73/09/29
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 27 الی 31
﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ المُتَّقِينَ﴾ (۲۷) ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لَأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللّهَ رَبَّ العَالَمِينَ﴾ (۲۸) ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ﴾ (۲۹) ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الخَاسِرِينَ﴾ (۳۰) ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِيغ سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَاوَيْلَتَي أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ﴾ (۳۱)
بيان معناي مختلف «نبأ»
نكاتي كه در اين بخش از آيات كريم مانده است يكي عبارت از آن است كه <نبأ> به آن خبر مفيد ميگويند و اگر افادهاش خيلي مهم باشد آن <نبأ> به عظمت وصل ميشود مثل؛ جريان قيامت كه ﴿عَمَّ يَتَساءَلُونَ ٭ عَنِ النَّبَإِ الْعَظيمِ ٭ الَّذي هُمْ فيهِ مُخْتَلِفُونَ﴾[1] ، چه اينكه جريان ولايت هم به عنوان <نبأ عظيم> مطرح است. اينكه در بعضي از ادعيه به وجود مبارك امام زمان(ارواحنا له الفداء) عرض ميكنيم: «يابن النَّبَإِ العظيم»[2] براي اين است كه اصل نبأ عظيم درباره ولايت اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) است[3] . نبأ يعني آن خبر سودمند و مفيد. اين خبر مفيد است و الان هم اين خبر بهترين فايده را به همراه دارد و براي اينكه آلوده به لوسِ اسرائيليت نشود آن را به حق ياد كرد و فرمود: ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾. بسياري از قصههاي اسرائيلي است كه در بين مسلمين رواج پيدا كرده است و پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مأمور شد كه اين قصه را تطهير كند و پيروان آن حضرت هم مأمورند كه اسرائيليات را از دامن معارف ديني بزدايند.
برتري تقبل از قبول
مطلب بعدي آن است كه تقبل بالاتر از قبول است و آن قبولِ مهم را ميگويند تقبل که ﴿فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما و لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلآخَرِ﴾؛ منتها دومي از باب مشاكله ذكر شده است وگرنه دومي اصلِ قبول را هم نداشت چه رسد به قبول كامل؛ اوّلي قبول كامل است و دومي اصل قبول را هم نداشت. مطلق خبر است، چون اگر خبر مفيد نباشد كه كسي گوش نميدهد؛ چون يك مطلب مفيدي است شما به او همت ميگماريد كه گويندهاش كيست؟ چون خبر اگر مفيد نباشد كسي اعتنا نميكند. چون مفيد است و ميخواهند اعتماد بكنند ذات اقدس الهي فرمود كه ببينيد گويندهاش كيست وگرنه خسارت ميبينيد، معلوم ميشود که امر مهمي است. خبري كه اگر آدم بر خلافش عمل بكند خسارت ميبيند معلوم ميشود که مهم است. يك وقت خبر رسيده است كه فلان كس داشت رد ميشد که اين هم خبر است و جمله خبريه است، اين سود و زياني ندارد؛ يك وقت خبري است كه آدم اگر ترتيب اثر بدهد و آن خبر درست باشد نفع ميبرد و اگر ترتيب اثر بدهد و خبر درست نباشد خسارت ميبيند و آن آيهٴ سورهٴ «حجرات» هم همين را تأييد ميكند: ﴿اِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا﴾[4] .
