73/10/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 27 الی 30
﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ المُتَّقِينَ﴾ (۲۷) ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لَأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللّهَ رَبَّ العَالَمِينَ﴾ (۲۸) ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ﴾ (۲۹) ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الخَاسِرِينَ﴾ (۳۰)
رعايت تقوا در امورات اداري
مطالب ديگري كه پيرامون اين آياتِ مبارك مانده است يكي اين است كه مرد با تقوا گذشته از اينكه در مسايل مالي و مسايل شخصي تقوا را رعايت ميكند، آنجا كه مسئلهٴ خون و جان در ميان است آنجا هم با تقواست. اين برادر متقي يعني هابيل فهميد كه آن برادر ديگرش يعني قابيل مصمم است كه او را بكشد، امر دائر شد بين اينكه يا هابيل قابيل را بكشد و از شرّ او نجات پيدا كند يا قابيل هابيل را بكشد و هر كدام که شروع ميكردند به قتل ابتدايي، ظالم بودند؛ هم گناه قتل را تحمل ميكردند و هم گناهان مقتول را اگر مقتول گناهي قبلاً داشت تحمل ميكردند. اين كار از يك مرد با تقوا صادر نميشود و هابيل نخواست بگويد كه من ميخواهم تو اهل جهنم بشوي، بلکه هابيل بعد از اينكه او را نصيحت كرد و گفت: ﴿انما يتقبل الله من المتقين﴾؛ يعني من مجرم نيستم و جرم مال بي تقوايي توست كه عملت قبول نشد، ديد که اين اثر نكرد و آن گاه در برابر تصميم قطعي قاتل اين چنين گفت: امر دائر است بين اينكه تو مرا بكشي و به جهنم بروي يا من تو را بايد بكشم و به جهنم بروم؛ من هرگز اين كار را نميكنم اما معنايش اين نيست كه من راضيام به قتل تو و معنايش اين نيست كه من خود را در اختيار تو قرار ميدهم، بلکه معنايش اين است كه من شروع به آدم كشي نميكنم و اگر تو خواستي به قتلم مبادرت كني من دفاع ميكنم و اگر فريب دادي و نابهنگام و غافل گيرانه كُشتي آن گاه گناه من يا گناه قتل من به بياني كه گذشت و گناهان ديگر را هم به عهده ميگيري. بنابراين اينكه فرمود: ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي وَ إِثْمِكَ﴾ منظور اين نيست كه من ميخواهم تو جهنم بروي يا منظور اين نيست كه من خود را در اختيار تو قرار ميدهم اين چنين نيست، بلكه منظور آن است كه اگر امر دائر بشود كه کدام يک از ما جهنمي باشد من جهنم را انتخاب نميكنم تو جهنم برو. دو سؤال مانده است:
نقش آدم(عليه السلام) در جريان امتحان فرزندان
يكي اينكه نقش آدم(سلام الله عليه) در اين جريان چه بود؟ يكي اينكه قرآن كريم در قصهٴ هابيل و قابيل و قصهٴ فرزندان آدم ابوالبشر(عليه السلام) هم صغرا را بيان كرد و هم كبرا را بيان كرد و داستان را از ابهام به در آورد، حوادثي كه در عصر ما اتفاق ميافتد ما كبرا را ميدانيم ولي چون صغرا را نميشناسيم و نميدانيم متحيريم. توضيح سؤال اوّل اين است كه آدم(سلام الله عليه) كه پيامبر بود و وظيفهٴ او ارشاد و راهنمايي بود و خداوند به همهٴ انسانها ميگويد: ﴿قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْليكُمْ نارًا وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ﴾[1] گرچه اين به امت مرحوم خطاب شده است؛ ولي پيداست كه اين اختصاصي به هيچ ملتي ندارد و همهٴ امم و اقوام موظفند که خود و خانوادهٴ خود را از آتش برهانند. آن روز تنها مسئولِ رهبري وجود مبارك آدم(سلام الله عليه) بود، نقش آدم در اين جريان چه بود؟ چگونه او نهي نكرد؟ و مانند آن. جواب اين سؤال طبق بعضي از روايات روشن ميشود كه آدم(سلام الله عليه) سفر مكه بود براي زيارت بيت الله كه سفر آن روز هم طول ميكشيد و در اين غيبت و در اين مدت طولاني اين
