72/02/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ سوره نساء/ آیه 56 و 57
﴿إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْليهِمْ نارًا كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللّهَ كانَ عَزيزًا حَكيمًا﴾ ﴿56﴾ ﴿وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَدًا لَهُمْ فيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلاًّ ظَليلاً﴾﴿57﴾
بيان گروههای مومن و كافر شدن پس از بعثت رسول اکرم (ص)
در بحث قبل فرمود با آمدن آيات الهي و نزول آن بر انبيا (عليهم الصلاة و عليهم السلام) مخصوصاً خاتمشان(عليهم الصلاة) مردم دو گروه شدند: بعضي مؤمن به آيات الهياند و بعضي كافر. بعد از تقسيم مردم به دو گروه، آنگاه حكم اين دو گروه را بيان ميكند، فرمود يك عده مؤمناند يك عده كافر، حكم مؤمن و كافر را بايد بيان بكند، اين مطلب اول.
تقدم مومنين بر كفار به لحاظ سبقت رحمت الهي
مطلب دوم آن است كه در اصل، تقسيم مؤمن بر كافر مقدم شد فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾[1] آن براساس سبقت رحمت است و اصالت ايمان است و مانند آن. ولي در بيان حكم، مسئله تعذيب و جهنم و كيفر، مقدم ذكر شده است، براي آنكه آنچه اين بخش از كلام براي آن طرح شد، همان مسئله عذاب و كيفر كافران است، چون اين بخش از آيات سورهٴ «نساء» درباره يهوديهاي عنود و كافران و بدانديشان است. از آيهٴ 44 تا اينجا، همهاش درباره همين گروه است. فرمود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذينَ أُوتُوا نَصيبًا مِنَ الْكِتابِ يَشْتَرُونَ الضَّلالَةَ وَ يُريدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبيلَ﴾[2] اينها ضالاند، اينها مضلاند، اينها خودستا هستند، رذايل اخلاقي اينها را برشمرد. بنابراين آن مطلبي كه براي آن مطلب اين كلام سوق داده شد، درباره بدي كافران است. چون هدف اصلي، بيان حال كافران است، لذا در بيان حكم، آنچه به كافران برميگردد آن را مقدم ذكر فرمود، اينهم دو مطلب.
تعلق كفر به امور مختلف و احكام مربوط به آن
سوم اينكه فرمود: ﴿إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِنا﴾ كفر گاهي به الله تعلق ميگيرد، گاهي به رسول الله تعلق ميگيرد، گاهي به آيات الله تعلق ميگيرد. اگر كفر به الله تعلق گرفت كه معنايش هم روشن است، خدا را منكرند يا عمداً درباره او ترديد ميكنند كه برگشتش به انكار است و مانند آن. يا آيات الهي را منكرند. انكار آيه از آن جهت كه آيه است، به انكار الله برميگردد. اينكه ميگويند انكار ضروري دين، مايه كفر است، براي اينكه انكار ضروري از آن جهت كه ضروري است به انكار دين برميگردد يعني اگر براي كسي مسلّم شد كه فلان مطلب را دين بيان كرد، براي او ضروري و قطعي شد، روشن شد، بعد از روشن شدن ضروري بودن و قطعي بودن اين مطلب از دين، اين مطلب را ـ معاذ الله ـ انكار كند يعني دين را انكار كرده است، لذا كفر به آيات الهي به كفر به الله برميگردد. فرمود: ﴿إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِناء﴾ خواه آيات تكويني باشد و خواه آيات تدويني. آيات تكويني به اين است كه بعد از اينكه براي او روشن شده است سراسر جهان آيه و علامت و نشانه وجود حق تعالي است، آيه بودن اين نشانه را انكار كند؛ بگويد هيچ كدام از اين موجودات عالم، نشانه اين نيست كه خدايي دارند، آيه بودن اينها را انكار كند. يك وقت انكار ميكند كه علم دارد مثلاً در زير اين زمين مادههاي نفتي هست، اين روي مصالح اقتصادي يا منافع مالي ديگر انكار ميكند، ميگويد در زير اين زمين، ماده نفتي نيست. خب، اين انكار آيه الهي نيست [بلکه] اين