تقوا مبناي زندگي انساني
مطلب بعدي آن است كه اين شخص يعني كسي كه طبق نقل هابيل از او نام برده شد گرچه قرآن اسم نميبرد، يك عالِمِ مؤمن بود؛ هم به معارف ديني عالم بود و هم به احكام و حِكَم الهي ايمان داشت؛ اما از اينكه مؤمن بود و مؤمنِ با علم بود براي اين است كه معيارِ قبول را فهميد كه خدا از چه كسي قبول ميكند، فرمود: ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾ و اگر كسي بِناي خود را بر تقوا بنهد خدا كارهاي او را قبول ميكند. در بحث گذشته ملاحظه فرموديد كه برخي خواستند اسطورهاي با اين داستان آسماني برخورد كنند و بگويند كه قابيل سمبليكِ رژيم ارباب و رعيتي است و هابيل سمبليكِ مردم محروم و مستضعف است كه طبق بحثهايي كه در نوبت قبل گذشت ثابت شد که اينچنين نيست. قرآن كريم كه معارف الهي را ارائه ميكند ميفرمايد كه هر كس در هر حالتي كه باشد اگر مبناي او تقوا باشد اهل فلاح و رستگاري است و اگر مبناي او تقوا نباشد سقوط ميكند، خواه وضع مالياش خوب باشد و خواه بد، خواه كشاورز باشد و خواه دامدار، شواهدي هم در بحث قبلي گذشت و در سورهٴ مباركهٴ «توبه» آيهٴ 109 مبنا را تقوا ميداند. فرد يا جامعه در فرهنگ قرآن كريم دو گروه اند و همه دارند زندگي ميكنند و راه ميروند: يا در بستر صراط مستقيم و امن و آرام راه ميروند که كسانياند كه مردان باتقوايند و نميلغزند و پايانش هم بهشت است يا كسانياند كه در لبهٴ آتش حركت ميكنند، مردم از اين دو قسم بيرون نيستند. شما بعضي از لبههاي شن زار را ملاحظه فرموديد همين كه انسان پا رويش گذاشت سقوط ميكند؛ يك وقت است که عمق كم است و يك وقت بر فرض عمق زياد باشد زيرِ اين تَلّ شن خطري نيست و خبري نيست و يك وقت زيرش آتش است، فرمود آنهايي كه باتقوا نيستند بر لبهٴ يك درّهاي كه در شُرُف ريختن است حركت ميكنند و زيرش هم كه آتش است. اين را ما نبايد يك مسئلهٴ اخلاقيِ فردي بدانيم، بلکه اين خطِ سِير هر انسان است و هر كسي در هر رشتهاي كه است بايد براساس بنيان مرصوصِ تقوا حركت كند و ما هر جا مشكل داشتيم چه در مسايل فردي و چه در مسايل جمعي براي اين بود كه عدهاي در لبهٴ آن درّهٴ مشرف به ريزش حركت كردهاند و هر جا آرامش داشتيم براي اينكه فرد يا جامعه در مسير مرصوصِ باتقوا حركت كرده است و اين يك اصل است. در نوبت قبلي ملاحظه فرموديد که اينچنين نيست هر پابرهنهاي نجات پيدا كند، بسياري از مردان پابرهنه هستند كه يكديگر را ميكشند، الان اين افغان ها که مستكبر نيستند همهٴشان مستضعفند. وقتي آن روح تقوا نباشد شما ديديد بعضيها را وقتي به لجبازي افتادند از ديگري ميگرفتند و به موشك ميبندند و ميفرستند، يك موشك وقتي از جايي به جايي ميرود شما يك رهگذر را به مناسبت اينكه از قبيلهٴ دشمن شماست و خودش هم يك رهگذر عادي پابرهنه است اين را ببنديد به موشك و بفرستيد بين آسمان و زمين به آتش كه جور در نميآيد. يك وقت مستكبري به جان مستضعف ميافتد و يك وقت است که دو مستضعف به جان هم ميافتند؛ آنچه که اساس كار است استكبارِ دروني است كه در قبال آن روح تقواست و اين اصل است، وقتي اين حرمت و عظمتش كاسته شد و همين مسئلهٴ اخلاقي و موعظهاي درآمد، آنگاه نظام سمبليك و ارباب و رعيتي مطرح ميشود. اينچنين نيست، هرجا تقوا بود آدم نه ظالم است و نه منظلم و هر جا تقوا نبود يا ظالم است يا منظلم، اين يک اصل است.
اصل تقوا را ذات اقدس الهي در نهان هر كسي به عنوان گنجينهٴ الهي به وديعت نهاد كه ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها و تَقْواها﴾[5] و بعد وجود مبارك آدم(سلام الله عليه) هم جزء انبيائي است كه «يثيروا لهم دفائن العقول»[6] . اگر كسي در هر مسيري است و در هر جايي است به هر تقدير انسان كه نميتواند بدون مبنا زندگي كند، مبناي او كه تقوا باشد راحت است در هر حدّي هم كه باشد،
نشانههاي الهي بودن كار هابيل
