73/10/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 31
﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِيغ سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَاوَيْلَتَي أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ﴾ (۳۱)
خلاصه مباحث گذشته
از اين آيهٴ مبارك مطالب فراواني استنباط شد كه بعضي از آنها به عرض رسيد و بعضي از آنها هم الان مطرح است؛ اوّلين نكته اين بود كه اين نشان ميدهد که فرزندان آدم فرزندان صُلبي بودند چه اينكه گذشت. دوم اينكه آدم و حوا(سلام الله عليهما) از نسل پدران و مادران قبلي نبودند و گرچه قبل از آدم و حوا بشري زندگي ميكرد[1] ولي نسل آنها منقرض شد زيرا اگر طبق گمان بعضيها انسانهاي اوّلي كه غير مسئول بودند وجود ميداشتند و آدم و حوا(سلام الله عليهما) فرزندان آنها بودند منتها در اثر رشد عقلي انسانِ مسئول بودند، بنابراين آدم و حوا و همچنين فرزندان آدم و حوا در يك جامعهٴ انساني زندگي ميكردند و انسان هم به هرتقدير محكوم به مرگ است و ميميرد، حالا يا مرده را ميسوزاندند يا مرده را دفن ميكردند يك چيز روشني بود. اينكه قابيل مانده و نميداند که با اين بدن مرده چه بكند، معلوم ميشود که در جايي زندگي ميكردند كه كسي نبود و اينها فرزندان كسي نبودند، پس همان طوري كه آيهٴ 59 سوره <آل عمران> يعني: ﴿إِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ دلالت ميكند كه آدم(سلام الله عليه) فرزند كسي نيست، اين آيهٴ مبارك هم تأييد ميكند كه اينها در يك جامعهٴ انسانيِ قبلي زندگي نميكردند، بلكه سر سلسلهٴ نسل كنوني آدم و حوا است و اينها بشرهاي ابتدايي
بودند و قبل از اينها البته انسانهايي بودند[2] و آدمهايي بودند ولي ظاهراً نسل آنها منقرض شد و آدم و حوا(سلام الله عليهما) نسل آنها نيستند.
عهدهدار بودن رسالت در نظام تكوين
مطلب سوم آن است كه اينكه فرمود: ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِي اْلأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ﴾ يك نشانهٴ توحيدي است؛ يعني نشانهٴ آن است كه كل عالَم رسالت الهي را به عهده دارد و هيچ كاري از هيچ صاحب كاري نيست مگر اينكه براساس تدبير الهي است. يك وقت انسان خيال ميكند که كلاغي پر زده است و اتفاقاً چنين كاري را انجام داد که شايد اين كلاغ روزانه چند بار اين كار را انجام داد و چند بار انجام ميداد؛ ولي آن كسي كه به راز و رمز اين اشياء آشنا نيست ميگويد که اينها اتفاقي است؛ ولي خداوند ميفرمايد: اين كلاغ مبعوث از طرف ما بود و هدفش هم فهماندنِ فرزند آدم بود كه كيفيت دفن را يادش بدهد، پس كلاغ يك رسالتي دارد ولو خود كلاغ نداند و انسان مرسل اليه است ولو خودش نداند. در موارد ديگر قرآن كريم مسئلهٴ رسالت را در نظام تكوين به خيلي از اشياء اسناد ميدهد و ميفرمايد: اين بادها مايهٴ تلقيح گياهان است كه اين نر و مادهٴ گياهان را با هم نزديك ميكند كه اينها نكاحي بكنند و بارور بشوند و اين بادها رسالت خدا را به عهده دارند: ﴿و ارسلنا الرياح لواقح﴾[3] . قبلاً هم ملاحظه فرموديد که در كتاب شريف نهجالبلاغه وجود مبارك امير المومنين(سلام الله عليه) فرمود: «انّ المسكينَ رسولُ الله»؛[4] يعني آن مستمندي كه آمد از شما چيز ميخواهد نه خودش ميداند كه فرستادهٴ خداست و نه شما با خبريد كه او رسول الله است؛ ولي بدانيد که خدا او را به طرف شما فرستاده است: <إنّ المسكينَ رسولُ الله> بنابراين چيزي در نظام نيست مگر اينکه بر اساس تدبير الهي است. گاهي خداوند پرده از يك گوشه برميدارد تا آن تدبير را به ما نشان بدهد و اين چنين نيست كه فقط در جريان مسكين طبق بيان نهجالبلاغه رسالتِ الهي را داشته باشد يا كلاغي كه كيفيت دفن مرده را ياد قابيل ميدهد مبعوث از طرف خدا باشد يا بادي كه براي تلقيح گياهان ميوزد رسالتِ خدا را داشته باشد و ساير اشياء رسالت الهي را نداشته باشند، بلكه همهٴ اشياء رسول خدا هستند؛
مسئوليت شيطان در نظام عالم
