مهم است چون نقل، كلام الله است مهم است منقول هر كه ميخواهد باشد. شما ببينيد اسم سگ در قرآن هست هيچ كسي بيوضو حق ندارد روي كلب دست بگذارد: ﴿وَكَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ﴾[9] عمده اين نقل است كه معجزه است و كلام الله است، منقول هر كه ميخواهد باشد. مگر كلمه فرعون يا ابيلهب را در قرآن ميشود بيوضو دست زد!؟ آن حرمت، براي نقل است.
به هر تقدير، سه تا نكته اينجاست كه دو نكته مربوط به بحث روايي است يك نكته مربوط به بحث قرآني. اين سه نكته را سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در كتاب شريف الميزان ذكر كرده است. ايشان مطالب عميق علمي زياد دارند؛ اما در همه جا نميگويند «تَدَبَّر» يا اين خيلي مهم است. وقتي به آن اوج برسد، ميفرمايند: «و عليك بالتَدبَّر في اطراف ما ذكرنا». اين «عليك بالتدبر في اطراف ما ذكرنا» را در ذيل همين كريمه ﴿كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ ذكر ميكند[10] . دوجا هم «فافهم» دارند[11] در بحث روايي كه مجموعاً ميشود سه جا. آن دوجا در حقيقت، شرح حديث است كه به يك اصل برميگردد، اين يكي هم شرح آيه است كه به جاي ديگر برميگردد، گرچه مجموع آيه و روايت به يك واقعيت برگشت ميكند.
چگونگي رقيب در شاهد بودن خدا و عيسي(سلام الله عليه)
آنچه مربوط به ﴿كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ است كه ميفرمايند: «و عليك بالتدبر في اطراف ما ذكرنا» اين است، ميفرمايند كه عيساي مسيح(سلام الله عليه) عرض كرد كه من از طرف شما شاهد بر مردم بودم تا بين مردم بودم، شاهد اينها بودم يعني شهادت را تحمل ميكردم. در قيامت سورهٴ مباركهٴ «نساء» دارد كه: ﴿يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيدا﴾[12] كه وجود مبارك مسيح در قيامت، آنچه را كه در دنيا تحمل كرده است در قيامت ادا ميكند[13] ؛ آيهٴ 159 سورهٴ مباركهٴ «نساء» اين است كه: ﴿وَإِن مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكُونُ﴾ يعني عيسي(عليه السلام) ﴿عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾ قيامت، ظرف اداي شهادت است. وقتي حضرت متوفا نشد شهادتها را تحمل كرد، دنيا ظرف تحمل شهادت است و آخرت ظرف اداي شهادت. خب اينكه خدا هم روي شهادت او صحه گذاشت و عيساي مسيح هم اعتراف كرد كه من شاهد بودم، بعد ميگويد كه تو رقيب مطلقي، تو شاهد محضي اين جمعش چگونه است؟
يك وقت است كه اينچنين پاسخ ميدهند كه عيسي(سلام الله عليه) و همچنين انبيا و ائمه(عليهم السلام) شاهد اعمال هستند، خدا هم شاهد اعمال است؛ منتها اين دو وصف در طول هم است. شاهد قريب مثلاً معصوم است، شاهد بعيد خدا، كارها را اينچنين توجيه ميكنند؛ چه درباره كارهاي انسان عادي چه درباره كارهاي انسانهاي معصوم ميگويند كه اين كارها هم فعل عبد است هم فعل خدا؛ منتها فاعل قريبش انسان است فاعل بعيدش ذات اقدس الهي، اين توجيهي است متوسط و اين با حصر سازگار نيست. حصر معنايش اين است كه غير تو كسي شاهد نيست، غير تو كسي رقيب نيست. همه اين كمالاتي را كه ذات اقدس الهي در قرآن كريم به غير خود اسناد ميدهد در جاي ديگر همه آن كمالات را يكجا منحصر در خود ميداند؛ درباره رزق اينطور است[14] ، درباره شهادت اينطور است[15] دربارهٴ شفاعت اينطور است[16] ، درباره حفظ اينطور است[17] ، اگر او ﴿خَيْرٌ حَافِظاً﴾[18] است يا ﴿خَيْرُ الرَّازِقِينَ﴾[19] است يا ﴿خَيْرُ الْمَاكِرِينَ﴾[20] هست و مانند آن، در موارد ديگر دارد كه مكر، مكر اوست، رزق، رزق اوست، حفظ، حفظ اوست، شهادت، شهادت اوست، شفاعت، شفاعت اوست. خب با اين حصر نميشود آن جواب معروف را پذيرفت كه اين وصف هم براي خداست هم براي بندگان او؛ منتها در طول هماند، اينها يكي فاعل قريباند يكي فاعل بعيد يا يكي موصوف قريباند يكي موصوف بعيد. حصر نشان ميدهد كه ديگري اگر كمالي را دارد اين آينهدار جمال و جلال اوست، نه اينكه ديگري هم دارد، خدا هم دارد؛ منتها ديگري قريب و خدا بعيد يا خدا اولاً و بالذات، ديگري ثانياً، چون خدا اوّلي نيست كه ثاني داشته باشد [بلكه] اوّلي است كه آخر خودش است ظاهري است كه باطن خودش است، قهراً اگر عيساي مسيح ميشود شاهد يعني من مظهر شهادت توأم، نه اينكه من هم شاهدم تو هم شاهدي؛ منتها من شاهد قريب تو شاهد بعيد، اين با حصر سازگار نيست مگر اينكه ما دست از حصر برداريم بگوييم حصر، حصر اضافي است نه حصر مطلق و اين خلاف ظاهر است.
