73/09/28
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 27 الی 31
﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ المُتَّقِينَ﴾ (۲۷) ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لَأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللّهَ رَبَّ العَالَمِينَ﴾ (۲۸) ﴿ إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ﴾ (۲۹) ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الخَاسِرِينَ﴾ (۳۰) ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِيغ سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَاوَيْلَتَي أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ﴾ (۳۱)
واقعي بودن قصههاي قرآن كريم
قصههاي قرآن كريم گاهي به عنوان حُسن و گاهي به عنوان حق موصوف است و منظور از حُسن و حق و مانند آن تنها فصاحت و بلاغتِ آنها نيست، بلكه حقيقت آنها و مطابقت آنها با متن واقع است. اينكه فرمود: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[1] يا در اين قسمت ميفرمايد که ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾؛ يعني چيزي است كه واقعيت دارد و بدون كم و كاست ذكر شده است و همواره اين اصل جاري است. بنابراين در عموم قصههاي قرآن كريم خواه جريان آدم و حوا، خواه جريان فرزندان آدم و مانند آن اسطورهاي و افسانهاي و برداشت اسرائيل گونه و مانند آن نارواست. اينكه فرمود جريان فرزند آدم را به حق براي اينها تلاوت كن؛ يعني هم آنچه واقع شده است را تبيين بكن و هم اينكه در خارج چيزي واقع شده است نه اينكه مَثَل بزند. قصههاي قرآني نظير جريان كليله و دمنه و مانند آن نيست كه افسانههاي ساختگي باشد براي سلسله اهدافي که ممكن است آن اهداف صحيح باشد ولي اين داستانها ساختگي است. داستانهاي قرآن ساختگي نيست؛ هم واقعيتي است كه در خارج رخ داد و هم نتايج حق او را همراهي ميكند (اين مطلب اول).
در هر جايي كه قرينه آن را همراهي ميكند؛ نظير آيه سورهٴ «حشر» آنجا به صورت مَثَل ذكر ميشود: ﴿لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ و تِلْكَ اْلأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ﴾[2] . هر جايي كه قرآن ميخواهد بگويد اين مَثَل است، قبل از آن آيه يا بعد از آن آيه جريان تمثيل را ذكر ميكند و اما اگر كلمهٴ مَثَل و مانند آن در آيهاي نيامده و يك قصه و جرياني را نقل ميكند معلوم ميشود که واقع شده است وگرنه قرآن كتابي نيست كه نشان بدهد كه چنين چيزي واقع شده و واقع نشده باشد. در مسئلهٴ عَرضِ امانت[3] آنجا چندين وجه است كه اگر عَرض، عَرضِ تكويني باشد يك حساب ديگري دارد و اگر تمثيل عرض باشد آن هم يك حساب ديگري دارد، آيا سماوات و ارض اِدراك دارند يا ندارند؟ اگر اِدراك دارند عرض امانت به يك سبك است و اگر اِدراك ندارند عرض امانت به سبك ديگر است و چون اِدراك دارند عرض امانت ميتواند واقعي باشد. به هر تقدير اينكه در آيه محل بحث سورهٴ «مائده» فرمود: ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾؛ يعني اين قصه را كه واقع شده است تو هم به نحو حق و صدق و راست تلاوت بكن بدون آميختگي به آنچه كه از اسرائيليات به دست اينها رسيده است (اين مطلب اول).
