73/09/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 26 الی 30
﴿قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الأَرْضِ فَلاَ تَأْسَ عَلَي القَوْمِ الفَاسِقِينَ﴾ (۲۶) ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ المُتَّقِينَ﴾ (۲۷) ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لَأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللّهَ رَبَّ العَالَمِينَ﴾ (۲۸) ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ﴾ (۲۹) ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الخَاسِرِينَ﴾ (۳۰)
حرمت تكويني داشتن قضيه ارض تيه
در جريان آن زميني كه چهل سال سرگردان بودند اصولاً زميني كه كسي راه به جايي نبرد ميگويند <اَرضٌ تيها>؛ يعني زميني كه انسان در آن سرگردان است و اين بيابان بعد از آن جريان به عنوان ارض تيه معروف شده است. احتمالي دادند كه منظور از اين حرمت، حرمت تكليفي باشد[1] ؛ يعني حرام است بر اينها كه از اين سرزمين خارج بشوند و واجب است كه چهل سال در اين سرزمين [سرگردان] بمانند. اوّلاً تعبير به حرمت براي وجوب ماندن تعبير مناسبي نيست، چون ظاهرش اين است كه رفتن از اين سرزمين بر اينها حرام است، در حالي كه اگر منظور اين بود كه ماندن واجب است تعبير به وجوب ميكردند. ظاهرش اين است كه رفتن حرام است و رفتنِ حرام اگر اين بنياسرائيلِ خشن كه مستقيماً در برابر خدا و پيغمبر اعتراض ميكنند مكلَّف به يك امر تعبدي بشوند آنهم سرگرداني چهل سال، هرگز تحمل نميكردند و اطاعت نميكردند و اگر راه برايشان باز بود به روستاها و شهرهاي مجاور ميرفتند که اينها با طلوع و غروب آفتاب ميتوانستند راه را تشخيص بدهند و مردم بيگانهاي هم نبودند و در هر صورت يك مقداري كه راه ميرفتند به يكي از روستاها و يا شهرهاي مجاور ميرسيدند و به آن سرزمين مقدس چون عمالقه و مانند آن بودند نميرفتند ولي جاي ديگر ميرفتند. بنابراين منظور از اين حرمت، حرمتِ تكليفي نيست، چون اگر حرمت تكليفي بود اينها هرگز اطاعت نميكردند، بلکه حرمت تكويني است و نظير ﴿حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ﴾[2] است كه آنجا به نفع است و اينجا به ضرر، در حقيقت يك اهانتي است براي اينها. ﴿يَتيهُونَ فِي اْلأَرْضِ﴾ که اگر منظور از ارض، ارضِ مقدسه باشد بايد اوّلي را اسم ظاهر بياورد و دومي را ضمير، در حالي كه اينجا اوّلي را ضمير آورد و دومي را اسم ظاهر و فرمود: ﴿فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ﴾؛ يعني آن سرزمين مقدس باري اينها حرام است که اين ﴿يَتيهُونَ فِي اْلأَرْضِ﴾ را اسم ظاهر آورد و اگر به عكس بود ميفرمود كه ماندن بر اين سرزمين برايشان واجب است. پرسش:... پاسخ: آنها هم ﴿فَإِنَّها﴾ را به ارض مقدس بر ميگردانند و اين ارض دوم غير از آن ارض اوّل است و آنها هم اينچنين معنا كردهاند منتها گفتند؛ که ﴿فَإِنَّها﴾ يعني آن ارض مقدس چهل سال بر اينها حرام است و تا چهل سال حق ندارند وارد بشوند که اين تا چهل سال حق ندارند وارد بشوند قابل تحمل است؛ اما اين چهل سال چه كنند؟ چهل سال ﴿يَتيهُونَ فِي اْلأَرْضِ﴾. آنهايي هم كه خيال كردند اين حرمت، حرمت تكليفي است[3] به هرتقدير ﴿يَتيهُونَ فِي اْلأَرْضِ﴾ را بايد جواب بدهند، چون اين ضمير به ارض مقدس بر ميگردد؛ يعني ورود در سرزمين مقدس چهل سال حرام است و تعبداً حرام است، اين چهل را سال چه بكنند؟ بروند شهرها و روستاهاي ديگر و برگردند يا همين جا سرگردان باشند؟ ميفرمايد که اگر اين حرمت، حرمت تكليفي بود ميرفتند شهرهاي ديگر و روستاهاي ديگر، عمده آن است كه اين حرمت، حرمت تكويني است و راهي نخواهند داشت و چون راهي ندارند سرگردان ميشوند.
اين ضمير ﴿فَإِنَّها﴾ به ارض مقدس برميگردد و اين ارض دومي غير از آن ارض مقدس است و اين همين صحراي وسيع سيناست. عمده آن است كه اگر اين حرمت، حرمت تكليفي باشد اينها تحمل آن را ندارند و هر وقت عمالقه رخت بر بستن و مانع بر طرف شد ميروند، چون اينها گفتند كه ﴿إِنّا لَنْ نَدْخُلَها﴾ ﴿حَتّي يَخْرُجُوا مِنْها﴾[4] ، حالا آنها كه خارج شدند يا مردند يا مشكل ديگري پيش آمد اينها بايد بروند؛ ولي خدا فرمود که نميتوانند بروند.