بيان معناي خيرالرزاق بودن خدا
اگر حصر، مطلق است كما هوالحق اگر گفته شد: ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ﴾[21] كه اين «الف و لام» با آن «هو» مفيد حصر است، پس اگر در جاي ديگر فرمود كه خدا ﴿خَيْرُ الرَّازِقِينَ﴾[22] است معنايش اين نيست كه رازقين در عالم زيادند آنها رازق قريباند و خدا رازق بعيد يا خدا اول مرتبه رازق است اينها ثانياً، خدا اولي نيست كه ثاني داشته باشد. قهراً همه موجوداتي كه مظهر ميكائلي فرشته الهياند و در كار رزق، سهمي دارند آيت خدايند در رزق كه بهترين تعبير، همين تعبير قرآني است كه آيتاند، نشانهاند كه او دارد اين كار را ميكند. نشانه كارهاي نيست [بلكه] آن صاحبنشان است كه دارد كار ميكند. بنابراين اگر ﴿كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ كه حصر از او درميآيد حقيقي باشد ـ كما هوالحق ـ آن وقت جريان رقيب بودن ﴿مَا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ﴾[23] يا شهيد بودن ﴿وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ﴾ همه ميشود آيت شهادت حق، آيت رقابت حق، اين يك مطلب.
مراد از الفاظ و اسما الهي
مطلب ديگر آنكه در بحث روايي، ذيل اين آيه مباركه: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾[24] آنجا كه دارد ﴿وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ كُلَّهَا﴾[25] يعني آن اسماي ظاهره وگرنه بعضي از اسماي الهي يا شئون الهي اينها مستأثرند؛ خدا براي خود انتخاب كرد و به خود اختصاص داد، احدي از آن اسم باخبر نيست و اينكه عيساي مسيح(سلام الله عليه) عرض كرد: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾ يعني آن مقداري كه تو براي خود معين كردي اصلاً ظهور نكرده؛ نه جزء صادر اول است نه جزء ظاهر اول است اصلاً در عالم خلق نيست ما نميدانيم، حالا آن چيست و چقدر است؟ جز خدا احدي نميداند. اين بياني كه سيدنا الاستاد دارند كه دارند ميفرمايند «فافهم» اين است كه ميفرمايند كل اين عالم را اسماي الهي دارند اداره ميكند، اين يك مطلب. منظور از اسم، لفظ نيست كه كسي تلفظ كند يا مفهوم نيست كه كسي درس بخواند اينها را بفهمد [بلكه] منظور از اسم آن واقعيت تكويني است كه عهدهدار مضمون آيه است؛ هر آيهاي كه در قرآن كريم است الفاظي دارد كه انسان آنها را قرائت ميكند، معاني دارد كه انسان درس ميخواند اين معاني را ميفهمد اينها آسان است. يك حقيقت خارجي دارد كه آن با درس و بحث پديد نميآيد.