انكار يك مطلب حقي است براي مسائل اقتصادي. اما براي او ثابت است كه اين موجود _ حالا چه در روي زمين چه در زير زمين _ اين موجود نشانه خداست، بعد از روشن شدن آيت بودن اين را انكار كند، اين كفر به خداست. يك وقت شاك متفحص است يعني هنوز مسئله براي او روشن نشد، دارد تحقيق ميكند، اين خارج از بحث است. يك وقت است نه، بعد از اينكه روشن شد كه سراسر جهان آيه الهي است، چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» گذشت ﴿إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ﴾ بسياري از اينها هم ميشود ﴿لآياتٍ لِقَومٍ يَعقِلون﴾[3] ؛ ﴿إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ َلآياتٍ ِلأُولِي اْلأَلْبابِ﴾[4] كه در سورهٴ «آل عمران» بود، در بخش پاياني سورهٴ «آل عمران». بعد از اينكه مسلّم است اينها نشانههاي خدايند، اينها را عمداً انكار بكند، لذا كفر به آيه از آن جهت كه آيه است، به كفر به الله برميگردد. در آيات تدويني هم همين طور است؛ براي او مسلّم است كه اين كلام، كلام الله است و به قرآن ايمان نميآورد، براي او روشن شد كه آيات الهي، معجزات است، كلمات الله است، معذلك ايمان نميآورند. يك وقت شاك متفحص است يعني هنوز براي او روشن نشد كه اين قرآن، كلام الله است يا نه، او خارج از بحث است. يك وقت براي او ثابت شد بعد از تحدي كه آيات قرآن كريم كلام الله است و سور الهي معجزه است، معذلك ايمان نياورد، اين كفر به آيات الله است.
دلالت به استقبال داشتن «سوف» در «سوف نصليهم»
مطلب بعدي آن است كه اين كلمه سوف و مانند آن، حرف تحديد نيست [بلکه] همان حرف استقبال است، چون گاهي براي وعده است گاهي براي وعيد. اينكه احياناً گفته شد سوف براي تحديد است و وعيد، اينچنين نيست، چون هم درباره وعده استعمال شد و هم درباره وعيد. درباره وعده در همين بخش سورهٴ «نساء» كه محلّ بحث است، در آيه بعد فرمود: ﴿وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْري﴾[5] درباره كافران فرمود: ﴿سَوْفَ نُصْليهِمْ﴾ درباره مؤمنين فرمود: ﴿سَنُدْخِلُهُمْ﴾ سين و سوف هم براي وعده ميآيد هم براي وعيد. مثل آنچه يعقوب (سلام الله عليه) به فرزندانش فرمود: ﴿سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ﴾[6] خب، اين وعده است يا ﴿وَ لَسَوْفَ يُعْطيكَ رَبُّكَ فَتَرْضی﴾[7] اين وعده است، پس سوف هم براي وعده ميآيد هم براي وعيد. چه اينكه سين هم براي وعده ميآيد هم براي وعيد. براي وعده ميآيد، مثل همين آيهاي كه قرائت شد ﴿سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ﴾ براي وعيد ميآيد، مثل ﴿سَأُصْليهِ سَقَرَ﴾[8] اين ﴿سَأُصْليهِ سَقَرَ﴾ يعني بعداً ما اينها را به سقر، معذب ميكنيم، اينهم يك مطلب.
معنا و مراد از ﴿نصليهم﴾ در آيه
اما ﴿نصليهم﴾؛ اصلش آن ثلاثي مجرد ظاهراً براي روسوزي است كه ﴿يَصْلَي النّارَ الْكُبْري﴾[9] كه ثلاثي مجرد است: «صلي، يصلي» باب افعالش يا باب تفعيلش كه زيادي مبنا دلالت بر شدت معنا ميكند، براي درون سوزي و بيرون سوزي است كه ﴿تَصلِيَة جحيم﴾[10] غير از ﴿يَصْلَي النّارَ الْكُبْري﴾ است. يك وقت است چيزي را انسان روي آتش ميگذارد، اين سوخته ميشود امّا درونسوز نيست؛ درونش گرم ميشود، بيرونش سوخته. يك وقت درون و بيرون سوخته ميشود، آنجا كه درون و بيرون سوخته ميشود، ميشود ﴿تَصلِيَة جحيم﴾[11] که درون و بيرون را با هم دارد. فرمود: ﴿فسَوْفَ نُصْليه﴾[12] يا ﴿سَأُصْليهِ سَقَرَ﴾[13] «إصليٰ ، تصليه» با «يصليٰ» فرق ميكند. به هر تقدير آن گوشت كباب شده را مشوي را ميگويند «صلي النار» يا «:تصلية النار» به اين صورت درميآيد: ﴿سَوْفَ نُصْليهِمْ نارًا﴾.
