درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/07/30

بسم الله الرحمن الرحیم

 


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 105

 

﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ (۱۰۵)

نفس بهترين صراط مستقيم بودن

بحث در اوّلين جمله اين آيهٴ كريمه بود كه ما را دعوت مي‌فرمايد كه مواظب نفستان باشيد، براي اينكه نفس بهترين صراط مستقيم براي معرفت ربّ است و راه‌هاي ديگر گرچه سودمند است ولي اثر معرفت نفس را ندارد به آن وجوه چهار يا بيش از چهارگانه‌اي كه گذشت. در بحث‌هاي روايي رسيديم به روايتي كه بَنا بود از تحف العقول خوانده بشود؛ از آن روايت برمي‌آيد كه اگر كسي مشكل نفساني نداشته باشد معرفت خدا آسان است، براي اينكه معروفْ هيچ حجابي ندارد و هيچ حدّي هم ندارد و هيچ واسطه‌اي هم ندارد. معروف كه ذات اقدس الهي است به هر عارفي از هر چيزي نزديكتر است، حتي از خود عارف به خود او نزديكتر است. بنابراين نه تنها واسطهٴ حصولي براي معرفت خدا لازم نيست واسطهٴ حضوري هم براي شناخت خدا لازم نيست؛ يعني همانطوري كه لازم نيست كه با تشكيل برهان از راه صورت ذهني به حدِّ وسط و قياس و علم حصولي ما خدا را بشناسيم لازم نيست با مشاهدهٴ غير خدا به شهود خدا دست يابيم،

نزديک بودن خدا از هر چيزي نسبت به انسان

زيرا ذات اقدس الهي به انسان شاهد از هر چيزي نزديكتر است، چه اينكه براي انسان حكيم يا متكلم از هر صورت ذهني نزديكتر است، پس اگر تفاوتي هست از ناحيهٴ خود سالك است نه از ناحيه ذات اقدس الهي. خداوند كه بكل شيء محيط است[1] و بكل شيء قريب است يك عده از او دورند و خدا به همگان يكسان نزديك است. اين اضافه ذات اقدس الهي به ماسوا يك اضافهٴ مقولي و مانند آن نيست كه دو طرفش يكسان باشند؛ مثلا اگر الف نسبت به باء نزديك بود باء هم نسبت به الف نزديك است و اگر باء از الف دور بود الف هم از باء دور است. اين قُرب و بُعد يك اضافهٴ متخالفةُ الاطرافِ يكسان است. گاهي اضافه دو طرفش يكسانند؛ نظير أُخُوّت يا محاذات و مساوات و مانند آن. گاهي دو طرف اضافه با هم اختلاف دارند ولي به هر تقدير اصلش يكسان محفوظ است؛ مثل فوقيّت و تحتيّت، أُبُوَّت و بُنُوَّت، عِلو و سِفل و مانند آن كه اگر الف نسبت به باء فوق بود باء نسبت به الف تحت است اگر الف نسبت به باء نزديك بود باء هم نسبت به الف نزديك است و اگر دور بود آن هم دور است. اين چنين نيست كه الف نسبت به باء نزديك باشد ولي باء نسبت به الف دور؛ مگر در بحث‌هاي معنوي و در علم و شهود؛ مثلا كسي أعمٰي است و ديگري بصير است كه اين أعمٰي و بصير كنار هم نشسته‌اند؛ اما بصير نسبت به أعمٰي نزديك است و أعمٰي از بصير دور است، براي اينكه بصير أعمٰي را مي‌بيند و أعمٰي بصير را نمي‌بيند و مرتب سؤال مي‌كند كه از او خبري داريد يا نداريد؟ ذات اقدس الهي در عين حالي كه به كل شئ از كل شئ نزديك است وأقْرب الينا مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ است، يك عده‌اي ﴿يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيد﴾[2] ؛ از خدا دورند. آنكه كارهاي قربي انجام مي‌دهد و قربةً الي الله كار مي‌كند به خدا نزديك است چه اينكه خدا هم به او نزديك است و آنكه اهل تقرب نيست در عين حالي كه خدا به او نزديك است و محيط، او از خدا دور است. پس اگر كسي مشكلِ خود را حل كرد قبل از اينكه خود را يا ديگري را بشناسد خدا را مي‌شناسد، زيرا ذات اقدس الهي چون همه جا حضور دارد و نامتناهي است و داخل در اشياست لا بالممازجة،[3] پس هر شيئي قبل از اينكه خود يا ديگري را بشناسد خدا را مي‌شناسد و اگر كسي راه نفس را طي كرد و تلاش و كوشش او اين بود كه غبارروبي كند، لازم نيست كه در معرفت نفس تلاش و كوشش كند و بفهمد نفس مجرد است يا مادي؟ جسمانيّة الحدوث است يا نه؟ روحانيّة الحدوث است يا نه؟ قديم است يا نه؟ اين اصطلاحات لازم نيست. اگر مشكل خودبيني را حل كرد و نگذاشت در چهرهٴ آينهٴ نفس غبارِ گناه بنشيند اين شخص در درون خود ذات اقدس الهي را مشاهده مي‌كند، چه اينكه

