73/12/24
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 47 الی 50
﴿وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فِيهِ وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُوْلئِكَ هُمُ الفَاسِقُونَ﴾ (٤۷) ﴿وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الكِتَابَ بِالحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الكِتَابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ عَمَّا جَاءَكَ مِنَ الحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً وَلَوْ شَاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلكِن لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الخَيْرَاتِ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ﴾ (٤۸) ﴿وَأَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَن يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اللّهُ إِلَيْكَ فَإِن تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّمَا يُرِيدُ اللّهُ أَن يُصِيبَهُم بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَإِنَّ كَثِيراً مِنَ النّاسِ لَفَاسِقُونَ﴾ (٤۹) ﴿أَفَحُكْمَ الجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴾ (۵۰)
بيان مفهوم لغوي فسق
مجموعه اين آيات به هم مرتبط است كه در جريان يهوديها و مسيحيها سه تعبير را ياد فرمود: يكي اينكه ﴿وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الكَافِرُونَ﴾،[1] دوم اينكه ﴿وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾،[2] سوم اينكه ﴿وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُوْلئِكَ هُمُ الفَاسِقُونَ﴾. عدم حكمِ ﴿بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ گاهي دربارهٴ مسئلهٴ نبوت است، براي اينكه علما و احبار و رهبانِ آنها جريان نبوت را به خوبي ميشناختند و اوصافي را كه آن كتابهاي آسماني تبيين كرد بر وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كاملاً منطبق بود؛ ولي آنها انكار كردند. قرآن از اين جهت آنها را نكوهش ميكند و ميفرمايد كه : ﴿يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ﴾؛[3] اينها به خوبي پيغمبر را ميشناختند؛ همانطوري كه فرزندانشان را ميشناختند ولي مع ذلك طبق وحي الهي حكم نميكردند. آيهٴ 146 سورهٴ مباركهٴ «بقره» و مشابه اين در آيات ديگر است[4] كه ﴿الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَريقًا مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾؛ اين گروه دربارهٴ رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كتمان ميكردند و ميگفتند كه اين پيامبر نيامده و يا اين شخصي كه مدعي است مصداق آن اوصاف نيست و مانند آن. آيات محل بحث در سورهٴ مباركهٴ «مائده» چه دربارهٴ قتل و چه دربارهٴ حادثهٴ هتك ناموسي كه پيش آمد احبار و رهبان و امثال ذلك نخواستند كه آن نژاد طبقاتي را ناديده بگيرند و مايل بودند كه به سود آن سرمايهدار فتوايي داده بشود و قرآن در اين زمينه آنها را نكوهش كرد و فرمود: اگر كسي ﴿بما انزل الله﴾[5] حكم نكند گرفتار اين سه وصف است: كفر است و ظلم است و فسق. اين اوصاف سهگانه از نظر مفهوم لغوي جامعاند؛ كفر هم ميتواند راجع به عقيده باشد و هم راجع به اخلاق كه اين كفر يعني پوشاندن حق، اگر كسي حق را بپوشاند چه در مقام اعتقاد و چه در مقام عمل كافر است؛ منتها يكي كفر اعتقادي است و ديگري كفر عملي. ظلم هم تعدّي است خواه در مسايل اعتقادي و خواه در مسايل عملي كه انسان گرفتار ظلمت و تاريكي فكري يا تيرگي عملي ميشود. فسق هم يعني انحراف، كسي كه از راه