74/02/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 67
﴿يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي القَوْمَ الكَافِرِينَ﴾ (۶۷)
ادامه مباحث آيه ابلاغ
الف ـ تبيين معناي ناس در قرن
دربارهٴ ﴿يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ چند نكته مانده است: يك نكته آن است كه كلمهٴ ناس در قرآن كريم گاهي به همان معناي طبيعياش به كار ميرود و گاهي همراه با كرامت و مَحمِدَت و ثنا ياد ميشود و گاهي هم با مذمت و نكوهش ياد ميشود و آيهٴ محل بحث از قبيل سوم است؛ اما اينكه گاهي به معناي طبيعياش استعمال ميشود؛ مثل ﴿يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثي وَجَعَلْناكُمْ شُعُوبًا وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا﴾[1] كه ناظر به اصل ناس بودن و طبيعت مردمي است. قسم دوم كلمهٴ ناس با كرامت همراه است؛ مثل اينكه ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ هُدًي لِلنّاسِ﴾[2] كه اينجا با كرامت و هدايت آميخته است. موارد ديگري هم است كه نشان ميدهد كه كلمهٴ ناس با كرامت ياد شده است.
بيان همراه بودن ناس با نكوهش در آيات
قسم سوم آياتي است كه كلمهٴ ناس با نكوهش و مذمت ياد شده است؛ مثل ﴿وَما أَكْثَرُ النّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ﴾[3] يا ﴿وَأَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾[4] و مانند آن.
آيهٴ محل بحث از جاهايي است كه كلمهٴ ناس با نكوهش و مذمت ياد شده است، براي اينكه فرمود: ﴿وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ﴾ كه اين ناس كساني بودند كه در صدد ايذاء پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بودند و خداوند وعدهٴ نصرت داده است كه پيغمبر را از آسيب چنين مردمي حفظ بكند. منظور از اين ناس هم كسانياند كه در قرآن كريم از آنها به عنوان كافر ياد شده است؛ حالا يا كفر اعتقادي داشتند يا كفر عملي، نفاق را داشتند و ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ﴾ نشان ميدهد كه منظور از آن ناس كافريناند، حالا اعم از كفر اعتقادي و كفر عملي؛ كفر اعتقادي كه روشن است و كفر عملي هم نظير آنچه در پايان آيهٴ «حج» است: ﴿وَلِلّهِ عَلَي النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً وَمَنْ كَفَرَ﴾[5] ميباشد كه ﴿وَمَن كَفَرَ﴾ يعني كسي كه مستطيع بود و عمداً مكه نرفت اين كفر عملي دارد.
در اينجا منظور از كافر مطلقِ كسي است كه مخالف با ولايت عليبنابيطالب(سلام الله عليه) باشد، حالا خواه كفر اعتقادي داشته باشد يا كفر عملي. چرا منظور از اين كافرين كسانياند كه مخالف با ولايت عليبنابيطالب(سلام الله عليه)اند؟ براي اينكه آن مخالفان در صدد ايذاي پيغمبر بودند و خداوند پيغمبر را از ايذاي آنها حفظ ميكرد. معصوم يعني محفوظ، عَصِمه يعني حَفِظَه و أمْسَكه و مانند آن؛ چنين گروهي كه در صدد ايذاي پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بودند خداوند پيغمبر را از شرِّ چنين گروهي حفظ ميكرد (اين مطلب اول).
نقد نظر المنار در نزول آيه ابلاغ در مكه
مطلب دوم دربارهٴ اين است كه اين آيه در مكه نازل شده يا در مدينه؟ البته مطلب دوم در خلال بحثهاي قبل روشن شد؛ ولي اصرار افرادي مثل صاحب المنار و مانند آن اين است كه اين آيه در مكه نازل و در اوايل بعثت نازل شد و مربوط به جريان ابلاغ اصل دين است. سرّ تكرار اين نكته براي آن است كه با اقامهٴ شواهدي كه به خوبي دلالت ميكرد و ميكند بر اينكه اين آيه نميتواند در اوّلِ بعثت نازل شده باشد، آنها ميگويند كه كه سورهٴ «مائده» با اينكه مدني است و در اواخر عمر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شده است مع ذلك اين آيهٴ ﴿يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ در اوائل بعثت نازل شد و اين آيه در سورهاي قرار دارد كه در اواخر عمر پيغمبر نازل شده است. پس ميشود يك آيهاي به گمان اهل سنت در اوايل بعثت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شده باشد و در سورهاي قرار بگيرد كه در اواخر عمر حضرت واقع شده است، البته اين معنا ممكن است كه آيهاي در يك وقت در مدينه نازل شده باشد و در سوره مكي قرار بگيرد يا در مكه نازل شده باشد و در سوره مدني قرار بگيرد، لكن اين دليل طلب ميكند و شاهدي ميخواهد و بايد با دليل ثابت كرد كه فلان آيه در فلان مقطع نازل شده است و به دستور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در سورهٴ ديگر قرار گرفت.
