74/07/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 105
﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ (۱۰۵)
ظاهر و باطن داشتن روايات
بحث در روايات وارده در ذيل اين جمله مبارك بود كه ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾; يعني رواياتي كه مربوط بود به معرفت نفس است. در تفسير روايات مثل تفسير آيات مراحلي مطرح بود، چون روايات اهل بيت (عليهم السلام) در حقيقت سنت اهل بيت (عليهم السلام) كه از عترت طاهرين (عليهم السلام) نشأت گرفته است و چون خود عترت طاهرين (عليهم السلام) همتاي قرآنند روايات و كلمات مأثور از آن بزرگواران هم همانند قرآن كريم تفسير ميشود. روايات آنها اگر مربوط به احكام عملي و فقهي باشد كه به ظاهر آنها عمل ميشود و گرچه آنها يك مبادي باطني دارند ولي تكليف به آن مبادي متوجه نيست همين كه به ظاهر عمل بكنند تكليف امتثال ميشود كه بحثهاي فقهي و حقوقي و مانند آن در همين مدار دور ميزند; ولي براي هر كدام از اين روايات همان طوري كه ظاهري است معقول و مقبول و حجت، باطني است و براي باطن، باطني است كه اگر كسي خواست بحثهاي اخلاقي داشته باشد ميتواند با حفظ ظاهر به هر كدام از اين مراحل باطني راه پيدا كند.
اين چنين نيست كه بحثهاي اخلاقي بحثهاي معرفتي بحثهاي تفسيري مستفاد از روايات نظير بحثهاي فقهي باشد كه همين كه از ظاهر گذشتيم ديگر حجت نباشد چون اگر فقه هم مثل اخلاق بود عُسر و حرج بود; يعني اگر همانطوري كه ظاهرش معتبر و حجت است باطنش هم معتبر و حجت بود اكثري مردم به زحمت ميافتادند; مثلاً اگر حضور قلب در نماز واجب بود نماز اكثريّ ما باطل بود; ولي حضور قلب در بحثهاي اخلاقي براي كسي كه بخواهد سير و سلوك داشته باشد واجب اخلاقي است; يعني كسي به جايي نميرسد مگر اينكه از اول تا آخر نماز با حضور قلب نماز بخواند. اگر چنين چيزي در فقه واجب بود عسر و حرج ميشد و نماز اكثريّ مردم باطل بود.
ضرورت تفکيک بحثهاي فقهي، اخلاقي، معرفتي و تفسيري
اين است كه بحثهاي فقهي را از بحثهاي اخلاقي و معرفتي و تفسيري و مانند آن بايد جدا كرد. اينكه گفته شد قرآن ظاهري دارد كه حجت است و باطني دارد كه حجت است و براي باطن، باطني است كه حجت است و مانند آن اين براي بحثهاي معرفتي و اخلاقي و مانند آن است وگرنه باطن قرآن در بحثهاي فقهي حجت نيست; يعني انسان مكلف نيست بر او واجب نيست كه برابر باطن قرآن عمل كند. قهراً همانطوري كه براي قرآن درجاتي است براي رواياتي كه درباره معارف قرآني است درجاتي است و قهراً علومي هم كه در همين زمينه تبيين ميشود آنها هم درجات و مراتبي دارند اين كه ميبينيد در علمهاي استدلالي و عقلي ميگويند كه اين نظر ابتدايي است، نظر متوسطي هم هست و نظر دقيق هم هست و نظر ادق هم هست براي اين است كه آن علوم برگرفته از معارف قرآن و روايات است و براي معارف قرآن و روايات درجات فراواني است. نبايد گفت كه وقتي ما به درجهٴ دوم رسيديم درجهٴ اول را ابطال كنيم يا به باطن رسيديم ظاهر را ابطال كنيم، بلكه ظاهر مَعْبَري است براي باطن و هرگز ممكن نيست كه كسي به باطن برسد و دست از ظاهر بردارد; چه در تفسير قرآن، چه در روايات و چه در علومي كه جنبهٴ عقلي و معرفتي دارند.
علومي كه جنبه تكليفي دارند چاره جز اين نيست كه فقط به ظاهر اكتفا بكنند و دربارهٴ باطن اظهار نظر نميكنند نه اينكه ميگويند -معاذالله- باطن باطل است و مانند آن. براي اينكه روايات «إنّ حَدِيثَنا صَعبٌ مُستصعَبٌ لا يحتملُه إلاّ مَلكٌ مقرّب أو نبيٌّ مُرسَل أو عبدٌ إمْتَحَن اللهُ قلبه للإيمانِ».[1] شواهد فراواني هم هست كه گاهي مثلاً يك آيه را ائمه(عليهم السلام) براي بعضيها معنا ميكردند و براي ديگران به سبك ديگري معنا ميكردند، آنگاه چون روايات اينها از خود آيات گرفته شده چون فرمودند كه هرچه ما گفتيم از قرآن ميگوييم و مجازيد از ما بپرسيد كه ما اين مطلبي را كه گفتيم از كدام آيه قرآن استفاده كرديم، ميبينيم[2] كه گاهي سؤال ميكنند و آنها هم جواب ميدهند كه ما اين مطلب را از فلان آيه استفاده كرديم. پس فهميدن روايات اينها هم نظير فهميدن قرآن مراتب و درجاتي دارد قهراً علوم فلسفي و كلامي و معرفتي هم كه از اين گونه بخشها مدد گرفته و پايه و مايه قرآني و روايي دارد اينها هم درجاتي دارند نميشود گفت كه اين حكيم اين حرفي را كه اينجا زد با آن حرفي كه فلان جا زد اين حرفها با هم هماهنگ نيست درحالي كه خودش ميگويد يكي نظر ابتدايي است يكي نظر متوسط است يكي نظر ادق است.