حتي در نظام تكوين كه از شيطان لعنه الله موجودي بدتر نيست او هم رسالت خدا را به عهده دارد و او هم در نظام تكوين مبعوث است، گرچه شيطان معصيت كرد و اهل جهنم است اما اين چنين نيست كه در نظام تكوين بتواند اوضاع را به هم بزند و هر كاري را كه خواست انجام بدهد. شيطان در نظام تشريع چون معصيت كرد و استكبار كرد اهل جهنم است و اين مربوط به خودش است؛ ولي اگر بخواهد ديگران را اغوا كند اين چنين نيست كه بتواند اوضاع را به هم بزند و سلب اختيار بكند، بلکه فقط كارتِ دعوت جهنم را به افراد ميدهد همين و اين كارت را هم زرق و برق ميزند و زيبا ميكند و تزيين ميكند و با فريب افراد را به جهنم دعوت ميكند همين و بيش از اين مأموريتي ندارد که وسوسه است. از آن طرف هم عقل انسان را هدايت ميكند، شريعت و وحي انسان را هدايت ميكنند، همهٴ انبيا و مرسلين(عليهم السلام) هدايت ميكنند، همهٴ صحف آسماني انسانها را هدايت ميكنند و فطرت دروني و نهاد آدمي انسان را هدايت ميكند كه انسان با داشتن چندين سببِ فضيلت نبايد به دعوتنامهٴ جهنمِ شيطان گوش بدهد. اگر كسي با داشتن همهٴ راههاي نجات دعوت نامهٴ شيطان را پذيرفت و وعدهٴ فريبآميز شيطان را قبول كرد خدا به او مهلت ميدهد كه توبه كند، اگر عمداً توبه نكرده است و تمرّد را تداوم بخشيد از آن به بعد ديگر شيطان رسالت الهي را به عهده دارد که فرمود: ﴿ أَنّا أَرْسَلْنَا الشَّياطينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا﴾، از آن به بعد شيطان رسالتِ خدا را دارد و همان طوري كه طوفانهاي هلاك كننده رسالت الهي را دارند و مانند آن، از آن به بعد شيطان نسبت به كافر و نسبت به فاسق و مانند آن گزنده است. غرض آن است كه چيزي در جهان آفرينش كاري را بدون اذن خدا انجام نميدهد و اين طور نيست كه هر كسي ولو شيطان بتواند در نظام آفرينش خَللي وارد كند. بنابراين اين جريان ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِي اْلأَرْضِ﴾ نشان ميدهد كه وسوسه چيز بسيار خوبي است و در بحثهاي قبل هم روشن شد که فرمودند وسوسه نعمت بسيار خوبي است و هركسي به هر جايي رسيد در اثر جنگ با وسوسه بود و اگر وسوسهاي نباشد جهاد اكبري نيست و اگر جهاد اكبري نباشد اولياي الهي از ديگران جدا نخواهند بود. وسوسه كه بد نيست، بلکه وسوسه همان كارت دعوت است و
وسوسههاي شيطاني زمينه جهاد اكبر
ماموريت الهي است. وسوسه بسيار كار خوبي است و اگر نباشد كه جهاد اكبري نيست و موفقيتي نيست و كسي به ولايت نميرسد؛ اما در حدّ كارت دعوت است و در قيامت هم ميگويد شما عاقل بودي، خدا وعدهٴ حق داد، و من وعدهٴ فريب دادم[5] و براي شما هم مشخص بود ميخواستيد گوش ندهيد. اين چنين نيست كه اوّلين مرحلهاي كه شيطان شروع كرد به وسوسه، اين وسوسه بد باشد، بلکه وسوسه را به اذن خدا ميكند و وسوسه كه بد نيست. از آن طرف چندين چراغ قوي خدا به ما داد و از طرفي هم راه باطلي را شيطان ارائه ميدهد و فريبي هم دارد. اين طور نيست كه شيطان بتواند از كسي سلب اختيار بكند. يک ميدان جنگ است که چندين سلاح بُرَنده در اختيار انسان است و يك سلاح سبك در اختيار شيطان است، اين است كه وجود مبارك امام سجاد(سلام الله عليه) ميفرمايد: عجب در اين نيست كه كسي به بهشت برود و اگر كسي به بهشت رفت هنر نكرد، بلکه اگر كسي به جهنم رفت جاي تعجب است، براي اينكه با اين همه رحمت و با اين همه هدايت اگر كسي به جهنم برود{جاي تعجب است}، خدا يك گناه را يكي بنويسد و يك صواب را ده تا بنويسد، از طرفي درون و بيرون انسان را با نورهاي قوي روشن بكند و سلاحهاي سنگين را در اختيار انسان قرار بدهد و يك سلاح سبكي به دست شيطان بدهد که فرمود: اگر كسي به بهشت رفت هنر نكرد و جاي تعجب نيست، با اين همه رحمت و نشانهٴ لطف حق اگر كسي به جهنم رفت جاي تعجب است: «ويلٌ لِمَن غَلَبَت آحادُه اعشارَه»[6] ؛ واي به حال كسي كه يكيهاي او بر ده تاهاي او اضافه بيايد! يك صواب ده برابر پاداش دارد حداقلش و يك گناه يك كيفر دارد، فرمود که واي به حال كسي كه يكيهاي او بر ده تاهاي او غالب بيايد و از آن طرف از درون و بيرون سلاح سنگين در اختيار آدم است. به هر تقدير وسوسه چيز بدي نيست.