معناي جبر علّي
مطلب دوم آن است كه جبر چه در فرد و چه در نظام كلي به اين معنا ناتمام است و اما جبر عِلّي چه در فرد و چه در نظام كلي حق است. جبر عِلّي معنايش اين است كه چيزي كه احتياج به علت دارد تا همهٴ اجزاي علتِ او حاصل نشوند و تحققِ اين شيء به حدّ صددرصد نرسد يافت نميشود، اين را ميگويند جبر علّي و اين همان است كه در كتابهاي عقلي تعبير ميكنند و ميگويند: «الشئ ما لم يجب لم يوجد». جبر علّي با اختياري كه افراد دارند منافات ندارد، چون هر فردي با اراده كاري را انجام ميدهد و ارادهٴ فرد و اختيار و انتخاب هر فرد در طول علت آن كار است و وقتي ارادهاش به اختيار و انتخابش محقق شد آن كار ميشود ضروري و اين ضروريِ بالاختيار است و همان طوري كه امتناعِ به اختيار منافي اختيار نيست ضروري به اختيار هم منافي اختيار نيست؛
فرق بين علّي با جبر در مقابل تفويض
اما جبر علّي حق است. بنابراين بين جبر عِلّي كه حق است با جبرِ در مقابل تفويض در كار فرد فرق است؛ آن جبري كه مربوط به كار فرد است باطل است و جبري كه مربوط به اصل نظام عِلّي است و به معناي علت تامه است آن حق است. تفويض مطلقا باطل است چه در نظام كلي و چه در نظام شخصي و فردي. تفويض به اين معناست كه ذات اقدس الهي كار را به نظام امكاني واگذار كند يا به شخص واگذار كند، زيرا موجودِ ممكن خواه نظام خارج باشد خواه شخص باشد، بدون ارتباط با خدا هرگز توان انجام كار را ندارد، چون بدون ارتباط با خدا اصلاً هستي ندارد چه رسد به اينكه در كاري مستقل باشد پس تفويض مطلقا باطل است چه در باب شخص و چه در باب نظام آفرينش و اما جبر دو قسم است: جبر علّي حق است چه در كار فرد و چه در كار جامعه و جبرِ در مقابل تفويض كه انسان در كارها مجبور باشد و اراده و انتخاب او نقش نداشته باشد باطل است (اين هم دو مطلب).
سنت الهي و جبر و تاريخ
مطلب سوم آن است كه آنچه در جريان خارج ميگذرد نبايد از آن به عنوان جبر تاريخ ياد كرد، بلکه بايد به عنوان سنت الهي ياد كرد و سنت الهي كار خداست و كار خدا بر اساس صراط مستقيم انجام ميگيرد و خداوند به عنوان مبدأ آغازينِ همهٴ سُنَن و سيرتها كارها را با مبادي انجام ميدهد. اگر كار در نشئهٴ انسانيت است با مباديِ اختيارِ آن جامعه انجام ميدهد و اگر كار مربوط به گياهان و جمادات است با مبادي گياهي و جمادي انجام ميدهد. غرض آن است كه سنت الهي با علم و آگاهي و تدبير خدا تأمين ميشود و هرگز سنت الهي به معناي جبر تاريخ نيست كه نظام بدون راهنما و رهبر اداره بشود و انسان هم در عين حال كه سنت الهي قطعي و تحويل و تغييرناپذير است مختار است، براي اينكه يكي از سنن تغييرناپذيرِ خدا اراده و اختيار انسان است كه ما اصلاً مريد و مختار خلق شديم و ممكن نيست که انسان بتواند كاري را بدون اراده انجام بدهد چه جدّ و چه شوخي. همان طوري كه در مسايل رياضي هرگز دو دوتا سه يا پنج نخواهد بود بلكه حتماً چهارتاست، ممكن نيست که انسان بتواند يك كاري را بدون اراده انجام بدهد خواه شوخي و خواه جدي، خواه فصل و خواه هزل، حتماً با اراده انجام ميدهد و اصولاً انسان «خُلِقَ مريدا و مختارا» است. اگر با اراده و اختيار خلق شد، ارادي بودن براي او ضروري است و كار او حتماً بر اساس انتخاب انجام ميگيرد، لذا جبر فردي كه انسان كاري را بدون اراده انجام بدهد مستحيل است (اين هم يك مطلب).
