درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/07/22

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 105

 

﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ (۱۰۵)

خلاصه مباحث گذشته

اين آيه همانطوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد چهار محور اصلي را مورد بحث قرار داد كه دو محورش در آيات ديگر هم مطرح است؛ يعني محور سوم و چهارم و اما محور اوّل و دوم در اين آيه و بعضي از آيات ديگر مطرح است. عمده در بين اين عناصر چهارگانهٴ بحث همان محور اوّل است كه فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾. تاكنون به اين نتيجه رسيديم كه تمام موجودات عموماً و انسان خصوصاً مسافر الي الله‌اند و آنچه كه فعلاً مطرح است سِير انساني است. در سورهٴ مباركهٴ ‌«انشقاق‌» همهٴ انسانها را مخاطب قرار داد و فرمود: ﴿يا أَيُّهَا اْلإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلاقِيهِ﴾[1] ؛ تمام انسانها با يك تلاش و كوششي به لقاي حق راه پيدا مي‌كنند چه بخواهند و چه نخواهند و چه بدانند و چه ندانند؛ منتها عده‌اي اين راه را به آساني و به استقامت طي مي‌كنند و به لقاي رحمت حق مي‌رسند و نامهٴ اعمالشان به دست راست داده مي‌شود و مانند آن. عده‌اي هم با صعوبت و سختي اين راه را طي مي‌كنند و به لقاي قهر خدا مي‌رسند و نامهٴ اعمال آنها به دست چپ يا به پشت سَرِ اينها داده مي‌شود.[2]

براي اينكه انسان اين راه را مستقيم‌تر و آسان‌تر و بهتر طي كند و به لقاي رحمت حق برسد و نامهٴ اعمال را به دست راست بگيرد قرآن راهي را نشان مي‌دهد و مي‌فرمايد كه آنچه را كه به زبان انبيا و اوليا براي شما بيان كرده‌ايم آن راهِ بالقوه است؛ طريق وقتي بالفعل است كه سالك بالفعل آن راه را طي كند وگرنه آن راه بالقوه است نه راه بالفعل. اگر سلوك بالفعل بود و سالكِ بالفعلي داشتيم آن راه مي‌شود مَسلكِ بالفعل، پس مَسلكِ بالفعل سلوكِ بالفعل طلب مي‌كند. دين گرچه صراط مستقيم است و محصول قرآن و عترت (عليهم السلام) صراط مستقيم‌اند اما اينها صراط بالقوه‌اند، وقتي صراط به فعليت مي‌رسد كه سالك اين راه را طي كند وگرنه صرف اصِول و قواعدي كه در كتاب و سنت باشد راه نيست، بلكه وقتي سلوك بالفعل شد اين صراط هم راهِ بالفعل مي‌شود.

صادر من الله و واصل الي الله بودن انسانها به سوي خدا

مطلب بعدي آن است كه سلوك وقتي بالفعل است كه سالك شروع به كار بكند، چون سلوك وصف سالك است. سالك كيست؟ در اينكه سالك نفس انساني است كه ترديدي نيست و انسان است كه روندهٴ اين راه است. وقتي انسان روندهٴ راه شد و اين سالكْ بالفعل شد و سلوكْ بالفعل شد، آن مسلك هم بالفعل است. آن مسلك كجاست؟ مسلك بيرون از جان سالك است يا در درون او؟ آنچه كه بيرون از جان سالك است يك سلسله قواعد و قوانين و مقررات و اخلاقيات است كه اينها مَسلك و طريق بالقوه‌اند و طريق بالفعل نيستند. اگر يك سلسله قوانيني در قرآن و روايات نوشته است اينها كه راه نيست، بلكه اينها راه بالقوه است. وقتي انسان شروع به تحقيق كرد و بعد از تحقيق ايمان آورد و معتقد شد و بعد از اعتقاد متخلق شد و بعد از تخلّق اعمال صالحه را انجام داد مي‌گويند كه اين شخص اهل سِير و سلوك است و اهل راه است و همهٴ اينها در درون نفس است؛ يعني اگر اعتقاد است، اگر تخلق است و اگر اعمال است همهٴ اينها جزء شئون نفس است يا در مرحله بالا يا در مرحله متوسط و يا در مرحلهٴ نازل است؛ اگر اعتقاد باشد در مرحله بالاست، اخلاق باشد در مرحله عقلِ عملي و اگر از اعمال صالحه مثل فعل واجب و مستحب و ترك حرام و مكروه باشد اين مربوط به مرحلهٴ نازله اوست كه بدن اوست.