حالا گاهي به متكلم وحده تعبير ميفرمايد گاهي متكلم مع الغير، گاهي ﴿سَأُصْليهِ سَقَرَ﴾ هست گاهي ﴿سَوْفَ نُصْليهِمْ﴾. شايد آنجا كه (فسف نيله) يا ﴿سَوْفَ نُصْليهِمْ﴾ باشد، ناظر به اين است كه من به همه كارگزاران جهنم دستور ميدهم و همگان او را عذاب ميكنند. آنجا كه ﴿سَأُصْليهِ سَقَرَ﴾ باشد، اينچنين نيست كه به همه كارگزاران امر بكند. مثل موارد ديگر كه گاهي متكلم وحده است گاهي متكلم مع الغير. اينها را دو توجيه كردند: يكي آنجا كه متكلم وحده است خب، براي اينكه ﴿لا إِلهَ إِلاّ هُوَ﴾[14] خدا يكي است متكلم وحده تعبير ميكند. كه متكلم مع الغير تعبير ميفرمايد براي تفخيم و تعظيم است، اين يك توجيه؛ توجيه ديگر اين است كه آنجا كه متكلم وحده است يعني شخصاً اين كار را به عهده ميگيرد، آنجا كه متكلم مع الغير است يعني دستور ميدهد همه كارگزاران يا گروهي كه دست اندركار اين فعلاند چه در قسمت انعام چه در قسمت تعذيب، اين كار را انجام بدهند. هم ﴿سَأُصْليهِ سَقَرَ﴾ هست هم ﴿فسَوْفَ نُصْليهِ﴾. اما نكته مهم آن است كه فرمود: ﴿سَوْفَ نُصْليهِمْ نارًا كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَيْرَها﴾؛ هر وقتي پوست اينها سوخته شد، و پخته شد ما يك پوست ديگري ميرويانيم ﴿لِيَذُوقُوا الْعَذابَ﴾ خب، آتش پوست را ميسوزاند، لامسه هم در همه جرم بدن هست ولي بخش مهمش در پوست، است كه پوست از نظر حساس بودن، از استخوان قويتر است، اين پوست را ذات اقدس الهي كه در تمام بدن پوشاند، به او نيروي لمس داد و حساس هم هست كه اگر حس ملايم كرد، خب جذب بكند و جذب بشود و اگر حس منافي كرد، فوراً خود را بيرون بكشد. ساير اعضا، مثل پوست اين قدر حساس نيستند. اين را به عنوان سلاح، خداي بزرگ به انسان اعطا كرد تا انسان سود و زيانش را با اين نيروي لامسه درك بكند. اگر ديد سردش است، فوراً از سرما برهد و اگر ديد گرماي مفرط است، فوراً برهد و اگر ديد كه جاي معتدلي است، فوراً بيارمد اينكار هست.
حالا اين پوست كه سوخته شد، چرا خدا پوست ديگر ميروياند. فرمود ما پوست ديگر ميرويانيم ﴿كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَيْرَها﴾ يعني پوستي غيري از آن پوست اول، چرا؟ ﴿لِيَذُوقُوا الْعَذابَ﴾ تا عذاب را بچشند پوست بيشتر از گوشت و بيشتر از استخوان حساس است نيروي حس در پوست قويتر از گوشت و استخوان است تا عذاب را بچشد. خب، اين نكتهاي است كه خود قرآن متصدي آن است.