به هر تقدير اين سه چهار علم هر كدام حكم خاص خود را دارد اين مقدمهٴ بحث است. به استناد اين مقدمه وقتي ما وارد حديث معرفت نفس ميشويم ميبينيم در يك بيان نوراني اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) فرمود: «المعرفةُ بالنفس أنفعُ المعرفتين»[3] يا در راه ديگر حديث ديگر فرمود «معرفة النفس انفع المعارف» وقتي ما وارد ميشويم ميبينيم اين يك ظاهري دارد براي توده انسانها سودمند است يك باطني دارد كه براي خواص است يك باطن باطني دارد كه براي اخص است; اما در همين جريان «المعرفة بالنفس انفع المعرفتين» سه، چهار وجه سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) در آن بحث روايي الميزان مطرح كردند كه لابد ملاحظه فرموديد.
بيان وجوه سهگانه مذکور در روايت از نگاه علامه
وجه اول در اين كه معرفت نفس انفع المعرفتين است براي آن است كه خدا دو راه را ارائه كرده است: يكي راه آفاقي و يكي راه انفسي; هم فرمود: ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي اْلآفاقِ﴾ و هم فرمود: ﴿وَ في أَنْفُسِهِمْ﴾;[4] هم در سورهٴ «ذاريات» فرمود: ﴿وَ فِي اْلأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ ٭ وَ في أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ﴾.[5] پس يك سلسله آيات آفاقي است و يك سلسله آيات انفسي است. با هر كدام از اين آيات آفاقي و انفسي انسان ميتواند خدا را بشناسد لكن اگر از راه شناخت زمين از راه شناخت آسمان از راه شناخت گياهان و معادن به خدا برسد دوباره بايد برگردد بگويد خب حالا كه خدايي هست وظيفه من نسبت به خدا چيست يك راه ديگري را بايد از نو شروع كند; ولي اگر از راه معرفت نفس به خدا برسد در همان شئون نفساني دوست و دشمن خود را ميشناسد و ميداند كه اين شأن نفس اگر از آن حد بگذرد دشمن آدم است.
شيطان عدوّ مبين است; اما أعداي از شيطان همين نفس اماره است: «اعديٰ عدوِّك نفسُك التي بين جَنْبَيْكَ».[6] شيطان در يك حدّي وسوسه ميكند; اما اين خواهش نفساني يك ابزار قوي است براي شيطان «اعدي عدوك نفسك التي بين جنبيك» و شيطان از راه نفس آدم را فريب ميدهد و اگر نفس فريب نخورد كه شيطان راه نفوذي ندارد. شيطان اين چنين نيست كه مستقيماً بيايد گناه را بر ما تحميل كند بلكه ما را تحريك ميكند و فريب ميدهد و تنها راه نفوذ شيطان راه انديشه است ﴿لاغوِيَنَّهُم﴾،[7] ﴿لاُمَنِّيَنَّهُم﴾،[8] ﴿لاُزَيِّنَنَّ لَهُم في الارض﴾[9] همين است و بيش از اين از او مقدور نيست. فقط در انديشه ما تصرف ميكند و زشت را زيبا نشان ميدهد، زيبا را زشت نشان ميدهد، مغرور ميكند و با همين كارها انسان را فريب ميدهد. غير از ﴿لاُمَنِّيَنَّهُم﴾ كه با تمنيات باطل انسان را بگيرد ﴿لاُزَيِّنَنَّ لَهُم في الارض﴾، ﴿وَلاغوِيَنَّهُم﴾، ﴿وَ لآمِرَنَّهُم﴾[10] در انديشه و امثال ذلك نفوذ ميكند و غير از اين كاري نميتواند بكند.