بنابراين آنچه را كه راه است از شئون نفس انساني بيرون نيست و اين راه يك هدفي دارد، پس راه و رونده در سِير و سلوك يكي است كه همان انسان است. هر راهي براي نيل به هدف است، آن هدف كجاست و هدف چيست؟ همه ما معتقديم كه هدف ذات اقدس الهي است؛ ولي اين بايد توضيح داده بشود كه هدف خداست يعني چه؟ چون آن انساني كه به طرف خدا حركت مي‌كند چه مي‌شود؟ هدف او جز لقاء الله چيز ديگر نيست. ذات اقدس الهي هدف است يعني چه؟ يعني انسان اگر اعتقادي دارد، تخلّقي دارد يا عمل صالحي دارد براي تقرب به الله است و براي رسيدن به جايي است كه لقاي خدا نصيبش بشود. خودِ ذات اقدس الهي كه هدف نيست، هدف انسان خداست يعني چي؟ يعني به طرف خدا نزديك مي‌شود و به كمالات آن كمال نامحدود نزديك مي‌شود و به جايي مي‌رسد كه او را ملاقات مي‌كند با چشم جان، اينها هدف است. اگر اين نفس مطمئن ﴿رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾[3] بود و بقيهٴ راه را رجوع كرد، مي‌رسد به لقايي كه به مقدار امكان مقدورِ يك انسان سالك است، پس هدف لقاء الله است و اين هدف هم كه از انسان بيرون نيست.

بنابراين انسان هم سالك است، هم مَسلَك است و هم هدف و آخرين سِير انساني لقاء الله است كه اين لقا وصفي از اوصاف شهودي اوست. آنوقت اين كاروان و اين مجموعه مي‌شود انسان و همانطوري كه در قوسِ نزول، خدا اوّل است ولي انسان از خداست، در قوس صعود خدا آخر است اما انسان به لقاي خدا مي‌رسد؛ يعني در مجموعهٴ هستي كه بررسي مي‌كنيم مي‌بينيم كه ﴿هُوَ اْلأَوَّلُ وَ اْلآخِرُ﴾[4] و دربارهٴ انسان كه سخن گفته مي‌شود مي‌بينيم كه انسان صادرِ از خداست نه خدا، واصل به لقاي حق است نه اينكه الله بشود. بنابراين انسان صادر من الله است و واصل الي الله؛ چه در مبدأ و چه در منتها ذات اقدس الهي منزه از آن است كه كسي با او متحد يا كسي مَحَلّ او و يا كسي متعلّق او و تعلق حلولي و مانند آن داشته باشد. همان طوري كه انسان فيضي است كه صادر من الله است و به تعبير لطيف امير المؤمنين(صلوات الله و سلامه عليه) كه فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[5] كه تجلّيِ خداست، در قوس صعود هم اين چنين است.

بنابراين هدف انسان بيرون از محدوده هستي انسان نيست، پس فهو السالك و هو المسلك و هو الهدف. چون طي راه بدون ره توشه ممكن نيست و راه بدون زادِ راه ممكن نيست، اين زاد راه هم از شئون خودِ نفس است و بيرون از او نيست كه اين زاد راه همان تقواست كه در قرآن كريم فقط به همين توشه امر شده است كه فرمود:﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْويٰ﴾.

نقش زاد و توشه در وجود انسان

زاد مال مسافر است و اين هم از آياتي است كه نشان مي‌دهد كه انسان در راه است؛ يعني همان طوري كه آيات صراط[6] نشان مي‌داد، آيات سبيل[7] نشان مي‌داد، آيات هدايت و ضلالت[8] نشان مي‌داد، آيات سرعت[9] نشان مي‌داد و آيات سبقت[10] نشان مي‌داد، آيه زاد هم نشان مي‌دهد. همهٴ آن آيات نشان مي‌داد كه يك راهي است و يك هدفي است و يك رونده‌اي است به همان تقريبات گذشته. مسئلهٴ زاد هم اين چنين است كه زاد مال مسافر است و توشه مال مسافر است. يك وقت مي‌گويند غذا و يك وقت مي‌گويند زاد؛ زاد اصطلاحاً چيزي است كه مسافر به همراه مي‌برد و اين زاد در درون آدم است. چيزي بيرون از جان آدم به عنوان ره‌توشه نيست: ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْويٰ﴾ و براي اينكه اين مسافر اين راه را آسانتر و بهتر طي كند مَرَكب لازم است؛ اگر كسي سواره اين راه را برود آسانتر، بهتر و زودتر مي‌رسد و اگر پياده باشد دشوارتر است. در قرآن كريم گرچه تعبيري نيامده كه مركبتان چيست و گرچه بزرگان اهل معرفت گفتند كه در اين سِير كه سِير حُبّي است محبت مَركب است و تقوي زاد، يعني انساني كه دوستانه حركت مي‌كند او سواره است؛

طريقه حرکت انسانها خائف به سوي خدا

اما كسي كه خائفانه حركت مي‌كند يا طامعانه حركت مي‌كند او پياده است كه ﴿يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَ طَمَعًا﴾[11] ؛ آنها كه خوف از جهنم يا شوق بهشت وادارشان كرده كه اين راه را بروند اينها پياده‌اند و پياده مي‌روند؛ اما آنها كه حبّاً لله عبادت مي‌كنند سواره‌اند.