تقواي من الله، چون ﴿إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾ جملهٴ بعد است كه ذكر ميكند. بنابراين غرض آن است كه اين هابيل كه اسمش در قرآن كريم نيامده ولي برادري است مقتول و فرزند صالحيست براي آدم(سلام الله عليه)، يك مرد الهي بود و نشانهٴ الهي بودن او در همين سه يا چهار جملهاي است كه قرآن از او ياد ميكند: اوّلاً او ميداند که قبول آن است كه خدا بپذيرد نه آنچه مردم بپذيرند (اين يك) که اين مبدأ فاعليِ قبول است. مبدأ قابلي قبول هم آن است كه از يك روح باتقوا نشأت بگيرد؛ نظير همان آيهٴ سورهٴ «حج» كه قبلاً خوانده شد: ﴿لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها و لا دِماؤُها و لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ﴾[7] که اين مخصوص حج نيست و مخصوص قربانيِ روز دهم در سرزمين منا هم نيست، چه اينكه مخصوص قرباني هم نيست، اين «علينا اِلقاءُ الاصول و عليكم بالتفريع»[8] همين است و اجتهاد در تفسير همين است. اينچنين نيست كه اين مخصوص قربانيِ در روز دهم در سرزمين منا باشد، چون قرآن دارد يك اصل كلي را تبيين ميكند: ﴿لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها و لا دِماؤُها و لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ﴾[9] ؛ هر كسي خواست در دهم ذيالحجه قرباني كند چه در سرزمين منا و چه در غير منا، بر اساس تقوا مقبول است و هر كسي خواست كار خيري انجام بدهد كه بوسيلهٴ اين متقرب الي الله بشود چه قرباني مصطلح باشد و چه غير او، آن تقوايش مقبول خداست، چون تقوا بالا ميرود. خواست لباسي به كسي بدهد يا غذايي به كسي بدهد يا براي كسي درس بگويد يا براي يك جامعهاي كتاب بنويسد، اين درس را خدا قبول نميكند و آن كتاب را خدا قبول نميكند، اگر مدرّس و مؤلف باتقوا بودند مقبول است وگرنه مردود است. اين اجتهاد در تفسير است، چون اين «علينا القاء الاصول»[10] به زبان خليفة الله است؛ يعني به زبان كسي است كه از قرآن جدا نيست و اينچنين نيست كه اين كار فقط مخصوص روايات اهل بيت(عليهم السلام) باشد، چون معارفِ اينها از معارف ثَقَل اكبر و قرآن كريم جدا نيست. قرآن خط كلي را ارائه ميكند و بعد به شما ميفرمايد که اجتهاد كنيد و الغاي خصوصيت كنيد و كبري را استنباط كنيد و بعد بر فروعات تطبيق بكنيد. شما ميبينيد که همانطوري كه گفتند: «رجل شك بين الثلاثه و الاربع» متوجه ميشويد كه اين حكم براي شك است نه براي شاك و شاك خواه مرد باشد خواه زن و ميدانيد كه اين حكم وظيفهٴ شك است نه وظيفهٴ شاك، اينجا هم روشن است وقتي گفته شد: ﴿لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها و لا دِماؤُها و لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ﴾ اين معلوم است كه اختصاصي به قربانيِ روز دهم در سرزمين منا ندارد. حرف آن است كه کار بر اساس تقوا مقبول حق باشد و شاهدش هم همين حصري است كه در سورهٴ «مائده» يعني آيهٴ محل بحث از زبان پسر آدم(سلام الله عليه) نقل كرد كه ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾. يك مرد الهي اينچنين حرف ميزند و خودش هم عمل كرده است، پس هم اين معارف را درك كرد و هم به اين معارف معتقد بود و عمل كرد و بعد هم اين جمله آمده است كه ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ ِلأَقْتُلَكَ﴾؛ در نوبتهاي قبل ملاحظه فرموديد كه منظور اين نيست كه من از خودم دفاع نميكنم، بلکه منظور آن است كه من آدمكش نيستم، من ميتوانم تو را از پا دربياورم؛ ولي قصاص قبل از جنايت نميكنم و من اگر تو را بكشم مثل تو از اصحاب نار خواهم بود و اينكار را نميكنم، ميتوانم ولي نميكنم. مرد باتقوا کسي است كه بتواند گناه بكند و نكند. بنابراين بيان فرزند آدم در اين قصه اين نيست كه من مظلومانه حرفت را ميپذيرم و كشته ميشوم، اينكه تقوا نشد، بلكه معنايش اين است كه من در عين حال كه ميتوانم مثل تو برادركشي داشته باشم نميكنم: ﴿ما أَنَا بِباسِطٍ﴾ و اين را به قسم ياد كرد و با اسم آورد به صورت باسط نه با فعل و با حرف جر تأكيدش كرده که قسم به خدا من دست به خونريزي نميزنم. البته وقتي دفاع باشد كه واجب شرعي است؛ يعني آن كاري كه تو داري ميكني من نميكنم. كاري كه قابيل ميكند شروع به آدمكشي است، فرمود من چنين كاري نميكنم نه اينکه من از خودم دفاع نميكنم. يك مرد الهي كه مطمئن است و بر اساس تقوا زندگيش را بنا نهاد، ميتواند به جرأت سوگند ياد كند كه من دست به گناه نميزنم: ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ﴾ که لام، لام قسم است: ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ ِلأَقْتُلَكَ﴾ نه يعني دفاع نميكنم. برهان مسئله هم اين است كه ﴿إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾.