نفس بهترين علامت شناخت خدا

بهترين آيت و علامت براي شناخت خدا همان نفس است. در درون خود خدا و اسماء الهي را مي‌بيند، براي اينكه درون او آينه است و آينه غير را نشان مي‌دهد. سراسر جهان مَرايا و مَرائي حقند؛ منتها بهترين مِرآت و بهترين آينه، آينهٴ نفس است و ذات اقدس الهي چون همه جا حضور و ظهور دارد ناگزير از هر چيزي روشنتر است. حالا ملاحظه مي‌فرماييد كه اين معارف را چگونه وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) از يك تعبير قرآني استفاده مي‌كند. اصل آن حديث را گرچه مرحوم مجلسي (رضوان الله عليه) در بحار نقل مي‌كند[4] ولي مُرسَلاً در كتاب شريف تحف العقول است. اين قدما و بزرگوارانِ گذشته براساس اعتماد و اطميناني كه به آن احاديث داشتند و أسناد آن احاديث براي آنها معتبر و مقبول بود براي اينكه وَرّاقي و بازنويسي و صَحّافي و امثال ذلك در گذشته خيلي سخت بود، بسياري از اينها سند‌ها را ذكر نمي‌كردند؛ احتجاج مرحوم طبرسي همينطور است، تحف العقول همينطور است، نهج‌البلاغه همينطور است كه متأسفانه به دست ما مُرسَل رسيده است. گرچه مدارك و مسايند بسياري از اينها در جوامعِ همسانِ اينها هست و جمع آوري شد به لطف الهي؛ اما فعلاً روايتي كه در كتاب شريف تحف العقول از وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) نقل شده است مرسل است[5] .

﴿ مِنْكُمْ خافِيَةٌ﴾[6] اين مِنكُم نشان مي‌دهد كه شما مي‌فهميد كه چيزي براي خدا مخفي نيست و‌گرنه در چند جاي سورهٴ مباركهٴ <توبه> و مانند آن آمده است كه ﴿ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ﴾[7] يا در بحث‌هاي ديگر در سورهٴ مباركهٴ <علق> كه جزء عتائق قرآن كريم است فرمود: ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللّهَ يَري﴾[8] ؛ قبل از اينكه ما را به جهنم بترسانند ما را به حيا دعوت مي‌كنند. ترس از جهنم تنبيهِ بهايم است؛ اما ترس از مشاهدهٴ حق تأديبِ انسان است. همانطوري كه در تعبيرات روايي است كه اگر كسي انسان بود با بيان هدايت مي‌شود و اگر كسي بهيمه بود با ضَرب هدايت مي‌شود[9] . آن تعبيرات تند و تيز براي آنست كه ﴿إن هم إِلّا كَاْلأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[10] را هدايت كند و آن تعبيرات رقيق براي آنست كه انسانها را بهتر و بيشتر به مقصد برساند. يك وقت است كه مي‌فرمايد اگر كسي گناه كرد جهنم مي‌رود و يك وقت است كه مي فرمايد: ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللّهَ يَري﴾[11] كه اين خيلي لطيف است و در اوايل هم نازل شده است؛ در سورهٴ مباركهٴ <علق> فرمود كه انسان نمي‌داند كه خدا او را مي‌بيند؟! در مشهد و مراي حق است؟! ﴿أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللّهَ يَري﴾؟ اين از راه تشويق انسان به شهود و رؤيت و حيا هدايت مي‌كند. آنگاه اينكه در سورهٴ مباركهٴ <توبه> فرمود: ﴿فَسَيَرَي اللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ﴾[12] و در سوره <يونس> فرمود: ﴿وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاّ كُنّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفيضُونَ فيهِ﴾[13] ؛ همين كه وارد كار مي‌خواهيد بشويد در مشهد ماييد، اين آيات كه فراوان است كه فرمود: چه قرآن مي‌خوانيد يا كار ديگري مي‌كنيد[14] همين كه مي‌خواهيد وارد بشويد ﴿إِلاّ كُنّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفيضُونَ فيهِ﴾؛ همين كه مي‌خواهيد وارد بشويد ما مي‌بينيم.