اين بزرگان محبت را مَركب مي‌دانند كه اگر اين سخن درست باشد باز هم محبت شأني از شئون نفس است پس مَركب هم از حيطه نفس بيرون نيست و اگر ظريفتر از آن، راهي را كه از بعضي از روايات استفاده مي‌شود و مطلبي را كه از بعضي از روايات استفاده مي‌شود محور قرار داديم باز آن هم از شئون نفس به حساب مي‌آيد.

بيان روايت نوراني از امام حسنعسگري(عليه السلام) درباره وصول به خدا

اين از غُرَر روايات اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) است و اين طور روايات بسيار كم‌اند كه از وجود مبارك امام حسن عسگري(صلوات الله و سلامه عليه) رسيده است كه «إنّ الوصول الي الله عزّوجلّ سفَرٌ لا يُدرَك إلاّ بامْتطاء الليل»[12] . در هر صد روايت يا هر هزار روايتي اين گونه از نسيم مي‌وزد. حالا اينها يا آزاد نبودند كه بگويند و يا گفتند و نظير حرفهاي محمد ابن سنان مهجور شده است. خدا رحمت كند مرحوم بحر العلوم را كه مي‌فرمايد: محمد ابن سنان جُرمي ندارد كه اين مَرْمِيّ به ضعف است مگر اينكه همين معارف بلند را او نقل مي‌كند. عبدالله ابن سنان را تقويت مي‌كنند و محمد ابن سنان را تضعيف مي‌كنند و مي‌گويند كه اين مسايل را او نقل كرده كه جُرم او نقل اين معارف است، لذا مي‌فرمايند كه پيش ما محمد ابن سنان هم معتبر و موثق است[13] .

به هر تقدير اينگونه از روايات به دست ما كم رسيده است. وجود مبارك امام عسگري (سلام الله عليه) كه فرمود: «ان الوصول الي الله عزّ وجلّ سفر لا يدرك الا بامتطاء الليل» معلوم مي‌شود كه مَركب نماز شب است؛ در اين بيان نوراني فرمود: وصول به طرف خدا مسافرتي است كه بدون مطيه و مَركبِ نماز شب انسان به ثمر نمي‌رسد. امتطاء أخذِ مطيه است و مطيه مَركب راهوار است؛ اگر كسي اهل نماز شب بود سواره مي‌رود و اگر اهل نماز شب نبود پياده مي‌رود. «ان الوصول الي الله عزّ وجلّ سفر لا يدرك الا بامتطاء الليل» اگر روي اين روايات خواسته باشيم بحث كنيم باز هم مي‌بينيم كه مَركب هم از خود نفس است، چون شب زنده داري عبادت است و جزء بهترين عبادات به شمار مي‌آيد[14] و اين عبادت از شئون نفس است. اگر اعتقاد است، اگر عقيده به وجوب داشتن است و اگر تخلق به اين شب زنده داري است كه به صورت ملكه بشود و اگر عملش است، همهٴ اينها از شئون نفس است.

بنابراين نفس است كه سالك است، نفس است كه مسلك است، نفس است كه هدف است، نفس است كه زاد راه است و نفس است كه مركب است و از آن بيرون نيست. اگر اين چنين باشد با پياده‌هاي ديگر فرق مي‌كند؛ گاهي انسان همه راه را پياده مي‌رود و گاهي بخشي از اين راه را سواره مي‌رود و بخشي را پياده مي‌رود كه اين خوفِ از نار هست؛ اما چون نماز شب مي‌خواند معلوم مي‌شود كه شوقي در او است. نماز شب را كه كسي براي ترس از جهنم نمي‌خواند؛ چه بخواند و چه نخواند او را به جهنم نمي‌برند، بلكه نماز شب را يا براي شوق بهشت مي‌خواند يا براي لقاي حق طلب مي‌كند. مستحبات را اگر كسي ترك كند كه به جهنم نمي‌رود و يقيناً نماز شب خوان پياده نيست، حالا يا مَركبي دارد كه شائقان دارند و يا مَركبي دارد كه محبان دارند. اگر كسي همتش متوسط بود سواره به طرف بهشت مي‌رود بهشتي كه ﴿تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾[15] است و اگر همتش برتر بود سواره به لقاي حق مي‌رود.

بيان واژه «نشئه» در آيه

﴿وَ أَقْوَمُ قيلاً﴾ اين نشئهٴ شب يك گام گذاريِ خوبي است و اينهايي كه راه را طي مي‌كنند پياده هم بروند ﴿أَشَدُّ وَطْئًا﴾ است و سواره هم بروند ﴿أَشَدُّ وَطْئًا﴾ است، چون در همان آيات دارد كه ﴿إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحًا طَويلاً﴾[16] ؛ روز اشتغالات فراواني داريد كه حواس جمع نيست و فرصت كم است و سر و صدا زياد است؛ اما شب ﴿إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَ أَقْوَمُ قِيلاً﴾[17] است و انسان مي‌فهمد كه چه مي‌گويد در صورتي كه روز خود را مواظب باشد. اگر روز خود را مواظب نبود و هر چه را كه از چشمش گذشت ديد و هر چه را بر زبانش جاري شد گفت و هر چه را از گوشش گذشت شنيد و هر غذايي كه به او دادند را خورد، اين سبح طويل را متاسفانه به درون خود آورد و حالا كه به نماز شب برخاست همه آن سبح طويل شروع مي‌كنند به هيجان. اين است كه وقتي نماز شبش تمام مي‌شود كه نفهميده چه گفته است؛ اما اگر روز مواظب خود بود او ديگر شب ناشئهٴ خاص دارد و ﴿إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَ أَقْوَمُ قِيلاً﴾[18] است و سبح طويل[19] نيست و مانند آن. به هر تقدير نماز شب براي ترس از جهنم نيست، چون يك امر مستحبي است و اگر كسي هم نخواند به جهنم نمي‌رود.