مستقيم فاصله گرفته را ميگويند فَسَقَ عن الطريق، آنكه بيراهه ميرود و از راه راست فاصله ميگيرد را ميگويند فسق عن الطريق؛ يعني اِنحَرَف و اين فسق كه انحراف است گاهي در عقيده است و گاهي در عمل. پس مفهوم لغوي اين عناوين سهگانه جامعِ بين انحرافات عقيدهاي و عملي است (اين مطلب اوّل). دوم اين است كه به حسب اصطلاح كفر راجع به انحراف عقيده است و ظلم و فسق راجع به انحرافهاي عملي است. مطلب سوم آن است كه اگر محفوف به قرينه باشد گاهي منظور از كفر، كفر عملي است، چه اينكه گاهي منظور از فسق و ظلم، ظلمِ اعتقادي يا فسق اعتقادي است. در سورهٴ مباركهٴ «بقره» آيهٴ 99 فرمود: ﴿وَلَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَمَا يَكْفُرُ بِهَا إِلاَّ الفَاسِقُونَ﴾؛ فاسق است كه به اين كتاب الهي به آيات الهي كفر ميورزد و در حقيقت كفرِ به آيات الهي يك نحو فسق است، چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «لقمان» وصيتي كه «لقمان» به فرزندش ميكند اين است كه ﴿لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ﴾؛[6] شرك كه يك انحراف فكري و اعتقادي است به عنوان ظلم ياد شده است. بنابراين گاهي با قرينه و با كمك الفاظ ديگر فسق بر كفر و فاسق بر كافر اطلاق ميشود و همچنين ظلم بر كفر و ظالم بر كافر و مشرك اطلاق ميشود، گاهي هم به عكس است ممكن است بر فاسق كافر اطلاق بشود يا بر فسق كفر اطلاق بشود كه همان كفر عملي است؛ نظير آيهٴ «حج» كه ﴿لِلّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ البَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ العَالَمِينَ﴾[7] كه اين ﴿وَمَن كَفَرَ﴾ يعني «من لم يحج»؛ اگر مستطيع مكه نرفته است كافر است؛ منتها كفر عملي نه كافر اعتقادي، مسلمان است و مؤمن است ولي در مقام عمل كفر ميورزد.
شامل شدن مسلمين به اصل كلّي آيه شريفه
مطلب بعدي آن است كه اين قوانين گرچه درباره يهوديها و مسيحيها آمده است ولي آن اصل كلي و به اصطلاح كبراي كلي عام است كه ﴿وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الكَافِرُونَ﴾[8] يا ﴿هم الفاسقون﴾[9] يا ﴿هم الظالمون﴾[10] كه اين اصل كلي شامل مسلمين هم خواهد شد چه اينكه شامل ديگران هم ميشود؛ اما آنچه كه مربوط به حوزهٴ اسلامي است كه ذات اقدس الهي بعد از اينكه جريان تورات موساي كليم را ذكر كرد و انجيل عيساي مسيح را ذكر فرمود، دربارهٴ قرآن كريم اينچنين سخن ميگويد: ﴿وأَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقّ﴾. دربارهٴ قرآن آيات فراواني بود كه اين هدايت است و نور است، چه اينكه در همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» هم گذشت كه ﴿قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ﴾،[11] لذا ديگر لازم نبود همانطوري كه دربارهٴ تورات فرمود: ﴿إِنّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدًي وَ نُورٌ﴾[12] و همچنين دربارهٴ انجيل فرمود: ﴿وَ آتَيْناهُ اْلإِنْجيلَ فيهِ هُدًي وَ نُورٌ﴾[13] دربارهٴ قرآن كريم بفرمايد كه «و أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ فيه هدي و نور»، بلكه كلمهٴ ﴿بِالحَقِّ﴾ را ذكر فرمود كه همهٴ آنها را داراست و قبلاً مسئلهٴ هدايت و نورانيت قرآن را هم ياد كرد؛ اما اينكه فرمود: ﴿و أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقّ﴾ همه آنها را داراست. بعد فرمود: ﴿مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ﴾
بيان دليل تكرار «كتاب» در آيه