بنابراين صاحب المنار و مانند آن اصرار دارند كه اين آيهٴ ﴿يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ﴾ در اوايل بعثت نازل شد مع ذلك در سورهاي قرار گرفت كه در اواخر بعثت نازل شد. حالا در چنين فضايي ميبينيد كه به طرف مقابل كه رسيدند اعتراض ميكنند و آن نكتهٴ مقابل اين است كه وقتي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) حضرت امير(سلام الله عليه) را در «غدير خم» به ولايت نصب كرد، چون بيش از صد هزار نفر آنجا حضور داشتند و اين خبر در همهٴ منطقههاي مسلماننشين به سرعت منتشر شد؛ مردي به نام حارثبننعمان يا نعمان بن حارث فَهري از منطقهاش حركت كرد و آمد حضور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و گفت كه تو همهٴ مسايل اعتقادي را گفتي و ما پذيرفتيم، اين جريان ولايت و خلافت پسر عمو و دامادت اگر از طرف تو است كه ما نميپذيريم و اگر از طرف خدا است كه يك عذابي بيايد به حيات ما خاتمه بدهد، ﴿فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾ كه اين در سورهٴ مباركهٴ «انفال» است.
اين حرف تند را اين مرد خشن و متعصب زد و همين كه از حضور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فاصله گرفت و هنوز به مقصد نرسيده عذاب الهي آمد و سنگ آسماني و صاعقهاي آمد و به حيات او خاتمه داد. بعد آيهٴ ﴿سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ﴾ كه در اوَّلِ سورهٴ مباركهٴ «معارج» است نازل شده است[6] : ﴿سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ﴾ كه براي كافرين هيچ راهي براي دفاع نيست.
در سورهٴ مباركهٴ «معارج» كه دارد: ﴿سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ﴾ آنها ميگويند كه اين نميتواند مربوط به قصهٴ حضرت امير(سلام الله عليه) باشد، براي اينكه اين سورهٴ «معارج» مكي است و قصهاي كه شما نقل ميكنيد مربوط به جريان حضرت امير است در بعد از هجرت[7] ؛ ﴿سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ ٭ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ﴾ و بعد ﴿مِنَ اللّهِ ذِي الْمَعارِجِ ٭ تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ في يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسينَ أَلْفَ سَنَةٍ﴾[8] . آنها ميگويند كه؛ نه آيهٴ ﴿اِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ﴾ كه آيهٴ 32 سورهٴ مباركهٴ «انفال» است: ﴿وَإِذْ قالُوا اللّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾ نه آن آيه مربوط به ولايت عليبنابيطالب است و نه آيهٴ ﴿سَأَلَ سَائِلٌ﴾، چرا؟ براي اينكه سورهٴ «معارج» در مكه نازل شده است و جريان ولايت حضرت امير(سلام الله عليه) در مدينه است و اينها به هم ارتباطي ندارند (اين يك).
بيان كيفيت نزول سورهٴ انفال
آيهٴ ﴿إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾ در سورهٴ «انفال» است و سورهٴ «انفال» چند سال قبل از سورهٴ «مائده» نازل شده است (اين دو)، بنابراين طبق استنباط جناب صاحب المنار اين حديث جعلي است و موضوع است؛ اين حديثي كه ميگويد بعد از انتشار خبر ولايت عليبنابيطالب(سلام الله عليه) كسي آمده بوده حضور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و گفت: اگر اين حق است ﴿فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾[9] اين موضوع است، براي اينكه آيهٴ ﴿سَأَلَ سَائِلٌ﴾[10] در سورهٴ «معارج» است و سورهٴ «معارج» در مكه نازل شد، آيهٴ ﴿اللَّهُمَّ إِن كَانَ هذَا هُوَ الْحَقَّ﴾[11] در سورهٴ «انفال» است و سورهٴ «انفال» چند سال قبل از سورهٴ «مائده» نازل شده است، بنابراين نميتواند با قصهٴ حضرت امير رابطه داشته باشد.
اين سخن تام نيست؛ اوّلاً بعضي از نقلها دارد كه سورهٴ «معارج» مدني است و بعضي از نقلها دارد كه سورهٴ «معارج» مكي است[12] ، پس اين روايات و نقلها با هم متعارضاند و شما نميتوانيد بگوييد كه اين سوره مسلماً در مكه نازل شده است ثانياً اگر اين سوره در مكه نازل شده باشد چه مانعي دارد كه بعضي از آياتش مدني باشد و خود سوره مكي؟ ممكن است سورهاي مكي باشد و بعضي از آياتش مدني، چه اينكه شما اصرار داريد و ميگوييد كه بعضي از سور مدني است و بعضي از آياتش مكي است؛ مثل همين سورهٴ «مائده» را كه همهٴ ما معتقديم كه مدني است و شما اصرار داريد كه اين ﴿يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ مربوط به اوايل بعثت است و در مكه نازل شده[13] ، مع ذلك اين آيهاي كه در مكه نازل شده در سورهٴ مدني قرار گرفت، پس ميشود كه يك آيهاي در مكه نازل شده باشد و در سورهٴ مدني قرار بگيرد يا ميشود يك آيهاي هم در مدينه نازل شده باشد و در سورهٴ مكي قرار بگيرد و اين شدني است، چه اينكه باز شما ميپذيريد كه سورهٴ مباركهٴ «بقره» اوايل هجرت نازل شده است كه جريان منافقين و امثال ذلك در آن است و اين آيهٴ ﴿وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فيهِ إِلَي اللّهِ﴾ كه آيهٴ 281 سورهٴ مباركهٴ «بقره» است آخرين آيهاي است به گمان شما كه بر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شده است و به دستور آن حضرت اين آيه كه آخر عمر حضرت نازل شد آيهٴ 281 سورهٴ مباركهٴ «بقره» قرار گرفت[14] .