اگر اين نفس دروني در بخش شهوت و غضب رامِ عقل باشد بايد اين شيطان را طرد بكند: ﴿إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾[11] و او هم در حد يك سارق مبتدي يك پا جلو و يك پا عقب به حال فرار است و خنّاس است، لذا انسان همين كه متوجه شود فضاي ذهنش روشن است اين آن حالت گرفتگي برطرف ميشود اين شيطان خودش را در گوشهها پنهان كرده است او هميشه خناس است چنين قدرت قاهري ندارد كه بتواند انسان را فريب بدهد «أعديٰ عدوك نفسك التي بين جنبيك».[12]
مطلوب بودن معرفت نفس جهت و صول انسانها به خدا
انسان اگر بخواهد از آيات انفسي پي به خدا ببرد در همين جا دوست و دشمن و افراط و تفريط و عدل و قسط و امثال ذلك را ميشناسد در عين حال كه ميخواهد از اين راه بگذرد ترقي كند به خدا برسد خودش را هم ميشناسد دوست و دشمنش را ميشناسد وظيفه خودش را ميشناسد يك تعليمي است كه با تزكيه آميخته است بر خلاف بررسي آيات آفاقي اگر در نظام كشاورزي صنعت دامداري و امثال ذلك بخواهد مطالعه كند يك تعليم كتاب و حكمتي است كه تزكيه را به همراه ندارد دوباره بايد برگردد بگويد خب حالا خدايي هست وظيفه ما درباره خدا چيست ولي اگر سير انفسي كرد از راه خود خدا را شناخت دوست و دشمن را ميشناسد و در همين راه رفتن اين خارها را هم كنار ميزند در عين حالي كه ميرود جاده را هم اصلاح ميكند، بر خلاف اينكه انسان از راه ديگر به مقصد برسد.
يك وقت است كه انسان از باغ خود به منزل محبوب ميرسد و يك وقت است كه از باغ غير به منزل محبوب ميرسد وقتي از راه ديگران بخواهد به مقصد و منزل محبوب برسد او كاري ندارد كه خس و خاشاك راه را بردارد، چون او كه مزدور ديگران نيست ولي اگر از باغ خود بخواهد به خانه محبوب برسد سنگي هم اگر سر راه است برميدارد اگر يك بوته تشنهاي است قدري آب به پايش ميريزد چون از مسير خودش ميگذرد و آن را اصلاح ميكند اين است كه اگر كسي از راه معرفت نفس بخواهد به معرفت خدا برسد اين راه سودمندتر است تا اينكه از راه معرفت آفاقي و ارضي بخواهد برسد اين قدم ابتدايي مرحله اول است از اين جهت ميشود: «المعرفة بالنفس أنفع المعرفتين»[13] كه تازه حرفهاي ابتدايي الفباي اين حديث است.
وجه دوم اين است كه سنخ معرفتها فرق ميكند; اگر از راه آفاق و از مطالعه ارضي و سمائي بخواهد به خدا برسد بايد صغرا و كبرا و قياس اقتراني و استثنايي بالأخره به سبك استدلال مقدماتي فراهم كند تا به نتيجه برسد همواره بايد اين مقدمات يادش باشد تا يك وقت از يادش نرود، كم و زياد نكند شرايط منطقي را رعايت بكند تا به مقصد برسد; ولي اگر خواست از راه معرفت نفس برسد چون اين علم، علم شهودي است متن دليل پيش اوست اگر اهل اين راه است چون متن دليل پيش اوست خود راه عين رهرو است هرگز فراموش نميكند; اگر كسي اهل راه است فراموش نميكند اما در آنجا اگر كسي اهل استدلال هم باشد باز فراموش ميكند شما حساب بكنيد يك حكيم يا متكلم را با يك عارف كه هر دو اهل راهند و هر دو دارند براي اثبات مبدأ كار ميكنند; اما يك وقت است كه كسي اگر بخواهد صغرا و كبرا را تنظيم كند يادش ميرود و اشتباه ميكند; اما كسي كه از راه طريق نفس حركت بكند چون رونده خودش عين راه است بنابراين خودش را فراموش نميكند. آنكه خودش را فراموش ميكند براي اين است كه به فكر خدا نبود: ﴿ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾;[14] اما اينكه به فكر خداست و دارد راه خدا را طي ميكند ديگر خودش را فراموش نميكند چون اين علم، علم شهودي است و آن علم علم حصولي است و علم شهودي قويتر از علم حصولي و ذهني و مفهومي است و آن در معرض اشتباه و غفلت و سهو و نسيان است و اين علم شهودي در معرض نيست از اين جهت معرفت بالنفس «انفع المعرفتين» است اين قدم دوم و بحث دوم.
رواياتي پيرامون شناخت خدا به وسيله خدا
قدري جلوتر كه ميرويم ميبينيم كه رواياتي كه به ما فرمود خدا را بشناسيد راهش را هم به ما نشان داد فرمود خدا را با خدا بشناسيد: «اعرفوا الله بالله و الرسول بالرّسالة».[15] اين حديث نوراني را كه مرحوم كليني (رضوان الله عليه) نقل كرد انسان را وادار ميكند كه پس سه تا راه است يكي اينكه سالك و مسلك و مقصود از همه جداست; مثل راههاي عادي كه يك حكيم يا متكلم طي ميكند حالا يا برهان فقري امكان فقري امكان ماهوي، برهان حدوث، برهان حركت همين براهيني كه در كتابهاي عقلي معروف است، با اين برهانها نفس در اين معارف ذهني و حصولي سفر ميكند تا خدا را بشناسد. سالكْ نفس است، مَعبر و مسلك، صغرا و كبرا و صور ذهنياند و مقصود خداست. در معرفت نفس سالك و مسلك يكياند; يعني نفس در خويشتن خويش سفر ميكند; ولي خدا را ميشناسد و معروف و مقصود جداي از سالك و مسلك است.
