72/02/04
بسم الله الرحمن الرحیم
\
موضوع: تفسیر/ سوره نساء/ آیه 40
﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾﴿40﴾
ارتباط آيه 40 با آيات قبل و بعد
اين آيه ـ در عين حالي كه بحث جدايي دارد ـ ميتواند دليل براي مسائل گذشته باشد. در آيات قبل، فرمود: خدا را عبادت كنيد و شرك نورزيد، نسبت به پدر و مادر و هم چنين ذي القربي و يتاميٰ و مساكين و همسايههاي دور و نزديك و ابنالسبيل و زيردستان احسان كنيد؛ بخل نورزيد، ريا نكنيد و ايمان بياوريد و مانند آن. آنگاه دليل همه اين دستورات اين است كه: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ اگر اين كارهاي خير را انجام داديد، ذرهاي از حسنات شما فوت نميشود. بنابراين اين آيه، گرچه زمينه براي بحثهاي ديگر است ولي علت مسائل گذشته هم ميتواند باشد، اين يك مطلب ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾.
راه نداشتن ظلم به ساحت ذات اقدس الهي به عنوان صفت سلبي
مطلب دوم آن است كه ظلم، به معناي نقص است. اگر درختي ميوه ندهد ظالم است يعني ناقص است. اين ظلم به معناي نقص است، تكويني. اگر موجودي به ثمر نرسد ظالم است يعني ناقص است، نه ظلم تشريعي و اعتباري. در سورهٴ مباركهٴ «كهف» معناي لغوي ظلم آمده است؛ آيهٴ 33 اين است: ﴿كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئًا﴾ آن مثلي كه در اين سوره آمده است كه خداوند دو باغ داد و هر دو باغ، ثمربخش بود و هيچكدام از اين دو باغ، ظالم نبودند يعني اينچنين نبودند كه ميوه ندهند ﴿كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَها﴾، «اُكُل» يعني خوراكي نه يعني خوردن «اَكْل» يعني خوردن ولي «اُكُل» يعني خوراكي. ميوه را ميگويند «اُكل» هيچكدام از اين دو باغ، ظلم نكردند يعني اينچنين نبود كه ميوه ندهند. پس ظلم لغتاً به معناي نقص است و اصطلاحاً هم تجاوز از حق است؛ اگر كسي وظيفهاي را انجام نداد آنچه را كه به عهده او بود انجام نداد يا آنچه حق ديگري است تعدي كرد، ميگويند ظلم كرده است و ذات اقدس الهي ظلم نميكند، اين وصف سلبي خداست.
بيان سه صفت از صفات خداوند در آيهٴ محل بحث
در اين آيه، سه صفت ذكر شده است كه يكي سلبي است و دوتا ثبوتي؛ يك صفت سلبي خدا همان نفي ظلم است دو صفت ثبوتي خدا؛ يكي اينكه ﴿وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها﴾ و يكي هم اينكه ﴿وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾ كه اين آيه نوراني در عين اختصار، سه صفت از صفات الهي را در بردارد: يك صفت سلبي و دو صفت ثبوتي. آنگاه فرمود ذات اقدس الهي ظلم نميكند يعني نه نقصي در كار اوست كه ثمر ندهد و نه تجاوزي به حق ديگران ميكند. گرچه حقي براي ديگران نيست تا خدا تعدي كند، چون هر چه هست مِلك و مُلك خداست ولي برابر آن قراردادهاي الهي كه حقوقي را براي ديگران تعيين كرده است، تكاليفي را معين كرده است وعدههايي داده است، خلف وعده نميكند هرگز خلف وعده نميكند. پس خودش چون كمال محض است و همه خيرات از اوست، او اهل ظلم و نقص نيست اين (يك) و ظلمهايي به معناي تعدي حق ديگران هم درباره ذات اقدس الهي روا نيست، چون نقص است نه اينكه اين كارِ تشريعي و اعتباري در او راه نداشته باشد تا كسي بگويد حرمت ظلم، يك امر تكليفي و اعتباري است و ذات اقدس الهي منزه از امور اعتباري است. خدايي كه تكوين محض است، امر اعتباري درباره او راه ندارد. اين سخن ناتمام است، براي اينكه منشأ هر ظلمي نقص است. اگر موجودي بخواهد به حق ديگري تعدي كند خودش نقص است يا در اثر جهل، تعدي ميكند يا در اثر سهو و نسيان تعدي ميكند يا در اثر عجز، تعدي ميكند يا در اثر بخل، تعدي ميكند. اگر كسي بخواهد به حق ديگري تعدي كند يا جاهلانه است يا ناسيانه است يا غافلانه است يا عاجزانه است. اگر كسي چيزي را بخواهد و همان چيز به نحو احسن در اختيارش باشد، اين داعي ندارد كه بر ديگري بتازد و حق ديگري را بگيرد. اگر كسي محتاج نبود اصلاً، ظلم درباره او فرض ندارد. بنابراين هر ظلمي منشأش نقص وجودي است و چون ذات اقدس الهي منزه از هر گونه نقص است، پس مبراي از هر گونه ظلم است.
