74/02/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 77الی80
﴿قُل يَا أَهْلَ الكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الحَقِّ وَلاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِن قَبْلُ وَأَضَلُّوا كَثِيراً وَضَلُّوا عَن سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾ (۷۷) ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي لِسَانِ دَاوُدَ وَعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ﴾ (۷۸) ﴿كَانُوا لاَ يَتَنَاهُوْنَ عَن مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ﴾ (۷۹) ﴿تَرَي كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَن سَخِطَ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَفِي العَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ﴾ (۸۰)
خلاصه مباحث گذشته
سورهٴ مباركهٴ «مائده» بسياري از احكام اهل كتاب را بيان فرمود؛ گاهي به عنوان اهل كتاب كه مشترك بين يهودي و مسيحي و مانند آن است ذكر فرمود، گاهي هم احكام خصوص يهود را و گاهي هم احكام خصوص مسيحيها را ذکر فرمود. تاكنون چهار مقطع از اين مسايل مطرح شد: اوّل جامع بين يهود و نصاري به عنوان اهل كتاب، دوم دربارهٴ خصوص يهوديها، سوم دربارهٴ خصوص مسيحيها و الآن دوباره برميگردند جامع بين يهوديها و مسيحيها را به عنوان ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ﴾ ذكر ميكنند (اين مطلب اول).
جواب ائمه اطهار به برخي احتجاجات مربوط به نقض انبياء
مطلب دوم آن است كه در بعضي از روايات و احتجاجات از ائمه(عليهم السلام) سؤال كردند که خداوند چطور نقص انبيا را كه ميشمارد اسم آنها را ميبرد ولي نقص غير انبيا را كه ميشمارد به عنوان كنايه ذكر ميكند؛ مثلاً ميفرمايد بعضي اينچنين كردند يا بعضي اينچنين گفتند؟ در جواب آن امام معصوم(سلام الله عليه) طبق اين نقل فرمود: غير انبيا در معرض خطر نيستند، انبيا هستند كه در معرض خطر اتخاذ ربوبيت و الوهيتاند. انبيا بر اساس داشتن آن كرامتها، معجزهها و مانند آن اگر نقصي براي اينها بازگو نشود مردم كم و بيش گرفتار حِسّاند و اينها را به عنوان رب و اله اتخاذ ميكنند، لذا ذات اقدس الهي نقص انبيا را به صورت صريح و روشن ذكر ميكند و نقص غير انبيا را به صورت كنايه، البته گاهي نقص غير انبيا را هم با اسم و صراحت ياد ميكند؛ ولي بنا بر اين است كه نقص آنها را با كنايه ذكر بكند و نقص انبيا را با صراحت.
تبيين عدم ربوبيت و الوهيت عيسي و مادرش(عليهما السلام)
مطلب سوم آن است كه در آيهٴ قبل كه فرمود عيسي و مادرشان غذا ميخوردند، در بعضي از روايات دارد كه اينها كه غذا ميخوردند نظير بهشتيها نيستند كه غذا بخورند و قضاي حاجت نداشته باشند، اينها هم غذا ميخورند و هم قضاي حاجت[1] دارند و ناگزير يك موجودي كه هم محتاج به غذا خوردن است براي جذب نيرو و هم محتاج به دفع است در قضاي حاجت چنين موجودي نميتواند ربّ و اله باشد كه اين هم در بعضي از روايات آمده است. خيليها غذا ميخورند؛ اما اسم اينها را به صراحه بردن براي آن است كه كسي خيال نكند که اينها ربوبيت و الوهيتي دارند. خيليها پدر دارند و مادر دارند؛ اما اگر انبيا را ميفرمود که اينها از پدر و مادري خلق شدند يا از پدري خلق شدند براي آن است كه معلوم بشود اينها محتاجاند. اينكه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اصرار ميكند که ﴿إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾[2] براي همين جهت است. يك موجودي كه بايد براي تأمين غذا حركت كند، بايد براي حفظ حيات غذا بخورد و بعد قضاي حاجت كند چنين موجودي ناقص است و وقتي چنين موجودي ناقص بود او نميتواند رب يا اله باشد.