حادثهٴ تلخ اتفاق افتاده است[2] . جريان بيت الله از عهد آدم(سلام الله عليه) مطاف و مزار بود، لذا ذات اقدس الهي به وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) فرمود: ﴿وَ إِذْ بَوَّأْنا ِلإِبْراهيمَ مَكانَ الْبَيْتِ﴾[3] ؛ يعني آن جاي بيت را ما براي او تثبيت كرديم و نشانش داديم و مانند آن و وقتي كه يکي از اصحاب امام صادق(سلام الله عليه) سؤال ميكند و جريان حج و احكام حج را ميپرسد و به حضرت عرض مي کند که من الان در حدود چهل سال است كه مسايل حج و مناسك حج را از شما سؤال ميكنم و تمام نميشود، فرمود که تو چگونه خيال ميكني يا انتظار داري كه اين احكام تمام بشود در حالي كه قبل از آدم(سلام الله عليه) اين خانه مطاف بود چه رسد به عصر آدم تا حال[4] بنابراين اصل جريان مطاف و مزار بودن بيت الله سابقه داشت چون در بعضي از روايات دارد كه اين عالمَي كه ما هستيم هشتيم عالَم است[5] و آدمهايي آمدند و رفتند و يك ميليون آدم آمدند و رفتند[6] و ما در هشتمين عالَميم[7] . حالا هر عالم چند ميليون سال طول كشيد خدا ميداند؛ اما اين نسل فعلي كه روي زمين زندگي ميكنند فرزندان آدم و حوا(سلام الله عليهما) هستند و آن نسلهاي قبلي هر كه بود منقرض شد و اين نسلهاي فعلي فقط به آدم و حوا(سلام الله عليهما) منتهي ميشوند. وقتي آدم باشد ناگزير نسل هم است، چون هر آدمي نسلي دارد، چون آدم از آدم كه نيست، بلکه بني آدم از آدم است.
بيان پاسخ سؤال دوم
سؤال دوم پاسخش اين است كه در قرآن كريم صغرا مشخص بود و كبرا مشخص شد و ترديدي نبود؛ اما صغرا و كبرا را قرآن براي ما مشخص كرد و براي آنها كه كبرا مشخص بود صغرا مشخص نبود و هر كسي ادعا ميكرد که حق با اوست، لكن هابيل كه حقشناس بود ادعايش مطابق با واقع بود. ما براي اينكه از اين ابهام به در بياييم چاره جزء اين نيست كه به آن خطوط كلي و اصيل اسلام آشنا بشويم. مشابه اين سؤال در جريان جنگ جمل به حضور خود حضرت امير(سلام الله عليه) ارائه شده است، بعضي از كساني كه در آن جريان حضور داشتند به حضرت امير(سلام الله عليه) عرض كردند كه از يك طرف طلحه و زبير و همراهان او و از طرف ديگر تو و همراهان تو در مصاف با يک ديگريد، عدهاي از شما و گروهي از آنها كشته شدند، آيا آنها بر باطل بودند وشما بر حقايد؟ از كجا معلوم ميشود كه آنها بر حق نبودند و شما باطل نيستيد؟ وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) ميفرمايد شما اگر بخواهيد جريانها را با اشخاص بشناسيد اين دشوار است، جريانهاي فكري را با خود معارف و خطوط اصلي اسلام بشناسيد اين راه صحيحي است. در بعضي از تعيبرات دارد كه «اِعرِف الحقّ تَعرِف اهلَهُ»[8] ؛ شما اگر خطوط كلي اسلام را بشناسيد ﴿قد تبين الرشد من الغي﴾[9] و ابهامي در كار نيست، آنگاه مردان حق را ميشناسيد؛ ولي در نهجالبلاغه در كلمات قصار آن حضرت رَقَمِ 262 اين است: «و قيل اِنَّ الحارث بن حوطٍ اتاهُ فقال أتراِني اَظُنُّ اصحابَ الجَمل كانوا علي ضلالةٍ»؛ حارث بن حوط به حضور امير المومنين(سلام الله عليه) آمد و گفت: تو فكر ميكني كه من خيال ميكنم اصحاب جمل يعني طلحه و زبير و همراهانشان بر ضلالتاند و شما بر حقيد؟ <فقال(عليه السلام)>؛ وجود مبارك حضرت امير به حارث بن حوط فرمود: <يا حارثُ إِنَّك نظرتَ تحتك و لم تنظُر فوقَكَ فَحِرتُ »؛ تو هميشه سر پايين گذاشتي و جلوي پاي خودت را نگاه كردي و يك ديد وسيعي نداري كه بفهمي حق با كيست؟ که تو همين كه ديدي چهار نفر كشته شدند خيال ميكني که علي بر باطل است، تو اگر سر بالا ميكردي و معارف و اصول اصلي اسلام را ميشناختي آن وقت متحير نبودي. «اِنَّك نظرتَ تحتك و لم تنظر فوقَك فَحِرتَ»؛ متحير شدي و «اِنَّک لم تَعرف الحقَّ فتعرف مَن اتاهُ و لم تعرف الباطل فتعرف مَن اتاهُ» تو از چه راه مي خواهي حق را بشناسي؟ تو از كجا ميتواني بفهمي من بر حقم يا آنها بر حقند؟ حق كه با اشخاص شناخته نميشود! حق يك معياري دارد و تو اگر حق را شناختي ميفهمي که حق با كيست. كسي كه در لاك خودش به سر ميبرد و از هيچ جا خبري ندارد او كه حق را نميشناسد، او همين كه ديد چهار نفر كشته شدند خيال ميكند که اينها مظلومند. فرمود که تو چون حق را نشناختي نميداني که حق با كيست و چون باطل را نميشناسي نميداني که چه كسي مبطل است. آن گاه در همين زمينه همين حارث بن حوط به حضرت امير(سلام الله عليه) مطلب ديگري را گفت: «فقال الحارث فاِنِّي اعتزلُ مع سعيد بن مالك و عبد الله بن عمر»؛ من اعلان بي طرفي ميكنم و با سعيد بن مالك و عبد الله بن عمر كه اعلان بي طرفي كردند با آنها موافقم، من كه نميدانم حق با علي است يا حق با طلحه و زبير است ميروم و مشغول كار خودم ميشوم. حضرت فرمود: آدم بي تفاوت و آدم بي طرف كه آدم با تقوا نيست: «فقال(عليه السلام) اِنَّ سعيداً و عبد الله بن عمر لم ينصُرَا الحقّ و لم يخذلا الباطلَ»؛ آنها كار خوبي نكردند، آنها دو وظيفه داشتند که هر دو را ترك كردند. يك آدم بي تفاوت دو خلاف شرع كرده است، فرمود: سعيد بن مالك و عبد الله بن عمر دو وظيفهٴ شرعي را ترك كردند: يكي اينكه موظف بودند که حق را ياري كنند و نكردند و يكي اينكه موظف بودند که باطل را سركوب كنند و نكردند، آيا تو هم ميخواهي سومي آنها باشي؟ «اِنَّ سعيداً و عبد الله بن عمر لم ينصرَا الحقّ»؛ اين دو موظف بودند که حق را ياري كنند و نكردند: «و لم يخذلا الباطل»[10] ؛ موظف بودند که باطل را سركوب بكنند و نكردند. اگر ما در جريانها قرار نگيريم در حيرتيم و اگر در حيرت بوديم از آن به بعد برابر تحيّرمان حركت ميكنيم ولي معذور نيستيم. يك بيان نوراني در اصول كافي است در همان جلد اوّل باب علم و جهل كه آن بيان نوراني 4با يك بيان نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه و بيان نوراني ديگر حضرت امير(سلام الله عليه) در غُرَر و دُرَر تفسير ميشود[11] . آن بيان اوّل كه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) نقل كرده و مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در كتاب عقل و جهل نقل كرده آن حديث اين است كه «العالم بزمانه لا تَهجُمُ عليه اللّوابس»[12] (اين حديث اول).