راه سومي كه اين حديث نوراني كه مرحوم كليني (رضوان الله عليه) نقل كرده است كه «اعرفوا الله بالله»;[16] خدا را به خدا بشناسيد يا «يا مَن دَلَّ عَلي ذاته بذاته»[17] كه در بعضي از ادعيه است، انسان را راهنمايي ميكند كه يك راه سومي است كه راه عين مقصود است. در طريق دوم رونده عين راه بود در طريق سوم و سبك سوم راه عين مقصود است انسان در محبوب سفر ميكند و او را ميشناسد نه اينكه در خود سفر كند و محبوب را بشناسد آنگاه به اين فكر ميافتد كه چه جايي است كه ما در آنجا خدا را با خدا بشناسيم؟ مادامي كه بحثهاي مدرسهاي و حوزوي حكمت و كلام است اينها برهان صديقين را به آدم نشان ميدهند در بحثهاي ذهني و حصولي اين برهان صديقين از براهين ديگر قويتر است; ولي باز مفهوم است و باز صورت ذهني است و اينها هيچ كدام خدا نيست و اينها هيچ كدام نميتوانند خدا را نشان بدهند، چه اينكه در بخش چهارم روشن خواهد شد. الآن بخش سوم اين است كه خدا را ميتوان با خدا شناخت و بخش چهارم چيز ديگر است.
اگر كسي شاگرد امام شد در اين گونه از معارف، آن هم خدا را ميشناسد كه حالا ميرسيم به شاگردان ائمه (عليهم السلام) كه چگونه آنها خدا را شناختند و چگونه ائمه (عليهم السلام) اين حرفها را ياد شاگردان دادند! معلوم ميشود اين حرفها نه مخصوص پيغمبر است نه مخصوص امام نه مخصوص امامزاده، بلكه آنها به جايي رسيدهاند كه اگر كسي آنها را طرح بكند آنوقت روشن ميشود كه مقام امام چيست مقام امام در اين نيست كه خدا را با خدا بشناسد، بلكه چيزهاي ديگري هم هست. حالا خدا را به خدا شناختن مقام شاگردان امام هم هست، چه اينكه در بعضي از روايات الآن ميخوانيم.
بيان رواياتي درباره شناخت خدا به وسيله خدا
طبق اين روايات كه ائمه (عليهم السلام) به ما دستور دادند فرمودند «اعرفوا الله بالله» نفرمودند امام خدا را به خدا ميشناسد بلكه به ما فرمودند شما خدا را به خدا بشناسيد; يعني خدا را به خدايي بشناسيد و پيامبر را به رسالت بشناسيد و اولوالأمر را به ولايت بر عدل و احسان بشناسيد معلوم ميشود كه يك راه سومي هست و آن روايات را مرحوم كليني (رضوان الله تعالي عليه) در جلد اول اصول كافي در بابي كه به اين عنوان معقود است: «باب أنه لا يُعرف إلاّ به»; خدا را جز به خدا نميشود شناخت. در اين باب روايتي را از امام صادق (سلام الله عليه) نقل ميكند كه وجود مبارك اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود: «اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة و اوليالامر بالامر بالمعروف و العدل و الاحسان»;[18] انسان تا نبوت را نشناسد نبي را نميشناسد تا ولايت بر امر و عدل و احسان را نشناسد ولي امر را نمي شناسد.
آنگاه مقداري خود حضرت توضيح داد براي اينكه ديگران متوجه بشوند اين شرح داد كه «اعرفوا الله بالله» يعني چه؟ آن براي آن است كه ديگران هم بي بهره نمانند و گرنه اصل بحث اين است كه «اعرفوا الله بالله» خب اين كه «اعرفوا الله بالله» يا «بِكَ عَرفتك و أنت دَلَلْتَنِي عليك»; تو را با تو شناختم و تو دليلي و تو مدلولي «و لَو لا أنت لمْ أدْرِ ما أنت»،[19] اين نشان ميدهد كه يك راه سومي هم هست. آن راه سوم را اگر شما سري به حوزهها و مدرسهها بزنيد ميگويند برهان صديقين مثلاً كه برهان صديقين اين است كه با بحث و بررسي درباره حقيقت هستي پي به ذات اقدس الهي ميبريم از نظر بحثهاي علمي فكري و انديشهاي بحثهاي ذهني و مفهومي حق با اينهاست اين برهان قويترين براهيني است كه بشر تا كنون اقامه كرده است; اما آنچه را كه از اين براهين به دست ميآيد يك صور ذهني و مفاهيم ذهني است كه اينها خدا نما هستند و هيچ كدام خدا نيستند و مفهوم ذهنياند، مفهوم ذهني در ذهن هر كسي باشد خدا نيست خدا هم وجود ذهني ندارد كه هم در خارج يافت بشود هم در ذهن آن ماهيت است كه وجود ذهني دارد الآن درخت واقعاً هم در خارج است و هم در ذهن وجود درخت دو تاست وگرنه ماهيتش يكي است، لذا ممكن است كسي مهندس كشاورزي باشد و حقيقت درخت را خوب بفهمد ماهيت درخت را خوب بفهمد يا متخصص در رشتههاي ديگر باشد معدن شناس خوبي باشد و حقيقت طلا يا حقيقت نقره يا حقيقت نفت را خوب بفهمد. اينها ماهياتياند كه هم به وجود خارجي موجودند هم به وجود ذهني موجودند تفاوت در نحوه وجود است وگرنه خود ماهيت را واقعاً انسان ميفهمد. اگر گاهي اشتباه ميكند يا گاهي درست ميفهمد ولي راه فهم وجود دارد.