در بحثهاي قبل هم گذشت كه خود اين وسوسه كردن در نظام تكوين چيز خوبي است گرچه معصيت است و فريب دادن معصيت است؛ ولي اين معصيت به سوء اختيار دامنگير خود شيطان شد. بحث تشريع شايد دهها بار اين مسئله در طي اين ده، دوازده سال مطرح شده است، سرّش اين است كه مسئلهٴ تشريع اگر از تكوين كاملاً جدا بشود ديگر اين سوالات تكرار نخواهد شد. او معصيت كرده است که به اين رذيلت مبتلا شده است، چون فريب دادن حرام است، نيرنگ بازي حرام است و وسوسه حرام است، چه شيطان انس باشد و چه شيطان جن باشد؛ اما در نظام تكوين كار، كار خوبي است. تشريع را كه فعل اشخاص است با تكوين كه كار حقيقي ذات اقدس الهي است اينها از هم بايد جدا بشوند. به هر تقدير حتي شيطان هم در پايان امر كه بر كافران و ملحدان سلطه دارد اين رسالت الهي را دارد. ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِي اْلأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ﴾؛ خود غراب نميداند كه مبعوث است از طرف خدا و خود اين شخص يعني قابيل هم نميداند كه الان رسالت الهي به سمت او حركت كرده يعني يك كسي از طرف خدا مامور شده كه چيزي يادش بدهد. سرّش آن است كه قرآن كريم در سورهٴ مباركهٴ <نحل> به ما فرمود: ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾؛ شما بدون اينكه چيزي بلد باشيد به دنيا آمديد. اين در صدر آيهٴ سوره <نحل> است و بعد هم فرمود که شما بايد كاري انجام بدهيد و كار كه بدون علم نميشود: ﴿و لا تقف ما ليس لك به علم﴾[7] و بعد هم فرمود که هر مظنهاي جاي علم نمينشيند، بلکه آن مظنهٴ خاص كه ظن معتبر است در حكم علمي است و جاي علم مينشيند وگرنه در جاهاي خاصِ خود مظنهٴ مطلق به جاي علم نمينشيند: ﴿ان الظن لا يغني من الحق شيئا﴾[8] . بنابراين با گمان حركت نكنيد، با علم حركت كنيد و علم هم كه نداريد، حالا از كجا بايد يا بگيريد؟ همان خدايي كه در سورهٴ مباركهٴ <نحل> فرمود: ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾، فرمود
تعليم راههاي عالم شدن از طرف خداوند
که راههاي عالم شدن را خدا به شما داد: ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾[9] . يك راههاي حسي است، يك راه عقلي است، يك راههاي فطري است و يك پشتوانهٴ راه عقلي و راه فطري هم است که اين چهار مطلب را قرآن به عنوان عناصر چهارگانه هماهنگ هم كرده است. پس اوّلين مرحله آن است كه انسان جاهلاً به دنيا آمده و چيزي نميداند: ﴿والله اخرجکم من بطون امهاتکم﴾ که ﴿لا تعلمون شيئا﴾ اين نكرهٴ در سياق نفي گرچه مفيد عموم است اما طبق آيات سورهٴ مباركهٴ روم[10] و سوره شمس[11] نشان ميدهد كه منظور از اين علم علمهاي حصولي است كه از تجارت بشري به دست ميآيد وگرنه آن علمهايي كه مربوط به حكمت عملي است و مربوط به بايد و نبايد است كه انسان چه چيزي را بايد انجام بدهد و چه چيزي را نبايد انجام بدهد، اين را خدا به انسان داد و اين سرمايه را به انسان داد. در سورهٴ مباركهٴ <شمس> فرمود که ما هيچ كسي را ناقصالخلقه نيافريديم، بدن ممكن است که ناقص الخلقة باشد يا دست كسي، پاي كسي و چشم كسي ناقص باشد؛ ولي جان كسي ناقص نيست. فرمود: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها﴾[12] ؛ تسويهٴ نفس كه روح را مستويالخلقة آفريد چيست؟ با فايي كه بيان كنندهٴ تسويهٴ نفس است روشن كرد و فرمود: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[13] نفرمود: <والهما>، فرمود: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها﴾ تسويهٴ نفس چيست؟ روح مستويالخلقه است يعني چه؟