بنابراين سالك اوست، مسلك اوست، هدف اوست، راه اوست و زاد اوست، ببينيم زمان او است يا نه؟ مَركب در قرآن نيامده است يا ما پيدا نكرديم؛ ولي اين حديث شريف كه از وجود مبارك امام حسن عسگري (سلام الله عليه) رسيده است مَركب را دارد: «إنّ الوصول الي الله عزّوجلّ سفر لا يُدْرَك الا بامتطاء الليل»[20] كه امتطاء اخذ مطيه، مطيه گرفتن و مركب گرفتن است، خيلي‌ها سواره مي‌روند؛ ولي آنجا جا براي سوار شدنِ آنها نيست، چون وقتي سوار به مقصد رسد پياده شود؛ اما آنها كساني‌اند كه سواره در خودِ مقصد حركت مي‌كنند. سواره رفتن غير از اين است كه انسان در بهشت هم سواره باشد. در نماز شب انسان دعا مي‌كند كه گذشته‌هاي خود را جبران كند، البته نماز مستحبي را هم كه انسان مي‌خواند مي‌گويد كه خدايا! گناهان مرا بيامرز. الان پناه مي‌برم از گناهان گذشته، نه اينكه اگر اين را انجام ندهم جهنمي‌ام؛ اين را چه انجام بدهد و چه انجام ندهد خوفي ندارد. پس متن اين عمل براي خوف نيست و در خود اين عمل حالا كه خود را مقرَّب مي‌بيند مي‌گويد كه از گناهان گذشته‌ام صرف نظر بكنيد.

بيان حرکت در سير و سلوک نفساني

مطلب ديگر اين است كه در حركت معمولاً مي‌گويند شش چيز است: متحرك است، مبدأ است كه همان قوه باشد، منتها است كه همان هدف باشد، مسافت است، زمان است و محرِّك كه بحث محرِّك را گذاشتيم براي آخر. مسافت معلوم شد كه در سير و سلوك نفساني متحرك خودِ نفس است و مسافت هم خود نفس است. انسان در شئون و درجات نفس حركت مي‌كند و آنچه كه بيرون از نفس است راه بالقوه است نه راه بالفعل؛ مثل غذاي بدن كه اين نان و گوشت و ميوه‌اي كه در بيرون بدن است غذاي بالقوه‌اند و غذاي بالفعل نيستند، وقتي كنار سفره آمدند و انسان از اين غذا‌ها استفاده كرد و جذب دستگاه گوارشي شدند و كم كم دارند به خون و گوشت تبديل مي‌شوند مي‌شود غذاي بدن، چون غذا بايد شبيه مغتذي و غذا خور باشد. نان هرگز غذاي بدن نيست و گوشت هرگز غذاي بدن نيست، بلكه اگر تبديل شد به آن خون و مانند آن كه شبيه مغتذي و غذا خور است از آن به بعد مي‌شود غذا. علم هم كه غذاي روح است آنچه در كتابها نوشته شده است غذاي بالقوه است و آنچه كه در درس و بحثها مطرح مي‌شود غذايي است بالقوة القريبه مِنَ الفعل و وقتي انسان شنيد و فهميد و باور كرد مي‌شود غذاي بالفعل و ﴿فَلْيَنْظُرِ اْلإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ﴾[21] اين خواهد بود وگرنه آنكه در كتابها نوشته شده است غذاي بالقوه است نه غذاي بالفعل.

عمده آن است كه در حركتْ زمان مطرح است، در سير و سلوك آيا زمان است يا نه؟ اين زمان كجاست؟ در سير و سلوك هم زمان مطرح است، حالا يا اربعين گيري است يا غير اربعين گيري، زمان مطرح است و اين زمان مقدارِ حركت است و هر اندازه كه انسان اهل سير و سلوك بود به همان اندازه زمان دارد و زمانْ عمرِ اوست نه خارج از او و اين عمر او با او متحد است.