تبيين مراد از زمان در نهجالبلاغه
منظور از اين زمان را در نهجالبلاغه حضرت مشخص كرد و فرمود: «اذا تغيَّر السلطان تغيرَّ الزمان»[13] ؛ وقتي حاكم عوض شد زمان دگرگون ميشود، معلوم ميشود که عالِمِ بزمان يعني كسي كه حاكم شناس است، سلطان شناس است، هيئت حاكمه را ميشناسد، خط دولتمردي دولتمردان را ميشناسد، از نشستهاي آنها و تصميمهاي آنها با خبر است و هر كاري كه مسئولين سياسي انجام ميدهند او ميداند و اگر نداند امر بر او مشتبه ميشود، لذا فرمود: «اذا تغير السلطان تغير الزمان». زمان يك سلسله حوادثي دارد و فصول چهارگانهاي دارد كه هميشه بود و اين همان چشمهٴ خورشيد است كه بر آرامگاه عاد و ثمود تافت اينكه ديگر تغيير نميكند؛ اما آنچه كه عوض ميشود در اوضاع روزگار و زمان روزگار، همان افكار ميمون يا مشئوم سياسي، سياست مداران يا سياست بازان است. پس اگر در حديث كليني آمده است يعني حديثي كه امام صادق(سلام الله عليه) فرمود و مرحوم كليني نقل كرد: <العالم بزمانه لا تهجمُ عليه اللوابس>[14] در بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود: «اذ تغير السلطان تغير الزمان» مشخص ميشود كه منظور از زمان چيست؟ از اين دقيقتر و رقيقتر و ظريفتر بيان ديگر حضرت امير است كه در غُرَر و دُرَر آمده که فرمود: «اذا تغيرت نية السلطان تغير الزمان»[15] .
بيان حضرت امير(عليه السلام) درباره تغيير نيت سلطان
يك وقت است که انسان برنامههاي هيئتِ حاكم را بررسي ميكند چه در شرق، چه در غرب و چه در وسط. بعد از اينكه آنها تصميم گرفتند و برنامهاي ريختند، اين باخبر است كه دارند چه ميكنند که اين برابر با حديث نهجالبلاغه است. يك وقت است که از اين دقيقتر ميانديشد و قبل از اينكه هيئتِ حاكم تصميم بگيرند و برنامه را تدوين بكنند و امضا بكنند، آن نيتهاي آنها را اين ميداند و زمان يعني ارادهٴ هيئت حاكم نه كار هيئت حاكم: «اذا تغيّرت نية السلطان تغير الزمان». اينكه ميبينيد يك وقتي امام راحل(رضوان الله عليه) فرمود: بريزيد در خيابانها و در كوچه و پس كوچه براي اين است كه از نيت حاكم آن روز باخبر بود و فهميد که آنها چه ميخواهند بكنند و با اين حكومت نظامي چه ميخواهند بكنند. يك وقت است که حكومت نظامي شده و بعد شروع به ترتيب آثار ميكنند و بعد يك عالِم ميفهمد که اين برابر حديث نهجالبلاغه است و يك وقت است که آنها ميخواهند بگويند اگر بشود بعد چه ميكنند يا چه كساني را ميكشند يا چه كساني را ميبندند يا چه كساني را از بين ميبرند، او از آن نيت باخبر است که چنين عالِمي <لا تهجم عليه اللوابس>. بنابراين ماييم و شناختِ اين مسايل، اگر ما بخواهيم به سرنوشت قابيل مبتلا نشويم در آن جريان اوّل يا به سرنوشت حارث بن حوط، سعيد بن مالك و عبد الله بن عمر مبتلا نشويم بايد سر بالا كنيم و ببينيم که چه خبر است وگرنه ما در حضور امام زمان هم باشيم همين مشكل براي ما پيش ميآيد. عدهاي خيال ميكنند که وجود مبارك امام زمان(ارواحنا فداه) كه آمد همهٴ مسايل حل است، بالاتر از امام زمان، امام زمانِ قبلي بود به نام حضرت امير، چون همه معترفاند که علي افضل از آنها است و همهٴ اينها در حضور امام زمان بودند و به امام زمانشان ميگفتند که معلوم نيست حق با چه كسي است؟ به امام زمانشان! به خلافت چهارمي او كه معتقد بودند، حالا اوّل و دوم و سوم نه، ولي به چهارمياش كه معتقد بودند! غرض اين است كه در عصر غيبت هم عدهاي اين چنيناند و يك عدهاي چون حضرت غايباند به او علاقهمندند. پرسش:... پاسخ: انسان تا سر به زير است همين فكر عبد الله بن عمر و سعيد بن مالك و حارث بن حوط را دارد، فرمود: «انك نظرتَ تحتك و لم تَنظُر فوقك فِحرتَ»[16] ؛ متحير شدي. پرسش:... پاسخ: در صورتيكه انسان آمادگي داشته باشد: <عقلولهم و کَمَلت به احلامُهم>[17] وگرنه در همان زمان يك عدهاي هستند که به قصد ترور وجود مبارك امام زماناند و بعد هم حضرت را شهيد ميكنند. اين يک اصل كلي است منتها آن بيشتر و اين كمتر، چون حضرت كه آمد الان ما خيلي از امور است كه بر اساس اين امور براي ما جزء مقبولات ماست و تحمل ميكنيم؛ اما وجود مبارك حضرت كه آمد: <يَهدِمُ ما كان قبلَه كما هَدَمَ رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) امرَ الجاهلية و يَستَأنِفُ الاسلام جديداً>[18] ؛ خيلي از كارها را آن وقت ميكند كه ما نميكنيم؛ فرمود که او لباس خشن ميپوشد و غذاي نان جوين اينها ميخورد که آن روز معلوم ميشود كه چه كسي حوزوي است و چه كسي طلبه است؟ و چه كسي عالم است اگر به ما الان گفتند كه مثل طبقهٴ محروم و پا برهنههاي اين كشور زندگي بكنيم مگر حاضريم؟! با اينكه ادعاي عالِميت و عادليت داريم! اين چنين كه نيست. آن وقت اگر بيايد معلوم ميشود که چه كسي اطراف حضرت است؟ اين طور نيست كه ما لباس گرم داشته باشيم و جاي گرم بنشينيم و يك عده هم مشكل مالي داشته باشند اين طور نيست! آن وقت معلوم ميشود که حضرت چه ميكند؟ آنجا جز غذاي ساده و لباس ساده خبري نيست: <لا يَلبَسُ مُنذُصارت الخِلافة اليه الا الخَشِنَ و لا ياكلُ الا الجَشب>[19] يك لباس خشن و زبر و يك غذاي ساده، يك چنين كاري را ميكند. اين است كه ماقبل از اصلاح تمنّيِ ظهور آن حضرت را داشته باشيم بسيار براي ما دشوار است.
رفتار آدم بيتفاوت در زمان فتنه
آدمِ با تقوا در عصر فتنه نه سواري ميدهد و نه فتنه پرور است که آن هم از كلمات دُرَربار حضرت امير است که فرمود: «كُن في الفتنة كابن اللّبون لا ظَهرٌ فيُركَبَ و لا ضُرعٌ فَيُحلَبَ»[20] ؛ آدم بيتفاوت يا سواري ميدهد يا فتنه پروري ميكند. وجود مبارك حضرت امير در همان حديث نوراني فرمود: اين بچه شتر نه سواري ميدهد و نه مادري شد كه شير بدهد؛ آدمهاي بيتفاوت با سكوتشان در جامعه ابهام ايجاد ميكنند. مردم اگر حوزههاي علمي يا دانشگاهها را طي كرده بودند، اگر بهتر از ما نشده بودند مثل ما ميشدند و ما هم اگر حوزه يا دانشگاه نرفته بوديم و يا نيامده بوديم مثل همين تودهٴ مردم ميشديم. مردم با عمل مسلماناند