74/08/29
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 116 الی 118
﴿وَإِذْ قَالَ اللّهُ يَاعِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلهَيْنِ مِن دُونِ اللّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الغُيُوبِ﴾ (116) ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ (117) ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ﴾ (118)
خطاب و سؤال خداوند به عيسي در روز قيامت
در قيامت يكي از سؤالهايي كه ذات اقدس الهي از عيساي مسيح(سلام الله عليه) ميكند اين است كه آيا تو به اين مسيحيها دستور دادي كه تو و مادرت را به عنوان اله اتخاذ كنند يا نه؟ آنگاه عيسي بن مريم(سلام الله عليه) چندين جواب ميدهد در سه چهار مقطع. اصل اتخاذ اله يا اتخاذ رب غير از قول به اينكه اين اله است يا اين رب است، بلكه به همان كه در مقام عمل كسي نسبت به ديگري تخضع كند و مطيع محض او باشد، او را به عنوان رب يا اله اتخاذ كرده است، همان طوري كه در ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾[1] بيان شده يا در آيه 31 سورهٴ «توبه» آمده است كه: ﴿اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْبابًا مِنْ دُونِ اللّهِ وَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ﴾ اينها را به عنوان رب اتخاذ كردند يعني اينها را منشأ اثر دانستند بالاستقلال و در برابر اينها به نحو استقلال خضوع كردند، اين يك نحو عبوديتي در برابر آنها و پذيرش آنها به عنوان ربوبيت است. همين معنا درباره مريم (سلام الله عليها) هم بود، چه اينكه درباره عيسي (سلام الله عليه) هم اتفاق افتاد. آنگاه ذات اقدس الهي براي اينكه در آن روز سؤال و جواب عمومي اثبات كند چنين سخني حق است، از عيساي مسيح در آن ملأ عام سؤال ميكند آيا تو به اين مردم دستور دادي يا اينها خودشان گفتند، چون اين حرفي است كه عقل پذير نيست عقل به اين حرف راه ندارد، بلكه بر خلاف اين راه دارد، اينها پس به دستور چه كسي مريم و عيسي(سلام الله عليهما) را به عنوان اله اتخاذ كردند. اين خلاصه سؤال تقريباً عتابآميز ذات اقدس الهي است كه سؤالش متوجه عيسي (عليه السلام) است [و] عتابش متوجه آن مسيحيهايي كه عيسي و مادرش را به عنوان اله اتخاذ كردند.
جواب حضرت عيسي(عليه السلام) به خدا در قيامت
وجود مبارك عيسي بن مريم(سلام الله عليها) در چند مقطع جوابهاي گوناگون ميدهد.
الف: جواب اول حضرت عيسي(عليه السلام)
اول جوابش اين است كه عرض ميكند: ﴿سُبْحانَكَ﴾ اين تأدب را ملائكه و انبيا(عليهم السلام) از ذات اقدس الهي آموختند. خداوند وقتي كه سخن مشركان را درباره خود نقل ميكند آن را با تسبيح همراه ميكند يعني خدا مسلح و مقدس و منزه از تهمت شرك است؛ مثل اينكه فرمود: ﴿وَ قالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَدًا سُبْحانَهُ﴾[2] در غالب مواردي كه از مشركين سخني نقل ميكند دارد ميفرمايد: «سبحان الله» يعني آن منزه از آن است كه داراي فرزند باشد و شريك باشد و مانند آن. لذا انبيا(عليهم السلام) و همچنين فرشتگان وقتي ميخواهند مطلبي را به عنوان رفع نقص ياد كنند خدا را تسبيح ميكنند. مثلاً ملائكه در جريان علم اسما، اول عرض كردند: ﴿سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا﴾[3] در غالب موارد چه انبيا(عليهم السلام) چه فرشتگان، آنها اول تسبيح ميكنند.