چيزي كه حقيقتش اين است كه در خارج باشد هرگز به ذهن نميآيد; مثل آن كليات عقلي كه حقيقتشان اين است كه در ذهن باشند كه هرگز به خارج نميآيند. اگر ذات اقدس الهي حقيقتش اين است كه در خارج باشد، اصلا ماهيت ندارد تا ما بگوييم ماهيتش را ما درك ميكنيم. اين ماهيت دو تا وجود دارد يكي وجود ذهني و يكي وجود خارجي پس ما او را شناختيم ميماند مفهوم اين مفهوم فرد ندارد و مصداق دارد، البته اين مفهوم به اندازه خود از همان وجود حكايت ميكند و همين مقدار براي غالب از ما كافي است و اگر ما از همين راه هم خدا را بشناسيم خدا هم قبول ميكند، چون آن راه بعدي سخت است و همين مقدار هم براي ما كافيست با هر يك از اين براهين باشد، چه اينكه قرآن كريم هم بسياري از آياتش ما را با همين براهين دعوت ميكند.
عدم فاصله بين خدا و انسانها در مناجات امام سجاد(ع)
از اين جهت ما ميبينيم «اعرفوا الله بالله» با اين معارف حوزوي انجام نشد و وقتي ميرسيم به مسئلهٴ معرفت نفس ميبينيم كه در روايات ما آمده است كه خدا بي پرده خود را نشان داد و بين انسان و خدا هيچ حاجبي نيست، براي اينكه او «يا مَن هو في علوّه دانٍ و في دنوّه عالٍ»،[20] «هو في الاشياء علي غير ممازجة»، «داخلٌ في الأشياء لا كشيء في شيء داخل»، «خارج عن الأشياء لا كشيءٍ من شيءٍ خارج»،[21] ﴿أَقْرَبُ إِلَيْكم مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ﴾ هست بعد فرمود: «أن الرّاحل إليك قريبُ المسافة»; هم از آن طرف فرمودند خدا ﴿أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ﴾[22] است هم از اين طرف به انسان سالك گفتند كه خيلي راه نزديك است «ان الراحل اليك قريب المسافه و أنك لا تحتجب عن خلقك الاّ أن تحجبهم الأعمال دونَك»،[23] اين از فرازهاي نوراني مناجات حضرت سجاد (سلام الله عليه) در همان دعاي شريف ابو حمزه ثمالي است.
بنابراين دو طرف راه نزديك است هم عارف به معروف نزديك است هم معروف به عارف نزديك است; اما معروف به عارف نزديك است براي اين كه «أَقْرَبُ إِلَيْنا مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ» است و هم عارف به معروف نزديك است كه فرمود: «ان الراحل اليك قريب المسافة»; اگر كسي اهل رحلت و ارتحال و سير و سلوك و حركت باشد راهش نزديك است بعد هم فرمود در اين بين راه هيچ حجابي نيست: «إنك لا تحتجب عن خلقك الاّ أن تحتجبهم الأعمال دونك»; هيچ حجابي نداري چون تو نور السّماوات و الارض هستي و تنها حجاب گناه و خودبينيِ اين سالك است. حالا اگر سالكي اهل معصيت نبود اهل گناه نبود و اهل خودبيني نبود او را ميبيند وقتي اين را ديد چون خود را كه ميبيند يعني ميبيند او عين فقر است عين حاجات است و عين نياز است و عين نياز به يك بي نياز تكيه ميكند ممكن نيست كه چيزي فقير باشد و موجود باشد و كسي قيّم او نباشد، اين كه ممكن نيست!