نفي هرگونه ظلم از خداوند در قرآن
لذا در قرآن كريم سه مطلب را كه بازگشتاش به دو مطلب است بيان ميكند: يك مطلب همين است كه خدا به اندازه ذرهاي ظلم نميكند: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾، «مثقال» يعني وسيله ثقل معيار سنجش. «ذره» حالا يا به معناي مورچه است يا به معناي سر مورچه است يا به معناي همين اجزاي ريز پراكندهاي است كه وقتي يك روزنهٴ روشني به درون اتاق باز ميشود، انسان در آن مجرا يك ذرات پراكندهاي را ميبيند كه اينها هر كدام ذره است. گفتند ابنعباس دستش را به خاك برد بعد بيرون آورد و تكان داد و نفخ كرد گفت آنچه را كه من نفخ كردم و پراكنده شد، اينها ذره است[1] و اين ذره يك تعبير عرفي است. كوچكتر از اين و كمتر از اينهم فرض ميشود و خدا نسبت به كوچكتر از اين و كمتر از اينهم ظلم نميكند كه آن را يك آيهٴ ديگري بيان ميكند. پس يك مطلب اين است كه خدا به اندازه يك ذره هم ظلم نميكند اين (يك).
دو مطلب مهم كه اين مطلب قبلي را زيرمجموعه خود دارد اين است كه در دو آيه خداوند به عنوان نكره در سياق نفي بالقول المطلق هر گونه ظلمي را نفي كرده است: يكي اين است كه ﴿وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا﴾[2] ؛ به احدي ظلم نميكند چه مؤمن چه كافر، چه در دنيا چه در آخرت به احدي ظلم نميكند؛ يكي هم در سورهٴ «يونس» است كه خداوند، هيچ ظلمي ندارد به هيچ اندازه ﴿لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾[3] ، اين ﴿لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾ كه نكره در سياق نفي است كمتر از ذره را هم ميگيرد؛ هر چه مصداق شيء شد، مشمول اين آيه است كه: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾. آنگاه اين ﴿لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾ آيهٴ محلّ بحث را هم دربر دارد، آيه اين است كه: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ خب، اگر كمتر از مثقال ذره فرض شد ـ چه اينكه فرض ميشود و داريم ـ همان ذره يك نيمي دارد و ثلث و ربعي دارد. اگر مثقال ذره كمتر از او هم فرض ميشود، خدا نسبت به كمتر از او هم ظلم نميكند.
علت استعمال نكره در سياق نفي در خصوص نفي ظلم
اين دو نكرهاي كه در سياق نفي است: يكي در سورهٴ مباركهٴ «كهف» است آيهٴ 49 كه ﴿وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا﴾ كه اين نسبت به مظلوم است. در سورهٴ «يونس» نسبت به مقدار ظلم است كه فرمود: خداوند «چيزي» ستم نميكند ﴿لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾ آيهٴ 44 سورهٴ «يونس» اين است كه: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾ اما از اينكه كمتر از ذره داريم، در سورهٴ مباركهٴ «يونس» آن آيه معروف است كه ـ آيهٴ 61 سورهٴ «يونس» است ـ فرمود: ﴿وَ ما تَكُونُ في شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاّ كُنّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفيضُونَ فيهِ وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي اْلأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلاّ في كِتابٍ مُبينٍ﴾؛ خب، فرمود هر كاري را كه شما انجام ميدهيد در مشهد خداست، همين كه ميخواهيد وارد بشويد خدا شاهد است. بعد فرمود مثقال ذرهاي از خدا عزوب و افول و غروب ندارد «عازب» همان غارب و آفل است؛ غيبتي ندارد، كمتر از ذره و بيشتر از او هم در كتاب مبين الهي ثبت است. پس كمتر از ذره و كوچكتر از ذره هم فرض ميشود. گرچه آيهٴ محلّ بحث در مقام تحديد نيست تا مفهوم داشته باشد كه ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ يعني به اندازه ثقل ذره ظلم نميكند ولي ممكن است به كمتر ظلم بكند، اينچنين كه نيست در اين مقام نيست، در مقام تحديد نيست. اين طبق بيان آنچه عرف ميفهمد، بر همان بيان است. ولي آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «يونس» كه دارد ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾ و آيهٴ 61 همان سورهٴ «يونس» كه دارد كمتر از ذره هم فرض ميشود، پس ذره و كمتر از ذره مشمول ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾[4] است؛ خدا به هيچ اندازه ظلم نميكند، نه ذره نه كمتر از ذره.
در بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) در يكي از اين دعاهاي صحيفهسجاديه كه اظهار خضوع ميكند عرض ميكند6 «وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُّ الْأَقَلِّينَ، وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّينَ، وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ دُونَهَا»[5] خب، آن كس كه ديدش ديد الهي است و همه نعمتها را داراست دو چيز را ميبيند: يكي ولايت خود را كه همهٴ نعمتها را خدا به او داد؛ يكي اصالت خدا را ميبيند و اينكه خود، آينه اوست و از خود چيزي ندارد، لذا ميگويد از من كوچكتر ديگر كسي نيست: «وَأنا بَعْدُ اقل الاقلين واذل الأذلين و مثل الذرةأو دونها»، اين «دونها» نشان ميدهد كه كمتر از ذره هم فرض ميشود. آن كه ديدش وسيع نيست، هميشه داعيه دارد؛ اما آن كه ديدش ديد الهي است در عين حال كه همهٴ نعمتها را داراست، ميداند كه مالك نعمت ديگري است و او مجلاي اين نعمت است. پس اين آيه محلّ بحث كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ با آن چند آيهٴ سورهٴ «يونس» و سورهٴ «كهف» وقتي جمعبندي بشود، نشانه اين است كه ذات اقدس الهي به احدي به هيچ اندازه ظلم نميكند.
نفي هرگونه ظلم از عرصه قيامت
در قيامت، همين معنا به صورت دقيقتر ظهور ميكند. در آنجا ميفرمايد: ﴿لا ظُلْمَ الْيَوْمَ﴾[6] ؛ در قيامت، نه تنها ظالم نيست ظلم هم نيست ﴿لا ظُلْمَ الْيَوْمَ﴾ يعني اليوم، ظلم نيست كه اين نفي حقيقت جنس است. آن وقت اين نفي حقيقت، همه اين مجموعه را زير پوشش دارد: «مثل الذرة أوْ دونها» را، ﴿لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئًا﴾ را، ﴿لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا﴾[7] را همه را در زيرپوشش دارد، براي اينكه اصلاً ظلم نيست به عنوان نفي جنس. اگر گفتند در اينجا آب نيست خب، هم قطره هم كمتر از قطره را شامل ميشود، هم اينكه به كسي آب نميدهند آن را هم شامل ميشود اصلاً آب نيست. در قيامت، ظلم نيست. در دنيا هم نسبت به كار خدا ظلم نيست. اليوم هم نسبت به كار خدا ظلم نيست يعني در دستگاه الهي «لا ظلم لا في الدنيا و لا في الآخرة» لذا چه در سورهٴ مباركهٴ «بقره»، چه در سورهٴ «آل عمران» گذشت كه خدا به اينها ظلم نكرده است، اينها به خودشان ستم كردند[8] . پس ظلم به عنوان نفي جنس، از اوصاف سلبي ذات اقدس الهي است ﴿لا ظُلْمَ الْيَوْمَ﴾[9] نسبت به خدا هميشه اينچنين است.
نزاع اشاعره و معتزله در نحوه انتساب ظلم به خداوند
اما اينكه فرمود خدا ظلم نميكند، نزاعي بين اشاعره و معتزله است. معتزلي برآن هستند كه خدا ميتواند ظلم بكند ولي نميكند، براي اينكه خداوند خود را مدح كرده است و ستود كه: ﴿إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً﴾[10] ، ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ همه اين آيات، در مقام مدح است و مدح در جايي است كه شيء، مقدور باشد و انسان نكند. اگر ظلم، مقدور واجب تعالي نبود ديگر اين مدح و ثنا هم راه نداشت، اين خلاصه سخن معتزليها.