رويش پوست جديد بعد از عذاب و علت عذاب مجدد
نكته دوم آن است كه اين پوست اول گناه كرد و سوخت، گناه پوست دوم چيست كه بايد بسوزد. اين همان است كه ابن ابي العوجاء، از وجود مبارك امام صادق(عليه السلام) سؤال كرد، در احتجاج مرحوم طبرسي هم هست يعني در جلد دوم احتجاجات مرحوم طبرسي، در بخش حجتهايي كه امام ششم(سلام الله عليه) ذكر كرد آنجا هست كه از حضرت سؤال شده است آن پوست اول گناه كرد و سوخت، اين پوست دوم چرا بايد بسوزد. حضرت فرمود اين پوست دوم همان پوست اول است، از نظر اصل و از جهت ديگر، غير اوست وگرنه از لحاظ اصل، همان است. حضرت طبق پيشنهاد و خواهش ابن ابي العوجاء مثال ذكر كرد. ابن ابي العوجاء به حضرت عرض كرد مثالي از امور دنيايي ارائه كنيد كه تبديل باشد از يك طرف و دومي، عين اولي باشد از طرف ديگر كه جمع بشود بين حفظ وحدت با تبديل. حضرت فرمود شما اين خشتزنها را كه ديديد، اين گل را در قالب ميريزند، وقتي در قالب ريختند اين ميشود خشت. اين قالب را كه برداشتند اين خشت است. دوباره كه اين خشت را كه خراب كردند، به صورت گل درآوردند، اگر همان گلها را دوباره به قالب بريزند، اين خشت دومي همان خشت اولي است از يك نظر، غير خشت اولي است از نظر ديگر يعني از لحاظ اصل، همان اول است [ولي] از لحاظ عدد و مرحله، غير از اوست. اين خشت دومي غير از خشت اولي نيست، همان تشكيلات است ديگر، چيز ديگر كه نيست؛ از جاي ديگر خشت گل نياوردند كه قالب بزنند، همان را عوض كردند خب فرمود: «قهي هي و هي غيرها»[15] يعني اين پوستهاي دومي، همان پوستهاي اولي است و از جهت ديگر، غير اوست وگرنه اصلاً همان اوست اين يك مطلب كه حالا ممكن است در بحثهاي روايي اين روايت هم خوانده بشود و اگر هم موفق نشديم كه اين روايت را بخوانيم، اين در احتجاج مرحوم طبرسي در جلد دوم، در بحث احتجاجات امام صادق(عليه السلام) هم هست.
بررسي تاثير يا عدم تاثير تحول ظاهري انسان در عذاب الهي
مطلب ديگر اين است كه قبل از اينكه ما به آن سوخت و سوز قيامت برسيم، در خود دنيا همين طور است. الآن اگر كسي در جواني، معصيتي كرده است با پوست دستش و با دستش گناه كرد، اين در هر چند سال، تمام اين ذرات بدن عوض ميشود. اين قبل از اينكه بميرد، چندين بار تمام ذرات عوض شد. حالا اين يك امر طبيعي است ديگر، امروز كسي در او ترديدي ندارد، براي اينكه اين روشنتر بشود اگر كسي با دستش گناه كرد، بعد براي اينكه گرفتار محكمه عدل نشود فرار كرد و در مسافرتي تصادف كرد و همه اين پوستها رفت و بعد جراحي كردند حالا محكمه عدل او را گرفته يا هنوز گرفتار محكمه عدل نشد، به قيامت رسيده حالا [اينكه آن پوست كه با آن گناه كرده نيست] اينهم دو. سوم، قبل از اينكه به قيامت برسيم، اين پوست بدن او كه بالأخره خاك شد، يك پوست ديگري را ذات اقدس الهي خلق كرد، آن پوست كه معصيت نكرد. شما ميبينيد اين سؤال براي قدم به قدم و لحظه به لحظه هست، اين يك مطلب.
اصل بودن روح در همه نشئات و تعلق عذاب به آن
مطلب ديگر اينكه در محكمه دنيا، حالا شما فرض بكنيد در صدر اسلام كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) يا حضرت امير(عليه الصلاة و عليه السلام)حكومت داشتند يا وقتي كه وجود مبارك حضرت حجت(سلام الله عليه) ظهور ميكند و حكومت اسلام را تشكيل ميدهد، اگر كسي با دستش سرقت كرد و فرار كرد از محكمه عدل و در اين فرار، دستش آسيب ديد و تصادف كرد، نه تنها پوست او را جراحي پلاستيك كردند، بلكه اصلاً دست او در تصادفي قطع شد، بعد فوراً دست ديگري را به او پيوند زدند و گرفت. حالا اين شخص بعد از مدتي كه درمان شد به چنگ محكمه عدل اسلامي افتاد حالا نظام اسلامي ميخواهد ﴿وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما﴾[16] را درباره او پياده كند، آيا اين حرف از او مسموع است كه بگويد من با آن دستي كه سرقت كردم، آنكه از بين رفت و اين دستي كه الآن هست، دستي است كه از غير گرفتم و پيوند زدم، شما ميخواهيد آيه ﴿وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ﴾ را پياده كنيد اين دست كه سرقت نكرد. در همه اين نمونهها ميبينيد اصلاً سؤال مطرح نيست، هيچكس سؤال نميكند. معلوم ميشود كه مشكل را بايد در جاي ديگر جستجو كرد. هيچ، اين سؤال معقول و موجه نيست در محكمه عدل. سرّش اين است كه اين ابزار و ادوات، اينها جز آلات چيز ديگر نيستند.
