74/08/02
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 105
﴿يَا آيه ا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ (۱۰۵)
خلاصه مباحث گذشته
بحث در قسمت اوّل اين آيه ٴ مباركه بود كه ما را به معرفت نفس و طِيّ طريق نفس دعوت ميكند. ظاهرا تا آنجايي كه لازم بود بحثهاي قرآني انجام شد و بحثهاي روايي هم در كنارش انجام شد؛ يك سلسله بحثهاي علمي مانده كه هم بي ارتباط با مسايل قرآن نيست، هم بي ارتباط با مسايل روايات نيست و هم بي ارتباط با مسايل عقلي نيست؛ منتها روي دو نكته دربارهٴ اين بحثها فعلا صرف نظر ميكنيم: يكي اينكه هم اين بحث طول كشيد گرچه هر چه دربارهٴ اين سلسله مسايل انسان بحث كند جا دارد چون بحثهاي حياتي است و يكي هم اينكه يك مقدار اين بحث علمي كه سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) در الميزان مطرح فرمودند[1] فني است؛ يعني تقريبا نُه فصل و نُه بند را ذكر فرمودند كه شايد در حدود 12 يا 13 صفحه باشد كه آنهم حداقل يك هفته بحث دارد؛ ولي يك مقدار فني است و اگر انسان آن مسايل فني را طرح كند از بحثهاي تفسيري تا حدودي بيرون است و اگر آنها را با آن اصطلاحات فني طرح نكند دركش آسان نيست؛ ولي شما حتما اين نُه بند را به عنوان بحث علمي حتماً ملاحظه بفرماييد و اگر جايي هم احتياج به كمك فكري داشت ممكن است مطرح بشود؛ ولي دورنماي اين فصول نُه گانه الآن به خدمت شما عرض ميشود.
تبيين بند اول از فصل نهگانه
بند اوّل اين است كه ما خود را ميشناسيم ولي در تطبيق اشتباه ميكنيم؛ گاهي بدن را به حساب روح ميآوريم و گاهي روح را يك امر مادي تلقي ميكنيم، در حالي كه وقتي محاسبه بشود معلوم ميشود كه نه روح همان بدن است و نه روح يك امر جسماني و مادي است، براي اينكه ما تمام ذرات بدنمان را به خودمان اسناد ميدهيم و ميگوييم دست من، سر من، پاي من، قلب من و مانند آن و اگر تمام اينها با پيشرفتهاي علم عوض بشود هرگز حقيقت مَن عوض نخواهد شد؛ يعني اگر كسي خداي ناكرده در اثر بيماريهاي گوناگون و تصادفات پي در پي دست او منقطع بشود و دست ديگري پيوند بزنند، پاي او قطع بشود و پاي ديگري در حالي كه بدن گرم است پيوند بزنند يا در اثر بيماريهاي قلبي قلب او را عوض بكنند و يا در اثر پيشرفت علم بتوانند مغز او اگر آسيب ديد مغز ديگري به جاي مغز او بگذارند و در طي ده، بيست سال به مناسبت بيماريهاي گوناگون تمام بدن او از مغز سر تا پنجههاي پا ممكن است عوض بشود ولي اين شخص همان شخص است. بنابراين معلوم ميشود كه هر كدام از ما يك حقيقتي داريم كه بدن ابزار اوست و اين به عنوان يك شاهدِ زنده ذكر شد وگرنه همهٴ ما همينطوريم و ديگر نيازي به پيوند قلب و كليه و امثال ذلك نيست و نيازي به تعويض دست و پا نيست، براي اينكه هر انساني در طي چند سال حالا هفت سال يا هشت سال يا كمتر و بيشتر تمام ذرات بدن او عوض ميشود. اين چنين نيست كه اين دست همان دست چند سال قبل باشد يا اين چشم و گوش همان چشم و گوش چند سال قبل باشد، همهٴ اينها در حال حركتند و تغيير و تبدّل؛ منتها چون حركت اينها رقيق و ظريف است و جايگزينيِ اينها هم مشابه اينهاست كه خيلي ظريف و دقيق است انسان خيال ميكند كه اين دست همان دست است يا اين خالي كه روي اين انگشت است يا روي دست است اين همان خالِ دوران كودكي است، در حالي كه اين چنين نيست. اين مثل آن نهري است كه مثال ميزدند؛ اگر حوضي در منزل كسي باشد و نهري از آن طرف بيايد و از اين حوض بگذرد و از طرف ديگر بيرون برود، اين حوض هميشه آب دارد؛ ولي اين آبها كه آب قبلي نيست، اين آب مرتب عوض ميشود. اينكه گفتند: شد مبدَّل آبِ اين جو چند بار، عكس ماه و عكس اختر برقرار از همين راه است. حالا اگر كسي كنار اين نهر رواني كه با نرمش حركت ميكند بنشيند، شب مهتابي هم باشد و يك ساعت مثلاً كنار اين نهر بنشيند، عكس ماه را در اين نهر ميبيند و عكس خودش را هم در اين نهر