كه اين كلمهٴ كتاب لفظاً تكرار شد ولي معناً تكرار نيست. اين كتابِ اوّل مخصوص قرآن كريم است كه كتاب شخصي است و اين كتاب دوم كتابِ جنس است كه مخصوص غير قرآن است و اعم از تورات و انجيل و مانند آن است. ﴿وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الكِتَابَ﴾ يعني قرآن را ﴿بالحق﴾ نازل كرديم، چون ﴿بِالحَقِّ أَنزَلْنَاه و بالحق نزل﴾[14] است. ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الكِتَابِ﴾ كه اين كتابِ دوم جنس است و شامل تورات و انجيل و امثال ذلك خواهد بود. فرقي كه است اين است كه دربارهٴ انجيل و هم چنين دربارهٴ تورات فرمود كه اين كتابهايي كه ما به آنها داديم حرفهاي انبياي گذشته را تصديق ميكردند و ﴿مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ بود و مخصوصاً دربارهٴ انجيل دارد كه هم خودِ عيساي مسيح مصدق موساي كليم است[15] و هم كتاب او كه انجيل است مصدقِ كتاب موساي كليم كه تورات است خواهد بود[16] . كلمهٴ ﴿مُصَدِّقاً﴾ را در جريان حضرت عيسي هم به كتابش اسناد داد و هم به خودِ عيسي(سلام الله عليه)؛ ولي دربارهٴ پيغمبراسلام (صلي الله عليه و آله وسلم) فرمود: اين كتابي كه ما به شما داديم مصدقِ كتابهاي قبلي است؛ هم انجيل اصيل و غير محرف را تصديق ميكند و هم تورات اصيل و غير محرف را، لكن تنها تصديق نيست بلكه مُهَيمِن هم است.
سرّ بيان صفت «مهيمن» براي قرآن كريم
اين كلمه مهيمن مخصوص قرآن كريم است و دربارهٴ انجيل و مانند آن نيامده است كه نسبت به كتابهاي پيشين مُهَيمِن باشد؛ ولي دربارهٴ خصوص قرآن كريم آمده است كه مهيمن است. مهيمن از اسماي حسناي ذات اقدس الهي است؛ منتها اسم فعل است نه اسم ذات و از اسماي فعليهٴ حق تعالي است. در آيهٴ 23 سورهٴ مباركهٴ «حشر» فرمود: ﴿هُوَ اللّهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّر﴾. اين مهيمن كه وصف خداست بر قرآن كريم هم اطلاق شده است؛ سرّش آن است كه اين صفتِ فعل است نه صفت ذات. صفت فعل مَظهَر طلب ميكند و موجود امكاني محل انتزاي اين وصف است و خداوند قرآن را به عنوان مهيمن ياد كرده است. معناي مهيمن آن مراقب و محافظي است كه سُلطه داشته باشد، اگر هِيمنه و سِيطره و سُلطه باشد چنين حافظ و مراقبي را ميگويند مهيمن. همانطوري كه ذات اقدس الهي در كلِ عالَم مهيمن است و هَيمنهٴ الهي در اين است كه ﴿يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ﴾، هيمنهٴ قرآن كريم نسبت به كتب انبياي پيشين هم اين است كه «يمحوا ما يشاء و يثبت باذن الله»، لذا قرآن ميتواند ناسخ بعضي از كتابهاي آسماني باشد؛ اما اين تعبير دربارهٴ انجيل نسبت به تورات موساي كليم نيامده است. بنابراين مهيمن بودن، حفيظ بودن و مراقب بودن با ناسخ بودن منافاتي ندارد، چون او كه مهيمن است و سلطه دارد لذا هر كاري كه مصلحت باشد را انجام ميدهد، چه اينكه ذات اقدس الهي نسبت به كل نظام هيمنه دارد مع ذلك ﴿يَمْحُوا اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ أُمُّ الكِتَابِ﴾[17] . همين مهيمن كه وصف قرآن كريم است نشان ميدهد كه آنجا كه حق است را تبيين ميكند و به يهوديان ميفرمايد: اين مطلب در تورات است چرا به سراغ قرآن ميرويد؟ ميفرمايد: ﴿وَكَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَعِنْدَهُمُ التَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللّهِ﴾[18] يا آنجا كه يهوديها حكم الهي را كتمان كردند خدا فرمود: ﴿فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ﴾[19] و آنجا كه تحريف كردند در اثر هيمنه و اشرافي كه دارد فرمود كه اينها تحريف كردهاند و جلوي تحريف اينها را گرفته است، فرمود كه اين جزو كتاب نيست و اينها ﴿يَكْتُبُون الْكِتابَ بِأَيْديهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَليلاً﴾،[20] پس حفظ كرده است.