دو تا مسئله است كه عنصر اصلي بحث را تشكيل ميدهند: يكي اينكه همان طوري كه روح معذب است، جسم هم معذب است لا ريب فيهما؛ انسان همان طوري كه جسمي دارد روحي دارد، در قيامت همان طوري كه با روح محشور ميشود. با جسم هم محشور ميشود مطلب دوم اين است كه در قيامت، جسم هيچ كاره است، مثل اينكه در دنيا هم جسم هيچ كاره است. در دنيا جسم چه سمتي دارد جز ابزار، درك براي روح است نه براي جسم. اگر جسم را تازيانه ميزنند، براي اينكه شخص احساس بكند و اگر احساس او را گرفتند كه درد نيست، حالا فرض كنيد كسي را تخدير كردهاند بيحس كردهاند، بيهوش كردهاند، حالا مرتب دارند او را ميزنند، اينكه عذاب نيست، اينكه درد نيست. دست و پا كه درد احساس نميكند، اين روح است كه درد را احساس ميكند، دست يا پا يا پشت يا صورت را ميزنند كه روح رنج ببرد، روح عذاب بشود. لذا اين سؤال نه در دنيا مطرح است نه در آخرت، كار اساسي را روح ميكند، بدن ابزار است اين (يك)، درد را هم روح ميكشد بدن، ابزار است اين (دو). بنابراين اين سؤال اصلاً مطرح نيست كه پوست دوم اصلاً كه گناه نكرده، پوست اول گناه كرده، مگر پوست اول گناه كرده پوست اول هم گناه نكرده. پوست، پوست است بدن است ماده است و ابزار است، گناه را شخص ميكند نه ابزار.
دخالت روح و جسم در مسئله معاد
به هر تقدير، روح در همه نشئات اصل است و بدن هيچ نقش ندارد، مگر ابزار. آنگاه بين اين دو عنصر اصلي و دو بحث نبايد خلط كرد يعني نبايد گفت حالا كه روح اصل است، پس بدن نقشي ندارد، آن وقت معاد ميشود روحاني، نه روح اصل است بدن، نقش ندارد (يك)، براي اينكه اين روح را برنجانند يا روح را متنعم كنند، ابزار لازم است. لذا همان طوري كه روحاني بودن معاد حق است، جسماني بودن او لا ريب فيه است. در دنيا هم همين طور است؛ در دنيا اگر بخواهند كسي را پذيرايي كنند خب لذت را روح ميبرد نه بدن ولي بدن لازم است ديگر، ابزار لازم است يا در دنيا بخواهند كسي را عذاب بكنند، روح معذب ميشود نه بدن ولي بايد بدن داشته باشد، تازيانه بخورد تا عذاب بشود ديگر.