ميبيند. اين شخص كه يك ساعت كنار اين نهر نشسته است خيال ميكند كه اين عكس ماه كه يك ساعت قبل ديد همان عكس است يا عكس خود را كه در اين نهر ديد خيال ميكند كه الآن هم همان عكس است، در حالي كه اين نهر به طور رقيق روان است و چون اين آبها ميگذرد عكسها هم گوناگون خواهد بود و آن عكس دومي غير از عكس اوّلي است و شايد دهها بار يا كمتر و بيشتر اين عكس عوض شده است ولي انسان خيال ميكند كه عكسِ ماه و عكس اختر برقرار است اين چنين نيست. اين بدن هم يك نهر روان است و مرتب از يك طرفي آب ميشود و از يك طرفي هم با دستگاههاي تغذيه ترميم ميشود و انسان خيال ميكند كه مثلاً اين پوست همان پوست قبلي است يا اين خالي كه روي دست اوست اين خال زمان كودكي است در حالي كه اين چنين نيست. پس ما يك حقيقت ثابتي داريم به نام جان ما و يك حقيقت سيّالي داريم به نام نفس، البته جان هم يك سَيَلاني دارد كه به يك ثابتِ محض متكي است. حالا ما اگر چه روي اين تحولات طبيعي كه همه مان داريم يا آن تحولات طبّي و صناعي كه اگر براي كسي پيش بيايد در اثر پيوندها و جراحيها ظرف يك مدت كوتاهي تمام اعضاي بدن او عوض بشود، حقيقت او عوض نميشود و حقيقت او يك چيز ديگر است و آن حقيقت همان جان ماست.
تبيين خواب صادق
مطلب دوم آن است كه اكثريت انسانها در اثر ارتباط با عالم طبيعت همّشان به همين نيازهاي طبيعي است؛ ولي هر كسي در طِيّ عمرش در هر صورت يك سلسله حوادثي براي او پيش ميآيد كه خود را منقطع ميبيند و اگر در بيداري چنين حال يا حالتي براي او پيش نيامد در عالم رؤيا يك چنين چيزي نصيب او شده است. شايد نتوان كسي را يافت كه در بيداري يا در خواب يك سلسله واقعيتهاي غيبي را مشاهده نكرده باشد. در خواب كه انسان از آينده يا گذشته باخبر است يعني غيب را ميفهمد، خوابهاي صادق اين چنين است. خوابهاي ﴿أَضغَاثُ و أَحلَام﴾[2] در اثر اين است كه انسان يك واقعيتي را در عالم خواب ميبيند و اين قواي مادون را چون كنترل نكرده است و اين واهمه و اين متخيله را چون رام نكرده است آنها اوضاع را برهم ميزنند؛ يعني آنچه را كه عاقله و فاهمه ديد و فهميد اينها به صورتهاي گوناگون ترسيم ميكنند و به انسان نشان ميدهند و انسان وقتي بيدار شد همين ﴿أَضغَاثُ و أَحلَام﴾ دست اوست.
بيان کيفيت داشتن شهود بوسيله انسان
مطلب سوم و عصارهٴ فصل سوم اين است كه همين حالتي كه براي اكثر مردم در طِيّ عمر گاهي اتفاق ميافتد، براي اُوحَديِّ از انسانها به صورت مستمر پديد ميآيد؛ يعني بعضي هستند كه در تمام احوال يا در غالب احوال اين چنين است كه «و حالي في خدمتك سَرمَداً»[3] اگر كسي جزء مشمولين اين نيايش بود كه «و حالي في خدمتك سرمدا» او به دنبال تباهي نرفته است و هميشه در اين حالت است. اگر هميشه در اين حالت است، هميشه اين ظهور را و اين شهود را خواهد داشت (اين هم عصارهٴ فصل سوم).
انتخاب راه صحيح براي مشاهده اشيا مربوط به بيداري در عالم رويا
فصل چهارم آنست كه اگر كسي بخواهد اين راه را درست طِيّ كند و چيزهايي مشاهده كند كه در بيداري اگر مشاهده كرده است نظير ﴿كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ﴾[4] باشد نه﴿أَضغَاثُ و أَحلَام﴾، يك راه صحيحي دارد. بيان ذلك اين است كه همانطوري كه رؤيا گاهي صادق است و گاهي كاذب، گاهي ﴿أَضغَاثُ و أَحلَام﴾[5] است و گاهي رؤيا روياي مبشِّره است، بيداري و رؤيتهاي انسان هم در حال شهود اين چنين است. بعضيها كه راه صحيح را طي نكردند چيزهايي را ميبينند كه ﴿أَضغَاثُ و أَحلَام﴾ است؛ در حال بيداري ميبينند و براي آنها كشف ميشود و مشهود آنهاست و واقعاً هم ميبينند؛ اما ﴿أَضغَاثُ و أَحلَام﴾ است و ساختههاي خودشان را ميبينند و در عالم مثال متصل ميبينند و اگر يك راهي به عالم مثالِ منفصل و غيب پيدا بكنند از بس اين همراهان آشوبگرند، آنچه را كه از عالم غيب به اين شخص رسيده است آن را در لفافههاي آلوده تيره و تار ميكنند.