فخر رازي و بيان نظر جبريه در عدم انتساب ظلم به خداوند
فخررازي ميگويد مدح، اعم از قدرت است. خداوند به خيلي از امور مدح شد، در حالي كه نسبت به آنها قدرت نيست و آن كارها هم شدني نيست. مثل اينكه فرمود: ﴿لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ﴾[11] يا در «آية الكرسي» فرمود: ﴿لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ﴾[12] شما ميگوييد اينكه خداوند خود را مدح كرده است كه خدا ظلم نميكند يعني ميتواند ولي نميكند [اما] ما ميگوييم اين تلازم نيست. اينكه فرمود نميكند اعم از آن است كه بتواند و نكند يا اصلاً محال باشد[13] ، ميگويند ظلم براي خدا محال است. يك معناي لطيف استحاله ظلم را اماميه دارند و همچنين بعضي از بزرگان معتزله، يك معناي سطحي نفي ظلم را جبريه دارند. فخر رازي كه از سران أشاعره است و از حاميان تفكر جبري است، ميگويد كه چون چيزي براي غير خدا نيست و همه چيز مِلك و مُلك خداست اصلاً ظلم فرض ندارد. مگر فرض دارد كه كسي در خانه خود ظلم بكند؟! در خانه خودش در آنچه در مِلك خود اوست. هر چه هست مال خود اوست، حق كسي كه نيست. بيرون از خانه خود ميتواند ظلم بكند ولي در محدودهٴ ملك خود كه ظلم، فرض ندارد، چون هر كاري هر تصرفي در مال خود بكند رواست. چون مجموعه جهان آفرينش مِلك طلق خداست، او هر كاري بكند در مِلك خود ميكند، بنابراين ظلم فرض ندارد چون ظلم، فرض ندارد ميشود محال، وقتي محال شد مقدور نيست؛ خدا نميتواند ظلم بكند، براي اينكه اصلاً ظلم فرض ندارد[14] .
منشاء برداشت جبريه از عدم ظلم خداوند
منشأ اين برداشت، همان تفريط اينهاست. چون حسن و قبح عقلي را منكرند، خلف وعده را جايز ميدانند و مانند آن، ميگويند ظلم فرض ندارد. البته آن اصل، درست است كه هر چه در جهان است ملك طلق خداست ولي بعد از اينكه خودش وعده داد و قانوني مقرر كرده است، آيا خلف وعده ممكن است يعني خلف وعده ميشود؟ البته ميشود ولي نميكند، خلف وعده ظلم است. خلف وعيد، ظلم نيست ممكن است خداوند كه حكيم است و رحمان و رحيم است كسي را تهديد بكند بعد عفو بكند. خلف وعيد، محذوري ندارد ولي خلف وعده برخلاف حكمت است. پس ظلم فرض دارد، اينچنين نيست كه فرض نداشته باشد. وقتي فرض داشت حالا ببينيم جايز است يا جايز نيست. اماميه ميگويند محال است، معتزله هم ميگويند محال است؛ محال است خدا ظلم بكند. اما نه محال است يعني قانوني بر خدا حاكم است كه بشود «يجب علي الله»، همان طوري كه وجوب اعتباري و تشريعي براي خدا نيست وجوب تكويني هم براي خدا نيست. الآن يك مقهوري در تحت يك قدرت قاهره مجبور است كه آن قهر را بپذيرد ولو در نظام تكوين باشد، سيلي كه آمده است درختي كه در مسير سيل است حتماً بايد از جا كنده بشود، اين نميتواند مقاومت كند، اين محكوم اين قدرت قاهره است. بنايي كه ويران شد، كسي كه زير اين بنا مانده است مقهور اين بنا است ميميرد. در نظام تكوين يك موجود قاهر، ميتواند قهرش را بر ضعيف تحميل بكند.
