73/09/30
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 27 الی 30
﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ المُتَّقِينَ﴾ (۲۷) ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لَأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللّهَ رَبَّ العَالَمِينَ﴾ (۲۸) ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ﴾ (۲۹) ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الخَاسِرِينَ﴾ (۳۰)
تأكيد به قتل رساندن هابيل توسط قابيل
نكات ديگري كه در اين آيات نوراني مانده است يكي عبارت از آن است كه بعد از قرباني و پذيرش قبول يكي از دو قربانيها، آن برادري كه ـ يعني قابيل ـ قرباني او قبول نشد نه تنها برادر خود را به قتل تهديد كرد بلكه آن تهديد را هم تأكيد كرد و گفت: ﴿لأَقْتُلَنَّكَ﴾ نه «لاقتُلك»، اين تأكيد نون ثقيله با آن لام نشانهٴ تأكيد مسئله است.
مورد تأييد بودن گفته هابيل در آيه شريفه
مطلب دوم آن است كه اين كلمهٴ ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾ گرچه گفتهٴ هابيل است ولي مورد امضاي خداست، زيرا قرآن يك كتاب مَجمع الاقوال نيست كه آراء گوناگون را نقل بكند و داوري نكند، چون قول فصل است و فصل الخطاب است و ﴿لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ و لا مِنْ خَلْفِهِ﴾[1] ؛ سخني را كه نقل ميكند اگر باطل باشد يقيناً امضاء ميكند، اين دأب قرآن كريم است؛ لذا در بعضي از روايات اين جملهٴ ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾ با عنوان قولُ الله اخذ شده است[2] . گرچه آن روايت شايد خيلي از نظر سند قابل اعتماد نباشد؛ ولي در كتابهاي فقهي ما اين جمله به عنوان قولُ الله مطرح است. مرحوم صاحب جواهر (رضوان الله عليه) در كتاب شريف طهارت در بحث نيت و قبول اعمال و امثال ذالك آنجا همين آيه را مطرح ميكند و ميگويد: اين شرط كمال است نه شرط صحت[3] و اين جمله به عنوان قولُ الله متلقّا به قبول است نه قول هابيل و اگر سخن هابيل بود و سخن مورد امضاي ذات اقدس الهي نبود حرف او را ابطال ميكرد. پس هم در بحثهاي روايي اين كلمه به عنوان قول الله آمده است و هم در بحثها و كتابهاي فقهي اين جمله به عنوان قولُ الله تلقي شده است. در بحثهاي فقهي در جواهر ملاحظه فرماييد که در كتاب طهارت اين را به عنوان قول الله تلقي كرد؛ منتها حمل بر نفي كمال كرد نه نفي صحت و
بررسي برخي روايات در برداشت نادرست از آيات قرآن
اما در روايات همان قصهاي است كه همهٴ شما مستحضريد كه وجود مبارك امام حسن عسگري (سلام الله عليه) نقل ميكند كه امام صادق (سلام الله عليه) فرمود: من شنيدم که مردم از يك نفر تعريف ميكنند كه او خيلي عالم است: «سَمِعتُ غُثَاءَ النَّاس تعظِّمُه»[4] ، من رفتم تحقيق كنم ببينم كه عظمت آن مرد چيست؟ ديدم عدهاي دور او نشستند و دارند به خيال خام خود از او استفاده ميكنند، وقتي جلسهٴ درس يا وعظ او به پايان رسيد من او را همراهي كردم. اين قصهاي است كه غالب ما شنيدهايم؛ امام صادق (سلام الله عليه) ميفرمايد كه من ديدم او از جمعيت كه فاصله گرفت آمد كنار مغازهٴ نانوايي دو نان را مخفيانه سرقت كرد و من تعجب كردم كه چرا اين كار را كرده است! گفتم شايد اينها رابطهٴ تجاري با هم دارند. باز جلوتر که رفت وقتي به مغازهٴ انار فروشي رسيد ديدم دو انار هم سرقت كرد باز هم تعجب كردم. يك مقدار كه فاصله گرفتيم ديدم كه او دو انار و دو نان را به بالين يك بيماري برد و رفت به عيادت بيماري و اين چهار متاع را ـ دو نان و دو انار را ـ به بالين آن مريض گذاشت و بعد هم رفت به بيابان مشغول عبادت شد. من به دنبالش رفتم و گفتم: من از تو سؤالي دارم! گفت: قبلاً خودت را معرفي كن! گفتم: من يك مسلمانيام از امت پيغمبر اسلام (عليه و علي آله آلاف التحيه و الثناء). گفت: نه، خودت را معرفي كن. گفتم: از اهل بيت او هستم. گفت: تو جعفر بن محمدي (صلّي الله عليه و آله و سلّم و عليهم السلام)؟ گفتم: بله. گفت: سؤالت چيست؟ حضرت فرمود: من به او گفتم که چيزي از تو ديدم كه جاي تعجب است، اينكارها را براي چه كردي؟ اين متاع را براي چه گرفتي؟ دو نان سرقت كردي و دو انار سرقت كردي! اين شخص به امام صادق (سلام الله عليه) گفت: حيف است كه شما از قرآن با خبر نباشيد با اينكه اهل بيت پيغمبريد و من با اين كار يك تجارت اخروي كردم، براي اينكه خداوند در قرآن فرمود: ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾؛ اگر كسي يك كار خير انجام داد ده برابر پاداش ميگيرد؛ ﴿وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزي إِلاّ مِثْلَها﴾[5] ؛ اگر كسي يك كار بد كرد يك كيفر ميبيند. من چهار گناه كردم و چهل ثواب؛ چهار گناه كردم براي اينكه چهار چيز را سرقت كردم: دو انار و دو نان و بر اساس اينكه هر كدام از اينها سرقت شده است سيئه است و كيفر هر سيئه هم يك سيئه بيش نيست: ﴿جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها﴾[6] ؛ ولي اين چهار متاع مسروق را به يك مريض دادم که چهار حسنه است در حقيقت و در قبال هر حسنه ده پاداش دارم، چون خدا در قرآن فرمود: ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾، پس من چهار حسنه داشتم که اين چهار حسنه ده برابر ميشود و هر كدام از آنها ده برابر ميشود که ميشود چهلتا و آن چهار گناه از اين چهل ثواب كم ميشود و ميشود 36 ثواب که36 ثواب براي من مانده است. وقتي چنين برداشتي را او از قرآن كريم داشت،
تبيين جواب امام صادق(عليه السلام)
وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) طبق اين نقل ميفرمايد: من به او گفتم كه شما بيراهه رفتيد و راه قرآن اين نيست، مگر خداوند در قرآن نفرمود: ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾؛ خدا فقط از مردان باتقوا قبول ميكند؟! تو در اينجا هشت گناه كردي بدون هيچ ثواب: چهار گناه را كه خودت قبول داري، براي اينكه دو نان سرقت شده است و دو انار و اين دو نان و دو انار بر تو واجب بود كه به صاحب اصلياش برگرداني و تصرف غاصبانه كردي بقائاً و اين دو انار و دو نان را به بيگانه دادي، چون آن هم تصرف در مال مردم است که آن هم ميشود معصيت. غصب حدوثاً و بقائاً حرام است؛ هم آن چهار گناه را مرتكب شدي و هم اين چهار گناه را که هشت گناه كردي بدون كمترين ثواب. اين روايت را در تفسير شريف نورالثقلين ذيلِ همين آيه مطالعه ميفرماييد[7] ؛ ولي منظور آن است كه وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) طبق اين حديث ميفرمايد: خدا در قرآن فرمود: ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾، با اينكه اين گفته، گفتهٴ هابيل است. حالا يا خداوند اين حرف را تعليم هابيل داد يا از فطرت هابيل كه آن هم خدادادي است برخاست و خدا امضاء كرده است، اين حرف درهرصورت يا تأسيسي است يا تنفيذي، كلام خداست؛ هم حديث اين است و هم در كتابهاي فقهي عرض شد كه مرحوم صاحب جواهر و امثال ايشان اين را مطرح ميكنند به عنوان قولُ الله و بعد حمل ميكنند بر نفي كمال[8] .