پرسش:...
پاسخ: اگر كسي اهل تسليم باشد ارادهاش را در اختيار ارادهٴ حق تعالي قرار ميدهد، آنگاه ذات اقدس الهي چيزهاي خوبي به او افاضه ميكند و اما اگر كسي اراده خود را به دست خيال و وهم قرار داد و يك انسان متخيل بالفعل بود و عاقل بالقوه بود، اختيار به دست خيال و وهم اوست و اگر يك فيضي به دست او رسيد فوراً اين قوه متخيله و متوهمه صورت سازي ميكنند و اوضاع را بر هم ميزنند و به صورتهايي درميآورند كه دركش مشكل است. براي اينكه انسان چه در حالت مَناميه كه بيدار است يا در نوم كه خواب است يك واقعيتهاي صحيحي را ببيند، چاره جز اين نيست كه راه صحيح را طي كند و تنها راه صحيح راهي است كه وحي آورده است. اگر كسي مواظب خود بود و واجب و مستحب را انجام داد و حرام و مكروه را ترك كرد يا صغيره را ترك كرد، چنين كسي راه را صحيح رفته است و وقتي راه را صحيح رفت اين عوارض و موانع برطرف ميشود و وقتي عوارض و موانع برطرف شد يا كم شد اوّل خوابهاي خوب ميبيند و بعد در بيداري همان حالتها را ميبيند. چرا انسانهاي صالح خوابشان خوب است؟ چطور در حال خواب انسان به غيب راه پيدا ميكند؟ آن وحي تشريعي است كه مخصوص انبياء (عليهم الصلاة و عليهم السلام) است وگرنه آشنا شدن به غيب و لوح محفوظ يا محو و اثبات يا گوشههايي از مخازن الهي كه مخصوص انبيا نيست بلكه مال شاگردان آنها هم است. اگر اين معنا ممكن است كه كسي در عالم رؤيا آنچه كه ميگذرد يا آنچه كه گذشت را باخبر بشود، معلوم ميشود كه رسيدن به عالم غيب في الجمله به نحو قضيهٴ جزئيه براي بعضي از مردانِ با ايمان ممكن است. چطور در خواب اين حالت نصيبشان ميشود؟ براي اينكه آمادگيِ اينها از نظر اقتضا تثبيت شده است و موانع هم در حال خواب بسته است، چون انسان به وسيله ديدن و شنيدن و حواس ديگر سرگرم بيرون است و در حالت خواب اين سرگرمي بسته است و اين دروازههاي بيرون بسته است و انسان ديگر به بيرون راهي ندارد و چيزي او را از بيرون به خود دعوت نميكند، ميماند خودش و خودش، خودش هم كه انسان صالحي بود و اقتضاي آشنايي به مخازن الهي نصيب او شد، بنابراين خيلي از چيزهاي خوب را در عالم رؤيا ميبيند. اگر يك انسان قوي بود ميتواند در حالت بيداري هم همان حال را داشته باشد؛ اگر در حال بيداري اعضاء و جوارح را كنترل كرد و جز حق نشنيد و جز حق نديد و جز حق ننوشيد و نپوشيد و نخورد و نگفت، اين مجاري طاهر است و مجاري كه طاهر بود درون و بيرون هر دو يكسان خواهد بود. اگر او به بيرون بنگرد آيات الهي را ميبيند و غير حق را نميبيند و گاهي ميگويند «النّظرُ إلي الكعبة عبادة»[6] ، «النّظرُ الي العالِم عبادة»[7] ، «النّظر إلي الوالِدَين عبادةٌ»[8] و گاهي آن نظرِ رئوفانه به يك مؤمن عبادت است، اگر نگاه اين چنين است گوش دادن هم است، گفتن هم است و مانند آن. بنابراين يك شخص ممكن است در حالت بيداري هم از اعضاء و جوارحش خير نشأت بگيرد و درونش هم كه از صَلاح و فَلاح برخوردار است، چنين كسي در حالت بيداري هم ممكن است از بعضي از اسرار غيب باخبر گردد. براي اينكه اگر خداي نكرده هر كسي ميتوانست تشخيص بدهد آنوقت هر كسي كأنّه امام نفسه است و ميگفت كه من ديگر احتياجي به راهنما ندارم! اثر شرعي كه نميتواند بار باشد براي اينكه حجت نيست، براي خاطر اينكه احتمال خطا است و چون احتمال خطا است حجت نيست؛ ولي يك ميزاني را ذات اقدس الهي عرضه كرده است به نام كتاب و سنت كه انسان وقتي بيدار شد اين مشهودِ خود را بر آن ميزان الهي عرضه ميكند. در غير معصومين حتي آنهايي كه اهل كشف و شهودند و سالك و راهيِ اين راهند ميگويند همانطوري كه در علوم نظري قضاياي نظري بايد به بديهي ختم بشود در مسايل كشف و شهود هم مكاشفات ما و مشهودات ما بايد به كشف و شهود معصوم ختم بشود و همانطوري كه قضاياي نظري تا به بديهيِ بالذات نرسيد يقين پيدا نميشود، كشف و شهود هم تا به كشف معصوم (عليه السلام) نرسيده است اطمينان آور نيست، براي اينكه غير معصوم هر كسي كه باشد احتمال اشتباه وجود دارد. يك چيزهايي را انسان مشاهده ميكند و ميبيند؛ اما معلوم نيست كه در مثالِ متصل ديد يا در مثالِ منفصل؟ البته در واقعيتِ عالَم خطايي نيست؛ اما آنچه را كه انسان ميبيند و مشاهده ميكند اين را در درون خود ميبيند و در مثالِ متصل ميبيند كه بافته خود اوست يا در مثالِ منفصل ميبيند كه ديگران هم ميتوانند همان را طي كنند؟ تشخيص اينكه در مثالِ متصل است يا در مثال منفصل، بايد به كشف معصوم مرتبط بشود، لذا در چند جاي همين فصلهاي شش و هفت و هشت[9] سيد الاستاد (رضوان الله عليه) اصراري دارد كه اين راه در بين همه اقوام و ملل بوده و هست؛ منتها همانطوري كه آراء گوناگون است و يك رأي حق است، مشهودات زياد است و شهودها و كشفها زياد است و يك كشف حق است. قرآن كريم جريان يهوديها و مسيحيها و بعضي از انبيايي كه در خاورميانه ميزيستند را ذكر فرمود و خيلي از انبيا بودند كه در خاور دور يا باختر دور زندگي ميكردند اما نام آنها نيامده است.
نيازمند بودن بشر به راهنما
به طور كلي قرآن كريم فرمود هيچ ملتي و هيچ امتي بدون راهنما خلق نشده است: ﴿لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ﴾[10] . ممكن نيست جايي انديشه و فكر باشد و رهبري نباشد. خدا خداي خاور ميانه نيست، خدا خداي خاور دور هم هست، خدا خداي باختر دور هم هست؛ منتها فرمود كه خيلي از انبيا بودند كه ما قصهٴ آنها را در قرآن نگفتيم: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ﴾[11] . حالا انبياي خاور دور چگونه بودند يا انبياي باختر دور چگونه بودند؟ وضعشان روشن نيست. امتهايي كه در خاور دور زندگي ميكنند؛ نظير بخشي از چين و هند يا در باختر دور زندگي ميكنند، آنها هم همين حرفها را دارند؛ منتها بعضيها به سَمت باطل و رياضتهاي باطل رفتند و گاهي از سحر و كهانت و شعبده و جادو سر درآوردند و گاهي هم از رياضتها سر درآوردند كه خواستند نفس را تقويت كنند؛ منتها چون راهنما نداشتند به بيراهه رفتند و حالا عرض ميكنيم كه چطور اين جهاد، جهادِ اكبر است؟ اين كار را ايشان ميفرمايند كه در بسياري از امم بود و هست[12] و شما وقتي آثار اديان هندي را؛ چه براهمه و چه بودا را ميبينيد كه اين طرز تفكر در آنها هم بود، در باختر دور هم اين حرفها است. آن روز اگر قرآن كريم جريان انبياي خاور ميانه را نقل ميكرد و امتهايي كه در خاور ميانه به سرميبردند را نقل ميكرد براي اين بود كه بتواند به آنها بفرمايد: ﴿فَسِيرُوا فِي اْلأَرْضِ﴾[13] ؛ اما آن طرف اقيانوس آرام يا آن طرف اقيانوس اطلس كه راه براي رفتن نبود تا قرآن بفرمايد: ﴿فَسِيرُوا فِي اْلأَرْضِ﴾ ببينيد كه چه شد؟! در سورهٴ <حجر> ميفرمايد كه يك عده در همين سر راه شما كه از مكه به شام ميرويد زندگي ميكردند و اهل اسراف و إتراف بودند كه ما آنها را به هلاكت رسانديم، اين دو مَحلّ سر راهتان است و وقتي مسافرت ميكنيد آنها را ببينيد: ﴿وَإنَّهُما﴾؛ يعني اين دو تا قريهاي كه ما هلاك كرديم و ويران كرديم ﴿لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾[14] اين بزرگراه را ميگويند امام و هر بزرگراهي را كه انسان را به مقصد برساند ميگويند امام و امام را هم از آن جهت امام گفتند كه چون بزرگراه است و اتوبان است. اگر كسي وارد اتوبان شد لازم نيست كه سؤال كند كه مثلا راه تهران كجاست؟ خودش ميرسد، امامت آن بزرگراه است. فرمود: ﴿إِنَّهُمَا﴾ يعني اين دو شهري كه ما ويران كرديم ﴿لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾؛ يعني سر راه اين بزرگراهتان است. آياتي از قبيل ﴿سيرُوا فِي اْلأَرْضِ﴾[15] نشان ميدهد كه
روش قرآن براي بازگو نمودن جريان انبيا