بيان ذلك اين است كه ما يك كارهايي براي رفع نيازهاي فردي و اجتماعي داريم كه اين تاريخها و اين زمانها و اين جريان ميلادي يا شمسي و قمريهاي هجري را محور كارهايمان قرار مي‌دهيم كه اينها زمانِ ما نيستند، بلكه زمانِ متحركهاي ديگر هستند. الان كه مثلاً 1374 است يعني چه؟ يعني از اوّلِ هجرت پيغمبر(صلي الله عليه و اله و سلم) تا كنون 1374 بار زمين به دور آفتاب گشت كه اين معناي زمان است. اگر ما گفتيم كه مثلاً الان چندمِ ماه است يا چندمين ماه است، معنايش اين است كه زمين به اين مقدار به دور آفتاب گشت كه اين عمر زمين است و چه كار به متزمن و ساكن در زمين دارد؟ زمين زحمت مي‌كشد و به دور آفتاب مي‌گردد و عمر زيد زياد مي‌شود كه اگر زيد 50 سال سنّ اوست اين به درد شناسنامهٴ او مي‌خورد! زيد 50 سال دارد يعني چه؟ يعني از آن وقتي كه زيد به دنيا آمده 50 بار زمين به دور آفتاب گشت؛ گشت كه گشت، چرا زيد بشود 50 سال؟ زيد وقتي 50 سال است كه 50 قَدَمِ علمي و عملي بردارد در سير و سلوك، وگرنه همان كودك روز اوّل است و اين صبيّ يتشيخ است در حقيقت. گاهي بعضي از افراد كودك 50 ساله‌اند يا بعضي كودك هشتاد ساله‌اند يا بعضي كودك صد ساله‌اند و همان عادات صد سال قبل را دارند و تكان نخورند.

عمر انسان اين نيست كه زمين به دور آفتاب بگردد و عمر زيد زياد بشود، اين وصف به حال متعلَّقِ موصوف است؛ هر اندازه كه زيد حركت كرد به همان اندازه عمر دارد و عمر هر كسي بر اساس سير و سلوكِ اوست. اين است كه ذات اقدس الهي به عمر مبارك پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) سوگند ياد مي‌كند و مي‌فرمايد: ﴿لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ﴾[22] براي همين است كه اين عمر معيار سير و سلوك است، او حركت كرد و عمر پيدا كرد. بنابراين گاهي انسان ممكن است صد سال روي زمين زندگي كند و همان كودك و نوزاد روز اوّل باشد و كودكي صد ساله باشد و نبايد وصف به حال متعلَّقِ موصوف را با وصف به حال موصوف خلط كرد. معناي عمر اين است كه خود انسان حركت كند نه معناي عمر اين است كه زمين به دور آفتاب بگردد و هكذا در شبانه روز؛ اگر گفتند شبانه روز 24 ساعت دارد يعني زمين به دور خود يك بار كه مي‌گردد ما اين 24 ساعت را انتزاع مي‌كنيم يا اگر بخواهيم اندازه گيري كنيم 24 ساعت است، معنايش اين نيست كه زمين يك بار به دور خود گشت و زيد يك شبانه روز ترقي كرد، اين طور نيست.

بنابراين زمان و عمر هر كسي از حيطهٴ نفس او بيرون نيست، پس قوه كه مبدأ آغازين است از درون خود نفس است كه ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾[23] كه اين مي‌شود مبدأ. منتها هم كه لقاء خداست و متحرِّك هم كه انسان است و مسافت هم كه نفس است كه فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ و زادِ راه هم همين نفس است و مَركبِ راه هم همين شئون نفساني است و زمان هم محدودهٴ همين شئون نفساني است. عمده آن محرِّك است كه محرِّك كيست؟

تحريک عمومي و تکويني

ذات اقدس الهي دو گونه تحريك دارد: يك تحريك عمومي دارد كه همه انسانها را دعوت مي‌كند و يك تحريك تكويني دارد كه مخصوص گروه خاص است. با ايجاد انگيزه، با تشويق كردن به بهشت، با تهديد كردن به جهنم و با ترغيب به لقاي حق انسانِ متفكر را با انگيزه مي‌كند تا انسان حركت كند و او را با اين تشويقهاي تشريعي و با اين تهديدهاي تشريعي و با اين تكليفهاي تشريعي راه مي‌اندازد. اگر انسان با اين انگيزه‌ها حركت كرد از آن به بعد ذات اقدس الهي او را در ادامه سير و در سرعت سير و مانند آن كمك مي‌كند و گذشته از اينكه آن تشويقهاي تشريعي را ادامه مي‌دهد تكويناً هم يك گرايشي در او ايجاد مي‌كند و شوقي ايجاد مي‌كند و وسائلش را آسان مي‌كند: ‌﴿فَأَمَّا مَنْ أَعْطَي وَاتَّقَي ٭ وَصَدَّقَ بِالحُسْنَي ٭ فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَي﴾[24] كه اين راه را به آساني طي مي‌كند و مانند آن. اما اگر ـ معاذ الله ـ اين انگيزه‌ها و دعوتهاي تشريعي را ناشنيده گرفت و هيچ داعي براي حركت نداشت، اينكه داعي براي حركت ندارد براي اين است كه هدف را فراموش كرده است و چون هدف را فراموش كرد ناگزير راه از يادش مي‌رود و به فكر همه چيز است مگر به فكر راه و خودش را گم مي‌كند و اصلاً به فكر خودش نيست، چون خودش براي آن هدف راه بود و وقتي هدف فراموش شد راه هم فراموش مي‌شود. هدف كه‌ مقصود بالذات است فراموش شده و راه كه وسيله است و مقصود بالتبع است يقيناً فراموش مي‌شود.