اهميت قرآن كريم نسبت به دين يهوديت و مسيحيت
يكي از لطيفترين تعبيرات مرحوم حاج شيخ جعفر كاشف الغطا(رضوان الله تعالي عليه) در كتاب شريف كَشفالغِطاء اين است كه اگر قرآن نبود ديني از يهوديت و مسيحيت روي زمين نميماند[21] ، زيرا بشر با پيشرفتهاي علمي اين دين تحريف شده و دين خرافاتي كه ـ معاذالله ـ خدا را در حدِّ كُشتي با يعقوب تَنزّل ميدهد، به انبيا(عليهم السلام) اسناد تبهكاري ميدهد، ميگساري را تجويز ميكند و مانند آن، اين دين ماندني نبود و وجود مبارك پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و قرآن را آورد كه قرآن دربارهٴ معرفي انبيا(عليهم السلام) عموماً و وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) و عيساي مسيح(سلام الله عليه) را در كمال نهايت و جلال و شكوه حفظ كرد و عَذرا بودن مريم را ستود، مطهره بودن او را ستود، مطهر بودن انبيا را ستود، معصوم بودن انبيا را تبيين كرد، انبيا را به عنوان انسانهاي كامل و خليفهالله و معصوم معرفي كرد، دين آنها را الهي معرفي كرد و مطابق با عقل دانست، آن تُهمتهاي ناروايي كه به مريم(سلام الله عليها) زدند را زدود و فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَي نِسَاءِ العَالَمِينَ﴾،[22] آن همه تجليل از انبياي ابراهيمي(عليهم السلام) كرد و آنها را مبارزِ با بتپرستي و بتفروشي و مانند آن معرفي كرد و ناگزير ميشود مهيمن و ناگزير اين دينهاي مردهٴ انبياي سلف را او زنده كرد. اگر يهوديها و همچنين مسيحيها بعد از آمدن قرآن بسياري از معارف را منتشر كردند از همين كتاب الهي گرفتند؛ هم خودش حفظ شده است و هم كتابهاي انبياي گذشته را حفظ كرده است، چنين كتابي قَيوم است: ﴿ديناً قيماً﴾[23] و به هيچ وجه قابل انحراف و اعوجاج نيست و از اين جهت مهيمن است. پس وصفي كه ذات اقدس الهي براي خود كه از اسماي حسناي اوست كه در سورهٴ مباركهٴ «حشر» بيان كرد[24] به عنوان مهيمن، همان را هم براي قرآن كريم ذكر كرده است.
اصل دين خطوط كلياش كه يكي است: ﴿انَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ اْلإِسْلامُ﴾[25] و يهوديها براي اينكه حرفهاي خود را و حرفهاي احبار و رهبان خود را صِبغهٴ ديني ببخشند چارهاي نداشتند كه انبيا را تَنزّل بدهند؛ مثل ديگراني كه آن قدرت را نداشتند كه معصومي را در ثقيفه و مانند آن انتخاب كنند، آمدند مقام خلافت را و مقام امامت را تنزّل دادند و گفتند كه عصمت شرط نيست كه دست آنها هم به چنين مقامي برسد. احبار و رهبان، انبيا و مرسلين را تنزّل دادند تا دست ايشان برسد كه بشوند خليفهٴ آنها و وارث آنها. قرآن آمد و اصل دين را معرفي كرد، نبوت عامه را معرفي كرد، رسالت عامه را معرفي كرد، شرايطش را معرفي كرد و انبيا و مرسلين را معرفي كرد و دربارهٴ مريم كه اين همه تهمتها بود بين افراط و تفريط همهٴ اينها را زدود، اين كتاب ميشود مهيمن. حرف لطيفِ مرحوم كاشفالغطاء اين است كه اصلاً انبياي ابراهيمي را و انبياي ديگر را قرآن كريم به عظمت ستود، آنگاه ديگران از اين عظمت ستاييِ قرآن كريم استفاده كردند و بعد روي كار ماندند وگرنه آن كتابي كه هر گونه انحرافي را به خدا اسناد ميدهد يا به انبيا اسناد ميدهد كه قابل ماندن نيست[26] .