مرتبط بودن انسان سالک با حي قيوم
اگر كسي فقير محض را ديد ﴿هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾[24] را هم ميبيند يقيناً، براي اينكه اين فقير محض نه به خود متكي است نه به فقراي ديگر اگر ﴿يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللّهِ﴾[25] است و يك انسان سالكي كه راحل الي الله است قريب المسافت است و اهل تباهي و تيرگي نيست خود را وابسته به دست حق ميبيند خود را مرتبط به ﴿هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ ميبيند، چون خود هست مييابد; نه به خود متكي است نه به غير خود متكي است، بلكه به الله متكي است كه ﴿قائمٌ َعليٰ كُلِّ نَفسٍ﴾[26] است. اگر او قائم كل نفس است خود را در دست خدا ميبيند اين ﴿ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها﴾[27] اختصاصي به حيوانات كه ندارد، هر موجودي بالأخره زمامش به دست اوست نه تنها دابه و نه تنها انسان و نه تنها زمين و آسمان، بلكه هر چيزي ملكوت او به دست خداست: ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾.[28]
زنگار زدائي شرط خداشناسي
حالا اگر كسي خواست خود را بشناسد وقتي خودبين نبود اهل تباهي نبود خود را بخواهد بشناسد مثل آنست كه آينه بخواهد خود را بشناسد. اگر شما آفتابي داشته باشيد و اين آينه را در برابر آفتاب نگه بداريد اگر اين آينه عاقل بود و اگر اين آينه ميتوانست سرش را خم كند خودش را نگاه كند اين آينه به شما چه جواب ميداد اگر آينه عاقل بود و اگر آينه ميتوانست سرش را خم كند خودش را ببيند بعد وقتي سر بلند كرد از آن آينه سؤال بكنيد چه ديدي ميگويد آفتاب را ديدم چون آينه كه در آينه نيست اگر آينهاي را در برابر آفتاب نگه داشتيم و از اين آينه سؤال كرديم خودت را ببين اين آينه سر خم كرد و خودش را ديد اگر از او سؤال بكنيم كه چه ديدي؟ ميگويد آفتاب را ديدم همين كار را خدا نسبت به ما كرد; يعني سر ما را خم كرد به خودمان نشان داد بعد سر ما را بلند كرد و فرمود چه ديدي؟ گفتيم كه خدا را ديديم: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ﴾; آنها را شاهد خودشان كرد; يعني سر ما را خم كرد و گفت خودتان را ببينيد و وقتي سرشان را خم كرد و خودشان را ديدند، آنگاه فرمود: ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي﴾.[29] انسان وقتي خودش را چه وقت خودش را ميبيند؟ در صورتي كه زنگار نداشته باشد.
قرآن كريم منطقش اين است كه هر گونه گناهي يك غباري است روي آينه دل و انسان تبهكار مثل يك آينهٴ قيراندود شدهاي است كه اگر سر آينه را خم كني چيزي را نميبيند. كسي در اين آينه چيزي نميبيند آينهاي كه رويش را غبار گرفته قرآن ميفرمايد ﴿كَلاّ بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ﴾;[30] اين معاصي كه انجام دادند اين رِين است، غبار است و چرك است كه روي جانشان نشسته است; روي آينه را اگر غبار بگيرد كه هيچ جايي را نشان نميدهد حالا اگر كسي اهل رِين نبود، نزاهت روح داشت، طاهر و پاك بود اين آينه شفاف بود كه ذكر خدا جلاي قلوب است ـ اين از بيانات نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه است ـ اگر كسي متذكر خدا بود و قلبش را تَجْليه كرد و آلودگي را زدود آنگاه اگر كسي به خود نگاه بكند ديگر خود را نميبيند چون خودش آينه حق است مرآت اوست و او را نشان ميدهد اين ميشود «اعرفوا الله بالله».[31] او اول خدا را ديد بعد به بركت خدا خود را مينگرد، چون در هيچ جا نيست كه خدا حضور نداشته باشد و در هيچ جا هم حلول ندارد. اگر اين چنين است اين ميشود اعرفوا الله لله اين ميشود برهان صديقين اين ميشود معناي خدا را به خدا شناختن.
بيان سه پيام از حديث
اين هم معناي سوم اينكه «المعرفه بالنفس انفع المعرفتين»[32] قدري باز جلوتر كه ميرويم ميبينيم اين حديث يك پيام ديگري دارد و ميگويد راه غير از اين نيست نه اين هم راه است راه غير از اين نيست يعني اگر بخواهيد خدا را با مفهوم بشناسيد مفهوم، او نيست يك وقت است كه براي فهماندن ما مثال ميزنند ميگويند جريان خدا نسبت به عالَم مثل نفس است نسبت به بدن يا مثل ناخداي كشتي است نسبت به كشتي يا مثل سلطان است نسبت به مدينه يا رُبّان است نسبت به سفينه; اين تشبيهات براي تقريب ذهن است و خيلي از ما هم به همين مقدار اكتفا ميكنيم. بعد ميرسيم ميبينيم كه نه! آنها فرمودند اين چنين نيست كه اگر كسي خيال بكند خدا را با صورت ميشناسد مشرك است، خدا را با معنا ميشناسد مشرك است خدا را با مفهوم ميشناسد مشرك است خدا را با مثال ميشناسد مشرك است اين چه درميآيد؟
حالا آن حديث نوراني را هم بخوانيد بعد معلوم ميشود كه ائمه (عليهم السلام) شاگردان خصوصي هم داشتند كه آنها را با بخش چهارم آشنا كردند آنها را اينطور ميپروراندند. توحيد مرحوم صدوق از آن كتابهاي قيّم اماميه است از كتابهاي كم نظير و ناشناخته است بسياري از معارف مسند و مستدل در اين كتاب هست ما دو سال تقريبا اين كتاب شريف را مباحثه ميكرديم در اين كتاب شريف اين حديث نوراني هست كه هرگز خدا را نميشود به غير خدا شناخت خيلي از اينها هم به وسيله عبدالاعلي است و رُوات هم يكسان نيستند. در توحيد مرحوم صدوق، صفحهٴ 142و 143 باب 11; عنوان باب اين است: «باب صفات الذات و صفات الافعال».