علامت قبول قرباني همان طوري كه در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» بود گفتند كه يك آتشي آمد و قرباني قابيل را سوزاند و قرباني هابيل را نسوزاند که آن در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» بحثش گذشت كه ﴿بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النّارُ﴾[9] که اين يك امر پذيرفته شدهاي براي آنها بود. قبل از جريان قابيل و هابيل آدمي بود كه ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ اْلأَسْماءَ﴾[10] ؛ در بحث گذشته اشاره شد كه اگر كسي مرد الهي بود معلمِ ملائكه ميشود و اگر كسي مرد شيطان بود شاگرد يك كلاغ در ميآيد و ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[11] ميشود که فاصله خيلي است با اينكه اينها در يك زمان زندگي ميكردند.
تقوا شرط صحّت عمل
آن روز بحث شد كه تقواي فاعل شرط كمال است و تقواي فعل شرط صحت؛ يعني كاري را كه انسان انجام ميدهد خود اين كار بايد پاك و حلال باشد، تقواي در متن عمل شرط صحت است و اگر عملي باطل بود، ريا بود، سُمعه بود، مال مردم بود و مانند آن که اين تقوا در متن اين عمل نيست، اين عمل صحيح نيست؛ ولي اگر متن عمل با تقوا بود؛ يعني همهٴ شرائطي را كه دين فرمود آن عمل داراست ولي عامل يك آدم عادل و متقي نيست و گاهي هم معصيت ميكند قبلاً گناه كرده و بعداً هم گناه ميكند ولي اين عمل را انجام داده است، لذا ميگويند شرط صحت نماز عدالتِ نمازگزار نيست، اگر كسي بايد امام جماعت باشد البته بايد عادل باشد؛ اما اگر كسي خواست فرادا نماز بخواند اگر عادل نبود يقيناً نماز او صحيح است و اينچنين نيست كه نماز فاسق باطل باشد. فاسق تقواي فاعلي ندارد؛ ولي اگر اين نماز فاقد بعضي از اجزاء بود عمداً يا فاقد بعضي از شرايط بود عمداً، اين فعل واجد تقوا نيست، لذا تقواي فعل شرط صحت آن فعل است و تقواي فاعل شرط كمال است.
جريان هابيل و قابيل با قصّه موسي و خضر
مطلب ديگر آن است كه اينكه هابيل به قابيل گفت: ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ ِلأَقْتُلَكَ إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾ اين از بعضي از جهات شبيه قصهٴ خضر و موسي (عليهم السلام) است نه از آن باب. بيان ذالك اين است كه در جريان قصهٴ موسي و خضر كه وجود مبارك خضر مأمور به باطن بود و وجود مبارك موسي مأمور به شريعت و ظاهر بود، اينها ديدند كه يك جواني دارد حركت ميكند و خضر اين جوان را كشت، موسي به خضر (سلام الله عليهما) عرض كرد: ﴿أَ قَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾؛ آيا تو بيگناهي را كه بدون اينكه كسي را كشته باشد كشتي؟ اين در سورهٴ مباركهٴ «كهف» به اين صورت بيان شده است؛ رازش را در آيهٴ 80 سوره مباركهٴ «كهف» بيان كرده و اصل جريان را در همان سوره گفت که اينها غلامي را يافتند و خضر (سلام الله عليه) آن غلام را كشت، آيهٴ 74 اين است: ﴿فَانْطَلَقا حَتّي إِذا لَقِيا غُلامًا فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا﴾؛ اما خضر (سلام الله عليه) دارد تأويل و باطن اين كار را شرح ميدهد که آن را در آيه 80 همان سورهٴ «كهف» بيان ميكند، ميفرمايد: ﴿وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْيانًا و كُفْرًا﴾؛ فرمود که اين جوان پدر و مادرش مسلمان بودند و ما ميترسيديم يعني من كه از طرف خدا مأمورم هراس ما اين بود كه اين جوان بالغ بشود و پدر و مادر خود را به كفر بكشاند و ما براي اينكه اين جوان بعد از يك مدتي خود به كفر تن در ندهد و پدر و مادرش را هم به كفر نكشاند، او را كشتيم و خداوند بدل اين جوان يك جوان مؤمن متديّني را به پدر و مادرش ميدهد (اين اصل قصه). خواستند تطبيق كنند و بگويند که جريان ما هم بيشباهت به جريان خضر و موسي نيست، براي اينكه امر هابيل دائر شد بين اينكه يا برادركشي كند يا كشته بشود، يا ظالم باشد يا مظلوم، يا قاتل باشد يا مقتول. همان كاري را كه خضر طبق باطن و تأويل انجام داد همان كار را هابيل طبق باطن و تأويل انجام داد وگفت: من اگر بكشم ميشوم اهل جهنم؛ هم گناهان خود را و هم گناهان مقتول را بايد به عهده بگيرم؛ ولي اگر كشته بشوم از اين خطر محفوظم و بعد هم خداوند جاي مرا پر ميكند، چه اينكه بعد از مقتول شدنِ هابيل وجود مبارك آدم و حوا (سلام الله عليهما) كه متأثر شدند، خداوند فرزندي و پسري صالح به آدم داد به عنوان هبةُ الله. اينجا هابيل امرش دائر بود بين اينكه قاتل بشود يا مقتول و انتخاب كرده است كه مقتول بشود و خداوند جاي او را با آفرينش يك برادر مؤمني پر ميكند،
نقد مرحوم علامه طباطبايي از تشبيه مطالب اخير
اين اصل سخن بود كه بعضيها گفتند و سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) در تفسير الميزان اشاره كردند[12] . ظاهراً اين دو قصه اصلاً شبيه هم نيستند، براي اينكه در جريان خضر آن طوري كه از ظاهر آيهٴ80 سورهٴ «كهف» بر ميآيد اين بود كه مسلّم بود كه اين جوان اگر بماند پدر و مادر خود را به كفر ميكشاند؛ ولي در اينجا براي هابيل دو راه وجود دارد: يكي اينكه اگر بماند و مقتول نشود قاتل ميشود و يكي اينكه قاتل باشد نه مقتول، چه اينكه خودش خواست راه سوم را انتخاب بكند؛ يعني گفت: تو اگر نسبت به من كينه داري من قصد كشتن تو را ندارم ولو تو قصد كشتن مرا داشته باشي و من آدمكش و برادركش نيستم، لذا مخفيانه و با فريب و نيرنگ و نابهنگام او را كشت. بنابراين اينچنين نبود كه امر او دائر باشد كه يا قاتل باشد يا مقتول، بلکه امر او دائر است كه قاتل باشد يا مقتول باشد و يا بيطرف باشد و كاري نداشته باشد، چه اينكه اين راه سوم را هابيل انتخاب كرد و منتها برادر او را نابهنگام كشت، بنابراين با قصهٴ خضر فرق ميكند.
مسئلهٴ دفاع غير از آن قتل ابتدايي است و دفاع را هر انساني موظف است که دفاع بكند و اصل دفاع در همهٴ اديان است و ذات اقدس الهي مسئلهٴ دفاع را اختصاصي به مسلمين نميدهد و ميفرمايد: ﴿لَوْ لا دَفْعُ اللّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ و بِيَعٌ و صَلَواتٌ و مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللّهِ﴾[13] ؛ اين دفاع در يهوديت است، در مسيحيت است، در بين مسلمين است و اگر دفاع نباشد نه مسجد ميماند، نه كنيسه ميماند و نه كليسا؛ يك امر فطري است كه در همهٴ مذهبها يا صُحُف انبياي الهي آمده است و اصل دفاع اختصاصي به قرآن و مسلمين و اسلام و امثال ذلك ندارد. به هر تقدير اين راه سومي است و آنچه كه در كتاب شريف الميزان آمده است[14] از اين جهت ناتمام است.