نه با تعليمات اسلامي، مردم عمل ميبينند و وقتي ببينند که يك عده بيتفاوتاند و يك عده ساكتاند، اينها هم ميكشند كنار. اين افراد بي تفاوت و ساكت هم به بيگانه سواري ميدهند و هم سكوتپردازان را تغذيه ميكنند، اينها ابن لبون نيستند. حضرت فرمود: در فتنهها نه به بيگانه سواري بده و نه اين فتنه را شير بده و بزرگ كن: «لا ظهرُ فَيُركَبَ و لا ضرعٌ فيُحلَبَ» كه از او بخواهند بدوشند. «الساكت عن الحق شيطان اخرس حالا»[21] اين حديث را پيدا كنيد در كامپيوتر که از طريق برادران اهل سنت نقل كردند، اين از آن غُرَر بيانات حضرت رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است که خيلي حديث زندهاي است: «الساكتُ عن الحق شيطانٌ اخرس»؛ كسي كه بايد حق را بگويد و نگفت اين يك شيطان دهن بسته است: «الساكتُ عن الحق شيطانٌ اخرس». حوادث هميشه است و اگر كسي بخواهد بگويد من نميدانم اگر مُجاز باشد دو معصيت كرده است: يكي اينکه بايد حق را ياري كند و در اثر سكوتش از ياري حق دست برميدارد و يكي اينكه باطل را بايد سركوب كند و در اثر سكوتش باطل را ياري كرده است. به هرتقدير دو واجب است و <ما يتوقف عليه الواجب>[22] هم كه واجب است، انسان بايد بفهمد که حق با كيست و حق را ياري كند و مقابلش را مخذول كند، چون يقيناً يكي حق است و ديگري باطل چون <في طرفي النقيض> است و اين چنين نيست كه بيكار باشند يا هر دو حق باشند يا هر دو باطل باشند تا انسان بگويد که <اللهم اشغل الظالمين بالظالمين>. اگر در فضاي اسلامي دو جريان فكري است يكي حق است و ديگري باطل و بر تك تك ما واجب است كه حق را ياري كنيم و باطل را منكوب و <ما يتوقف عليه الواجب> هم كه واجب است، بگوييم ما چه كار داريم به اين جريانها! آن گاه ما هم مثل حارث بن حوط خواهيم بود و به صف سعيد بن مالك و عبد الله بن عمر ميپيونديم و حرف مطهر علي هميشه زنده است كه فرمود: اينها «لم ينصروا الحق و لم يخذلا الباطل». بنابراين اينكه گفته شد <العالِمُ بِزَمانه لا تَهجُم عليه اللَّوابس>[23] با اينكه <الحديث يفسر بعضه بعضا،> معيارهاي خودش را مشخص ميكند. اگر كسي حقشناس باشد و اگر کسي به دنبال تحقيق برود بعد از اينكه ﴿قد تبين الرشد من الغي﴾، آيا باز ابهامي ميماند؟ يعني واقعاً خطوط دين مبهم است؟ اينچنين نيست. اگر يك آدم با سكوت بيتفاوت باشد دوتا خطر دارد: پرسش:...پاسخ: اگر فتنه را واجب داخل نكند ولي فتنه را بايد خاموش بكند يا نه؟ مقابل فتنه را كه اين فتنه عليه اوست بايد تأييد بكند يا نه؟ اين دو واجب است. يك وقت است كه واقعاً مسئله گير است و مسئلهٴ پيچيدهٴ عميقِ علمي است، اين يك تئوري محض است؛ اما يك وقت جرياني است در خارج آيا انسان نبايد تحقيق بكند؟ بايد تحقيق بكند و اگر تحقيق بكند آيا نميتواند حرفها را بفهمد؟! اين چنين نيست و خطوط كلي مشخص است و افراد هم مشخصاند و در قرآن كريم فرمود که اينهايي كه در دلشان كينه است خيال ميكنند که ما بيرون نميآوريم؟ اين طور نيست[24] .