ديدگاه علامه طباطبائي درباره استفاده برهاني از حديث «من عرف...»

اين حديث معروف را سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) به طور جالبي معنا مي‌كنند كه «من عرَف نفسَه فقد عرَف ربَّه»[25] به برهان لِم برمي‌گردد[26] ؛ يعني اگر كسي خدا را شناخت خود را مي‌شناسد، چرا؟ چون خدا هدف است به آن معنايي كه بيان شد و خودش راه است. اگر كسي خدا را شناخت كه هدف است به فكر راه است. ‌«من عرف نفسه‌» معلوم مي‌شود كه ‌«فقد عرف ربّه‌» سابقاً؛ اما استدلالهاي معروفي كه براي اين حديث است و تقريب‌هايي كه براي اين حديث است اين است كه اگر كسي دربارهٴ خودش بينديشد و شئون خودش را فكر مي‌كند كه من موجودم و ممكنم پس مبدأ واجب دارم، حادثم پس مبدأ قديم دارم، فقيرم پس مبدأ غني دارم، متحركم پس مبدأ محرك دارم يا مجردم معلوم مي‌شود كه به عالم طبيعت وابسته نيستم و به ماوراي طبيعت وابسته هستم، همهٴ اين استدلاهاي حصولي با تفاوتهايي كه دارند درست است؛ اما در همهٴ اينها حدِّ وسط استدلال اين است كه چون من هستم خدا هست.

اين را اگر كسي اهل سير و سلوك باشد مي‌تواند پي ببرد و اگر اهل سير و سلوك نباشد هم باز مي‌تواند پي ببرد، چون اين مسئله علمي است و براي همه يكسان است؛ اما اين حديث يك معناي لطيف‌تري را طبق بيان سيدنا الاستاد دارد و آن اين است كه اگر كسي خود را شناخت آن طوري كه آيه سورهٴ ‌«مائده‌» مي‌گويد كه ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾؛ اگر خود را به عنوان راه شناخت معلوم مي‌شود كه هدف را قبلاً شناخته است: ‌«فقد عرَف ربَّه‌»[27] ؛ كسي كه به ياد هدف است به ياد راه است. نشانه‌اش آيه سورهٴ ‌«حشر‌» است كه كسي كه هدف را فراموش كرد راه هم يادش مي‌رود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾[28] ؛ چون خدا را از ياد بردند خودشان را يادشان رفته است[29] . اينكه خودش را فراموش مي‌كند آن خودِ اصيل ماست كه انسان چون شئون فراواني دارد و خود حيواني دارد كه به سَمت شهوت و غضب‌اند كه شئون گوناگوني هستند، چون نفس بسيطِ محض نيست و شئون گوناگوني دارد كه در نوبت‌هاي قبل به عرضتان رسيد، آن نقطهٴ مركزي و حساس خودِ عقلي است كه حقيقت انسان را آن تأمين مي‌كند. همه با اين شئون درگيرند و اينجا ميدان جهاد اكبر است، البته جهاد اكبري كه ما او را اكبر مي‌دانيم وگرنه آنچه را كه ما جهاد اكبر مي‌دانيم اوحديِّ از اولياي الهي آن را جهاد اوسط مي‌دانند. ما مي‌گوييم جهاد اصغر است و اكبر و آنها مي‌گويند جهاد اصغر است و اوسط است و اكبر. آدم خوب شدن جهاد اوسط است و در حدُ مَلَك شدن جهاد اوسط است و از ملَك پر كشيدن جهاد اكبر است. ما همين كه نسوختيم مي‌گوييم كه در جهاد اكبر پيروز شديم و همين كه به بهشت رسيديم مي‌گوييم كه در جهاد اكبر پيروز شديم كه اين جهاد، جهادِ اوسط است.