در اينجا اين تسبيح وجود مبارك عيساي مسيح به منزله صغراي قياس است: ﴿سُبْحانَكَ﴾ يعني تو منزه از آن هستي كه شريك داشته باشي. خلاصه اين ﴿سُبْحانَكَ﴾ اين است كه «الشرك ما ليس بحق» چيزي است كه حق نيست، اين صغراي قياس؛ كبرا هم اين است كه ﴿ما يَكُونُ لي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لي بِحَقِّ﴾؛ من نه تنها نگفتم، آن نگفتم در مقطع بعد ذكر ميشود. در اين مقطع عرض ميكند كه من اصلاً حق چنين حرفي را نداشتم چرا؟ براي اينكه «الشرك ما ليس بحق»، ﴿و ما يَكُونُ لي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لي بِحَقِّ﴾، پس «ما يكون لي أن ادعو الي الشرك و ان اقول ان اتخذوني و امي الهين من دون الله». خب اين تمام شد اين خودش يك صغرا و كبرا و جواب كامل است كه از ريشه شروع كرده. به خدا عرض نكرد من نگفتم [بلكه] به خدا عرض كرد من چنين حقي نداشتم بگويم. چه اينكه وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) هم در جريان مناظرهاي كه با فرعون دارد، در سورهٴ مباركهٴ اعراف آيه 105 ميفرمايد: ﴿حَقيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ﴾؛ ما موظفيم بر ما شايسته است كه جز حق چيزي نگوييم، كسي كه رسالت الهي را به عهده گرفت جز حق، چيزي نبايد بگويد. خب بنابراين با آن صغرا و كبرا و اين قياس جواب اول تأمين است كه «الشرك ما ليس بحق و ما يكون لي أن أقول ما ليس لي بحق»، پس «ما يكون لي أن أقول الشرك و ادعو الي الشرك» كه خلاصه اين جواب آن است كه شرك، باطل است و ما هرگز مردم را به شرك دعوت نكرديم و نخواهيم كرد، اين جواب اول.
ب: جواب دوم عيسي به خدا
جواب دوم آن است كه عرض ميكند: ﴿اِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ اين يك قياس استثنايي است يعني من اگر گفته بودم تو ميدانستي و چون تو نميداني، معلوم ميشود من نگفتم چرا؟ چون اگر چيزي را خدا نداند، معلوم ميشود نيست، چون ممكن نيست چيزي در عالم باشد و خدا نداند. اگر معدوم محض بود لاشيء است، اگر چيزي بود چه في السماوات چه في الارضين چه في الظاهر چه في الباطن، شيء است اگر شيء است ﴿اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ﴾[4] و اما اگر معدوم محض بود لاشيء است و لاشيء، علم به او تعلق نميگيرد چون علم، ظهور است كشف است حكايت است چيزي كه لاشيء محض است تحت علم قرار نميگيرد. اگر چيزي معدوم بود و انسان به او علم داشت يا عالم ديگري به آن معدوم، علم داشت براي آن است كه آن را فرض وجود كرد مفروض الوجود گرفت. البته اگر معدومي مفروض الوجود بشود آنگاه معلوم ميشود، چون فرض وجود براي او ظهوري ترسيم ميكند.
سؤال از امام رضا(عليه السلام) درباره دارا بودن معدوم علم خدا
از وجود مبارك امام رضا (سلام الله عليه) سؤال كردند آيا ذات اقدس الهي به معدوم، علم دارد. فرمود نه تنها به معدوم علم دارد، بلكه به ممتنع هم علم دارد، نه تنها به ممتنع علم دارد بلكه به ممتنع بر فرض وجود، علم دارد آنگاه به اين آيه استدلال فرمود: ﴿لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ﴾[5] ؛ فرمود كه هيچ كس از جهنم بر نميگردد به دنيا؛ برگشت از جهنم به دنيا هم محال است، براي اينكه دنيا بساطش جمع شد ديگر، دنيايي نيست[6] . اگر ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ﴾[7] شد، ﴿وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ﴾[8] شد، ﴿وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ﴾[9] شد كل اين نظام برچيده شد ديگر دنيايي نيست تا كسي برگردد، مگر اينكه دنيا را ذات اقدس الهي يك دنيايي ديگري خلق كند. خب پس دنيايي نيست تا كسي برگردد، قهراً رجوع تبهكاران از جهنم به دنيا ميشود مستحيل. لكن ذات اقدس الهي بر فرض وجود چنين محالي كه اگر دنيايي بود و جهنميها از جهنم برميگشتند ميآمدند دنيا چه ميكردند را هم خدا ميداند: ﴿لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ﴾.