عدم ورود شبهه آكِل و مأكول در دنيا و آخرت
غرض اين است كه اگر ما توانستيم مسئله دنيا را حل بكنيم، چه اينكه حل شده است، درباره آخرت اصلاً سؤالي نيست، آنگاه با اين تحليلات، اصلاً شبهه آكل و مأكول قابل طرح نيست، براي اينكه در دنيا چطور است حالا اگر در جنگ كسي در اثر گرسنگي، كافري را خورد ـ اين شبهه آكل و مأكول در دنيا هم مطرح است ـ ميشود گفت تو نجسي، براي اينكه بدن كافر جزء بدن تو شد يا كافري را خورد، حالا بايد او را تعزير كرد كه تو فلان كار را كردهاي، براي اينكه اين بدن كافر فلان كار را كرد يا كافري، مؤمن را در جنگ خورد، آيا ميشود گفت آن كافر پاك است، آيا ميشود گفت آن كافر را بايد پاداش داد. سرّش اين است كه انسان كه انسان نميخورد، مؤمن كه كافر نميخورد. اين شخص ماداميكه زنده است كافر است. وقتي كه مُرد يا او را كشتند روح، اين بدن را رها ميكند. وقتي روح، بدن را رها كرد بدن نه مؤمن است نه كافر، اين مؤمن نه مؤمن را ميخورد و نه كافر را، كافر هم نه مؤمن را ميخورد و نه كافر را. ايمان و كفر براي آن روح است، بدن ابزاري بيش نيست. اين بدن اگر روح كافر او را تدبير كرد ميشود بدن كافر و حكم كافر را دارد، اگر روح مؤمن او را تدبير كرد، حكم مؤمن را دارد چه طور همه فقهاي ما فتوا به طهارت آن دستهاي پيوند زده دادند. از دير زمان نوعاً فتوا دادند، حالا كه ديگر مسئله بين الرشد شده، گفتند اگر پوست بدن كافري، يا گوشت بدن كافري پيوند خورده به دست و پاي مسلماني، قبل از اينكه بگيرد ـ يعني اين پيوند بگيرد ـ آن پوست نجس است، اين درست است ولي بعد از اينكه گرفت و اين روح، آن را جزء خود كرد خب ميشود پاك ديگر، حالا كافر و مؤمن نه پوستي كه از بدن ديگري كندند، از بدن مسلمان كندند گوشتي كه از بدن او كندند اين مردار است ديگر، اين كه با شستن پاك نميشود، اين مردار است. اين مردار را وقتي به پاي يك مسلمان ديگر زدند تا نگرفت، نجس است و قابل پاك شدن هم نيست، در دريا هم برود باز هم نجس است. وقتي كه گرفت، اين ميشود پاك. سرّش اين است كه وقتي روح، چيزي را قبول كرد و بدن او شد، اين بدن، حكم روح را پيدا ميكند. بنابراين قبل از اينكه آن سؤالها را ابن ابي العوجاء مطرح بكند، در خود دنيا با تحولاتي كه در بدن پيدا ميشود، مسئله حل شده است، آن وقت نه شبهه آكل و مأكول يك ارزش علمي دارد، نه اين سؤال ابن ابي العوجاء كه دومي كه گناه نكرده است.
تمثيلهاي مختلف جهت اثبات اصل بودن روح و فرع بودن بدن
لذا وجود مبارك امام ششم(سلام الله عليه) مثال زده به قالب[17] ، آن قالب همان روح است كه اصل است، اين خشتها همين تحولات بدني است كه فرع است. هر ماده بدني وقتي به قالب روح ريخته بشود همان است، اين ديگر ترديدي ندارد. الآن مسئله مثل دو دو تا چهارتا روشن شد كه هر انساني از سر تا پا، بعد از چند مدت همهاش عوض ميشود؛ منتها چون ثابت و نرم است، انسان خيال ميكند همان آدم قبلي است. مثل كسي كه در خانهاش يك حوض و استخري دارد و آب قنات و جوي ملايم به صورت نرم، از يك طرف ميآيد و از طرف ديگر خارج ميشود. هميشه اين استخر آب دارد، اما هرگز اين آب امروز، عين آب ديروز نيست ولي چون به صورت شيب ملايم و نرم ميآيد و ميرود، انسان خيال ميكند كه اين همان است. اينكه گفتند اگر كسي در شب مهتابي كنار جوي آبي بنشيند، عكس خود را يا عكس آفتاب را در روز يا عكس ماه را در شب، در اين نهر نرم روان ببيند، خيال ميكند كه اين عكس يك ساعت در آب بود، در حالي كه لحظه به لحظه اين عكسها عوض ميشود يا خيال ميكند كه عكس خود را يك ساعت در آفتاب ديد، مثل آينه، در حالي كه اينچنين نيست. اينكه گفتند «شد مبدل آب اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار» يعني شما برقرار ميبينيد، نه برقرار هست. الآن ما هم همين طوريم يعني در مدت عمر، بارها تمام ذرات بدن ما عوض شده است. حالا اگر كسي خالي روي دستش بود، ميگويد اين خال، مادرزادي است يعني وقتي من متولد شدم اين خال بود الآن هنوز هم هست، الآن سي سال يا چهل سال هست، در حالي كه چندين بار اين خال عوض شده است، آن روح است كه مشابه اين را ميسازد. بنابراين اصل اين اشكال وارد نيست، مادامي كه آن قالب يعني آن روح كه اصل است محفوظ باشد هر جرمي كه او بپذيرد و جذب بكند و بسازد و جزء خود بكند، هموست اينهم يك مطلب.
تعلق و تاثير گناه در نفس انسان
پرسش....