بنابراين ميشود يك آيهاي در مكه نازل شده باشد و در سوره مدني قرار بگيرد و بالعكس. هيچكدام از اينها دليل نيست كه اين حديث جعلي است و روايات هم البته متعارض است.
نظر صاحب المنار دربارهٴ مسئله «ولايت»
اما دربارهٴ مسئلهٴ ولايت جناب عبده در تفسير المنار دارد كه بله، ما اين را قبول داريم و حديث غدير را قبول داريم و ما هم مُوالي عليبنابيطالب(عليه السلام) هستيم و مُعادي اعداي او هستيم؛ اما ولاء در اينجا ولاي نصرت و محبت است و بيش از اين نيست.
اين سخن هم ناتمام است، براي اينكه در همان جريان وجودِ مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بعد از اينكه همه را حاضر و جمع كرد، اوّل اصول دين و خطوط كلي دين را بر آنها عرضه كرد و آنها عرض كردند ما شهادت ميدهيم كه تو رسالت الهي را ابلاغ كردهاي، به وحدانيت را شهادت ميدهيم و به رسالت تو شهادت ميدهيم، بعد از مردم اقرار گرفت و فرمود: «أ لَسْتُ اَوْلَي بِكُم من اَنْفسِكسم قٰالوا بَلي» و آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «احزاب» را خواند[15] كه آيا من نسبت به شما از جان و مال شما اُول نيستم؟ گفتند چرا! آنگاه فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه»[16] . آن اولايي كه در سورهٴ مباركهٴ «احزاب» است كه به معناي ولاي نصرت و محبت نيست بلكه ولاي سرپرستي است، همين معنا را وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مأمور شده است كه به مردم ابلاغ بكند كه «من كنت مولاه فعلي مولاه». اگر اوّل فرمود: «أ لَستْ اوليٰ بظكم مِن اَنْفسِكُم» و آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «احزاب» را بر مردم خواند و از آنها اقرار گرفت و بعد هم فرمود: «مَنْ كنتُ مولاهُ فَعليٌ مولاهٌ»؛ يعني اين ولا ولاي سرپرستي است و ولاي نصرت نيست.
ولاي نصرت ﴿بَعْضَهُمْ أَولِياءُ بَعْض﴾[17] است و ولاي محبت هم اين چنين است، اين ولاي سرپرستي و رهبري است كه با آيهٴ سورهٴ «احزاب»[18] ثابت ميشود و همين ولايت براي حضرت امير(سلام الله عليه) ثابت شده است. حالا معلوم شده است كه چرا پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بر اساس حكمتي كه ميانديشيد سعي ميكرد يك فرصت مناسبي پديد بيايد؟ افراد لجوجي كه حاضر بودند با عذاب الهي به حيات آنها خاتمه داده بشود، چنين افرادي در جامعه اسلامي به سر ميبردند و وجود مبارك پيغمبر در برابر چنين افرادي بود كه روي شدت حسد حاضرند معذب بشوند به عذاب الهي و ولايت عليبنابيطالب را نپذيرند، البته آيهٴ ﴿وَما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فيهِمْ﴾[19] در آنجا به معناي جامع خواهد بود و عذاب عمومي نظير عذابي كه براي اقوام گذشته آمده است ميباشد وگرنه نسبت به فرد عدهاي هم به عذاب فردي مبتلا شدند. خيلي از موارد است كه فعل مفرد را به جمع اسناد دادند؛ در جريان همان عَقرِ ناقهٴ صالح قرآن دارد كه ﴿فَعَقَرُوهَا﴾[20] با اينكه عاقر يك نفر بود. فعل يك فرد را به جمع نسبت ميدهند، قول يك فرد را به جمع نسبت ميدهند در صورتي كه آن جمع همين حرف را ميزنند و همين فكر را دارند، لذا فرمود كه آن صاحب و آن مأمورِ اين گروه برخواست و ﴿فَعَقَرُوهَا﴾، در حالي كه عاقر يك نفر بود به دليل اينكه در جاي ديگر قرآن كريم عَقْر را مفرد ذكر كرده است[21] .
[در جريان غدير] خيليها اين حرف را زدند و نشانهاش هم اين آيهٴ ﴿وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ﴾ است. خيليها بودند و يك نفر يا دو نفر را كه ناس نميگويند يا آيهٴ ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ﴾ نشان ميدهد كه خيليها اين حرف را ميزدند و خيليها منكر بودند؛ منتها يك نفر جسورانه جرأت كرد و گفت و به حيات خود خاتمه داد.