درباره ذات اقدس الهي همان طوري كه وجوب اعتباري فرض ندارد، وجوب تكويني هم فرض ندارد كه چيزي بر خدا حاكم باشد كه «يجب علي الله» باشد؛ اما «يجب عن الله» است[15] كه اين از آن لطايف سخنان مرحوم بوعلي است كه اين «يجب عن الله» هست، نه «يجب علي الله» يعني يقيناً خدا اين كار را نميكند، نه يقيناً بايد نكند. بايدي بر خدا حاكم نيست، براي اينكه خود آن قانون اگر معدوم باشد كه اثر ندارد، اگر موجود باشد حتماً ممكن الوجود است براي اينكه ما بيش از يك واجب كه نداريم. هر قانوني در عالم يا معدوم است يا موجود. اگر معدوم باشد كه بياثر است، اگر موجود باشد يقيناً ممكن الوجود است و اگر ضرورتي دارد ضرورت ذاتي دارد، نه ضرورت ازلي و چون غير از ذات اقدس الهي هيچ چيزي واجب نيست، پس هر چيزي برگرفته از فعل خود اوست؛ قهراً خداوند، محكوم هيچ قانوني قرار نميگيرد كه خدا بخواهد كارش را برابر با قانون انجام بدهد كه موظف باشد كارش را طبق يك قانون انجام بدهد، بلكه قانون متن كار اوست، قهراً ميشود «يجب عن الله»، نه «يجب علي الله». پس نه آن طوري است كه تفريطي اشاعره باشد كه حسن و قبح را منكر باشند؛ بگويند خلف وعده هم مثل خلف وعيد بيمحذور است، هيچ چيزي بر خدا لازم نيست [و] نه آن طوري است كه معتزله بر آناند كه «يجب علي الله» كه اين كار را انجام بدهد، آن طور نيست بلكه «يجب عن الله» است؛ يقيناً خدا اين كار قبيح را نميكند و يقيناً خدا اين كار خير را انجام ميدهد، چون او خيّر محض است، از او جز خير نشأت نميگيرد.
پرسش:...
پاسخ: قهراً فعلي بر فعلي حاكم ميشود، نظير ﴿كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾[16] وگرنه فعل بر ذات، حاكم نيست چون فعل او ممكن الوجود است وذات او ضرورت ازلي است. فعل خدا ممكن است، ذات خدا واجب است هيچ ممكني بر واجب، حاكم نيست. اگر فرمود: ﴿كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾ از باب حكومت فعلي بر فعل ديگر است، وصفي بر وصف ديگر است كه مادون ذاتاند وگرنه چيزي بر ذات اقدس الهي حاكم نيست. به هر تقدير، ظلم ممكن است ذاتاً ولي استحاله وقوعي دارد يعني محال است كه از خدا ظلم نشأت بگيرد.
عدم ورود نقص هاي مدنظر فخر رازي به ذات اقدس اله
و اما اين نقضهايي كه جناب فخر رازي در تفسير كردند[17] هيچكدام از آنها وارد نيست، براي اينكه خداوند خود را به عنوان اينكه ظالم نيست ستود و مدح كرد و ما هم در مدح و حمد ميگوييم خدايي كه عادل است و ظالم نيست؛ اما آيهٴ ﴿لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ﴾[18] و همچنين «آية الكرسي» كه ﴿لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ﴾[19] اينها مدح او نيست كه او اين كارها را نميكند [بلكه] اينها مدح اوست كه او مقهور غير قرار نميگيرد. بيانذلك اين است كه يك وقت ما ميگوييم خدا اين كار را نميكند، اين لازمهاش اين است كه بايد بتواند ولي نميكند، ميتواند ولي نميكند. يك وقت نميگوييم خدا اين كار را نميكند [بلكه] ميگوييم فلان پديده، براي خدا رخ نميدهد ﴿لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ﴾ بيان فعل او نيست كه خدا را ما مدح بكنيم، بگوييم او اين كار را انجام ميدهد يا آن كار را نميكند ﴿لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ﴾ مدح خدا بر فعل او نيست [بلكه] مدح خداست از اينكه او مقهور چيز ديگر قرار نميگيرد، ما سخن از فعل او در اين دو آيه به ميان نياورديم، نه ﴿لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ﴾[20] بيان فعل خداست، نه ﴿لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ﴾[21] بيان فعل خداست؛ اما ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ﴾ بيان فعل خداست. اين ﴿لا يَظْلِمُ﴾ در مقام مدح است كه خدا اين كار را نميكند؛ اما آن ﴿لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ﴾ در بيان اين است كه او مقهور غير قرار نميگيرد يعني نوم و سنه كه مقدمه خواب است، خدا را فرا نميگيرد و فرو نميبرد، اين نقضها باهم فرق ميكند.