گفت: كاري كه تو ميكني من نميكنم، كشتنِ قابيل ابتدايي است و ظالمانه است و من قتل ابتداييِ ظالمانه را نميپسندم. ظاهر هم همين است وگرنه با قَسم ياد نميكرد و به اسم نميآورد و با حرف جر تأييد نميكرد و بعد تعليل نميكرد که ﴿إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾. كسي كه دارد دفاع ميكند كار خوبي دارد ميكند اينكه معصيت نيست. اين تعليل نشان ميدهد كه منظور آن است كه آن قتلِ ابتداييِ ظالمانه كه تو اقدام ميكني من نميكنم، چون من از خدا ميترسم وگرنه مدافعِ حق جزء حقوق اوليهٴ هر انسان است و اگر كسي از خودش دفاع بكند با ترس از خدا منافات ندارد. بنابراين اين سه يا چهار نكته؛ يعني آن قَسم قبل و آن تعليل بعد و آن دو تعبير وسط همهٴ اين امور چهارگانه و مانند آن نشان ميدهد كه اين بزرگوار يك مرد الهي بود و دست به آدمكشي ابتداييِ نميزند.
اگر قابيل به نيتش بخواهد جامعهٴ عمل بپوشد ايشان دفاع ميكند و صِرف قصد قتل كه باعث نميشود قاصد مهدور الدم باشد! ايشان دارد نصيحت ميكند و ميگويد من نميكنم براي اينكه جهنم در كار است تو هم نكن. او هم دارد از خودش دفاع ميكند، لذا گفتند که قابيل با فريب او را كشت نه اينكه با درگيري علني{او را کشته باشد} و كسي كه مخفيانه كشته ميشود كه مكلف به دفاع نيست و چون مكلف به دفاع نبود اگر كسي دارد حركت ميكند و از پشت سر كسي زد او را كشت، اينكه قدرت دفاع نداشت. اگر ميكشت علني دفاع ميكرد؛ ولي او علني كه نكشت و مخفيانه كشت و با فريب كشت، در جريان قتل قابيل و هابيل اينچنين نقل كردند. غرض آن است كه اين مرد الهي كه متشرع است، به وظيفهٴ خود عمل ميكند و او اين است كه ميگويد من اقدام به برادركشي و قتل ابتدايي نميكنم (يك) و اگر او بخواهد بكشد البته اين از خودش دفاع ميكند (اين دو) و اما اگر مخفيانه و در حال فريب او را از پا درآورد او كه مكلف نبود. غرض آن است که اينكه گفت:
نبودن تفاوت جوهري در بين انسانها
﴿إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾؛ من از خدا ميترسم، اين نشان ميدهد كه جزء علماي الهي بود برابرِ همان آيهٴ معروف سورهٴ «فاطر» كه خداوند اشخاص گوناگون را آفريده است و اينها تفاوت در رنگ دارند و فقط در بين اينها علما هستند كه از خدا ميترسند. آيهٴ 28 سورهٴ «فاطر» اين است: ﴿وَمِنَ النَّاسِ وَالدَّوَابِّ وَالأنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ كَذلِكَ إِنَّمَا يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ﴾؛ فرمود که خداوند از مردم، از حيوانات و از جنبندهها به رنگهاي گوناگون خلق ميكند و اينها در حقيقت از يك سنخناند و فقط در رنگ اختلاف دارند؛ يعني ناس، دواب و انعام. در بين اينها يك گروهاند كه از اينها مستثنايند و فرق جوهري دارند و آن ﴿إِنَّمَا يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾ است. آنكه از خدا بترسد يک فرق جوهري دارد وگرنه ناس، دواب و انعام است که اينها فقط رنگ گوناگون مائز اينهاست و فرق جوهري ندارند: ﴿وَمِنَ النَّاسِ وَالدَّوَابِّ وَالأنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ كَذلِكَ إِنَّمَا يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾. ميبينيد که اگر كسي اهل خشيت نباشد؛ يا ﴿كَاْلأَنْعامِ﴾ است و يا ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[11] است يا ميرسد در سطح گياهان و يا ميرسد در سطح جمادات: ﴿فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً﴾[12] ؛
نتيجهگيري از سورهٴ فاطر و سورهٴ مائده درباره آيه مذكور
از سنگ هم سختتر ميشود. از اين بيان سورهٴ مباركهٴ «فاطر» كه كبراي كلي را بيان كرد و آيهٴ محل بحث سورهٴ «مائده» كه صغرا را بيان كرد و گفت: ﴿إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾، معلوم ميشود که او يک مرد الهي بود و از ضميمهٴ اين دو بيان كه از برادري كه او را در اثر حسد و بيتقوايي به قتل تهديد كرد و نترسيد و مع ذلك دارد او را نصيحت ميكند و از ذات اقدس الهي ميترسد، معلوم ميشود كه او در ترس موحد است؛ يك موحّد آن است كه هم بترسد (اين يك) و هم از غير خدا نترسد (اين دو). آنكه اصلاً نميترسد يك ملحد متهوّر است؛ مثل ماركسيستِ متهور که او از هيچ چيز نميترسد؛ از بشر نميترسد براي اينكه تهوّر دارد و از خدا و قيامت نميترسد براي اينكه اعتقاد ندارد. آنكه هم از مردم ميترسد و هم از خدا ميترسد او در ترس مشرك است. موحّد كسي است كه هم بترسد (اين يك) و هم در ترس اهل توحيد باشد فقط از ذات اقدس الهي هراسناك باشد (اين دو). از مجموع آنچه در سورهٴ مباركهٴ «فاطر»[13] و همين آيهٴ سورهٴ «مائده» كه بحثش گذشت به دست ميآيد
