72/07/13
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر سوره نساء/آیه 65/
﴿فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾﴿65﴾
سرفصلهاي باقيمانده از مباحث آيهٴ قبل
بعضي از مطالب فرعي نسبت به آيه قبل مانده است كه آن را با مطالعه حل ميفرماييد، نظير آنچه در سورهٴ «نور» ذكر شده است كه خدا به پيامبر ميفرمايد اگر كسي خواست از صحنه خارج بشود [و] در جبهه شركت نكند، بدون عذر حق ندارند، وقتي ميتواند خارج بشود كه معذور باشد اولاً و اگر معذور بود تا از شما اجازه نگرفت و شما اجازه نداديد. خارج نشود ثانياً[1] ، براي اينكه ممكن است عدهاي به بهانه عذر، صحنه را ترك كنند. بعد وقتي كه طبق صلاحديد، به افراد مشخص اجازه ترك صحنه داديد و آنها را مورد عفو قرار داديد، براي آنها طلب مغفرت بكنيد. آن آيه نشان ميدهد كه استغفار غير از عفو است و در قبال هم قرار گرفته شد، اينكه فخررازي گفت و متأسفانه در تفسير الكاشف هم ذكر شد كه استغفار پيامبر در اينجا براي گذشت از حقّ شخصي است[2] ، در سورهٴ «نور» نشان ميدهد كه عفو، در قبال استغفار قرار گرفته است. معلوم ميشود كه اين استغفار يعني از ذات اقدس الهي براي گنهكار، طلب مغفرت كردن نه يعني از حقّ خود صرفنظر كردن، اينگونه از فروعات جزئي را ديگر با مطالعه حل ميفرماييد.
بيان معني آيهٴ براساس شأن نزولهاي احتمالي
اما آيه محلّ بحث ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ اين چندين مطلب را به همراه دارد: مطلب اول اين است كه آيا اين ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ﴾، تتمّه همان آياتي است كه فرمود: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِكَ﴾[3] كه ناظر به جريان آن منافق و يهودي است كه طبري و فخررازي و عدهاي از مفسّرين بر آناند[4] . يا نه، يك جريان جديدي است كه امينالاسلام صاحب مجمع (رضوان الله عليه) و ديگران بر آناند[5] . اگر مربوط به همان جريان منافق باشد، طرف نزاع منافق است و يهودي و اما اگر طبق نقلي كه در عدّهاي از كتابهاي تفسير به نظر عدهاي از مفسّران آمده است كه يك قصه جديد باشد، اين كاري به منافق و يهود ندارد. زُبير، پسر صفيه، عمهٴ پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه اين زُبير، پسرعمه پيغمبر است، با يك مرد انصاري در آبياري باغ مدينه اختلاف كردند و آمدند حضور رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم). زبير ميگفت كه من اول بايد آبياري كنم و آن مرد انصاري ميگفت من اول بايد باغم را آب بدهم.
وجود مبارك پيغمبر به زبير فرمود كه تو اول باغت را آب بده، بعد آب را براي اين انصاري بفرست. اين انصاري كه از محكمه بيرون آمد، اين حُكم را نپذيرفت، گفت ـ معاذ الله ـ پيامبر به نفع پسرعمّه خود حُكم كرده است. بعد در راه، برخورد كردند با مقداد و كسي هم همراه مقداد بود، آن يك جريان جدايي دارد و وجود مبارك پيغمبر كه در همان محضر ديد اين شخص اينچنين جسارت كرد، صورت مباركش متغيّر شد، بعد به زبير فرمود كلاً باغت را آب بده تا باغت سيراب بشود. ما قبلاً براساس صلح و گذشت گفتيم كه مقداري آب به باغت بده، بقيه را بفرست براي انصاري؛ اما الآن كه او اينچنين حُكم كرده است تو باغت را سيراب بكن، اگر لازم نبود بقيه را به او بفرست[6] .