كيفيت معامله نفس با آدم
مطلب بعدي آن است كه اين ﴿فطوعت له نفسه قتل اخيه﴾ چطور ميشود كه اين نفس با آدم اين چنين معامله ميكند؟ قرآن كريم همان طور که در نوبتهاي قبل ملاحظه فرموديد اينها را تبيين ميكند و راه تبيينش اين است كه اوّلاً ما مالك خودمان هستيم؛ يعني خدا كه ما را آفريد آزاد آفريد و ما، ماييم و حق داريم كه خود را بفروشيم. پس ما سر جاي خودمان هستيم (يك) و حق خريد و فروش هم داريم و ميتوانيم خود را بفروشيم (دو) و بيعت كردن هم يعني بيع كردن، حالا با چه كسي بيعت ميكنيم آن مسئله سوم و چهارم است. مسئلهٴ سوم و چهارم اين است كه يا با خدا بيعت ميكنيم يا با شيطان، حق خريد و فروش هم داريم؛ ديگر يا با خدا بيع ميكنيم و بيعت ميكنيم که خود را ميدهيم و بهشت ميگيريم يا با شيطان بيعت ميكنيم که شهوت ميگيريم يا مقام و پست و هوس و هوا ميگيريم و در هرصورت ميفروشيم. در اينجا از ما زمين و مزرع و مرتع نميخرند و اينها چيزهايي نيست كه قابل خريد و فروش باشند، بلکه در بازار الهي از ما فقط جان ميخرند و وقتي جان را داديم بعد مال هم در اختيار اوست. شيطان هم اين چنين نيست كه از ما مال بگيرد، بلکه اوّل جان را ميگيرد بعد مال را. بنابراين ما در اين داد و ستد جان را ميدهيم و ذات اقدس الهي هم فرمود: اينجا دار بيعت و ديگر معامله است مواظب باشيد، بيع بيع يا بيعت بيعت همان بيع است و ﴿يبايعون الله﴾[25] ﴿يبايعون الله﴾ يعني بيعت بكنيد. با اين تفاوت که اگر با كريم بيعت كرديم يا بيع كرديم اين كريم سه كار ميكند: خريد و فروش ما را امضا ميكند و با ما معامله ميكند (يك)، وقتي مبيع را به او داديم در برابر اين مبيع يك ثمني مشخص ميكند که اين عوض و معوض و اين مبيع و ثمن هر دو را به ما ميدهد و كريمانه با ما معامله ميكند که هر دو را به ما ميدهد (اين دو)، خودش هم پشتوانه كار ماست كه ما اينها را به جا مصرف كنيم. معاملهٴ با كريم اين است که ثمن و مثمن هر دو را به ما ميدهد؛ اما معاملهٴ با لئيم و خائن اين است كه ثمن و مثمن هر دو را ميبرد؛ مثل اينكه اين شيوخ خليج يا فَهَد در عربستان نفت را ميفروشد و اسلحه ميگيرد که در حقيقت عوض و معوض يا ثمن و مثمن هر دو را به غرب داد و معاملهٴ با شيطان اين است. معامله با شيطان يعني چه؟ يعني خودمان را به او بفروشيم كه ﴿بئسما اشتروا به انفسهم﴾، حالا که به او فروختيم چه چيزي ميگيريم؟ ميگويد تو کار نداشته باش که چه ميگيري، وقتي خودت را به من فروختي من ميدانم به تو چه بدهم، چون تو از آن مني و من ميدانم که به تو چه بدهم. آن گاه همهٴ سموم را به خوردِ اين ميدهد و عوض و معوض هر دو را ميگيرد، لذا انسان دست خالي است و اين چنين نيست كه اگر كسي با شيطان معامله كرد چيزي در مقابل بگيرد: <بئسما اشتروا به انفسهم>، آن گاه هر چه او خواست نفس انجام ميدهد.