خلاصه بحث در خصوص «ان الله لايظلم مثقال ذرةٍ»
خب، اين خلاصه بحث در جمله اُوليٰ كه ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾؛ ظلم عمدي ندارد، ظلم سهوي و نسياني هم ندارد، براي اينكه آن آيات سورهٴ «يونس» مشخص كرد كه ﴿وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي اْلأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ﴾[22] . يك وقت است كسي اشتباهاً حق كسي را تفريط ميكند، اينجا جا براي اشتباه هم نيست براي اينكه هيچ ذرهاي از علم خدا غايب نيست و گاهي هم كه سخن از شكر شاكران است، خدا ميفرمايد: ﴿فَإِنَّ اللّهَ غَنِيُّ عَنِ الْعالَمينَ﴾[23] ؛ نه تنها از شما بينياز است و از شكر شما بينياز است [بلكه] از عالمين بينياز است چه رسد به بشر و شكر بشر. خب، اگر يك موجود غني محض بود و جايي براي سهو و نسيان در حرم امن او راه نداشت، چيزي به نام سهو و نسيان در آنجا راه نداشت، بنابراين ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ اين جمله اول.
بيان دو صفت ثبوتي در كنار صفت سلبي در آيه
اما دو وصف ثبوتي كه در كنار اين وصف سلبي آمده است اين است كه فرمود: ﴿وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها﴾ اگر كسي كار خير انجام داد، حالا قرائتها مختلف است هم «كان» تامه خوانده شد هم «كان» ناقصه، هم ﴿حَسَنةً﴾ خوانده شد، براي اينكه «كان» ناقصه باشد [و] هم حسنةٌ خوانده شد كه «كان» تامه باشد[24] آنها ديگر بحثهاي مهمي نيست و تأنيثاش هم براي آن ذره است؛ اگر آن ذره و آن حسنه بهلحاظ خبر، به اندازه ذره هم باشد خداوند نه تنها او را حفظ ميكند، بلكه دو چندان ميكند ﴿وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها﴾، حالا اين «ضِعف» به معناي دو برابر است يا به معناي دو چندان است.
گاهي در همان سورهٴ مباركهٴ «بقره» بحثش گذشت كه يكي به هفتصد برابر ميرسد، فرمود كه اگر كسي در راه خدا انفاق بكند، مثل كسي است كه يك بذر بيفشاند و از اين بذر، هفت خوشه برويد و از هر خوشه صد حبه سبز بشود كه ميشود يكي، هفتصد برابر. بعد فرمود: ﴿وَ اللّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ﴾ كه يكي ممكن است بشود 1400 برابر حداقل، كه اگر ضِعف به معناي دو برابر باشد. اگر به معناي دو چندان باشد كه آن ذيلش دارد كه ﴿وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ﴾ گاهي ممكن است يكي را به ميليونها برابر پاداش بدهد، حالا اين به اخلاص وابسته است يا به تأثير آن انفاق و كار خير وابسته است به هر تقدير، فرمود: ﴿وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها﴾ حالا يا دو برابر است يا دو چندان كه اين بحثش در همان سورهٴ مباركهٴ «بقره»، ذيل جمله ﴿مَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ﴾ گذشت؛ آيهٴ 261 بود: ﴿مَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ في سَبيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ في كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ﴾ پس گاهي انسان ميشود كه يك قدم خير بردارد و 1400 برابر، حداقل دريافت بكند. اينكه ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾[25] با ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها﴾[26] با ﴿مَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ في سَبيلِ اللّهِ﴾ به 1400 برابر ميرسد، اينها درجاتي است «بعضها فوق بعض». ذيلش كه دارد ﴿وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ﴾ ديگر حد، معين نكرده است. خب، اينكه فرمود: ﴿إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها﴾؛ دو چندان ميكند، اين ناظر به كيفيت مسئله است نه كميت مسئله. گاهي كار خير سبب خلود در بهشت است. ايمان، سبب خلود در بهشت است. خلود، ديگر دو چندان ندارد؛ يك امر ابدي را نميشود گفت دو برابر، از نظر امتداد دو برابر فرض ندارد، چون نامتناهي نامتناهي است ديگر، ديگر دو برابر ندارد. ولي از نظر كيفيت ممكن است يعني درجاتاش، انحاي گوناگوناش را دو برابر بكند، اين بخش دوم اين آيه كه وصف ثبوتي را به همراه دارد.