بيان اوصاف مهمّ مبلغان الهي
مفادِ همان آيهٴ معروفِ سورهٴ مباركهٴ «احزاب» است كه فرمود: ﴿الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ و يَخْشَوْنَهُ و لا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلاَّ اللّهَ﴾[14] ؛ فرمود که مبلغان الهي اين دو وصف را دارند که ﴿الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ و يَخْشَوْنَهُ و لا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلاَّ اللّهَ﴾؛ از خدا ميترسند و از غير خدا نميترسند. بنابراين مردم سه دستهاند: يا از هيچ كس نميترسند نه از خدا و نه غيرخدا که اين ملحد متهور است، يا هم از خدا ميترسند و هم از غيرخدا که اين يك مسلمان ظاهري است كه به شرك دروني مبتلاست: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ و هُمْ مُشْرِكُونَ﴾[15] ، يا فقط از خدا ميترسد که اين موحد واقعي است. ذات اقدس الهي به موساي كليم فرمود: برو دست بزن و بگير، چون براي اوّلين بار بود و هر انساني ناچار است که خود را از خطر حفظ بكند و از مار و عقرب فاصله بگيرد، خدا ميفرمايد: در پيشگاه من مار و عقرب بدون اذن من اثر نميكند: ﴿ لا تَخَفْ﴾ و برو دست بزن: ﴿سَنُعيدُها سيرَتَهَا اْلأُولي﴾[16] که همين كار را هم كرد و اگر كسي بداند که همه جا محضر ذات اقدس الهي است و جايي نيست كه خدا نباشد: ﴿هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِلهٌ و فِي اْلأَرْضِ إِلهٌ﴾[17] همين كار را ميكند و لدي اللّهِ است. بنابراين مجموعِ آنچه که از آيه سورهٴ «فاطر»[18] و آيهٴ سورهٴ «مائده» به دست آمده است توحيدِ در خشيت است و اين فرزندِ صالحِ آدم(سلام الله عليه) در خشيت موفق بود، براي اينكه از برادري كه خوي آدمكشي و برادركشي در او بود نترسيد و از ذات اقدس الهي ترسيد، پس معلوم ميشود كه او هم اهل ترس است (اين يك) و هم فقط از خدا ميترسد (اين دو)، لذا با همين بيان اصلاح شد؛ آنهايي كه بخواهند از مردم هراسناك باشند كه مبادا مردم اعتراض بكنند، با همين بيانات الهي اصلاح ميشوند؛ يعني اگر انبياء و اولياء به توحيدِ در ترس رسيدند، لحظه به لحظه در اثر تعليم الهي است. فرمود که آنها اگر اعتراض ميكنند اعتراضشان نابجاست و ما ميخواهيم حكم شرعي را براي مردم تبيين بكنيم و تو اگر بگويي فرزند خوانده فرزند نيست اين اثر ندارد، بلکه عملاً بايد انجام بدهي و اين كار را بكني تا مردم بفهمند، لذا همسرِ زيد را زيد طلاق ميدهد و تو ازدواج ميكني تا اين سنت جاهلي را از بين ببري[19] . بعضي از كارهاست كه با گفتن حل نميشود، بلکه شخصاً آدم بايد عمل بكند، فرمود که تو الان اگر بگويي زيد فرزند خواندهٴ من است و زن فرزند خوانده مَحرم نيست و اگر فرزند خوانده زنش را طلاق داد انسان ميتواند با آن زنِ فرزند خوانده ازدواج بكند، اين با سنتِ كهنِ جاهلي مبارزه نميكند؛ ولي شخصاً بايد اين را عمل بكني تا اينكه آنها بفهمند که اين كار حلالي است و اگر حرف زدي چندين توجيه ميكنند که آن در آن زمينه است. حالا همهٴ موحدين موظفند که وقتي مار و عقرب ميآيد بترسند، خوف يعني ترتيبِ اثرِ عمليِ فاصله گرفتن و خشيت يعني منشأ اثر دانستن. در سورهٴ «فاطر» خشيت است[20] و در سورهٴ «احزاب» هم خشيت است[21] ، وگرنه خوف به اين معنا كه آدم ترتيبِ اثرِ عملي بدهد بر هر عاقلي لازم است و وقتي مار و عقرب دارد ميآيد يا سيل دارد ميآيد يا زلزله ميآيد يا اتومبيلِ سريع از كنارش رد ميشود، انسان بايد ترتيبِ اثرِ عملي بدهد؛ اما خشيت يعني منشأ اثر دانستن. خوف هم گاهي اطلاق ميشود؛ ولي «عندالتقابل» فرق خوف و خشيت اين است. همهٴ اين مطالب نشان ميدهد كه اين فرزند يعني هابيل كه مقتول شده است يك مؤمنِ عالِم بود که گفت من اينكار را نميكنم و ديگر تسليم نشد نه اينكه من دست بلند نميكنم، بلکه من آن كار را نميكنم، حالا نه اينكه او تهديد كرد و اين بگويد حق با توست و دوباره بيا يا آن مسئلهٴ قرباني را يا آن حادثهاي كه ما براي آن قرباني كرديم بياييم عوض بكنيم! آن حصرها را تو بگير و آن قب ها را ما بگيريم مثلاً او! تسليم كه نشد، ﴿إِنّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ﴾.