بنابراين عيب ندارد كه يك سورهاي قبل از اين سوره نازل شده باشد ولي يك آيهاي كه بعدها نازل شده در سوره قبل قرار بگيرد به همان دليلي كه ﴿وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فيهِ إِلَيٰ اللّهِ﴾[22] را آنها اصرار دارند كه آخرين آيهاي است كه بر پيغمبر نازل شده است ولي در سورهٴ مباركهٴ «بقره» است[23] كه در اوايل هجرت نازل شده است. مثل سورهٴ «علق»، مگر سورهٴ «علق» تا آيات شش و هفت آن در اوّلِ بعثت نازل شد و بعداً آيات بعد نازل شد، با هم و يكجا كه نازل نشده غرض آن است كه صاحب تفسير المنار و امثال ايشان كه اصرار دارند اين ﴿بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ در اوّلِ بعثت نازل شد ولي در سورهٴ «مائده» قرار گرفت[24] ، آنجا اشكال نميكنند با اينكه سورهٴ «مائده» در اواخر عمر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شد و اين آيه به زعم آنها در اوّلش نازل شده است.
اين كلام به آن صدرش كه سبق لاجله الكلام است مأخوذ است نه به آن ذيل؛ آنجا هم ميفرمايد كه همان طوري كه كسي ولاي خدا را ميپذيرد، كسي كه ولاي پيغمبر را ميپذيرد خدايا! تو آنها را حمايت كن و آنها را ياري كن! آنجا كه ميگوييم خدايا؟ كسي را كه دين تو را ميپذيرد ياري كن و پيغمبر تو را ميپذيرد ياري كن، پس معلوم ميشود آن اوُلايي هم كه خود پيغمبر داشت ولاي نصرت بود، اين معنا را كه نميشود ملتزم شد كلام به آن صدرش كه سيق لاجله الكلام مأخوذ است نه به ذيل و هميشه ذيل تابع صدر است نه به عكس. اين بحث در ذيل همان آيهٴ سوم سورهٴ مباركهٴ «مائده» گذشت كه ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَرَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ دينًا﴾ كه نعمت، نعمتِ ولايت است و هر كسي اين را ارث برد مشمول عنايت حق است و اگر نبود محروم ميشود.
فرق سه آيه مذكور در تقديم و تأخير نزول
در ترتيب نزول [آيات ولايت] است كه سه آيه است كه يكي همين آيهٴ ﴿بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ﴾ است، يكي ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ﴾[25] و يكي ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ﴾ اين سه آيه مربوط به ولايت است منتها در تقديم و تأخير نزول فرق است؛ مثل اينكه در خود قرآن كريم سور مدني قبل از سور مكي است؛ مثلاً سورهٴ مباركهٴ «بقره» و «آلعمران» و «نساء» و «مائده» همه در مدينه نازل شد منتها در اوَّلِ قرآن است و اين سوري كه در آخر قرآن است اينها در مكه نازل شد. قرآن كريم به ترتيب نزول تدوين نشد و به دستور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همين سَبْكي كه هست تنظيم شده است.
بيان روايات مربوط به آيه مذكور در اصول كافي
روايتي كه مربوط به اين باب است؛ يعني مربوط به ﴿يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ است از اصول كافي در جلد اوَّلِ تفسير نورالثقلين صفحهٴ 651 رواياتش شروع ميشود؛ رواياتي كه منصوربنيونس نقل ميكند از ابيالجارود از وجود مبارك امام باقر(سلام الله عليه) كه حديث طولاني است، فرمود كه ولايت در عَرَفه نازل شده است: ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي﴾[26] «وَ كان كمال الدين بولاية عليبن ابيطالب»، آنگاه وجود مبارك پيغمبر به خدا عرض كرد كه «اُمَّتي حَديثُو عهدٍ الي الجاهلية وَ مَتيٰ اَخْبرتُهم بِهذا في ابنِ عَمي يَقولُ قائلٌ وَ يَقولُ قٰائلٌ»[27] ؛ اينها تازه مسلماناند و يك عده منافقاند كه از اينها سوء استفاده ميكنند و ممكن است خداي ناكرده بگويند كه پيغمبر قصد حكومت مادي داشت، مدتي خودش حكومت كرد و بعد اين حكومت را به داماد خود سپرد. افراد عنودي هم كه ملاحظه فرموديد حتي به جايي رسيدند كه بگويند: ﴿فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَليمٍ﴾[28] .
تبيين خوف حكيمانه
اينگونه از خوفها يك خوفهاي معقولي است كه حكيمانه است؛ مثل اينكه وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) بعد از اينكه به همهٴ مراحل نبوت رسيده است و اتمام حجت كرد، يك مسابقه و مبارزهٴ تَحَديآميزي با درباريانِ فرعون داشت و بنا شد كه اينها هر كدامشان طبق دستور درباريان فرعون كه سحر و شعبده و جادو و امثال ذلك در آن عصر رواج داشت بيايند با موساي كليم به مبارزه برخيزند، آنها آمدند چوبها را و طنابها را به صورت مار درآوردند: ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ﴾[29] . در اينجا موساي كليم ترسيد كه اين ترس موساي كليم در قرآن كريم است و خداوند هم به موساي كليم فرمود: ﴿لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ اْلأَعْليٰ﴾[30] ، بعد فرمود: ﴿وَأَلْقِ ما في يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَلا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتيٰ﴾[31] ؛ تو نترس! آنچه كه در دست داري القا بكن و حق با اين ثابت ميشود.