حديث هفت اين باب اين است كه عبد الأعلي از امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميكند كه «اسمُ الله غيرُ الله و كل شيء وقع عليه اسم شيء فهو مخلوق ما خَلا الله فأمّا ما عَبَّرَتِ الألْسُنُ عنه أو عَمِلتِ الأيدي فيه فهو مخلوقٌ و الله غايةُ مَن غاياه و الْمُغَيَّا غير الغاية و الغاية موصوفةٌ و كل موصوفٍ مصنوع و صانع الأشياء غير موصوف بحدٍّ مسمّيً لم يَتَكَوَّنْ فَتُعْرَفَ كَيْنُونَتُه بصُنع غيره و لم يَتَناهَ إلي غاية إلا كانت غيره». بعد فرمود: «لا يَذلُّ من فهم هذا الحكم أبدا»; كسي در اين حد موحد باشد هرگز ذليل نخواهد شد «و هو التوحيد الخالص فاعتقدوه و صدّقوه و تفهَّموه بإذن الله عزوجل». آنگاه فرمود: «و من زعم أنه يعرف الله بحجاب أو بصورة أو بمثال فهو مشرك»; ما همه چيز را با حجاب ميشناسيم; درخت را به وسيله اين مفهوم ميشناسيم كه اين مفهوم حاجب است بين ما و درخت، آب را با اين مفهوم ميشناسيم كه اين مفهوم حاجب است بين ما و آن آبِ خارجي، علوم حصوليه تمامش اين طور است كه صورتي از آن در ذهن ماست كه ما به وسيله اين صورت آن ذي صورت را ميشناسيم، مثالي از آن ذي مثال پيش ماست كه ما با آن مثال آن مُمثّل را ميشناسيم. خدا ماهيت ندارد كه با ماهيت شناخته بشود مفهوم از خدا حاكي نيست چون او حقيقتش عين خارج است و اين مفهوم يك امر ذهني است اين چيزي نيست كه او را نشان بدهد با مثال هم نميتوان او را شناخت.
حالا معلوم شد اينكه خدا فرمود: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾[33] چه خواهد بود فرمود اكثر مؤمنين مشركند، در عين حالي كه يك راه اساسي دارند. اين راهِ معرفت نفس چطور ﴿دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ﴾[34] چطور انسان غرق شده اين كه ديگر درس و بحث نميخواهد چطور انسان در حالت خطر ميگويد يا الله آنجا با اين مفهوم سر و كار دارد كدام كافر است كه در حالت خطر نگويد يا الله؟ فرمود اين مشركين ﴿دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ﴾.
سرّ غرق شدن انسانها در مسببات دنيوي
سرّش اين است كه انساني كه دارد غرق ميشود از همه چيز غافل است وقتي از همه چيز غافل شد و اين رينها كنار رفت و چشم دل باز شد اول ميبيند بعد ميگويد يا الله ما الآن اگر يك گُلي را ديديم بعد طلب ميكنيم يا يك منظره زيبايي يا يك تابلوي خوبي را ديديم بعد طلب ميكنيم يا يك ميوهاي را ميبينيم بعد علاقه پيدا ميكنيم.
كار چشم اين است كه اول ميبيند بعد پيام ميدهد كه بپذير كار دل هم اين است كه اول خدا را ميبيند بعد اقرار پيدا ميكند اول شهود است بعد قبول مثل كار چشم كه اول ديدن است بعد خريدن اول ديدن است بعد خواستن كار دل اين نيست كه فكر بكند بگويد خدايي هست اينها وقتي از هر حجابي فاصله گرفتند آنگاه الله را ميبينند و چون الله را ميبينند ﴿دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ﴾ نه اينكه ايمان ظاهري باشد اگر ايمان ظاهري باشد كه ميفرمايد: ﴿لَمّا يَدْخُلِ اْلإيمان في قُلُوبِكُمْ﴾;[35] فرمود اينها واقعاً مخلصاً در حالت غرق ميگويند يا الله!
بنابراين طبق اين روايت خدا را به غير خدا نميشود شناخت: «لانّ الحجاب و المثال و الصورة غيره و إنما هو واحد موحَّد فكيفَ يُوحِّد مَن زعم أنّه عرفَه بغيره»; اين چه توحيدي است كه كسي خدا را با مفهوم و صور ذهني و امثال ذلك بشناسد؟ «إنما عَرف الله من عرفه بالله»; موحد كسي است كه الله را به الله بشناسد «فَمن لم يعرفه به فليس يعرفه انما يعرف غيره»[36] بعد همين بيان را هم ادامه ميدهد.