تبيين تسويه نفس
يعني ناقص نيست، يعني جاهل نيست، يعني ملهَّم به فجور و تقواست، آنچه را كه بايد انجام بدهد ميداند و آنچه را كه نبايد انجام بدهد ميداند. بنابراين با اين سرمايه آفريده شد و اين سرمايه صاحبخانه است. علمهايي که ما از حوزه و دانشگاه ياد ميگيريم مهمان و علم وارداتي است؛ علمي كه از استاد ياد ميگيريم، از كتاب ياد ميگيريم و مانند آن علمي است مهمان كه اين علم از خارج ميآيد. اين مهمان نبايد مزاحم صاحبخانه باشد و آن صاحبخانه عبارت از آن علم فطري الهي است كه انسان به تقوا و فجور آگاهي دارد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها* فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ بنابراين ما يك خانهاي داريم که آن حرم دل است و يك صاحبخانهاي داريم كه آن الهام الهي است و يك مهماني داريم که آن علمهاي فقه و اصول و فلسفه و كلامي است كه در حوزه و دانشگاه است يا علوم صنعت است. اينها علوم وارداتي است يعني مهمان است و مهمان در هر صورت مهمان است و زود يا دير ميرود و صاحبخانه ميماند. لذا در پايان عمر فرمود که آنهايي كه به دوران فرتوتي و سالمندي رسيدند به همان دوران كودكي برميگردند؛ هم بدن آنها و هم جان آنها. بدن آنها به دوران كودكي برميگردد، فرمود: ﴿وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ﴾[14] ؛ كسي كه پير شد مثل يك كودك است و هم از نظر جان به دوران كودكي برميگردد فرمود: ﴿وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ مِن بعدِ عِلْمٍ شَيْئًا﴾[15] ؛ بعضيها فرتوت ميشوند و وقتي به پيري رسيدند ديگر چيزي يادشان نيست. شايد شما ديده باشيد بزرگاني از علما را و كساني كه صاحب رساله بودند اواخر عمر به جايي رسيدند كه يك سطر خواندنِ عبارتِ توضيح المسايل بدون غلط مقدورشان نبود. اين علمي كه از خارج آمد يك روزي هم گرفته ميشود و مهمان در هر صورت ميرود يا زود يا دير، پس هم از نظر بدن ما به دوران كودكي برميگرديم که اين مشخص است و هم از نظر روح به دوران كودكي برميگرديم اين هم مشخص است. تفاوت مهم اين است كه وقتي بدن بخواهد به حالت كودكي برگردد آن را ذات اقدس الهي به عنوان يك موجبهٴ كليه بيان كرده بدون استثنا: ﴿من نعمره ننكسه في الخلق﴾؛ اما ﴿في الخلق﴾ نه <في الامر> که آنچه به جنبهٴ امري برميگردد اين موجبهٴ كليه نيست: ﴿وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ﴾ و اما آنچه به روح برميگردد آن را به صورت موجبهٴ جزئيه بيان فرمود نه موجبهٴ كليه و فرمود: ﴿وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ مِن بعدِ عِلْمٍ شَيْئًا﴾؛ بعضيها اين چنيناند. بنابراين معلوم ميشود که بعضي از سالمندان اين چنين نيستند يا بعضيها به فرتوتي نميرسند و تا اواخر عمر آن صاحبخانه را حفظ ميكنند، اينها كسانياند كه صاحبخانه را به هر تقدير صاحبخانه داشتند و نگذاشتند كه مهمان صاحبخانه را بيرون كند، اينها كساني بودند كه تا آخر عمر هر چه را حفظ كردند حفظ كردند ﴿لکيلا يعلم من بعد علم شيئا﴾ مگر قلبي كه وعاء و ظرف قرآن باشد که چنين آدمي در پيري خَرِف نميشود كه محتاج اين و آن باشد.