قيد ﴿أَجْراً عَظِيماً﴾ و بيان رحمت واسعه الهي در آن
در كنارش فرمود: ﴿وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾ اين ديگر چيست؟ اگر سخن از مضاعفه به معناي دو برابر نيست، بلكه دوچندان است يعني چند برابر است، ديگر چند برابر 1400 برابر را هم گرفت: ﴿وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ﴾[27] را هم گرفت شايد يك عمل خير، مايه پاداش ميلياردها درجه باشد، ديگر همه مشمول ﴿وَ اللّهُ يُضاعِفُ﴾[28] است، ديگر اين ﴿وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾ ديگر چيست؟ ظاهراً اين همان تفطني است كه فخر رازي گفته تفطن خوبي است. گاهي حرفهاي خيلي لطيف در تفسير او پيدا ميشود، گرچه با تفكر اشعري او سازگار نيست. ميگويد كه ضِعف، تضعيف، مضاعفه و مانند آن دو برابر يا دو چندان از آن شيء است، با سنخ و جنس همان شيء. اگر كسي عملي را انجام داد اين عمل بالأخره يك چهره ملكوتي دارد، قهراً دو برابر او، ده برابر او، هزار برابر او از همان جنس است، اين ميشود بخش دوم آيه كه فرمود: ﴿وَإِن تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا﴾. اما يك چيز ديگري كه از سنخ او نباشد از باب مضاعفه بيرون است[29] . اگر كسي ده گردو احسان كرد، آن كسي كه بخواهد پاداش بدهد هزارها برابر بدهد ميتواند بگويد من يك ميليون برابر به او دادم؛ اما وقتي در كنار اين گردوها يك كتاب علمي را هم مرحمت كند، ديگر نميگويد من هزار برابر يا دوهزار برابر دادم، چون اين از آن سنخ نيست، اصلاً چيز ديگر است. اين ﴿وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾ ناظر به آن است كه كسي كه كاري كرده است اين كار، واقعيتي دارد. ما از همين سنخ و از واقعيتهاي مُسانخ اين به او چند برابر ميدهيم و فيضهايي هم از نزد خودمان به او خواهيم داد كه آن خيلي عظيم است: ﴿وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾ كه علم لدني هم از همين باب است.
بيان دو صفت ثبوتي در كنار صفت سلبي در آيه
در اين كتابهاي ادبي، نحوي اين فرق هست در كتاب فخررازي هم همين فرق هست كه بين عند و لدي فرق است[30] . اين از آن تعبيرات خيلي ظريف ادبي است كه «عند» با «لدي» فرق ميكند. ما آن وسعتي كه در عربي مبين هست در فارسي نيست. فارسي يك لغت وسيعي است؛ اما به عظمت و فصحت و وسعت عربي نيست. عربي را گفتند مبين است، براي اينكه «يُبِينُ الألْسُنَ و لا تُبِينُه الألْسُنُ»[31] يعني لغت عربي ميتواند هر لغتي را ترجمه كند ولي هيچ لغتي نميتوانند آن مزاياي دقيق عربي را ترجمه كند كه «يبين الالسن و لا تبينه الالسن» عربي را ميگويند مبين است براي اين جهت است. خب، ما در فارسي اگر چيزي در اختيار ما باشد خواه فعلاً در دست ما باشد، در حضور ما باشد يا فعلاً در شهر ديگري باشد ولي در اختيار ما باشد، ميگوييم نزد ماست يعني در اختيار ماست. ولي در عربي، بين «عند» و «لدن» فرق است. اگر چيزي در اختيار كسي باشد ولي در نزد او حضور نداشته باشد، ميگويند «عند» اوست و اگر چيزي در اختيار او باشد و در نزد او در تنگاتنگ در نزد او باشد، ميگويند در لدن، «من لدنه»، «لديه» در نزد اوست. علم لدني از اين قبيل است، غير از «عندالله» است؛ «من عندالله» غير از «من لدنه» است «لدن» يعني نزد حاضر. سراسر جهان «عندالله» است؛ اما «لدي الله» نيست. اين علم لدني يعني علمي است كه تنگاتنگ، در محضر ذات اقدس الهي است، از آنجا ميآيد و انسان تا به آنجا راه پيدا نكند از آن علم بهره نميگيرد. اين سنخ كه «لدي الله» است از سنخ كارهاي خيري كه ديگران كردهاند نيست تا گفته بشود آنهم يكي از ارقام يا چند برابر همين است، اصلاً سنخاش باهم فرق ميكند. چون سنخاش باهم فرق ميكند، نظير لقاء الله ديگر سخن از اضعاف و مضاعف نيست. مثلاً اگر كسي ميوهاي به كسي داد، اين فرض دارد كه خداوند هزارها درخت ميوه در بهشت به او عطا كند، اين ميشود اضعاف مضاعف. اما لقاء الله را به او بدهد، اين ديگر اضعاف مضاعف نيست [و] از آن سنخ نيست، اين چيز ديگراست. اگر كسي تشنهاي را سيراب كرد، خدا چندين برابر از كوثر به او بچشاند اين اضعاف مضاعف است؛ اما او را به لقاء الله نائل كند اين ديگر اضعاف مضاعف نيست، اين چيز ديگر است از آن سنخ نيست اصلاً. لذا فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾ كه اول، صفت سلبي را بيان فرمود بعد فرمود: ﴿وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها﴾ حالا چند برابر اضافه ميكند خودش ميداند، بعد فرمود: ﴿وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظيمًا﴾ اين يك چيز ديگر است.