عدم مشترك لفظي بودن اسم «آدم» در آيه كريمه
مطلب بعدي آن است كه آنهايي كه در اين جريان ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾ گفتند که منظور اين قصهاي است كه در بني اسرائيل اتفاق افتاد[5] ، مرادشان اين نيست كه آدم دو معنا دارد: يكي آدم ابوالبشر است و يكي هم اسم يكي از اسرائيليها كه اينها فرزندانِ آن آدمِ اسرائيلياند، بلكه منظورشان آن است كه اين فرزندان فرزندانِ معالواسطهاند و فرزندان صلبي نيستند وگرنه مراد از آدم همان آدم ابوالبشر است نه اينكه در اسرائيل يك كسي بود به نام آدم. آنهايي هم كه ميگويند اين قصه، قصهٴ بنياسرائيل است ميگويند که منظور از اين آدم همان آدم ابوالبشر است، لكن اين ﴿ابْنَيْ آدَمَ﴾ نظير اين است كه خداوند به ما فرمود يا بني آدم يا در تعبيرات احاديث قدسي و مانند آن هم به ما گفتهاند <يا ابن آدم>[6] و در روايات هم به ما خطاب ميكنند <يا ابن آدم>، نه اينكه اين آدم مشترك لفظي باشد يكي براي آدم ابوالبشر و يكي هم براي مرد اسرائيلي. اين ﴿بالحق﴾ همان طوري كه در بحث قبلي ملاحظه فرموديد که يا باء مصاحبت است يا باء ملابسه، براي آن است كه اين قصه مصون از خرافات و امثال خرافاتِ اسرائيلي به مردم تفهيم ميشود و اسرائيليها در اين قصه راه پيدا نكنند: ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ﴾، چون خود كتاب ﴿بالحق أَنْزَلْناهُ و بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾. اصل قصه اين است كه
دليل مفرد بودن تعبير قرآن در آيه شريفه
﴿إِذْ قَرَّبا قُرْبانًا﴾ که اين قربان مفرد است در حالي كه فعل تثنيه است. اگر اين قربان مصدر باشد، چون مصدر جمع و تثنيه ندارد لذا مفرد ذكر شده است و اگر اسم جنس باشد چون شامل يكي و بيش از يكي ميشود به اين مناسبت مفرد ذكر شده است، لذا نفرمود: «إِذْ قَرَّبا قُرْبانين». ظاهرِ ﴿إِذْ قَرَّبا قُرْبانًا﴾ اين نيست كه دو تايي يك قرباني كردند و اين مفرد بودنِ قربان دليل آن نيست كه دو تايي باهم شريك شدند و يك قرباني كردند، به دليل اينكه فرمود: ﴿فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما و لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلآخَرِ﴾؛ يعني قرباني از يكي قبول شد و از ديگري قبول نشد که نشانهاش تعدّد است و اينكه قربان را تثنيه نياورد براي يكي از آن دو جهت است: ﴿فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما و لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلآخَرِ﴾. ﴿قال﴾ که اينجا چون مشخص است كه گوينده كيست لذا اجمالي و ابهامي در ارجاع ضمير نيست؛ ﴿قال﴾ يعني آن آخري كه «لم يتقبل منه»، چون نزديك به آخر هم است و اين ﴿قال﴾ به همين آخر بر ميگردد: ﴿وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلآخَرِ﴾، ﴿قال﴾ اين آخر كه نزديك به اوست و مرتبط و متصل به آن است. ﴿فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما﴾ كه هابيل باشد ﴿وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلآخَرِ﴾ كه قابيل باشد، ﴿قال﴾ همين آخر كه وصل به او هم است؛ هم قرينهٴ لبي دلالت ميكند و هم قُربِ لفظي تاييد ميكند ﴿قال﴾ آن قابيل، گرچه نام هابيل و قابيل در قرآن نيست؛ ولي بر اساس روايت آن كه قربانياش قبول نشد قابيل بود[7] . ﴿قالَ َلأَقْتُلَنَّكَ﴾؛ من تو را ميكشم و منشأش هم حسد بود و مانند آن. ﴿قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾، اينكه فرمود خدا از متقيان قبول ميكند،
وصول روح تقوا به وسيله قرباني كردن براي خداوند سبحان
در قربانيِ اين آيه مشخص نيست كه چه چيزي را قرباني ميكردند حالا گوسفند بود يا غير گوسفند بود، يكي گوسفند قرباني كرد و ديگري مثلاً آن محصول كشاورزياش را قرباني كرد، اصلِ معيارِ قبول تقوا است. در سورهٴ مباركهٴ «حج» دربارهٴ قربانيِ منا اينچنين فرمود: آيهٴ 37 سورهٴ مباركهٴ «حج» اين است كه ﴿لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها و لا دِماؤُها و لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ﴾؛ يعني اين قرباني به صورت گوشت و پوست نه گوشت به خدا ميرسد و نه خون به خدا ميرسد و تقوا كه روح اين عمل است به خدا ميرسد. پس چون گوشت و پوست و امثال ذلك دخيل نيست هر كاري بر فرض اگر كسي برنج اطعام كرد يا كسي نان اطعام كرد يا كسي غذاي ديگري اطعام كرد، همان طوري كه گوشت و خون