رؤيت خدا در قيامت به وسيله مؤمنين
در تتمه اين بحث روايتي است در همين توحيد صدوق در «باب ما جاء في الرّؤية» روايت بيستم كه در آن روايت بيستم ابو بصير از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) سؤال ميكند: «أخبرني عن الله عزو جل هل يراه المومنون يوم القيامة»; عرض كرد كه مؤمنين خدا را در قيامت ميبينند؟ «قال نعم»; بله، ميبينند. بعد خود حضرت طبق اين نقل فرمود: «و قد رأوهُ قبل يوم القيامة»; حضرت فرمود قبل از قيامت هم مؤمنين خدا را ديدند «فقلت متي» چه موقع خدا را ديدند؟ فرمود: «حين قال لهم ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي﴾» آنجا خدا را ديدند «ثم سكتَ ساعة»; يك لحظه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) آرام شد، «ثم قال و إنّ المؤمنين لَيَرونه في الدنيا قبل يوم القيامة»; مؤمنين خدا را در دنيا قبل از قيامت ميبينند «أ لست تراه في وقتك» به ابو بصير كور است فرمود: ابو بصير! مگر تو الآن خدا را نميبيني؟ به ابي بصير كور دارد ميگويد حالا يا سوابق فراواني ابو بصير طي كرده است يا به عنايت الهي وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) لطفي كرد كه اين وضع براي ابو بصير پيش آمد.
فرمود ابو بصير! مگر الآن خدا را نميبيني؟ «أ لست تراه في وقتك هذا» ابي بصير عرض كرد كه «قال ابو بصير فقلتُ له جُعِلتُ فداك فأحَدِّث بهذا عنك»; اين حديث را اجازه دارم براي ديگران نقل كنم ساير احاديث نقلش واجب بود وضو و نماز و روزه نه تنها نقلش جايز است بلكه نقلش واجب است كه مردم مسئله شرعي را بدانند اما سؤال ميكند من اجازه دارم اين حديث را نقل بكنم «فقال لا» حق نداري براي اينكه براي چه كسي ميخواهي نقل كني؟ براي علما و فضلا بله اينها حسابشان جداست. اگر براي عموم مردم بخواهي نقل بكني آنها يا مرا تكذيب ميكنند يا اين حديث را يا مطلب را يا -معاذالله- خيال ميكنند كه منظور از اين ديدن، ديدن ظاهري و با چشم سر است كه اين ميشود كفر، يا من را خداي ناكرده رد ميكنند كه اين هم همان حكم را دارد.
«قال أبو بصير فقلتُ له جُعِلتُ فداك فأحدِّث بهذا عنك فقال لا فإنك إذا حدثت به فأنكره منكرٌ جاهلٌ بمعني ما تقوله ثم قدَّر أنّ ذلك تشبيه كفر». او كه عمق رؤيت قلبي را نميفهمد خيال ميكند كه رؤيت بصري است و من به توي ابو بصيري كه كوري و چشم نداري ميگويم خدا را ميبيني معلوم ميشود كه با دل ميبيني نه با چشم تو كه همه جا نميتواني براي مردم تشريح كني اگر خود اين حديث را نقل كني آنها خيال ميكنند -معاذالله- با چشم ظاهر ميتوان ديد كه ميشود كفر. «و ليست الرؤيةُ بالقلب كالرّؤية بالعين تعالي الله عما يصِفُه الْمُشَبِّهونَ و الْمُلحدون». [37]
در اين راه چهارم معلوم ميشود كه اين «المعرفه بالنفس انفع المعرفتين»[38] افعل، افعل تعييني است نه افعل تفضيلي. آن وقت آن آيه كه فرمود: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾[39] معلوم ميشود معنايش چيست منتها اكثريت مردم ايمانشان در همان حد مقدور است و در همان حد هم معقول است براي اينها و در همان حد هم مقبول است. پس ايمان به اندازه معارف درجاتي دارد; اگر كسي خدا را با همين علوم استدلالي شناخت: يكي ميگويد: «البَعْرَةُ تَدُلُّ علي البَعير»[40] او مسلمان است و مؤمن است و معرفتش به همان حد است يك وقت هم مثل امام سجاد (سلام الله عليه) است كه ميگويد: «أنّ الراحل إليك قريب المسافة و انك لا تحتجب عن خَلقك إلاّ أن تحتجبهم الاعمال دونك»[41] كه آن در اوج معرفت است. بين معرفت امام سجاد (سلام الله عليه) با معرفت آن اعرابي بينهما هم مراتبي وجود دارد كه همه ايمان است; هم آن كسي كه ميگويد «آثار القَدَم تدلُّ علي الْمَسير»[42] مسلمان و مؤمن است اهل بهشت و هم امام سجاد (سلام الله عليه) كه ميفرمايد: «ان الراحل اليك قريب المسافة» اهل بهشت است; منتها درجاتي براي معرفت است.
و الحمد لله رب العالمين