بيان مواطن اغوا شيطان
مطلب ديگر آن است كه در جريان آدم (سلام الله عليه) شيطان نقش اغوا داشت؛ منتها اغواي آنها چه بود و اين موطنِ اغوا كجا بود، در اوايل سوره مبارکهٴ «بقره» مخصوصاً بحث شد؛ ولي زن نقشي در انحراف انسان نداشت نه در قصهٴ آدم و نه در جريان هابيل و قابيل. اينكه احياناً اين قصص را به آن جريان ناكام فُرِيد و امثال و ذالك مرتبط ميكنند اين صحيح نيست، براي اينكه در قرآن كريم وقتي جريان اغواي شيطان را ياد ميكند، ميبينيم که تماس شيطان با آدم است نه با حوا، گرچه هر دو را فريب داد ولي ظاهر قرآن اين است كه از راه آدم حوا را فريب داد نه از راه حوا آدم را: ﴿فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ و مُلْكٍ لا يَبْلي﴾[4] ؛ اينچنين نيست كه شيطان از راه حوا آدم را فريب داده باشد، بلكه برعكس از راه آدم حوا را فريب داد يا اگر مشترك بود به هر تقدير هيچ كدام در ضلالت يا غَوايتِ ديگري نقشي نداشتند، البته هيچ كدام در آن نشئه مخصوصاً آدم نشئهٴ ضلالت و غوايتِ تكليفي نبود كه مسبوط بحثش گذشت. منظور آن است كه از ظاهرِ قرآن كاملاً بر ميآيد كه شيطان به آدم آسيب رساند و به آدم گفت: ﴿ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ و مُلْكٍ لا يَبْلي﴾ كه همهٴ اين ضميرها مفرد است و خطاب به آدم است نه حوا يا اگر مشترك باشد معلوم ميشود كه حوا نقشي در غوايت آدم نداشت. ﴿فَأَزَلَّهُمَا﴾[5] منتها يكي را معالواسطه و يكي را بلاواسطه؛ اما در آن مبدأ آغازينِ فريب خطاب به آدم است و ضمير مفرد است: ﴿فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ﴾ نه اليهما و نه اليها: ﴿قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ و مُلْكٍ لا يَبْلي﴾. در آن نقشههاي اوّلي ضمير تثنيه است: ﴿وَ قاسَمَهُما إِنّي لَكُما لَمِنَ النّاصِحينَ﴾[6] و مانند آن؛ ولي وقتي شروع به فريب ميكند اوّل از آدم شروع ميكند، پس اين خيال خام كه هر مشكلي كه پيش آمد مخصوصاً مشكل نخستين، از زن شروع شده است اين طبق بيان قرآن كريم ناتمام است بلكه به عكس است.
بيان عدم ذكر نام هابيل و قابيل در قرآن
مطلب ديگر آن است كه در جريان قابيل و هابيل هم همين طور است و اين طور نيست كه مسئلهٴ زن نقشي داشته باشد. عمده مسئلهٴ خلوص و تمرّد و طغيانگري دروني است. آنكه خالص است و متعبد مصون است و آنكه طغيانگر است در برابر خدا آن گرفتار آفت و آشوب است؛ هم براي خود و هم براي ديگران. اين قصهٴ هابيل و قابيل گرچه اصل قصه در قرآن است؛ اما نام هابيل و قابيل در قرآن نيست و انگيزه هم در قرآن نيست، بلکه در تاريخ است؛ اما چه اندازه اين تاريخ صبغهٴ اسرائيلي بودن دارد و چه اندازه حق است آن را بايد علي حده بحث كرد، چون ميدانيد که تاريخ مثل حديث نيست و دربارهٴ حديث خيلي كار شده است، چون مورد نياز فقه بود و علماي بزرگ رجال و درايه دربارهٴ حديث شناسي و راوي شناسي خيلي زحمت كشيدند و كتابهايي هم در زمينهٴ رجال و درايه نوشته شده و راويان هم مشخص شدند؛ اما متأسفانه اين كار دربارهٴ تاريخ نشده است، چون آن چنان محل ابتلاي فقهي نبود، گرچه مسئلهٴ تاريخ جزء علوم ارزنده و آموزنده است؛ اما آن كاري كه بايد دربارهٴ رجال تاريخ انجام بگيرد نگرفت؛ لذا احاديث به صحيح و حسن و موثق و ضعيف و امثال و ذلك تقسيم شده است؛ ولي تاريخ همچنان مبهم مانده است. اصل اين تاريخ از كجا نقل شده و به چه صورتي به تفاسير اسلامي آمده، خودش مسئله است. ما روايات را بايد که قرآن كريم عرضه كنيم[7] فضلاً از تاريخ، چون اينچنين نيست كه قرآن با روايت همتاي هم باشند، بلكه قرآن ثَقَل اكبر است و روايات ثَقَل اصغر؛ اوّل[8] بايد حدود و خطوط كلي قرآن مشخص بشود بدون اينكه بتوانيم به اين قرآن استدلال بكنيم، چون استدلال به قرآن قبل از فحص از نصوص و روايات مثل استدلال به عام قبل از فحص از مخصص است و استدلال به مطلق قبل از فحص از مقيد است كه به هيچ وجه حجيت ندارد؛ ولي ما قبل از اينكه تخصيص و تقييد را طرح كنيم اوّل بايد عام و مطلق را شناسايي كنيم، چون در نوبتهاي قبل هم ملاحظه فرموديد كه خودِ ائمه (عليهم السلام) فرمودند كه مثل خدا كسي سخن نميگويد و نميتواند آيهاي نظير آيات قرآن جعل كند؛ ولي مثل ما سخن جعل ميكنند، لذا احاديث مجعول كم نيست و چون به نام ما حديث جعل ميكنند هر چه كه از ما شنيدهايد بر قرآن عرضه كنيد، اگر مطابق با قرآن بود بپذيريد و اگر مطابق با قرآن نبود نپذيريد[9] . اگر يك اصلي را قرآن بيان كرد و آنچه از ما نقل كردهاند بعنوان تقيد يا به عنوان تخصيص يا به عنوان فرع و شرح است بپذيريد و اگر رودرروي با مطالب قرآن است اين سخن، سخنِ ما نيست.