ظرف ظهور بودن قيامت

آن روز ما مي‌فهميم كه خدا مي‌ديد و آنهم كه در آن نوبت عرض شد كه قيامت ظرف ظهور است يعني ظهور اينگونه از معارف است نه اينكه در قيامت هيچ تحولي نيست. سه مسئله مربوط به بحث معاد است و آن اينست كه جهنم يك حساب خاصي دارد، ساهرهٴ[15] قيامت يك حساب مخصوصي دارد و بهشت يك حساب اخص دارد. در قيامت يك تحولاتي وجود دارد قبل از بررسي و حسابرسيِ نهايي وجود دارد و آنهايي هم كه حسابشان سياه بود و به جهنم مي‌روند يك حساب ديگري دارد و آنهايي كه بهشت مي‌رسند يك حساب ديگر دارند، بهشت و جهنم همتاي هم نيستند از نظر احكام و درجات وجودي. در ساهرهٴ قيامت هم يك تحولاتي است، در جهنم هم يك تحولاتي است؛ اما در بهشت تحولاتش ظهور و خفاست يا مانند آن بايد بررسي بشود و اين سه مقطع خلاصه يكسان نيستند؛ اما اينكه عرض شد قيامت ظرف ظهور است نه حدوث؛ يعني ظهور اين حوادث است و اينكه گفته مي‌شود عده‌اي در قيامت حيوان محشور مي‌شوند نه يعني آن روز حيوان مي‌شوند، بلكه هم اكنون حيوانند واقعاً و آن روز ظاهر ميشود كه حيوان بودند كه ظرف ظهور اينهاست. آنكه در سوره <طه> داشت: ﴿ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكًا وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي﴾[16] معنايش اين نيست كه الآن او واقعاً بيناست و ما در قيامت او را كور مي‌كنيم، بلكه معنايش اين است كه الآن حقيقتاً كور است، چون ﴿تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُورِ﴾[17] و الآن حقيقتاً كور است: ﴿‌عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ﴾[18] و ﴿فَهُم لا يَعقِلونَ﴾[19] و قيامت ظرفِ ظهور اين كوري است و نسبت به اينها ظهور است. به هر تقدير قرآن كريم اين راه را ارائه مي‌كند، البته اين قرآن بود كه خيلي‌ها در صدر اسلام مي‌خواندند در نمازشان و غير نمازشان، اين معارف را شما مي‌بينيد كه در بين جوامع اهل سنت نيست، بلكه اينها را اهل بيت (عليهم الصلاة و عليهم السلام) كه عدل قرآن كريم‌اند از قرآن كريم استنباط مي‌كنند.

بيان حديث تحفالعقول دربارهي محب و موالي امام بودن

اين روايت نوراني را كه مرحوم صاحب تحف العقول در كتاب شريف تحف العقول به عنوان سخنان امام صادق (سلام الله عليه) نقل مي‌كنند يك مقدار مبسوط است و بعضي از قسمتها را ما زود مي‌خوانيم تا به آن شاهد اساسي برسيم. اصل حديث اين است كه «دخَل عليه رجل فقال عليه السلام له ممّن الرجل فقال من محبيّكم و مواليكم»؛ حضرت فرمود: و شما كيستيد؟ عرض كرد من از دوستان شما هستم. وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) طبق اين نقل فرمود: «لا يحبّ اللهَ عبدٌ حتى يتولّاه و لا يتولاه حتى يُوِجب له الجنة»؛ هيچ كسي محب خدا نيست مگر اينكه تَوَلّيِ الله را داشته باشد و هيچ كسي تَوَلّيِ اله را ندارد و جزء اولياي الهي نيست مگر اينكه خدا بهشت را براي او لازم بكند. بعد حضرت فرمود: «مِن أَيِّ مُحِبيِّنا أنت»؛ از كدام دسته از محبين مايي؟ اين شخص ساكت شد. سَديرِ صِيرفي كه در حضور حضرت بود عرض كرد كه مگر شما چند طائفه مُحِبّ داريد؟ مگر محب چند گروهند؟ «و كَم مُحِبّوكم يا ابن رسول الله فقال علي ثلاث طبقات»؛ محبت هم سه درجه است و مُحِبّين ما سه طائفه‌اند: «طبقة أَحَبّونا في العلانية ولم يُحبّونا في السّرّ و طبقة يحبّونا في السر ولم يحبّونا في العلانية و طبقة يحبّونا في السر و العلانية»؛ بعضي‌ها هستند كه در عَلَن دوست ما هستند و در باطن دوست ما نيستند، بعضي بر عكس‌اند و بعضي جامع بين سِرّ و علن‌اند؛ هم در علن دوست ما هستند و هم در باطن: «هُمُ النَّمَط الأعلي»، كه«شربوا من العَذب الفرات و عَلِمُوا تأويل الكتاب و فصل الخطاب و سبب الأسباب فَهُمُ النّمط الأعلي»، آنگاه «الفَقر و الفاقَة و أنواع البلاء أسرع إليهم مِن رَكض الخيل مَسَّتهُم البَأساء و الضَّرَّاء و زُلزِلُوا و فُتِنُوا فَمِن بين مجروحٍ و مذبُوحٍ متفرِّقين في كل بلاد قاصية»؛ اما از آن طرف «بهم يشفي اللهُ السَّقيم و يُغني العَديم»؛ اينها مستجاب الدعوه‌اند و به بركت اينها خدا بيماران را شفا مي‌دهد، تهيدستان را توانگر مي‌كند «و بهم تُنصَرون»؛ كمكي كه از طرف خدا به شما مي‌رسد به بركت آنهاست «و بهم تُمطَرون و بهم تُرزَقون و هُمُ الأَقَلّون عدداً الأعظَمون عند الله قَدرا و خَطَراً». حالا طبقه دوم و سوم را هم مي‌شمارند؛ يعني آنهايي كه در سِرِّ محض يا در علَن صِرف محب هستند ولي جامع نيستند آنها را هم ذكر مي‌كنند. حالا اين شخص عرض كرد شما كه فرموديد محبين شما سه طائفه‌اند و بعضي هم در باطن دوست شمايند و هم در ظاهر، من از اين گروهم: «فأانا من مُحبّيكم في السّرّ و العلانية»؛ من هم باطنا شما را دوست دارم و هم ظاهراً. امام صادق (سلام الله عليه) طبق اين نقل فرمود: «إنّ لمحبينا في السر و العلانية علاماتٍ يُعرَفون بها قال الرجل و ما تلك العلامات قال (عليه السلام) تلك خِلالٌ»؛ آن علامتها خصلت‌هايي است كه «أوَّلها أنّهم عرَفوا التوحيد حقَّ معرفته»[20] ؛ اينها آنطوري كه بايد خدا را بشناسند خدا را مي‌شناسند.