به خدا نميرسد برنج و گندم هم به خدا نميرسد و حلوا هم به خدا نميرسد، چون امور مادي كه دربارهٴ ذات اقدس الهي راه ندارد، بلكه تقوا كه روح عمل است به خدا ميرسد برابرِ ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ و الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ﴾[8] . در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» قبلاً بحثش گذشت كه اگر يك قرباني قبول ميشد آتشي ميآمد و او را ميسوزاند که اين در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» آيهٴ 183 قبلاً بحث شد كه ﴿الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ عَهِدَ إِلَيْنا أَلاّ نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتّي يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النّارُ﴾ و اين يك سنت بود که گفتند ما هرگز به آن پيامبر ايمان نميآوريم مگر اينكه قرباني بكند كه خدا به وسيلهٴ آتش قرباني آن را بپذيرد که اين يك سنت بود. بعضيها فكر ميكردند سرِّ اينكه بايد آتش اين قرباني را از بين ببرد براي آن است كه در آن دورانِ انسانِ اوّلي فقيري نبود كه اين گوشت و اين قرباني را به او بدهند. اين سخن في الجمله ميتواند مؤيد باشد ولي ناتمام است، براي اينكه همان آيهٴ 183 سورهٴ «آلعمران» كه خوانده شد نشانهٴ آن است كه اين سنتي بود براي آنها. اگر نشانهٴ قبولي به وسيلهٴ حرف پيغمبر ثابت بشود يا از راههاي ديگر، ديگر نيازي به اين نيست كه مثلاً آتش بيايد؛ ولي چون راه منحصر است، از آمدنِ آتش استفاده ميشود تا منكران نبوت هم بپذيرند وگرنه در آن عصري كه بني اسرائيل به چنين پيغمبري پيشنهاد ميدادند كه ﴿حَتّي يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النّارُ﴾، آن روز فقير كه وجود داشت و برابرِ آيهٴ 183 سورهٴ «آلعمران» كه گفتند نشانهٴ قبوليِ قرباني آن است كه آتشي بيايد و اين قرباني را بسوزاند، در آن روزگار فقير كه بود؛ ولي علامتي بود براي پذيرش قرباني. غرض آن است كه در آيهٴ سورهٴ «حج» معيار كلي را نشان داد و فرمود كه مسئلهٴ خون و گوشت مهم نيست، بلکه مسئلهٴ تقوا مهم است و همين اصل كلي را که ﴿لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها و لا دِماؤُها و لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ﴾[9] در زبان هابيل فرزند آدم (سلام الله عليه) جاري شد كه ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾، حالا خواه آن قرباني گوسفند و گوشت و امثال و ذلك باشد يا جو و گندم باشد يا لباس باشد يا چيز ديگر.
متقيِ در مقام عمل يعني كسي كه عملش لله است و براي ريا و سُمعه نيست، مالش حلال است و حرام نيست و مانند آن.
﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ﴾ آن عمل را از متقين. الان اينجا هم آيه همين را فرمود که آن مفعول محذوف است، ﴿فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما﴾ منتها آن مفعولُ به شده نائب فاعل. ديگر ﴿فتقبل﴾ آن قرباني ﴿من أَحَدِهِما و لَمْ يُتَقَبَّلْ﴾ آن قرباني﴿مِنَ اْلآخَرِ﴾ و بعد ﴿قال إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾.
گوهر ذات حضرت مريم(عليها سلام) موجب قبولي او نزد خداي سبحان
تنها جايي كه خود شخص را خدا قبول ميكند دربارهٴ مريم (سلام الله عليها) است که﴿فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ﴾ که آن يك حساب ديگري است كه گاهي خدا فاعل را قبول ميكند نه فعل را. قبولِ فعل مهم نيست، چون خيلي از مردان با تقوي هستند كه اعمال آنها را خدا قبول ميكند؛ اما انسان به جايي برسد كه گوهر ذاتِ او را خدا قبول كند اين بايد جزء اولياي الهي باشد و اين دربارهٴ مريم (سلام الله عليها) آمده است که ﴿فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ و أَنْبَتَها نَباتًا حَسَنًا﴾[10] . آنهايي را كه خدا قبول ميكند جزء اولياي خاص الهياند، همانهايي است كه در حديث قرب نوافل و مانند آن بركاتش را بر آن نازل كرده است و نازل ميكند. به هر تقدير افراد با تقوا عملشان را خدا قبول ميكند و در اينجا كه فرمود: ﴿إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾ برابرِ همان اصل كلي است كه در سورهٴ «حج» آمده است كه ﴿لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها و لا دِماؤُها و لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ﴾[11] .