به هر تقدير يك هسته مركزي در نهان ماست كه آن خود عقلي ماست و شئون فراواني دارد كه اينها ابزار و ادوات او هستند و همواره جنگ بين اين شئون و آن نقطهٴ مركزي است. شهوت به يك سَمْتي گرايش دارد و غضب به يك سَمْت ديگري گرايش دارد و شئونِ وهم و خيال و حس در بخشهاي معرفتي به سَمْت ديگري گرايش دارند و عقلِ نظري در بخشهاي معرفتي به يك سَمْت و حس و خيال و وهم در بخشهاي آگاهي و معرفت به سَمْت ديگر گرايش دارند و اينها كشاكش سنگيني در مسايل شناخت و معرفتي دارند. عقل عملي به سَمْت ‌«ما عُبِدَ به الرّحمن وَ اكْتُسِبَ به الجِنان‌ُ»[30] گرايش دارد كه زير مجموعهٴ او شهوت است و غضب است و اينها كه كارهاي عملي به عهده آنهاست و نيروي اجرايي نفس‌اند اينها به سَمْتهاي ديگر گرايش دارند و همواره جنگ در نهان انسان است اگر در اين جبههٴ جهاد دروني ـ حالا يا اوسط يا اكبر ـ عقل پيروز شد همهٴ اينها را عادلانه اداره مي‌كند و هرگز عقل وقتي پيروز شد هيچ قوه‌اي را سركوب نمي‌كند؛ سهم شهوت را مي‌دهد و مي‌گويد: ‌«النكاح سُنَّتي‌»[31] و سهم‌ و غضب را هم مي‌دهد و مي‌گويد كه ﴿أَشِدَّاءُ عَلَي الكُفَّارِ﴾[32] و سهم حس و خيال و وهم را هم در بخش‌هاي عقل نظري مي‌دهد و همهٴ اينها را مي‌پروراند.

عواقب مغلوبيت شهوت و غضب بر عقل

خودش يك چيزهاي خوبي را مي‌بيند و به قوه خيال مي‌گويد كه برابر آنچه كه من ديدم تو نقشه بكش! خوابهاي خوب از اين قبيل است و انسان كه خواب مي‌بيند صورت كه نمي‌بيند، بلكه معنا را مي‌فهمد، چون قوه خيال كه هنرمند خوبي است و نقاش خوبي است و زير دست عقل كار كرده، به او مي‌گويد كه اين را درست ترسيم بكن كه هر كسي ببيند بفهمد كه من چه ديدم؟ اين يك هنرمند خوبي است و اگر عقل منزوي باشد، خودِ قوهٴ خيال شروع مي‌كند به كار و هر شب نقشه مي‌كشد؛ منتها أضغاث احلام است[33] . كيست كه شب خواب نبيند؟! اما خواب بازده كمتر مي‌بينند. مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در همان جلد هشتم كافي نقل مي‌كند كه وجود مبارك پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) روز كه مي‌شد از اصحاب مي‌پرسيد كه ‌«‌هل من مُبَشِّرات»[34] ؛ ديشب در عالم رؤيا چه ديديد؟ اينها مي‌خوابيدند كه چيز بفهمند، بر خلاف ما‌ها كه مي‌خوابيم كه خستگي‌هامان رفع بشود. براي خواب آنها تازه اوّلِ كلاس درسشان بود. خيلي از معارف در خواب نصيب انسانهاي صالح مي‌شود در صورتي كه درست بخوابد. اين قوهٴ خيال همهٴ اين هنرمندي‌ها مال اوست كه بهترين نعمت خداست و بهترين هنرمند الهي است؛ اما وقتي تعليم و تربيت نبيند أضغاث احلام مي‌كشد. واهمه هم همين طور است؛ عقل يك قدرت مركزيِ قسط و عدل است و او يك امام عادل است، اگر در بخشهاي نظرْ حسّ و تخيل و وهم به عقل نظر اقتدا كردند و يك نماز جماعتي به امامت امام قسط و عدل خواندند و اگر در بخشهاي اجرايي شهوت و غضب و ساير نيروهاي تحريكي به عقل عمل اقتدا كردند و به امام عادل اقتدا كردند، آنگاه خواب و بيداري آنها منظم است و هرگز از جامعه منزوي نمي‌شود و هرگز خلق خدا را ترك نمي‌كند و اهل نكاح است و اهل خريد و فروش است ﴿و لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ﴾[35] است و اهل تجارت و بيع است منتها اهل لهو و لغو نيست.

غرض آن است كه آن خود مركزي بنام عقل است و اما اگر ـ معاذ الله ـ از اين سمّت و در اين جهاد دروني، شهوت يا غضب غالب شدند اين «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍتَحْتَ هَوي أَمِيرٍ»[36] كه بيانات نوراني حضرت امير (سلام الله عليه) است مي‌شود و از آن به بعد اين غضب يا شهوت به عقل مي‌گويند كه فقط بايد مزدورانه كار بكني و آن هم كار بكني براي من كه به بيگاري مي‌كشند نه مزدوري. مي‌گويند كه فقط بايد براي من كار بكني، لذا اين عقل نظري و عقل عملي ديگر از بين خواهند رفت. تمام دانشها، تمام بينشها و تمام درسهايي كه خوانده است بايد در اختيار قوهٴ غضب باشد و بمب بسازد. آن كسي كه براي ارضاي قوهٴ غضب بمب مي‌سازد و يك عدهٴ زيادي را نابود مي‌كند او از دانشش كمك گرفته نه از قوه غضب. آن وقتي كه شاستي را فشار مي‌دهد آن كارِ قوهٴ غضبيه است؛ اما ساختن بمب كه كار قوه غضبيه نيست، بلكه علم و دانش طلب مي‌كند. آن وقت اين عقلِ بيچاره محصولِ يك عمر را بايد رايگان در اختيار شهوت يا غضب قرار بدهد تا شهوت تأمين بشود يا غضب راضي بشود و اين هم بيگاري مي‌كشد و چيزي كه نمي‌گيرد. غضب چيزي را به عقل نمي‌دهد و فقط بيگاري مي‌كشد.