محال بودن شناخت هويت مطلقه و ذات اقدس خدا

در نوبت قبل ملاحظه فرموديد خدا را آنطوري كه شايسته است احدي نمي‌تواند بشناسد؛ نه انبيا و نه اوليا و نه ائمه (عليهم السلام) چه رسد به ديگران. آنهايي كه اهل معرفتند تعبيرشان اين است كه دربارهٴ هويت مطلق و ذات اقدس الهي «حارَتِ الانبياء و الاولياء (عليهم السلام) فيه» آنهايي كه اهل اين راهند. به هر تقدير ذات اقدس الهي نامحدود است و هرگز محدود نمي‌تواند به كُنه نامحدود برسد؛ اما آن مقداري كه بر انسانها واجب است و بر هر كسي به اندازه خودش واجب است آن مقدار را اينها شناختند، لذا مرحوم آقا علي حكيم (رضوان الله عليه) در كتاب شريف بدايع‌شان احتمال مي‌دهند كه اين عبارت را ما اين چنين بخوانيم كه «ما عرَفناك حقُّ معرفتك» كه اين ما، ماي نافيه نباشد[21] . معروف اين است كه اين ما، ماي نافيه است و عبارت اين است كه «ما عرَفنَاكَ حقَّ مَعرِفَتِك»[22] كه آن حق معرفت منصوب است و مفعول مطلق نوعي است؛ ولي ايشان مي‌فرمايند كه اين ما موصوفه است يا به معني الذي است و به معناي نافيه نيست. «ما عرفناك» يعني آن مقداري كه ما تو را شناختيم «حقُّ معرفتك» حق معرفتت همين است و بيش از اين نيست، براي اينكه بيش از اين ما توان آن را نداريم. اين تفطّن را مرحوم آقا علي حكيم از آنجا دارد كه خدا دربارهٴ يك عده مذمّتشان مي‌كند كه اينها ﴿وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾[23] ؛ اينها درباره معرفت توحيدي، در معرفت نبوت و دربارهٴ معاد چون آن معرفت لازم را ندارند خدا مي‌فرمايد: ﴿وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾، پس معلوم مي‌شود كه يك عده قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِه هستند؛ يعني آن مقداري كه بر انسانها واجب است به آن مقدار رسيده‌اند و آن مقداري كه مقدور نيست كه تحت تكليف نيست و آن مقداري كه تحت تكليف است و واجب است اينها رسيده‌اند. اين است كه در اين بيان نوراني امام صادق (سلام الله عليه) مي‌فرمايد كه دوستان سرّ و علنِ ما كه واقعاً دوست ما هستند چه در نهان و چه در آشكار، اوّلين خصلتشان اين است كه اينها توحيد را درست شناخته‌اند: «أنّهم عرَفوا التوحيدَ حقَّ معرفته وَ أَحكَموا علمَ توحيد»؛ اوّل در توحيد و در معرفت اينها متقَن و محكمند، بعد «و الإيمان بعد ذلك بما هو و ما صِفَتُهُ»؛ اوّل معرفت است بعد ايمان. اين همان است كه قرائت معروف است و منصوب است؛ يعني «ما عَرَفناك حقَّ معرفتك»[24] ؛ آنطور كه تو هستي خودت فقط بايد بشناسي و ما تو را نمي شناسيم و هيچ كس نمي تواند بشناسد كه اين همان قرائت معروف است؛ اما اين احتمالي كه ايشان مي‌دهند اين است كه مي‌گويند: چون در قرآن كريم خدا يك عده را مذمت كرده كه اينها ﴿ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾[25] ، معلوم مي‌شود آنهايي كه در مسير هستند و حرف انبيا و اوليا عليهم السلام را گوش دادند و ايمان آوردند، اينها قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِه هستند و آنهايي كه قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِه هستند به چه بيان است؟ به اين بيان كه آنطوري كه ذات اقدس الهي است احدي نمي تواند او را بشناسد حتي انبياء و اوليا، آنكه بر كسي واجب نيست تا اگر كسي او را نشناخت نكوهش شود. آن مقداري كه مقدور است و واجب است اينها انجام دادند؛ يعني اينهايي كه در مسير ولايت‌اند انجام دادند. بنابراين اوّل معرفت است و بعد محبت و ايمان؛ «ثم عَلِموا حدود الإيمان و حقائقه و شروطه و تأويله قال سدير يا ابن رسول الله ما سَمِعتُكَ تَصِفُ الإيمانَ بهذه الصفة»؛ عرض كرد در جلسات ديگر چطور اين حرفها را نمي‌زديد؟ ايمان را به همان نماز و روزه و اعتقادات اوّليه و غيبت نكن و دروغ نگو و كم نفروش و به اين چيزها معنا مي‌كرديد، چه اينكه در اكثر روايات همين است؛ اما اين سخن يك سخن ديگري است! كسي معتقد باشد كه خدايي است و قيامتي است و بهشت و جهنمي است و گناه نكن و واجب‌ها را انجام بده كه همين است؛ اما حالا توحيد و حقّ معرفة داشته باشد و علم توحيد را تكميل كند و بعد هم ايمان بياورد اين حرفها را شما در جلسات ديگر نمي فرموديد! «قال نعم يا سدير ليس للسائل أن يسأل عن الإيمان ما هو حتي يعلَمَ الإيمانَ بِمَن»؛ شما سؤالتان اين بود و جوابش هم همان بود، شما اگر سؤال بكنيد ايمان چيست؟ بله؛ اما اگر سؤال بكنيد به چه كسي ايمان بياوريم؟ اوّل انسان بايد بشناسد كه به چه كسي ايمان بياورد و بعد درباره ايمان سخن به ميان بيايد.