ترك آدمكشي به وسيله هابيل به خاطر تقواي الهي
مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود: ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني﴾ اين را خوب عنايت بفرماييد كه هابيل نميخواهد بگويد که من دفاع نميكنم، چون همان طوري كه كشتن حرام است كشته شدن هم حرام است و زير بار ظلم رفتن هم حرام است و دفاع واجب شرعي است. كسي كه مالك خودش نيست، ما نه مالك خودمان هستيم و نه مالك مالمان و نه كه عِرضمان، بلکه يك امانتي است به ما دادند که بايد در اين محدوده برابر با دستور شرع عمل بكنيم، به همان دليلي كه حق نداريم مال خود را هر جا مصرف بكنيم و به همان دليلي که حق نداريم آبرويمان را در هر جا بريزيم و به همان دليلي كه حق نداريم خونمان را هر جا بريزيم. بنابراين دفاع واجب است و حرف هابيل اين نبود كه من دفاع نميكنم، بلکه حرفش اين بود كه من آدم كش نيستم: ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ ِلأَقْتُلَكَ﴾. اين تغييرِ جملهٴ دوم از فعل ماضي به اسم فاعل يا صفت مشبهه هم اين را تاييد ميكند که نگفت: «ما ابسطوا»، بلکه گفت: ﴿ما أَنَا بِباسِطٍ﴾ که با اسم ياد كرد، براي اينكه من از خدا ميترسم و اين كار خداگير است. همان طوري كه در اصل تقوا انسانِ با تقوا کار راجح را لله انجام ميدهد، انسان با تقوا كار مرجوح را هم لله ترك ميكند؛ آنجا قرباني را لله انجام داد بر اساس تقوا و اينجا آدم كشي را لله ترك ميكند بر اساس تقوا. آنگاه خطري را كه در اين كار بود به قابيل اين هشدار را داد و گفت: ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ﴾؛ تو اگر دست به اين كار بزني هم اين گناه دامن گير تو ميشود يعني گناه برادر كشي و هم آن گناه قبلي كه در اثر بد رفتاري قربانيات قبول نشد و بي تقوايي كردي و قربانيات قبول نشد و اين گناه مضاعف كم كم تو را جزء اصحاب النار ميكند. اگر يك گناه بود ممكن بود که خدا ببخشد و وقتي گناه مركب شد و مضاعف شد و مخصوصاً به قتلِ نفسِ محترمه منتهي شد جزء اصحاب النار ميشوي. قبلاً هم در سورهٴ «نساء» گذشت كه ﴿وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِدًا﴾[12] . ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ﴾؛ باء يعني رجع يعني مكان گرفت: «فاليَتَبَوَّأ مقعدَه مِن النار»[13] ؛ يعني مكان بگيرد و تبوء الدار يعني مكان گرفت. اين «باء» يَبوءُ تَبَوَّءَ بَوَّءَ اين هم غالباً در مورد شر به كار ميرود: ﴿باءُو بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ﴾[14] و امثال ذلك؛ اما در بعضي از آيات قرآن كريم نسبت به جنت و كار خير هم اين كلمه استعمال شده است منتها ثلاثي مزيدش: ﴿نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ﴾[15] يا ﴿وَ إِذْ بَوَّأْنا ِلإِبْراهيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَنْ لا تُشْرِكْ بي شَيْئًا﴾[16] و مانند آن.
گفت: ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ﴾؛ باء يعني رجع يعني مكان گرفت. باء به معناي رَجَعَ به اين صورت نيست، بلکه يعني مكان گيري يعني به جايي نشستن يعني به مكانِ گناه بنشيني؛ اما اينكه فرمود: ﴿إِثْمي و إِثْمِكَ﴾ دو گناه، با آن اصل كلي كه در چند جاي قرآن كريم آمده است مساعد نيست. در سورهٴ مباركهٴ «انعام» و همچنين در سورهٴ «زمر» و ساير سور آمده است كه
تشريح واژه «وازره» در آيه كريمه
﴿لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اخروي﴾[17] ؛ هيچ كسي بار ديگري را در قيامت نميبرد. آيهٴ 164 سورهٴ مباركهٴ «انعام» اين است كه ﴿لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاّ عَلَيْها و لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري﴾؛ ﴿وازره﴾ كه مؤنث است وصفِ نفس است و ﴿وازره﴾ يعني نفسي كه وِزر حمل ميكند؛ هيچ نفسي كه حاملِ وزر است وزرِ ديگري را حمل نميكند، بلکه وزر خودش را حمل ميكند. اصولاً در قيامت بار به زمين نميماند (يك)، بار بري هم نيست (دو) و هر كسي بار خودش را بايد ببرد: ﴿كَلاّ لا وَزَرَ﴾[18] ؛ بار بري نيست اصلاً و وقتي بار بري نشد هر كسي ناچار است که بار خودش را ببرد. جا براي حمل و نقل نيست و هر كسي بار خودش را ميبرد. اين يك اصل كلي است که ﴿لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ﴾[19] و با برهان عقلي هم مؤيد است. آنگاه در اين گونه از موارد كه
كيفيت هماهنگي سخن هابيل در آيه با اصل كلي قرآن
﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ﴾ كه سخن هابيل است و قرآن اين را نقل كرد و رد نكرد، معلوم ميشود که درست است و اين با آن اصل كلي قرآني كه در سورهٴ «انعام» و در سورهٴ «زمر»[20] و در سائر سور آمده است[21] چگونه هماهنگ است؟ جوابش اين است كه اينها تخصصاً خارج است نه تخصيصاً، هر كسي بار خودش را ميبرد منتها بعضي بار مضاعف دارند و بعضي بار غير مضاعف دارند. آنكه يك گناه كرده است يك بار دارد وآنكه دو گناه كرده است دو بار دارد؛ در اينجا آن شخص دو گناه كرده است: يكي اينكه در قرباني بيتقوايي نشان داد (يك گناه) و يكي در آدم كشي بيتقوايي نشان داد (دو گناه) که اين دو گناه را بايد ببرد نه اينكه بار مقتول را قاتل ميبرد. راه ديگر آن است كه چه اينكه مشابه اين در سورهٴ مباركهٴ «نحل» آمده که اگر كسي گمراه بود و ديگران را گمراه كرده است اينجا سه گناه است: دو گناه را يكي ميبرد و يك گناه را ديگري. اگر كسي خودش گمراه بود و معصيت كار بود و ديگري را اغوا كرد و به ضلالت كشاند و ديگري هم در اثر سوء اختيار خود گمراه شد و دست به گناه زد، اينجا سه گناه است: آن كسي كه خودش گناه كرد و ديگري را هم اغوا كرد اين دو گناه كرده: يكي ضلالت خود و يكي اضلال ديگري و اما ديگري فقط يك گناه كرد و چون ديگري يك گناه كرد گناه خود را بايد حمل بكند و اين شخص كه خود گمراه بود و ديگران را هم گمراه كرده است اين دو گناه دارد. اين را در سورهٴ مباركهٴ «نحل» آيهٴ 25 بيان فرمود كه عدهاي تن به تباهي ميدهند و ديگران را گمراه ميكنند: ﴿لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ﴾؛ يعني تا وزرهاي خودشان را كاملاً حمل بكنند (يك) و هيچ باري از اينها به زمين نميماند. ﴿وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾؛ گناه آنها را هم بايد حمل بكنند (دو)؛ يعني گناه كساني كه اينها آنها را اغوا كردند نه اينکه گناه آنها را اينها حمل ميكنند، بلكه گناه اِضلال را حمل ميكنند نه گناه ضلالت را، گناهِ ضلالتِ هر ضالّي را خودش بايد حمل بكند، براي اينكه ديگري را گمراه ميكند نه اينكه گناه ديگران در پاي عمل او بنويسند، بلکه ديگران كه گناه كردند گناه آنها به حساب آنهاست و كسي كه سنتِ سيئه را بنا نهاد چون دو كار كرد: يكي اينكه خودش گناه را مرتكب شد و يكي اينكه اين گناه را به عنوان سنت در نسل آينده مستقر كرده است، چون دو گناه كرد اين دو تا گناه ميبرد. در بخش ديگري از قرآن كريم آمده است كه
چگونگي عذاب افراد سنّتگراي باطل در قيامت
همان طوري كه كساني كه سنتهاي باطل ميگذارند يا ديگران را گمراه ميكنند دو تا گناه دارند: ﴿لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ و مِنْ أَوْزارِ الَّذينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾[22] همان طوري كه آن سَرانِ استكبار دو گناه دارند: يكي اينكه خود معصيت ميكنند و ديگري آنكه عدهٴ ديگر را اقوا ميكنند، اين مستضعفينِ بي تحقيقِ دنباله روِ مستكبر هم در قيامت دو عقاب دارد و اين جاي تعجب است. در جهنم مستضعفين به خدا عرض ميكنند كه ﴿رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ﴾[23] ؛ خدايا! عذاب اين مستكبرين را كه ما را گرفتار كردند دو برابر بكن! براي اينكه آنها هم خودشان معصيت كردند و هم وسيلهٴ گناه ما را فراهم كردند. ذات اقدس الهي در قيامت به اينها ميفرمايد: ﴿لِكُلِّ ضِعْفٌ و لكِنْ لا تَعْلَمُونَ﴾[24] ؛ هم شماي مستضعف دو عذاب داريد و هم مستكبران دو عذاب دارند: ﴿وَ لكِنْ لا تَعْلَمُونَ﴾؛ شما بيحساب داريد حرف ميزنيد و اگر بررسي بكنيد شما هم دو گناه كرديد. آنها دو گناه كردند مشخص است: يكي اينکه اصل معصيت را مرتكب شدند و يكي اينکه شما را گمراه كردند و شما هم دو گناه كرديد: يكي اينکه اصل آن معصيت را در خارج مرتكب شديد و يكي اينكه اين مستكبران را به زعامت و رهبري پذيرفتيد و ما براي شما رهبر فرستاديم. فرمود: ﴿لِكُلِّ ضِعْفٌ و لكِنْ لا تَعْلَمُونَ﴾[25] . بنابراين اينچنين نيست كه اگر كسي دنبالهرو شد اين عذابش كمتر از آن عذاب پيشگام باشد اين طور نيست و عذاب هر دو، دو برابر است؛ اما هر كدام عذاب خودشان را ميبرند، معلوم ميشود كه اين﴿وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري﴾[26] تخصيص نخورده و اگر مواردي كيفرِ آنها مضاعف است براي اين است كه گناهان آنها مضاعف است وناگزير تخصصاً خارج شده نه تخصيصاً.