ضعيف بودن كيد شيطان در برابر قدرت خداي سبحان
اينها كه كيدشان زياد است از هبايل شيطانند و شيطان كِيدش در برابر انسان قوي است، چون فرمود: ﴿وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثيرًا أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ﴾[10] ؛ اما در برابر خدا ضعيف است: ﴿إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفًا﴾[11] . زن اگر كيدش زياد است[12] خود زن از هبايل شيطان است[13] و از وسايل دستآويز و تور و دام شيطان است و ديگر شيطنتِ زن كه از شيطنتِ شيطان بالاتر نيست! اينكه فرمود: شيطان كيدش ضعيف است نه يعني كيد زن از كيد شيطان بيشتر است، بلكه كيد زن در مقابل مرد زياد است و خود اين زن از ابزار دست شيطان است و خود شيطان كيدش نسبت به فيض ذات اقدس الهي ضعيف است كه ﴿إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفًا﴾[14] ؛
اهميت تقوا در جريان قابيل و هابيل
اما در عين حال كه كيد زن زياد است، راهنماييها و هدايتهاي الهي افزونتر است. در خصوص جريان جريان قابيل و هابيل آنچه را كه قرآن كريم مطرح ميكند همان مسئلهٴ تقواست و ما خيال ميكنيم که مسئلهٴ حسد و تقوا يك مسئلهٴ اخلاقي و شخصي است، در حالي كه هر مشكلي كه الان داريم در اثر حسادت و بيتقوايي و امثال و ذلك است. نه براي آن است كه مثلاً قابيل سمبل نظام مالكيت و امثال ذلك بود و هابيل سمبل نظام پابرهنگي و استضعاف و امثال ذلك بود، براي اينكه طبق همان قصه، قابيل قبل از هابيل به دنيا آمده است و اگر قابيل قبل از هابيل به دنيا آمده است و او مقدم بر هابيل است، چطور نظام قابيلي ميشود نظام ارباب و رعيتي و نظام هابيلي ميشود نظام اشتراك؟ در حالي كه براساس تقسيمي كه ميكنند نظام اشتراك مقدم بر نظام ارباب و رعيتي است. اين معلوم ميشود که تلاوت قصهٴ آدم بالحق نيست و اينكه خداوند فرمود: ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾ اين است. برهان مسأله را خود ذات اقدس الهي همان تقوا ميداند؛ ميبينيد که دو نفر كه هر دو در نظام ارباب و رعيتي به سر ميبرند يكي ديگري را از پا در ميآورد يا دو نفر كه محروم و مستضعف و كارگر و بيپناهند يكي ديگري را ميكشد، جنگها و خونريزيها و فسادها هميشه از جانب يك متمكن با يك فقير نيست، بلکه بسياري از افرادند که در عين حال كه كارگر و پابرهنهاند دست به خونريزي با يكديگر ميزنند و بسياري از افرادند كه در عين حال كه مرفهاند دست به خونريزي يكديگر ميزنند. پس اينچنين نيست كه نظام قابيلي يعني نظام ارباب و رعيتي و نظام هابيلي يعني نظام پابرهنگي. مسئلهٴ ارباب و رعيتي و نجات محرومان را ذات اقدس الهي در آيات فراواني از راه صحيح خاتمه داد و ميدهد؛ اما اين قصه آن پيام را ندارد. مطلب ديگر آن است كه چطور هابيلي كه طبق همين روايت گوسفند آورد[15] ، او را شما ميگوييد که بشر اوّلي بود و از صيد و شكار تغذيه ميكرد و قابيلي كه يك دسته گندم آورد[16] ، آن را ميگوييد که نظام كشاورزي و ارباب و رعيتي است؟ اگر دامداري است آنجا هم ارباب و رعيتي است و دامدارها كه بدتر از كشاورزها از چوپانهاي رمهدار بهره ميبرند ! اين چوپان رمهدار كه بدتر از يك كشاورز ساده است كه در مزرعه كار ميكند و به هرتقدير آن دستش به روستا بند است؛ ولي اين چوپان رمهدار ساليان متمادي بايد در همان دامنههاي كوه و روي قلههاي كوه زندگي كند! چطور اين جريان گوسفند را كه هابيل كُشت نشانهٴ همان نظام اشتراكي كه از صيد و شكار استفاده ميكردند است و آن يك دسته گندمِ زردي را كه قابيل آورده است نشانهٴ نظام ارباب و رعيتي است؟ بشر اوّلي از همين منابع طبيعي استفاده ميكرده است و از روييدنيهاي زمين و از جنبندههاي روي زمين، از اين حيوانات حلالگوشت و از اين ميوههاي وحشي استفاده مي کردند و بعد كمكم ذات اقدس الهي ميفرمايد: ما چندين نوع اَنعام را براي شما نازل كرديم يعني خلق كرديم: ﴿وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ اْلأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ﴾[17] و كمكم رمهداري و كشاورزي پا به پاي هم پيش رفته است؛ اگر ارباب و رعيتي است در هر دو جاست و اگر نظام اشتراكي است در هر دو جاست و اگر آدمكشي است در هر دو جاست. الان تنها مشكلِ همان مشكل بيتقوايي است، مي ببينيد که دو تا كارگرِ يك كورهپزخانهاي كه از همهٴ مزاياي زندگي محرومند دست به كشتن يكديگر ميزنند و دو نفر هم كه مرفهاند از اين خطر مصون نيستند. بنابراين آنچه اصل است را ما نبايد به عنوان يك مسئلهٴ سادهٴ اخلاقي طرح كنيم؛ شما اگر تقوا را از جامعه برداريد هيچ سنگي روي سنگ بند نميشود و اين آن رگ حيات زندگي است. تقوا تنها اين نيست كه انسان در مسايل شخصي وظايفِ الهي را عبادت كند. شما در نوع مسايل ميبينيد وقتي كه خدا مسئلهٴ دفاع يا مسئلهٴ جنگ و حمايت از مرز و بومِ ديني را ياد ميكند ميفرمايد كه ما براي شما لباس تقوا فرستاديم: ﴿وَ لِباسُ التَّقْوي ذلِكَ خَيْرٌ﴾[18] ، آنگاه ﴿لِباسُ التَّقْوي﴾ را ميبينيد که بزرگان گفتهاند همان زره است[19] . اين لباس تقوا وقتي به تعبير بعضي از بزرگانِ مدافعِ دين به صورت زره بيان ميشود، يك مصداق خوبي است که در حالت رزم آن لباس جنگ لباس تقواست و در حالت درس و بحث آن تعليم و تعلم صحيح لباس تقواست و در مسايل اقتصادي آن رعايت عدل و قسط لباس تقواست و در مسايل سياسي آن رعايت حقوق همه جانبه و استقلال آن لباس تقواست و مانند آن. تقوا يك مسئلهٴ فردي و اخلاقي ساده نيست، لذا هر جايي كه ذات اقدس الهي يك تكليف فردي يا اجتماعي را نقل ميكند، آنگاه دستور تقوا ميدهد؛ هم در مسئلهٴ روزه گرفتن مسئلهٴ تقواست و هم در مسئلهٴ جنگ و جبهه رفتن مسئلهٴ تقواست و هم در مَحاكم مسئلهٴ تقواست. پس آنچه که اصل است و سرآغاز اين سنت الهي است آن است كه سنت خدا بر اين است كه تقوا پيروز است: ﴿وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ﴾[20] و فجور محكوم به شكست است و فرمود که ما فجّار را جزء اُحدوثه قرار داديم: ﴿وَ جَعَلْناهُمْ أَحاديثَ﴾[21] که اين ﴿جَعَلْناهُمْ أَحاديثَ﴾ همان است كه اينها را الان ما در تاريخ ميبينيم؛ يعني اثري از آنها در زمين نيست و اينها فقط اُحدوثهاند و از اينها حديث به ميان ميآيد كه مثلاً روزي در اين سرزمين ساسانياني، سامانياني، اشكانياني بودهاند. ﴿وَ جَعَلْناهُمْ أَحاديثَ﴾؛ يعني هيچ اثري نيست و فعلاً حديثشان مانده يا سخنشان مانده و واقعيتشان رخت بربسته است؛ اما ﴿وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ﴾. بنابراين نقطهٴ آغازين همان مسئلهٴ تقواست كه مهمترين مسئلهٴ حياتي ماست و پايان كار هم همين مسئله است. گاهي فُرِيد گونه انديشيدن و جريان آدم و حوا را به ميل خود تفسير كردن و گاهي هم فُرِيد گونه فكر كردن و جريان هابيل و قابيل را به زن نسبت دادن كه آن زن باعث شدهاست، اينها نارواست.