خيلي از حرفهاست كه انسان در ديدار با علماي مسيحيت ميزند و ميبينيم كه آنها هم ميگويند: ما هم همين حرف را داريم، در حالي كه اينچنين نبود و اينها به بركت قرآن اين حرفها را دارند و انجيلِ اصيل را قرآن كريم خطوط كلياش را حفظ كرد كه گفت: حرف انجيل اين است ولو در دسترس نباشد و عيسي اينچنين بود ولو فعلاً در دسترس نيست و مريم(عليها سلام) اينچنين بود ولو در دسترس نيست،
كيفيت مهيمن بودن قرآن كريم
لذا قرآن مهيمن است و مهيمن بودن مخصوص قرآن كريم است: ﴿وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الكِتَابَ بِالحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الكِتَابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ﴾ كه اين مهيمن بر كتاب است كه در كتاب دوم جنس مراد است. آنگاه فرمود: ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمّا جاءَكَ مِنَ الْحَقّ﴾؛ در مسئلهٴ حاكميت و ولايت و قضا برابرِ با حق حكم بكن. گاهي ذات اقدس الهي به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميفرمايد كه ما براي تو وحي فرستاديم ﴿لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ﴾[27] نه بما رأيتَ، طبق رأي خود حكم بكني اينچنين نيست، ﴿لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ﴾. در آياتي هم فرمود: ﴿فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ﴾ و براي اهميت مطلب فرمود: ﴿وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ كه منظور از اين ﴿بَيْنَهُم﴾ يا بينالناس است بالقول المطلق و كاري به يهودي و مسيحي و امثال ذلك ندارد و اين مطابق همان آيهاي در ميآيد كه فرمود: ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ﴾ يا برابرِ اين سياق كه برابر يهوديها و مسيحيهاست اين ضميرِ ﴿بَيْنَهُم﴾ به خصوصِ اهل كتاب بر ميگردد. اگر به خصوص اهل كتاب برگشت و فرمود: ﴿فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ﴾، ظاهرش آن است كه بر تو متعين است كه طبق قرآن حكم بكني: ﴿وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِنًا عَلَيْه فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ كه طبق قرآن حكم كني، در حالي كه پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) طبق آيهٴ 42 همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» كه بحثش قبلاً گذشت مخير است كه اگر بعضي از اهل كتاب به محكمه او مراجعه كردهاند يا برابر قرآن حكم كند
پاسخ به شبهه تنافي در محل بحث
و يا آنها را ارجاع بدهد به محكمهٴ خودشان. طبق آيهٴ 42 حكمِ برابرِ قرآن واجبِ تخييري است و طبق آيهٴ 48 و 49 حكمِ برابرِ قرآن واجبِ تعييني است، اين تنافي را چه كنيم؟ چون در آنجا فرمود: ﴿فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ﴾ كه اين ميشود تخيير. در آيهٴ 48 و 49 فرمود: ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾. كه اين شبهه بود و پاسخش اين است كه اگر اين ضمير ﴿بَيْنَهُم﴾ به الناس برگشت و مطلق بود و كاري به يهودي و مسيحي نداشت، تنافي ندارد اصلاً و اگر اين ﴿بَيْنَهُم﴾ به خصوص يهوديها و مسيحيها برگشت، باز اينها كاملاً قابل جمع دلالياند و جمع دلالي دارند، چون ظاهرِ ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ واجب تعييني است. آن آيهٴ 42 كه فرمود: ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ﴾ به منزلهٴ نص است در واجب تخييري. اصل واجب وقتي در لسان دليل به يك شيئي حكم شد و امر دائر بشود كه آيا واجب تعييني است يا تخييري، ظاهرش اين است كه واجب تعييني است و اطلاق او اقتضا ميكند كه تعييني باشد، چون ظاهر امر اين است كه اين كار را بايد انجام بدهي، چه چيز ديگري را انجام بدهي و چه چيز ديگري را انجام ندهي، پس ظاهرش ميشود واجب تعييني، چه اينكه اگر به شيئي امر شد و مردّد بود بين واجب عيني و واجب كفايي، ظاهرش اين است كه واجب كفايي است، زيرا ظاهر آن امر آن است كه اين مكلَّف بايد اين شيء را انجام بدهد، چه ديگري انجام بدهد و چه ديگري انجام ندهد. اگر امر دائر بشود بين واجب تعييني و تخييري، ظاهر تعيين است و اگر امر دائر بشود بين واجب عيني و كفايي، ظاهر واجب عيني است؛ ولي اگر ما قرينهٴ روشني داشتيم يا دليل ديگري داشتيم كه نص بود يا اظهر بود در تخيير، اينها جمع دلالي دارند و منافاتي با هم ندارند. در آيه 42 فرمود: ﴿فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ﴾ كه اين به منزلهٴ نَص است در تخيير. در آيهٴ 48 و 49 فرمود: ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ كه اين ظاهر در وجوب تعيين است، آن به منزلهٴ نص است در تخيير و مقدم بر اين است و اطلاقِ اين تقييد ميشود و اين مشكلي ندارد، چون در خصوص آن فرمود: ﴿وَكَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَعِنْدَهُمُ التَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللّهِ﴾[28] ؛ اينها خودشان قاضي دارند، محكمه دارند، كتاب آسماني دارند كه همين حكم خدا در آنجا نوشته است، چرا اينجا ميآيند؟ غرض آن است كه آيهٴ 48 و 49 فرمود: ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ نه اينكه « فاحكم او ارجع »؛ ارجاع بده، اين چنين نيست.
غرض آن است كه ظاهر آيهٴ 48 و 49 واجب تعييني است و ظاهر آيهٴ 42 واجب تخييري است كه توهمِ تنافي شده است. اين توهم نارواست، براي اينكه يكي به منزلهٴ نص است و ديگري به منزلهٴ ظاهر. اينكه دارد: ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ جز از راه اطلاق ما دليل ديگري نداريم بر واجب تعييني بودن. اگر فرمودند صل يا گفتند صُم، اين ظاهرش واجب تعييني است و اگر دليل ديگري گفت كه صُم أو كفِّر، صُم أو اَنفِق، صُم أو كذا ميگوييم خب آن نص است در واجب تخييري كه انسان يا كفاره ميدهد به عنوان اطعام مسكين و يا روزه ميگيرد. اگر دليلي بگويد كه اذا افطرت فصم و دليل ديگر بگويد كه اذا افطرت فصم أو اطعم، آن به منزلهٴ نص است و اين به منزلهٴ ظاهر است و آن مقدم است. اين جمع دلالي است و از اينها فراوان داريم.