قرآن كريم جريان انبيايي را نقل ميكند كه بتواند نشانههاي آنها را ارائه كند و اينها هم بتوانند از آثار آنها باخبر بشوند و با آنها محاجّه كنند و سؤال كنند و مانند آن؛ اما انبيايي كه در آن طرف اقيانوس آرام بودند يا آن طرف اقيانوس اطلس بودند اصلاً سفر ممكن نبود؛ به هيچ وسيله نه برّي و نه بحري، لذا قصصِ آن انبيا نيامده است. اين چنين نيست كه انبيا فقط در خاور ميانه زندگي ميكردند و در خاور دور و باختر دور نبي نبود و رسول نبود، اين چنين نيست، براي اينكه بيان قرآن كريم آن است كه هيچ ملتي بدون راهنما نيست[16] ؛ حالا يا نبي اولوالعزم يا از انبياي اولوالعزم داشتند يا نمايندگان آنها بودند. اين نشان ميدهد كه تا آنجا كه تاريخ دلالت ميكند و بررسيهاي بعدي هم تاييد ميكند اين است كه هر امتي و هر ملتي اين راهها را داشت؛ مثل اينكه براي هر ملتي شِرعه و منهاج[17] بود، نماز بود، روزه بود و عبادتهاي گوناگون بود منتها أنحاء و اشكالش فرق ميكرد. همانطوري كه اين عبادتها كه كار فقهي است و أنحاء و اشكالش فرق ميكرد در صورتي كه صحيح باشد و بعد كم و بيش به خرافات آميخته شد، آن راه تهذيب نفس و تزكيهٴ نفس هم اين چنين بود وگرنه همه انبيا براي اين دو اصل آمدند: يكي ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾ بود و يكي ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾[18] و دعوت ابراهيم خليل (سلام الله عليه) هم همين بود كه عرض كرد: خدايا! ﴿وَ ابْعَثْ فيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ﴾ كه﴿يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[19] . انبياء براي همين دو مطلب آمدند: يكي براي تبيين توحيد و يكي براي ساختن موحد.
تمايز داشتن راه معرفت نفس و تهذيب با راه حق
مطلب بعدي آن است كه راه معرفت نفس و راه تهذيب و سير و سلوك كه فرمود ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ غير از راه اخلاق است و آدمِ خوب بودن غير از عارف شدن است. عادل و صادق و زاهد و عابد و خاشع و متواضع را نميگويند عرفان و چون براي ما دشوار است و اصلاً در آن وادي سوم قدم ننهاديم و اينها را براي ما گفتند جهاد اكبر، ما هم باور كرديم. اينها جهاد اوسط است نه جهاد اكبر! آدمِ خوب شدن، زاهد شدن، عابد شدن يعني متخلق به اخلاق ديني شدن كه اين نيمي از راه است، اينها كه جهاد اكبر نيست. اگر معلوم بشود فرق عرفان نظري و اخلاق نظري چيست و فرق عرفان عملي و اخلاق عملي چيست، آنگاه معلوم ميشود كه جهاد اكبر كدام است؟ جهاد اوسط كدام است؟ اخلاق يك علمي است كه زير فلسفه و كلام قرار دارد؛ يعني بعد از اينكه در كتابهاي عقلي ثابت شد كه روح موجود است و روح مجرّد است و قوا و شئوني دارد، آنگاه اين را حكيم و فيلسوف به عالِمِ اخلاق نظري ميدهد و ميگويد كه بيا درباره اين بحث كن! در اخلاق نظري بحث نميشود كه روح موجود است و روح مجرّد است، بلكه اينها را در فلسفه ميگيرند؛ يعني بعد از اينكه ثابت شد كه روح موجود است و مجرّد است و شئوني دارد و صلاح و فسادي دارد، آنگاه اين را به اخلاق نظري ميسپارند و ميگويند شما حالا بررسي كنيد؛ مثل ساير علوم كه همانطوري كه اصل وجود علم و تصور و تصديق را حكمت ثابت ميكند و بعد به منطق ميدهد و ميگويد كه حالا بيا دربارهاش بحث كن و همانطوري كه اصل جسم و وجود جسم در علم اعلي ثابت ميشود و بعد به طبيعي ميگويند كه شما بياييد دربارهٴ جسم طبيعي بحث بكنيد، اصل نفس و تجرّد نفس و شئون نفس در فلسفه ثابت ميشود و بعد به صاحبان علم اخلاق ميدهند و ميگويند كه شما درباره اين بحث بكنيد. حالا آنها هم ميگويند كه اين نفس كه شئوني دارد، راهي دارد، چاهي دارد راه و چاهش چيست؟ بنابراين اخلاق نظري چه آنچه كه ابن مسكويه نوشته و چه آنچه كه ديگران نگاشتهاند همهٴ اينها زيرمجموعه فلسفه است؛ اما عرفانِ نظري فوق فلسفه است و عرفان كاري به مسئله نفس ندارد و دربارهٴ اصلِ هستي سخن ميگويد و هويتِ لا بشرطِ مقسمي موضوع بحث آن است كه فوق فلسفه است. عرفانِ نظري فوق فلسفه است و اخلاق نظري زير فلسفه است، حالا اين مال نظريهايش؛ اما مالِ عملي: اخلاق جهاد اوسط است و عرفان جهاد اكبر؛ اخلاق جهاد اوسط است، براي اينكه انسان بايد تلاش و كوشش كند، منافع خود را بگذارد كنار، راست بگويد، دروغ نگويد، حرام را مرتكب نشود، واجب و مستحب مرتكب بشود، كارهاي راجح انجام بدهد، ترك دنيا كند، اهل عبادت باشد و اهل زهد باشد و مانند آن. اين كار، كارِ سختي است البته؛ اما اينها جهاد اوسط است. عرفان عملي اين است كه انسان تلاش و كوشش بكند و از خود بالا بيايد و آنچه را كه انبياء به او وعده دادند هم اكنون ببيند. زاهد و عابد يا اجيرند[20] يا تاجر[21] ، يا خوفاً من النار است يا شوقاً الي الجنة[22] ؛ اما عارف كسي است كه تمام تلاش و كوشش او اين است كه ﴿كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيم﴾[23] ؛ همه آنچه را كه فهميد ميخواهد ببيند و اين مفهوم و معقول را ميخواهد مشهود كند كه اين ميشود جهاد اكبر. او ميخواهد مسموع را مشهود كند و مفهوم را مشهود كند كه گوشهاي از اين در خطبهٴ همّام آمده است كه وجود مبارك حضرت امير (سلام الله عليه) دربارهٴ متقيان دارد كه «فَهُم و الجنّةُ كَمَن قد رَآها فَهُم فيها مُنَعَّمون وَهُم وَ النّارُ كَمَن قد رآها فَهُم فيها مُعَذَّبونَ»[24] ؛ آنها تلاش و كوشش ميكنند كه از مرحلهٴ اخلاق بگذرند و به «كَمَن قَد رَآها»[25] برسند و بعد هم جوش و خروششان در اين است كه اين كاف بيفتد و كَمَن نباشد بلكه مَن رآها باشد كه ﴿كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ﴾[26] . اين همان است كه مشابه اين را
تبيين جهاد اکبر اوسط
مرحوم كليني در كافي نقل كرده است كه وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) از آن جوان سؤال كرد: «كيفَ أَصبَحتَ»؟ عرض كرد «أَصبَحتُ يا رَسولَ الله مُوقِناً»؛ فرمود كه براي هر حقيقتي يك علامتي است، علامت ايمان حقيقي و حقيقت ايمانِ تو چيست؟ عرض كرد: «كَأَنِّي أنظُرُ الي عرش رَبِّي»[27] كه تازه كأنّي است و اين ميشود عرفان و ديگري ميشود متخلّق. آن كسي كه عادل است، زاهد است، متواضع است، راستگوست و امين است متخلق است و آنكه به پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض ميكند كه گويا من عرش خدا را ميبينم اين عارف است. اين ميشود جهاد اكبر كه اين به آسانيها در بين متخلّقين پيدا نميشود فضلاً از ديگران. بنابراين اگر انسان تلاش و كوشش كرد كه به دام حرام نيفتد و كارهاي واجب و مستحب انجام بدهد اين جهاد اوسط است. از اين مرحله كه بگذرد و آنچه را كه فهميد ببيند و از علم به عين آمد و از گوش به آغوش، اين ميشود عرفان و اين ميشود عرفان عملي. پس عرفان عملي ميشود جهاد اكبر و اخلاق ميشود جهاد اوسط. اگر كسي بخواهد از اصغر به اكبر برسد چارهاي جز اوسط نيست. مگر با طفره ممكن است كه كسي از پايين به بالا برسد؟ اين در وسط است؛ منتها اين چيزي كه ما تا كنون خيال ميكرديم جهاد اكبر است چون خودمان اين راهها را نرفتيم و براي ما دشوار است خيال ميكنيم كه اين جهاد اكبر است؟ اين جهاد اوسط است و جهاد اكبر آن است كه انسان همهٴ اينها را مقدمه قرار بدهد تا اين خطبهٴ همّام را در خود پياده كند كه وجود مبارك حضرت امير (سلام الله عليه) فرمود: مردان متقي مثل آنست كه بهشت را ميبينند و مثل آنست كه جهنم را ميبينند[28] . بعد از اين مرحله هم بكوشد برابر آيه ٴ سورهٴ <تكاثر> اين كاف را القا كند و به أنّ و إنّ برسد نه كأَنّ و به جايي برسد كه ﴿كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ﴾[29] .