موساي كليم كه در آنجا ترسيد ترس از چه چيزي بود؟ تمام اين مبارزات را خود موساي كليم(سلام الله عليه) تحمل كرد و آن وقتي هم كه تنها بود نميترسيد، حالا از چه بترسد مثل خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)؟ آن وقتي كه تنها بود و رفت در دربار فرعون هراسي نداشت، حالا بعد از اقتدار از چه چيزي بترسد؟ اينكه ذات اقدس الهي ميفرمايد: ما به موساي كليم گفتيم ﴿لاَ تَخَفْ﴾ در سورهٴ مباركهٴ «طه»، نكتهاي دارد؛ يعني آيهٴ 65 به بعد سورهٴ «طه» اين است: ﴿قالُوا يا مُوسيٰ إِمّا أَنْ تُلْقِيَ وَإِمّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقيٰ قالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذا حِبالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعيٰ ٭ فَأَوْجَسَ في نَفْسِهِ خيفَةً مُوسيٰ﴾؛ يعني «فاوجس موسي خيفة في نفسه» و آنگاه خدا ميفرمايد كه ﴿قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ اْلأَعْلي﴾[32] .
اين ترس موساي كليم نه براي آن بود كه از مار و عقرب مصنوعي بترسد يا سحر شده بترسد، بلكه ترس موساي كليم يك ترس حكيمانه و عاقلانه بود. فرمود كه خدايا! اگر در اين صحنهٴ مبارزه كه اين ساحران اين چوبها و طنابها را به صورت مار درآوردند من هم اگر عصا را القا بكنم به صورت يك مار در بيايد و اين تماشاچيها نتوانند بين سحر آنها و معجزه من فرق بگذارند چه كنم؟ همه كه اين قدرت را ندارند. آنگاه ذات اقدس الهي فرمود كه تو اين عصا را القا بكن و پيروز خواهي شد: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ اْلأَعْليٰ﴾[33] .
علت هراس حضرت موسي با ساحران در نهجالبلاغ
وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) هم آنطوري كه در اوايل نهجالبلاغه است فرمود كه موساي كليم براي خود نترسيد كه از اين مارهاي مصنوعي يا سحري هراسناك باشد، بلكه ترس موساي كليم از غلبهٴ دُوَل ضلال و اهل جهالت بود[34] كه اگر در اين بازي مردم نتوانند بين معجزهٴ من و سحر ساحران فرق بگذارند؟ ما چه بكنيم آن وقت ذات اقدس الهي فرمود كه ما كاري ميكنيم كه معجزه بر سحر پيروز بشود، چه اينكه شد، فرمود: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ اْلأَعْلي﴾؛ تو پيروز خواهي بود. اينكه فرمود: ﴿كَتَبَ اللّهُ َلأَغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلي﴾[35] يعني پيروز ميشوي. تو القا بكن ما راه درمان را هم ارائه ميكنيم.
يك بيان از وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) است كه فرمود: هراس موساي كليم بر خودش نبود بلكه از غلبهٴ دولت ضلال و جهالت هراسناك بود كه اين يك ترس ممدوحي است. اگر در آيهٴ سورهٴ «زخرف» كه در بحث قبلي خوانده شد: ﴿وَلَوْ لا أَنْ يَكُونَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً﴾[36] كه آن كار، كارِ حكيمانهٴ خداست، گاهي هم انبيا كه مظهر همين خداي حكيماند كار حكيمانه ميكنند و در بعضي از موارد تعلل ميكنند براي اينكه ميترسند كه دين آسيب ببيند. ميفرمايد كه تو پيروز خواهي شد، حالا از اين به بعد است كه وقتي موساي كليم القا كرد سحرِ آنها از بين رفت، ظاهر آيه هم اين است كه وقتي موساي كليم عصا را القا كرد سحر ساحران بلع شد نه آن عصاها و چوبها.
فرمود: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ﴾ اين از جاهايي است كه در قرآن «انّما» نوشته شده: ﴿إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَلا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتيٰ﴾[37] ميبينيد كه نظم طبيعي به اين صورت است كه فرمود: تو عصا را بينداز و آنچه را كه ساحران انجام دادهاند آن را ميبلعد، بعد فرمود كه آنچه را كه ساحر انجام داد مكر و كيد است؛ يعني اين عصا آن كيد را از بين ميبرد نه چوب را، نه آن طناب را و نه اينكه عصاي موساي كليم آن چوبها را خورده يا آن طنابها را خورده باشد، بلكه كِيد را از بين برده است.