اسم هم لفظي دارد مفهومي دارد [و] يك حقيقت خارجي، محتواي آيه هم لفظي دارد مفهومي دارد [و] يك واقعيت خارجي. لفظ آيه با لفظ اسمي كه در پايان آيه است هماهنگ است. محتواي آيه با محتواي اسمي كه در پايان آيه است هماهنگ است[26] يعني اگر آيه درباره بخشش گناهان است، پايان آيه دارد كه ﴿إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ﴾[27] و اگر درباره آموزش مسائل علمي است پايان آيه ﴿إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ﴾[28] و مانند آن. پس لفظ آيه با لفظ اسمي كه در پايان آيه آمده است هر دو خواندني است. معناي آيه با معناي اسمي كه در پايان آيه ذكر ميشود هر دو يادگرفتني است؛ اما حقيقت آيه با حقيقت اسم يك وجود خارجي است. آنكه ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ اْلأَسْماءَ﴾[29] اگر از آن حقيقت مثل انبيا كسي باخبر بود، ميتواند به اذن خدا كاري بكند كه محتواي آيه را پياده كند، اگر كسي علم الاسماء را بداند.
تبيين اسم اعظم خدا
آنگاه ميرسيم به اسم اعظم، اسم اعظم هم مانند ساير اسما مقام است، گرچه در «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم» اسم اعظم تعبيه شده، در «آيةالكرسي» اسم اعظم تعبيه شده؛ اما اينچنين نيست كه كسي لفظي را بگويد مرده را زنده كند يا مفهوم اين آيه را بفهمد مرده را زنده كند يا سي چهل سال درس بخواند، يك دور قرآن تفسير بكند بعد بتواند مرده زنده كند. اينها مفهوم است با مفهوم كه نميشود انسان در كنه واقع اثر بگذارد. اگر جانش بالا آمد با اين حقايق قرآني عجين شد، با آن واقعيت متحد شد، ميشود موجود واقعي، وقتي موجود عيني واقعي شد در موجودات واقعي اثر ميگذارد.
در عالم الفاظ، لفظها درگير هم هستند. در عالم معاني چه تصور چه تصديق، صور ذهنيه درگير هماند؛ يكي سبب است ديگري مسبب. ما وقتي بخواهيم بينديشيم فكر بكنيم صغرا و كبرا ميچينيم يك مطلوب يا مدعايي را كشان كشان به دنبال مقدمتين ميآوريم. وقتي مقدمتين ثابت شد، آن نتيجه هم به دنبال او خواهد آمد. مفهوم يك مفهوم را به دنبال خود ميكشاند، اين ميشود علم. اما بخواهيم با او واقعيتي را انجام بدهيم بيماري را شفا بدهيم اينچنين نيست، تا كسي به آن وجود تكويني اسماي الهي متحقق نشد توان تأثير تكويني ندارد، آنگاه درباره انسان كامل كه فرمود: ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ اْلأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ﴾[30] كه ضمير جمع مذكر سالم آورده است براي اسما كه نشان ميدهد حقايق عيني است، آنها چون اين حقايق را دارا بودند در خارج به اذن خدا ميتوانستند اثر كنند. ولي آنها هم از اين جهت كه ممكناند مخلوقاند محدودند مرزي دارند و آن طبق بياني كه جابر از وجود مبارك امام(سلام الله عليه) نقل كرد، به آن مرحله والا كه محجوب عن الخلق است و مستأثر است براي اله، دسترسي ندارد.
مطلق بودن خدا
يكي از اسماي الهي همين آيه سورهٴ مباركهٴ «انبياء» است كه: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[31] خود اين اسم اسمي از اسماي الهي است. اينكه اسماي الهي را مرحوم كليني در كافي نقل كرد[32] و ساير بزرگان در جوامعشان آوردند[33] ، هرچه به صورت فعل بيان بشود اسم خداست هرچه به صورت وصف بيان بشود اسم خداست هرچه هم به صورت اسم بيان بشود اسم خداست .خود ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[34] وصفي از اوصاف الهي است كه او مصونيت دارد. خب وقتي آدم ميداند كه خدا تحت سؤال نيست يعني چيزي است كه هيچ فكري به او نميرسد، معصوم و غير معصوم در آن بارگاه راه ندارند يك چيزهايي است كه خدا تحت سؤال قرار نميگيرد. خب كه خود همين ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾ نشان ميدهد كه چيزهايي است كه خدا تحت سؤال قرار نميگيرد. حالا ببينيد عيساي مسيح چون ميداند بعضي از كارهاست كه اگر ذات اقدس الهي انجام داد برابر با آن اسم مستأثر است و تحت سؤال قرار نميگيرد، اينچنين مؤدبانه حرف ميزند كه همين آيه را نقل كردند، وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) شب تا صبح همين آيه را تكرار كرد[35] : ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾. ميبينيد اصلاً با جريان عادي و بحثهاي عادي هيچ هماهنگ نيست، براي اينكه اگر به صورت عادي باشد بايد بگويد: «ان تعذبهم فانهم عصوك»؛ اما نميگويد «و ان تعذبهم فانهم عصوك»، ميگويند: ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ﴾ يعني ما در برابر تو آن حد را نداريم كه كار تو را معلل كنيم؛ بگوييم چون اينها گناه كردند تو اينها را عذاب كردي كه اگر گناه نميكردند حق عذاب نداشتيد نه، اينطور نيست «ان تعذبهم فانهم عصوك» يا «اشركوا بك» يا «كفروا بك» نيست، آن حرفهاي ديگر است. آيات قرآني يكسان نيست، اينكه ميگويند: «يُقال لِقارئ القرآن إقْرأ وَ ارْقَ»[36] براي اينكه هيچ آيهاي با آيه ديگر همتاي هم و يك درجه نيست، چه اينكه هر آيهاي را هم شما ده بار به خدمت اين آيه برويد ميبينيد ده بار به شما ظهور ميدهد ده بار به شما مطلب ميدهد. خب مثلاً تا الآن چندين بار است كه ما درباره اين آيه بحث ميكنيم در ذهن هيچ كدام ما نيامد كه اين صدر و ذيل با هم هماهنگ نيست، خب اين ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ﴾ بايد بفرمايد «فانّهم عصوك»؛ اما چرا ﴿فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ﴾؟ اين دارد بر اساس ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[37] سخن ميگويد. يك وقت ميگويد كه خدايا! چون اينها معصيت كردند اينها را عذاب ميكني، اينگونه از آيات هم در قرآن كريم فراوان است[38] اين تعليلها هم درست است.
منطبق کردن کار انسان با کارهاي خدا
يك وقت انسان كاري از كارهاي خدا را با كاري از كارهاي ديگر ميسنجد، اينگونه از تعليل درست است؛ اما يك وقت است كه نه، كل اين مجموعه خلق را در برابر خالق ميسنجيم آنگاه قانوني از پيش وضع شده است كه كار خدا را با آن قانون بسنجيم، بگوييم خدا ـ معاذالله ـ موظف است كه برابر آن قانون كار كند؟ آن قانون اگر معدوم است كه معيار نيست، اگر موجود است كه زيرمجموعه خلق اوست. كار خدا را با چه بچيزي سنجيم؟ او خودش متن قانون است. خدا را در برابر چه كسي ما قرار بدهيم كه بگوييم برابر او بايد كار بكند؟ برابر ندارد. اگر ﴿وَلَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ﴾[39] اگر ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[40] نميشود گفت خدا بايد برابر فلان قانون كار كند، آن قانون كه كار اوست. كار كه بر فاعل حاكم نيست، لذا هيچ كس هيچ طلبي ندارد. البته خودش وعده داد كه مؤمنين را به بهشت ميبرد انسان اميدوار است، وعيد داد تبهكاران را تنبيه ميكند هراسناك است؛ اما انسان بيايد خدا را در مقابل كاري محكوم بكند؛ بگويد تو بايد برابر فلان قانون كار بكني! آن قانون را چه كسي خلق كرد؟ اين عقل را كه خلق كرد؟ آيا فعل محدود، فاعل مطلق را تحت كنترل قرار ميدهد، اينكه فرض ندارد، لذا كمال ادب مسيح(سلام الله عليه) اين بود و وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) شب تا صبحي اين آيه را تكرار ميكرد: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ﴾[41] يعني هيچ اعتراضي بر تو نيست عبد محض، جز اينكه تسليم باشد حرفي ندارد. حالا اينچنين نيست كه اگر اطاعت بكنند حق ندارد عذاب بكند، اينطور نيست. پس ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ﴾ آن هم ﴿فَإِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾، نه اينكه آنها چون خواستند يا ما چون شفاعت كرديم، اينطور نيست.
پرسش ...
پاسخ: نه، حرف اشاعره اين است كه آن اصلاً معياري ندارد حتي بعد از وعده. حرف اشاعره و عرفا و ديگران در اين وسطهاست. اشاعره و عرفا و حكما و اينها در اين ميدان وسط حق با حكيم و عارف است نه اشعري؛ اما وقتي اشاعره و عرفا و حكما كل اين مجموعه را يك طرف زير مجموعه خلقاً قرار بدهيم، آن وقت خدا ميماند و لاغير چه چيزي بر خدا حاكم است؟ كه خدا موظف است چنان بكند. اين «يجب عن الله» است، نه «يجب علي الله». معتزله آمدند گفتند «يجب علي الله» كه اينچنين بكند. اشاعره گفتند نه، اشاعره ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[42] را آوردند در همين محدوده پايين پياده كردند.