خب در اين گونه از اين موارد كه وجود مبارك امام رضا (سلام الله عليه) استدلال فرمودند همه اينها در ظرف فرض وجود است؛ اما اگر چيزي معدوم محض بود، معدوم محض تحت علم قرار نميگيرد هيچ كس به او عالم نيست و خود ذات اقدس الهي هم به همين استدلال ميكند، ميفرمايد شما از چيزي خبر ميدهيد كه خدا نميداند يعني از چيزي خبر ميدهيد كه نيست؛ به جاي اينكه بفرمايد نيست، ميگويد خدا نميداند چرا؟ چون اگر بود يقيناً خدا ميدانست، چون او ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ﴾[10] است. در بعضي از موارد به همين سبك استدلال شده است؛ در سورهٴ مباركهٴ «يونس» آيه هجدهم چنين استدلال شده است، فرمود: ﴿وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي اْلأَرْضِ﴾ شما گزارش ميدهيد چيزي را به خدا ميگوييد كه خدا نه در آسمان ميداند نه در زمين يعني چنين چيزي نه در آسمان است نه در زمين، چون «لو كان لعلم» ممكن است چيزي موجود باشد و غير خدا نداند، براي اينكه محدود است؛ اما ممكن نيست چيزي موجود باشد و خدا نداند، چون اگر چيزي موجود باشد مخلوق اوست ﴿أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾[11] اين برهان ميگويد كه خدا خالق كل شيء است و هر خالقي به مخلوقش عالم است، پس خدا به هر شيء عالم است ﴿أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾. خب پس اگر چيزي را خدا ندانست يقيناً چنين چيزي معدوم محض است. اگر بود معلوم خدا بود، لذا اين يك فصل جديدي است كه عيساي مسيح عرض ميكند: ﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾؛ اگر من مردم را به شرك دعوت كرده بودم تو ميدانستي و چون تو نميداني معلوم ميشود من نگفتم ديگر؛ اگر گفته بودم خب تو ميدانستي، اين مرحله بعد كه راه ديگري است در مقام فعل نه در مقام امكان.
پرسش: ...
پاسخ: بله ديگر من حق ندارم بگويم، چون الان من مورد سؤال هستم اين شرك، باطل محض است آن باطل محض را صغرا بيان كرد كه «ان الشرك باطل» من هم كه حق ندارم چيز باطل بگويم، ديگري خب باطل ميگويد كه من مسئول ديگري نيستم، ديگري خب خيلي حرف باطل ميزند؛ ولي من كه رسول تو هستم كه حق ندارم چيز باطل بگويم. خب خيليها هستند كه باطل ميگويند؛ در همين صحنه عدهاي من و مادرم را به عنوان اله اتخاذ كردند كار باطل كردند، من حق ندارم غير از حق چيزي بگويم. خب پس آن فصل اول تمام است يعني يك صغرا و يك كبرا و تمام و از ريشه امر شروع كرده يعني چنين چيزي اصلاً امكان ندارد، من در ظرف عصمت در ظرف رسالت حرف باطل بزنم امكان ندارد، اين تمام شد.
مقطع بعد فصل بعد درباره وقوع است كه چنين چيزي اتفاق نيفتاده. عرض ميكند كه من اين را نگفتم، چون اگر گفته بودم تو ميدانستي و چون تو نميداني پس من نگفتم، چون اگر چيزي در عالم موجود بشود يقيناً خدا ميداند.
پرسش: ...
پاسخ: ﴿مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ﴾ اين هم تأكيد مسئله است ديگر؛ براي من در ظرف عصمت و رسالت چنين چيزي نيست كه بتوانم بگويم، نه اينكه اين مطلب حق است ولي من حق نداشتم. آن ﴿سُبْحانَكَ﴾ نشان ميدهد كه «الشرك باطل مطلقا»، چون تو منزه از آن هستي كه شك داشته باشي چه من تهمت شرك بزنم چه ديگري، اين صغراي مسئله است كه ﴿سُبْحانَكَ﴾ يعني ﴿لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ﴾[12] ؛ تو منزه از آن هستي كه شريك داشته باشي. چون خود عيساي مسيح(سلام الله عليه) طرف خطاب قرار گرفت، اين ناچار است تكرار بكند من با حفظ رسالتم با حفظ عصمتم، حق ندارم چيزي كه باطل است بگويم، اين براي مقام امكان. در مقام وقوع و فعل هم عرض كرد كه: ﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ و چون تو نميداني پس من نگفتم. اين فصل دوم هم تمام شد، نوبت به فصل سوم ميرسد.