سرّش اين است كه به تعبير بعضي از مفسّرين، گفتند كه قطعه زميني كه زبير داشت بالا بود و قطعه زميني كه انصاري داشت پايين[7] . به تعبير بعضي ديگر، آن مزرع و باغ زبير، نزديك اين چشمه يا چاه بود و زمين انصاري، دور[8] و هر دو جمعش ممكن است، حالا يا در اثر عالي و داني بودن يا نزديك و دور بودن. در اينگونه از موارد حقوقي، ميگفتند آن قطعهٴ نزديك به چشمه، اُولاي به آبياري است حقّ تقدم براي آن قطعهٴ اُولاست، از نظر حقوقي. لذا وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اول براساس گذشت و مسامحه فرمود شما باغتان را آب بدهيد، بقيه را به انصاري، بعد كه ديد آن مرد انصاري لايق اين محبت نيست، برابر همان حُكم لازم حُكم كرد. فرمود شما باغتان را كاملاً آب بدهيد، وقتي اين آب به آن مرز رسيد كه ديگر زمين، سيراب شد لازم نداشتيد، به آن طبقه بعد بدهيد.
معني آيه براساس قول اول شأن نزول
به هر تقدير اگر شأن نزول، اين امر دوم باشد، ديگر كاري با مسئلهٴ منافق ندارد و در حوزهٴ اسلامي اين اتفاق افتاده است يعني دوتا مسلمان باهم اختلاف كردهاند، اين مربوط به شأن نزول. اگر شأن نزول، همان جريان منافق و يهودي باشد، اين ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ﴾، اين ﴿فَلاَ﴾ يك معناي خاص دارد. اگر جريان جديد باشد، اين كلمهٴ ﴿فَلاَ﴾ يك معناي ديگر دارد. اگر مربوط به همان جريان يهودي و منافق باشد، اين ﴿فَلاَ﴾ براي ردع و نفي ادّعاي آنهاست؛ آنها ادّعا ميكردند كه مؤمناند، خدا ميفرمايد: ﴿فَلاَ﴾، آنها كه ﴿يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِكَ﴾، ﴿فَلاَ﴾؛ اينچنين نيست آنها مؤمن باشند ﴿وَرَبّك﴾؛ قسم به خداي تو ﴿لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ﴾؛ اينها مؤمن نيستند، مگر اينكه تو را مرجع حُكم قرار بدهند.
تبيين آيه براساس قول دوم شأن نزول
و اگر شأن نزول دوم معتبر باشد و اين آيه، يك جريان جديدي را القا كند نه جريان گذشته را، اين ﴿فَلاَ﴾ مربوط به گذشته نيست، براي همين كلمات بعدي است، حالا يا «لا» زائده است براي تأكيد، مثل ﴿لاَ أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾[9] يا «لا» زائده نيست، معناي نفي را دارد و تأكيد قسم را هم در بردارد. اين ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ﴾ نظير ﴿لاَ أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ كه دو وجه در او گفته شد. ﴿لاَ أُقْسِمُ﴾ اگر اين «لا» زائده باشد يعني «اقسم بيوم القيامة» و اگر «لا» زائده نباشد، معنايش اين است كه من سوگند به روز قيامت نميخورم، چه حاجت به سوگند، چون مسئله روشن است. اگر «لا» زائده هم باشد، دلالت ميكند بر وضوح مطلب.
به هر تقدير، اين ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ﴾ دوتا احتمالي كه دربارهٴ ﴿لاَ أُقْسِمُ﴾ و امثال ﴿لاَ أُقْسِمُ﴾ هست، بنا بر اينكه شأن نزول آيه، جريان جديد باشد اين دوتا احتمال هم هست، اين هم يك مطلب.
احتمال زائده بودن «لا» بر اساس مضامين ديگر
مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود: ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ﴾ چون در قرآن كريم، اين مضمون هست كه ﴿فَوَ رَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ﴾[10] ؛ قسم به خداي تو من از اينها سؤال ميكنم، اينها مسئولاند. اينجا هم اگر «لا» زائده باشد، معنايش اين است كه ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ﴾؛ قسم به پروردگار تو، اينها هرگز مؤمن نخواهند بود، مگر اينكه در مشاجرات، تو را داور قرار بدهند، اين هم يك مطلب.