پرسش ...
پاسخ: همان، اشاعره ميگويند، چون هر چه او بكند عدل است، خلاف وعده هم بكند عدل است، خب اين حرف خيلي تهي است. اما يك وقت است انسان در اين جريان عادي حرف ميزند، ميگويد او وعده داد وعيدي دارد انبيا را بهشت ميبرد يقيناً تبهكاران را بهشت نميبرد و مانند آن، اين در اين محدوده است. وقتي كل اين محدوده را نسبت به الله بسنجيم آيا چيزي هست كه بر الله حكومت كند؟ اما اگر همه اين كتابت و مكتوب و همه اينها زير مجموعه خلق اوست، اين را ما زير مجموعه خلق او گرفتيم چيزي هست كه بر خدا حاكم باشد؟ هرگز! وعده داد كه مؤمن را بهشت ميبرد يقيناً خلف وعده نميكند: ﴿إِنَّ اللّهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ﴾[43] اما نه اينكه ما ميگوييم تو بايد خلف وعده نكني «يجب علي الله» كه اينچنين بكند كه معتزله ميپندارد، بلكه «يجب عن الله» كه حكيم اماميه ميگويد. خدا يقيناً ميكند، نه يقيناً بايد بكند. يقيناً بايد بكند نيست كه معتزله ميپندارند رها هم نيست كه اشعري خيال كرد، بلكه يقيناً ميكند؛ يقين دارد كه انبيا را به جهنم نميبرد، نه بايد نبرد چون چيزي بر او حاكم نيست، لذا اين ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[44] نشان ميداد كه شما اگر بخواهيد از چيزي سؤال بكنيد يا سؤال بكنيد كه اين را از چه ساختند يا از مادهاش يا از صورتش يا از مواد خامش يا از مواد پختهاش سؤال بكنيد، ذات اقدس الهي كه اينچنين نيست يا سؤال ميكند از اينكه چه كسي پديد آورد؟ براي چه پديد آورد؟ خدا اينچنين نيست كه فاعلي داشته باشد، غايتي خارج از ذات داشته باشد، تحت سؤال قرار نميگيرد.
بخواهي سؤال علمي بكني تحت سؤال قرار نميگيرد، بخواهي سؤال قضايي بكني او مسئول نيست مسئوليتي ندارد، چون سؤال دو گونه است: يك سؤال علمي است، سؤال علمي ميخواهيد چه را سؤال بكنيد؟ تا آدم نفهمد از چه سؤال كرد كه به او جواب نميدهند، آدم سؤال ميكند كه زمين از چه چيزي خلق شد؟ خب اين سؤال علمي است جواب دارد زمين را چه كسي خلق كرد؟ خب سؤال علمي است جواب دارد؛ زمين براي چه خلق شد؟ يك سؤال علمي است جواب دارد، عالم از چه خلق شد؟ يك سؤال علمي است جواب دارد، عالم را چه كسي خلق كرد؟ سؤالي است جواب دارد، عالم براي چه خلق شد؟ سؤالي است جواب دارد بياييم به سراغ خدا، خدا از چه ساخته شد؟ سؤالي است غير علمي، خدا را چه كسي خلق كرد؟ سؤالي است غير علمي، خدا براي چه خلق شد؟ سؤالي است غير علمي يعني اگر كسي حرفش را بفهمد ميداند تناقض در اوست خدا يعني هستي محض، هستي محض بيكران تا بيكران از چه و براي چه ندارد، اين لفظ ميشود مهمل. پس سؤال معنا ندارد درباره خدا. بخواهيم سؤال قضايي بكنيم پروندهسازي بكنيم، خدا را زير سؤال ببريم بگوييم براي چه اين كار را كردي بايد يك قانون حاكمي داشته باشيم كه ميگوييم خدايا! تو موظف بودي برابر فلان قانون حكم بكني، چرا تخلف كردي؟ خب آن قانون اگر معدوم است كه معيار نيست، اگر موجود است كه زير مجموعه خلقت اوست. اين همان اسم مستأثري است كه احدي به او راه ندارد.