موساي كليم (سلام الله عليه) اعتراضش طبق آيهٴ 74 سورهٴ «كهف» اين است که ﴿أَ قَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾ و اين بر اساس شريعت و حكم ظاهر است كه قصاص قبل از جنايت روا نيست؛ ولي وجود مبارك خضر كه به باطن عمل ميكند مكلف است که براساس ولايت عمل بكند نه براساس شريعت و ظاهر، لذا بعد از اينكه اسرار را براي موساي كليم بيان كرد موسي پذيرفت. به هر تقدير اين جريان با آن جريان خضر و موسي هماهنگ نيست؛
اجراي حكم بر اساس شاهد و يمين
ولي وجود مبارك امام زمان (ارواح ناله الفداء) ميگويند که وقتي ظهور كرده است به علم غيبي و باطن عمل ميكند. خود پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) مأمور شد که «انما اقضي بينَكم بالبيّنات و الأيمان»؛ فرمود: من مأمورم که به ظاهر عمل بكنم و اصلاً يك روزي است که اسرار آشكار خواهد شد. دنيا بنايش بر اين است كه خدا به اسم يا ستّار ظهور بكند وبنا بر اين نيست و خود پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسماً به مسلمين صدر اسلام اعلام كرد و فرمود: «انما اَقضِي بينكم بالبَيِّنات و الاَيمان»؛ من براساس شاهد و يمين حكم ميكنم و اينچنين نيست كه ندانم؛ اگر كسي قَسَم دروغ خورد يا شاهد زوري را به محكمه آورد و من برابر اين شاهد يا سوگند او حكم كردم و او مال حرامي را از محكمه من برده است، اين كانّه «قطعةً مِن النار»[15] را برده است و يك قطعهٴ آتش را برده است. همين خدايي كه در سورهٴ مباركهٴ «توبه» چند جا ميفرمايد: ﴿وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللّهُ عَمَلَكُمْ و رَسُولُهُ و الْمُؤْمِنُونَ﴾[16] ، همين ذات اقدس الهي به پيغمبر دستور داد که ما بنايمان بر ستّاريت است و تو هم مظهر اين اسم باش و با ستاريت رفتار بكن بنا بر اين ظاهر و فعلاً مصلحت بر اين نيست كه ما پردهدري كنيم، يك روزي است كه ﴿تُبْلَي السَّرائِرُ﴾[17] است و اگر ما بخواهيم پردهدري كنيم كه ديگر امتحان نميشود.
گاهي اينها به علم ولايت عمل ميكردند؛ ولي غالب ايشان بر اساس همين « بالبينات و الأيمان»[18] و مانند آن عمل ميکردند. خود حضرت امير (سلام الله عليه) به عنوان شاكي به محكمهٴ آن قاضيِ عصر ميرود با اينكه يقيناً علم و حُكمِ قطعي براي او بود. گاهي هم بعضي از اصحاب بر اساس مسئلههاي علوم معنوي حكم ميكردند؛ مثلاً خزيمةبنثابت يكي از راوياني است كه به ذوالشهادتين ملقب است؛ چند جهت براي او گفتند و يكي از آن جهاتي كه به ذوالشهادتين ملقب شده است اين است كه در محكمهاي كه بايد دو شاهد عادل شهادت بدهند اگر خزيمةبنثابت به تنهايي ميآمد و شهادت ميداد شهادتِ او به منزلهٴ شهادت دو نفر بود و اين خزيمه ذوالشهادتين است؛ يعني يك عادل جاي دو عادل اثر دارد. قصهاش هم اين است كه يك وقت وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) با كسي دربارهٴ شتري اختلاف داشتند و بنا شد كه هر چه كه اين شخص از راه ميرسد؛ مثلاً خزيمه كه از راه ميرسيد هر چه او نظر داد مسئله حل بشود. خزيمه كه رسيد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) با آن شخصِ مدّعي مطلب را به اطلاع او رساندند و گفتند که الان ما دو نفر اختلاف داريم دربارهٴ اين شتر آيا اين شتر از آن من است يا از آن او يا مثلاً اين مال از آنِ من است يا از آنِ او؟ عرض كرد که از آنِ شماست يا رسول الله! آنگاه حضرت فرمود كه تو از كجا گفتي از آن من است؟ از سابقه باخبر بودي؟ عرض كرد که نه، هيچ اطلاعي ندارم. فرمود که آيا ميدانستي من از چه كسي خريدم يا از چه كسي به من رسيده است؟ عرض كرد که نه، من از هيچ كدام از اين جريانها باخبر نبودم. فرمود که پس چگونه ندانسته حكم كردي كه اين مال از آن من است؟ عرض كرد که من تو را معصوم ميدانم و تو از آسمانها و غيب خبر ميدهي و من اطمينان دارم و ايمان دارم که تو دربارهٴ شتر اگر خبر دادي يا يك مالي خبر دادي مگر من شك ميكنم! چيزي را كه تو فرمودي خب يقيناً حق است. چنين علمي گاهي اعمال ميشود و از آن به بعد وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) لقب ذوالشهادتين را به خزيمه داد[19] و فرمود: تو براساس آن درك ديني كه داري اگر يك نفره در محكمه حاضر بشوي و شهادت بدهي آن قاضي بايد حكم بكند، براي اينكه تو به منزلهٴ دو شاهد عادلي. گاهي اينچنين حكم ميشود و اما غالب قضاها بنا بر اين است كه «انما اقضي بينَكم بالبيّنات و الأيمان»[20]
تبيين مخالفت آيه مذكور با دو طايفه ديگري از آيات
مطلب ديگر آن است كه اينكه هابيل گفت: ﴿اِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ﴾ اين با دو آيهٴ قرآن مخالف است؛ يعني با دو طايفهاي از آيات يا با دو اصل قرآني نه تنها با دو آيه: يك اصل قرآني قبلاً بحث شد، چون معناي اين ﴿اِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ﴾ اين است كه توي قاتل يعني قابيل، هم گناهان خود را حمل بكني و هم گناهان مرا؛ گناه مقتول وقتي به عهدهٴ قاتل برود اين با دو اصل قرآني مطابق نيست: يك اصل اين است كه ﴿لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري﴾[21] كه قبلاً بحث شد. اصل ديگر اين است كه ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾ كه در سورهٴ «زلزله» است؛ هر كسي طبق اين اصل سورهٴ «زلزله» معصيتي كرده است خودش بايد بچشد و ميبينيد: ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ ٭ و مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾[22] که همان را ميبيند. اگر گناه مقتول به حساب قاتل نوشته بشود، اين هم با آن ﴿لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري﴾ كه يك اصل قرآني است مطابق نيست و هم با آيهٴ سورهٴ «زلزله» ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾ مطابق نيست، با دو اصل قرآني مطابق نيست. جوابش اين است كه اينگونه از آيات يعني طايفه سوم، حاكمِ بر آن دو طايفه است نه اينكه معارض آنها باشد و ما جمع دلالي كنيم و مانند آن، بلکه اين ناظر بر آنهاست و شارح آنهاست و حاكمِ بر آنهاست، چه اينكه مشابه اين در مسئلهٴ غيبت هم است. در باب غيبت گفته شد که اگر كسي از يك مؤمني غيبت بكند، گناهانِ آن غيبت شده به ديوان عمل غيبت كننده منتقل ميشود. آنجا هم احياناً ميگويند که با آيهٴ سورهٴ «زلزله» موافق نيست، براي اينكه ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾[23] ؛ خود اين شخص غيبت شده اگر گناهي كرده است گناه خود را بايد ببيند. جواب مشترك از اين دو اشكال اين است كه اينگونه از ادلّهاي كه دلالت ميكند که گناه بعضي به ديوان بعضي منتقل ميشود، اين حاكمِ بر آن ادلّه است، چرا؟ براي اينكه ميگويد که از اين به بعد اين ديگر عمل او نيست؛ يعني اگر كسي غيبت كننده بود و حسنهاي داشت، در اثر غيبت كردن رابطهٴ خود را با حسنهٴ خود قطع كرد و ديگر حسنه، حسنهٴ او نيست و ديگر براي آن غيبت شده است يا سيئهٴ غيبت شده سيئهٴ او نيست و به حساب غيبت كننده ثبت ميشود. اين گونه از آيات حاكمِ بر آن است و اين ﴿اِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ﴾ حاكمِ بر آن است كه اين هم يك روايتي دارد كه اين روايت را هم باز در كتاب نورالثقلين مطالعه ميفرماييد؛ همان قصهٴ امام صادق (سلام الله عليه) را حتماً در ذيل اين آيه در نورالثقلين ملاحظه فرماييد و هم روايتي را كه از معاني الاخبار نقل شده[24] كه ﴿اِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ﴾ اين است كه گناهانِ مقتول به ديوان عمل قاتل ميآيد. بنابراين از نظر بحثهاي فني اينگونه از آيات حاكم است بر آن آياتي كه دارد: ﴿لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري﴾[25] يا ﴿مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾[26] . ميماند يك اشكال عقلي و آن اشكال عقلي اين است كه عمل چگونه از عامل جدا ميشود و او را رها ميكند و مانند آن؟ البته در مسايل حقوقي وقتي اين مطلب حل بشود آن ريشههاي تكويني هم تغيير ميپذيرد. در مسايل حقوقي اينها يك امور اعتبارياند و اگر كسي دِيني داشت و ميتوانست بعد از مدتي دِين را ادا كند و كسي آمد اين بدهكار را مظلومانه كشت، ميشود گفت كه دِين او را اين قاتل بايد بپردازد، براي اينكه منافع اين مقتول را او تفويت كرده است و حيات او را گرفته و قدرت كار او را گرفته و اين ميتوانست با كار دِين خود را ادا كند که حالا اين قدرت را از او گرفته است. اگر يك محكمهٴ عدلي به اين قاتل بگويد بدهكاريهاي مقتول را تو بايد بپردازي، اين بر خلاف عدل نيست، براي اينكه تو منافع او را تفويت كردهاي و او روزانه زنده بود و كار ميكرد و هزينهٴ خود را تأمين ميكرد و دِين خود را تأديه ميكرد. اگر محكمهٴ عدل بگويد که تو بايد وامهاي او را بپردازي، اين بر خلاف عدل نيست. ميماند مشكل عقلي و آن مشكل عقلي آن است كه اينها تنها مسايل اجتماعي و حقوقي نيستند، بلکه ريشههاي تكويني دارند و ريشههاي تكويني در نهان و نهاد هر كسي است و عمل با عامل متحد است، آن وقت چگونه عمل او منتقل ميشود؟ جوابش اين است كه انسان مادامي كه در نشئهٴ طبيعت و در دنياست، زير مجموعهٴ قانون حركت است و با لوح محو و اثبات سر و كار دارد: ﴿يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ و يُثْبِتُ و عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ﴾[27] ، اينكه در زيرمجموعهٴ محو و اثبات است و براساس قانون حركت است، تغيير و تحول ممكن است. قويتر از مسئلهٴ عمل مسئلهٴ علم است که آنجا قائل به اتحاد عالم و معلوم شدند و بعد يك حادثهاي پيش ميآيد که انسان فراموش ميكند، انسان تا در عالم حركت است تغيير دوجانبه ميسر است: گاهي نميداند و ياد ميگيرد و گاهي ميداند و از يادش ميرود که اين با آن متحد است؛ ولي نفس مادامي كه نفس است؛ يعني هنوز به تجرد تام نرسيد در نوسان است و به همان دليلي كه قبلاً نداشت به همان دليل هم از دست ميدهد، چون در مسير حركت است. بالاتر از مسئلهٴ عمل كه مسئلهٴ علم است گاهي تغييرپذير است، چون انسان در مسير حركت است و وقتي به آن تجرد تام برسد البته هر چه دارد، دارد و هر چه ندارد، ندارد؛ اما مادامي كه در مسير است تغيير و تحول ممكن است. پس اشكال عقلي ندارد و اشكال حقوقي ندارد و اشكال تفسيري و روايي هم ندارد. اگر خواستيد تقرير بفرماييد، ميفرماييد كه در سه مقام بحث است: مقام اوّل از نظر بحثهاي تفسيري و روايي و جوابش اين است كه اين طايفهٴ سوم حاكم است. مقام دوم از نظر بحثهاي حقوقي است و جوابش اين است كه اين برخلاف قسط و عدل نيست. مقام سوم براساس براهين عقلي است و جوابش اين است که نفس مادامي كه در نشئهٴ حركت است هر گونه تغيير و تحولي را ميپذيرد.
«والحمدالله رب العالمين»