آيهٴ 42 ميفرمايد كه ﴿فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ﴾ بعد هم به هر دو قسم فرمود كه ﴿وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئًا وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ﴾ كه هر دو ضلعِ تخيير را در آيهٴ 42 [سورهٴ مائده] بيان كرد. در آيهٴ 48 و 49 [سورهٴ مائده] فقط يك ضلع دارد كه حكم بكن به حق نه اعراض بكن؛ يعني بر تو واجب تعييني است، براي اينكه ظاهرِ امر واجب تعييني است. پاسخ اين شبهه آن است كه آن به منزلهٴ نص است و اين ظاهر است و آن نص مقدم است،
بيان ارجاعات «بينهم» در آيه
پس اين مشكل فقهي يا اصولي ندارد. بنابراين دو پاسخ است: يا احتمال اينكه ﴿بَيْنَهُم﴾ به خصوص اهل كتاب برنگردد ناگزير با آيهٴ 42 در اصطكاك نيست و اگر به خصوص اهل كتاب برگشت توهم اصطكاك هم بر طرف ميشود، براي اينكه آيهٴ 42 [سورهٴ مائده] به منزلهٴ نص است در تخيير و آيهٴ 48 و 49 [سورهٴ مائده] ظاهرِ در تعيين است و آن نص مقدم است، ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾. بعد فرمود:
لازم و ملزوم بودن عصمت و مكلّف
﴿وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ عَمَّا جَاءَكَ مِنَ الحَقِّ﴾؛ مبادا هوس و هواي آنها را پيروي كني و مايهٴ انحراف از حق بشود. اين براي آن است كه گرچه پيغمبر(صلي الله عليه و اله و سلم) معصوم است ولي مكلَّف است و عصمت كه مانع تكليف نيست و او مكلف است؛ عالماً ـ عامداً ميتواند معصيت كند ولي نميكند و اينچنين نيست كه مكلف نباشد. پس هر گونه حكم تكليفي كه متوجه پيغمبر(صلي الله عليه و اله و سلم) شد ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾،[29] اين با هيچ جا منافات ندارد. خب پيغمبر كه معصوم است معصوم مگر مكلف نيست؟ معصوم خلاف نميكند نه اينكه مكلِّف نيست و ذات اقدس الهي هم به عصمتش امضا كرد و در خيلي از موارد فرمود: مبادا برابر ميل ديگران حكم بكني يا خودت روي هوا حكم بكني! با اينكه در سورهٴ «نجم» فرمود: ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَي﴾. او اگر بخواهد در كرسي قضا بنشيند يا در كرسي وِلا بنشيند و به عنوان والي حكومت كند يا به عنوان قاضي حكم كند بايد بالحق باشد و بالحق هم حكم ميكند. اين اطلاق ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَيٰ﴾ اگر دربارهٴ مسايل عرفي مثلاً فرض بفرماييد كه شاملش نشود اما دربارهٴ مسايل ولايي، دربارهٴ مسايل قضايي، دربارهٴ مسايل فتوايي كه يقيناً شامل ميشود. آنجا كه سخن ديني دارد هرگز روي ميل حكم نميكند، بلكه روي حق حكم ميكند؛ اما معذلك خدا ميفرمايد كه ﴿وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ﴾. دليل اينكه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) منزه از پيروي هواي ديگران است همان آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «اسراء» است كه بعد خوانده ميشود و نتيجهٴ آن در سورهٴ مباركهٴ «نجم» است كه ﴿وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَيٰ ٭ مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَيٰ ٭ وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَيٰ ٭ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَي﴾[30] كه آيهٴ سوم سورهٴ مباركهٴ «نجم» اين است: ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَي﴾؛ ولي تحليل مسئله را در سورهٴ مباركهٴ «اِسراء» در آيهٴ 73 بيان فرمود كه [﴿وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذًا لاَتَّخَذُوكَ خَليلاً ٭ وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَليلاً﴾] آنها خيلي تلاش ميكنند كه مقداري از دين ـ معاذ الله ـ و به سود آنها منحرف بشوي و اگر منحرف شدي تو را به عنوان دوست ميگيرند و هم اكنون دشمن تواند؛ ولي آن روزي كه به ميل اينها فتوا دادي يا حكم كردي يا قضا نمودي آنها تو را دوست خود انتخاب ميكنند؛ ولي هرگز اين كار را نكن و نميكني: ﴿وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَليلاً﴾ كه در يك نوبت هم اين آيات مبارك بحث شد. در اين آيه فرمود كه اگر عنايت الهي و تثبيت الهي نبود ممكن بود كه تو كمي به طرف اينها ركون بكني؛ ولي تثبيت الهي باعث شد كه اين ركونِ اندك هم منتفي شد.