چگونگي شناخت خدا

بحث كنوني در اين است كه خدا را كه ما مي‌خواهيم به او ايمان بياوريم چگونه بشناسيم؟ چون در اين مدار سخن به ميان آمد مُحِبِّ حقيقي ما كسي است كه علم توحيدش كامل باشد، چون بهترين موحد خود اهل بيت‌اند. « نعم يا سدير ليس للسائل أن يسألَ عن الإيمان ما هو حتي يعلَمَ الإيمانَ بِمَن قال سدير يا ابن رسول الله إن رأيتَ أن تُفَسِّرَ ما قُلتَ» آيا مي‌شود و مصلحت مي‌دانيد كه تفسير بكنيد آنچه را كه فرموديد؟ حالا حضرت اوّل آمد شستشو كرد و غبارروبي كرد و اين علوم حوزوي و مدرسه‌اي را از ما گرفت و بعد يك راه خوبي ارائه داد، فرمود كه همه اينها حجاب است و علم كه حجاب اكبر است[26] همين است، هر چه اين اصطلاحات بيشتر بشود آن درونِ درون دفن خواهد شد. «قال الصادق (عليه السلام) من زعم أنه يعرف الله بتوهُّم القلوب فهو مشرك»؛ اين همان است كه ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾[27] هستند و اينها مسلمانند، مؤمنند، اهل ديانتند و اهل بهشتند؛ اما آن كسي كه مُحِبّ اهل بيت باشد فِي السّرّ و العلانيه و با آنها محشور بشود نيست، وگرنه ملاحظه فرموديد كه از آن <البَعرةُ تَدُلُّ علي البَعير>[28] شروع كرده تا <بِكَ عَرَفتُكَ>[29] همه خداشناسي است و ايمان است؛ اما همه‌شان يك درجه نيستند. «من زعم أنه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك و من زعَم أنه يعرِف الله بالاسم دون المعني»؛ با اسماء خدا را مي‌شناسد ولي از حقيقت بي خبر است، «فقد أَقَرّ بالطَّعن»، چون خودش اقرار كرده كه مسمّا ما را نمي‌شناسد، «لأن الاسم مُحدَث» و ذات اقدس الهي كه محدث نيست. «و من زعم أنه يعبُد الاسم و المعني»؛ كسي خيال كرد كه اسم و مسمّا، اسم و معنا هر دو خدا هستند و هر دو را مي‌شناسد به رسميت الوهي و هر دو را عبادت مي‌كند، «فقد جعَل مع الله شريكا و من زعم أنه يعبُد المعني بالصفة لا بالإدراك»؛ كسي كه خيال بكند آن ذات را از راه اوصاف عبادت مي‌كند نه از راه معرفت، «فقد أَحال علي غائب»؛ به يك غايب حواله داد. اين معروف و معبودِ شما كه حاضر است چرا به غايب و بيگانه حواله مي‌كنيد؟ او كه غايب نيست! شما كه مي‌گوييد ما او را از راه وصف مي‌شناسيم و خودش را ادراك نمي‌كنيم، اينكه قبل از وصف در برابر شما مشهود است. «و من زعم أنه يعبُد الصفة و الموصوف»؛ هر دو را عبادت مي‌كند، «فقد أبطَل التوحيد لأن الصفة غير الموصوف»؛ بر اساس دو برهاني كه در اوّلين خطبهٴ نهج البلاغه است: «لِشَهادَة كلِّ صفة أنَّهاغيرُ الموصوف و شهادة كلِّ موصوفٍ أنّه غير الصّفة». « و مَن زعَم أنه يُضِيفُ الموصوف إلي الصفة»؛ اينها را، دوتايي را به عنوان مضاف و مضاف اليه يا به عنوان تركيب ياد مي‌كند، «فقد صغَّر بالكبير»؛ ذات اقدس الهي كه عظيمتر از آنست كه چيزي او را همراهي كند چرا او را كوچك شمرديد؟ «﴿وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾[30] ». همهٴ راه‌هاي مدرسه بسته شد؛ «قيلَ له فكيف سبيل التوحيد»؛ پس راه خداشناسي و اقرار به وحدانيت او چيست؟ «قال (عليه السلام) بابُ البحث مُمكِنٌ طلبُ المَخرَج موجودٌ»؛ راه وجود دارد و آن راه اين است كه «إنّ معرفةَ عين الشاهد قبل صفته و معرفةَ صفة الغائب قبل عينه»؛ فرمود كه معروفي را كه كسي بخواهد بشناسد دو حال دارد: يا حاضر است يا غايب؛ اگر حاضر است شما اوّل او را مي‌بينيد و بعد اوصاف او را، اگر غايب است اوّل وصفش را مي‌شناسيد و بعد از راه وصف او را مي‌شناسيد. اين يك راه كلي است و يك ضابطه است كه «باب البحث ممكن طلب المخرج موجود» كه اين يك مقدمهٴ كلي و يك اصل كلي است در شناخت كه اگر آتش در برابر شماست آتش را مي‌بينيد و بعد گرمايش را احساس مي‌كنيد يا شمس را مي‌بينيد بعد حرارتش را يا يخ را مي‌بينيد بعد برودتش را وقتي كه اين را مي‌بينيد اوّل خودش را و بعد وصفش را مي‌بينيد، اين شخصي كه كنار شما نشسته است اوّل او را مي‌شناسيد و بعد صفتش را؛ اما اگر كسي غايب باشد از راه وصف و معرفي آثار و علايم او را مي‌شناسيد. فرمود كه اين ضابطهٴ كلي است در شناخت كه «إنّ معرفةَ عين الشاهد قبل صفته و معرفةَ صفة الغائب قبل عينه»؛ اين يك كبراي كلي است. چون خدا شاهد است او را قبل از وصف بايد بشناسيم. « قيلَ و كيف نعرف عين الشاهد قبل صفته»؛ أوصافش عرض كرد كه چطور شما اگر كسي حاضر بود ذات را قبل از صفت مي‌شناسيد و آن شخص را قبل از أوصافش مي‌شناسيد؟ «قال (عليه السلام) تَعرِفُهُ و تَعلَمُ عِلمَه و تَعرِف نفسَك به»؛ خدا چون شاهد محض است و همه جا با شما است و مخفي هم نيست و وصف او تابع اوست، شما سه تا معرفت داريد: اوّل او را مي‌شناسيد، بعد اوصاف او را مي‌شناسيد و بعد خودتان را به بركت او مي‌شناسيد. معلوم مي‌شود كه اين دعاي نوراني عصر غيبت حضرت حجت كه «اللهمَّ عَرِّفني نَفسَك» يعني چه! كه گفتند مرتب و مخصوصا بعد از نمازها بخوانيد: «اللهمّ عرِّفني نفسَك فإنَّك إن لَم تُعَرِّفني نفسَك لَم أَعرِف نَبِيَّك اللهم عرِّفني رسولَك فإنّك إن لَم تُعرِّفني رسولَك لَم أعرف حُجَّتَك اللهمّ عرِّفني حجَّتَك فإنّك إن لَم تُعَرِّفني حُجَّتَك ضَلَلتُ عَن دِيني»[31] . اين تمام راه‌هاي مدرسه را بسته است؛ فرمود كه انسان اوّل بايد خدا را بشناسد بعد پيغمبر را، اوّل پيغمبر را بشناسد بعد امام را فرمود كه اگر خدا را نشناختيد هيچ چيز را نمي‌توانيد بشناسيد. اين راههايي كه ما معمولا طي مي‌كنيم هميشه از پايين به بالاست؛ ولي اين دعاي عصر غيبت اين است كه از بالا به پايين بياييد. فرمود: «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تَعرِف نفسَك بِنَفسك مِن نفسك»؛ مبادا خيال كنيد كه خود را با خود مي‌شناسيد، چون تو كه صمد نيستي بلكه تو اجوفي، هر جا را دست بگذاري درونش خاليست و آن «داخلٌ في الاشياء لابالممازجة»[32] آن را پر كرده است، آمده و گرفته و بيرون رفته و نمانده در آن. هر جايي از شئون نفست را دست بزني يك قدرت لايزال غير متناهي آن را گرفته و بيرون رفته است و تا شما ببيني كه خودت هستي مي‌فهمي كه او را داري نشان مي‌دهي و خودت نيستي بلكه او را داري نشان مي‌دهي. «و تَعلمُ أنّ ما فيه»؛ مي‌فهمي آنچه كه در درون توست «لَهُ و به»؛ لله است و بالله نه الله؛ مي‌فهمي كه هرچه كه در درون توست لله و بالله؛ «كَما قالوا لِيوسُفَ».