بيان مفهوم «غلو» در آيه محل بحث
مطلب ديگر آن است كه يكي از مشتركات بين اهل كتاب، غلو است كه فرمود: ﴿قُل يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ﴾. غلو اگر به معناي تعدّي از حدِّ لازم باشد اين دو قسم است: غلو حق و غلو باطل. آنگاه ميتوان گفت: ﴿لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ﴾ وصف است براي غلو محذوف؛ يعني ﴿لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غلوّاً غَيْرَ الْحَقِّ﴾ و اين عبارت ﴿غَيْرَ الْحَقِّ﴾ وصف احترازي است؛ اما اگر غلو به معناي تعدّي از حدِّ جايز باشد نه تعدي از حدِّ لازم، ناگزير غلو يك امر باطلي خواهد بود و هيچ غلوي صحيح نيست و آن عبارت ﴿غَيْرَ الْحَقِّ﴾ وصف توضيحي و تأكيدي است. اگر غلو به معناي تجاوز از حدِّ لازم باشد مبالغه را هم شامل ميشود كه مبالغه هم غلو است؛ ولي اگر غلو به معناي تجاوز از حدِّ جايز باشد ديگر مبالغه را شامل نميشود. بنابراين اگر غلو به معناي تجاوز از حدِّ جايز باشد كما هو الظاهر اين ﴿غَيْرَ الْحَقِّ﴾ وصف توضيحي است نه وصف احترازي؛ نظير اينكه فرمود: ﴿قَتْلِهِمُ الأنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[3] که اين كلمهٴ ﴿بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ كه در كنار قتل انبيا ذكر شده است حتماً وصف توضيحي است و وصف احترازي نيست، چون قتل پيغمبر كه نميتواند دو قسم باشد، يك مقدار بالحق و يك مقدار بالباطل. ناگزير اينجا ﴿غَيْرَ الْحَقِّ﴾ يك وصف توضيحي است و براي تأكيد ياد شده است.
تبيين غلو و قالي
مطلب ديگر آن است كه گاهي غلو با غين که انسان با اين كار غالي ميشود، غاليِ با غين در قبال قالي با قاف قرار ميگيرد. قالي با قاف يعني دشمن و غالي با غين يعني دوستِ مُفرِط. اگر چنانچه به اين معنا باشد اين غلو فقط دوستي مفرط را شامل ميشود؛ ولي اگر مطلق افراط باشد هم دربارهٴ دوستي شامل ميشود و هم دربارهٴ دشمني. از حضرت امير(سلام الله عليه) نقل شده است كه «هَلَك فيَّ رجلانِ محبٌّ غالٍ و مُبغِضٌ قالٍ»؛[4] دو گروه دربارهٴ من هلاك شدند: يكي دوستان افراطي و يكي هم دشمنان افراطي كه در حقيقت دشمنان تفريط كردند و دوستان افراط كردند. دوستاني كه افراط كردند او را از حدِّ بشريت بالا بردند و دشمناني كه افراط كردند او را ـ معاذالله ـ تكفير كردند. اهل كتاب اهل افراط و تفريط بودند، براي اينكه مسيحيها دربارهٴ عيساي مسيح او را ثالث ثلاثه دانستند[5] ، ابنالله دانستند[6] و مانند آن؛ يهوديها دربارهٴ عيسي(سلام الله عليه) افراط كردند و او را فرزند يك زن آلودهدامن دانستند ـ معاذالله ـ . بين اين تفريط و آن افراط حدِّ وسط است و آن اين است كه عيسي پيغمبر است و انسان است، معصوم است، دون الربوبية است و فوق آن تهمتهايي است كه به او زدند و مانند آن، لذا فرمود: ﴿قُل يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ﴾
عدم وجود افراط و تفريط در دين اسلام
دين مجموعهٴ حقيقتي است كه آن عقايد و قوانين فقهي و حقوقي و اخلاق و حِكَم را در بر دارد و كتاب آسماني او را بيان كرده است که اين را ميگويند دين و آن ديني كه همهٴ انبيا آوردند اسلام است: ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾[7] و اسلام بر اساس توحيد طراحي شده است و از هر گونه افراط و تفريطي مصون است، فرمود: ﴿لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ﴾. بعد فرمود که شما دو قِسم هستيد: يا محقق هستيد يا مقلد؛ اگر محقق هستيد در تحقيقتان از افراط و تفريط بپرهيزيد: ﴿لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ﴾ و اگر مقلديد در تقليد محقق باشيد و حرف كساني كه خود به ضلالت افتادند و ديگران را گمراه كردهاند نپذيريد: ﴿وَلاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِن قَبْلُ وَأَضَلُّوا كَثِيراً وَضَلُّوا عَن سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾. درهرصورت انسان يا مقلد است يا محقق، يا تابع است يا متبوع؛ اگر تابع است بايد در تبعيت و در تقليد محقق باشد و اگر متبوع است در مُطاع بودن و متبوع بودن بايد محقق باشد، نه جهل مردم او را وادار كند كه در مطاع و متبوع بودن سوء استفاده كند و نه اينكه جهل خود شخص اجازه بدهد كه او از هر كسي تبعيت كند. در اينجا فرمود که شما اگر خودتان بخواهيد تحقيق كنيد بايد در بستر هستهٴ مركزيِ عدل حركت كنيد كه منزه از افراط و تفريط است و اگر بخواهيد از كسي تبعيت كنيد از هواي كسي پيروي نكنيد بلکه از عقل كسي پيروي كنيد: ﴿وَلاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ﴾ كه اين قوم ﴿قَدْ ضَلُّوا﴾ خودشان گمراه شدند (يك)، ﴿وَأَضَلُّوا﴾ پيروانشان را هم گمراه كردند (دو)، چون متبوع و مطاع هوسپرست بودند گمراه شدند و از آن جهت مايهٴ اِضلال ديگران هم شدند. ﴿ضَلُّوا﴾ يعني خودشان گمراه شدند، ﴿أَضَلُّوا﴾ يعني پيروانشان را گمراه كردند که خيلي از افراد را اينها گمراه كردند، براي اينكه بر اساس هوا و هوس حركت كردند. ﴿وَضَلُّوا عَن سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾ که اين ضلالت تكرار شده است، فرمود: ﴿ضَلُّوا﴾ نسبت به خودشان ﴿وَأَضَلُّوا﴾ نسبت به ديگران. بعد فرمود: ﴿وَضَلُّوا عَن سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾؛ يعني مجموع آن ضلالت نفسي و اين اِضلال غير وقتي جمعبندي كنيم ميبينيم که نشانهٴ آن است كه اينها به خوبي از راه راست جدا شدند: ﴿وَضَلُّوا عَن سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾ يعني سبيل مستوي. راهي مستوي است كه نه تخلف داشته باشد و نه اختلاف، راهي را صراط مستقيم ميگويند كه اگر كسي آن راه را ادامه بدهد ديگر لازم نيست که از كسي بپرسد و خود آن راه او را به مقصد ميرساند، چنين بزرگراهي را ميگويند صراط مستقيم و سواءالسبيل و سبيل مستوي.
معرفي مسيحيت و يهوديت به عنوان اقوام گمراه
مطلب مهم آن است كه اينكه فرمود: ﴿وَلاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا﴾ اين قوم چه كساني هستند؟ اين قوم هم ميتواند مسيحيها و يهوديهاي گذشته باشد نظير احبار و رهبان و هم ميتواند كافراني باشد كه كفر و اِلحاد آنها به اهل كتاب سرايت كرده است. متأسفانه كفر و اِلحاد مشركان به اهل كتاب سرايت كرد و آنچه را كه اهل كتاب يعني يهوديها و مسيحيها از كفر كافران و اِلحاد ملحدان گرفتند به صورت اسرائيليات به اسلام سرايت دادند. اين است كه در بعضي از تفاسير يا جوامع تاريخي اسرائيليات كه از يهود و مانند او سرايت كرده است وجود دارد و بخشي از آن اسرائيليات و تفكرهاي اهل كتاب ريشه در كارهاي مشركين دارد. در حقيقت معاصرينِ پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از گذشتگانشان پيروي كردند و گذشتگان آنها هم از كفر و شرك كافران و مشركان بهرهٴ سوء بردند. در سورهٴ مباركهٴ «توبه» به بعضي از اين تصرف اشاره فرمود: ﴿وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ وَقَالَتِ النَّصَارَي الْمَسِيحُ ابْنُ اللّهِ﴾ که اين حرف را زدند و بعد فرمود: ﴿ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾[8] ؛ اينها حرفهايي است كه فقط از دهان اينها بيرون ميآيد و حرفي نيست كه از عقل نشأت گرفته باشد يا از فطرت نشأت گرفته باشد، بلکه حرفي است كه فقط از همين فضاي دهان درميآيد. بعد معلوم ميشود اينكه ذات اقدس الهي بيان فرمود: ﴿يُرِيدُونَ ان يطفئوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾[9] يعني چه؟ يعني اينها سخن از عقل و فطرت به ميان نميآورند، حرفي است كه فقط از فضاي دهان بيرون ميآيد همين وگرنه هر كسي که حرف ميزند با دهان حرف ميزند و آنهايي هم كه ميگويند: لا اله الا الله قولشان به افواه است و اينها هم كه ميگويند: ﴿المسيح ابنالله﴾ قولشان به افواه است؛ اما دربارهٴ كساني كه قائل به لا اله الا الله هستند خدا نميفرمايد که اين قولِ به افواه است، بلكه قولي است كه از فطرت نشأت گرفته و از عقل سرچشمه گرفته است و اما كسي كه ميگويد عُزِير ابنالله است يا عيسي ابنالله است اين حرفي است كه فقط از دهان درآمده و از عقل و فطرت مايه نگرفته است. بعد از اينكه اين صغرا را بيان كرد آنگاه كبرا را در آيهٴ 32 بيان ميكند كه اينها ميخواهند با چيزي كه از دهانشان ميآيد جلوي نور خدا را بگيرند، با دهان كه نميشود جلوي نور خدا را گرفت! مثل اينكه كسي فوت بكند و بخواهد با فوت دهان جلوي نور آفتاب را بگيرد، نور آفتاب كه مثل شمع نيست كه با فوت خاموش بشود. خدايي كه ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ﴾[10] است كه با اين حرفهاي دهاني خاموش نميشود! ﴿ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾ بعد فرمود: ﴿يُضَاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبْلُ﴾؛[11] يعني اهل كتاب؛ يهوديها و مسيحيها حرف كافران گذشته را ميزنند که اين كافران گذشته بر اساس فطرت توحيدي به يك مبدأ معتقد بودند و چون حرف انبيا را گوش ندادند فطرت اينها اِثاره نشد؛ يعني شكوفا نشد و ثورهاي و انقلابي در فطرت و عقل اينها پديد نيامد. انبيا آمدند «لِيُثيروا لهم دفائنَ العقول»؛[12] اما اينها در اختيار اين مُثيران قرار نگرفتند تا انبيا اينها را بشورانند و معدِنِ عقل و فطرت اينها را كَند و كاو كنند و همينطور دست نخورده ماندند. بنابراين ممكن است كسي روي گنج بخوابد و گرسنه بميرد، اينها هم همينطور بودند که گنج فطرت را در درونشان داشتند و مشركاً مُردند يا كافراً زندگي كردند. فرمود که اينها كسانياند كه با افواهشان حرف ميزنند: ﴿يُضَاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبْلُ﴾؛ يعني قبل از اينها كافران و مشركاني بودند كه گرفتار حِس شدند و معبود جسماني را پذيرفتند و اين يهوديها و مسيحيها با اينكه اهل كتاباند به دنبال همان كافران حركت كردند و در حقيقت ﴿تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ﴾.[13] در اين قصص تاريخي است كه عربي كه بتي را تقديس ميكرد و براي او سجده ميكرد ديد که ثعلبي و روباهي از كنارش رد شد كه <فبال علي الصنم>؛ گفت: معبودي كه يبول عليه الثعالب ديگر استحقاق پرستش ندارد[14] . چنين فكر جاهلي بود در بين مشركين که همان فكرهاي محسوس كم كم به يهوديها سرايت كرد، لذا در بحث قبلي ملاحظه فرموديد كه اينها به موساي كليم(سلام الله عليه) گفتند: ﴿اجْعَلْ لَنَا إِلهاً كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ﴾؛[15] يك خداي ديدني براي ما بساز كه ما ببينيم و او را بپرستيم و عبادت كنيم اين گروه از اهل كتاب تشابه قلبي با كافران و مشركان دارند که ﴿تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ﴾،[16] لذا همانطوري كه كافر حسگراست يا منكرِ همه چيز است يا معبود را در محدودهٴ حس ميپذيرد، اهل كتاب حسگرا هم اينچنيناند و معبود را در محدودهٴ محسوس ميپذيرند. لذا فرمود که اينها كه گفتند عُزِير ابنالله است يا مسيح ابنالله است[17] شبيه حرف كافران را دارند. البته فعلاً ممكن است در اثر رشد تَعاليِ ديني و روشن شدن اين معارف به بركت قرآن و عترت، هيچ يهودي نباشد كه بگويد عُزِير ابنالله است يا مسيح ابنالله است مگر اينكه به عنوان تشريف بگويد؛ ولي معلوم ميشود که در صدر اسلام