ويژه ذات اقدس الهي بودن برخي از درجات اسماء
اين همان است كه در اين روايت آمده و جابر نقل كرده كه برخي از درجات اسما، مخصوص ذات اقدس الهي است و محجوب است[45] ، لذا ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[46] اين است كه عيساي مسيح عرض كرد: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾[47] ؛ وقتي من نميدانم چه بگويم، نه تنها من نميدانم وقتي كه من ندانم احدي هم نميداند، براي اينكه من انسان كامل هستم، اين يك امر روشني است تو ما را معلم ملائكه قرار دادي، چون اينها انسان كاملاند و در جريان ﴿وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ كُلَّهَا﴾[48] ملاحظه فرموديد كه منظور، آدميت است نه شخص آدم يعني انسان كامل از اسماءالله باخبر است (يك)، انسان كامل معلم ملائكه است (دو)، ملائكه در پيشگاه انسان كامل ﴿فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ﴾[49] هماكنون هم «سجدوا» نه قضيةٌ في الواقعه، هم اكنون در پيشگاه وليّ عصر(ارواحناه فداة) ساجد و خاضعاند (اين سه)، پس چيزي نيست كه انسان كامل نداند، مگر آن بخش محجوبش، لذا عرض كرد كه ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾ براساس اين معيار اگر اينها را عذاب بكني بنده تو هستند و احدي حق سؤال ندارد. اگر بخواهي ببخشي كسي نميتواند بگويد چرا بخشيدي؟ چون عزيز حكيمي، اگر بخواهي عذاب بكني اينها عبد محضاند، نه اينكه اينها در كف شير نرند اين از آن باب نيست. يك وقت انسان ميگويد اينها براساس بيچارگي است اينكه كه مقام رضا نيست اين مقام ترس است؛ در كف شير نر خونخواره اگر كسي راضي بود كه رضا نيست [بلكه] اين كراهت است [و] يك رضاي تحميلي است. آن كه ميگويد «عار نايد شير را از سلسله» او كه راضي نيست، رضا اين است كه انسان به اين مقام برسد اين را بيابد.
تبيين وصول به مقام رضا انسانها
لذا ذات اقدس الهي در ذيل اين آيه ميفرمايد اينها كسانياند كه به مقام رضا رسيدهاند: ﴿رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ﴾؛ خدا از درون اينها خبر داده خدا از خود خبر داد چون ميداند، خب از خودش ميداند كه راضي است؛ اما از درون آنها خبر داد چون آنها خدا را با اين وصف شناختند، هيچ طلبي ندارند؛ تمام مدت عمر بندگي كنند جا براي آن نعمت هستي كه يافتند نميشود. بنابراين اگر كسي طلبكارانه حرف بزند معلوم ميشود راضي نيست. اين همان است كه در كف شير نه خونخواره خود را ميبيند، اين خائف است اين كه راضي نيست. راضي يعني خوشش بيايد بپسندد، اين را ميگويند مقام رضا وگرنه او را ميگويند صبر او را ميگويند سكوت آن كه رضا نيست، چون به اين حد رسيدهاند: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي﴾ شد، ﴿وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾[50] شد، ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ﴾ شد، چنين روحيهاي ميشود روحيه رضا. اينكه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ﴾ آن صدق كامل است.
حکايت مرحوم علامه طباطبايي(ره)درباره عرب بياباني
بياني سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در همان بحث، ذيل ﴿هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ﴾ عرض ميكنند كه عرب بياباني آمده حضور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كرد مرا سفارش كنيد نصيحت كنيد موعظه كنيد. فرمود دروغ نگو! همين عرب گفت كه همين تعبير كافي است براي تقوا و هدايت من، براي پرهيز از همه گناهان، براي اينكه من اگر دست به يك گناه ديگري بزنم خب بالأخره از من سؤال كردند ناچارم اعتراف بكنم، براي اينكه بناي من بر اين است كه دروغ نگويم ديگر، خب من كه آن روز خجالت ميكشم؛ اگر اعتراف نكنم كه كتمان كردم، اعتراف بكنم كه برايم دشوار است، دست به هيچ گناهي نبايد بزنم و همين كافي است براي من؛ همين يك جمله كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در مقابل درخواست آن عرب بدو كه گفت: «أوصني» فرمود «لا يكذب»؛ دروغ نگو! عرض كرد بس است. همين كافي است براي اينكه هيچ گناهي از من صادر نشود، براي اينكه اگر دست به گناهي بزنم بالأخره بايد اقرار بكنم من كه نميتوانم كتمان بكنم، خب چون اقرار برايم سخت است ناچارم دست به آن گناه نزنم[51] ، اين ميشود صدق محض ﴿هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ﴾ حالا تتمهاش براي روز بعد ـ انشاءالله ـ .
«والحمد لله رب العالمين»