﴿فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ يعني ايمانِ حقيقي ندارند ﴿حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ﴾ مرحوم امينالاسلام در مجمع، اين حديث مرسل را نقل ميكند كه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) فرمود اگر قومي، خدا را عبادت كنند، نماز را اقامه كنند، زكات بپردازند، روزه بگيرند، مكه بروند ولي در مراسم قضا و حُكم و داوري، پيامبر را به عنوان مرجع قضايي نشناسند و به حُكم او رضا ندهند، اينها مؤمن نيستند. بعد همين آيه [محل بحث] را تلاوت فرمود[11] ، طبق آن حديثي كه مرحوم امينالاسلام نقل كرد: ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾؛ مؤمن نخواهند بود ﴿حَتَّي يُحَكِّمُوكَ﴾ يعني «يجعلوك حاكما».
اطلاق آيه بر حكمت پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در امر قضا و غير آن
مطلب بعدي آن است كه اين مرجع حُكم بودن، خواه در مسائل قضايي باشد، خواه در مسائل ولايي، چون آيه مطلق است. گرچه شأن نزولش مربوط به مسائل قضايي است ولي اطلاق آيه، هم موارد قضا را ميگيرد، هم موارد وِلا را. در موارد قضا همين است كه كسي درباره باغ يا غير باغ، اختلافي دارد و به محكمهٴ قضايي مراجعه ميكند. در موارد حُكم ولايي، مثل اينكه اگر شهري را بخواهند بازسازي كنند، كدام خيابان را يكطرفه كنند و كدام مؤسسه را مقدم بدارند كه اين حقّ شخصي نيست، مردم در تشخيص مصالحشان اختلاف كردند كه كدام قسمت، اول بازسازي بشود، كدام قسمت يكطرفه بشود، طرح چگونه پياده بشود، اين صاحبنظران و كارشناسان اختلاف كردند. در اينگونه از موارد كه كارشناسها اختلاف كردند، آن كسي كه حرف آخر را ميزند و فصلالخطاب است و مشكل را او بايد حل كند، او وليّ مسلمين است.
پس در مشاجرات، خواه مشاجرات مالي و حقوقي و قضايي، خواه مشاجرات ولايي، آنكه حرف آخر را ميزند، وليّ مسلمين است ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ﴾؛ تو را حاكم قرار بدهند، خواه حاكم به معناي والي، خواه حاكم به معناي قاضي.
مراد از مشاجده در آيه
مطلب بعدي آن است كه فرمود در مشاجرات، مشاجرات يعني منازعات. بعضيها اينچنين گفتند كه دو نفر يا چند نفر كه مشاجره دارند، آراي آنها در هم ميتند، حرفهاي آنها در هم فروميرود، اين نزاع و كشمكش را ميگويند مشاجره. به همين مناسبت، درخت را هم گفتند شجر، براي اينكه شاخههاي او درهم تنيده و فرورفته است. ولي عدهٴ ديگري كه ظاهراً حق با آنهاست، ميگويند اين فعل، از آن امر جامد مشتق شده است يعني چون شجر ـ اين درخت ـ شاخههاي او درهم فروميرود، شاخ به شاخ و شاخه به شاخهاند، از اين حالت شجري در مسائل اجتماعي به عنوان مشاجره ياد ميكنند يعني آنچه براي متخاصمين و متنازعين مطرح است كه آن را ميگويند مشاجره، آن از شجر گرفته شده، نه اينكه نامگذاري شجر و شجر براي اين باشد كه شاخههاي او به هم تنيده است، به هر تقدير اين را ميگويند مشاجره.
در جايي كه اتفاق است هر كسي در مرز خود قرار دارد، در جايي كه اختلاف است اين شاخهها درهم ميتند، اين را ميگويند مشاجره.