پاسخ: چون انسان بالأخره دو گونه گناه دارد ديگر: يك گناهاني از باب اعتقاد دارد. ايمان اعتقاد به قلب است و اقرار به زبان است و عمل به اركان. هر سه مرحله را نفس دارد، نفس در مرحله قلب اعتقاد دارد، در مرحله زبان اقرار دارد، در مرحله اعضا و جوارح عمل دارد. اگر در هر سه مرحله موفق بود و مؤمن، هم قلبش با روح و ريحان لذت ميبرد، هم زبانش با ذكر و ثناي الهي لذت ميبرد، وقتي هم كه چيزي را ميخواهد و طلب ميكند: ﴿دَعْواهُمْ فيها سُبْحانَكَ أَللّهُمَّ﴾[18] هرگز به يك فرشته، يك خدمتگزار نميگويد مثلاً فلان ميوه را بده، اگر چيزي طلب بكند ميگويد سبحان الله، فوراً آن شيء براي او حاضر ميشود ﴿دَعْواهُمْ فيها سُبْحانَكَ أَللّهُمَّ﴾ خب، با اين لذت ميبرد، چون همه كار را با همين كلمه مبارك انجام ميدهد. بعد از اينكه غذايي را ميل كرد و مانند آن و ﴿وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين﴾[19] باز هم با زبان لذت ميبرد، براي استفاده از نعماي الهي اعضا و جوارح هم نقش دارد، اين درباره مؤمن. درباره كافر او در تمام اين اضلاع سه گانه گناه كرده است يعني در مرحله عاليه با اعتقاد، گناه كرده است بعد با زبان گناه كرده است، بعد با اعضا و جوارح گناه كرده است، اعضا گناه نكرد او با اعضا گناه كرد. سه تا گناه را كافر و منافق در سه مرحله انجام دادند، لذا هم كيفرهاي قلبي دارند و هم كيفرهاي لساني دارند هم كيفرهاي اعضا و جوارح. كيفرهاي قلبي اينها همان ﴿نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتي تَطَّلِعُ عَلَي اْلأَفْئِدَةِ﴾[20] است، كيفرهاي لساني اينها همين است كه ﴿الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْديهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ﴾[21] و مانند آن. كيفرهاي اعضا و جوارح هم كه مشخص است ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾[22] ضرب است و امثال ذلك. خب، اگر انسان فقط با قلب كار خير ميكرد يا با قلب معصيت ميكرد، پاداش و كيفرش در همان قلب خلاصه ميشد، چون انسان داراي سه مرحله است و در هر سه مرحله هم خود انسان يا مؤمن است يا كافر يا كار خوب ميكند يا كار بد، لذا پاداش او هم سه مرحله دارد، كيفر او هم سه مرحله.
در بحثهاي شهادت هم گذشت وقتي در قيامت اعضا و جوارح حرف ميزنند، بيان قرآن كريم اين نيست كه اعضا اقرار ميكنند، اعضا شهادت ميدهند. معلوم ميشود كه اعضا گناه نكردهاند ﴿وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا﴾[23] يا ﴿وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم﴾[24] شهادت هميشه براي ديگري و ديگران است، اگر كسي عليه ديگري حرف بزند ميگويند شهادت داد، عليه خودش حرف بزند ميگويند اقرار كرد. درباره خود انسان، چون قرينهاي هم داريم ﴿وَ شَهِدُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ﴾[25] آنجا روشن است كه به معني اقرار است وگرنه درباره اعضا و جوارح، اينها واقعاً ابزارند، غير ما هستند. لذا وقتي حرف ميزنند و به گناه سخن ميگويند، اينها دارند شهادت ميدهند عليه ما، نه اقرار ميكنند؛ اما وقتي خود ما، خود ما سخن ميگوييم تعبير به اقرار است، فرمود: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقًا ِلأَصْحابِ السَّعيرِ﴾. خب، بنابراين چون ايمان اعتقاد به قلب است و اقرار به زبان است و عمل به اركان، در هر سه مرحله انسان پاداش ميبيند، كفر هم و نفاق هم اين سه مرحله را دارد، در هر سه مرحله كيفر ميبينند. اصل شبهه وارد نيست، اگر در دنيا مسئله حل شد، نه شبهه آكل و مأكول وارد است، نه شبهه ابن ابي العوجاء وارد است و نه شبهات ديگر ﴿كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَيْرَها﴾.[26]