اعتقاد از نشانههاي عالِم خداترس
مطلب ديگر كه نشانهٴ عالِم بودن او به مسايل اعتقادي است آن است كه گفت: ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ و ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمينَ﴾، بخشي از آن سخنانِ قبلي ناظر به توحيد بود و اين ناظر به معاد است. اين معتقد است كه كاري كه برخلاف فرمان خداست معصيت است (اين يك) و معصيتها هم جمع ميشود (دو) و انسان بارِ معصيت را ميكشد (سه) و روزي است كه هيچ باربري نيست (چهار) و محكمهاي است كه به بار باربران ميرسد (پنج)، همهٴ اينها جزء مواقف قيامت است که همهٴ اينها را ضمناً اشاره كرده است: ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ﴾؛ نه تنها ميسوزي بلكه در صحبت آتش هم هستي حالا مخلد يا غير مخلد؛ ولي ﴿مِنْ أَصْحابِ النّارِ﴾ خواهي بود و اين جزاء ظالمين است. بنابراين بخشي از اين معارف به اخلاقيات او برميگردد، بخشي به اعتقادات توحيدي او برميگردد و قسم سوم هم به اعتقاداتِ معاد او برميگردد، آنوقت چنين انساني فرزند آدم است. آن يكي هم باز فرزند آدم است که دو برادرند: يكي هابيل در ميآيد و يكي قابيل و همچنين دو برادرند: يكي حارثبنزيادنخعي در ميآيد که قاتل فرزندان مسلم(سلام الله عليه) است و يكي هم كميلبنزيادنخعي در ميآيد که از اصحاب خاص عليبنابيطالب است كه دعاي كميل را او نقل ميكند، اينها هر دو برادر بودند. اگر انسان در مسير صحيح حركت نكند ولو فرزند پيغمبر هم باشد به اين سرنوشتها مبتلاست. در درون هر كسي اين گنجينه است و گاهي انسان در اين جهاد داخلي شكست ميخورد و گاهي پيروز ميشود، البته علل و عوامل بيروني تأييد ميكند
بيان سلسله مراتب آلودگي انسان به گناهان كبيره
اما عمده مسئوليت دروني خود انسان است: اوّل مكروه را مرتكب شدن، بعد گناهان صغيره را مرتكب شدن بعد به گناهان كبيره آلوده شدن و به اكبر كبائر تن در دادن است: ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ﴾. اين نفس اماره گاهي بينياز از شيطان بيروني است و گاهي با كمك شيطان بيروني انسان را از پا درميآورد؛ آنجا كه بينياز از شيطان بيروني است مثل خود شيطان است که شيطانِ ديگري او را گمراه نكرد و او هم كه فرشته نبود تا نفس اماره نداشته باشد، بلکه او جنّ است طبق بيان قرآن كريم كه ﴿كانَ مِنَ الْجِنِّ﴾[22] و جن هم مثل انس يك موجود مادي است كه داراي روح است؛ منتها روح جن نظير روح انس به آن اوج عقل نميرسد و معمولاً در حدّ خيال و وهم تجرّد دارند؛ ولي انسان است كه از خيال و وهم هم ميگذرد و به مرحلهٴ عقل راه پيدا ميكند. اين ديو دروني گاهي بدون كمك بيروني انسان را از پا درميآورد و آنچنان از پا درميآورد كه محصول يك عمر را يك جا آتش ميزند، گاهي هم با كمك عامل بيروني كه وسوسه ميكند انسان را از پا درميآورد. خود نفس اماره وسوسه ميكند كه فرمود: ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اْلإِنْسانَ و نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ و نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ﴾[23] که وسوسه ميكند و آن عامل بيروني هم كه ﴿يُوَسْوِسُ في صُدُورِ النّاسِ ٭ مِنَ الْجِنَّةِ و النّاسِ﴾[24] است و آن عامل بيروني گاهي شيطان است و گاهي شاگرد شيطان، گاهي ﴿مِنَ الْجِنَّةِ﴾ است و گاهي ناس است: ﴿الَّذي يُوَسْوِسُ في صُدُورِ النّاسِ﴾ که آن الذي كه يوسوس است و موسوس است، آن موسوس يا وسواس كننده يا جِنّه است يا ناس، يا از جن است يا از مردم که از بيرون ميخوانند.