مرجع نهايي و حاكم به حق بودن رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
مطلب ديگر اين است كه كمتر آيهاي به اين عظمت، وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را مرجع نهايي ميداند كه حرف او فصلالخطاب است و مردم را موظف به اطاعت ميكند. در قرآن كريم اولاً به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور داده شد كه جز، حق حُكم نكن، بعد به امت دستور داده شد كه جز حرف پيغمبر، حرف ديگر را نپذيريد. اما اينكه به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور داده شد كه جز به حق حُكم نكن، در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» آيهاي كه بعداً ميخوانيم انشاءالله، آيه 105 اين است ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ وَلاَ تَكُن لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً﴾؛ فرمود ما كتاب را به حق نازل كرديم تا تو بين مردم به حق حُكم بكني ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ﴾ نه «بما رأيتَ». پس كتاب، بالحق نازل شد، تو هم «بالكتاب الحق» حُكم ميكني ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ﴾ نه «بما رأيتَ» كه بشود اجتهاد، آنچه را كه خدا به تو نشان داد، نه آنچه را كه خودت با رأي خود به او رسيدي، اين آيهٴ 105 سورهٴ «نساء».
در سورهٴ مباركهٴ «مائده» آيهٴ 48 و 49 هم، همين مطلب به زبانهاي ديگر بازگو شد. در آيهٴ 48 فرمود: ﴿وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ﴾ پس حق، نازل شد تو هم به حق حُكم بكن. آيهٴ 49 همان سورهٴ «مائده» اين است كه ﴿وَأَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ﴾ وقتي حُكم حاكم، طبق آيات سورهٴ «نساء» و «مائده» حق شد، آنگاه در آيه محلّ بحث ميفرمايد: ﴿لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ﴾ نه به طاغوت مراجعه نكنند، نه تنها بايد به محكمهٴ تو مراجعه بكنند، بلكه ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾ كه آنها هم مطالب فراواني را به همراه خود دارد كه صِرف رجوع به محكمهٴ پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كافي نيست، بلكه پذيريش ايمان لازم است.
گروهي دينمحورند و حقمحورند؛ به محكمهٴ پيغمبر مراجعه ميكنند. گروهي خودمحورند نه حقمحور، آنها كسانياند كه اگر حق با آنها بود مراجعه ميكنند، اگر نبود مراجعه نميكنند. آيهٴ 48 و 49 سورهٴ «نور» اين است، فرمود: ﴿وَإِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم مُّعْرِضُونَ ٭ وَإِن يَكُن لَهُمُ الْحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ﴾؛ اگر حق به سود اينها باشد به محكمهٴ پيغمبر ميآيند، اگر حق به سود اينها نباشد، چون ميدانند پيغمبر به حق حُكم ميكند اينها نميآيند. پس اينها خودمحورند نه حقمحور و حقمدار.
منوط بودن ايمان افراد به مرجع قرار دادن رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
مطلب بعدي آن است كه اينكه ذات اقدس الهي در اين سوره فرمود هيچكس مؤمن نيست، مگر اينكه تو را مرجع نهايي بداند و در قضا و حُكم به تو مراجعه كند، مشابه اين مضمون، در سورهٴ مباركهٴ «احزاب» آيهٴ 36 آمده است كه ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ﴾؛ هيچ مرد يا زنِ باايمان حق ندارد در مقابل قضاي خدا و رسول خدا اعتراض بكند و اگر حقّ اختيار را به خود بدهد، اين ميشود معصيت. اينها حقّ اختيار ندارند، اينها بندهٴ خدايند و در برابر حق خاضع بايد باشند، بعد فرمود: ﴿وَمَن يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً مُّبِيناً﴾.