کيفيت عبادت خدا بوسيله امام علي(ع)
خطبه ايست كه وجود مبارك حضرت امير (سلام الله عليه) كه اصلاً مرد اين ميدان است خودش فرمود: من آن كسي نيستم كه خداي نديده را عبادت كنم: «ما كُنتُ أَعبُدُ ربّاً لَم أَرَهُ» و اصلاً من آن نيستم. اين جهاد اصغر و اوسط براي او كه حل شده بود فرمود: من آن نيستم كه نديده را عبادت كنم و بعد فرمود كه چشم او را نميبيند و گوش از او باخبر نيست بلكه حقيقت دل او را مييابد[30] : «ما كنتُ أعبُد ربّاَ لَم أَرَهُ» كه اين مقام إنّ و أنّ است. شاگردان آنها در همين مسير به جايي ميرسند كه «فَهُم والجنّةُ كَمَن قَد رَآها»[31] . در بعضي از خطبهها زمينهٴ اين راهها را حضرت ارائه فرمودند؛ مثلاً در خطبهٴ 133 نهج البلاغه ميفرمايند كه حكمت حيات قلب ميت است حيات به منزلهٴ حكمت است كه حكمت «حَيَاةٌ لِلْقَلْبِ الْمَيِّتِ وَ بَصَرٌ لِلْعَيْنِ الْعَمْيَاءِ وَ سَمْعٌ لِلْأُذُنِ الصَّمَّاءِ». اگر آن حكمتي كه ذات اقدس الهي وعده داده است در قلبي راه پيدا كرد، آن قلب زنده ميشود يا اينكه فرمود: سالك الي الله كسي است كه «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ»؛ معارف الهي بر او برق ميزند، مفهوم كه برق نميزند. اين تلّي از مفاهيم است كه در ذهن همهٴ ماست و محصول عمر ماست كه هيچ جا برق نميزند. فرمود: «وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ»؛ تا به دار السلام و درِ سلامت الله ميرسد. دار السلام دارالله است، چون خدا ﴿السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ﴾[32] است. ﴿وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلي دارِ السَّلامِ﴾[33] يعني الي دارالله و الي دارِهِ دعوت ميكند كه آنجا دار الاقامه است و بقيه راه است: «وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّهُ»[34] . بيان بلندي ابن ابي الحديد دارد كه اگر فرصت كرديم آن بيان را از ابن ابي الحديد بخوانيم تا معلوم بشود كه اينها دربارهٴ خطبههاي نهج البلاغه چه ديدي داشتند؟ خطبهٴ 222 نهج البلاغه وقتي آيات مباركه سورهٴ <نور> را تلاوت كرد: ﴿يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ اْلآصالِ ٭ رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّه﴾[35] اين خطبه را ايراد فرمودند كه «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ»، كه« تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ» تا به اين جمله كه فرمود: «وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلَاؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ»؛
آفرينش مردان خالص در قطعات زمان بوسيله خدا
يعني همواره خدا در قطعات زمان مردان خالصي را ميآفريند: «وَ في أزمان الفَتَرات عبادٌ ناجاهُم في فكرِهم» كه اين «ناجاهم في فكرهم» يعني مردانياند كه به آن مرحلهٴ سوم رسيدهاند. مرحله اوّل مرحلهٴ منادات است كه انسان با خدا ندا دارد: يا الله يا الله، يا ربّ يا ربّ كه با ندا خداي خود را ميخواند. از اين مرحله كه بالاتر رفت اهل مناجات است نه منادات؛ وقتي به حضور خدا رسيد ديگر نميگويد يا الله، يا رب، بلكه ميگويد: رَبِّ رَبِّ. اينكه ميبينيد در بعضي از ادعيه ميگويند اوّل ده بار بگو يا الله و بعد يا رَبِّ و بعد كم كم بگو ربِّ، نه يعني حرف ندا هست و حرف ندا محذوف است، بلكه يعني جا براي ندا نيست! وقتي كسي به مشهد رسيده است و به