چگونگي برخورد با «غيبتكننده» و «غيبتشونده» در قيامت
يك راه سومي هم دارد و آن راه سوم دربارهٴ غيبت آمده است. دربارهٴ غيبت گفتند كه غيبت كننده گناهِ مُغتاب يعني غيبت شده را ميكشد[27] . سرّش آن است كه اين يك تبادل عِرضي است که اگر كسي آبروي ديگري را بُرد در قيامت بايد پاداش اين را بدهد يا كيفر اين را بدهد. در مقابل هتك حيثيت چه چيزي به او داده شد؟ از اينكه معذب ميشود حرفي نيست؛ ولي پاداشي بايد به اين غيبت شده داده بشود، لذا گفتند كه اگر آن غيبت كننده حسنهاي دارد، حسنهاي از حسنات او را در ديوان عمل اين غيبت شده مينويسند يا سيئهاي از سيئاتِ اين غيبت شده را در نامهٴ عمل آن غيبت كننده مينويسند[28] . بر اساس اين معيار اگر باشد باز هم ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ﴾ حق است و باز با ﴿لا تزر وازره وزر اخري﴾ مخالف نيست به احد انحاء ثلاثه كه ياد شد: ﴿إِنّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي و إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ و ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمينَ﴾.
عدم اختصاص قصه حضرت آدم در زمان بنياسرائيل
مطلب ديگري كه باز به اصل قصه بر ميگردد اين است كه اينها گفتند اين قصه براي بني اسرائيل بود و منظور از اين ﴿وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ﴾ فرزندانِ معالواسطه است نه فرزندان بلاواسطه، براي اينكه وقتي اين قصه تمام شد، به دنبال اين قصه در آيهٴ 32 همين سورهٴ «مائده» فرمود: ﴿مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَني إِسْرائيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي اْلأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعًا﴾ که اين نشان ميدهد كه اين جريان در بني اسرائيل اتفاق افتاده كه يك كسي برادر خودش را كشت و آنگاه خدا براي بني اسرائيل اين قانون را نازل كرد كه اگر كسي يك مؤمن بيگناهي را ظالمانه بكشد مثل اين است كه همهٴ مردم را كشته است. اين نشان ميدهد كه اين ﴿ابني آدم﴾ فرزندانِ سُلبي نيستند و معالواسطهاند[29] ؛ نظير اينكه در حديث قدسي به افراد عادي گفته ميشود <يابن آدم>[30] . اين استشهاد تام نيست، براي اينكه در همين فراز قبل از آن آيهٴ ﴿مِنْ أَجْلِ ذلِكَ﴾ در آيهٴ 31 همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» دارد كه ﴿فَبَعَثَ اللّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِي اْلأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيه﴾؛ يعني وقتي كه اين برادرِ حسود آن برادر متقي را كشت متحير شد كه چگونه اين برادر را از تعفن محفوظ بدارد؟ يا از اينكه بستگان او ببينند و بفهمند محفوظ بشود؟ به هر تقدير اين مقتول در دست آن ماند و ندانست چه بكند، تا اينكه خداوند زاغي را مبعوث كرد و مأموريت داد كه زميني را كندوكاو بكند و چيزي را در آن زمين دفن بكند تا قابيل بفهمد كه بايد اين جسد را به خاك سپرد. اين نشان ميدهد كه اين بشر بشرِ اوّلي بود و هنوز كسي از او نمرده بود و نميدانست که با مرده بايد چه بكند و اگر در بين بني اسرائيل بود که اين يك امر راجعي بود كه مردهها را دفن ميكردند. اين نشان ميدهد كه اين ﴿ابني آدم﴾ فرزندانِ معالواسطه نيستند، بلکه فرزندان بلاوسطهاند و اين قصه در همان قصهٴ هابيل و قابيل است نه قصهٴ اسرائيلي وگرنه در بني اسرائيل اگر كسي، كسي را كشته بود اين را دفن ميكرد و مرتب مردم ميمردند و اين همه كشتهها را چه كار كردند؟ هر روز كسي از اينها ميمردند چه كار ميكردند؟ دفن ميكردند و اين ديگر احتياج نداشت كه در دستشان بماند و زاغي مأمور بشود که كيفيت دفن مردهها را ارائه كند.