بيان چند اصل مهم در اطاعت از پيامبري حضرت آدم(عليه السلام)
آنچه مهم است آن است كه اوّلاً كسي كه پيغمبر است به نام آدم (سلام الله عليه) وقتي دستور ميدهد به فرزندانش كه شما بايد قرباني كنيد، اينها بايد بپذيرند يا دستور ميدهد كه مثلاً اين زن مال آن مرد است و اين زن مال آن مرد، بايد بپذيرند، چون آدم (سلام الله عليه) پيغمبر است و پيغمبر معصوم است و بر اساس هوس كه سخن نميگويد. اين فكر همان فكر اسرائيلي است، چه اينكه در عصر اسلام هم عدهاي به پيغمبر اسلام (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميگفتند كه اگر از طرف خداست ما قبول داريم و اگر از طرف خودت است ما قبول نداريم، در حالي كه پيغمبر در مسايل ديني كه بر اساس هوس حكم نميكند و بر اساس هوا حرف نميزند، بنابراين قابيل را انسان بايد نمونهٴ مرد بيتقوا دانست و هابيل را نمونهٴ مرد باتقوا و در هر نظامي اين دو اصل حاكم است و در هر طبقهاي هم اين دو اصل حاكم است و در هر عصر و مِصري اين دو اصل حاكم است که اين ميشود سنت الهي.
نبودن حوّا به عنوان سرمنشأ فريب آدم
در ﴿النَّفّاثاتِ فِي الْعُقَدِ﴾[22] نفاثات زنهايي است كه در گره ميدميدند و خود قرآن دارد، چون مؤنث است و از آن طرف هم شما ميبينيد كه قسمت مهم جنايتها را قرآن به مرد نسبت ميدهد؛ كشتن انبياء به وسيلهٴ همين مردها بود و ادعاي خدايي كردن به وسيلهٴ همين مردها بود و معاصي كوچك را هم زنها كردند. كدام زن بود كه ادعاي خدايي كرده باشد؟ كدام زن بود كه اين طور حَلَقات سلسلهٴ انبياء بکشد ممكن است بعضي از زنها در بعضي از قتلها بينقش نبودند؛ نظير جريان حضرت يحيي(سلام الله عليه)؛ اما ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[23] از همين قبيل است.
حضرت آدم هم به عصمت باقي مانده است، چون آن نشئه اصولاً نشئهٴ تكليف نبود و بعد از آن نشئه خداوند فرمود: ﴿اهْبِطُوا﴾[24] که آن نشئه اصلاً نشئهٴ تكليف نبود. بنابراين آن نهي، نه نهي تكويني است و نه نهي تشريعي، بلکه يك راه سومي هم آنجا بيان شد؛ ولي منظور آن است كه نميشود گفت كه از راه زن به آدم فريب داده شد، اين طور نيست. دو تا حرف است: يكي اينكه ما ميگوييم مردم و يك وقت ميگوييم مردان؛ فرهنگ محاوره اين است كه روي زن و مرد وقتي روي مجموع ميخواهند تعبير كنند ميگويند مردم، که مردم اينچنين ميگويند يا مردم انقلاب كردند؛ ولي وقتي در مقابل زن قرار ميگيرند ميگويند مردان؛ اما وقتي ضميرِ مفردِ مذكر ميآورد معلوم ميشود که مرد است: ﴿فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ و مُلْكٍ لا يَبْلي﴾[25] ، همچنين كاري در قرآن يا نسبت به حوا نبود يا قرآن آن را نقل نكرد، پس ما نميتوانيم بگوييم که منشأ فريب آدم، حوا بود، بلكه شايد بتوان به عكس گفت، پس اين سبك فكر نارساست. غرض آن است كه
تبيين معناي سنّت الهي و جبر تسخيري