پرسش: ...
پاسخ: نه امكان ذاتي ندارد يعني من با حفظ عصمتم ممكن نيست يك چنين حرفي بزنم وگرنه خب خيليها بودند كه مشرك بودند و خيليها بودند كه اين كار را كردند نه تنها امكان دارد، بلكه واقع هم شده است ديگر. اين ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾[13] يا ﴿اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْبابًا مِنْ دُونِ اللّهِ﴾[14] اينها همه واقع شده است ديگر؛ اما براي معصوم با حفظ عصمت، مردم را به شرك دعوت كند اين واقع شدني نيست، آن براي امكان اين هم براي وقوع.
باب مشالکه بودن «نفس»
فصل بعدي آن است كه برهان ديگر براي مسئله ذكر ميكند، خب چرا ﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾؟ براي اينكه ﴿تَعْلَمُ ما في نَفْسي﴾، آنچه در ذات من است تو ميداني ﴿وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ﴾ آنچه در ذات توست من نميدانم. اين كلمه نفس هم به معني ذات است، نه نفس به معني جان يا روح كه مرحوم امين الاسلام به زحمت افتاد[15] در مجمع. اين وقتي ميگويد: «في نفس الأمر» يا اين «شيء في نفسي» يعني «في ذاته» نفس به معني جان و روح و امثال و ذالك نيست تا بگوييم اطلاقش درباره خدا مجاز است و اينجا از باب مشاكله است «الشيء في نفسه» يعني «في ذاته» نفس به معناي ذات بر همه چيز [حتي] بر ذات الهي هم حمل ميشود ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ﴾[16] ، گرچه آنجا خيليها آن نفس را به معناي عقاب معنا كردند[17] ؛ ولي عقاب هم درست است بالاتر از عقاب هم درست است يعني مقام ذات، مقام تحذير است هيچ كس به آن مقام راه ندارد. چه اينكه از عقاب هم تحذير فرمود. خب ﴿تَعْلَمُ ما في نَفْسي﴾؛ آنچه در ذات من است تو ميداني ﴿وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ﴾؛ آنچه در ذات توست من نميدانم. چرا تو ميداني و من نميدانم؟ اين را به يك كبراي كلي استناد كرد: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾؛ چون تو به كل غيب عالمي پس آنچه در ذات ماست عالمي و ما چون به غيب، عالم نيستيم آنچه در ذات توست عالم نيست.
منحصر بودن علم غيب به خدا
در بحث روايي آيات قبل كه ﴿يَوْمَ يَجْمَعُ اللّهُ الرُّسُلَ﴾[18] آنجا يك بيان بلندي از سيدناالاستاد (رضوان الله عليه) به بركت آن روايت نقل شد كه ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾ معنايش اين نيست كه خدايا! تو همه غيبها را ميداني، بلكه معنايش آن است كه علم به غيب منحصراً از آن توست، اين يك مطلب و هر كس بخواهد علم به غيب پيدا كند در اثر آشنايي با توست، اين دو مطلب چرا؟ چون هر موجودي محدود است، بالأخره هر موجودي چه مجرد چه مادي، چه آسماني چه زميني محدود است، اين يك مقدمه. وقتي محدود شد، خارج از قلمرو هستي او هر چه هست از او پوشيده است، اين دو و او اگر بخواهد علم پيدا كند به آنچه خارج از هستي اوست محال است، چون علم، وصف جان آدم است؛ اگر جان آدم يك شعاع خاصي داشت بيرون از آن شعاع را انسان چگونه بفهمد؟ انسان با آثارش با شئونش با معاليلش با اوصافش در ارتباط است، بالأخره يك شعاعي وجودي دارد هر كسي. بيرون آن منطقه شعاع هستي اين شيء، معلوم اين نخواهد بود به هيچ وجه. اگر كسي خواست بيرون از منطقه خود را بفهمد بايد به كسي ارتباط پيدا كند كه او در بيرون و در درون حضور دارد يعني هم از آنجا با خبر است هم در اينجا حضور دارد، ميتواند از آنجا آگاه باشد ميتواند اينجا را آگاه بكند. چنين موجودي كه همه جا حضور دارد به همه چيز آگاه است و توان آگاه كردن همه چيز را دارد فقط خدا است[19] ، لذا انبيا در قيامت تصريح ميكنند: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾ و وجود مبارك مسيح (سلام الله عليه) هم در سلسله انبيا در صحنه قيامت ـ وقتي در مقابل آن سؤال قرار گرفته است ـ عرض ميكند: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾؛ تويي كه همه غيوب را ميداني، هم غيوب جمع است هم محلّيٰ الف به لام است هم اين كلمه علاّم، مبالغه است.