رابطه كهولت سن با ظرفيت قرآن
بنابراين قلبي كه ظرف قرآن شد اين جزء به ﴿ارذل العم﴾ر هم برسد يعني پيرمرد هم بشود ﴿لِكَيْ لا يَعْلَمَ مِن بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا﴾ نيست و تا آخرهاي عمر آن هوش عقلي را دارد، ممكن است اصطلاحات يادش برود ولي فكر عقلي و فكر علمي را دارد. قرآن كريم اين علمي را كه به قابيل آموخت فرمود که معلمش خدا بود و از اين جلوتر همان آياتي كه در همين سورهٴ مباركهٴ <مائده> آيهٴ چهار بحثش گذشت فرمود که اين آيين شكار را كه شما ياد اين حيوانهاي شكاري ميدهيد خدا يادتان داد و اين كلب معلَّم يا باز شكاريِ معلَّم يا شاهين معلَّم كه تربيت شدهاند چيزي بشر به اينها ياد داد كه از خدا ياد گرفت. آيهٴ 4 سورهٴ مباركهٴ <مائده> كه قبلاً بحث شد اين بود که فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمّا عَلَّمَكُمُ اللّهُ﴾؛ خدا كيفيت شكار كردن و تربيت را يادتان داد و شما هم ياد سگان شكاري داديد، ياد بازان شكاري داديد و مانند آن. از اين بازتر كه يك امر فنّي است و مال همهٴ انسانها نيست و از اين روشنتر كه دربارهٴ بسياري از افراد حاصل است همان آيهٴ282 سورهٴ مباركهٴ <بقره> بود که فرمود اگر دِيني از كسي بر عهدهٴ شماست آن را بنويسيد كه نه شما فراموش كنيد که كم بدهيد و نه طلبكار فراموش بكند که زياد طلب بكند؛ فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّي فَاكْتُبُوهُ وَ لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَ لا يَأْبَ كاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَما عَلَّمَهُ اللّهُ﴾. چه آن كسي كه در نهضت سواد آموزي درس ميخواند و چه آن كسي كه در حوزه به مرجعيت ميرسد هر دو شاگرد خدايند. فرق در اين نيست كه يك جا علل و اسباب كم است و جاي ديگر علل و اسباب زياد است، ما اين دو مطلب را در كنار اين اصل بايد حفظ بكنيم. يك وقت است که كسي تند روي دارد و ميگويد همه چيز را من از خدا ميخواهم و وسائط و علل و شرايطي در كار نيست و بايد سببسوزي كرد و سببسوزي كردن در شهود و معرفت است نه در وجود خارجي، خارج نه به ميل ماست و نه به ميل ديگري، بلکه عالم بر اساس نظم حركت ميكند چه ما بخواهيم و چه نخواهيم «ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابٍ»[16] ؟
سه ديدگاه درباره علل و اسباب در منابع نمكي
که اين روايت نوراني را مرحوم كليني در كافي نقل كرد؛ عالم به علل و اسباب برميگردد؛ منتها سه ديد است: بعضيها علل و اسباب را ميبينند و- معاذالله- از مسببالاسباب غافلاند. بعضيها همين راههاي معمولِ حوزوي است كه ما اين چنين بحث ميكنيم و اين چنين ميشنويم كه اينها علل وَسَطيهاند و علل و اسباب مباديِ وسطيهاند و كار را اگر به اين علل و اسباب نسبت داديم اينها علل و اسباب قريباند و اگر به ذات اقدس الهي نسبت داديم او سبب بعيد است، اينها عللاند و در طول هماند و با همين راه مسئلهٴ جبر و تفويض و ساير مسايل احياناً حل ميشود. اين يك راه رايجي است؛ اما راه قرآن كريم كه از اين دقيقتر است و بر مبناي توحيد افعالي تنظيم ميشود اين است كه همهٴ آنچه در خارج هستند مؤثراند و شكي در آن نيست، اينها علل و اسباباند و كارها با علل و اسباب انجام ميگيرد، البته اين طور نيست كه گاهي انسان سببسوزي را نبيند، آن را هم ميبيند؛ ولي كار با علل و اسباب انجام ميگيرد و اين سخني در او نيست؛ اما آيا اين علل و اسباب متمم فاعليت فاعلاند يا متمم قابليت قابل؟ شما يك خط كشي بكنيد ببينيد که اين علل و اسباب را به كدام سمت مينويسيد و كجا راه ميدهيد؟ يعني آيا خدا اگر بخواهد كار بكند كارِ خدا متوقف بر فلان سبب است و تأثير خدا متوقف بر فلان شرط است؟ مثل اينكه يك نويسنده اگر بخواهد بنويسد نوشتنِ او متوقف بر قلم و كاغذ است كه فاعليت فاعل مشروط به اسباب و علل است يا همهٴ اين علل و اسباب حق است و هيچ كدام باطل نيست ولي وقتي ميخواهيم آمار گيري كنيم يا ليست برداري كنيم همهٴ اينها را به سمت قابليت قابل مينويسيم و ميگوييم اينها شرايط قابليت قابلاند؟ قابل اگر بخواهد از قادرِ مطلق فيض دريافت كند شرطش اين است كه اين را داشته باشد نه اينکه فاعل اگر بخواهد كار بكند شرطش اين است، اين ميشود توحيد. اگر <لا موثر في الوجود الا الله> و اگر قدرت او قدرت مطلق است و از طرفي نظام هم نظام عِلّي و معلولي است و طبق بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه)
خداي سبحان معلم انسانها
در نهجالبلاغه كه فرمود: <كلُّ قائمٍ في سِواه مَعلولٌ>[17] ؛ يعني هر چه غير خدا باشد نيازي به علت دارد، همهٴ اين علل و اسباب حق است؛ اما اين علل و اسباب برميگردند به علل و اسبابِ قابلي و جزء متممات قابليتِ قابلاند كه اگر فلان شيء يا فلان شخص خواست فيض بگيرد مشروط به آن است كه فلان سبب قبلاً پديد آمده باشد نه اينکه خدا اگر خواست كاري بكند قدرتِ خدا محدود است يا مشروط است و مانند آن. اين فرق بين عارف و غير عارف است که دو ديد است و كل اين نظام سر جايش محفوظ است، او هم كار ميكند و روزي طلب ميكند و هم درس ميخواند و عالِم ميشود، لكن با اين تفاوت كه ديگري معلّم را سبب قريب ميداند و خدا را سبب بعيد و يك اهل معرفت معلّم و كتاب و درس و بحث را متمم قابليت قابل ميداند، نه در وسط راه بدهند كه بشود علت فاعلي قريب و نه بالا ميبرند كه جزء شرايط فاعليت فاعل باشند. بنابراين يك راهي است كه ذات اقدس الهي فرا سوي ما نصب كرد و فرمود: از راه حس ما چيزهايي را به شما ياد ميدهيم و اين حس را شما بايد شكوفا كنيد و از راه حس تجزيه و تحليل كنيد. جريان قابيل و غراب مگر چه بود؟ قابيل يك انسان اوّلي است و غراب مامور شد كه او را هدايت كند. غراب سه كار كرد؛ يعني خاك را كنار گذاشت و چيزي را در زير زمين گذاشت و بعد خاك رويش ريخت كه بشود موارات. آن گاه قابيل اينها را القاء خصوصيت كرد و از اين جزئيات تحليل عقلي به دستش آمد و گفت: ميشود خاك را كنار زد چه غراب و چه غير غراب و ميشود چيزي را در جاي خاك گذاشت چه هابيل مقتول و چه چيزي كه غراب گذاشت و ميشود بار سوم خاك را روي آن شيء مدفون گذاشت خواه غراب بريزد و خواه ديگري بريزد اين چنين نيست كه از جزئي پي به جزئي برده باشد، بلکه اين جزئي را تحليل كرد و از حس به عقل رسيد، آن وقت عاقلانه به طور كلي امري را استنباط كرده است و هميشه همين طور است. بنابراين ما اوّل از راه حس بعد از اينكه خصوصيتها را القاء كردهايم به آن امر عقلي ميرسيم. اين تذكرات تفكرات عقليِ مستند به حس است در همهٴ موارد و قرآن همهٴ اينها را به خدا اسناد ميدهد، لذا در سورهٴ مباركهٴ <علق> فرمود: ﴿علم الانسان ما لم يعلم﴾[18] که اين ﴿علم الانسان ما لم يعلم﴾ مفهوم ندارد؛ يعني انسان بعضي از امور را ميداند و بعضي از امور را نميداند، آنچه را كه ميداند براي خود اوست و آنچه را كه نميداند خدا به ا و ياد داد اين طور نيست، بلكه منظور اين است كه انسان هيچ چيزي نميداند و خداوند معلّم انسان است. نشانهاش هم همان آيهٴ سورهٴ مباركهٴ <نحل> بود[19] ، براي اينكه اگر انسان بعضي از امور را از غير خدا بگيرد چون علم سبب هدايت است پس بعضي از علل و اسباب هدايت را از غير خدا گرفت، در حالي كه هدايت را خدا مطلقا به خود اسناد