حضور رسيده است وقتي حاضر را خطاب قرار ميدهد كه نميگويد: يا زيد مثلاً! با او دارد حرف ميزند و ديگر جا براي يا الله گفتن نيست و همان الله را ميگويد يا جا براي يا رَبِّ گفتن نيست و ميگويد رَبِّ (اين مرحله دوم). مرحله سوم ديگر حق حرف ندارد و ساكت است و از آن به بعد ديگر مستمع است و خدا با او سخن ميگويد. اين مقاطع سه گانه را در «مناجات شعبانيه» ملاحظه ميفرماييد كه «وَاجعَلني مِمَّن ناديته فأجابك و لاحظتَه» و كذا و كذا. اوّل أُنادي انادي اناديست و بعد أُناجي أُناجي است تا به جايي ميرسد كه انسان خودش خاموش ميشود و عرض ميكند: «وَاجعَلني مِمَّن نادَيتَه و فأجابك ولاحَظتَهُ و فَصَعِقَ بجلالِكَ»[36] كه از آن طرف خدا ديگر مناجات ميكند و او ميشود مستمعِ محض؛ نه اهل منادات است و نه اهل مناجات و فقط مستمعِ خوبي است. اين مرحلهٴ سوم را وجود مبارك حضرت امير سلام الله عليه دارند شرح ميدهند، فرمود: «عبادٌ ناجاهُم في فِكرهم و كلَّمَهُم في ذاتِ عقولهم»؛ خدا ميشود متكلم، خدا ميشود مُناجي و او ميشود مستمع: «فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْأَفْئِدَةِ»؛ با نوري كه در چشم و گوش و فؤاد اينهاست مشتعلند و نور گيرند، «يُذَكِّرون بأيّام الله وَ يُخَوِّفون مَقامَه» و نسبت به ديگران هم «بِمنزلة الأدلّة في الفَلَفوات»[37] هستند. اينها كسانياند كه خدا با آنها سخن ميگويد و اينها كسانياند كه به جهاد اكبر رسيدهاند؛ يعني وقتي شاهد شد ديگر حرفي نميزند. در كلمات قصار در آن بياني كه حضرت امير (سلام الله عليه) به كميل فرمود، آنجا هم مشابه اين جملهها است كه به كميل فرمود كه مردان الهي كسانياند كه «هَجَم بِهِمُ العلمُ علَي حقيقة البصيرة و باشَروا روحَ اليقين واستَلانوا ما استَوعَره المترَفون»؛ آنچه براي ديگران سخت است اينها آسان تلقّي كردند «وَ أنِسوا بمااستوحَش منه الجاهلون و صَحِبُوا الدّنيا بِأبدانٍ أرواحُها معلَّقةٌ بالمحلّ الأعلي». اگر كسي قائل بود كه روح مادي است او وقتي به اين حديث شريف برسد كه روح معلَّقِ به مَحلّ اَعليٰ است خيال ميكند كه روح نظير اين لوسترهاست يا مثلاً قِنديلهاست كه به سقف بسته است! اگر روح مجّرد نباشد محل اَعليٰ يعني چه؟ تعلق به محل اعلي يعني چه؟ «وَتَصِيرَ أرواحُنا مُعَلَّقةً بِعِزِّ قُدسِكَ»[38] كه اين معلق يعني آويختن؛ روح اگر مادي باشد آنطوري آويخته است كه اين چراغهاي سقف آويخته است و درك اينها بدون درك تجرّدِ روح ممكن نيست. فرمود كه اينها كسانياند كه روحشان به مَحَلِّ اَعليٰ است گرچه بدنشان در دنياست يا در خطبهٴ ديگر فرمود كه «قلوبُهم في الجِنان وَأَجسادهم في العمل»[39] . در ذيل همان بياني كه به كميل فرمود، فرمود كه «أُولَئِكَ خُلَفَاءُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إِلَى دِينِهِ آهِ آهِ شَوْقاً إِلَى رُؤْيَتِهِمْ انْصَرِفْ يَا كُمَيْلُ إِذَا شِئْتَ»[40] . سيدنا الاستاد اين نُه بند را ذكر كردند[41] و قسمت اساسي را متوجه اين كردند كه تنها راهي كه انسان را به شهود ميرساند معرفت نفس است (يك)، تنها راهي كه معرفت نفس دارد عمل به واجب و مستحب و پرهيز از حرام و مكروه است (دو) و اين صراط مستقيمي كه دين الهي آورده است لحظهاي اگر كسي از اين طرف و آن طرف بخواهد حركت كند از آن راه اصلي ميماند، لذا گفتند كه تهذيب نفس جز به طريق شرع به جايي نميرسد.
و الحمد لله رب العالمين