پرسش: ...
پاسخ: نه دو تا حرف است، كبرا بايد كلي باشد ولو صغرا جزئي است، كبراي كلي يك پيام جامعي دارد كه اگر ما گفتيم: ﴿اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ﴾[20] حتي شامل خودش هم ميشود، اسماء مستأثره هم ميشود ولو مورد ابتلاي ديگران نيست، كبرا كلي است گرچه صغرا جزئي است. عيساي مسيح عرض ميكند كه: ﴿تَعْلَمُ ما في نَفْسي وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ﴾ چرا؟ چون علام الغيوب تويي! من اگر بخواهم آنچه در ذات توست بدانم، ميشوم علام الغيوب و اصولاً چيزي، هيچ موجودي توان آن را ندارد كه خارج از قلمرو هستي خود علم پيدا كند، به همان معياري كه قبلاً گذشت علم، وصف روح است، اين يك مقدمه روح، شعاع هستياش محدود است، اين دو جايي كه روح، حضور وجودي ندارد آگاهي هم نخواهد داشت، اين نتيجه. آنگاه اگر كسي بخواهد به خارج از محدوده هستي خود علم پيدا كند اين تنها راهش به وسيله خداست، هيچ راهي هم ندارد. اين است كه فرمود: ﴿عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَدًا إِلاّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ﴾[21] . خب در اينجا هم عيساي مسيح عرض ميكند: ﴿تَعْلَمُ ما في نَفْسي﴾ يعني «في ذاتي»، ﴿وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ﴾ يعني «في ذاتك» چرا؟ ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾؛ ما كه علم غيب نداريم و هر چه كه داريم تو به ما دادي، خب اين هم فصل بعدي. آنگاه عيساي مسيح عرض ميكند كه من نه تنها نسبت به شرك سخني نگفتم، مردم را به شرك دعوت نكردم، بلكه برخلاف شرك اقدام كردم [و] مردم را به توحيد دعوت كردم، چون توحيد حق است، اين هم يك فصل.
بيان مراتب دعوت عيسي به توحيد
بعد هم عرض ميكند گرچه شرك باطل است و توحيد حق است، گرچه من مردم را به توحيد دعوت كردم؛ اما اين دعوت من هم به امر تو بود، هر حقي را هم ما اجازه نداريم بدون دستور تو بگوييم. اينجا عرض ميكند كه: ﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَني بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبّي وَ رَبَّكُمْ﴾، ديگر مستقيماً نگفت من مردم را به توحيد دعوت كردم. آنجا كه شرك بود اول با تسبيح شروع كرد، عرض كرد تو منزه از آن هستي كه شرك داشته باشي، يك قياس اقتراني اول يك قياس استثنايي دوم، يك قياس اقتراني سوم با اين سه قياس آن آيه قبلي تمام ميشود.
در اينجا كه جواب بعدي است عرض ميكند من مردم را به توحيد دعوت كردم؛ اما اين نه براي آن بود كه من خودم نزد خودم اقدام كردم مردم را به توحيد دعوت كردم، بلكه به امر تو من مردم را به توحيد دعوت كردم: ﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَني بِهِ﴾ آنگاه تفسير ميكند؛ آنچه تو من را به او امر كردي چه بود؟ اين بود كه به من فرمودي من هم به آنها گفتم، به آنها گفتم كه ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبّي وَ رَبَّكُمْ﴾؛ الله را عبادت كنيد كه الله هم رب من است هم رب شما، من رب كسي نيستم شما هم غير از الله ربي نداريد ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبّي وَ رَبَّكُمْ﴾ اين حرف من است و اين حرف هم به دستور شما گفتم و براي ضمانت اجرا تا مادامي كه من در بين آنها بودم خودم شاهد بودم: ﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيدًا ما دُمْتُ فيهِمْ﴾؛ مادامي كه من در بين اينها بودم شاهد اعمال اينها بودم ضامن اجرا هم بودم تا آنجا كه من مقدورم بود ﴿فَلَمّا تَوَفَّيْتَني كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾؛ من كه از ميان اينها آمدم، ديگر چيز ديگر نتوانستم به اينها بگويم، نه دعوت به شرك ميكردم چون باطل است، نه دعوت به توحيد داشتم براي اين كه از بين اينها رفتم تو رقيب اينها بودي.