کيفيت شناساندن يوسف خودش را به برادران

مي‌بينيد كه همهٴ ما مكرر در مكرر در خدمت قرآن كريم اين آيه را خوانديم در سورهٴ مباركهٴ <يوسف>، آيا يك چنين انتقالي پيدا كرديم؟ حالا حضرت از همين جريان يوسف دارد اين مسئلهٴ عظيم را استنباط مي‌كند كه فرمود: «كما قالوا ليوسف ﴿إنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ و هذا أَخِي﴾[33] فعَرَفوه به و لَم يَعرِفوه بغيره و لا أَثبَتُوه من أنفسهم بِتوهُّم القلوب»[34] ؛ فرمود كه برادران يوسف كه از سرگذشت و سرنوشت يوسف بعد از چاه اندازيِ او بي‌خبر بودند و جريان مصر پيش آمد و اينها در سال قحطي آمدند به مصر، ديگر به اين فكر نبودند كه يوسف را بشناسند و الآن يوسف را شناختند. يوسف را با چه شناختند؟ آيا خودشان مطالعه كردند و با افكار ذهني آن افكار ذهني را بر يوسف تطبيق كردند؟ نه. از ديگران سؤال كردند كه يوسف كيست و آنها معرفي كردند كه اين يوسف است؟ نه. وقتي آمدند در حضور او، او را ديدند از او پي بردند كه او يوسف است. تعبيرات قرآن كريم چه در سؤال و چه در جواب اين است كه در سؤال دو بار ضمير خطاب مقدم شد: ﴿أَ إِنَّكَ َلأَنْتَ يُوسُفُ﴾[35] ؛ إنّك را شناختند، أنتَ را شناختند و يوسف را با إنّك و أنتَ شناختند. جواب اين است كه ﴿أنا يُوسُفُ﴾ و نفرمود كه يوسف منم بلكه فرمود من يوسفم؛ هميشه خبر مجهول است و مبتدا معلوم و هميشه خبر مجهول است و اسم معلوم. اگر اسم آورديم براي كان و إنّ و أنّ، اسم معلوم است و خبر مجهول و اگر به صورت مبتدا و خبر است باز مبتدا معلوم است و خبر مجهول. گفت: ﴿أنا يُوسُفُ﴾ و نگفت كه يوسف منم، بلكه گفت من را كه مي‌بينيد، من يوسفم. آنها گفتند تو را كه مي‌شناسيم، آيا تو يوسفي؟ فرمود كه من را كه مي‌شناسيد من يوسفم و از من به يوسف بودن پي‌ببريد؛ از مسمّا پي به اسم ببريد نه از اسم پي به مسمّا.