صدقات جبرانناپذير شيطان به انسان
مطلب مهم آن است كه ما الان گرفتار يك دشمني هستيم بدتر از خود شيطان، براي اينكه شيطان يك دشمن داشت و دشمن بيروني كه نداشت، بلکه همان دشمن بيروني به نام نفس اماره بود. ما الان دو دشمن داريم: يكي نفس امارهٴ ماست و يكي هم دشمن بيروني. سرمايهاي كه شيطان از دست داد البته به اندازهٴ سرمايهاي نيست كه انسان از دست ميدهد، چون او درهرصورت جن بود و حداكثرِ ترقي جن همان تجرد وهمي و خيالي است و او ميرسد به ﴿جَنّاتٌ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾[25] و مانند آن که جن مؤمن اينچنين است، چون آنها هم مؤمن دارند و هم غير مؤمن؛ اما برسد به ﴿إِنَّ الْمُتَّقينَ في جَنّاتٍ و نَهَرٍ ٭ في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[26] اين براي آنها نيست، بلکه اين براي انسان است. ما الان دشمني در درون داريم كه ﴿وَأُحْضِرَتِ اْلأَنْفُسُ الشُّحَّ﴾[27] و يك دشمني هم بيرون داريم که اين دشمن بيرون تيرخورده و زخمخورده و خيلي عصباني است. اين به خودش رحم نكرد و دربارهٴ ما هم سوگند ياد كرد كه ما را منحرف كند. خودش آنچنان با خودش بدرفتاري كرد كه محصول عبادتهاي چند هزار سالهاش را يك جا آتش زد، آنوقت چنين اهرمني عليه ما دارد قيام ميكند. يك وقت است که كسي عصباني ميشود و خودسوزي ميكند يا خانهٴ خودش را آتش ميزند که اين يك كيفر محدودي است وبه هرتقدير اين جسم و اين بدن به جاي اينكه حالا بعد از پنج سال يا چهل سال يا كمتر و بيشتر خاك بشود او الان خاك كرده يا يك خانه به جاي اينكه مثلاً بعد از پنجاه سال ويران بشود الان ويران كرده و ديگر بيش از اين که نيست، يك خانه است و يك تن؛ ولي شيطان كه اين كار را نكرد؛ شيطان محصول عبادت چند هزار سالهاش را يك جا آتش زد. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه دارد شيطان چند هزار سال خدا را عبادت كرد: «لايُدرَي أ من سِنِي الدنيا أ من سِنِي الاخرة»[28] ، نشان ميدهد كه آن چند هزار سال عبادت كرد، حالا چند هزار سال طبق سالهاي دنيا كه هر سالي 365 روز است يا سالهاي آخرت كه هر روزش پنجاه هزار سال است! حالا بفرماييد حسابهاي سال دنيا اگر باشد. كسي چهار هزار سال زحمت بكشد و محصول اين چهار هزار سال را يك جا آتش بزند، اين چقدر بايد موجود عصباني و قهار باشد! چنين موجودي عليه ما الآن كمر بست و قَسَم خورد، اينكه ميگويند دشمن قسم خورده، دشمن قسم خورده همين است. قَسَم خورد و به خدا عرض كرد: ﴿فَبِعِزَّتِكَ َلأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ﴾[29] که اين را ميگويند دشمنِ قسم خورده. كسي كه به خودش رحم نكرد آن هم اين چنين كه محصول چهار يا شش هزار سالهٴ خود را يك جا بسوزاند، آن وقت ديگر ﴿لاَ تُبْقِي وَلاَ تَذَرُ﴾[30] ؛ به ما رحم نخواهد كرد و اين است كه ميگويد: ﴿لأحْتَنِكَنَّ﴾[31] ، احتنك يعني حَنَكِ اينها را ميگيرد. انسان اگر گرفتار چنين شيطاني شد و او را از پا درآورد استادِ فرشتهها ميشود و اگر شكست خورد شاگردِ كلاغ و زاغ ميشود. ميبينيد که يك انسان است به نام آدم و مشمول ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ اْلأَسْماءَ كُلَّها﴾[32] ميشود، ﴿علّم﴾ يعني ذات اقدس الهي ﴿علّم آدم الاسماء کلّها﴾ و بعد همين ذات اقدس الهي به آدم ميفرمايد: ﴿يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ﴾[33] که اين ميشود استاد و معلم همهٴ ملائك. با فاصلهٴ اندك پسري دارد به نام قابيل كه او نتوانست نفس را از پا درآورد او فريب شيطان را در عالَمِ دين خورد و به جايي رسيد كه يك كلاغ بايد معلم او بشود تا او را از رسوايي نجات بدهد، براي اينكه هابيل را كه كشت ديد اين برادر در دستش ماند و نميداند چه بكند: ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِي اْلأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ﴾ که او ميشود اضل من الانعام[34] و او ميشود اشرف من الملائكه. انسان اين دو راه را دارد و اينچنين نيست كه اشرف از ملائكه شدن مخصوص انبياء و ائمه(عليهم السلام) باشد، البته اشرف از آن كُمَّلين ملائكه شدن، اشرف از حاملان عرش شدن و اشرف از جبرئيل و ميكائيل شدن مخصوص آنهاست؛ اما همهٴ ملائكه كه در آن سطح نيستند، خيلي از ملائكه هستند كه در درجهٴ متوسطاند. چطور وقتي مؤمن رحلت ميكند ملائكه به استقبال او ميآيند و سلام عرض ميكنند: ﴿الَّذينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ﴾[35] و به آنها ميگويند: ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدينَ﴾[36] بنابراين اگر كسي نتوانست معلم كل فرشتهها بشود، معلّمِ خيلي از ملائكه خواهد شد. اين دو مرز باز است: يا انسان بايد شاگرد كلاغ بشود و يا بايد استاد فرشتهها بشود که يكي آدم است و ديگري قابيل. آن وقت اين قصه يك اصل كلي قرآني است و اجتهاد در تفسير ايجاب ميكند كه فروع فراواني را از متن اين قصه انسان استنباط بكند. اينكه گفته شد او نميدانست که اين جسد را چگونه دفن بكند و خداوند غرابي را و كلاغي را مأمور كرده است تا با پاها و منقارش اين خاكها را كنار ببرد و چيزي را در درون خاك بگذارد تا به قابيل بفهماند كه بدن را بايد اينچنين دفن كرد، اين هم بايد داراي نكاتي باشد وگرنه همين قابيلي كه يك دسته گندم زرد را طبق آن قصه و نقل براي قرباني آورد، كشاورزي ميكرد و او هم زمين را شيار ميكرد و كَند و كاو ميكرد و اين بذرها را در زمين دفن ميكرد و اين را قبلاً خودش ميكرد و قبلاً ديده بود كه ميشود خاكها را كنار بُرد و چيزي را تو خاك گذاشت، حالا چطور امروز فقط از كلاغ بايد ياد بگيرد! انسان در حال تحيّر اينچنين ميشود كه از يك امر بديهي هم باز بماند مگر كلاغ بيش از اين كار كرد كه خاكها را كنار بُرد و يك چيزي را در خاك گذاشت! خود قابيل كه كشاورزي داشت يا ديگران كشاورزي ميكردند، براي اينكه يك دسته گندم را آورد و يك دسته علف خودرو را كه نياورد، بلکه گندم آورد و گندم هم كه خودرو نيست و جزء گياهان وحشي نيست، اين با كشاورزي{کِشت} ميشود که اين را ناگزير و قطعاً اين زمين را شيار ميكردند و اين بذر را ميافشاندند و بعد هم از درون رشد ميكرد، پس اين را ديده بود كه ميشود خاكها را كنار بُرد و يك چيزي را در خاك گذاشت و دفن كرد. آدمي كه گرفتار قتل شد از يك امر بديهي هم احياناً ميماند.
«والحمدالله رب العالمين»