تبيين واژه «توفيتني» در آيه
اينكه عرض كرد: ﴿فَلَمّا تَوَفَّيْتَني﴾، اين ﴿تَوَفَّيْتَنِي﴾ ممكن است به معناي وفات باشد، چه اينكه هست؛ اما اين نشانه آن نيست كه الان وجود مبارك مسيح رحلت كرده است. اگر رحلت كرد يا رحلت نكرد، آن را بايد از آيات ديگر به دست آورد؛ اما اين ﴿تَوَفَّيْتَنِي﴾ خود «توفي» في نفسه دليل بر موت نيست و ثانياً اگر اين «توفي» دليل بر موت باشد اين الان در صحنه قيامت است، خب در صحنه قيامت البته عيساي مسيح بعد از مرگ زنده شده است و يقيناً عيساي مسيح (سلام الله عليه) قبل از قيامت ميميرد، چون بالأخره ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[22] . حالا الان اگر رحلت نكرد در رجعت رحلت ميكند، بالأخره روزي رحلت ميكند و بساط حيات هر موجود زميني برچيده ميشود [و] وارد قيامت ميشوند. اين ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين چنين نيست كه قابل تخصيص باشد كه بعضيها براي هميشه زندهاند و هرگز نميميرند، اين طور كه نيست؛ منتها بحث در آن است كه الان رحلت كرده است يا نه؟ او را از اين آيه نميشود استفاده كرد، به دو دليل: يكي اينكه خود توفي، نشانه وفات نيست چون توفي همان طور كه بارها ملاحظه فرموديد غير از فوت است، اين از ماده وفا است او از ماده فوت است، مادهاش فرق ميكند صورتش فرق ميكند معنايش فرق ميكند، چه اينكه توفي را ذات اقدس الهي در حالت خواب هم اسناد داد، فرمود: ﴿اللّهُ يَتَوَفَّي اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها﴾[23] ؛ هر كسي كه ميميرد خدا جان او را قبض ميكند آنهايي كه نمردند در حال خواب، جان آنها را خدا قبض ميكند: ﴿هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ﴾[24] هر شب انسان ميميرد يك حيات گياهي در بدن است و يك رقيقهاي از حيات حيواني، والاّ انسان در خواب كه زنده نيست.
هر شب انسان، روحش به لقاي حق ميرود؛ منتها نميداند كجا ميرود چه كسي را ميبيند و چه را ميبيند؟ ﴿هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ﴾ منظور از ليل، چون غالباً خواب در شب است از اين جهت واقع شد وگرنه آنها كه شب كار ميكنند و روز ميخوابند «هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ في النَّهارِ» اين است يا آنها كه روز بالأخره خوابي دارند خواب قيلولهاي دارند در حال خواب، متوفاياند، ذات اقدس الهي در حال خواب، روح را قبض ميكند: ﴿هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ﴾ يعني «في المنام» اين آيه كه فرمود: ﴿اللّهُ يَتَوَفَّي اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ﴾ يعني «يتوفي الانفس التي لم تمت» ﴿في مَنامِهَا﴾[25] پس نشان ميدهد كه در حال منام توفي هست، چه اينكه آن آيه ﴿هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ﴾ هم نشان ميدهد كه در حال منام، توفي هست. پس توفي دليل نيست بر اينكه عيساي مسيح مرده است.