بيان مراقب گناه و وصول به مرحله «ميل»
بيان ذلك اين است كه انسان گاهي در خارج گرفتار تباهي ميشود و در خارج گناه ميكند، اين معصيت در خارج واقع ميشود (اين يك مرتبه. مرتبهٴ ديگر آن است كه معصيت و گناه در خارج واقع نميشود؛ ولي در مقام نفس ميل به گناه دارد ولو گناه نكند (اين هم مرحله دوم). از اين ضعيفتر آن است كه نه در خارج گناه كرد و نه در مقام نفس ميلِ به گناه كرد، بلكه نزديك بود ميل پيدا كند (مرحله سوم) كه ضعيفترين مرحله است. ذات اقدس الهي در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» آيهٴ 74 اين مرحلهٴ سوم را كه ضعيفترين مرحله است نفي ميكند، چه رسد به مرحله اوّل و دوم.
مانع بودن عصمت الهي در مقابل ميل قلبي
فرمود: ﴿وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَليلاً﴾؛ خب اگر آن تثبيت و عصمت الهي نبود تو نزديك ميشدي كه ميل پيدا كني. ركون آن ميل قلبي است، كاد يعني قرب، «كاد اَن يَركَن» يعني «كاد ان يميل» و«قرب ان يميل». خب فعل خارجي كه گناه است كه واقع نشد، ميل قلبي هم واقع نشد و نزديكي ميل هم واقع نشد، چون فرمود كه اگر تثبيت الهي نبود ﴿لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ﴾ نه تركن و نه تفعل، تفعل كه نشد و تركنُ هم نشد و كاد ان يركن هم نشد، ﴿لقد كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ﴾. اگر گفتند كاد زيدٌ ان يركن يعني نزديك بود ميل پيدا كند و اگر بگويند: «لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ لكاد ان يركن» يعني نزديك بود كه ميل پيدا كند، آنگاه صحنهٴ نفسِ مطهرِ پيغمبر ميشود معصوم محض، براي اينكه گناه كه در خارج كه واقع نشد، ميل به گناه هم نشد و نزديك ميل هم نشد، چنين كسي از هر نظر معصوم است.
حالا اگر ميل پيدا ميكردي ﴿إِذاً لَأَذَقْنَاكَ﴾،[31] لكن التالي باطل فالمقدم مثله، چون تثبيت الهي اگر نبود اندك ميل هم نبود نه ميل جدّي كه اين ﴿قَلِيلاً﴾ وصفِ آن ركون است، اندك ميل هم نبود. پس گناه در خارج واقع نشد (يك)، ميل قلبي ولو كم واقع نشد (دو)، نزديك به اين ميلِ كم هم اتفاق نيفتاد (اين سه). آنجا اصل (همّ) را ذكر كرد و فرمود كه ﴿وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي﴾؛[32] يعني اگر برهان رَب را نميديد همت ميگماشت و قصد ميكرد، لكن التالي باطل فالمقدم مثله. البته فرق است بين انبيا، با اينكه دربارهٴ خصوص يوسف(سلام الله عليه) فرمود: ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا المُخْلَصِينَ﴾[33] نه تنها مخلصين.
فرق مخلَصين با مخلِصين
مخلَص كسي است كه شيطان اصلاً به او دسترسي ندارد و خود شيطان اعتراف كرد كه من آنها را اغوا ميكنم ﴿إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ المُخْلَصِينَ﴾[34] و ذات اقدس الهي هم در همان سورهٴ مباركه در وصف وجود مبارك يوسف سلام الله عليه فرمود: ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ﴾؛ منتها همان طوري كه مخلِصين مراتبشان يكسان نيست مُخْلَصين هم مراتبشان يكسان نيست.
« الحمد لله رب العالمين»