ميدهد که فرمود: ﴿الَّذي أَعْطي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى﴾[20] که اين يك موجبهٴ کليهٴ غير قابل تخصيص است يا ﴿الَّذي خَلَقَ فَسَوّى* وَ الَّذي قَدَّرَ فَهَدى﴾[21] ؛ هدايت مطلقا براي انسان است. به تعبير سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) بر اساس شكل اوّل ميگوييم که علم هدايت است و هدايت مطلقا از ناحيهٴ خداست، پس علم هم مطلقا از ناحيه خداست. اينكه فرمود: ﴿علم الانسان ما لم يعلم﴾[22] يعني هر علمي را انسان از ناحيهٴ خدا دارد؛ اگر علم بيروني است به وسيلهٴ حواس به عقل ميرسد و عقل را خدا به انسان داد و تجزيه و تحليل عقلي را خدا به انسان داد پس معلم خداست و اگر علم دروني است كه ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[23] اين را خدا به انسان داده است. بنابراين بشر اوّل از راه احساس چيزهايي را مشاهده ميكند و بعد تجزيه و تحليل عقلي ميكند و قوانين كلي از او استنباط ميكند و بعد اين قوانين كلي را به عمل مينشاند، البته يك سلسله علومي هم از درون او نشأت ميگيرد كه اين علوم، علوم فطري است. اگر انبياء انسان را به يك سلسله مسايلي آشنا كردند ميگويند که تذكره است و اينها انسان را يادآوري ميكند. در بخشي از آيات قرآن كريم خدا حصر كرده و فرمود: قرآن جزء تذكره چيز ديگري نيست، براي اينكه در نهان انسان چيزي است كه بداند و در همان آيهٴ سورهٴ مباركهٴ <روم> نشان ميدهد كه انسان با آن سرمايهٴ الهي خلق شده است. انسان نميداند كه كشاورزي را چگونه اداره كند، دامداري را، صنعت را، ستارهشناسي را، درياشناسي را و مانند آن را؛ اما ميداند
تقوا لازمه استفاده صحيح از علوم احساس
که چگونه آدم خوبي باشد و چگونه آدم خوبي نباشد. آن ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ در نهان هر كسي است که در سورهٴ <شمس> آمده و فرمود: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفًا فِطْرَتَ اللّهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللّهِ﴾[24] ؛ اين دين مجموعهٴ آن جهان بينيهاي توحيدي و گرايشهاي عملي است و آن گاه وحي اينها را تأييد ميكند که ميشود تذكره؛ ﴿إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ﴾[25] ، ﴿إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ* لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ﴾[26] که اينها ميشود تذكره؛ اما دامداري و كشاورزي و اين علوم معمول حوزه و دانشگاه اينها البته ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾[27] است، مگر آن بخشي كه به الاهيات برگردد يا به اخلاقيات برگردد يا بخشي از آنها به حقوق مراجعه كند. پس يك احساس است، يك تعقل است و يك تذكر فطري. آنچه پشتوانهٴ اينهاست مسئلهٴ تقواست که اين مسئله تقوا را در بسياري از آيات قرآن كريم خداوند شرطِ اساسي قرار داده است؛ كسي اگر بخواهد از علوم احساسي استفاده صحيح ببرد بايد پرهيزكار باشد، كسي بخواهد از تعقل استفاده كند بايد پرهيزكار باشد، آن علوم فطري خود را شكوفا كند بايد پرهيزكار باشد. بنابراين همهٴ علوم را ذات اقدس الهي به خود اسناد ميدهد و معلم حقيقي هم اوست، چون علم اصولاً يك امر مجرد است و امر مجرد را كه با آهنگِ استاد يا با آن نقش كتاب نميشود به جان منتقل كرد، اينها ابزار كار است. مگر علم با گوش دادن است؟ مگر علم با خواندن است؟ اينها كارهاي مادي است و يك سلسله اَدَوات را به يكديگر منتقل ميكند و يك جرقهاي ميزند و آن ﴿يكاد زيتها يضيء و لو لم تمسسه نار﴾[28] چيز ديگري است و علم يك حقيقت مجرد است مگر با لفظ جابجا ميشود؟ مگر با نقش روي كتاب جابجا ميشود؟ اين چنين نيست. اين نقوش و امثال ذلك در مرتبه اُوليٰ به حس ميريزد و از آن به بعد خود نفس تجزيه و تحليل ميكند، لذا فرمود که شما از همين راه استفاده كنيد. اين ﴿الم تر﴾[29] كه در قرآن كريم است از همين تأييد و تشويقِ راه احساس است كه به تعقل برسد؛ نظير اينكه اگر خدا به قابيل ميفرمايد كه مگر نميبيني كه غراب مبعوث شده است تا چگونگي دفن را يادت بدهد، اينجا هم اين است که ﴿أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى اْلإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾[30] . همين انساني كه خداوند ﴿ أَخْرَجَه مِنْ بُطُنِ أُمَّه لا يَعلم شَيْئًا﴾، در ذيل همان آيهٴ سورهٴ <نحل> فرمود: ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾[31] ، آن گاه همين انسان را به جايي ميرساند که فرمود: ﴿وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾[32] به آنجا ميرساند. فرمود که اين راه تحليل عقلي براي شما باز است كه همهٴ آنچه در آسمان و زمين است از او استفاده بكنيد. بنابراين اگر كسي راه حسي را خدشه كند صحيح نيست، براي اينكه بسياري از علوم به حس برميگردد؛ منتها حس مبدأ آغازين علم است و اگر راه عقلي را خدشه كند اين ناصواب است، براي اينكه راه حس مواد خام را ميرساند و آن استنباطهاي اساسي به عقل وابسته است و اگر راه فطري را تخطئه كند آن ناتمام است، براي اينكه چه درس خوانده و چه درس نخوانده در نهانِ هر كسي انسان ميداند که چه چيزي خوب است و چه چيزي بد است؟ عدل خوب است و از او لذت ميبرد وهمان طوري كه چشيدن آب شيرين و گوارا براي هر تشنهاي لذيذ است و كسي يادش نداد يا خوردن عسل براي هر ذائقهاي لذت بخش است و كسي يادش نداد يا تلقين نكرد، پذيرشِ قسط و عدل اين چنين است كه انسان لذت ميبرد و از ظلم رنج ميبرد که اين تلقين نيست و اين به عادات و آداب و رسوم سنن و فرهنگهاي ملي و بومي نيست كه حالا قراردادي باشد و مانند آن. بنابراين معلوم ميشود که همان طوري كه در جهاز هاضمه هر كسي و در دستگاه گوارش هر انساني يك سلسله احساسهاي لذت و اَلَمِ مادي است، در نهان و نهاد هر كسي يك سلسله انعطافهاي لذت و اَلَم دروني است كه آن راه راههاي فطري است؛ منتها راه فطرت اختصاصي به مسايل عملي و حكمت عملي ندارد؛ هم در مسايل معارف توحيدي راه فطري راه روشني است و هم در مسايل عملي. ملاحظه ميفرماييد که يك كلاغ پريدن را قرآن چگونه منشأ تعليم ميداند: ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِي اْلأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ﴾! آن وقت كل جريان همين طور است و همهٴ كساني كه در علوم تجربي به ملكهٴ اجتهاد رسيدند از طبيعت مدد گرفتند؛ منتها غافلاند نه خودشان ميدانند كه مرسل اليهاند و نه آن جرم طبيعي ميداند كه رسالت الهي را به دوش ميكشد؛ ولي در حقيقت هيچ چيزي نيست مگر اينكه مبعوث از طرف خداست و خداوند او را مبعوث كرده است تا چيزي را به ما بياموزاند. ما اصولاً چرا به دانشمندان ميگوييم دانشمند؟ براي اينكه آنها گوشهاي از اسرار عالَم را عالِمند. سراسرجهان كه مدرسه است براي اين است كه با نظم علمي اداره ميشود و آنها پيام تعليميِ الهي را به ما ميرسانند، آن گاه فرمود: ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾[33] . اين چنين نيست كه ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾ مخصوص علم فطري باشد يا الهاميات باشد يا مربوط به علوم ديني باشد، هر چه را كه بشر ميداند خدا به او آموخت منتها از راههاي خاص خودش.
«و الحمد لله رب العالمين»