هنگام نزول قرآن كريم چنين فكري بوده است يا الآن هم احياناً در بين جَهَلهٴ اينها چنين فكري است. ﴿ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ﴾؛[18] خدا به قتال اينها فرمان بدهد و وقتي خدا به قتال اينها فرمان داد ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ والأرْض﴾؛[19] يقيناً اينها در مقاتله مقتول خواهند بود. ﴿أَنَّي يُؤْفَكُونَ﴾ يعني انّي يصرفون، چه اينكه قبلاً هم در همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» كه محل بحث بود آيهٴ 75 فرمود: ﴿انظُركَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآيَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ﴾، ﴿يُؤْفَكُونَ﴾ يعني يصرفون، ببين چگونه اينها از حق مصروف ميشوند؟ حالا چه عاملي مايه صَرفِ اينها است، بحث جدايي دارد.
دليل بدتر بودن مسيحيان از يهوديان
مسيحيها هم ارتباطي با كافر داشتند و كافران هم اين حرف را داشتند وناگزير آن كفر و الحاد و حسگرايي به مسيحيت هم سرايت ميكرد. مسيحيها از اين جهت بدتر از يهوديها هستند، براي اينكه ثالث ثلاثه گفتن[20] است، ابنالله گفتن[21] است و اعتراض خدا به عيساي مسيح كه آيا تو گفتي که ﴿اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلهَيْنِ مِن دُونِ اللّهِ﴾[22] است. در مسئلهٴ الوهيت و ربوبيت يهوديها به فساد و جهلِ مسيحيان نيستند؛ اما در نژادپرستي و تعدي و ظلم و قتلِ انبيا البته اينها مثل آنها يا بدتر از اينها هستند و در عداوت نسبت به مسلمانها بدترند. در همان سورهٴ مباركهٴ «توبه» كه بحثش به خواست خدا بعد خواهد آمد آيهٴ 31 و32 اين است: ﴿اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِن دُونِ اللّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ﴾؛ يعني اينها را به عنوان رب پذيرفتند. رب يعني متبوع كه هر چه او بگويد نه اينكه او از دين الهي بفهمد كه پيام را به ما ابلاغ بكند. ﴿وَمَا أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا إِلهاً وَاحِداً لاَإِلهَ إِلاّ هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾ که اين در حقيقت شرك در ذات نيست و شرك در خالقيت نيست؛ ولي شرک در ربوبيت و شرک در عبادت است. آنگاه فرمود: ﴿يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَي اللّهُ إِلاّ أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾؛ اين يهوديها و مسيحيها؛ اهل كتاب با اين دهانها ميخواهند آن توحيد را كه نور خدا است خاموش كنند. اگر يك چيزي که برهان عقلي ندارد دلپذير نيست، فطرتپذير نيست و فقط از فضاي دهان بيرون ميآيد چگونه ميتواند با چيزي كه عقلپذير است، دلپذير است و از فطرت نشأت ميگيرد در برابر او بايستد و او را خاموش كند؟ اينكه فرمود: ﴿يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾[23] براي آن است كه قبلاً فرمود: ﴿ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾.[24] در آيه محل بحث سورهٴ مباركهٴ «مائده» اينچنين آمد كه ﴿قُل يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ﴾، پس اگر محققيد در هستهٴ مركزي عدل حركت كنيد و اگر مقلديد از كساني تقليد كنيد كه مُهتدي و هادي باشد نه ضالّ و مُضِل: ﴿وَلاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِن قَبْلُ وَأَضَلُّوا كَثِيراً وَضَلُّوا عَن سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾. چنين متبوعها و مطاعهاي فاسد بين اهوا و افواه حركت ميكنند، بين هوا و فوه حركت ميكنند و بين ميل و دهان حركت ميكنند نه بين عقل و زبان يا بين فطرت و زبان. چنين گروهي ملعوناند، فرمود: ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي لِسَانِ دَاوُدَ وَعِيسَي﴾.