در مقام دفاع بر آمدن كسي اگر دفاع نكند كه آدم با تقوا نيست، چون دفاع واجب است، بلکه هابيل گفت كه آن طوري كه تو ميخواهي بكشي من نميكشم که اين قتل ابتدايي است نه قتل دفاعي، مؤيدش هم اين است كه گفتند او را با فريب و نابهنگام كشت. اين كار پر خطر را نفس انساني براي خودِ انسان رام ميكند: ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ﴾ و اين نفس كه اعدا عدو است: «اَعدَي عدوِّك نَفسُك التي بين جَنبَيك»[31] و پيروزي بر او هم جهاد اكبر است و كار هر كسي هم نيست براي آن است كه او همهٴ سلاحها را بلد است و همهٴ سلاحها را هم دارد و همهٴ راههاي نفوذي را بلد است.
رابطه بين «شحّ» و «بخل»
در نهانخانهٴ ما دشمني تعبيه شده است و اينكه در دو جاي قرآن فرمود: ﴿واُحْضِرَتِ اْلأَنْفُسُ الشُّحَّ﴾[32] اين اختصاصي به شُحّ و بخل ندارد كه جزء شئون قواي شهوي است. محدودهٴ کار انسان در هر صورت شما هر چه جستجو بكنيد از اين سه كار بيرون نيست: بخشي از كارهاي او مربوط به انديشه و ادراك است، بخشي از كارهاي او مربوط به جذب است و بعضياش مربوط به دفع که اينها رئوس اصلي كار انسان است که نه كمتر از اين است و نه بيشتر از اين. هرچه شما جستجو بكنيد چه در خود و چه در ديگران بيش از اين سه نيست. همان طوري كه اصلِ فطرتِ عقلي را ذات اقدس الهي به انسان داد، براي اينكه انسان ورزيده بشود بايد يك دشمني از درون او با او دشمني را آغاز بكند. فرمود که گذشته از اينكه از بيرون شما دشمني داريد که صف بسته است و گفت: ﴿َلأَحْتَنِكَنَّ ذُرّيَّتَهُ﴾[33] ؛ من ذريه اش را احتناك ميكنم يا شيطان براي شما عدوِّ مبين است[34] ، گذشته از او يك دشمني هم در كنار جانتان سنگر گرفته: ﴿وَ أُحْضِرَتِ اْلأَنْفُسُ الشُّحَّ﴾ که شُحّ همان بخل شديد است و اين بخل جزء شُعَب فرعيِ قوهٴ شهوت و جذب است و آن جذبِ افراطي ميشود بخل. خونريزي و سفاكي و يسفكون فِي اْلأَرْضِ و امثال ذلك جزء درندگيهاي قوهٴ غضبيه است و آنهم اُحضِرَتِ الانفسُ الحسد و مانند آن است. آنگاه ماييم که در درون ما دو اژدها سنگر گرفتهند، اين است كه «اُعدَي عدوِّك نفسُك التي بينَ جَنبَيك[35] » و اگر كسي بتواند اينها را رام بكند راحت است و دشمن بيروني كه كاري با او ندارد. براي او يك بدني ميماند كه دشمن بيروني ميتواند او را بگيرد وگرنه آن جان و حقيقتِ او را كه دشمن بيروني نميتواند بگيرد، بلکه يك تني است كه حالا زود يا دير مردار ميشود: «فصار جِيفَةً بين أهله»[36] ؛ يك مرداري را از او ميگيرد.