بيان ذلك اين است كه وقتي سَحَره آن چوبها و عصاها را انداختند در ديد تماشاچيان اين چوبها و عصا به صورت مار درآمده نه اينكه واقعاً مار بودند: ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ﴾[38] ؛ مردم را هراسناك كردند و رَهبَت و خوفي در مردم ايجاد كردند و در چشم مردم اثر كردند: ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ﴾ و مردم خيال كردند كه مار و عقرب است در اين ميدان، در حالي كه واقعاً مار نبود و چوب بود و در حالي كه واقعاً مار نبود و طناب بود. وقتي موساي كليم به دستور خدا عصا را القا كرد همهٴ اين چوبها و همهٴ اين طنابها به صورت واقعي درآمدند، آنگاه همهٴ مردم و تماشاگران ديدند كه يك مار واقعي است كه در وسط ميدان دارد جنب و جوش ميكند و بقيه يك مشت چوبهاي افتاده و يك مشت طنابهاي افتاده است. آن كِيد را از بين برد و بَلع كرد نه آن چوبها را و نه آن طنابها را.
در بعضي از تاريخها آمده كه وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) دستوري فرمودند كه آن نقش شيري كه روي پشتي بود آن ساحر را خورد و بعد هم به حضرت عرض كردند كه شما دستور بدهيد دوباره آن مرده زنده بشود و مانند آن، فرمود: اگر چيزي را كه عصاي موساي كليم خورد پس ميداد اين هم شير پس ميدهد[39] . بر فرض تماميت اين گونه از نقلها، آن هم همين است و عصاي موساي كليم در حقيقت طبق ظاهر آيه قرآن كِيد را خورد نه چوب و طناب را: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَلا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتي﴾[40] كِيد را خورد.
آن حركت و جنب و جوش كاذب مصنوعِ اينها بود وگرنه چوبها و عصاها و آن طنابها كه مصنوعشان نبود، بلكه اينها يك مقدار چوب و طناب آوردند و در چشم مردم اين چنين وانمود كردند كه اينها مارند. آنچه را كه ساحران انجام دادند چشمبندي بود و مصنوعِ آنها كيد بود نه اينكه مصنوع آنها چوب و طناب باشد.
معناي «كيد» در آيه شريفه
قرآن نميفرمايد كه متعلق كيد را از بين برديم بلكه فرمود: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ﴾؛ يعني «تلقف الكيد» نه «تلقف الحبل» و نه «تلقف العصا»؛ آنها ﴿فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَعِصِيَّهُمْ﴾[41] و قرآن ندارد كه حِبال و عِصي را بلعيد بلكه دارد كه كِيد را بلعيد. كيد آن است كه آنها اين چوب و اين طناب را به صورت مار درآوردند و موساي كليم(سلام الله عليه) وقتي عصا را انداخت همهٴ آن متحركهاي كاذب آرام شدند و مردم ديدند كه در ميدان يك مار واقعي است كه دارد حركت ميكند و يك مقدار چوبها و طنابها هم افتاده است. اين بود كه قبل از هر كسي خود ساحرها، آن كارشناسان سحر و ماهران فنِّ سحر ايمان آوردند ديدند و كه اين ديگر سحر نيست. اوّل كسي كه فهميد خود كارشناسان سحر بودند، چون ديدند كه آنها از دو سنخ است در روايات نيست بلكه يك خبر است در اين زمينه كه بايد سندش بررسي بشود، مگر چند روايت داريم به اين مضمون؟ يك قصه است و آن هم چون خود اين شخص يك آدم باطلي بود و سراپا مكر بود، اين مكر را بلعيد.1 ظاهر قرآن اين است كه كار موساي كليم كِيد را از بين برد. اگر يك خبري يا قصهاي را ده نفر يا صد نفر سخنرانان گفتند، اينكه ديگر خبر صحيح نميشود و متواتر نميشود! حالا مراجعه بفرماييد و ببينيد كه ما در اين زمينه چند روايت معتبر داريم؟ اصلاً آيا روايت داريم در اين زمينه يا حديث معتبر داريم يا يك تاريخ است؟ با تاريخ كه مشكل حل نميشود و اگر حديثي باشد و رجال روايي آن بررسي بشود تازه به درد فقه ميخورد نه به درد مسايل عقلي و مسايل اعتقادي! اگر هم تازه روايت معتبر باشد به درد فروع دين ميخورد در حالي كه حالا تحقيق كنيد و ببينيد كه روايت معتبر و صحيح است يا نه؟
يادي هم از شهيد مطهري(رضوان الله تعالي عليه) بكنيم مرحوم شهيد مطهري(رضوان الله تعالي عليه) همهٴ بركات را از درس و بحث نگرفت، چه اينكه خود مرحوم علامه طباطبايي(رضوان الله عليه) هم همينطور بود؛ قسمت مهم بركات» كه پيدا ميشود روي عنايت الهي است كه بعضيها نقل كردند: «ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في تخوم الارض فيخرج لكم و لكن العلم مجبول في قلوبكم تأدّبوا باخلاق الروحانيّين يظهر لكم» كه اين با داشتن روح مطهر، با شبزندهداريها و با اخلاص در واقع اين چنين شد. خيليها بودند كه هم دورهٴ او بودند و بعضيها سنّشان از ايشان بيشتر بود و بيشتر از ايشان هم درس خواندند، آنوقت ما تهران درس ميخوانديم و در مدرسه مروي بوديم و شهيد مطهري(رضوان الله عليه) همان سال 32 بود كه براي شركت در تصديق مُدرّسي از قم به تهران آمده بودند و آن روز در امتحان تصديق مدرّسي شركت كردند و در رشتهٴ معقول شاگرد اوّل شدند. وقتي هم كه جلسات امتحان برگزار ميشد تشريف ميآوردند مدرسه و گزارش ميدادند در جمع دوستان كه امتحان اينچنين بود و از ديگران اينچنين سؤال كردند و از من اينچنين سؤال كردند.