تبيين«لعنت»از آيات و ادعيه الهي
غرض اين است كه در﴿قَاتَلَهُمُ اللّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ﴾[25] ذات اقدس الهي كار را با مأمورها انجام ميدهد؛ مثل اينكه در سورهٴ مباركهٴ «انفال» هم فرمود: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾؛[26] اگر مقاتلان و مجاهدان نستوه پيروز شدند در حقيقت آنها كافران را نكشتند خدا كُشت و خدا به اين صورت {مي کُشد} كه مأموران الهي را اعزام ميكند، فرمود: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾؛ اينها كارهاي خداست كه به وسيلهٴ مأموران الهي و جنود الهي انجام ميگيرد و خدا قاتل مشركين است، براي اينكه فرمود: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ﴾. لعن مسئلهٴ بُعد است و ملعون يعني دورشده از رحمت؛ اگر خدا يك عدهاي را لعن كرد يعني از رحمت خاصهٴ خود دور كرد. آن رحمت عامه كه با شيئيّت همراه است همه جا هست و حتي جهنم هم از يك نظر مصداق آن رحمتي است که ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾[27] است و رحمت عامه است كه آن خارج از بحث است. اين رحمت خاصه كه با گذشت و عفو و مغفرت و لطف همراه است اثري از رحمت خاصه در جهنم نيست، همانطوري كه در بيانات نوراني حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) آمده است كه فرمود: جهنم «دارٌ ليس فيها رحمة».[28] اگر كسي از رحمت خدا دور شد به جايي ميرود كه در آنجا رحمت نيست (اين براي آخرت) و به وضعي درميآيد كه در آنجا رحمت خاصه حضور ندارد، لذا مسخ ميشود به صورتهاي تلخ و بد. فرمود: ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي لِسَانِ دَاوُدَ وَعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾؛ در عهد داوود پيغمبر عدهاي از يهوديها تن به تباهي دادند که به زبان داوود پيغمبر ملعون شدند و در زمان عيساي مسيح(سلام الله عليه) عدهاي تن به تباهي دادند او را رَمي كردند به تبهكاري ـ معاذالله ـ و به آلوده بودن و مريم(سلام الله عليها) را كه عَذرا و مصطفاي خدا و مطهر است او را متهم كردند، لذا به زبان عيساي مسيح هم اينها لعن شدند: ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي لِسَانِ دَاوُدَ وَعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾. سرّ ملعون بودنشان هم اين است كه ﴿ذلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ ٭ كَانُوا لاَ يَتَنَاهُوْنَ عَن مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ ٭ تَرَي كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا﴾
بيان علل ملعون بودن
که اينها علل ملعون بودن آنهاست. يك وقت است كه كسي معصيت ميكند که حالا يا توبه ميكند يا توبه نميكند به هرتقدير عذاب او محدود است و خداي ستّار فعلاً پردهدري نميكند تا در قيامت به حسابش برسد يا احياناً اگر بعضي از سيئات را در دنيا خدا كيفر داد درهرصورت طوري او را تنبيه ميكند كه خودش ميفهمد. يك وقت است كه گروهي اهل عصياناند و اين عصيان را هم استمرار ميدهند و هيچ گناهي نيست كه اينها دريغ داشته باشند و هيچ نهيِ ناهيِ منكَر هم در اينها اثر نميكند که اينها كم كم باعث ميشوند كه به صورت عَلن ملعون خواهند بود. فرمود: ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ چرا؟ ﴿ذلِكَ بِمَا عَصَوْا﴾، چون معصيت كردند (اين يك)، نه تنها معصيت كردند بلكه ﴿وَكَانُوا يَعْتَدُونَ﴾ که اين ﴿كَانُوا﴾ مفيد استمرار است؛ يعني اهل تعدي بودند (اين دو)، ﴿كَانُوا لاَ يَتَنَاهُوْنَ عَن مُنكَرٍ فَعَلُوهُ﴾؛ معصيتي كه كردند، نه يكديگر را نهي ميكردند به عنوان نهي از منكر و نه اگر يك ناهي پيدا ميشد كه اينها را از منكر باز ميداشت اينها تناهي ميكردند و نهيپذير بودند. متناهي يعني نهيپذير و منتهي يعني نهيپذير، اگر نهيپذير باشد به نهايت ميرسد که اين معناي عرفي از همان معناي لغوي گرفته شده است. اگر يك چيزي حدّ داشته باشد به آن نهايت كه رسيد تمام ميشود که اين را ميگويند منتهي شد و متناهي شد يا اين خط متناهي است يا اين شيء منتهي است يعني نهايت دارد؛ ولي اگر كسي در قبال گناه حرف ناصح در او اثر نكرد و گناهش را همچنان ادامه داد و به جايي نرساند كه قطع بشود، ميگويند اين متناهي نيست؛ يعني گناه او ديگر نهايت ندارد و چون نهيپذير نيست نهايت هم ندارد و چون نهيپذير نيست منتهي هم نخواهد بود. گاهي قرآن كريم از انتها سخن به ميان ميآورد؛ مثل اينكه در سورهٴ مباركهٴ «مائده» در بحثهاي بعد كه داريم فرمود: ﴿فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾؛ آيا شما ميشود نهيپذير باشيد؟ آيهٴ 91 همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» كه بعداً بحث ميشود به خواست خدا اين است که آيا ميشود منتهي باشيد يا نه؟ در حقيقت اينها منتهي نيستند. گاهي ميفرمايد که اينها متناهي نيستند؛ يعني معصيتشان به نهايت نميرسند. به هر تقدير منتهي و متناهي كسي است كه نهيپذير باشد؛ اما چون تناهي از باب تفاعل است و طرفيني است گاهي كه ميفرمايد اينها تناهي نميكنند يعني يكديگر را نهي نميكنند. پس يا ناظر به آن است كه يكديگر را نهي از منكر نميكنند يا ناظر به اين است كه اگر كسي اينها را نهي از منكر كرده است اينها نهيپذير نيستند. بنابراين ﴿ذلِكَ بِمَا عَصَوْا﴾ (اين يك)، ﴿وَكَانُوا يَعْتَدُونَ﴾ (اين دو)، ﴿كَانُوا لاَ يَتَنَاهُوْنَ عَن مُنكَرٍ فَعَلُوهُ﴾ (اين سه)، آنگاه فرمود: ﴿لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ ٭ تَرَي كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا﴾ که اينها تحت ولاي دشمنان اسلام و دشمنان انبيا و اوليا هم به سر ميبرند (اين چهار)، آنگاه از اين جهت ميشوند ملعون. پس صرف اينكه كسي گناه بكند فوراً ذات اقدس الهي پردهٴ كسي را نميدَرَد و اگر گناه به اين صورت درآمده است به زبان پيغمبر و حجت آن عصر ملعون است و وقتي ملعون شد يعني دور از رحمت است و وقتي از رحمت خاصه دور شد كيفر تلخش در دنيا مسخ شدن است و در آخرت هم عذاب اليم است.
بله اهل كتاب هم همين بنياسرائيلاند، براي اينكه همهٴ اينها فرزندان يعقوب(سلام الله عليه)اند و يعقوب اسرائيل است و اسرائيل يعني بندهٴ خدا، آن وقت اينها بنياسرائيلاند. خود يعقوب(سلام الله عليه) كه پدر يوسف(عليه السلام) است فرزندِ ابراهيم خليل است و كل اين انبياي بنياسرائيلي انبياي ابراهيمياند و حضرت عيسي(سلام الله عليه) از راه مادر كه مريم(سلام الله عليها) است فرزند ابراهيم خليل است و از ذريهٴ اوست و همهٴ اينها در حقيقت بنياسرائيلاند.
«والحمدلله رب العالمين»