جايگاه و عظمت آيه در نگاه مفسران
لذا قرطبي نقل كرده ـ هم از ابنعباس، هم از ابنمسعود ـ كه اين آيه از آن آياتي است كه «خيرٌ مما طلعت عليه الشمس»[32] ؛ هر چه كه آفتاب بر آنها ميتابد اين آيه از آنها بهتر است. اين سخن را كه «خيرٌ مما طلعت الشمس» درباره هدايت و ارشاد مردم گفتند، در اين گونه از معارف گفتند. همان بياني كه رسول خدا به حضرت امير(سلام الله عليهما و صلوات الله عليهما) فرمود: «لأنْ يَهْدِيَ الله علي يديك رَجُلاً خيرٌ لك ممّا طَلَعفتْ عليه الشمس و غَربَتْ و لَكَ ولائُهُ يا عليّ»[33] از همين قبيل است. قرطبي از ابنعباس و ابنمسعود نقل ميكند كه اين آيه «خير مما طلعت عليه الشمس »؛ از هر چه آفتاب بر او ميتابد اين آيه بالاتر است، براي اينكه انسان را به چيزهايي وعده ميدهد كه جز به عظمت، قابل وصف نيست. لذا گاهي خدا ميفرمايد كه ما چيزهايي را آماده كردهايم كه اصلاً هيچكس نميداند تا بخواهد[34] ، در اين دعاها ماها آنها را هم نميخواهيم، براي اينكه انسان كه دعا ميكند چيزي را كه ميفهمد ميخواهد. چيزي را كه نميفهمد كه نميتواند بخواهد. اين را شما مكرر ملاحظه فرموديد هر كسي به اندازه فهماش آرزو دارد. يك كاسب يك كارگر يك كشاورز يك تاجر، اينها هرگز آرزو نميكنند اي كاش! نسخه تهذيب دستنويس شيخ طوسي را ما ميداشتيم، براي اينكه او اصلاً در اين رشته نيست؛ اما يك فقيه يك چنين آرزويي را دارد، چون كار اوست. يك محدث، يك چنين آرزويي را دارد. كسي اصلاً شيخ طوسي را نشناخت تهذيباش را نشنيد، نسخه خطياش را نشنيد تا آرزو بكند، هر كسي آرزوي او به اندازه فهم اوست. در بعضي از آيات قرآن است كه چيزهايي در قيامت است كه اصلاً شما نميدانيد، آن وقت در دعاهاي ما هم نميآيد چون دعاي ما، خواسته ما به اندازه فهم ماست، ما آنچه را كه ميفهميم ميخواهيم. لذا فرمود: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ﴾[35] ؛ هيچكس نميداند آنجا چه خبر است. آن اندازهاي كه به فهم شما ميآيد ما آنها را گفتيم از خوراكيها و پوشاكيها و امثالذلك؛ اما هيچكس نميداند آنجا چه خبر است: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ﴾ كه اينهم نكره در سياق نفي است ﴿ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةٍ أَعْيُنٍ﴾ كه اين درباره نماز شب خوانهاست ديگر، چون قبلش مربوط به كساني است كه شبها را احيا ميكنند و نمازشب را اقامه ميكنند كه بالأخره الآن شما عزيزان فرصت مناسبي داريد يعني الآن اوايل ذيقعده است ديگر، كساني هم كه اربعين ميگرفتند از همين اول ذيقعده شروع ميكردند تا دهم ذيحجه، چون هميشه فرصت اربعينگيري است مخصوصاً اين چهل روز و اصل اربعينگيري موساي كليم(سلام الله عليه) از همين چهل روز شروع شد ديگر يعني اول ذيقعده، مهمان ذات اقدس الهي شد تا پايان ذيقعده ده روز هم تمديد شد، شده آن عشر ذيحجه كه از پربركتترين دهههاست جمعاً شده چهل شب كه چهل شب، مهمان خدا بود؛ چهل شب و روز مهمان خدا بود ولي تعبير قرآن اين است كه او چهل شب مهمان ما بود[36] .