ديدگاه حضرت امير(عليه السلام) در ريشهدواني شيطان در وجود انسان
بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در اوايل نهجالبلاغه را مطالعه بفرماييد که فرمودک اوّل شيطان وسوسه ميكند تا در درون دل اينها راه پيدا كند و وقتي راه پيدا كرد: «فباضَ و فرخ في صدورهم» شيطان راه پيدا ميكند در دل اينها و وقتي راه پيدا كرد آنجا آشيانه و لانه درست ميكند و وقتي لانه درست كرد تخمگذاري ميكند و وقتي بيضه گذاشت: <باض>؛ بيضه گذاشت اين تخمها را زير پَرِ خود مي گذارد و <باض> اين تخمگذاري و اين بيضهگذاري را ميپروراند <دبَّ و درج في حجورهم> به جوجه ميگويند فرخ که همين بيضه را فرخ ميكند و جوجه ميكَند، آن گاه همهٴ اين جوجه شيطانها در درون جان آدم ميلولند و اينكه ميبينيد انسان حواسش در نماز پرت است و هر كاري كه ميخواهد بكند تمركز ندارد براي اين است كه آنها حواس براي كسي نميگذارند، اين براي درون است. اگر بخواهد نگاه بكند يا بخواهد حرف بزند، حرف آخر را شيطان ميزند و ميگويد که آن را نگاه كن و آن را حرف بزن: <فنظر> يعني اين شيطان <باعيُنِهم ونطق بالسنتهم>[26] ؛ آن وقت گوينده ديگري است و اين ابزار كار او است که بيننده ديگري است و اين ابزار كار اوست، آن وقت چشم انسان ميشود عينك او و زبان انسان ميشود بلندگوي او او ميگويد چون آمد و اين داخل نشست. كسي كه خود را به شيطان فروخت
خودباختگي انسان به وسيله وسوسههاي شيطان
اين چنين نيست كه مالك خود باشد و چيزي را از شيطان بگيرد وگرنه اين خسارت نيست. اينكه خدا ميفرمايد: ﴿خسروا انفسهم﴾؛ يعني خودشان را باختند: ﴿خسروا انفسهم﴾ و بعد عدهاي هم ﴿و اهليهم﴾[27] که اين معناي خسارت است. آن وقت چنين انساني از ادعاي خدايي شروع كرده تا ادعاي ايمان که اين پنج مرحله را قرآن يكي پس از ديگري ميشمارد، انسان كه اين چنين شد اين مراحل پنجگانه آثار سوء و تلخ همين خودفروشي است که براي بعضيها ادعاي خدايي ميكند كه كرد: ﴿انا ربكم الاعلي﴾ و ديگر از ادعاي خدايي بالاتر كه ديگر چيزي نيست و اگر بالاتر از او فرض ميشد آن را هم ميكرد (اين ادعاي خدايي). ادعاي نبوت كه سلسلهٴ متنبّيها كمتر از سلسلهٴ انبيا نيستند و عدهٴ زيادي هم ادعاي نبوت داشتند (اين دو)، بعد از نبوت ميرسد به مرحلهٴ خلافت و ولايت و امامت كه مدعيان امامت دروغين هم كم نبودند. مرحله سوم ميرسند به ادعاي عالمبودن، روحانيبودن، واعظبودن و پيشواي مردمبودن كه وعاظ و سلاطين در اين بخش چهارماند و اينها هم كم نبودند. اين مشايخ سوء رسالههايي كه دربارهٴ مشايخ سوء نوشتند لابد ملاحظه فرموديد که جريان سيدالشهداء(سلام الله عليه) به دست همين علماي سوء شكل گرفت و با فتواي شريح قاضي همين مردم به قصد اينكه بهشت بروند كشتند، آنها كه از شام نيامدند بلكه آنها همين مردم كوفه و اطراف كوفه بودند. اين است كه وجود مبارك حضرت سجاد(سلام الله عليه) ميفرمايد كه <كل يتقرب الي الله عزوجل بدمه> همين بود که اينها فقط براي رضاي خدا آمدند و پسر پيغمبر را كشتند و غرضي غير اين نداشتند. جايزهگيري براي يك گروه خاصي از آن سران سياسي شام و امثال شام بود كه باخبر بودند وگرنه اينها فقط براي رضاي خدا آمدند. (اين گروه چهارم) بودند كه از مشايخ سوء و علماء سوء بودند. گروه پنجم هم ايمان منافقان است و از اينها كه بگذريم ميشود مؤمن عادي. يك كسي منافق است ولي ميگويد من مؤمنم. از ادعاي خدايي تا ادعاي ايمان، اين مراحل پنج گانه و بينهما هم متوسطات هر كاري از دست او بربيايد ميكند، چرا؟ چون حرف آخر را او بايد بزند، چون او آمد نشست. وقتي كسي خود را فروخت اين چنين نيست كه در قبالش چيزي گرفته باشد، پس معاملهٴ با كريم اين است كه عوض و معوض هر دو را به ما ميدهد و داد و ستد با لئيم آن است كه عوض و معوض هر دو را ميبرد. <اعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا>
«و الحمد لله رب العالمين»