تبيين صدقات نفس اماره به وجود پاك انسان
عمده «أعدَي عدوِّك نفسُك التي بينَ جَنبَيك»[37] . انسان با فطرت سالم آفريده شده همان طوري كه جهاز اوّليهٴ او سالم است؛ شما اگر بخواهيد يك مختصر ترياك را به نوزاد بدهيد ميبينيد که حالت تهوع به او دست ميدهد، اگر بخواهيد دروغ بگوييد يا خلاف بگوييد هم او حاليش نميشود و كم كم تلقين ميشود يا خودش اگر بخواهد دروغ بگويد ميبينيد که رنگش عوض ميشود و بدنش ميلرزد، اين فطرت دروغ پذير نيست؛ مثل اينكه جهاز هاضمه سم پذير نيست. خداي سبحان اين جهاز هاضمه را براي غذاي طيّب خلق كرده نه براي سم و روح را هم با طيّبات مأنوس كرده نه با گناه. اوّلين باري كه بچه ميخواهد دروغ بگويد ميبينيد که بدنش ميلرزد، هر كس همين طور است، اما اين ديو درون به تدريج رام ميكند. گرچه گاهي باب افعال و باب تفعيل به اين معنا نيست ولي غالباً است؛ غالباً باب تفعيل براي تدريج است و اينجا هم طَوَّعَت که به تدريجي برادر كشي که بي سابقه است و اينها پيغمبر زاده بودند و بي سابقه هم بود و برادر يكديگر هم بودند و اين مقتول هم جزء متقيان بود که همهٴ اين اوصاف چهارگانه بود: هر دو پيغمبر زاده بودند، بشر ابتدايي هم بودند، قتل هم سابقه نداشت، برادر يكديگر هم بودند و اين يكي با تقوا هم بود، براي اينكه يك آدم پيغمبر زادهٴ با تقوايي را يك برادر از پا دربياورد، اين نفس به تدريج او را تحريك ميكند، محاسنِ از بين بردن را ذكر ميكند، معايب آن مقتول را ذكر ميكند و كم كم او را طائع و راغب ميكند. ظريفتر از اين همان جرياني است كه يعقوب (سلام الله عليه) دربارهٴ فرزندانش گفت كه ﴿سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَميلٌ﴾[38] که اين نفس اماره مشخص است كه يعني چه؟ يعني آدم را به بدي امر ميكند. اوّل كه امارهٴ بالسوء نيست و اوّل كه فرمانروا نيست، بلکه اوّل مُسّوله و مُطَوعّه است. نفس مُسوِّلِه كه در همان سورهٴ مباركهٴ «يوسف» دو جا ذكر شد: ﴿سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَميلٌ﴾[39] ؛
تبيين معناي تسويل
تسويل آن است كه زيبايي را بشناسد (يك) و روانشناس خوب باشد، بفهمد که اين شخص چه چيزي را ميپسندد (اين دو)، از همان چيزهايي كه اين شخص ميپسندد و باطلي را به صورت زيبا كه اين شخص بپسندد به آن صورت در ميآورد (سه)، وقتي اين شخص باورش شد شروع ميكند و اقدام ميكند (چهار) و وقتي اقدام كرد اين نفس و اين دشمن او را به اسارت ميگيرد «كم مِن عقلٍ اسيرٍ تحتَ هويً اميرٍ»[40] (اين پنج)، حالا كه امير شد و اين شخص اسير شد از آن به بعد فرمانرواي اوست و ميگويد اين را كه ميداني معصيت است بايد بكني و از آن به بعد ميشود امارهٴ به سوء وگرنه اوّل که اماره بالسوء نيست و اوّل كه نميتواند امر بكند. بعداً ميگويد اين شيء كه گناه است و بينالغي هم است، بايد بكني و اين هم اطاعت ميكند که بعدها ميشود امارهٴ بالسوء. اوّل مُسوِّل است ﴿سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ﴾. شما ميبينيد که اگر كسي بخواهد يك كالاي تقلبي را عَرضه كند، تمام آن آلودگيها و ماندهها و آن چيزهاي نامرقوب را در پشت ميگذارد و در چهرهٴ او به عنوان يك تابلوي زرّين نقاشي ميكند و يك زَروَرقي ميچسباند كه جاذبه داشته باشد و پشت او همان آفت زدهها است و جلوي او زَروَرق است که اين كار را ميگويند تسويل. نفس در اوايل يك چنين كاري بلد است که آدم كشي را به صورت يك تابلو در ميآورد كه تمام آن ضايعات و زبالهها پشتش پنهان است و روي او زَروَرقي است که اين كار را ميگويند كار تسويل و نفس مُسوِّله در اوايل اين كار را ميكند. بعد از اينكه انسان به فريبِ اين زَروَرق شروع كرد اين متاع را بلع كرد و خورد، ميبيند که پشتش زبالهها و ضايعات بود و وقتي اين زبالهها و ضايعات به درونِ جهاز هاضمهٴ او شد، نفس او را اسير ميگيرد و وقتي اسير گرفت از آن به بعد فرمانرواي اوست. الان كيست كه نداند چه حلال است و چه حرام؟ چه معصيت است و چه معصيت نيست؟ يكي از بدترين مشكلات ما همين است كه ما نيروي انساني نداريم نه اينکه نيروي انساني متخصص نداريم، بلکه متعدّين ما كمتر از متخصصيناند و اگر ما كسي را ميداشتيم چه در حوزه و چه در غير حوزه كه بدانيم اين گناه است و گناه نكنيم و ميدانيم که گناه سم است و بدون ترديد گناه سم است و اين سم را داريم ميخوريم، براي اين است كه وقتي اسير شديم به اسير هر چه گفتند بايد اطاعت كند. اين بيان نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه(سلام الله عليه) که فرمود: «كم مِن عقلٍ اسيرٍ تحتَ هَوَي اميرٍ»[41] اسير كه نميتواند مقاومت بكند. خيلي از ماها عالماً ـ عامداً گناه ميكنيم و ميگوييم دست ما نيست، درست ميگوييم که دست ما نيست؛ اما خودمان را دست بيگانه داديم که اين «امتناع به اختيار لا ينافي الاختيار» و اين كار را ميگويند تسويل. همين كار در جريان هابيل و قابيل بود كه ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ﴾ و اين كم كم قتل كه سم است و آدم كشي را آدم از او منزجر است، كم كم براي آدم رام ميكند. «اعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا».
«و الحمد لله رب العالمين»