بيان نکته دوم درباره «توفي»
نكته دوم آن است كه بر فرض اينكه اين توفي، نشانه موت مسيح(سلام الله عليه) باشد اين چون در حال قيامت است در ظرف قيامت، سؤال و جوابي كه بين خدا و مسيح هست، مسيح (سلام الله عليه) به ذات اقدس الهي عرض ميكند وقتي كه تو مرا اماته كردي؛ اما حالا چه وقت مرا اماته كردي؟ آن معلوم نيست. به هر تقدير، اين ﴿فَلَمّا تَوَفَّيْتَني﴾ دليل نيست بر اينكه الان عيساي مسيح رحلت كرده است.
پرسش: ...
پاسخ: بسيار خب يعني وقتي كه من متوفي شدم ديگر نيستم در بين آنها. الان هم كه مسئله قيامت است مادامي كه من در بين آنها بودم حالا چه موقع عيساي مسيح رحلت ميكند آن را خدا ميداند؛ ولي اين چنين نيست كه عيساي مسيح آخرين نفر باشد كه رحلت بكند؛ مادامي كه من در بين آنها بودم شاهد بودم ضامن اجرا بودم يا نه، وجود عنصريام در بين آنها بود آنها من را ميديدند، من آنها را با چشم ظاهر هم ميديدم شاهد بودم؛ اما وقتي كه به جوار رحمت شما آمدم ديگر مسئوليتي نداشتم تا با كسي چنين حرفي بزنم.
عذاب دائمي تا روز قيامت درباره يهوديت و مسيحيت
پرسش: ...
پاسخ: بله ديگر، چون گذشت كه ظاهر قرآن اين است كه هم يهوديت هم مسيحيت تا روز قيامت هستند؛ منتها به عنوان عذاب هستند، فرمود: ﴿وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ﴾[26] اين درباره يهوديهاست، ﴿فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ﴾ اين درباره مسيحيهاست، ظاهرش اين است كه اينها تا روز قيامت هستند ديگر.
﴿فَلَمّا تَوَفَّيْتَني كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾، اين ﴿أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ يك تفسير لطيفي است براي ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾ آن براي آن است كه ثابت بكند اينكه ما ميگوييم ذات اقدس الهي عالم غيب است، اين نسبت به ما غيب است وگرنه علم كه با غيب سازگار نيست كه قبلاً هم اين بحث گذشت؛ «غيب بما انه غيب» معلوم نخواهد بود، چه اينكه «علم بما انه علم» به غيب تعلق نميگيرد، علم شهود است حضور است كشف است حكايت است، غايب كه معلوم نيست معلوم يعني مكشوف مشهود، لذا اين آيه كه بيان لطيفي ميتواند باشد براي تفسير ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ﴾ يعني آنچه براي ديگران غيب است براي شما غيب نيست، نه اينكه آنچه براي ديگران غيب است براي شما غيب است و با حفظ عنوان غيب شما به او عالميد، اين معقول نيست [كه] چيزي غيب باشد در عين حال براي شخصي كه آن شيء غيب است معلوم باشد.
ارشاد به نفي موضوع درباره اسرار قيامت در سخنان علي(عليه السلام)
نظير همان بياني كه از حضرت امير المومنين (سلام الله عليه) رسيده است كه «لو كُشِفَ الغِطاء ما ازْدَدْتُ يقيناً»[27] اين ارشاد به نفي موضوع است، نه معنايش اين است كه بين من و اسرار قيامت پردهاي هست و اگر قيامت قيام كرد و اين پرده كنار رفت، يقين من افزوده نميشود اين نيست، چون اگر بين آن حضرت و بين اسرار قيامت پرده باشد وقتي كشف غطاء بشود، يقيناً يقين افزوده ميشود اين ارشاد به نفي موضوع است يعني آنچه براي ديگران پوشيده است، پرده است براي من بيپرده است، نه اينكه الآن بين من و اسرار قيامت سطري هست و اگر اين سطر كنار رفت باز براي من بيتفاوت است، اين نيست: «لو كُشِفَ غطاء» غطاء ديگران براي من تفاوت ندارد، ارشاد به نفي موضوع است.