يادم است وقتي كه برگشتند شرح منظومه را از ايشان امتحان گرفتند؛ شفاهاً منظومه امتحان ميدادند و كتبي يك حساب ديگري بود و ايشان هم در رشتهٴ معقول شركت كرد و ديگران در رشتهٴ منقول. ميفرمود كه من كه رفتم در آن جلسهاي كه هيئت ممتحنه بودند قبل از من از يك آقايي سؤال كردند كه تركيب ماده و صورت چگونه است؟ شرح منظومه را دادند او بخواند و او از عهدهٴ جواب برنيامد. نوبت به من كه رسيد من رفتم؛ هم سؤالهاي او را پاسخ دادم و هم آنچه را كه از من خواستند تحقيق كردم. خدا غريق رحمتش كند گفت كه اين هيئت ممتحنه به اتفاق گفتند كه ما چه بكنيم نمره بالاتر از بيست كه نيست؟
آن روز براي آنها بسيار سخت بود كه به يك طلبه بيست بدهند و آن هم اين قدر خضوع بكنند و اصل آن كار هم براي اين بود كه حوزهٴ علميه را تضعيف كنند؛ يعني راهي باز كردند كه نوع فضلاي روشن از اين حوزهها بروند و جذب آنها بشوند. كم كم اين تصديق مدرّسي كه رشتهٴ معقول و منقول بود ساليان متمادي طول كشيد كه بعد شده رشتهٴ الهيات. شهيد مطهري(رضوان الله عليه) آمد فرمود كه هيئت ممتحنه به من به اتفاق آراء گفتند كه ما چه كنيم كه نمرهاي بالاتر از بيست نيست! آن روز را با آن وضع گذراند و بعد هم مجبور شد كه در كلاس شركت كند. كلاسي كه شهيد مطهري(رضوان الله عليه) و امثال ايشان حضور داشتند يك استاد توانايي را طلب ميكرد.
آن روز قصد رژيم پليد تضعيف روحانيت بود؛ هم فضلا را از اين سو ميكشاندند كه حوزهها را خالي كنند و هم علماي بزرگ را خواستند كه به رژيم مرتبط كنند. اينها به سراغ چند نفر از بزرگان علم رفتند؛ به سراغ مرحوم فرزانه رفتند كه از بزرگان حكمت و علوم عقلي بود در قُمشهٴ اصفهان و شهر رضا كه از بزرگان آن رشته بود، از ايشان دعوت كردند كه تشريف بياورند تدريس كنند، ايشان مرقوم فرمودند: اكنون كه ضعف رو به قوت نهاد و قوت رو به ضعف من توان تدريس ندارم؛ يعني ديگر سنّم به پيري رسيد و آن قوتها ضعيف شد و ضعفها قوي، از ايشان ناكام شدند. آن روزها خدمت مرحوم آقا شيخ محمد تقي آملي(رضوان الله تعالي عليه) كه شرح عروه مصباح الهدي را مرقوم فرمودند و تعليقهٴ پربركتي دارند بر شرح منظومه، فقه و اصول را ايشان آنجا تدريس ميفرمودند؛ يك روز مرحوم آقاي آملي(رضوان الله عليه) فرمودند كه احتمالاً ما چند روزي مسافرت بكنيم. به ايشان عرض كردند كه چرا؟ فرمود: اينها اصرار ميكنند كه من بروم آنجا استاد دانشكدهٴ معقول و منقول بشوم و براي اينها تدريس كنم، آنها كه درس نميخواهند، بلكه ميخواهند ما را بدنام كنند.
مرحوم آقاي آملي(رضوان الله عليه) فرمودند كه من وضع حالم را، عذرم را شرح دادم كه مقدورم نيست و آنها گفتند كه اگر شما به دانشگاه نميآييد ما دانشجوها را هفتهاي يك روز ميآوريم منزل شما كه شما همان جا تدريس بكنيد. اين رسم نبود كه دانشجو از دانشگاه برود به خانهٴ استاد آنجا درس بخوانند و اينكه نظام حوزوي نبود. ايشان فرمودند: من هيچ چارهاي نداشتم و متوسل شدم به ائمه(عليهم السلام) و چهارده هزار صلوات نذر كردم، اگر انشاءالله اين چهارده هزار صلوات اثر كرد و آنها دست از من برداشتند كه بسيار و اگر دست برنداشتند من ناچارم مدتي مسافرت كنم. به لطف الهي آن صلواتها اثر گذاشت و ديگر به سراغ ايشان نيامدند.