به هر تقدير آن نقطه مركزي حقيقت ماست و اينها ابزار كارند و جنگ همواره بين اين شئون با آن نقطه مركزي است: اگر كسي به ياد هدف بود به ياد آن خود مركزي است و اگر به ياد هدف نبود آن خودِ مركزي از يادش مي‌رود و وقتي خود مركزي از يادش رفت اين دو آيهٴ قرآني معناي خود را پيدا مي‌كند: يكي در سورهٴ ‌«حشر‌» است كه فرمود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾[37] و يكي هم دربارهٴ همين گروه است كه فرمود: اينها هنگام اعزام به جبهه و مانند آن به فكر خودشانند فقط: ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾[38] ؛ همينها كه خودشان را فراموش كردند در جاي ديگر فرمود كه اينها فقط به فكر خودشان‌اند. اين كدام خود است؟ آن خود انساني كه هستهٴ مركزي است كه دفن شده و از ياد رفته و اين خود حيواني است. اينكه مي‌گويد من هر چه مي‌خواهم مي‌كنم و هر جا بخواهم مي‌روم، اين از حيوان دارد حرف مي‌زند نه از انسان. اگر رسيد به جايي كه ﴿اِنْ هُمْ إِلاّ كَاْلأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً﴾[39] اين از خود حيواني سخن مي‌گويد.

به هر تقدير الان چند بحث مهم مانده است: يكي اين كه محرِّك كيست؟ از آيه سوره ‌«حشر‌» كه مي‌فرمايد: ﴿فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ معلوم مي‌شود كه مُنسِي خداست و ناگزير مُذَكِّر هم خدا خواهد بود، چه اينكه آيات فراواني دارد كه ﴿إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ﴾[40] . پس مذكِّر اوست چه اينكه مُنسِي هم اوست و او مي‌شود محرِّك، يكي اينكه انسان اين راه‌ها را به خودي خود طي مي‌كند يا گروهي طي مي‌كند؟ اگر گروهي طي مي‌كند ناگزير با رهبريِ رهبران طي مي‌كند، آن راهنما كيست كه انسان‌ها را به اينجا مي‌برد؟ يك امام جَوْري است كه پيروان خود را به دنبال خود به جهنم مي‌برد و يك امام قسط و عدلي است كه رهروان راه خود را به بهشت مي‌برد. اين ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِم﴾[41] دو گروه را زير مجموعهٴ خود دارد: يك عده بينا و يك عده نابينا كه اگر ـ ان‌شاء الله ـ رسيديم دنبالهٴ بحث در فردا باشد.

«والحمد لله رب العالمين»


[1] انشقاق/سوره84، آیه6.
[2] انشقاق/سوره84، آیه10.
[3] فجر/سوره89، آیه28.
[4] حدید/سوره57، آیه3.
[5] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 108.
[6] فاتحه/سوره1، آیه6.
[7] بقره/سوره2، آیه154.
[8] بقره/سوره2، آیه16.
[9] آل عمران/سوره3، آیه133.
[10] حدید/سوره57، آیه21.
[11] سجده/سوره32، آیه16.
[12] . بحار الانوار، ج75، ص380.
[13] . ر . ك: الفوائد الرجاليه، ج3، ص249 ـ 265.
[14] . ر . ك: مستدرك الوسائل، ج6، ص337 و 338.
[15] بقره/سوره2، آیه25.
[16] مزمل/سوره73، آیه7.
[17] مزمل/سوره73، آیه6.
[18] مزمل/سوره73، آیه6.
[19] مزمل/سوره73، آیه7.
[20] . بحار الانوار، ج75، ص380.
[21] عبس/سوره80، آیه24.
[22] حجر/سوره15، آیه72.
[23] نحل/سوره16، آیه78.
[24] لیل/سوره92، آیه5 ـ 7.
[25] . بحار الانوار، ج2، ص32.
[26] . الميزان، ج6، ص165 و 166.
[27] . بحار الانوار، ج2، ص32.
[28] حشر/سوره59، آیه19.
[29] . الميزان، ج6، ص165 و 166.
[30] . الكافي، ج1، ص11.
[31] . بحار الانوار، ج100، ص220.
[32] فتح/سوره48، آیه29.
[33] یوسف/سوره12، آیه44.
[34] . الكافي، ج8، ص90.
[35] نور/سوره24، آیه37.
[36] . نهج‌البلاغه، حكمت 211.
[37] حشر/سوره59، آیه19.
[38] آل عمران/سوره3، آیه154.
[39] فرقان/سوره25، آیه44.
[40] مزمل/سوره73، آیه19؛ سورهٴ انسان، آيه 29.
[41] اسراء/سوره17، آیه71.