تبيين معناي «شهيد»
حالا به سراغ اين مسئله برويم كه اين شهيد به معناي شاهد است يا مشهود. بياني كه بعضي از بزرگان دارند بايد به معناي مشهود باشد به قرينه كلمه «علي» و اما با تعليلي كه وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) آورده است بايد به معني شاهد باشد. آنها كه گفتند: ﴿وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ نظير آنچه در ذيل بعضي از حواميم آمده است: ﴿اَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾[28] آنجا يقيناً شهيد به معناي مشهود است، نه شهيد به معناي شاهد چرا؟ چون برهان اين است كه خدايي كه همه جا مشهود است چگونه ميشود كافي نباشد و ما براي او دليل ديگر بياوريم؟ اگر آنجا شهيد به معناي شاهد باشد نه به معني مشهود، خب خدا ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ﴾[29] است به چه دليل كافي باشد كه ما به او علم پيدا كنيم مشهود ما باشد؟ ذيل آيه اين است كه ﴿اَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ﴾ حالا چه داعي داريم چه نيازي به آيات آفاقي و آيات انفسي؟ خود حق كافي است، چرا خود حق كافي است؟ براي اينكه هر چيزي را كه شما نگاه ميكنيد، مشهود هر چيزي اوست؛ بالاي هر چيزي مشهود اوست. شما اگر بخواهيد شيئي را شخصي را جِرمي را ببينيد، قبل از او فوق او در طليعه او ﴿هُوَ الأَوَّلُ﴾[30] را ميبينيد، اگر آنجا شهيد به معناي شاهد باشد اين دو تا جمله با هم ناهماهنگ است؛ اما در اين آيه محل بحث سوره «مائده» اينجا شهيد بايد به معناي شاهد باشد، براي اينكه دارد برهان اقامه ميكند؛ ميگويد تو همه چيز را ميداني، تو ميداني آنها چه كردند و من چه گفتم چرا؟ چون بر هر چيزي تو شاهدي؛ اما اگر اينجا به معناي مشهود باشد ديگر با آن مدّعا سازگار نيست.
پرسش: ...
پاسخ: رقيب غير از شهيد است، مراقب بودن، مواظب بودن غير از شاهد بودن است. علمي شهودي داشتن غير از اين است كه كسي را كنترل بكنند تو كنترل كنندهاي، براي اينكه هر چيزي مشهود توست اين به معلل آن است و آن عموميت ندارد، ﴿و كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ﴾ تازه آن زيرمجموعه اين كبراي كلي است ﴿وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾ آن تازه صغراست براي اين كبرا؛ نفرمود: «و انت علي كل شيء رقيب» [بلكه] فرمود: ﴿و كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ﴾ چرا؟ براي اينكه ﴿وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ﴾، بنابراين آن زيرمجموعه اين است.
اظهار نظر عيسي(عليه السلام) درباره خود و امت در قيامت
آنگاه در چنين صحنهاي وجود مبارك مسيح به خدا عرض ميكند كه وضع من اين است، وضع اين مردم هم اين است. اگر بخواهي اينها را عذاب بكني بندگان تو هستند و اگر هم بخواهي ببخشي تو براساس قدرت و حكمت عمل ميكني: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ﴾ و گرچه اين بيان ترحمآميز را در بر دارد و اما مسئلت نيست يعني عبد تو هستند حقي ه12م ندارند و مملوك هستند، ميتواني آنها را تأديب كني تنبيه كني و اگر بخواهي ببخشي، عزيزانه و حكيمانه ميبخشي، من نميگويم ﴿إِنَّكَ أَنْتَ التَّوّابُ الرَّحيمُ﴾ كه بخواهم شفاعت كنم، چون تو بايد اذن بدهي من هم شفاعت كنم، اينجا هم كه اذن صادر نشد، لذا عرض نكرد «ان تغفر لهم فانك انت الغفار، انت الرئوف، انت الغفور الرحيم» كه ضمناً سؤال مغفرت كرده باشد، سخن از عزيز حكيم است. اگر خواستي ببخشي براساس قدرت ميبخشي و بر اساس حكمت، اگر خواستي تعذيب كني اينها بندهاند، خواستي ببخشي تو مولايي. گاهي از اين طرف گاهي از آن طرف؛ اگر بخواهي عذاب بكني اينها بردهاند سلم محضاند، بخواهي ببخشي قادر و حكيمي، من پيشنهادي ندارم. عرض نكرد: «انك انت الغفور الرحيم» كه ضمناً يك پيشنهادي و درخواستي هم داده باشد.
«و الحمدالله رب العالمين»