خدمت مرحوم علامه رفيعي(رضوان الله تعالي عليه) رفتند و ايشان چون سنّ بيشتري داشت و شهرت بيشتري داشت و خيلي از اين آقايان نزد ايشان درس ميخواندند به آن آقا كه آمده بود صريحاً شنيدم كه فرمود:
«برو اين دام بر مرغ دگر نِه كه عنقا را بلند است آشيانه»
از اين مجموعه معلوم ميشود كه امام چه كسي بود و با چه رژيمي در افتاد؟ شما ميبينيد كه شخصيتهاي مهم در اثر شدت خفقان جز توسل راه ديگري نداشتند، چون همين آقاي حاج شيخ محمد تقي آملي(رضوان الله عليه) رنجهاي تبعيد را از دوران كودكي دربارهٴ پدرش ديد، چون رضاخانِ پليد پدر حاج محمد تقي آملي مرحوم ملا محمد آملي كه حاشيهٴ ايشان بر شمسيه چاپ شده است اين را قبل از رضاخان خواستند نظير مرحوم آقا شيخ فضلالله به دار بكشند و اينها يك گروه بودند. بعد از اينكه خون مرحوم حاج شيخ فضل الله(رضوان الله عليه) در جامعه اثر كرد و اينها ديگر وحشتزده شدند، ديگر كسي را اعدام نكردند؛ اما دست به تبعيد زدند.
مرحوم ملا محمد آملي پدر مرحوم آقا شيخ محمد تقي آملي، آقا شيخ محمد تقي آملي يعني كسي كه مرحوم آقاي نائيني(رضوان الله عليه) در تقريرشان بر تقريرات مكاسب نوشتند: «صفوة المجتهدين العظام»؛ هم از نظر فقهي و اصولي و فلسفي استاد ديده بود و هم از نظر اخلاق از شاگردان ممتاز مرحوم آقاي قاضي(رضوان الله عليه) بود. مرحوم ملا محمد آملي پدر مرحوم آقا شيخ محمد تقي آملي مدتها تبعيد شده بود و همين شيخ محمد تقي آملي در دوران طفوليت رنج در به دري خود و پدر خود را از اين دستگاه ديد. در چنان خفقاني اينها چارهاي جز توسل نداشتند و در چنين خفقاني امام قيام كرد و كل نظام را عوض كرد. حالا اگر كسي به دنبال امام راه افتاد كار خوبي كرد؛ اما كار مهم را امام انجام داد. ميبينيد كه خدا وقتي كه كارهاي مهم را مطرح ميكند ميگويد كه كار مهم به دست من و انبيا انجام شده است.
در همان جريان سورهٴ مباركهٴ «حشر» ملاحظه ميفرماييد كه قدرت اقتصادي و غير اقتصادي در مدينه در دست يهوديها بود و مسلمانها اگر وام ميخواستند با يك ذلتي از آنها قرض ميگرفتند و گاهي هم آنها وام نميدادند، خدا در چنين فضايي فرمود كه يهوديها با داشتن همهٴ قدرتها مجبور شدند كه ﴿يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنينَ﴾[42] و مدينه را ترك كنند و اين كار به دست شماها انجام نگرفت: ﴿هُوَ الَّذي أَخْرَجَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ ِلأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللّهِ﴾[43] ؛ يعني اوّلين كوچ را خدا به عهده گرفت و خدا اوّل كسي بود كه اينها را بيرون كرد؛ نه دوستان فكر ميكردند كه يهوديهاي مقتدر بايد صحنه را ترك كنند و نه دشمنها باور ميكردند كه اينها متواري ميشوند. فرمود: ﴿ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا﴾؛ نه شما مؤمنين فكر ميكرديد كه آنها متواري ميشوند (اين يك)، ﴿وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللّهِ﴾[44] (اين دو).
خود آنها ميگفتند كه ما با داشتن اين قلعههاي محكم از هر آسيبي محفوظيم، آنگاه ذات اقدس الهي ميفرمايد اوّلين بار خدا بود كه اينها را بيرون كرد: ﴿هُوَ الَّذي أَخْرَجَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ ِلأَوَّلِ الْحَشْرِ﴾[45] ؛ اوّل كسي كه اقدام كرد خداست، چه اينكه در عصر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اوّل كسي كه به پيغمبر ايمان آورد عليبنابيطالب بود. اينها سبقِ زمانيِ محض نيست؛ يعني در عصر خفقان اگر كسي تشخيص بدهد و برابر تشخيص اقدام بكند اين فضيلت است. دربارهٴ ذات اقدس الهي چون عليم محض و قدير صرف است جا براي تعجب نيست؛ ولي فرمود: ﴿لأوَّلِ الْحَشْرِ﴾ خدا اين كار را كرد؛ ولي دربارهٴ حضرت امير(سلام الله عليه) اوّل كسي كه مسلمان شد او بود اين جاي تحسين است، لذا به اين اوّل مسلمان بودن حضرت امير خيلي احتجاج شده است و امام راحل(رضوان الله تعالي عليه) هم اوّلين كسي بود كه توانست در برابر رژيم طاغوت در اين عصر اخير بايستد و شهيد مطهري(رضوان الله تعالي عليه) در رديف اوّلين شاگرداني بودند كه به امامت امام پي بردند. «رحمه الله و قدس الله نفسه الزكيه»
«والحمد لله رب العالمين»