 

کيفيت معرفي خدا به موسي کليم الله

مي‌بينيد كه در آيه [سورهٴ] <طه> وقتي كه وجود مبارك موسي كه كليم خداست با مكلِّمِ خود سخن مي‌گويد خدا چگونه خود را به او معرفي مي‌كند؟ كه در طليعهٴ وحي يابي موساي كليم است: ﴿فَلَمّا أَتاها نُودِيَ يَا مُوسَي﴾ وقتي كه وارد شد ﴿إِنّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوًي ٭ وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي ٭إِنَّني أَنَا اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا﴾[36] ؛ الله را كه مي خواهي بشناسي، مي داني الله كيست؟ الله را بخواهي بشناسي منم، آنهم به تقديم إنَّني أنا كه دو بار ضمير متكلم مقدم شد بعد الله كه الله مي‌شود خبر. فرمود كه اگر الله براي تو مجهول است من كه براي تو مجهول نيستم و من را كه مي‌شناسي و من را كه مي‌بيني با جانت، مرا كه مي‌بيني من همان الله هستم. در جريان يوسف كه آينه دار جمال و جلال خداست گفت: مرا كه مي‌شناسيد من همان يوسفم[37] . خدا هم وقتي خود را به موسي معرفي مي‌كند مي‌فرمايد كه من را كه مي‌شناسي، من همان الله‌ام. همان خدا براي همهٴ ما طبق بيان امام صادق[38] (سلام الله عليه) روشن است؛ به ما مي‌گويد من كه مرا مي‌شناسيد من همان الله الخالق الرازق الباسطم و قبل از اينكه آن اسماء حسني را بشناسيد مِن مسمّا را مي‌بينيد و قبل از اينكه خودت را بشناسي مرا مي‌شناسي. اين است كه وجود مبارك امام صادق فرمود: معرفتِ عينِ شاهد قبل از شناختِ وصفِ اوست؛ اما معرفت غايب بعد از شناختِ وصفِ اوست[39] . اگر كسي از ما نهان باشد از راه وصف او را مي‌شناسيم؛ اما اگر كسي براي ما عيان باشد وصفِ او را از راه او مي‌شناسيم، اوّل او را مي‌بينيم بعد خودمان را. حالا يك بحث در اين است كه قرآن ما را به سَمت علم حصولي سوق مي‌دهد يا علم حضوري؟

و الحمد لله رب العالمين


[1] فصلت/سوره41، آیه54.
[2] فصلت/سوره41، آیه44.
[3] . ر.ك: الكافي، ج8، ص18؛ اسرارالحكم، ص82.
[4] . بحارالانوار، ج65، ص275.
[5] . تحف العقول، ص325-329.
[6] حاقه/سوره69، آیه18.
[7] توبه/سوره9، آیه105.
[8] علق/سوره96، آیه14.
[9] . نهج البلاغه، نامهٴ31؛.<فإنّ العاقل يتّعظ بالآداب و البهائم لا تتّعظ إلّا بالضّرب>
[10] فرقان/سوره25، آیه44.
[11] علق/سوره96، آیه14.
[12] توبه/سوره9، آیه105.
[13] یونس/سوره10، آیه61.
[14] یونس/سوره10، آیه61.
[15] نازعات/سوره79، آیه14.
[16] طه/سوره20، آیه124.
[17] حج/سوره22، آیه46.
[18] بقره/سوره2، آیه18.
[19] بقره/سوره2، آیه171.
[20] . تحف العقول، ص325 و326.
[21] . بدايع الحكم، ص37.
[22] . بحارالانوار، ج68، ص23.
[23] انعام/سوره6، آیه91.
[24] . بحارالانوار، ج68، ص23.
[25] انعام/سوره6، آیه91.
[26] . تفسيرالكريم(ملاصدرا)، ج7، ص450.
[27] یوسف/سوره12، آیه106.
[28] . بحارالانوار، ج3، ص55.
[29] . بحارالانوار، ج95، ص82(مفاتيح الجنان، دعاي ابوحمزه ثمالي).
[30] انعام/سوره6، آیه91.
[31] . الكافي، ج1، ص337.
[32] . اسرارالحكم، ص82.
[33] یوسف/سوره12، آیه90.
[34] . تحف العقول، ص325-328.
[35] یوسف/سوره12، آیه90.
[36] طه/سوره20، آیه11-14.
[37] یوسف/سوره12، آیه90.
[38] . تحف العقول، ص328.
[39] . تحف العقول، ص327.