نفي ايمان در صورت مرجع قرار ندادن رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
مهمترين مطلبي كه هست اين است كه همان طوري كه در آيهٴ 92 سورهٴ «حجر» خدا سوگند ياد كرد، فرمود: ﴿فَوَ رَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ﴾ اينجا هم بنا بر اينكه «لا» زائده باشد، فرمود: ﴿فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ﴾؛ اينها هرگز مؤمن نخواهند بود، مگر اينكه در مشاجرات، تو را مرجع نهايي قرار بدهند و سخن تو را فصلالخطاب بدانند و اين به آن معنا نيست كه نظير پروندههاي عادي كه در يك كشور تدوين ميشود و مختوم ميشود، اينها حرف نزنند و ساكت باشند، بلكه مهم آن است كه فرمود وقتي اينها مؤمناند كه به محكمهٴ تو مراجعه بكنند، خواه محكومٌله باشند، خواه محكومٌعليه [و] با جان، حرف تو را بپذيرند ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ﴾ «حَرج» يعني تنگي، احساس تنگي نكنند، نه تنگيِ عاطفي، تنگي عقلي. بالأخره كسي كه محكومٌعليه است، از نظر عاطفي خب رنج ميبرد، آن عاطفي معيار نيست ولي از نظر ايمان و اعتقاد قلبي بايد معتقد باشد و مؤمن باشد كه اين حق است ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ﴾ كه اين ميشود سكونِ قلبي، نه سكوت. يك وقت متخاصمين به محكمهٴ قضايي مراجعه ميكنند، محكومٌعليه ساكت ميشود و نظام حكومتي هم بيش از اين كاري ندارد. سكوت براي يك نظام، كافي است. ولي دين كه با دل كار دارد سكوت را كافي نميداند [بلكه] آن سكون و اطمينان و آرامش را طلب ميكند. فرمود: ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ﴾، بعد هم فرمود: ﴿وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾.
پس در مقام قلب بايد مؤمن باشند كه حق، صادر شده است. در مقام اجرا و عمل هم كاملاً سِلم و منقاد و مطيع باشند: ﴿وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾. اين ﴿يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾ در حقيقت، امتثال آن امري است كه در سورهٴ مباركهٴ «احزاب» آمده است كه ﴿ إِنَّ اللَّهَ وَمَلاَئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَيٰ النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلَّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾.
دستور به تسليم بيچون و چرا در برابر پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
اينكه در سورهٴ مباركهٴ «احزاب» فرمود: ﴿صَلَّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾ كه آيهٴ 56 سورهٴ «احزاب» است، اين تسليم در مقابل آن تصليه، ناظر به همين انقياد و اسلام در مقام عمل هست يعني در مقام عمل، مطيع خاصّ رسول اكرم باشيد بيچون و چرا از اينجا مسئلهٴ عصمت پيامبر از اين آيه هم استفاده ميشود، چه اينكه از آيات قبل هم استفاده شد. براي اينكه در جميع امور، فصلالخطاب مسائل قضايي و مسائل وِلايي پيغمبر معرفي شد اولاً و ايمانِ به حرف او لازم است ثانياً پس هيچ كسي حق ندارد در مقابل سخن پيغمبر اظهار عقيده كند، نصّي از پيغمبر رسيده است، ديگر اجتهاد در مقابل اين نص روا نيست. اين حرف را فخررازي هم اعتراف كرده است در تفسيرش كه ديگر، اجتهاد در مقابل نص، قياس در مقابل نص ديگر روا نيست، چون در اين آيه فرمود: ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾[12] ؛ هرگونه اجتهاد و قياسي را در مقابل نص، نفي كرده است.
نتيجه بحث در خصوص آيه
پس هم عصمت از اين كريمه فهميده ميشود، هم اينكه در مقابل نص، قياس جايز نيست هم فهميده ميشود كه اين را خود فخررازي كه از علماي مورد اعتماد اهل سنّت است قبول كرده است. آنگاه فرمود: ﴿وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾ انقياد محض يعني در نحوهٴ اجرا هم كمك بكنند، اين طور نيست كه بكوشند كه حق را كتمان بكنند در مقام عمل، بگويد كه بر من نيست كه اجرا كنيم نه، بلكه خود را مجري فرمان كسي كه سخن او فصلالخطاب است بدانند.