جبرِ تاريخ صحيح نيست و ميشود سنت الهي که يك مبدأ مريد دارد و آگاهانه انجام ميگيرد و نظام بر اساس تسخير حركت ميكند نه جبر. تسخير معناش آن است كه هر فعلي مبادي خاص خود را دارد؛ منتها يك فاعلِ فائقي اينها را راهنمايي ميكند که اين را ميگويند تسخير و جبر آن است كه بر خلاف خواستهٴ او، او را وادار به كار بكند، اگر آن موجود اهل اِدراك باشد و بر خلاف خواستهاش او را اگر وادار به كار كردند ميشود جبر و اگر غير مريد بود و اهل اختيار نبود و برخلاف خواستهٴ طبيعياش كاري را بر او تحميل كردند ميشود قَسر. مثلاً آبي را انسان اگر از پايين به بالا ببرد ميشود قسر و ميگويند حركت قسري است؛ ولي از بالا به پايين آب را راهنمايي بكنند اين ديگر قصر نيست اين تسخير است. باراني كه آمده اگر يك كشاورزِ ماهر اين آب را از بالا به پايين و از دامنهٴ كوه به آن نشئات زيرتر و پايينتر طوري راهنمايي بكند كه اين آبها هرز نرود و پاي اين درختها بريزد، ميگويند که تسخير كرد، آب را بر خلاف ميلش راهنماي نكرد چون آب از بالا به پايين ميآيد؛ منتها هدايت كرد كه هرز نرود که اين را ميگويند تسخير؛ ولي اگر كسي آب را با فشار از پايين به بالا ببرد ميگويند قصر و همين كه فشار تمام شد آب دوباره بر ميگردد، بر خلاف خواستهٴ طبيعي او اگر باشد ميشود قصر. عالم با تسخير اداره ميشود؛ يعني هر چيزي را ذات اقدس الهي با خواص خاص آفريد (يك) و او را راهنمايي ميكند كه هرز نرود اين ميشود تسخير؛ يعني هر چيزي را با خواستهٴ مخصوص خود او او را هدايت ميكنند که اين ميشود سنت الهي. پس جبر تاريخ به اين معنا نارواست، چه اينكه جبرِ فردي هم نارواست. سخن فُرِيد چه در جريان آدم و حوا باطل است و چه در جريان قصهٴ هابيل و قابيل. سخنِ اينكه جريان قابيل سمبليك است و براي مسئلهٴ ارباب و رعيتي است، اينچنين نيست يا جريان هابيل سمبليك است براي طبقهٴ محروم و مستضعف، اينچنين نيست، براي اينكه اينها با هم زندگي ميكردند و در يك عصر زندگي ميكردند، آن هم قابيل قبل از هابيل به دنيا آمده است طبق همان قصه و هر اندازه که آن قصه صحيح است اينچنين است كه قابيل قبل از هابيل به دنيا آمده است، آن وقت چگونه نظام ارباب و رعيتي قبل از نظام اشتراكي ميشود؟ در حالي كه شما معتقديد كه نظام اشتراكي قبل از نظام ارباب و رعيتي است.
مطلب بعدي آن است كه آن حيات اساسي هر فرد يا جامعه و هر نظامي به تقواست و هر بيتقوايي كه در هر جايي رخنه كرده است مآيه فساد اوست.
تساوي روزي به بندگان از طرف خداي سبحان
مسئلهٴ بعدي هم آن است كه البته ذات اقدس الهي آن راه را طي كرده است و فرمود: روزيها را به اندازهٴ لازم فرستاده[26] و كسي حق ندارد که نعمت ديگري را براي خود تثبيت كند و كسي را گرسنه بگذارد و مانند آن. اين را قرآن مشخص كرده و روايات هم مشخص كرده، پس آن بحثها را اگر انسان از خود قرآن بخواهد برداشت كند، اين تلاوتِ قصهٴ آدم و حوا يا قصهٴ قابيل و هابيل است نابحق و اينكه خدا فرمود: ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾ براي آن است كه آن گونه از انحرافات و ضيغها راه پيدا نكند و تقوا كه مآيه حيات است و حسد كه حيات برانداز است يك امر اخلاقيِ كوچك نيست، بلكه زيربناي سعادت يك نظام است.
«الحمدالله رب العالمين»